 |
روزي پدر و پسري بالاي تپه ي خارج از شهرشان ايستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا مي کردند با هم صحبت مي کردند
دوشنبه 23 اسفند 1389 - 9:33:09 AM
|
|
 |
دانه کوچک بود و کسي او را نمي ديد.
پنجشنبه 19 اسفند 1389 - 12:46:48 PM
|
|
 |
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قيمتى را در جوى آبى پيدا کرد
چهارشنبه 11 اسفند 1389 - 5:36:02 PM
|
|
 |
پادشاهى در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
يکشنبه 8 اسفند 1389 - 11:25:34 AM
|
|
 |
دهقان پير، با ناله ميگفت: ارباب! آخر درد من يکي دو تا نيست
يکشنبه 8 اسفند 1389 - 11:25:02 AM
|
|
 |
روزگاري يک کشاورز در روستايي زندگي مي کرد که بايد پول زيادي را که از يک پيرمرد قرض گرفته بود، پس مي داد
جمعه 6 اسفند 1389 - 9:32:11 AM
|
|
 |
دهقان ساده لوحي قصد داشت عسل خود را به شهر ديگري ببرد تا بفروشد
جمعه 29 بهمن 1389 - 10:38:31 AM
|
|
 |
دختري بعد از ازدواج نمي توانست با مادرشوهرش کنار بيايد و هر روز با او جر و بحث مي کرد
شنبه 23 بهمن 1389 - 5:40:42 PM
|
|
 |
شهري بود كه در آن، همه چيز ممنوع بود.
دوشنبه 18 بهمن 1389 - 10:45:55 AM
|
|
 |
پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند
جمعه 15 بهمن 1389 - 11:04:30 AM
|
|
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف:
داســــــــــتــــــــان