داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ می‌خواهم برگردم سوریه!

بارش باران پاییزی در دمشق

با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...»...

ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. 

روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر یرانی نبود دلم می‌خواست حداقل به این همه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 

باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. 

می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خبر خوندی، بسه!» 

به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام یران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم!» 

لحن محکم عربی‌اش وقتی در لطافت کلمات فارسی می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 

به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت لعربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای نقلاب کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد: «می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» 

نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 

دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه مبارزه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» 

با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 

خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم!» 

در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجی‌ها درافتادیم!» 

سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ : می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ : بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ : شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: داستان «دمشق شهرعشق»

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰ | 12:22 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

بارش باران پاییزی در دمشق

سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان...

دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» 

احساس می‌کردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 

قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. 

دستان وحشی‌اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه ایرانی‌ها جاسوسی می‌کنه!» 

با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم.

یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این رافضی حلال است. 

از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. 

چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما ایرانی هستید؟» 

زبانم طوری بند آمده بود که...

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ : می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ : بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ : شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: داستان «دمشق شهرعشق»

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۹ | 13:6 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

دمشق

ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :« افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که...

احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از خون سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. 

سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!»

از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» 

هنوز باورم نمی‌شد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 

سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید دمشق، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» 

نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانه‌هایش باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم پشیمانی‌ام را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 

دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید...

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ : می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ : بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ : شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: داستان «دمشق شهرعشق»

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : جمعه ۸ اسفند ۱۳۹۹ | 19:21 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

بارش باران پاییزی در دمشق

قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»

قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» 

و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد : «من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 

ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم : «شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» 

اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد : «اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» ...

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ : می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ : بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ : شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: داستان «دمشق شهرعشق»

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : جمعه ۲۴ بهمن ۱۳۹۹ | 16:49 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

شهر حمص سوریه پس از جنگ با داعش

بعضی شیعه‌های حمص رو فقط به‌خاطر اینکه تو خونه‌شون تربت کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه‌های شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن!...

کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» 

از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. ...

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ : می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ : بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ : شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: داستان «دمشق شهرعشق»

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹ | 10:9 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

شام غریبان در حرم حضرت زینب

لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!»

بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی‌وفایی از در و دیوار حرم خجالت می‌کشیدم که قدم‌هایم روی زمین کشیده می‌شد و بی‌خبر از اطرافم ضجه می‌زدم. 

از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا می‌دیدم حضرت زینب (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار می‌زدم بلکه این زینب را ببخشد.

گرمای نوازشش را روی سرم حس می‌کردم که دانه‌دانه گناهانم را گریه می‌کردم، او اشک‌هایم را می‌خرید و من ضریحش را غرق بوسه می‌کردم و هر چه می‌بوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر می‌شد. 

با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستون‌ها زانو زده بودم، می‌دانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم که تمنا می‌کردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمی‌دانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود. 

حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. 

گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در صحن دنبال مصطفی می‌گشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیده‌اش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود. 

با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمی‌شد که تنها نگاهم می‌کرد و دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی زینب؟» 

نفسم به سختی از سینه رد می‌شد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا...

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ : می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ : بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ : شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: داستان «دمشق شهرعشق»

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹ | 13:59 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

شهدای خان‌طومان اجازه ندادن حلب یک بار دیگر به دست دشمن بیفتد

و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه شیعه‌های اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!»

به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. 

از اینهمه آشفتگی‌اش نگران شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 

منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.

مشروح داستان را در دامه مطلب ببینید

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ : می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ : بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ : شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: داستان «دمشق شهرعشق»

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۹ | 17:44 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست!

مصطفی در حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. 

ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 

مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیری‌ها به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم.

مشروح داستان را در دامه مطلب ببینید

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ : می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ : بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ : شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: داستان «دمشق شهرعشق»

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۹ | 8:49 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو شوهر بدی؟»

ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» 

صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 

تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. 

دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 

انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید.

ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط تکفیری‌های داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. مشروح داستان را در دامه مطلب ببینید

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ : می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ : بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ : شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: داستان «دمشق شهرعشق»

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹ | 19:7 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!

زینبیه

با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کند

گروه جهاد و مقاومت مشرق - داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی‌نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما کردیم و آنچه در ادامه می‌خوانید، آخرین قسمت از این داستان است.

از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :« یا زینب!» 

با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. 

با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند. 

بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟» 

و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» ...مشروح داستان را در دامه مطلب ببینید

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱ : می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲ : بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳ : شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴ : تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵ : اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷ : خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸ : از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹ : «مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱۰ و پایانی : هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: داستان «دمشق شهرعشق»

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۹ | 23:53 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |