میگفت نمیتوانم لباس جهاد را با چیزی عوض کنم
گفتوگو با «دکتر مجتبی کرباسی» که از کودکی، دوست و هممحلهای و همرزم سردار «عباس نیلفروشان» در دوران دفاعمقدس بوده و ناگفتههایی از آخرین تماس شهید با پدرش دارد
نویسنده : مجید حسین زاده | روزنامهنگار
بمباران وحشیانه و ناجوانمردانه منطقه ضاحیه بیروت توسط رژیمصهیونیستی، بزرگمردانی را از ما گرفت که یادشان هیچگاه از ذهنها بیرون نخواهد رفت. فرماندهانی در این حادثه تروریستی به شهادت رسیدند که روز و شبشان را برای دفاع از مردم مظلوم غزه در حال تلاش و برنامهریزی بودند. شاید شهادت کمترین مزدی بود که میتوان برای آنها متصور شود. یکی از این افراد، سردار «عباس نیلفروشان» از فرماندهان مشهور سپاه پاسداران انقلاباسلامی از دوران جنگ تحمیلی ایران و عراق تاکنون بوده است. او تیرماه سال ۱۳۹۸ مسئولیت معاونت عملیات کل سپاه پاسداران را برعهده گرفت و مسئولیتهای مهم دیگری همچون فرماندهی دانشکده فرماندهی و ستاد (دافوس) سپاه، جانشینی قرارگاه امام حسین(ع)، مشاور عالی فرمانده نیرویزمینی سپاه پاسداران و ... را در کارنامه کاری خود دارد. سردار «نیلفروشان» یکی از فرماندهان دلاور جمهوری اسلامی ایران بود که همواره در صف مقدم حمایت از جریان مقاومت در برابر تجاوزات رژیمصهیونیستی و دیگر دشمنان منطقهای کشورمان حضور داشته است. در پرونده امروز زندگیسلام با «دکتر مجتبی کرباسی» که از کودکی با سردار «نیلفروشان» هم محلهای بوده و تا همین چند ماه پیش، ارتباط تلفنیشان قطع نشده، گفتوگویی داشتیم که نکات زیادی درباره این فرمانده شجاع و شخصیت بزرگ او دارد.
خانه پدرش قبل از انقلاب پاتوق بچههای مذهبی بود
دکتر «کرباسی» در حال حاضر معاون دانشجویی فرهنگی دانشگاه علومپزشکی اصفهان و مدرس گروه زبانانگلیسی است. او درباره تاریخچه آشناییاش با سردار «نیلفروشان» میگوید: «از بدو تولد، خانه ما و حاج عباس در کنار یکدیگر بود، بنابراین با هم کودکی را گذراندیم و بزرگ شدیم. سردار در یک خانواده مومن و متدین به دنیا آمد. پدرش از بازاریهای متعهد و محترم در نزد مردم بازار و محله بود. در خانهشان از همان زمان یعنی قبل از انقلاب، روضهخوانی سالیانه برگزار میشد و پاتوقی برای بچههای مذهبی محله بود. به همین دلیل از همان سنین کودکی یعنی 7 یا 8 سالگی، عباس یک بچه معتقد به ارزشهای اسلامی بود که در مسجد و محافل قرآنی بزرگ شده و رشد کرده بود.»
در توزیع اعلامیههای امام(ره) جسور بود
دکتر «کرباسی» درباره فعالیتهای سردار نیلفروشان در روهای قبل از انقلاب اسلامی که یک نوجوان بوده، میگوید: «10 ساله بود که بر خلاف بسیاری از هم سنوسالهایش که با نام امام خمینی(ره) و آرمانهای ایشان آشنا نبودند، ارادت ویژهای به ایشان و دیدگاههایش داشت. وقتی قبل از انقلاب و در بحبوبه پیروزی انقلاب، مدارس به تعطیلی کشیده شد، او از فعالان همراهی با نهضت امام خمینی(ره) در مدرسه و بین دانشآموزان بود. انقلاب که به پیروزی رسید، در همه صحنهها با سن کمش و حتی در همه تظاهراتها حضور داشت. در توزیع عکس و اعلامیههای حضرت امام(ره)، پرتلاش و جسور بود.»
15 ساله بودم که رفت جبهه
رفیق سالهای کودکی و نوجوانی سردار نیلفروشان که از نزدیک شاهد مجاهدتهای در سالهای دفاع مقدس او بوده، میگوید: «بعد از انقلاب هم یک بسیجی تمام عیار بود. هم به خودسازیاش با شرکت در جلسات مذهبی، عقیدتی و سیاسی که در پایگاههای بسیج و مسجد برگزار میشد، توجه داشت و هم اینکه یک عنصر میدانی بود. یعنی هرجایی که کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد. در سال 60 در حالی که هنوز 15 سالهاش تمام نشده بود برای دفاع از وطن، مردم و کردستان به مرزهای کردستان رفت و در آنجا مدتی مجاهدت داشت. چند وقت بعد از اعزام به کردستان، به خطه جنوب کشور رفت. از عملیات رمضان به بعد، تبدیل به یک رزمنده قوی و مقتدر در لشکر امام حسین(ع) شد که به تدریج چهره و توانمندنیهایش بیشتر شناخته شد.»
حاج احمد کاظمی سختترین ماموریتها را به او میسپرد
سردار «نیلفروشان» از نیروهای شهیدان حسین خرازی و حاج احمد کاظمی در دوران دفاعمقدس بوده است. دکتر «کرباسی» که در جبهه نبرد حق علیه باطل کنار سردار بوده، درباره آن روزهای حاج عباس میگوید: «مراحل فرمانده شدنش در عملیاتهای بعد از رمضان با این که سن پایینی در حد 16 یا 17 سال داشت، خیلی سریع اتفاق افتاد. او یک فرمانده قوی بود که از فرمانده دسته، معاون گروهان، فرمانده گروهان و ... گام به گام در حال رشد بود. همین که حاج احمد مظمی، عباس را کشف کرد، او را به لشکر نجف برد. دیری نگذشت که او یکی از بهترین فرمانده گردانهای عملیاتی لشکر نجف شد که حاج احمد به او افتخار میکرد. حاج احمد، سختترین ماموریتها را به گردان انبیا که فرماندهیاش با نیلفروشان بود، واگذار میکرد. حاج عباس در دوران دفاع مقدس عنصر تمام عیاری بود که خودش را وقف انقلاب و رهروی حضرت امام(ره) کرد.»
دنبال آسایس و راحتی نبود وگرنه ...
«او در خانوادهای زندگی میکرد که اگر به دنبال آسایس و راحتی بود، چیزهای زیادی داشت و راحت به آن دست پیدا میکرد. اگر به دنبال این بود که برای ادامه تحصیل به اروپا یا خارج از کشور برود، قطعا میتوانست از حمایتهای والدینش استفاده کند». دوست و همراه قدیمی سردار نیلفروشان با این مقدمه میافزاید: «خیلی راحت میتوانست در رفاه کامل زندگی کند اما هیچوقت مجاهدت را با زندگی مادی مقایسه نکرد و عوض نکرد. دنبال آسایس و راحتی نبود. با پایان جنگ تحمیلی، تحصیلات را هم از نظر آکادمیک، هم از نظر نظامی ادامه داد و بالاترین مدارک دانشگاهی و درجات نظامی را کسب کرد. او با مدرک دکترا هم در دانشگاه تدریس میکرد و در دانشگاههای دفاعی و هم در سپاه پاسداران خدمت میکرد. هر ماموریتی که به او واگذار می شد، کوتاهی نمیکرد و انجام میداد.»
میخواست رزمنده تمامعیاری برای آزادی قدس باشد
سردار نیلفروشان بهعنوان معاون عملیات سپاه پاسداران چند ماه پیش در تحلیلی درباره راهبرد رژیمصهیونیستی در قبال ایران گفت که رژیمصهیونیستی در سطح راهبردی به این باور رسیده است که امکان درگیری آمریکا با ایران وجود ندارد و به این درک رسیده است که توان رویارویی با جمهوری اسلامی را ندارد و آمریکا هم توان سابق برای حفظ رژیمصهیونیستی را ندارد، راهبرد جدید رژیم، راهبرد جنگ بین جنگها یا جنگ در منطقه خاکستری است. دکتر «کرباسی» به یک خاطره درباره علاقه سردار نیلفروشان برای جنگ با رژیمصهیونیستی اشاره میکند و میگوید: «یکی از آرزوهای دیرینهاش در سالهای جوانی این بود که یک روزی بتواند در سنگر مبارزه با صهیونیستها بجنگد. این را من سالهای دفاعمقدس یعنی 64 یا 65، خودم از زبانش شنیدم. میگفت از این که در این جنگ تحمیلی باید با مزدوران صدام و حزب بعث بجنگیم، راضی نیستم. دلم میخواهد جنگ واقعی را در مقابل صهیونیستها بکنم. شاید شنیدن این جمله در زمان فعلی، چیز ساده و معمولی باشد چون در شرایط فعلی، همه ما ماهیت صهیونیستها را در غزه و لبنان ملموستر میبینیم اما آن موقع یک جوان 22 ساله این را بگوید که آرزویم نبرد با صهیونیستها در مرز فلسطین اشغالی است، نشان دهنده بصیرت او بود. آروز داشت که رزمنده تمام عیاری در نبرد با رژیمصهیونیستی برای آزادی قدس باشد. هرچند ما 6 مهر 1403 را در تقویم بهعنوان روز شهادت سردار نیلفروشان ثبت میکنیم، اما من شهادت میدهم که او در طول عمر با برکت 58 سالهاش، مثل یاران امام حسین(ع) که آرزو داشتند ایکاش 70 بار جان داشتند تا هر بار آن را تقدیم امام حسین(ع) و راه حسینی میکردند، سردار نیلفروشان هم میخواست بارها و بارها در راه امام خمینی(ره) و مقام عظمی ولایت و آزادی قدس شریف، جان بدهد و دوباره زنده شود و دوباره شهید شود».
تلفنی مرتب با هم در ارتباط بودیم
سردار نیلفروشان به دلیل تجارب گستردهاش در میدانهای نبرد و تلاشهای مستمر برای حمایت از محور مقاومت از جمله حزبا... لبنان و گروههای مقاومت فلسطینی، به عنوان یکی از شخصیتهای کلیدی در حمایت از آرمانهای مقاومت شناخته میشود. حضور فعال او در برنامهریزیهای نظامی و دیپلماتیک به جبهه مقاومت کمک کرد تا در مقابل تهدیدات مستمر رژیم صهیونیستی و دیگر نیروهای متجاوز، توانایی خود را افزایش دهد. از دکتر «کرباسی» درباره زمان آخرین دیدارشان میپرسم که میگوید: «از چند ماه پیش، امکان دیدار با ایشان خیلی محدود شده بود. من چون به خاطر شرایط کاریام که در دانشگاه اصفهان مشغول به کار هستم، توفیق دیدار نیافتم. 4 دهه اول زندگیمان ما ارتباط تنگانگ خانوادگی داشتیم اما در سالهای اخیر، مسیر زندگی یک جاهایی ما را از هم جدا کرد. ایشان در تهران بود و ماموریتبرون مرزی زیاد داشت که توفیق دیدنش از من گرفته شده بود اما تلفنی مرتب با هم در ارتباط بودیم.»
از هر فرصتی برای سرزدن به خانواده شهدا استفاده میکرد
«توجه او به دوستانش بهخصوص دوستان شهیدش برای من همیشه قابل توجه بود. بگذارید یک مثال بزنم». معاون دانشجویی فرهنگی دانشگاه علومپزشکی اصفهان با این مقدمه میگوید: «در یکی از عملیاتهای دوران دفاع مقدس، بیسیمچیمان به شهادت رسید. سالها پس از جنگ، حاج عباس هیچ وقت این بسیمچی شهیدش را فراموش نکرد. هر وقت از تهران میآید، یا گاهی به من از تهران زنگ میزد که فرصت داری تا برویم دیدار خانوادهاش؟ مسیر هم سخت بود، در روستاهای اطراف لنجان سر میزدیم به خانواده آن بیسیچمی شهید. از هر فرصتی برای سرزدن به خانواده شهدا استفاده میکرد بهخصوص رزمندگان گردانش در لشگر نجف و انبیا. ارتباطش را با رزمندهها و خانواده شهدا و دوستانش هیچوقت قطع کرد. ارتباطش را با بخشی از دوستان قدیمی و هم محلهایهایش بعد از جنگ را بهصورت ماهانه کرد. خیلی آرزو داشت بین گرفتاریهای کاری و مشغلههایش، به اینها سربزند. در زمستان گذشته، 2 ماه پیاپی، 2 صبح جمعه آمد در جمع دوستانش. در این دیدارها سرکشی میکرد تا شرایط همرزمها و دوستانش را بررسی کند و اگر میتواند گرهای از کار کسی باز کند، ابدا دریغ نمیکرد و گرهگشایی میکرد. توجه ویژهای هم به نسل جوان داشت. به ما میگفت که شما بزرگترها باید نشستهایتان، جلساتتان، گفتوگوهایتان، همراه با حضور نسل نوجوان و جوان امروزی باشد تا فرهنگ ایثار و شهادت را به نسل بعد خودتان منتقل کنید».
همیشه گوش به فرمان ولی امر بود
از دکتر «کرباسی» بعد از این همه سال آشنایی و رفاقت با سردار نیلفروشان میخواهم به یکی از مهمترین ویژگیهای ایشان که بارزتر بوده، اشاره کند که میگوید: «خیلی سوال سختی است. اگر بخواهم حاج عباس را در یک واژه یا چند جمله معرفی و توصیف کنم، خیلی سخت است. امیدوارم چیزی که می خواهم بگویم، از آن برداشت درستی بشود. ژن او، ژن مالک اشتر بود. حواسش بود که مبادا از فرمان ولی غفلت کند و راهی به جز مسیر مطلوب ولیفقیه را برود. پیچوخمهای 5 دهه گذشته زندگیاش، هیچوقت باعث نشد که فراموش کند مقلد امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری است و باید گوش به فرمان ولی امر باشد. من این ویژگی را در او بارزتر از همه دیدم».
همه عمرش را بدون ابراز خستگی در جهاد گذراند
او درباره توجه سردار نیلفروشان به خانواده در کنار مشغلههای کاری فراوان میگوید: «خستگی ناپذیر بود و همه عمرش را در جهاد گذراند. گاهی دوستانش به او میگفتند به خاطر شرایط سخت و پیچیده والدینش که سالمند هستند، مشکلات دارند، 2 تا از فرزندانشان در سالهای گذشته از دست دادند، با وضعیت جسمی که خودش داشت و آثار جراحتهای جنگ که سر و بدن و تنش را آزار میداد، بیاید در کنار همسر و خانواده و بچههایش و مراقب آنها باشد اما میگفت من هیچوقت نمیتوانم لباس جهاد را با چیزی عوض کنم. البته با این که اینجا نبود، بهخصوص در چند ماه اخیر بعد از شهادت سردار زاهدی که از شب شهادت ایشان به منطقه رفت، اما تماس با خانوادهاش هیچگاه قطع نمی شد. مثلا همین امروز پدر ایشان برایم تعریف کرد که بعدازظهر جمعه، آخرین باری بوده که با او تماس گرفته است و جویای احوالش میشود. پدرش میگفت که روزانه با من تماس داشت و در این مدت اخیر، به دلایلی، تماسش گاهی یک روز در میان شده بود. اما روز آخر، تقریبا کمتر از یکی دو ساعت قبل از شهادت با پدرش تماس میگیرد. مادرش حال مساعدی نداشته و نتوانسته با ایشان تلفنی صحبت کند اما حرفهایش را با پدرش می زند. غیرمستقیم به نوعی حلالیت میطلبد و حرفهایی از جنس خداحافظی میزند که پدرش نگران میشود و متوجه میشود که انگار روزهای آخر عمر حاج عباس است.»
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران ، فـرهـنـگ جـهـاد و شـهـادت
ادامه مطلب را ببينيد
سردار شهید محمد ابراهیم همت در 12 فروردین 1334 در شهرضا به دنیا آمد؛ وی در خرداد 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد.

اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد

نان سنگک (خاطره ای از شهید احمدی روشن)
نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی... ادامه مطلب ...

آلونک نشین ها (از خاطرات شهید احمدی روشن)
دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها. همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند... ادامه مطلب ...

دیدار با آیت الله حسن زاده آملی (از خاطرات شهید احمدی روشن)
رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.»
سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت «شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم رو میزنید؟»
اخلاق حاج آقا را میشناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت، دانشگاه نمیرفت.»... ادامه مطلب ...
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد
خاطرات تفحص(1)
شهيد مهدي منتظر قائم
نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم: امروز به ياد امام زمان(عج) مي گرديم. اما فايده نداشت. خيلي جست و جو کرديم. پيش خود گفتم «يا امام زمان(عج) يعني مي شود بي نتيجه برگرديم. در همين حين 5 -4 شقايق را ديدم که برخلاف شقايقها، که تک تک مي رويند، آنها دسته اي روئيده بودند. گفتم حالا که دستمان خالي است، شقايقها را مي چينم و براي بچه ها مي برم. شقايقها را که کندم، ديدم روي پيشاني يک شهيد روئيده اند. او نخستين شهيدي بود که در تفحص پيدا کرديم شهيد «مهدي منتظر قائم».
***
دو دبّه آب
در فکه کنار يکي از ارتفاعات تعدادي شهيد پيدا شدند که يکي از آنها حالت جالبي داشت. او در حالي روي زمين افتاده بود که دو دبّه پلاستيکي 20 ليتري آب در دستان استخواني اش بود. يکي از دبّه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولي دبه ديگر، سالم و پر از آب بود. در دبّه را که باز کرديم، با وجود اينکه حدود 12 سال از شهادت اين بسيجي سقا مي گذشت، آب آن دبّه بسيار گوارا و خنک مانده بود.
***
شهيد احمدزاده و مادرش
پيکر يکي از شهدا بنام احمدزاده را که بر اساس شواهد دوستانش پيدا کرده بوديم و هيچ پلاک و مدرکي نداشت. تحويل خانواده اش داديم. مادر او با ديدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت فقط مي گفت: «اين بچه من نيست!» حق هم داشت. او در همان لحظات تکه پاره هاي لباس شهيد را مي جست که ناگهان چيزي توجه اش را جلب کرد. دستانش را ميان استخوانها برد و خودکار رنگ و رو رفته اي را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سريع مغزي خودکار را درآورد و تکه کاغذي را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، ديديم بر روي کاغذ لوله شده نام احمد زاده نوشته. مادر آن را بوسيد و گفت: «اين دست خط پسرمه، اين پيکر پسرمه، خودشه»
عشقلي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد
یکصد خاطره از شهید مهندس مهدی باکری
1- سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به م نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می رد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند « مهدی باکری.»
2- رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به م گفت « زندگی ای که من می کنم سخته ها .» گفتم « قبول.» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم می خورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی هم که روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم .خیل وقت ها می شد نان خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد.کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نمکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین.
3- سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می کردم. آمدند گفتند « ملاقاتی داری.» مهدی بود. به م گفت « باید از این جا دربری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه ی عمه ش . کلی شیشه ی نوشابه آن جا بود . گفت« بنزین می خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرونشهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولو تف هایی را هم که ساخته بودیم ندیدم . دو – سه روز بعد شنیدم مشروب فروشی های شهر یکی یکی دارد آتش می گیرد. حالا می فهمیدم چرا ازش خبری نیست.
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد
کنجکاوی در حالات شهید ردانی پور
آيتالله جنتي:
«از آنجايي كه شهيد ردانيپور با دلسوزي و تمام وجود در جبههها كار ميكرد، مورد علاقهي من بود. در يك جامعهي الهي بايد امثال ردانيپور از برجستهترين عنصرها و چهرههاي جامعه باشند.»
سردار رحيم صفوي :
«اين شهيد بزرگوار و روحاني دلسوختهي اسلام و عاشق امام حسين (علیه السلام)، عارفي مجاهد و از مصاديق بارز فرمايش مولا علي (علیه السلام) به شمار ميآمد كه: ( زُهّاد بالَلّيل و اسد بالنّهار. ) او نمونهي يك فرماندهي لشكر اسلام به معني واقعي بود.»
سردار غلامعلي رشيد:
«درست است كه او يكي از فرماندهان لشكر 14 امام حسين (علیه السلام) بود، اما ايشان علاوه بر نقش نظامياش در لشكر امام حسين (علیه السلام)، در نقش رهبري مجموعهي يگان خود نيز عمل ميكرد. نصايح و راهنماييهاي او براي يكايك فرماندهان از پايينترين تا بالاترين رده مؤثر و كارساز بود.او واقعاً شخصيتي نظامي، عقيدتي و سياسي بود و در هر سه بعد، در حد اعلي رشد كرده بود. آنچه ميگفت عمل ميكرد.اين شهيد عزيز و پرتلاش يكي از ستونهاي اصلي لشكر بود كه در اسنجام و وحدت و يكپارچگي آن نقش مهمي را ايفا ميكرد.»
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد
یکصد خاطره از شهید ردانی پور
1- تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»
2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.
4- نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد
یکصد خاطره از شهید حاج حسین خرازی !!!
1- دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دوتا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می خوادند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم « حسین ، بابا ! اون دو تا سربازی شونو رفته ن . بیا تو هم سربازیتو برو . بعد بیا دوباره امتحان بده . شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر می شه .»
2- رفته بودم قوچان به ش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی ، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز به م گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد . دیدم سرباز ها را دور خودش جمع کرده ، قرآن می خوانند نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو ، داد و فریاد که « این چه وضعشه ؟ جلسه راه انداخته ین ؟ »حسین بلند شد؛ قرص و محکم.گفت « نه آقا ! جلسه نیس . داریم قرآن می خونیم .» حظ کردم . سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت « فردا خودتو معرفی کن ستاد. » همان شد. فرستادندش ظفار ، عمان . تا شش ماه ازش خبر نداشتیم . بعدا فهمیدیم.
3- از همان اول عادتمان نداد که نامه بنویسد یا تلفن کند یا چه . می گفت « از من نخواین . اگه سالم باشم ، می آم سر می زنم. اگر نه ، بدونین سرم شلوغه ، نمی تونم بیام.»
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد
امروز اگر ما به هر جایی برسیم و فردا هم، حاصل بذری است که امام خمینی (ره) در سال 57 کاشت و سربازان و فرزندانش آن را با خون خود آبیاری کردند.

هر انسانی با هر تفکر و سلیقه و اعتقادی اگر شرف داشته باشد بی شک خود را وام دار کسانی میداند که از همه چی گذشتند و رفتند تا سرزمینشان بماند.
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد

یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
1- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.
2- توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری . تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بجه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دودسرکوچه .
3- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه . همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.
4- قبل انقلاب، دم مغازهی کتاب فروشیمان ، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم.عصرها ، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و ازبناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب ، حدود ساعت ده . داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم ، اگر تو ولی عهد بودی ، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کردو گفت « حالت خوبه ؟ این وقت شب سؤال پیدا کردهای بپرسی؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در ، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی ، دستور مهم تری می داد. »
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد
اشاره: غلامحسین افشردی،حسن باقری نام مستعار این شهید بزرگوار بود.
1- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.
2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه . نمی شد بازی کرد. هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و سنگ زدیم ، نرفت غلام حسین رفت جلو . نفهمیدیم چی گفت ، که گذاشت رفت.
3- کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی ، نه پولی . هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بنده ی خدا هیچی نداره . لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی ، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.
4- سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی .هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید.
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد

آگاهی از روحیات دکتر شهید مصطفی چمران
آگاهی از روحیات دکتر شهید مصطفی چمران ما را واداشت تا با بیژن نوباوه خبرنگار جنگ که چند ماهی را با وی سپری کرده به گفتگو بنشینیم که مشروح آن را در ادامه می خوانید:
• نحوه آشنایی شما با شهید چمران به چه صورت بود؟
اولین روزی که به عنوان خبرنگار همراه ستاد جنگ های نامنظم به جبهه رفته بودم خدمت شهید چمران رسیدم؛ آن وقت زمانی بود که شهید چمران زخمی و مجروح شده بود و برای دیدار با وی به استانداری منطقه سوسنگرد که تازه آزاد شده بود رفتیم. افرادی از جنبش های اسلامی فلسطین و لبنان و همچنین افرادی ایرانی که مهمترین آنان شهید مهندس محسن الهی بود وی را همراهی می کردند؛ شهید محسن الهی خود فارغ التحصیل دانشگاه برکلی آمریکا بود که با دایی خود که شهید شد و همچنین برادرش همراه شهید چمران به ایران آمده بودند.
• در آن زمان چند سال داشتید؟
من در آن زمان خیلی جوان بوده و حدود 20 سال داشتم، شهید چمران خیلی خوشحال شده بود و به من می گفت جنگ برایت سخت نیست؟ و من درجواب می گفتم: خیر دوست دارم در این فضا باشم. بعد ما را به همراه یک گروه چریکی به منطقه دب حردان در جاده اهواز به سوسنگرد که بیشتر عرب نشین هستند فرستادند. اطراف این روستا را برای جلوگیری از نفوذ عرقی ها آب انداخته بودیم، برای رفت و آمد هم از قایقی که مرحوم علی اکبر ابوترابی درست کرده بود استفاده می کردیم. مرحوم ابوترابی را برای اولین بار آنجا دیدم. وی در آنجا لباس روحانیت به تن نداشت، محاسن بلند و چهره ای نورانی داشت و یک آرپی جی و چند تا موشک همراه وی بود، فردی هم همراه آنها بود. آنها شب ها در مواضع عراقی ها نفوذ کرده و گاهی تانک و نفربرهایی از دشمن را می زدند، دشمن تصور می کرد کماندوها به آنها حمله کرده و شروع به تیراندازی می کردند. از آن زمان هم با مرحوم ابوترابی به جهت سجایای اخلاقی بالایی داشت ارتباط گرفتم.
اولین گزارش خود را هم قبل از رسیدن به روستا دب حران گرفتم، یک هلی کوپتر از هلال احمر که مورد هدف دشمن قرار گرفته بود روی زمین سوخته و مشخصات آن روی زمین چسبیده بود. شرایط به صورتی بود که حتی نمی توانستیم بنشینیم یا ایستاده گزارش بدهیم؛ من به صورت خوابیده گزارش خود را تهیه کردم و فیلمبردار ما نیز جواد قندی نژاد از بهترین فیملبرداران صدا و سیما و از دوستان بسیار نزدیک شهید چمران بود تا جایی که شهید وی را به اسم کوچک یعنی جواد صدا می کرد، آن گزارش بعدها در برنامه ای بنام همگام با جنگ پخش شد.
• پس اولین گزارش شما در همراهی با شهید چمران بود؟
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد

100 خاطره از شهید چمران از : چریك عاشق
1) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند ؟ می گویم « مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم . برای من ناراحته .» کی باور می کند؟
2) ریاضیش خیلی خوب بود . شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.
3) شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می نشست و سخن رانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری.
4) پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب،لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت.
5) مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسید . بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولی . شهریه هم لازم نیست بدهی.»
6) تومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت:« صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ملی شود» گذاشتش کنار مغازه ی بابا مردم می آمدند و امضا می کردند.
7) سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان ، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترین نمره .
8) درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد هفده و نیم و از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوه ی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»
9) یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند.
10) بورس گرفت . رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستندو به ش گفتند « ماترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفی عاقل و رشیده . من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد.
11) می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم . به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم . درست قبل از انتخابات ، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده شدیم.
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
ادامه مطلب را ببينيد