خاطرات تفحص(1)
شهيد مهدي منتظر قائم
نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم: امروز به ياد امام زمان(عج) مي گرديم. اما فايده نداشت. خيلي جست و جو کرديم. پيش خود گفتم «يا امام زمان(عج) يعني مي شود بي نتيجه برگرديم. در همين حين 5 -4 شقايق را ديدم که برخلاف شقايقها، که تک تک مي رويند، آنها دسته اي روئيده بودند. گفتم حالا که دستمان خالي است، شقايقها را مي چينم و براي بچه ها مي برم. شقايقها را که کندم، ديدم روي پيشاني يک شهيد روئيده اند. او نخستين شهيدي بود که در تفحص پيدا کرديم شهيد «مهدي منتظر قائم».
***
دو دبّه آب
در فکه کنار يکي از ارتفاعات تعدادي شهيد پيدا شدند که يکي از آنها حالت جالبي داشت. او در حالي روي زمين افتاده بود که دو دبّه پلاستيکي 20 ليتري آب در دستان استخواني اش بود. يکي از دبّه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولي دبه ديگر، سالم و پر از آب بود. در دبّه را که باز کرديم، با وجود اينکه حدود 12 سال از شهادت اين بسيجي سقا مي گذشت، آب آن دبّه بسيار گوارا و خنک مانده بود.
***
شهيد احمدزاده و مادرش
پيکر يکي از شهدا بنام احمدزاده را که بر اساس شواهد دوستانش پيدا کرده بوديم و هيچ پلاک و مدرکي نداشت. تحويل خانواده اش داديم. مادر او با ديدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت فقط مي گفت: «اين بچه من نيست!» حق هم داشت. او در همان لحظات تکه پاره هاي لباس شهيد را مي جست که ناگهان چيزي توجه اش را جلب کرد. دستانش را ميان استخوانها برد و خودکار رنگ و رو رفته اي را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سريع مغزي خودکار را درآورد و تکه کاغذي را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، ديديم بر روي کاغذ لوله شده نام احمد زاده نوشته. مادر آن را بوسيد و گفت: «اين دست خط پسرمه، اين پيکر پسرمه، خودشه»
عشقلي
آخرين روز سال امام علي(ع) بود. به دوستان گفتم امروز آقا به ما عيدي خواهد داد. در زيارت عاشواي آن روز هم متوسل شديم به منظور عالم، حضرت علي(ع). همه بچه ها با اشک و گريه، آقا را قسم دادند که اين شهيدان به عشق او به شهادت رسيده اند، از اميرالمومنين (ع) خواستيم تا شهيدي بيابيم. رفتيم پاي کار. همه از نشاط خاصي برخوردار بوديم مشغول کندوکاو شديم. آن روز اولين شهيدي را که يافتيم، با مشخصات و هويت کامل پيدا شد. نام کوچک او «عشقعلي» بود.
***
شهيد ميدان مين
به يک ميدان مين وسيع در فکه برخورديم. نزديک که شديم، با صحنه اي عجيب روبرو شديم. اول فکر کرديم لباس يا پارچه اي است که باد آورده، اما جلوتر که رفتيم متوجه شديم شهيدي است که ظاهراً براي عبور نيروها از ميان سيمهاي خاردار، خود را روي آن انداخته تا بقيه به سلامت بگذرند. بند بند استخوانهاي بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتي دوازده ساله روي سيم خاردار دراز کشيده بود.
***
يا اباالفضل(ع)
روز ولادت آقا امام رضا(ع) بود و رمز ما يا اباالفضل(ع)، محل کارمان هم طلائيه بود. اولين شهيد کشف شد. شهيد «ابوالفضل خدايار» گردان امام محمد باقر، گروهان حبيب از بچه هاي کاشان بود. گفتيم اگر شهيد بعدي هم اسمش ابوالفضل بود اينجا گوشه اي از حرم آقا ابوالفضل(ع) است. رفتم پشت بيل و زمين را کندم که بچه ها پريدند داخل چاله، خيلي عجيببود. يک دست شهيد از مچ قطع شده بود که داخل مشتش، جيره هاي شب عمليات (پسته و...) مانده بود. آب زلالي هم از حفره خاکريز بيرون مي ريخت. گفتيم حتما آب از قمقمه اي است که کنار پيکر شهيد است؛ اما قمقمه خشک خشک بود. با پيدا شدن پيکر، آب قطع شد. وقتي پلاک شهيد را استعلام کرديم، ديگر دنبال آب نبوديم، جواب را گرفتيم. «شهد ابوالفضل ابوالفضلي» گردان امام محمد باقر، گروهان حبيب که از بچه هاي کاشان بود.
***
حسين جانم
يکي از شهدا که داخل يک سنگر نشسته بود و ظاهراً تير يا ترکش به او اصابت کرده و شهيد شده بود را يافتيم. خواستيم بدنش را داخل يک کسيه بگذاريم و جمع کنيم که انگشتر و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالب تر اينکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ولي آن انگشت سالم و گوشتي مانده بود. خاکهاي روي عقيق انگشتر را که پاک کرديم، اشک همه مان درآمد. روي آن نوشته شده بود: «حسين جانم»
حضرت رقيه (س) و سه شهيد کنار خرابه
آن روز با رمز يا حضرت رقيه (س) به راه افتاديم. خيلي عجيب بود ماشين کنار يک خرابه خاموش شد. به آقا جعفر گفتم: رمز يا رقيه (س) است و اين هم خرابه، حتماً شهيد پيدا مي کنيم. کنار جاده دو شهيد پيدا شد و من هم روضه خرابه شام خواندم. گفتم يک شهيد ديگر هست، بايد پيدا شود. خيلي گشتيم، اثري نبود. خبر رسيد که دو پيکر ديگر نيز پيدا شد. به راه افتاديم. وقتي پيکرها را ديديم، يکي از آنها جسد يک عراقي بود. به آقا جعفر گفتم: «رمز: دختر سه ساله – محل کشف: کنار خرابه – تعداد شهيد: سه تا به تعداد سن حضرت رقيه(س)»
خاطرات تفحص(2)
کارت شهيد و پيام آن
در دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائيه پيکر شهيدي کشف شد که سر نداشت و پيکرش دو نيم شده بود. داخل جيب هاي لباس تعدادي کارت و يک قرآن کوچک و يک خودکار بود. روي يکي از کارتها با خطي بسيار زيبا و زرد رنگ نوشته بود: «و خداوند ندا مي دهد که شهدا به بهشت در آيند.» از پيکر شهيد و کارت او يک عکس گرفتم. وقتي خواستم دوباره کارت را ببينم در کمال تعجب ديدم محو شده است. پيش خود گفتم حتما نور خورشيد و يا... باعث شده جمله پاک شود، از آن گذشتم. در مرخصي جريان را براي يکي از علما تعريف کردم، ايشان گفتند برويد عکس را چاپ کنيد، اگر چاپ شد، جريان خاصي نبوده، اما اگر چاپ نشد براي ما پيام داشته است. تمام عکسها بسيار شفاف چاپ شد به جز آن عکسي که از کارت گرفته بودم، حالتي نور خورده و مات داشت.
***
پلاکي از جنس پوتين
گفتم دقت کنيد، مثل اينکه امروز قراره خبري بشه. يکي از بچه ها به شوخي گفت: «لشکر ما هم مي خواد شهيد بده و...». وسط ميدان مين بوديم ناگهان يکي فرياد زد «شهيد» همه غمگين و ناراحت شدند. هيچ مدرکي نبود و يک پاي شهيد هم نبود. گفتم: بچه ها نذري بکنيم. هر کجا پلاک پيدا شد يک زيارت عاشورا بخوانيم. يکي از بچه ها گفت: «يکي هم براي پايش» يکي از بچه ها به شوخي گفت: شانس آورديم فقط يک پا و يک پلاکش نيست و گرنه دو سه روز بايد اينجا ... پا و پوتين که از مچ قطع شده بود پيدا شد. زيارت را خوانيدم. غروب برگشتيم مقر، اما پلاک پيدا نشد. همان کسي که شوخي مي کرد آمد و گفت: زيارت عاشوراي دوم را بخوان، هويت شهيد روي زبونه پوتين نوشته شده. من هم خواندم «السلام عليک يا اباعبدالله و.. .»
به ياد شهداي گمنام
در طلائيه کار مي کرديم. براي مأموريتي به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم ديدم بچه ها خيلي شادند. اونها سه شهيد پيدا کرده بودند که فقط يکي از آنها گمنام بود. بچه ها خيلي گشتند. چيزي همراهش نبود. گفتم يکبار هم من بگردم. اون شهيد لباس فرم سپاه به تن داشت، چيزي شبيه دکمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. ديدم يک تکه عقيق است که انگار جمله اي روي آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رويش نوشته شده بود: «به ياد شهداي گمنام» ديگر نيازي نبود دنبال پلاکش بگرديم. مي دانستيم اين شهيد بايد گمنام بماند، خودش خواسته!
***
شهيد گمنام
در سال 73 تعدادي از شهداي گمنام را به معراج شهدا آوردند. در همان شب يکي از کارکنان در خواب مي بيند که فردي به او مي گويد: من يکي از شهداي گمنامي هستم که امشب آورده اند. سالهاست که خانواده ام خبري از من ندارند. شما زحمت بکش و برو مدارک مرا که شامل پلاک، کارت و چشم مصنوعي من است و در داخل کيسه اي گلي به همراه پيکرم مي باشد بردار و بگو که مشخصات مرا ثبت کنند. بعد از اين که اين برادر خوابش را بازگو مي کند، کسي باور نمي کند. اما با ديدن مجدد اين خواب و با اصرار او، پيکرهاي شهدا بررسي مي شوند و در کنار يکي از اجساد، کيسه اي پيدا مي گردد که چيزهايي که شهيد گفته بود درون آن بود. بعد از شناسايي جسد معلوم شد که ايشان در سال 65 مفقود الاثر شده بوده و در سال 61 هم يکي از چشم هايش را از دست داده بود.
فرمانده عراقي و سربند يا زهرا(س)
همراه نيروهاي عراقي مشغول جست و جو بوديم. فرمانده اين نيروها دستور داده بود در ظرفي که ايراني ها آب مي خورند، حق آب خوردن ندارند. همکلام شدن با ايراني ها خشم اين افسر را در پي داشت. روزي همين افسر به من التماس مي کرد که تو را به خدا اين سربندرو امانت به من بده. من همسرم بيماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر مي گردونم. روي سربند نوشته شده بود «يا فاطمه الزهرا(س)» داخل يک نايلون گذاشتم و تحويلش دادم. اول بوسيد و به چشماش ماليد. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسيد و به سينه و سرش کشيد و تحويلمون داد. از آن به بعد سفره غذاي عراقي ها با ما يکي شد. سر سفره دعا مي کرديم، دعا را هم اين افسر عراقي مي خواند:
«اللهم الرزقنا توفيق الشهاده في سبيلک»
حسين پرزه اي، اعزامي از اصفهان
روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهيد گمنام در شهر دهلران طي مراسمي تشييع شوند. بچه هاي تفحص، پنج شهيد را که مطمئن بودند گمنام هستند انتخاب کردند. ذره ذره پيکر را گشته بودند. هيچ مدرکي بدست نيامده بود. قرار شد در بين شهدا يکي از آنها را که سر به بدن نداشت به نيابت از ارباب بي سر، آقا اباعبدالله الحسين(ع) تشييع و دفن شود. کفن ها آماده شد. شهدا يکي يکي طي مراسمي کفن مي شدند. آخرين شهيد، پيکر بي سر بود. حال عجيبي در بين بچه ها حاکم بود. خدا اين شهيد کيست که توفيق چنين فيضي را يافته تا به نيابت از ارباب در اين تشييع شود؟! ناگهان تکه پارچه اي از جيب لباس شهيد به چشم خورد. روي آن نوشته اي بود که به سختي خوانده مي شد «حسن پرزه اي، اعزامي از اصفهان»
http://shahid110.blogfa.com/cat-4.aspx
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران