روز 26 دی 1357 روز فرار شاه
رضاومحمدرضاشاه پهلوی پایانی که از آغاز معلوم بود
محمدرضاپهلوی 1 | محمدرضاپهلوی 2 |
محمدرضاپهلوی 3 | محمدرضاپهلوی 4 |
رضا پهلوی 1 | رضا پهلوی 2 |
رضا پهلوی 3 | رضا پهلوی 4 |
26 دی 1357 روزی که شاه ذلیلانه از ایران فرار کرد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محمدرضا و رضاشاه پهلوی
ادامه مطلب را ببينيد
رضاشاه؛ پایانی که از آغاز معلوم بود!
رضاخان، پیش از تبدیلشدن به رضاشاه، ارتباطات گسترده و مؤثری با انگلیسیها داشت. او بعدها هم، با وجود همه غرور و نخوت قزاقی، منکر این ارتباط نبود. یحیی دولتآبادی در کتاب «حیات یحیی» به این مسئله اشاره میکند که رضاشاه، چندبار در جلسات خصوصی با مشاورانش، به اینکه انگلیسیها او را به قدرت رساندهاند، اشاره کردهاست، اما مدعی بوده که بعد از به قدرت رسیدن، آنها را دور زده! این ادعا البته با شواهد تاریخی موجود، چندان جور درنمیآید. مثلاً، در اردیبهشت سال 1308، در حالی که هنوز چهارسال از آغاز سلطنت رضاشاه نگذشته بود، او قیام بزرگ کارگران صنعت نفت جنوب را علیه استعمار انگلیس، با شدیدترین شکل ممکن سرکوب کرد. هرچند پهلوی اول، در سال 1311 خورشیدی، با ژستهای خاص خودش، پرونده قرارداد دارسی را به آتش انداخت، اما کمی بعد، با قرارداد 1933، نفت ایران را تا سال 1372 خورشیدی، با شرایطی به مراتب بدتر از قرارداد دارسی، به انگلیسیها واگذار کرد. رضاشاه به خواست انگلیسیها به پیمان سعدآباد پیوست تا در مقابل شوروی کمربند ضدکمونیستی ساخته شود.
رضاشاه در بسیاری از اقدامات امنیتی داخلی و خارجی خود، مانند سرکوب شورش دوستمحمدخان بلوچ یا کشف روابط تیمورتاش، وزیر دربار مقتدرش با روسها، کاملاً تحت اشراف اطلاعاتی بریتانیا فعالیت میکرد. شاید اشتباه غیرقابل بخشش او نزد انگلیسیها، همان تمایل پیداکردن به آلمانیها و به قدرت رساندن سیاستمدارانی مانند احمد متیندفتری در آبان سال 1318 بود؛ آن هم در شرایطی که به قول حسین فردوست، تمام افرادی که در کاخ و دربار رفت و آمد میکردند، به نوعی جاسوس انگلیسیها بودند. رضاشاه ظرف ششماه به اشتباهش پی برد و برای جلب رضایت انگلیسیها، علی منصور را نخستوزیر کرد؛ شاید اگر شرایط جنگ جهانی دوم نبود، انگلیسیها باز هم او را سر کار نگه میداشتند، اما منافع آنها بر این قرار داشت که ایران اشغال شود. به همین دلیل، در شهریور 1320 نیروهای متفقین از شمال، غرب و جنوب وارد ایران شدند و رضاشاه که طی این مدت، هیچ پشتوانه مردمی محکمی برای خودش ایجاد نکردهبود، ناچار فرار را بر قرار ترجیح داد و از تهران گریخت تا به دست روسها نیفتد و بعد، به تبعید توسط انگلیس تن در دهد. هرچند مسئله اعتماد به انگلیسیها، نقش مهمی در این فرجام داشت، اما همانطور که گفتیم، فقدان پشتوانه مردمی و دوری رضاشاه از مردم هم، تأثیر مهمی در این روند داشت؛ او، بهرغم رفتارهای فریبندهاش در ابتدای کار، دینستیزی را در قالب رفتاری خودش، یعنی با چاشنی خشونت آغاز کرد؛ در دوران او، عزاداری ممنوع شد، مراکز فساد گسترش یافت، حجاب را از سر زنان برداشتند و حتی علمای نامداری مانند آیتا... محمدتقی بافقی توسط شخص رضاشاه، مورد ضرب و جرح شدید و توهین قرار گرفتند. به همین دلیل، فرار او، چنانکه قابل پیشبینی بود، با استقبال و شادی زایدالوصف عمومی همراه شد. این اقدام عمومی، با وجود اشغال کشور توسط بیگانگان، خبر از شکاف عمیقی میداد که میان پهلوی اول و مردم وجود داشت.
در 24 اسفند 1256 در روستای آلاشت از توابع سوادکوه به دنیا آمد. پدرش «داداش بیگ» یاور فوج سوادکوه بود و پدران او نیز نظامی بودند. مرگ پدرش در 40 روزگی وی موجب شد مادرش «نوش آفرین» که اصالتا تهرانی بود، به تهران بازگردد. رضا و مادرش در محله سنگلج در تهی دستی زندگی می کردند تا اینکه به دلیل سابقه خانوادگی از سن 12 سالگی وارد «فوج سوادکوه» شد.
از همین زمان است که زندگی نظمی او آغاز و به تدریج مدارج نظامی را طی می کند. سال ۱۲۹۹، پس از کودتای سوم اسفند با لقب سردار سپهی به وزارت جنگ منصوب شد و تا سال ۱۳۰۲ این سمت را حفظ کرد. از سال ۱۳۰۲ رضا خان به نخست وزیری منصوب و سرانجام با تشکیل مجلس موسسان در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ و اعلام انقراض سلسله قاجار، رضاخان خود را شاه نامید.
مراسم تاجگذاری در ۴ اردیبهشت ۱۳۰۵ انجام شد. با وقوع جنگ جهانی دوم در سوم شهریور ۱۳۲۰، ایران توسط شوروی از شمال و از جنوب توسط انگلیس اشغال شد که نقطه پایان سلطنت رضا شاه بود. وی تحت نظر نیروهای انگلیسی از بندرعباس با کشتی از ایران تبعید شد. ابتدا به جزیره موریس منتقل شد، سپس در شهر ژوهانسبورگ در آفریقای جنوبی تحت نظر قرار گرفت و همانجا نیز در ساعت ۵ بامداد روز ۴ مرداد ۱۳۲۳ (۲۶ ژوئیه ۱۹۴۴) درگذشت.
پیکرش را پس از مرگ به مصر بردند. جانشینش محمدرضا، اردیبهشت ۱۳۲۹ جنازه پدر را به ایران انتقال داد و با تشریفات رسمی در حرم حضرت عبدالعظیم دفن کرد. این شایعه هم وجود دارد که در ۲۴ دی ماه ۱۳۵۷ جسد وی به همراه جسد پسرش علیرضا توسط محمدرضا ابتدا به لس آنجلس و سپس به مصر منتقل شده است.
همسران رضاشاه
رضاخان در طول عمرش به طور قطع چهار زن گرفت که از هر کدام نیز فرزند داشت. بعضا زن پنجمی نیز به او نسبت می دهند، لذا در تعداد فرزندان او نیز بین ۱۱ تا ۱۲ فرزند اختلاف است.
در اولین ازدواج وی زمانی که واحد نظامی اش در همدان مستقر بود با زنی ازدواج می کند به نام «صفیه» که از او صاحب یک دختر می شود به نام فاطمه (همدم السلطنه). رضاخان با این زن همدانی بیشتر از یک سال زندگی نکرد و او را طلاق داد.
دومین همسرش که در بود و نبودش اختلاف است، مریم (یا زهرا) سوادکوهی است که از او نیز یک فرزند دختر به نام صدیقه پهلوی داشت. اختلاف اینجاست که بعضا این خانم و فرزندش را همان همسر نخست به حساب می آورند.
رضاخان پس از آن با تاج الملوک آیرملو ازدواج کرد که از وی صاحب ۴ فرزند شد: خدیجه (شمس الملوک)، دوقلوها؛ محمدرضا و زهرا (اشرف الملوک) و علیرضا
سال ۱۳۰۶ رضاشاه با ملکه توران (از خانواده های رجال قاجاری) ازدواج کرد. این ازدواج که به دور از چشم تاج الملوک صورت گرفته بود، با اطلاع وی و مخالفت های شدید سرانجام به طلاق انجامید. رضاشاه از وی صاحب یک فرزند به نام غلامرضا شد.
آخرین همسر رضاشاه عصمت الملوک دولتشاهی، نواده فتحعلی شاه قاجار که محبوب ترین همسر رضاشاه بود. فرزندان رضاشاه از عصمت عبارت از: عبدالرضا، احمدرضا، محمودرضا، حمیدرضا و فاطمه.
«رضاخان میرپنج» بنیانگذار سلسله پهلوی «پهلوی» قبلاً اسم خانواده میرزا محمود خان، عضو وزارت پست و عنوان تلگرافی بانک شاهنشاهی بود که رضاخان از شباهت آن استفاده کرد و بر خود گذاشت. [۱]
در سال ۱۲۵۶ش. (۱۲۹۵ق.) در دهکده "آلاشت" از توابع "سواد کوه" در استان مازندران به دنیا آمد. [۲] او از یک خانواده نظامی ترکزبان و گمنام در مازندران بود. [۳] پدرش «داداش بیگ» به ایل «پالانی» منسوب بود. [۴] زمانی که او طفل شیرخوارهای بود، پدر را از دست داد و همراه مادر از سواد کوه به تهران آمد.
او به تشویق داییاش "ابوالقاسم" و نیز به سبب سختی معیشت، حدود سال ۱۲۷۱-۱۲۷۲ یعنی در ۱۵ سالگی به قزاقخانه پیوست. [۵]
اشرف پهلوی مدعی است که پدرش در سن ۱۶ سالگی وارد بریگاد قزاق شد و در سلک نظامیان در آمد. [۶]
مهدی بامداد، ورود رضاخان را به خدمت قزاقخانه در سن ۲۲ سالگی ذکر میکند و معتقد است، وی قبل از این در فوج سواد کوه، مشغول کار شده بود. [۷]
به تدریج در سالهای بعد، همه او را سربازی شجاع میشمردند. فرماندهان عالیرتبه، یکی بعد از دیگری، وی را در لشکرکشیهای خود برای سرکوب شورشهای ایالات، همراه میبردند. [۸]
رضاخان تا یک سال قبل از کودتای «سوم حوت ۱۲۹۹» ـ که او را نخست به مقام سردار سپهی و سپس رئیسالوزرایی و سرانجام سلطنت رساند ـ افسر قزاق سادهای بیش نبود. [۹]
عمدهترین ویژگی رضاخان قبل از رسیدن به سلطنت؛ هرزگی، قلدری و باجخواهی از خانههای فساد و قمارخانهها برای تامین هزینههای عیاشی یا ارضای شهوات بود. [۱۰] [۱۱] [۱۲]
آنچه تمام منابع و حتی نزدیکان رضاخان به آن اذعان داشتهاند این است که میرپنج، سواد چندانی نداشت. محمدرضا پهلوی مینویسد: «... سختی و مشقت زندگی، از دست دادن پدر در دوران کودکی و نبودن وسیله باعث شد که رضاشاه در ابتدای عمر به مدرسه نرود و خواندن و نوشتن را نیاموزد.» [۱۳]
شجاعت، بیباکی و صفات دیگرش باعث اقبال انگلیسیها به وی شد. استعمار کهن انگلیس در اواخر عمر قاجاریه، به دنبال تثبیت و حفظ منافع خودش در ایران بود. آنها تصمیم گرفتند با جلو انداختن رضاخان به اهداف خویش دست یابند. کودتای ۱۲۹۹ در واقع با همین هدف انجام شد. میرپنج با پشتیبانی افسران ژاندارمری و مشاوران نظامی انگلیس و ۳۰۰۰ نیرو در شب سوم اسفند ۱۲۹۹ به تهران رسید.
او ۶۰ تن از سیاستمداران سرشناس را دستگیر کرد و به احمدشاه (آخرین حاکم قاجاریه) اطمینان داد که کودتا برای نجات سلطنت از خطر انقلاب است؛ «برای کسب اطلاع در باره این کودتا به مقاله «کودتای ۱۲۹۹» مراجعه شود.»از این رو شاه، مقام سردار سپهی را به رضاخان داد. [۱۴]
سال ۱۳۰۰ سردار سپه، با کنار زدن «مسعودخان کیهان» وزارت جنگ را در اختیار گرفت.
او طی ۹ ماه بعد، قدرت خود را در ارتش مستحکم کرد. [۱۵] «با سرکوب نهضت جنگل، موقعیت نظامی رضاخان مستحکم تر شد.» رضاخان در این زمان در سرکوب نهضت جنگل و قیام خیابانی شرکت کرد. سید جلالالدین مدنی مینویسد: «بعد از وزیر جنگ شدن سردار سپه، قزاقها حمله جدی را به شمال شروع کردند. قوای متفرق جنگل یا تسلیم میشدند و یا به قتل میرسیدند. میرزا کوچکخان در آخرین مبارزات که برای جمعآوری نفر به سوی خلخال میرفت، دچار برف و بوران شد و از پا درآمد و به این ترتیب نهضت جنگل به پایان رسید.» [۱۶]
رضاخان به فرماندهی ارتش و وزارت جنگ، قانع نبود و از همان ابتدا کوشید که با استفاده از بازیهای سیاسی و ائتلافهای مقطعی، حمایت برخی از جناحهای سیاسی موجود را بهدست آورد. سرانجام وی پس از دوسال (۱۳۰۲) فرماندهی نظامی به نخستوزیری رسید. [۱۷]
اوایل سال ۱۳۰۳ رضاخان آنقدر قدرتمند بود که بتواند لقب فرماندهی کل قوا را از مجلس بگیرد. در همین زمان، پیروان خیابانی ـ که خود را دشمنان استبداد مینامیدند و پس از قتل خیابانی طغیان کرده بودند ـ تقاضای برکناری وی را از فرماندهی کل قوا داشتند.
رضاخان تصمیم گرفت، این شورش را شخصاً سرکوب کند و به همین ترتیب عمل کرد. [۱۸]
سرانجام در آذر ۱۳۰۴ از مجلس شورای ملی خواست تا برای خلع قاجار از سلطنت و واگذاری سلطنت به وی، تشکیل جلسه دهد. او در اردیبهشت سال بعد (۱۳۰۴) به عنوان شاهنشاه ایران تاجگذاری کرد. [۱۹] [۲۰]
رضاشاه، روحیه خشن و استبدادی داشت. او با اینکه در ابتدا سعی میکرد، این روحیه استبدادی را آشکار نسازد؛ اما پس از مدتی با تقویت بیش از اندازه ارتش، کنترل مجلس و از بین بردن نهادها و شخصیتهای مستقل، روحیه مستبدانه خویش را آشکار ساخت.
ارتش او، ابزار سرکوب مخالفان و بسط قدرت شاهی بود. [۲۱]
او با اعمال دیکتاتوری تقریباً هر کاری که میخواست انجام میداد. نمایندگان مجلس با دخالت و انتخاب او به مجلس راه مییافتند. هنگامی که شاه، طرح یا لایحهای را مد نظر داشت تصویب میشد و زمانی که مخالف بود آن طرح یا لایحه رد میشد... [۲۲]
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محمدرضا و رضاشاه پهلوی
ادامه مطلب را ببينيد
نابودی تشیع و مراسم مذهبی محرم و عاشورا؛
نابودی هرگونه نهاد اجتماعی و مجرای همبستگی و ارتباط عمومی مستقل از دولت. [۲۶]
تأثیرپذیری از آتاتورک
از سوی دیگر، پهلوی با تأثیرپذیری از مصطفی کمال آتاتورک رئیسجمهور وقت ترکیه به مبارزه همهجانبه با اسلام و روحانیت و ارزشهای اسلامی و ترویج مظاهر غربی پرداخت[۲۵] و با عنوان «اصلاحات اجتماعی» مخالفت خود با اسلام و روحانیت را آغاز کرد. او آداب مذهبی را خلاف تجدد دانست و لباس روحانیت را خلاف رویه مملکت شناخت.[۲۶]
کشف حجاب
وی اقدام به کشف حجاب از زنان مسلمان کرد و به دنبال آن در اول فروردین ۱۳۰۶ زن و دخترانش بدون حجاب به حرم فاطمه معصومه(س) در قم رفتند.[۲۷] وی با سفر به قم به محمدتقی بافقی از علمای قم که به آنان اعتراض کرده بود، اهانت کرد و او را کتک زد و به زندان انداخت و سپس به شهر ری تبعید کرد.[۲۸] پهلوی چنانکه امامخمینی نیز اشاره کرده است[۲۹] اعتراض علما و تظاهرات مردم در اعتراض به الزام به چگونگی پوشیدن لباس را با کشتار بزرگ مردم در مسجد گوهرشاد و صحن امامرضا(ع) سرکوب کرد[۳۰] و با اهانت به عبدالکریم حائری یزدی، مرجع تقلید وقت که دربارهٔ بیحجابی تذکری داده بود،[۳۱] تهدید کرد اگر دست از مخالفت برندارد، حوزه علمیه را با خاک یکسان میکند.[۳۲] در همین راستا سیدحسین طباطبایی قمی،[۳۳] سیدعبدالله شیرازی و سیدیونس اردبیلی از علمای مشهد را بازداشت، زندانی یا تبعید و بسیاری دیگر از علما را نیز تعقیب کرد.[۳۴]
مواضع و دیدگاه امام
امامخمینی که تحولات پس از کودتای رضاشاه پهلوی را با تمام وجود درک کرده بود و آگاهی مستقیم از آن دوره داشت،[۴۲] مسائل زیادی را از ابعاد مختلف آن دوره مطرح کرده است.
تعبیرات امام
ایشان با اشاره به اینکه نمیتواند تلخیهای آن دوره را تشریح کند، بارها از رضاشاه با تعبیرهایی مانند قلدر، نفهم، نانجیب، سیاهرو، ناشایسته و بیاصل یاد کرده است.[۴۳]
دعوت به قیام
ایشان در نخستین موضعگیری علنی خود علیه رضاشاه، در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۲۳ با انتشار یادداشتی ضمن بیان فهرستی از اقدامات ضد مذهبی وی مانند گسترش فحشا و فساد، ترویج کتابهای ضد شیعی و از میانبردن مدارس دینی و موقوفات آن، مردم و روحانیان را دعوت به قیام برای خدا و مبارزه با بدعتها و ظلمهای وی کرد.[۴۴] به نظر ایشان پهلوی مأمور اجرای اهداف بیگانگان بود و به امر دولت انگلستان کودتا کرد[۴۵] و آنان وی را سر کار آوردند و سیاستهای وی را تعیین میکردند.[۴۶] ایشان اساس سلطنت پهلوی را بر پایه قلدری و دیکتاتوری میدانست و معتقد بود مجلس مؤسسان با زور سرنیزه تشکیل شد[۴۷] و پهلوی به زور، قدرت را به دست گرفت و آن را تثبیت کرد.[۴۸]
فاقد مشروعیت
ایشان بارها یادآور شده است که اساساً حکومت پهلوی حتی با ملاکهای عرفی و قوانین جاری هم غیرقانونی و غیر مشروع بود؛ زیرا مجلس مؤسسان با زور تأسیس شده بود و نمایندگان مجبور به انتخاب وی برای سلطنت بودند[۴۹] و حکومت پهلوی نه تنها فاقد مشروعیت مردمی و دینی، بلکه فاقد مشروعیت سیاسی نیز بود.[۵۰] از اینرو، در نگاه ایشان مجلس قانونگذاری[۵۱] و تمامی قراردادهای دوره وی نیز غیرقانونی بود.[۵۲]
اقدامات پست و رذیلانه
به باور امامخمینی اقدامات پهلوی نیز بسیار پست و رذیلانه بود و در مدتی که روی کار بود، جنایات زیادی که قابل وصف نیست مرتکب شد[۵۳] و با ایجاد خفقان، همه چیز را در اختیار خود گرفته بود به گونهای که هیچ قشری از ملت،[۵۴] بهویژه در انتخاب نمایندگان،[۵۵] آزاد نبودند. او سلطنت را وسیله شهوترانیها و غارتگریهای خود قرار داد و جان و مال و ناموس ایران را به باد فنا داد.[۵۶] اقداماتی مانند دستهعزا راهانداختن در ماه محرم، بخشی از سیاستهای ریاکارانه او برای فریب مردم بود[۵۷] و پس از بهقدرترسیدن، تمام تلاش خود را برای نابودی اسلام به کار گرفت[۵۸] و برای جداکردن مردم از دیانت به اقداماتی مانند بیاحترامی به علما، کشف حجاب از بانوان، ایجاد مراکز فساد و فحشا و ترویج و تبلیغ سیاستهای ملیگرایانه و ضد دینی پرداخت[۵۹] و حتی مجالس عزاداری برای اهل بیت(ع) را نیز ممنوع اعلام کرد؛ به گونهای که به هیچ وجه امکان برگزاری آن نبود و اگر کسی میخواست مجلس عزا بگیرد، باید طوری برگزار میکرد که پیش از اذان صبح تمام شود.[۶۰]
امامخمینی خاطرنشان کرده است که با رویکارآمدن پهلوی سه اصل اسلامی از میان رفت: لزوم عدالت در حاکم اسلامی، آزادی مسلمانان در رأی به حاکم و تعیین سرنوشت خود و استقلال کشور از دخالت بیگانگان و تسلط آنان بر مقدرات مردم.[۶۱] وی میخواست به این بهانه که ایران خود دارای تاریخی باستانی است و قدمت آن بسیار زیاد است، اساساً تاریخ اسلام را از میان ببرد.[۶۲]
خیانت سرکوبی عشایر
امامخمینی سرکوبی عشایر را نیز از خیانتهای رضاشاه میدانست و تأکید میکرد که وجود عشایر ایران در مرزها به مثابه پشتوانهای برای استقلال ایران بود که بیگانگان آن را برنمیتابیدند؛ بر همین اساس رضاشاه را ابزار رسیدن به خواستههای خود کردند.[۶۳] ایشان با مقایسهکردن رضاشاه با شاهان قاجار وی را بدتر از آنان میدانست و معتقد بود که او هم جنایتکار بود و هم خیانتکار.[۶۴] به نظر ایشان رضاشاه با اقداماتی که انجام داد، هیچ پایگاه مردمی نداشت؛ زیرا مردم را که پشتوانه مملکت بودند سرکوب کرد و به همین دلیل وقتی که بیگانگان حمله کردند هیچکس به حمایت از وی برنخاست[۶۵] و ارتشی که آن همه دربارهٔ آن تبلیغات میکرد، تنها سه ساعت در برابر بیگانه مقاومت کرد که آن هم دروغ بود و در حقیقت هیچ مقاومتی در برابر بیگانگان نشد و تمام صاحبمنصبان رژیم در همان دقایق اول فرار کردند.[۶۶]
اقدامات بر علیه روحانیت
از سوی دیگر، امامخمینی یادآور شده است که هدف پهلوی از میانبردن اسلام بود؛ ولی چون میدانست که تا روحانیت هست، نمیشود اسلام را از میان برد، اقدام به از میانبردن روحانیت کرد و معنای اسلام منهای روحانیت نیز همین است.[۶۷] به نظر ایشان پهلوی با اقدامات خود علیه روحانیت و بستن و از میانبردن مدرسهها، ظلم و جنایتی در حق روحانیت کرد که مغولها با هیچ ملتی نکرده بودند و برای بیان عمق جنایات وی باید کتاب بزرگی نوشته شود[۶۸]؛ همچنین حوزه علمیه قم بر اثر فشار وی و در تنگنا قراردادن آن که به بهانههای مختلف صورت میگرفت، وضع بسیار خرابی پیدا کرد و تعداد طلاب از ۱۴۰۰ نفر به چهارصد نفر، آن هم کسانی که جرئت حرفزدن نداشتند، کاسته شد و کمکم شرایط علیه روحانیت به حدی سخت شد که روحانیت بهکلی کارکردهای اجتماعی خود را از دست داد.[۶۹] سختگیریهای رضاشاه به قدری زیاد بود که طلاب جرئت نمیکردند روزها در مدرسه بمانند و صبح زود از ترس به باغها میرفتند و آخر شب برمیگشتند.[۷۰]
به عقیده امامخمینی بیگانگان که روحانیت را مانع اهداف و زیادهخواهیهای خود میدانستند، پهلوی را آورده بودند تا روحانیت و ارزشهای دینی را از میان بردارد.[۷۱] او نیز برای از میانبردن حیثیت روحانیت در میان مردم از هیچ کاری فروگذار نکرد، منبر آنان را ممنوع کرد، بسیاری از روحانیان را خلع لباس و بازداشت کرد و بعضی را هم از میان برد.[۷۲] رضاشاه و عوامل او تمام اقدامات خود را به نام ترقی و اصلاح توجیه میکردند[۷۳] و با این اتهام که روحانیان مانع ترقی و اصلاحاند، با استفاده از همه ابزارهای سیاسی و تبلیغی به تخریب آنان میپرداختند.[۷۴] این تبلیغات به قدری گسترده بود که حتی برخی از روشنفکران هم تحت تأثیر آن، روحانیت را باعث رکود جامعه میدانستند[۷۵]؛ در حالیکه بسیاری از علما ازجمله سیدحسن مدرس، میرزامحمد کفایی معروف به آقازاده، سیدمحمدعلی انگجی و آقانورالله نجفی علیه وی قیام کردند و برخی مانند مدرس جان خود را در این مبارزه از دست دادند[۷۶] (ببینید: سیدحسن مدرس). به عقیده امامخمینی تبلیغات گسترده پهلوی علیه روحانیت تا حدودی در میان مردم اثر کرده بود و مردم به روحانیان بدبین شده بودند.[۷۷] ایشان مواردی از این بدبینیها را برشمرده است.[۷۸] به نظر ایشان اجراکردن مدلهای فرهنگی غرب به دست پهلوی نیز دسیسه بیگانگان بود و این کار علاوه بر تحقیر مردم با اغفال و سرگرمکردن آنان فضا را برای چپاول ثروتهای تاریخی و مادی کاملاً مهیا کرد.[۷۹]
امامخمینی در گفتگو با علی امینی در دیماه ۱۳۴۰ که در سمت نخستوزیری به دیدار علما و مراجع قم ازجمله امامخمینی رفته بود (ببینید: علی امینی)، در پاسخ به این گفته امینی که کاستیهای فرهنگی موجود در مراکزی مانند دانشگاهها را ناشی از کوتاهی روحانیان شمرد که به حکومت کمک نکرده و به گوشهنشینی روی آوردند، خاطرنشان کرد علت کنارهگیری روحانیت، حضور رضاخان پهلوی در رأس قدرت بود که دستنشانده انگلستان بود و علما به هیچ وجه نمیتوانستند با کسی که بیگانگان گماشته بودند دست همکاری دهند و علما در انتظار این بودند که یا حکومت را خود به دست گیرند و اداره کنند یا اگر چنین توانی نداشتند، در کناری به انتظار بنشینند و تماسی با حکومت نداشته باشند.[۸۰]
ستیز با روحانیان و نهادهای مذهبی
رضاخان با حضور روحانیان در صحنههای سیاسی مخالف بود. بنابراین حضور آنها را در مجلس، بسیار کاهش داد؛ به گونه ای که شمار آنان از ۲۴ نفر در مجلس پنجم به ۶ نفر در مجلس دهم رسید. [۲۳]
روحانیت در جامعه ایران، به عنوان یک نهاد مستقل غیردولتی، عاملی مهم در مهار استبداد دولتی محسوب میشد و رضاشاه نمیتوانست چنین نهاد قدرتمندی را حتی در بیرون از دولت هم تحمل کند.
وی در ۲۷ دی ۱۳۱۴ش. با تاثیرپذیری از «کمال آتاتورک» در جشنی، همراه همسر و دخترانش شرکت کرد؛ در حالی که آنان حجاب نداشتند... او در آن مجلس، سخنرانی و همه را به کشف حجاب، تشویق کرد. از این پس، ظاهر شدن بانوان با روسری و چادر ممنوع شد. [۲۴] علاوه بر این، رضاشاه، زنجیرزنی ماه محرم را غیرقانونی اعلام کرد و از صدور روادید برای زیارت مکه و مدینه و نجف و کربلا جلوگیری کرد. [۲۵]
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محمدرضا و رضاشاه پهلوی
ادامه مطلب را ببينيد
ممنوعیت عزاداری و آیینهای شیعی
بر اساس اسناد تاریخی، رضاخان پیش از رسیدن به سلطنت، دارای دسته و هیئت بود و در مراسم سوگواری ماه محرم حضور پررنگی داشت و به همراه تعداد زیادی از نیروهای تحت امرش به صورت منظم در عزاداری روز عاشورا و تاسوعا در تکایای تهران و بهویژه تکیه دولت شرکت میکرد[۳۶] و خود نیز در قزاقخانه مراسم عزاداری با شکوهی تشکیل میداد؛ به صورتی که حتی احمدشاه به آن مراسم میرفت.[۳۷] با این وجود پس از رسیدن به سلطنت تغییر روش داد و به تدریج نسبت به برگزاری مراسم عزاداری سختگیری میکرد و در اولین اقدام مراسم قزاقخانه را به تکیه دولت منتقل کرد.[۳۸]
به گفته حسین مکی در کتاب تاریخ بیست ساله ایران، این سختگیریها به مرور به ممنوعیت برگزاری هرگونه مراسمی تبدیل شد و تا جایی ادامه پیدا کرد که در سال ۱۳۱۵ش و ۱۳۱۶ش از طرف دولت از سران اصناف خواسته شد، در ایام عزاداری محرم و حتی شب عاشورا کارناوال شادی راه بیندازند.[۳۹]
اقدام رضاشاه در ایجاد محدودیت برای آیینهای شیعی را به این دلیل دانستهاند که او دریافته بود مقدار زیادی از نفوذ روحانیون به خاطر در اختیار داشتن برنامههای سنتی است و او برای کنترل روحانیت راه را در محدویت و در نهایت حذف این آیینها بهویژه عزاداریها میدید.[۴۰]
در واکنش به اقدام دولت در محدودیت عزاداری، بسیاری از مردم به صورت مخفیانه این مراسم را برگزار میکردند؛[۴۱] البته در این میان برخی از علمای شهرهای مختلف اصرار به برگزاری این مجالس به صورت علنی داشتند که در نهایت به درگیریهایی نیز منجر میشد.[۴۲]
نهادسازی دینی
تأسیس برخی از نهادها و مؤسسات مانند دانشکده معقول و منقول، مؤسسه وعظ و خطابه و سازمان پرورش افکار در دوران سلطنت رضاشاه، از جمله اقداماتی دانسته شده که به منظور کنترل و تحدید قدرت نهاد روحانیت انجام شده است.[۴۳] برخی براین باورند که درواقع هدف اصلی او، پیش از مدرنسازی آموزش، کنترل قدرت سیاسی و کاهش نفوذ روحانیان در امور سیاسی بود.[۴۴] دانشکده معقول و منقول از دانشکدههای ششگانه دانشگاه تهران بود که در مدرسه سپهسالار تأسیس شد؛ تولیت این مدرسه در دست سید حسن مدرس بود و با تبعید او به وزارت معارف منتقل شده بود.[۴۵] در ماده ششم مصوبه تأسیس این دانشکده آمده است که وزارت معارف به فارغالتحصیلان آن تصدیق طلبگی میدهد.[۴۶] با تأسیس مؤسسه وعظ و خطابه وابسته به دانشکده معقول و منقول، وعاظ و روحانیان با دریافت مجوز از طرف آن مؤسسه میتوانستند به تبلیغ روند و در غیر اینصورت از پوشیدن لباس روحانیت منع میشدند.[۴۷]
لباس متحد الشکل ایرانیان و واقعه کشف حجاب
مقالههای اصلی: واقعه کشف حجاب و واقعه مسجد گوهرشاد
با تصویب قانون «اتحاد شکل لباس اتباع ایرانی در داخله مملکت» در دی ماه ۱۳۰۷ش در مجلس شورای ملی،[۴۸] بسیاری از روحانیون و مردم از پوشیدن لباسهای سنتی خود محروم شدند.[۴۹] با الزامی شدن پوشیدن کلاه شاپو در سال ۱۳۱۴ش، علمای مشهد برای اعتراض به این قانون سید حسین قمی از علمای مشهد را برای مذاکره به تهران فرستادند که حکومت او را زندانی کرد.[۵۰] در واکنش به این اقدام مردم در مسجد گوهرشاد تجمع کردند که این تجمع با دخالت نیروهای نظامی به خشونت کشیده شد و بسیاری از مردم کشته شدند.[۵۱] پس از این ماجرا در دی ماه همان سال قانون کشف حجاب نیز تصویب شد که آن هم واکنش شدید مردم مذهبی و روحانیون از جمله اعتراض شیخ عبدالکریم حائری را در پی داشت که با رفتار خشن حکومت و از جمله رضاشاه مواجه شد.[۵۲]
قیام مسجد گوهرشاد )18 الی ۲۲ تیرماه ۱۳۱۴)، در اعتراض به قانون تغییر لباس توسط حکومت پهلوی بود. علت اصلی این قیام و تحصن اعتراض به اجباری شدن کلاه شاپو و سیاستهای تغییر لباس، و حصر آیتالله سیدحسین قمی بود. این قیام در نهایت بهشدت توسط رژیم سرکوب گردید و عده ای زیادی به خاک و خون کشیده شدند.
واقعه مسجد گوهرشاد در تاریخ تحولات معاصر به رویداد پراهمیت سیاسی ــ اعتقادی تبدیل شد و در حافظه تاریخی مردم ایران چنان جای گرفت که حدود چهل سال بعد به مثابه یکی از ارجاعات تاریخی انقلاب اسلامی مطرح میشد. بههرحال این رویارویی خونین روحانیان و مردم با حکومت وقت، شکاف عمیقی را میان مردم و نظام استبداد رضاخانی ایجاد کرد.
واقعه مسجد گوهرشاد تجمع مردم مشهد در مسجد گوهرشاد در اعتراض به قانون تغییر لباس که توسط نیروهای دولتی سرکوب شد. این تجمع در تیر سال ۱۳۱۴ش و در زمان حکومت پهلوی اول رخ داده است. علت اصلی این تحصن اعتراض به اجباری شدن کلاه شاپو و سیاستهای تغییر لباس، و حصر آیت الله سید حسین قمی بود. در این تجمع محمدتقی بهلول سخنرانی کرد و در این حین بین مردم و نیروهای دولتی درگیری رخ داد. این تحصن به شدت سرکوب و بیش از ۱۶۰۰ نفر کشته و تعدادی هم زخمی شدند. پس از این واقعه روحانیان سرشناس مشهد دستگیر و تبعید شدند و به دستور رضا شاه برخی از رؤسای ادارات مشهد تغییر کردند.
از سال ۱۳۱۳ که رضاخان در اولین و آخرین سفر خارجی خود به ترکیه تصمیم گرفت با زور چماق مانند ممالک فرنگی، اسباب ترقی و رفاه جامعه ایرانی را فراهم سازد، تاکنون ۷۷ سال میگذرد ([در سال ۱۳۹۰ شمسی]). رضاخان مرده است و جوانان اکنون از این ادعای واهی، تنها فهرستی از خشونت و جنایات این قزاق چکمهپوش را در ذهن دارند.
سر کلاف کشف حجاب در ایران، به تنها سفر رضاخان به ترکیه برنمیگردد؛ بلکه قصه از آنجا آغاز میشود که عدهای روشنفکر از فرهنگ برگشته، به فکر طبابت جامعه خود افتادند و این به ظاهر طبیبان با نسخه اشتباه خویش، علاج درد نکردند. آنها نسخه پیچیدند که از فرق سر تا نوک پا، غربی شویم؛ با این تصور سادهدلانه که دامن کوتاه و کلاه شاپو، ما را همانند جوامع غربی بهپیشرفت میرساند و با پا گرفتن این اندیشه غلط، حکومت رضاخانی به قدرت رسید.
روشنفکران ایرانی بهتنهایی به چنین اندیشه منوری نرسیدند؛ بلکه اعمال چنین سیاستهایی، در ترکیه توسط کمال آتاتورک، در ایران توسط رضاخان و در افغانستان توسط امانالله خان، بهصورتی هماهنگ، توسط انگلیس تقویت و دنبال میشد؛ زیرا تضعیف و تحقیر باور اسلامی مردم منطقه، بهمعنای جلوگیری از شکلگیری مجدد تمدن اسلامی بود و تجددخواهی مورد تایید انگلیس، این خطر را مهار میکرد.
امام خمینی (رحمةاللهعلیه) تاکید میکرد که استعمارگران برای به یوغ کشیدن ما، ابتدا «به سراغ زنان ما آمدند». وی با آگاهی از این سیاست غرب فرمود: «آنان چون میدیدند که زنان در نهضت مشروطه و پس از آن، نقش برجستهای داشتهاند و آنها هستند که میتوانند حتی مردان را بهمیدان مبارزه بکشند، نخست بهسراغ زنان ما آمدند».
ایران در دوره رضاشاه به لحاظ اقتصادی، هیچگونه پیشرفتی نداشت. بخش عظیمی از درآمد کشور به مصرف ارتش و هزینههای نظامی میرسید. وضعیت کشاورزی، تغییر چندانی نکرد. صنعت دامداری نیز با اسکان عشایر رو به نابودی رفت. [۲۷]
رضاشاه برای کسب ثروت، تلاش فراوانی کرد. وی در زمان سلطنت، چنان ثروتی را جمع آوری کرد که ثروتمندترین مرد ایران شد. [۲۸]
شاید تنها کار مفید اقتصادی وی، ساخت راهآهن به طول ۱۶۰۰ کیلومتر باشد؛ [۲۹]
هر چند این برنامه اقتصادی در آن زمان با هدف کمک به انگلیسیها اجرا شد. «چرا که انگلیسیها از این طریق میخواستند به راحتی امکانات، اسلحه و تجهیزات خویش را از بندر عباس به تهران (برای مقابله با روسها) انتقال دهند.»
با اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ به دست نیروهای متفقین، مقدمات استعفای رضاخان فراهم شد. «اشغال ایران که به راحتی صورت گرفت، نشان از ضعف ارتشی داشت که رضا شاه بیشترین بودجه راصرف آن میکرد.» او در نیمه دوم سلطنتش و با قدرتگیری «هیتلر» به سمت آلمان متمایل شد. روابط ایران و آلمان در زمینههای تجاری و سیاسی گسترش یافت و این برای انگلیسیها ناگوار بود. این عامل و عوامل دیگر سبب شد، با ورود نیروهای متفقین به ایران، او از سلطنت، استعفا کند[۳۰] و پسرش «محمدرضا» به قدرت برسد.
روز ۵ شهریور ۱۳۲۰ نیروهای انگلیس و شوروی به سوی تهران حرکت کردند. در همین زمان رضاشاه استعفا کرد. [۳۱]
سرانجام او در سال ۱۳۲۰ به دست انگلیسیها از ایران تبعید و به «ژوهانسبورگ» در آفریقای جنوبی فرستاده شد.
پس از جنگ جهانی اول برای مدت کوتاهی، صفوف نیروهای موافق و مخالف با یکدیگر مشخص نبود؛ اما طولی نکشید که سه جناح در مقابل هم قرار گرفتند؛ یعنی شوروی، دولتهای محور (آلمان، ایتالیا و ژاپن) و دولتهای متفق (انگلستان، فرانسه، لهستان).
تسخیر حبشه به دست ایتالیا، حمله ژاپن به چین، اشغال چکسلواکی به دست آلمان، زمینههای آغاز جنگ دوم جهانی را فراهم کرد. سرانجام با حمله آلمان و شوروی به لهستان، جنگ جهانی دوم آغاز شد.
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محمدرضا و رضاشاه پهلوی
ادامه مطلب را ببينيد
برنامه شاه مخلوع ـ که انگلیسیها برای او تنظیم کرده بودند ـ این بود که از طریق کرمان به بندرعباس برود و از آنجا با یک کشتی، عازم هندوستان شود. به رضاشاه گفته بودند که پس از مدتی اقامت در هندوستان به هر کجا که خودش مایل باشد، میتواند سفر کند. [۳۲]
رضاشاه از تهران به اصفهان و سپس به کرمان و بندرعباس رفت. او از بندرعباس با یک کشتی تجاری عازم بمبئی شد؛ اما بر خلاف انتظار مسافران، کشتی به بمبئی نرفت و مسیر جزیره موریس را در پیش گرفت. [۳۳]
چرچیل، فردای حمله هیلتر به خاک شوروی، دست دوستی به سوی استالین دراز کرد و رضاخان، اولین قربانی این دوستی بین دو دشمن بود. [۷] [۸]
با اینکه دولتهای انگلیس و فرانسه از خرد شدن شوروی با حمله آلمان خوشحال بودند؛ اما به علت پیشرفتهای آلمان و به خطر افتادن منافع غرب در خاورمیانه تصمیم گرفتند به حمایت از شوروی بشتابند و ایران، بهترین راه کمک بود. [۹]
نگرانی از بیطرفی در جنگ جهانی دوم
در کوران جنگ جهانی دوم، پیش از آنکه انگلیس و فرانسه در یازدهم شهریور ۱۳۲۰ش. به آلمان اعلان جنگ کنند، ایران، بیطرفی خود را به آگاهی دولت انگلستان رسانده بود؛ اما بدیهی است که بیطرفی ایران به سبب اهمیت جغرافیای نظامی نمیتوانست به دیده احترام نگریسته شود؛ مضافاً اینکه بهانه بزرگی چون: تمایل ایران به آلمان نازی، توسعه روابط صنعتی و تجاری با آن کشور و وجود جاسوسان آلمانی در ایران کافی بود تا هر لحظه، هراس هجوم متفقین، فضای ایران را آشفتهتر سازد.
سرانجام با پیشروی فزاینده ماشین پرقدرت جنگی آلمان و اشغال هولانگیز و ناباورانه اروپا، راهی جز ایران برای رساندن مهمات و ساز و برگ جنگی به روسیه باقی نماند.
چرچیل مینویسد: «ایجاد یک راه ارتباطی از طریق ایران برای تماس با روسیه، فوقالعاده اهمیت داشت... ما برای اینکه با روسها تماس پیدا کنیم پیشنهاد کردیم عملیات مشترکی را در ایران شروع کنیم.» [۱۰] [۱۱]
سرانجام در نیمهشب دوشنبه، سوم شهریور ۱۳۲۰ قوای شوروی با پشتیبانی تانک و هواپیما از شمال و قوای انگلیس از مرزهای غربی، وارد ایران شدند. [۱۲]
جبهه دوم ارتش انگلیس از مرز خسروی عبور کردند و تاسیسات نفت شاه را تصرف و به سوی کرمانشاه پیشروی کردند. نیروهای ایرانی در برابر آنان، مقاومت زیادی کردند؛ اما در ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ فرمان ترک مقاومت به تمام واحدهای نظامی ابلاغ شد و نیروهای انگلیس و شوروی به هم پیوستند و ارتش، تار و مار شد. [۱۳]
ملت ایران که دوران استبداد را میگذارند، طبعاً ارتش را یاری نمیکرد. ارتش ایران هم درحدی نبود که بتواند نیروهای انگلیس و شوروی را عقب بزند؛ ولی اگر مردم به مقاومت بر میخاستند، اشغال کشور به سادگی عملی نبود. با شکست ارتش ایران در برابر متفقین، علی منصور، نخستوزیر، سقوط کرد و ذکاءالملک فروغی زمامدار شد. [۱۴] [۱۵]
یکی از پیامدهای اشغال ایران به دست متفقین، سقوط رژیم استبدادی رضاخان و به قدرت رسیدن فرزندش محمدرضا بود. روز پنجم شهریور ۱۳۲۰ نیروهای انگلیس و شوروی به سوی تهران حرکت کردند. در همین زمان رضاشاه استعفا داد. [۱۶]
محمدرضا پهلوی در کتاب «پاسخ به تاریخ» میکوشد تا وحشت رضاشاه را از روسها کتمان کند. وی مینویسد: «متفقین به دولت ایران اطلاع دادند که قوای مسلح آنها در ۲۶ شهریور ۱۳۲۰ تهران را اشغال خواهند کرد. به محض دریافت این خبر، پدرم گفت: "آیا تو فکر میکنی که من حاضرم از یک سرگرد انگلیسی دستور بگیرم؟" سپس در روز ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ پدرم استعفا داد.» [۱۷]
اما اشرف پهلوی مینویسد: «پدرم به خاطر سن زیاد و ترس از روسها که با طرفدارانش به خشونت، رفتار کرده بودند و اینکه وقتی دید ارتشی که آن همه برای ایجادش خون دل خورده و تمام اتکایش به آن بود به این زودی و سادگی مضمحل شده و روسها به طرف تهران حرکت کردهاند، روحیه خود را به شدت باخت.» [۱۸]
رضاشاه، نامه استعفایی را ـ که فروغی تهیه کرده بود ـ امضا کرد و صبح روز ۲۵ شهریور به سوی اصفهان رفت. متن استعفا به شرح ذیل است: «نظر به اینکه من همه قوای خود را در این چند ساله، مصروفِ امور کشور کرده و ناتوان شدهام، حس میکنم که وقت آن رسیده که یک قوه و بنیه جوانتری به کارهای کشور که مراقبت دائم لازم دارد، بپردازد...؛ بنابراین امر سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود تفویض کردم و از کار کنارهگیری نمودم و از امروز که ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ است، عموم ملت از کشوری و لشکری، ولیعهد و جانشین قانونی را باید به سلطنت بشناسد...» [۱۹] [۲۰] [۲۱]
استعفانامه رضاخان که منتظر تعیین تکلیف ولیعهد بود (پس از سوگند محمدرضا در مجلس) تقریر شد و مقدمات رفتن پدر و انتصاب پسر به سلطنت تدارک دیده شد. روز ۲۵ شهریور، استعفای رضاشاه و انتصاب محمدرضا به سلطنت به مجلس اعلام شد و روز ۲۶ شهریور، محمدرضا در مجلس سوگند خورد و رسماً شاه شد. [۲۲]
برنامه سفر رضاشاه که انگلیسیها برای او تنظیم کرده بودند، این بود که از طریق کرمان به بندرعباس برود و از آنجا با یک کشتی، عازم هندوستان شود. به رضاشاه گفته بودند که پس از مدتی اقامت در هندوستان، به هر جا که خودش مایل باشد، میتواند سفر کند. [۲۳]
سرانجام رضاخان به سرعت، سوار اتومبیلش شد تا به سوی اصفهان و سپس کرمان حرکت کند. خانوادهاش قبلاً به اصفهان رفته بودند. رضاخان هم عجله داشت که سریع، تهران را ترک کند تا به دست قشون روس نیفتد؛ زیرا هر لحظه ممکن بود آنان از کرج به تهران برسند. [۲۴]
سرانجام او به ژوهانسبورگ در آفریقای جنوبی فرستاده شد. چند سال بعد در ۴ مرداد ۱۳۲۳ در آنجا بر اثر سکته مرد. جنازهاش را به مصر بردند و حدود ۶ سال به صورت امانت در آنجا گذاشتند و سرانجام سال ۱۳۲۸ جسدش را به ایران آوردند و دفن کردند. [۳۴]
رضاخان از اصفهان به کرمان و سپس به بندرعباس رفت. او از بندرعباس با یک کشتی تجاری، عازم بمبئی شد. برخلاف انتظار مسافران، کشتی به بمبئی نرفت و مسیر جزیره موریس را در پیش گرفت. [۲۵]
سرانجام رضاشاه به «ژوهانسبورگ» در آفریقای جنوبی فرستاده شد. چند سال بعد در چهارم مرداد ۱۳۲۳ در آنجا بر اثر سکته مرد.
قول آبراهمیان در مورد مرگ رضاشاه
آبراهامیان مینویسد: «سرنگونی و سرانجام مرگ رضاشاه در تبعید که در آخرین سالهای پادشاهی به مستبدی حریص و بیرحم و مرموز تبدیل شده بود، کسی را متاسف و متاثر نکرد.» [۲۶]
جنازه او را به مصر بردند و حدود شش ماه به صورت امانت گذاشتند. سرانجام در سال ۱۳۲۸ جسد او را به ایران آوردند و دفن کردند. [۲۷]
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محمدرضا و رضاشاه پهلوی
ادامه مطلب را ببينيد
محمدرضا پهلوی شاهی که دو بار فرار کرد
25 مرداد 1332 نخستین باری بود که شاه از ایران فرارکرد و خاک کشور را ابتدا به مقصد عراق و سپس ایتالیا ترک کرد و 28 مرداد با برکناری مصدق ازنخست وزیری برگشت .
فرار دوم شاه از کشور دراوج انقلاب اسلامی مردم ایران در 25 دی 1357
فرار شاه، خروج محمدرضا پهلوی از ایران، پس از ناتوانی در مهار انقلاب اسلامی، ۲۶ دی ۱۳۵۷.
سلسله پهلوی
سلسله پهلوی از 24 اسفند 1255 تا 22 بهمن 1357
سلسله پهلوی، آخرین سلسله نظام شاهنشاهی ایران میباشد و رضاخان میرپنج بنیانگذار آن است، و بوسیله انقلاب اسلامی ایران [۱] ه در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به پیروزی رسید، منقرض شد و پس از سدهها حکومت پادشاهی بر ایران، نظام جمهوری متکی به آراء مردم جای آن را گرفت. بنیادگذار این سلسله، رضا خان میر پنج در ۲۴ اسفندماه ۱۲۵۵ش در قصبۀ آلاشت از توابع سواد کوه مازندران متولد شد. اندکی پس از تولد، پدرش درگذشت و قیومیت او را عمویش سرهنگ نصراللهخان به عهده گرفت. رضاخان از پانزده سالگی درجات نظامی را یکی پس از دیگری پشت سر نهاد، بهطوری که در سال ۱۲۹۷ش به درجۀ سرتیپی و در ۱۲۹۹ش به درجۀ میرپنجی رسید. و با سقوط قاجار که عامل سیاسی کودتا، سیدضیاءالدین طباطبائی و عامل اجرائی و نظامی آن رضاخان بود. رضاخان که فرماندهی قزاقهای تیپ همدان را به عهده داشت به سلطنت خود خوانده و خود نشانده رسید .
محمدرضا پهلوی، آخرین شاه از سلسله شاهنشاهی در ایران بود که از سال 1320 به سلطنت رسید
محمدرضا پهلوی در ۴ آبان؛ در بیمارستان احمدیه تهران به دنیا آمد.[۱] مادش تاجالملوک همسر دوم[۲] رضاخان بود. وی زندگیاش را در خانه کوچک اجارهای در کوچه نان روغنیها؛ خیابان جلیل آباد سابق آغاز و کمی بعد به خانهای بزرگتر در خیابان حسن آباد انتقال یافت. پس از انتصاب رضاخان به فرماندهی فوج، زمین وسیعی در چهار راه امیریه خریداری و ساختمانی در آن بنا گردید.[۳] در شانزدهمین ماه تولد محمدرضا، رضاخان طی کودتایی ابتدا وزیر جنگ و سپس رئیسالوزاء شد. محمدرضا تا شش سالگی تحت مراقبت مادرش بود.[۴] در آذر ۱۳۰۴ با خلع قاجاریه و تشکیل مجلس موسسان، رضاخان در ۴ اریبهشت ۱۳۰۵ش.تاجگذاری و محمدرضا در شش سالگی ولیعهد ایران شد.[۵]
محمدرضا پهلوی دومین و آخرین شاه از سلسله پهلوی در سال ۱۲۹۸ در تهران به دنیا آمد و در شش سالگی ولیعهد پدرش شد و تحت تربیت خاص قرار گرفت. در مدرسه نظام تحصیلات ابتدائی را فراگرفت و در دوازده سالگی برای ادامه تحصیل به سوئیس فرستاده شد و پس از پنج سال به ایران بازگشت و در دانشکده افسری تحصیلات خود را ادامه داد.
محمدرضا درسال ۱۳۲۰ با اشغال ایران و استعفای پدرش به سلطنت رسید و بهخصوص تا سال ۱۳۲۵ دوران سخت و متزلزلی را سپری کرد. کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ سلطنت او را وارد دوره ای جدید و جدّی کرد و قدرت مطلقه او از این مقطع آغاز و گسترده شد.
پهلوی در آغاز تظاهر به دینداری داشت و در برابر مرجعیت مطلق سیدحسین بروجردی مشی محتاطانه ای اتخاذ کرد اما پس از وفات او برنامههای مورد نظر خود را در پیش گرفت.
امامخمینی که از آغاز مرجعیت با نصیحت با اقدامات محمدرضاشاه مقابله میکرد، در مقابل شدت عمل حکومت او مقاومت کرد و از مرحله نصیحت به مرحله اصلاح و مقابله و در نهایت به مخالفت قاطع رسید.
محمدرضا پهلوی با اوجگیری انقلاب مردم ایران در دیماه ۱۳۵۷ ایران را ترک کرد و درحالی که به شدت بیمار بود، به مدت یکسال و ششماه به کشورهای مختلف به صورت سرگردان سفر کرد و سرانجام در سال ۱۳۵۹ در مصر از دنیا رفت و در مسجد الرفاعی قاهره به خاک سپرده شد.
محمدرضا پهلوی دومین شاه از سلسله پهلوی و پایانی برای ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی در ایران بود. دوران سلطنت وی، به سبب اوضاع و احوال خاص جهان و شرایط ویژه کشور، دورهای مهم در تاریخ ایران بهشمار میرود. با پیروزی انقلاب اسلامی ایران به رهبری امامخمینی در بهمن سال ۱۳۵۷، دوره سلطنت وی پایان یافت و او سقوط کرد.
اجمال زندگی محمدرضا
محمدرضا شاه پهلوی (زاده ۴ آبان ۱۲۹۸ در تهران - درگذشت ۵ مرداد ۱۳۵۹ در قاهره) دومین پادشاه دودمان پهلوی و آخرین پادشاه ایران بود که از ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بر ایران حکومت کرد. محمدرضاشاه اولین بار در پی اشغال ایران در جنگ جهانی دوم و دومین بار با کودتای ۲۸ مرداد به قدرت رسید و با انقلاب ۱۳۵۷ از حکومت برکنار شد.
محمدرضا پهلوی در ۴ آبان، در بیمارستان احمدیه تهران به دنیا آمد.[۱] مادرش تاجالملوک همسر دوم[۲] رضاخان بود. وی زندگیاش را در خانه کوچک اجارهای در کوچه نان روغنیها؛ خیابان جلیل آباد سابق آغاز و کمی بعد به خانهای بزرگتر در خیابان حسن آباد انتقال یافت. پس از انتصاب رضاخان به فرماندهی فوج، زمین وسیعی در چهار راه امیریه خریداری و ساختمانی در آن بنا گردید.[۳]
در شانزدهمین ماه تولد محمدرضا، رضاخان طی کودتایی ابتدا وزیر جنگ و سپس رئیسالوزاء شد. محمدرضا تا شش سالگی تحت مراقبت مادرش بود.[۴] در آذر ۱۳۰۴ با خلع قاجاریه و تشکیل مجلس موسسان، رضاخان در ۴ اریبهشت ۱۳۰۵ش. تاجگذاری و محمدرضا در شش سالگی ولیعهد ایران شد.[۵]
ولادت و نسب محمدرضا
محمدرضا و اشرف خواهر وی در چهارم آبان ۱۲۹۸ در یکی از محلات قدیمی تهران (دروازه قزوین) متولد شدند.[۱] پدر محمدرضا، رضاخان میرپنج، (رضا پهلوی، بنیانگذار رژیم پهلوی، ۱۳۰۴–۱۳۲۰) سردار سپه و مادرش تاجالملوک (قزاقزاده ای که ملکه شد) دختر میرپنج تیمورخان آیرملو میرپنج بود[۲] ببینید: رضا پهلوی
تربیت و تحصیل محمدرضا
محمدرضا که تا ششسالگی، تحت مراقبت مادر بود، پس از آغاز سلطنت رضاشاه پهلوی در آذر ۱۳۰۴، به ولیعهدی انتخاب[۳] و از آن پس زندگی جدید او آغاز شد. رضاشاه پس از انجام مراسم تاجگذاری، محمدرضا را از محیط خانواده جدا کرد تا در محیط مردانه تربیت شود.[۴] او نخست به دبستان نظام فرستاده شد و تحت سرپرستی بانوی فرانسوی مشهور به «ارفع»، تحصیلات ابتدایی را فرا گرفت. در این زمان چراغعلیخان امیر اکرم، پیشکاری او را بر عهده داشت.[۵] دوری او از مادر و دیگر اعضای خانواده و منتقلشدن به محیط خشک نظامی، بیش از آنکه به تقویت خلق و خوی مردانه و شکلگیری قدرت و شجاعت او، چنانکه مد نظر رضاشاه بود، بینجامد، موجب تزلزل و آسیبپذیری شخصیت وی شد.[۶] او بعدها در اداره مملکت نیز دچار شخصیت متضاد بود که به نوع تربیت او در کودکی بیارتباط نبود.[۷]
آغاز تحصیلات محمدرضا
محمدرضا در شش سالگی وارد مدرسهای به نام، دبستان نظام شد که به دستور رضاشاه در قصر سعدآباد بر روی تپههای غیرمسکونی شمال شهر بر پا شد و هدف آن تعلیم ولیعهد دریک محیط نظامی بود.[۶]
تعلیمات مدرسه نظام؛ اگر چه دشوار و رمقگیر بود؛ اما نیروی مقاومتش را افزود. او همچنین سوارکاری، ژیمناستیک و بوکس را فرا گرفت.[۷]
محمدرضا که از محبت مادری محروم شده بود، به دوستان مدرسهای روی آورد که اغلب فرزندان امرای ارتش یا مقامات مهم دولتی بودند.[۸]
محمدرضا در خاطراتش فردوست را صمیمیترین دوست دوران کودکی و نوجوانیاش میخواند. وی از ۸ سالگی وارد مدرسه نظام شد و علیرغم این که پدرش از مقامات دون پایه ارتش بود، به دلیل ابراز لیاقت در تحصیل به این مدرسه و کلاس مخصوص ولیعهد راه یافت و در امتحانات پایان سال اول، شاگرد اول شد، در حالی که ولیعهد خارج از رده قرار داده شد.[۹] سال بعد کلاس به ساختمانی معروف به خوابگاه در کاخ گلستان منتقل شد، تا ولیعهد به محل زندگیاش نزدیک باشد. در این کلاس بود که رضاشاه فردوست را به عنوان دوست و همراه همیشگی پسرش برگزید، تا حتی در روزهای تعطیل نیز تا هنگام خواب با او باشد.[۱۰]
محمدرضا همزمان با ورودش به مدرسه آموزش زبان فرانسه را به وسیله معلمی فرانسوی به نام سیلوستر آغاز کرد.[۱۱] خانم ارفع (این معلمه فرانسوی به نام خانوادگی همسر ایرانیاش، ارفع نام گرفت.) نیز نظارت بر امور داخلی او را عهدهدار شد.[۱۲] در این مدرسه علاوه بر دروس روزانه، کاربرد اسلحه و تعلیمات صحرایی انجام میشد.[۱۳] ولیعهد از ۸ سالگی میبایست با شاه ناهار میخورد و در جلسات مشورتی وزراء، بازدید واحدها و رژهها شرکت میکرد.[۱۴] رفتار او به خاطر ولیعهد بودنش طی شش سال حضورش در دبستان نظام با شاگردان بسیار ظالمانه بود و برخی را خیلی آزار میداد[۱۵] و اولین درسهای قدرت را از پدرش آموخت.[۱۶] در درس ریاضیات بسیار ضعیف بود و اصولا" حوصله فکر کردن نداشت و از همان کودکی اهل تفکر عمیق و همه جانبه نبود و پیشنهادات را بدون بررسی و در نظر داشتن دور نمای آن میپذیرفت. این ویژگی در زندگی آینده و شیوه کشورداریاش تاثیر عمیق گذارد. در زمینه تاریخ و ادبیات و مسائلی که نیاز به فکر کردن نداشت، نمرات خوبی میآورد. در تهران معلمان مراعات او را میکردند؛ اما در سوییس بدون در نظر گرفتن موقعیتش با او برخورد میشد، به همین دلیل در حل مسائل ریاضی در میماند، با این وجود هیچ تلاشی برای یادگیری آن نمیکرد. در علوم طبیعی همچون فیزیک و شیمی، آن چه را در آزمایشگاه میدید، فرا میگرفت و آن بخش را که مربوط به درک مطلب میشد؛ مثل چگونگی ترکیبات و فرمولهای شیمیایی، کاملا"در میماند.[۱۷] در دوازده سالگی پس از اتمام تحصیلات دبستان در شهریور ماه ۱۳۱۰ به اتفاق برادرش علیرضا، فردوست، مهرپور پسر تیمورتاش (وزیردربار)، خود تیمورتاش، دکتر مودب نفیسی (وی پزشک معالج روزگار کودکی ولیعهد بود که بیماریهای سخت او را معالجه کرده بود و به عنوان طبیب مخصوص تعیین و کلیه امور تحصیلی وشخصی او را در سوییس بر عهده گرفت.) و آقای مستشار که قبلا"معلم ادبیات فارسی او بود و میبایست، در سوییس نیز به درس ادبیات ولیعهد رسیدگی میکرد، به سوییس اعزام شدند.[۱۸]
محمدرضا و تحصیل در سوییس
رضاشاه ابتدا فرانسه را به برای تحصیل پسرش در نظر گرفت؛ اما پس از مطالعه سوییس را برگزید که کشور کوچکی بود. وی در کشمکشهای میان کشورهای اروپایی جنبه بیطرفی را رعایت میکرد.[۱۹]
محمدرضا ابتدا در شهر لوزان و در مدرسهای معمولی به طور موقتی ثبت نام شد و در منزل پروفسوری (دوویلیه در کتابش از این خانواده به عنوان خوانواده خرازی فروشی نام میبرد.([۲۰] سوییسی اقامت گزید.[۲۱] تا سال بعد به مدرسه «له روزه» که مشهورترین موسسه فرهنگی خصوصی سوییس و در شهر رول بین ژنو و لوزان بود، منتقل شود. این موسسه توسط بلژیکی به نام کارناک در سال ۱۸۸۰ تاسیس شد و تا مدتها شاگردانش صرفا بلژیکی بودند؛ اما زمان ورود پهلوی به این مدرسه هانری (پسر کارناک) آن را اداره میکرد و بیشتر شاگردانش غیرسوییسی و از فرزندان اشراف و دولتمردان سایر کشورها بودند، [۲۲]
آموزگاران نیز دستچین شده بودند و تشکیلات عالی ورزشی داشت و شاگردانش در زمستان برای اسکی به کوهستان مهاجرت میکردند. هزینههای شبانه روزی این مدرسه بسیار بالا بود.[۲۳] اتاق رزرو شده برای پهلوی وسیع و زیبا بود که بر روی دیوارهایش تصاویر ورزشکاران و یادگاریهایی از پیروزیهای تیمهای فوتبال بود.[۲۴]
پهلوی در طول ۴ سال تحصیل در روزای از نظر درسی متوسط بود و علاقه چندانی به مطالعه کردن نداشت. دو درس ریاضی و فرانسه برایش از همه مشکلتر بود. تمرینات ریاضی را به فردوست میسپرد. ادبیات فرانسهاش نیز پس از آشنایش با پرون کمی بهتر شد.[۲۵] پرون پسر خدمتکار مدرسه بود و در کارهای نظافت و باغبانی به پدرش کمک میکرد. آشنایی آن دو بدین قرار بود که طی چند بار اذیت و آزار توسط محصلین، محمدرضا به یاریاش شتافت و همین موجب علاقه پرون به ولیعهد شد. او بارها اتاق ولیعهد را مرتب و نظافت کرد؛ اگر چه ده سال از محمدرضا بزرگتر بود و به دلیل موقعیت پایین اجتماعی نمیتوانست، دوست مناسبی برای او باشد، با این وجود ظرافت و طبع شعر و معلوماتی که در زبان فرانسه داشت، توجه ولیعهد را به خود جلب کرد و دیگر نه برای نظافت که برای خواندن شعر و بحثهای ادبی نزد او میرفت و کمکم بهترین مونس ولیعهد شد.[۲۶] آنچنان که فردوست میگوید؛ احتمالا" فردوست چند ماه قبل از ورود محمدرضا به مدرسه توسط سرویس اطلاعاتی انگلیس و با هماهنگی مدیر بلژیکی مدرسه که با انگلیسیها روابط خوبی داشت، در مدرسه گذاشته شده بود، تا بعدها به موثرترین و مرموزترین چهره پشت پرده دربار تبدیل شود.[۲۷]
ولیعهد در اوایل ورودش به دبیرستان روزای درگیریهایی با محصلین پیدا کرد و حتی یکبار با یک آمریکایی کارش به کتککاری و بهداری مدرسه کشید؛ ولی بعدا منزوی و آرام شد و بیشتر اوقات در اتاقش به صفحات گرامافون و رادیو یا پذیرایی از دوستان معدودش میپرداخت. چون دیگر خبری از سر خم کردنهای مدرسه نظام نبود و شاگردان مدرسه او را یکی چون خود به حساب میآوردند.[۲۸] و برخوردهای قلدر مابانه کارساز نبود، از اینرو از روابط دوستانهای با شاگردان آن جا و از جمله شاگردی آمریکایی به نام پیرسن و سوییسی به نام هوبرپیکته که بعدها روزنامه نگار و سپس بانکدار شد، طرح دوستی ریخت و آنها اغلب در اتاقش بودند.[۲۹] دوستانش نیز او را پسری خوب و دوست داشتنی توصیف میکردند.[۳۰]
در آب و هوای سوییس او بسیار زود به سن بلوغ رسید و تنومند و ورزشکار شد.[۳۱] از اینرو بزرگترین رضایتنامه دبیرستانی محمد، پیشرفتش در فوتبال و دیگر رشتههای ورزشی بود و به شکرانه وجود او روزای ۴ سال پیاپی جام پیروزی لمان که بالاترین ارزش را در سوییس داشت، به خود اختصاص داد.[۳۲] او علاوه بر کاپیتانی تیم فوتبال[۳۳] در اسکی و هاکی روی یخ نیز مقام اول بود.[۳۴]
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محمدرضا و رضاشاه پهلوی
ادامه مطلب را ببينيد
محمدرضا و ورود به دانشکده افسری
محمدرضا در سال ۱۳۱۴ سه هفته قبل از اتمام تحصیلاتش به تهران فراخوانده شد و پس از تعطیلات تابستانی، به دانشکده افسری که پدرش با مشورت نظامیان فرانسوی تاسیس کرده بود، وارد شد و با سی تن از پسران افسران عالی رتبه که با دقت انتخاب شده بودند، هم کلاس شد. او در ارتش برای اولین بار استقلال نسبی را تجربه کرد و به تدریج بر کمرویی مادرزادیاش غلبه کرد.[۳۵] در این دانشکده مقررات بسیار سختی اجرا میشد، ساعت ۰۳/ ۵ بیدار باش، تعلیمات بدنی از ساعت ۷ تا ۹، درس از ۹ تا ۱۲، تمرینات ۱۴ تا ۱، ۱۷ تا ۱۹ قدم آهسته. بعلاوه تمرین و عملیات شبانه و کماندویی که ولیعهد، فردوست و علی قوام (که بعدها همسر اشرف شد.) [۳۶] جز نظارت کاری انجام نمیدادند. در فواصل بین آموزشهای نظامی پدرش او را به سفرهای درون ایران میبرد، با مردمی که در آینده بر آنان حکومت میکند، آشنا شود.[۳۷] در سال ۱۳۱۷ش. در سن ۱۸ سالگی گواهینامه دانشکده افسری را دریافت کرد و به درجه ستوان دومی نائل شد.[۳۸] و در استخدام ارتش به سمت بازرس نظامی منصوب شد. رضاشاه اغلب او را احضار و درباره کارهایش از او پرسش میکرد. نیم ساعت قبل و یک ساعت بعد از ناهار، رضاشاه با او صحبت میکرد و او را در جریان امور قرار میداد و پیوسته نگران آینده تاج و تخت محمدرضا بود؛ زیرا کم جرات و محافظهکار بود؛ [۳۹] حتی رضاشاه در این اندیشه بود که متممی برای قانون اساسی تهیه کند که جانشین شاه به ناچار نباید، پسر ارشد باشد.[۴۰] در مجموع شاه علیرغم علاقه ویژهاش به محمدرضا او را شایسته حکومت نمیدانست.[۴۱]
در تاریخ ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ پس از بازگشت محمدرضا شاه از مسافرت اروپا، در مراسم جشن دانشگاه، در ورودی دانشکده حقوق، ترور شد. ضارب ناصر فخرآرائی، خبرنگار روزنامۀ «پرچم اسلام» بوده است، که هویت او هنوز روشن نشده است.
دلایل ترور شاه را به چند دسته میتوان تقسیم کرد.
شاه در روز ۲۷ تیر ۱۳۲۷ سفری شش هفته ای به اروپا داشت که دو هفته از این مدت را در انگلستان سپری کرد. مهمترین انگیزۀ شاه از مسافرت لندن، جلب موافقت مقامات انگلیسی با افزایش «اختیارات قانونی» او بود که تلاش میکرد با تجدید نظر در قانون اساسی کشور به این مقصود دست یابد. در لندن به طور تلویحی با درخواست شاه موافقت شد؛ اما به وی گفتند پیش از تشکیل مجلس مؤسسان، هیچگونه اقدام عجولانهای در اینباره انجام ندهد.[۴۲] مسافرت شاه به لندن که بلافاصله پس از نخستوزیری عبدالحسین هژیر انجام گرفت، باعث بیشتر شدن سوءظن آمریکاییها و فعالیتهای محرمانۀ سازمان امنیت آمریکا (CIA) در ایران شد.[۴۳] هژیر امیدوار بود با گنجانیدن طرح مخالفت با تقسیم فسلطین در برنامۀ دولت، اجباری کردن رعایت «روزهداری» و محدودیت فروش مواد غذایی و مشروبات الکلی در ماه رمضان و طرح تسهیل زیارت حج، از شدت مخالفتها و دشمنیهای محافل سیاسی - مذهبی علیه خود بکاهد.[۴۴] دیری نپایید که همۀ این تدابیر بیاثر بودن خود را نشان داد و آن، زمانی بود که شاه، موسی نوری اسفندیاری، وزیر خارجه وقت را در ۱۳ آبان ۱۳۲۷ برای چگونگی تشکیل «مجلس مؤسسان» و تغییر برخی از اصول قانون اساسی به دیدار ارنست بوین (وزیر خارجه انگلستان) فرستاد. هنگامی که این خبر، روز بعد، از رادیو لندن پخش شد، موجی از نارضایتی و اعتراض را در محافل سیاسی ایران برانگیخت. سفیر آمریکا در ایران، همان روز به دیدار شاه رفت و نظر نامساعدِ دولت متبوع خود را از تغییر قانون اساسی و افزایش اقتدار شاه به وی اعلام کرد.[۴۵]
یک روز پس از دیدار سفیر ایالات متحده با شاه، هژیر مجبور به استعفا شد و محمد ساعد، برای تشکیل کابینۀ جدید ماموریت یافت. علت استعفای وی، رسیدن به تفاهمی تازه با شرکت نفت انگلیس و ایران بود؛ [۴۶] زیرا انگلیسیها به روشنی دریافتند که هر چه بیشتر در ابقای هژیر اصرار ورزند، فاصله بیشتری تا تحقق نقشههای خود ایجاد خواهند کرد؛ بنابراین ساعد را برگزیدند تا فشار مخالفان به مرور کاهش یابد؛ چون یقین داشتند، هر قدر رئیس دولت، قویتر و قاطعتر باشد، شدت اختلاف بیشتر خواهد شد؛ چه بسا در این صورت، دیگر تقدیم لایحه تجدید نظر در قرارداد نفت، ناممکن میشد؛ [۴۷] [۴۸] اما سرانجام، مجلس به دولت، رای سکوت داد.[۴۹] به دنبال درگیریهای لفظی نمایندگان در مجلس، افکار عمومی به اعتراض برخاست. آیتالله کاشانی اعلامیه شدیدی، ضد شرکت نفت انگلیس و ایران صادر کرد و خواهان الغای امتیاز آن شد.[۵۰] [۵۱] همچنین یازده نفر از نمایندگان، طرحی تهیه و به ریاست مجلس، تقدیم، و ضمن آن اعلام کردند که «مجلس شورای ملی ایران، قرارداد ادعایی نفت جنوب را به رسمیت نمیشناسد و آن را کان لم یکن میداند.» [۵۲] روز قبل از ترور شاه نیز، عدهای از دانشجویان، کلاسها را ترک و به سوی میدان بهارستان حرکت کردند و پس از پیوستن به دانشجویان دانشسرای عالی به سخنرانی، تظاهرات و صدور قطعنامه علیه شرکت نفت پرداختند.[۵۳]
پس از بازگشت محمدرضا شاه از مسافرت اروپا، دستورهایی دربارۀ اصلاح امور کشور توسط شاه داده شد؛ ولی متاسفانه حکومت وقت در گوش خود پنبه گذاشته بود. ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ نیز مانند سالهای گذشته، محمدرضا شاه پهلوی برای شرکت در جشن دانشگاه از کاخ سلطنتی حرکت کرد؛ هنگامی که به طرف پلههای ورودی دانشکده حقوق رسید، ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. گلوله به لب بالای شاه خورد و شاه بیدرنگ، سر خود را پایین آورد.[۵۴] ضارب، اسلحه به دست، ایستاده بود و پنج تیر شلیک کرد که یکی از تیرها نیز به پشت شاه اصابت کرد. ضارب پس از شلیک پنج تیر، اسلحه را به طرف شاه پرتاب کرد.[۵۵] سربازهای گارد، چند تیر به طرف ضارب شلیک کردند و او را کشتند. پس از بررسی محتویات جیب ضارب، مشخص شد که وی «ناصر فخرآرائی» خبرنگار روزنامۀ «پرچم اسلام» بوده است.[۵۶] شاه نیز به بیمارستان منتقل شد و با چند بخیه، حالش رو به بهبودی رفت.[۵۷]
با آنکه میتوان انبوهی از اسناد، مدارک، نقل قولها و اظهار نظرهای متفاوت و ضد و نقیض دربارۀ ترور شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ یافت و ارائه کرد؛ اما هنوز، واقعیت ترور و هویت ناصر فخرآرائی روشن نشده است.[۵۸] کیانوری نوشته است: «مجلس شورای ملی، قرارداد ادعایی "نفت جنوب" را به رسمیت میشناسد. این طرح که در مجلس هم قرائت شد به امضای ۱۲ نفر رسیده بود و فقط، سه امضا باقی داشت تا مطرح شود. ترور شاه در ۱۵ بهمن در دانشگاه، بهانهای به دست داد تا بلافاصله حکومت نظامی اعلام کنند و قزاقبازی درآوردند. جراید را توقیف، احزاب را تعطیل، عده زیادی را دستگیر و زندانی و آیتالله کاشانی را تبعید کردند و محیط رعب و وحشت و خفقان به وجود آوردند تا هیچکس را یارای نفس کشیدن نماند.[۵۹] حزب توده ایران از جمله سازمانهای سیاسی بود که تصور میشد، در این ترور نقش داشته است.» [۶۰] [۶۱]
این فرض هم وجود دارد که ترور شاه با اشاره، موافقت یا رضایت سرلشکر رزمآرا صورت گرفته باشد؛ حتی نوشتهاند که رزم آرا با اصرار، کارت خبرنگاریِ روزنامۀ پرچم اسلام را برای فخرآرائی گرفته بود. رزم آرا دو هدف را دنبال میکرد: اولاً: اگر فخرآرائی موفق نمیشد، کار او بهانه خوبی برای دولت فراهم میکرد تا اشخاص و گروههای مخالف را پاکسازی کند؛ ثانیاً: اگر موفق میشد، آن وقت، مرد مقتدری چون رزمآرا، شانس اول جانشینی بود.[۶۲] حسین فردوست، این واقعه را اینگونه نقل میکند: «ترور به آیتالله کاشانی و حزب توده منتسب شد؛ ولی شک و تردید نسبت به رزمآرا هم وجود داشت....شایعاتی درباره رابطه رزمآرا با برخی سران حزب توده در قضیه ترور محمدرضا نیز وجود داشت، بعدها که خود رزم آرا ترور شد، رئیس اطلاعات ستاد ارتش (مبصّر) دفتر خاطرات او را در جستجوی خانهاش پیدا کرد که مطالب جالبی درباره ۱۵ بهمن در آن یافته بود که با من در میان گذاشت. سخنان مبصر برای من کافی بود که مطمئن شوم در خاطرات رزمآرا دلایلی بر نقش وی در ترور وجود داشته است....بدون تردید اگر ترور موفق میشد، رزمآرا با در اختیار داشتن ارتش و نیروهای نظامی، حاکم مطلق ایران میشد و در آن خانه، محمدرضا جانشینی نداشت.» [۶۳]
از آنجایی که چند روز قبل از این تیراندازی، آیتالله کاشانی، اعلامیۀ شدیداللحنی علیه انگلیس صادر کرده بود و رژیم شاه از این عمل ایشان ناخشنود بود، منزل کاشانی محاصره شد و آیتالله کاشانی را با ضرب و شتم دستگیر و به سوی قلعه فلکالافلاک خرم آباد و سپس به لبنان تبعید کردند. همچنین برای اینکه مقاومت دیگری پیدا نشود، حکومت نظامی برقرار شد.[۶۴] [۶۵] تحقیقات ماموران دربارۀ ضارب به مرحلۀ نهایی رسید و فعالیت تجزیهطلبانۀ حزب توده، از بدو تشکیل تا آن تاریخ، مطالعه و معلوم شد که حزب توده با انجام این نقشه میخواست، نقشۀ استعمار ایران را عملی سازد؛ از اینرو پس از آنکه جریان به استحضار مجلس شورای ملی رسید، عموم نمایندگان از این حادثه اظهار تاسف کرده، تصویب کردند حزب توده در سراسر کشور منحل شود؛ بدین ترتیب حزب توده ـ که در عرض هفت سال، فعالیت و کوشش عجیبی در تجزیه کشور و تیرگی روابط ایران با همسایگان جنوبی و شمالی انجام داد ـ منحل شد و عدهای از سرانش، خود را مخفی کردند و گروهی به زندان افتادند.[۶۶] [۶۷] [۶۸]
در اینجا به بررسی رفتارهای آخرین روزهای حکومت رژیم پهلوی و فرار شاه میپردازیم.
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محمدرضا و رضاشاه پهلوی
ادامه مطلب را ببينيد
شاه ایران در سالهای آخر سلطنت خود به طرز تاسفباری شاهد سقوط پرشتاب حکومت خود بود. وقایعی که در سالهای ۱۳۵۴ و بعد از آن اتفاق افتاد، حکومت محمدرضا پهلوی را به سرنگونی نزدیکتر میکرد؛ اما افزایش درآمد سالانه نفت تا مرز ۲۰ میلیارد دلار در سال او را امیدوار میساخت. همچنین توسعه روابط کشور با همسایگان غرب و شرق و بهبود رابطه ایران با عراق، اوضاع را بیش از پیش خوشایند ساخته بود. در آبان سال ۱۳۵۴ دربار شاه پنجاهمین سال سلطنت خاندان پهلوی را با صرف هزینههای هنگفت برگزار کرد که در این ریخت و پاشها نارضایتیهای مردمی را میافزود. در این دوران شاه سعی میکرد بیش از گذشته نظر مساعد آمریکا را جلب کند و با تسلیم در برابر تمام خواستههای کارتر به سلطنت خود با آرامش ادامه دهد. شاه به خیال خود امنیت و آرامش کاملی در کشور حاکم کرده بود، غافل از اینکه جرقههای انقلاب در همان سالها زده میشد و در بطن جامعه، مردم با روشنگریهای روحانیت از اوضاع و احوال ایران و ظلم و ستمهای شاه خائن آگاه میشدند. دیکتاتوری ظالمانه شاه و برخورد وحشیانه دولت وقت با مخالفتهای مردمی در آن زمان را میتوان نقطه تشدید و تحول نهضتهای انقلاب دانست. مدت زیادی به طول انجامید تا شاه و اطرافیانش متوجه اوضاع دگرگون پیرامون خود شوند. اقدام آنها در واکنش به اوضاع، برکناری هویدا و نخست وزیری آموزگار بود. آموزگار پیش از آن ذرات نفت را بر عهده داشت این تغییرات وضعیت نابسامان مملکتی را عوض نکرد. ناآرامی و اعتصاب، اوضاع ایران را فلج کرده بود. اعلامیههای آیتالله خمینی همه جا پخش میشد و او اکنون خواهان تشکیل کمیتهها شده بود. «بگذارید هر مسجد تبدیل به یک کمیته برای انقلاب شود» آیتالله به این دلیل این درخواست را کرد که پلیس و ساواک قادر نبود در مساجد رخنه کند.[۶۹]
دولت آمریکا نتوانست آنطور که شاه انتظار داشت، رضایت نظر او را برآورده سازد. پس از او شریف امامی کابینه را عهدهدار شد. شریف امامی از مهرههای دست نشانده انگلیسی بود و در اعمال خود سعی در جلب نظر انگلیس داشت. در طول عهدهدار بودن نخست وزیری شریف امامی، تغییری در جهت بهبودی وضعیت شکل نگرفت. در همین دوران بود که امام (رحمةاللهعلیه) به فرانسه، تبعید شدند و ورود ایشان به "نوفل لوشاتو" برخلاف انتظار شاه تیتر اول روزنامههای دنیا قرار گرفت.
ورود آیتالله خمینی به نوفل لوشاتو یک نقطه عطف در تاریخ انقلاب بود. او اکنون در معرض توجه کامل مطبوعات و رادیوهای جهان که به تمام سخنان و اقدامات او توجه زیادی میکردند، قرار گرفته بود. یک نتیجه حضور آیة الله خمینی در پاریس این بود که سر دبیرهای روزنامههای ایرانی را دچار حیرت و سرگردانی کرد.[۷۰] در همین ایام بود که حماسه خونین ۱۳ آبان به دست دانش آموزان و دانشجویان انقلابی رقم خورد و رژیم پهلوی را با چالش بیشتری روبرو کرد.[۷۱]
حرکت بعدی شاه که البته کارتر به او دیکته کرده بود، تشکیل دولت نظامی به نخست وزیری ازهاری (رئیس ستاد ارتش) بود. دولت نظامی ازهاری، جایگزین کابینه آشتی ملی شریف امامی گردید. ازهاری از عناصر افراطی ارتش محسوب میگردید. شاه خائن پس از کشتار دانشگاه به مناسبت روی کارآمدن دولت نظامی، نطقی رادیوئی و تلویزیونی ایراد کرد: «من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم»، من حافظ سلطنت مشروطه که موهبتی است الهی که از طرف ملت به پادشاه تفویض شده است، هستم.» [۷۲]
با روی کار آمدن دولت نظامی کلیه مطبوعات و دانشگاهها تعطیل شد و دفاتر روزنامهها به اشغال نظامیان در آمد. به نظر میرسید چند روز پس از دولت جدید ازهاری آرامشی نسبی برقرار شود. شاه دستور داده بود نظامیان بر روی مردم شلیک نکنند و مردم نیز از این وضعیت در جهت افزایش تظاهرات خود استفاده کردند. حکومت نظامی ازهاری نیز راه به جائی نبرد. موج نارضایتی از حکومت همچنان قویتر از پیش در مسیر خود در جریان بود. تظاهرات مردم در اصفهان، همدان، یزد، کرمانشاه و فریدون کنار، دهها شهید و مجروح باقی گذاشت. ماموران ضد مردمی، اجتماع مردم گرگان در قبرستان شهر را به رگبار بستند که در اثر آن بیش از ده تن شهید شدند.[۷۳] با آغاز محرم و با الهام از قیام امام حسین (علیهالسّلام) شور جدیدی در مردم پدید آمد. شتاب حرکت مردم دو چندان شد. در بسیاری از شهرها تظاهرکنندگان با کفن به خیابانها ریختند.[۷۴] در پی پیامهائی، روحانیون از مردم دعوت میکردند تا در راهپیمائی تاریخی تاسوعا و عاشورا شرکت کنند. بیانیه مدرسین حوزه علمیه قم چنین بود: اعلام میداریم که در عاشورا و تاسوعای سیدالشهدا حضرت امام حسین (علیهالسّلام)، برای عزدارای و تعظیم شعائر و بیان مجدد خواستههای اصیل اسلامی خود در این نهضت سراسری، راهپیمائی بزرگی خواهیم داشت. در شعارهای روزهای حماسی تاسوعا و عاشورا بر «تشکیل جمهوری عدل اسلامی»، «نابودی رژیم ضد مردمی پهلوی»، «تامین استقلال و آزادی میهن» و «رهبری امام» تاکید میورزید. این روز مردم به شدت اراجیف ازهاری جلاد مبنی بر غیر واقعی بودن تظاهرات شبانه و توهین به خون مردم را به تمسخر گرفتند.[۷۵]
بدین ترتیب دولت نظامی نیز نتوانست اوضاع نابسامان کشور را آرام سازد و شاه به ناچار برای خروج از بن بستی که در آن گرفتار شده بود به رهبران جبهه ملی روی آورد و قبل از همه دکتر غلامحسین صدیقی را برای مقام نخست وزیری در نظر گرفت. دکتر صدیقی پس از یک هفته مطالعه و مشورت پاسخ رد داد و شاه از شاپور بختیار دعوت کرد. بختیار این پیشنهاد را به شرط گرفتن اختیار کامل و خروج شاه از کشور بعد از رای اعتماد مجلسین به دولت پذیرفت. شاه ناگزیر تمام شرائط را پذیرفت. حکومت ۲۷ روزه بختیار آخرین مرحله سیر حوادثی بود که به سقوط سلطنت ۳۷ ساله محمدرضا پهلوی انجامید. بختیار تعمدا یا ناخودآگاه که تاریخ درباره آن قضاوت خواهد کرد با اقدامات ناپخته و نسنجیده خود شتاب و سرعت بیشتری به حرکتهای انقلاب بخشید و سقوط رژیم سلطنتی را سریعتر و آسانتر از آنچه تصور آن میرفت، امکانپذیر ساخت.[۷۶]
در این دوران تظاهرات، اعتصابات و ویرانیها به اوج خود رسیده بود. در تبریز، اردبیل، اصفهان، زنجان، شاهرود، تربت حیدریه، شیراز، ارسنجان، آمل، قم، مرند، فریدون کنار، بندرعباس، کنگاور و چالوس صدها نفر به خون غلطیدند. روز ۹ دی یکی از خونینترین روزهای انقلاب بود.[۷۷] در این شرایط شاه چارهای جز فرار و خروج از کشور نداشت و سرانجام در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ محمدرضا پهلوی، کسالت و ناراحتی مزاج را بهانه قرار داده و گریز را بر قهر آشتیناپذیر خلق ترجیح میدهد تا به تصور خویش آتش افروخته از خشم تودهها را تخفیف دهد. چهره در هم رفته و دیدههای گریان شاه جلاد، عمق اندوه دیکتاتور را از گریز، نشان میدهد، علیرغم اینکه خود سخن از بازگشت به وطن میراند. فرار دیکتاتور گرچه با غایت و نهایت آرمانهای مردم ستمدیده فاصلهای بسیار داشت اما در حکم یک پیروزی مرحلهای، خود، شادیزا و غرورآفرین بود.[۷۸]
از واقعههای بسیار مهم دوران حکومت شاهپور بختیار، مسافرت شاه به خارج از کشور و بازگشت امام خمینی پس از ۱۵ سال تبعید به ترکیه، عراق و پاریس بود که باعث دگرگونیهای مهمی در تاریخ ایران شد. از زمان حکومت شریفامامی گاهگاهی شعارهایی علیه شاه داده میشد؛ ولی در دوران حکومت ازهاری بهویژه در تظاهرات تاسوعا و عاشورا بیشتر شعارها علیه رژیم سلطنت پهلوی بود. شدتگرفتن بیماری محمدرضا در این مدت، روحیۀ او را بسیار ضعیف کرده بود. بیماری کشنده سرطان، تظاهرات دامنهدار مخالفان در سراسر کشور، مطالب رسانههای گروهی در داخل و خارج، حمله همهجانبه به شاه، فرار سربازان و نظامیان از پادگانها، پیوستن گروههایی از طرفداران شاهنشاه به مخالفان و به طور کلی، آشفتگی در همه امور کشور، سبب شد که او از هر سو وضع خود را متزلزل و حتی جان خود را در خطر ببیند؛ در نتیجه، درصدد برآمد، نمای حکومتی را با روی کار آوردن یکی از شخصیتهای مخالف، سر و سامانی بدهد و پس از انجام کار و تشریفات حکومت بختیار، کشور را ترک کند.[۷۹]
شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ» چنین مینویسد: «قرار شد شهبانو و من پس از اینکه بختیار از مجلسین رای اعتماد گرفت، برای چند هفته استراحت، کشور را ترک کنیم. آخرین روزهای اقامت در تهران، سخت نگران بودم. آرزو داشتم سفر من موجب پیدایش آرامش و تسکین تشنجات شود. امیدوار بودم، بخت با شاهپور بختیار یاری کند و بتواند وطن را از ویرانی و نابودی نجات دهد.» به هرحال، با سفر بیبازگشت شاه، بسیاری معتقد بودند که رژیم از همان روز سقوط کرد.[۸۰] مقصد نهاییِ محمدرضا در اینسفر، آمریکا بود؛ زیرا آمریکاییها در آن هنگام، متعهد شده بودند، شاه را در آمریکا بپذیرند. محل اقامت او در کالیفرنیا نیز از قبل پیشبینی شده بود؛ ولی وی پس از توقفی کوتاه در «اسوان مصر» دعوتی از ملکحسن دوم، پادشاه مراکش دریافت کرد. شاه تا ده روز پس از پیروزی انقلاب ایران و سقوط رژیم سلطنتی، همچنان در تردید و سرگردانی بود؛ اما مجبور شد دعوت همتای مراکشیاش را بپذیرد. خانواده پهلوی، چند هفتهای در آنجا ماندند تا اینکه به دنبال بیمیلی پادشاه مراکش به ادامه توقف در آن کشور، بسیار مؤدبانه و غیرمستقیم به او ابلاغ شد که باید آنجا را ترک کند.[۸۱]
در ملاقاتهایی که نمایندگان شاه با آمریکاییها داشتند، درخواست او را برای اقامت در آنجا به اطلاع آنها رساندند؛ ولی این درخواستها هنگامی به واشنگتن رسید که به دنبال اشغال سفارت آمریکا در تهران، تردیدهایی درباره پذیرفتن وی در آنجا به وجود آمده بود.
در این میان، اردشیر زاهدی، سفیر سابق ایالات متحده در ایران با ملاقاتهایی با مشاور امنیت ملی آمریکا از او خواست، سفر محمدرضا به آن کشور را بپذیرد. کارتر با عصبانیت گفته بود که او نمیتواند ببیند شاه در آمریکا مشغول بازی تنیس است؛ در حالی که جان اتباع آمریکایی به خاطر او به خطر افتاده است! در بازۀ زمانی اسفند ۵۷ ش تا ۱۰ فروردین ۵۸ شاهنشاه و اطرافیان او برای یافتن پناهگاهی در اروپا یا خاورمیانه تلاش کردند؛ ولی هیچ کشوری، تقاضای آنها را نپذیرفت؛ از جمله این کشورها سوئیس، انگلستان و فرانسه بود. اردن نیز این درخواست را نپذیرفت با آنکه از حمایتهای مالی و غیر مالی ایران بهرهمند شده بود.[۸۲] سرانجام در روزهای نخست فروردین، دوستان آمریکایی شاه، راکفلر و کیسینجر، «جزایر باهاماس» را که در غرب اقیانوس اطلس در فاصلهای نه چندان دور از سواحل فلوریدای آمریکا قرار گرفته است، برای اقامت موقت وی در نظر گرفتند. شاه و خانواده او در ۱۰ فروردین از مراکش، عازم باهاماس شدند. وقتی او ایران را ترک میکرد، تصورش این بود که پس از معالجه، بار دیگر به سلطنت ادامه میدهد. وقتی هم با حالت یاس و ناراحتی از مراکش به باهاماس رفت، گمان میکرد در آن گوشه جهان که به «بهشت دنیا» شهرت یافت، قدری آرامش خواهد یافت. وی سرانجام با ناامیدی از مراکش به باهاماس رفت. فرح در یک مصاحبه درباره باهاماس درباره اوضاع محمدرضا و خانوادهاش اینگونه گفته بود: «گاهی میاندیشم که دنیا طوری با ما رفتار میکند که گویی بزرگترین جنایتکاران روی زمین هستیم.» [۸۳]
برای خانواده سلطنتی سابق ایران، جزیرۀ کوچک باهاماس که صدها هزار جهانگرد برای کامجویی از زندگی به آنجا میروند، نشانهای از شادی نداشت؛ زیرا آنها در ویلایی که بهصورت یک قلعۀ جنگی درآمده بود، زندگی میکردند. فرح نیز به زنی نگران و وحشتزده تبدیل شده بود؛ زیرا او یکی از سی زن خاندان سلطنت بود که در ایران به شکل غیابی، به اعدام محکوم شده بود. ماموران تا دندان مسلح آمریکایی، خانواده محمدرضا را مراقبت میکردند و همراه آنان در حرکت بودند. شاه در باهاماس به فکر اقامت در انگلیس نیز افتاد. او در آنجا یک ملک شخصی داشت؛ البته درخواست رسمی نکرد؛ اما دوستان او پیگیر این پذیرش بودند که شایعاتی درباره مخالفت ملکه الیزابت شنیده شد. با روی کار آمدن «تاچر» از حزب محافظهکار در انتخابات مجلس، امیدهایی برای مسافرت شاه به وجود آمده بود؛ اما تاچر با قول مساعد، قبل از انتخابات به محمدرضا گفت که آمدن او به انگلیس به سه دلیل با مشکلاتی مواجه است:
از نظر امنیتی، حفظ شاه در انگلیس با وجود بیست هزار ایرانی عصبانی، دشوار است.
از نظر اقتصادی اگر وی وارد ایران شود، دولت جدید، تمام روابط اقتصادی را با انگلیس قطع خواهد کرد؛ درنتیجه، بیکاری در انگلیس، زیادتر خواهد شد.
ممکن است اعضای سفارت انگلیس به گروگان گرفته شوند.
وی از این برخورد انگلیس، شوکه شد و بعدها گفته بود: «باورکردنی نیست که بعد از آنچه من برای دوستان انگلیسیام انجام دادهام، آنها این طور صحبت کنند.» [۸۴]
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محمدرضا و رضاشاه پهلوی
ادامه مطلب را ببينيد
«انور سادات» با تقاضای شاه در مصر موافق بود؛ ولی کارتر نمیخواست مشکلات انورسادات و یا خاورمیانه بیشتر بشود. بر اثر فشار راکفلر و کیسینجر، دعوت دیگری هم از پاناما رسید. راکفلر سعی کرد او به اتریش برود؛ اما صدراعظم اتریش، هرگز پاسخ منفی نداد؛ اما مشکلات امنیتی را یادآور میشد. شاه که رئیس جمهور مکزیک را به خوبی میشناخت فکر کرد بهترین کشور برای اقامتش مکزیک است؛ از اینرو اردشیر زاهدی و جهانبینی به مکزیک رفتند. زاهدی برای خانواده سلطنتی، ویلایی آماده کرد و محمدرضا و خانوادهاش در راه تبعید، با یک جت اجارهای به چهارمین کشور وارد شدند. بیماری شاهنشاه از وقتی که همراه فرح و همراهانش وارد مکزیک شد، شدت یافت و او دریافت که این بیماری کشنده که وی را رنج میدهد، سرطان غدد لنفاوی است و حتی پزشکان به صراحت گفتند که عمرش طولانی نخواهد بود. وقتی پزشکان اعلام کردند که امکان جراحی در مکزیک نیست و او باید حتماً به آمریکا برود، دوستانش از جمله «نیکسون» کوشیدند تا کارتر را به رفتن وی به آمریکا راضی کنند. سرانجام شاه به آمریکا رفت و زمانی که در بیمارستان نیویورک بستری بود، تظاهرات بیست و چهار ساعته جلوی بیمارستان، علیه او ادامه داشت. محمدرضا از نزدیکی روزنامهنگاران و دیدن تظاهرکنندگان ناراحت میشد؛ به همین دلیل، زمینههایی فراهم شد که از یکی از درهای مخصوص بیمارستان خارج شود که تظاهرکنندگان و روزنامهگاران در آنجا نبودند. میلیونها آمریکایی، حضور شاه را در آمریکا عامل اصلی گروگانگیری میدانستند. خود وی هم به کارتر پیغام داد که اگر دست خودش بود، همین امروز آنجا را ترک میگفت؛ ولی پزشکانش میگفتند در وضعی نیست که سفر کند.[۸۵] چون مکزیک قبول کرده بود او به آن کشور بازگردد، مقدمات کار فراهم میشد که دوست مکزیکی پیغام داد برای قبول شاه، آمادگی ندارد. به دنبال این رویداد، کارتر دستور داد که اعلیحضرت، بیدرنگ به تگزاس و «پایگاه هوایی مکلند» منتقل شود.[۸۶]
سرانجام کوشش کارتر برای رهایی محترمانه از بنبست حضور شاه در خاک کشورش در ظاهر به نتیجۀ مطلوب رسید و پس از مذاکرات بسیار «ژنرال توریخوس» فرمانده نیروهای مسلح پاناما ورود او را پذیرفت. دولت پاناما از آغاز سقوط محمدرضا، از وی به طور رسمی دعوت کرده بود به عنوان پناهنده در آن کشور اقامت کند. شاهنشاه، حتی به خود، زحمت پاسخگفتن به این پیشنهاد را نداده بود؛ ولی روزگار به او اجازه نداد که خود تصمیم بگیرد و خود انتخاب کند.[۸۷] روز ۱۵ دسامبر، شاه و خانوادهاش با بالگرد به «جزیره کوانتادورا» در پاناما فرستاده شدند؛ اما محمدرضا تصمیم گرفت از پاناما برود؛ زیرا شاهد بود آمریکاییها و پاناماییها با رهبران جمهوری اسلامی بر سر جان او معامله میکنند.
در این هنگام، انورسادات از شاه دعوت کرد تا برای معالجه و سکونت به مصر بیاید. او پیشتر به محمدرضا گفته بود که برای معالجه میتواند از بهترین پزشکان دنیا در مصر بهرهمند شود و نیازی به سفر به ماورای اقیانوسها نیست. در فرودگاه قاهره، انورسادات، همراه همسرش جهانسادات به استقبال آمده بودند و از آنجا به «قصر قبه» رفتند.
پزشکان مصری پس از معاینه گفتند که حال او وخیم است و باید عمل جراحی صورت بگیرد. سرانجام، پزشکان آنجا با کمک پزشکان فرانسوی، وی را جراحی کردند و پس از آن، اعلام کردند سرطان به دیگر اعضای بدنش سرایت کرده است. «دکتر کین» آمریکایی نیز گفت که شاه بهزودی خواهد مرد. وی به فرح گفته بود نباید به تلاشهای ناخواسته برای زندگی او دست بزنند و بگذارند وی راحت بمیرد. محمدرضا چند روز بعد به اغما فرو رفت. روشن بود که در آستانه مرگ قرار گرفته است و سرانجام در ساعت ده صبح ۲۷ ژوییه ۱۹۸۰م دارفانی را وداع گفت.[۸۸]
آوارگی او ۱۸ماه طول کشید: ۱۰ هفته در مراکش، ۱۱ هفته در باهاماس، ۱۷ هفته در مکزیک، ۱۰ هفته در آمریکا برای معالجه، مدت کوتاهی هم در پاناما و سرانجام در مصر.[۸۹]
محمدرضا پهلوی پس از اوجگیری انقلاب مردم ایران، در ۲۶ دی ۱۳۵۷، ایران را ترک کرد و در واقع گریخت. او در حالیکه بهشدت بیمار بود، حدود یکسالوششماه در سفر به کشورهای مختلف مانند مصر، مراکش، باهاما، آمریکا و مکزیک سرگردان بود و سرانجام در ۵/۵/۱۳۵۹ در سن ۶۱سالگی درگذشت و در مسجد الرفاعی قاهره به خاک سپرده شد .
محمدرضا پهلوی پس از خروج از کشور در ۲۶ دی ۱۳۵۷ به مصر رفت و در اسوان مورد استقبال رسمی انور سادات، رئیسجمهور مصر قرار گرفت.[۱۵۳] سپس از ۲ بهمن مدتی را در مراکش مهمان ملک حسن دوم پادشاه این کشور بود.[۱۵۴] با فشار دولت انقلابی ایران و ملاحظات سیاسی دولت مراکش، او مجبور به ترک مراکش شد و در ۱۰ فروردین ۱۳۵۸ به باهاما رفت[۱۵۵] که برای مدت موقتی به او روادید گردشگری داده بود. تلاشهای او برای گرفتن پناهندگی سیاسی از انگلستان بینتیجه ماند. با پایان یافتن روادید باهاما، او توانست در ۲۰ خرداد به مکزیک برود.[۱۵۶] بیماری او در مکزیک هر روز شدت مییافت اما او بیماری واقعی خود را از پزشکان مکزیکی پنهان میکرد. هرچند پزشک مخصوص او که از پاریس میآمد او را تحت شیمیدرمانی قرار میداد، پزشکان مکزیکی او را برای مالاریا درمان میکردند.[۱۵۷] با شدت یافتن بیماری، برخلاف میل دولتمردان آمریکا او توانست اجازهٔ ورود به آمریکا بیابد. او در ۳۰ مهر به آمریکا رفت[۱۵۸] و برای درمان پزشکی در بیمارستان نیویورک بستری شد. او همچنین چند بار مجبور شد به صورت پنهانی به مرکز سرطان مموریال اسلون-کترینگ برود. محمدرضا پهلوی پس از خروج از بیمارستان، نخست در ۱۱ آذر به مرکز پزشکی ویلفورد هال در پایگاه نیروی هوایی لاکلند در تگزاس،[۱۵۹] سپس در ۲۴ آذر به پاناما[۱۶۰] و در ۳ فروردین ۱۳۵۹ (۲۳ مارس ۱۹۸۰) به مصر رفت[۱۶۱] و دستِآخر انور سادات به او پناهندگی داد.[۱۶۲] مدت کوتاهی پس از ورود وی به مصر، پزشکان معالج طحال او را خارج کردند. سرطان او در وضع پیشرفتهای بود و پایان کار وی نزدیک بود. سرانجام در ساعت ۹:۴۵ دقیقه روز ۵ مرداد ۱۳۵۹ خورشیدی، محمدرضا پهلوی در ۶۰ سالگی در قاهره درگذشت. سید طالب رفاعی، روحانی شیعه عراقی و از مؤسسان حزب الدعوه اسلامی عراق بر او نماز گزارد.[۱۶۳] پیکر وی در یک مراسم خاکسپاری بسیار باشکوه و رسمی، در مسجد الرفاعی قاهره خاکسپاری شد و در آن مسجد به امانت گذاشته شد.[۱۶۴][۱۶۵] در مراسم تشییع جنازه شاه، تاجالملوک (مادر شاه) و شمس (خواهر شاه) حضور نداشتند. شمس در کنار مادرش مانده بود تا مرگ شاه را متوجه نشود؛ به همین دلیل نتوانست در مراسم تشییع برادرش حضور یابد.[۱۶۶] علاوه بر اعضای خانواده پهلوی، انور سادات رئیسجمهور وقت مصر، ریچارد نیکسون رئیسجمهور سابق آمریکا، کنستانتین دوم پادشاه سابق یونان، ژنرال مولای حفیظ علوی رئیس مراسمات و افتخارات سلطنتی مراکش به عنوان نماینده پادشاه حسن دوم مراکش و همچنین آلفرد آترتون سفیر آمریکا، سر مایکل اسکات ویر سفیر بریتانیا، ژاک آندرانی سفیر فرانسه، توشیو یامازاکی سفیر ژاپن، پیر هاتون سفیر استرالیا و الیاهو بن الیسار سفیر اسرائیل در مصر نیز در مراسم خاکسپاری شاه ایران شرکت کردند.[۱۶۷][۱۶۸][۱۶۹]
"حمیدرضا پهلوی" هفتمین پسر و یازدهمین فرزند (آخرین فرزند) رضا شاه بود که در 13 تیر 1311 به دنیا آمد. مادرش عصمت الملوک دولتشاهی بود. حمیدرضا پهلوی پس از به قدرت رسیدن برادرش، به ایران بازگشت و تحصیل خود را در ایران گذراند
11برادر و خواهر محمدرضا پهلوی چه سرنوشتی پیدا کردند؟
رضاخان 11 و به روایتی12 فرزند داشت که نخستین پسرش ، محمدرضا بعد از او به سلطنت رسید. محمدرضا پس از فرار از ایران و سقوط رژیمش،به سرعت تنها شد و سران رژیمهای مصر و اردن و مغرب و مقامات امریکا دست از حمایتش برداشتند. او در سال 1359به دنبال گذراندن دوره سخت بیماری سرطان، دهها میلیارد سرمایه هایی را که از ایران برده بودبرای خانواده اش باقی گذاشت. سرنوشت دیگر برادران وخواهران تنی و ناتنی محمدرضا نیز خالی از عبرت نیست.
سرگذشت فرزندان پهلوی چه شد؟
خاندان پهلوی؛ رکورددار فرارهای خفت بار/ دودمانی که مرگ به سراغ هیچکدام از آنها در ایران نیامد!
پهلویها تنها دودمانی در تاریخ ایران هستند که مرگ به سراغ هیچکدام از آنها در ایران نیامد؛ رضاشاه پس از فرار از تهران و تبعید به موریس و ژوهانسبورگ در چهارم مرداد 1323 و در غربت فوت کرد و پیکرش را سالها در مصر به امانت گذاشتند، چون به دلیل شرایط کشور و تازه بودن داغهایی که بر دل مردم گذاشته بود، نمیتوانستند او را به ایران منتقل کنند.
فرجام محمدرضا پهلوی هم، بهتر از پدرش نبود. او هم بعد از فرار در 26 دیماه سال 1357، یعنی 43 سال پیش در چنین روزی، مدتها آواره این کشور و آن کشور بود و درنهایت، روز پنجم مرداد سال 1359، درست یک روز بعد از سی و ششمین سالگرد فوت پدرش، تسلیم مرگ شد؛ آن هم در کشور مصر. اینکه چرا پدر و پسر، نتوانستند در زادگاه خودشان بمیرند، یکی از آن عبرتهای بزرگ تاریخ است. دودمان پهلوی طی 53 سال حکومت، هرگز نتوانست موقعیت خود را در کشور تثبیت کند؛ عوامل متعددی باعث این مسئله بود؛ آنها از همان ابتدا، برای تحکیم پایههای قدرتشان به خارجیها نیاز داشتند. ابتدا بریتانیا و بعد ایالات متحده، به عنوان حامی تاج و تخت به داد رضاشاه و محمدرضا رسیدند؛ به دیگر سخن، چیزی که پدر و پسر را بر سر قدرت نگهمیداشت، همین وابستگیها بود. به همین دلیل، وقتی با بنبستی جدی در روند حاکمیتشان روبهرو میشدند، ترجیح میدادند که از مهلکه بگریزند، چون در ایران جایی برای تکیهکردن و حمایت گرفتن برای پهلویها وجود نداشت. نشانه بارز این رویکرد را میتوان در سه برهه تاریخی و در سه فرار مشهور آنها مشاهده کرد؛ شهریور 1320، مرداد 1332 و دی 1357؛ در دوره حاکمیت رژیم پهلوی، سران آن به طور متوسط هر 17 سال یکبار، از کشور فرار میکردند!
فرجام خاندان پهلوی چه شد؟
از سرنوشت شاه همه باخبرند. حکایت آوارگی و سپس مرگ در دوم مرداد ۱۳۵۹. اما بر سر دیگر پهلوی ها چه آمد؟ فرجام برادران، خواهران، همسران و دختران محمدرضا شاه چه شد؟
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محمدرضا و رضاشاه پهلوی
ادامه مطلب را ببينيد