ضربتِ مرصاد
غلامرضا بنی اسدی-... یک دفعه ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند: دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت ‏به جلو می‏آید. همین جوری سرش را انداخته پایین می‏آید. من گفتم: کدام دشمن؟! اگر تنها از یک محور می‌آید، پس چه جور دشمنی است؟! گفتند: نمی‏دانیم. گفتند: همین طور آمده الان هم به کرند رسید و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، می‏شود کرند، بعد از کرند، می‏شود اسلام‏آباد غرب و سپس نیز می‏آیند به کرمانشاه. گفتم: این چه جور دشمنی است؟ گفتند: ما چیزی نمی‏دانیم...
آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت 10:30 آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم و تا ساعت 1:30 شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی که دارد می‏آید، کیه؟ ساعت 1:30 شب یک پاسداری آمد، گفت: من اسلام‏آباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر! این روایت شهید صیاد شیرازی است از آغاز هجوم نسل به روز شده عبدا... بن ابی - که پدر نفاق در تاریخ اسلام است- به خاک مقدس جمهوری اسلامی بعد از پذیرش قطعنامه 598. می پنداشتند که همه چیز تمام شده است و آغوش مردم هم برای آنان باز است. این را می شود در لابه لای سخنان مسعود و مریم رجوی هم دید که نیروهایشان را برای این نبرد تهییج می کنند اما نمی دانستند ایران خدایی بالاسر دارد که هم خیر الماکرین است و هم خیر الناصرین و هم وعده صادق داده است که" ان ربک لبالمرصاد" و او در کمین ستمکاران است و چه ستمی بالاتر از جنایت و توام کردن آن با خیانت؟ آنان حدود ۳۰ تیپ رزمی ، برای تهاجم خود به خاک ایران تشکیل داده بودند. هر تیپ ۱۷۰ نفر نیروی رزمی (۲۰ زن و ۱۵۰ مرد) در اختیار داشت که به همراه نیروهای پشتیبانی به ۲۸۰ نفر می‌رسید و دارای دو گردان پیاده، یک گردان تانک، یک گردان ادوات و یک گردان ارکان و پشتیبانی رزم بود.  با این سازمان رزم می آمدند تا بزم پیروزی برگزار کنند.به گواه گزارش ها و اسناد، در بدو ورود منافقین، اگر چه  تعدادی از نیروهای سپاه و مردم با آنان درگیر شدند اما آنان با استفاده از تعداد زیادی تانک دجله و خودرو، طرف کرمانشاه سرازیر شدند ولی در منطقه حسن آباد،۲۰ کیلومتری اسلام آباد به دلیل سازمان دهی جدید رزمندگان ایرانی و جمع آوری نیرو، منافقین زمین گیر شدند و جنگ مغلوب شد. یکی نزده، 10 تا می خوردند و مثل برگ خزان بر خاک می افتادند. در حقیقت فروغ جاویدان نبود، غروب جاویدان بود آن چه برای منافقین در عملیات مرصاد اتفاق افتاد. فروغی که بود از غیرت رزمندگان ما تابان می شد و عشایری که به جان سنگر ساختند در برابر لشکر روسیاه منافقین. جاودانگی هم سهم ما شد که با سر بلندی، لشکر مست غرور را بر زمین زبونی کوبیدیم و ثابت کردیم خاک ایران پاک تر از آن است که به وجود منافقین آلوده شود. خدا بیامرزد سپهبد ارتش خدا، صیاد شیرازی را که در این عملیات ضرب شستی نشان دشمن داد که هنوز درد آن را در گونه خود حس می کنند. این ضربت چنان سهمگین بود که دیگر نتوانستند فعالیت عملیاتی چندانی داشته باشند و مرصاد به واقع پایان قدرت عملیاتی آن سازمان جهنمی بود. ان شاءا... پایان فعالیت تروریستی و روانی و تبلیغی آنان هم دور نیست که خون شهدای مرصاد و 17 هزار شهید ترور تا آنان را دفن نکنند آرام نخواهد گرفت... . خراسان شماره : 19875 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۴ مرداد

اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۷ | 12:21 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

همکلام با علی اکبر نخعی جانباز 70 درصد، فرمانده دیروز و نویسنده امروز

ازدردهای جانبازی  لذت می برم
وقتی گلوله های خلاصی به طرفم شلیک شد

مهین رمضانی –  امروز دانشجوی 51 ساله مقطع دکترای زبان شناسی است که چهار فرزند هم دارد. برای مدتی ساکن تهران شده است تا درسش را تمام کند، می گوید:«با این که سخت است اما من دوست دارم سطح علمی ام را ارتقا دهم .»
خاطرات حضورش در جنگ را برایم مرور می‌کند که در16 سالگی درجهاد سازندگی فعالیت می کرده و سه ماه در منطقه مریوان و سه سال هم درجبهه جنوب خدمت کرده است .
علی اکبر دی ماه سال 65 و در20 سالگی درعملیات کربلای 5 منطقه شلمچه در شهرک دوئیجی عراق از ناحیه کمر ونخاع مجروح شده است.
وی می گوید:« جراحتم ضایعه نخاعی است. بیشتر وقت ها درد شدیدی دارم  که در سرماو گرما تشدید می شود اما می توانم کمی راه بروم. با درد کنار آمده ام  واگروضعیتم بد باشد از ویلچر استفاده می کنم.»
فرمانده گردان کوثر بودم
 از او می خواهم درباره زمان ونحوه جانبازی اش بگوید: «ما در50 کیلومتری عراقی ها و منطقه ای مسطح مشغول پیشروی  بودیم به طوری که عراقی ها کاملا بر ما مسلط بودند و زمین هیچ گونه پستی وبلندی نداشت . ما به میدان مین رسیدیم، من فرمانده گردان کوثر بودم.قبل از مجروح شدنم در منطقه عملیاتی زمین‌گیر شدیم. از یک طرف آتش دشمن روی ما بود وازطرف  دیگر آتش خودی( چون ما پیشروی کرده بودیم و به جلو رفته بودیم نیروهای خودی متوجه نبودند وهمچنان آتش خودی هم روی ما بود. )من  با بی سیم به حاج اسماعیل اطلاع دادم که  آتش را به سمت دشمن بکشند،  ما به نقطه رهایی رسیده بودیم و دیگر نمی توانستیم جلو برویم .سه نفر از عراقی ها شانه به شانه  هم روی خاکریز نشسته بودند وبه سوی ما شلیک می کردند ،  گویی می خواستند گنجشک بزنند واگر سر بلند می کردیم می زدند.ما روی زمین دراز کشیده بودیم و گونه هایمان روی خاک بود واگر سر بلند می کردیم می زدند.
یکی از نیروها تنها فرزند یک شهید بود ومن با آمدنش مخالف بودم اما با اصرار در عملیات کنارمان بود که  گلوله ای هم خورد.
  آن لحظه فکر کردم شهید شده است ( اما شکر خدا زنده ماند). الان هم  در مشهد ساکن است. بادیدن این صحنه  من به بچه ها گفتم این سه نفر را با آر پی جی بزنید،  یکی از بچه ها گفت اگر سرمان را بلند کنیم با گلوله می زنند. از او خواستم آر پی جی را به سمت من پرتاب کند .
نفر وسط عراقی ها  را هدف گرفتم
من اسلحه را گرفتم ، مسلح کردم، برای یک لحظه بلند شدم و یک «یا زهرا»ی بلند گفتم و نفر وسط عراقی ها  را هدف گرفتم که هر سه از بین رفتند.با این قضیه گویی جنگ تمام و تا مدتی سکوت وآرامش بر منطقه حاکم شد طوری که بچه ها بلند شدند وشادی کردند .
گلوله ای از پشت به کمرم خورد
چند لحظه قبل از اصابت گلوله به پشتم  تیربار شلیک نمی کرد. من ازیکی از نیروها خواستم خشاب تیربار را عوض کند اما  تیربار به دلیل تجمع گل ولای گیرکرده بود. من برگشتم تا تیرباررا راه بیندازم . پشتم به عراقی ها بود و مشغول تمیز کردن بودم که گلوله ای از پشت به کمرم خورد.
 یکی از عراقی ها بدون این که نگاه کند با کلاش رگبار زد ، گلوله ای  از پشت  به من خورد واز جلو خارج شد. در تکاپو بودم و برای چند لحظه متوجه نشدم ، اما وقتی  بچه ها به طرف من آمدند، متوجه درد و مجروحیتم شدم.
گفتم شما پیشروی کنید من  از همین جا هدایت می کنم. گفتند ما بدون شما نمی توانیم. فریاد زدم و  گفتم عقب بروید. من هستم، شما بروید و سرم را  روی زمین گذاشتم ؛ بچه ها فکر کردند من شهید شده ام...
جنازه ام را تکه تکه می کردند
آن موقع «سردار قاآنی» را «حاج اسماعیل» صدا می کردیم. ایشان گفته بود جنازه  نخعی را حتما به عقب بیاورید. او با لباس پاسدار رفته است و اگراسیر شود ، تکه تکه اش می کنند واز جنازه اش بهره برداری می کنند،  نمی خواهم برگ برنده دست دشمن بیفتد.
بدنم درکوره آتش می سوخت
بعد از چند ساعت  با آن خون ریزی و با توجه به این که از رودخانه رد وخیس شده بودیم  ، گویی تمام بدنم درکوره آتش می سوخت وبه شدت تشنه شده بودم .بدنم به شدت می سوخت واز آن  بخار بلند می‌شد. هم تشنه بودم وهم هوا خیلی سرد بود.
وقتی گلوله های خلاصی به سمت من شلیک شد
  با این که صورتم رو به آن ها بود وحتی پلک نمی زدم که گمان کنند من شهید شده ام اما چند  گلوله خلاصی به سمت من شلیک و از کنارم رد شد.
 خواست خدا بود که زنده بمانم و مصداق این بیت شعر است که:
گر نگهدارمن آن است که من می دانم
شیشه را دربغل سنگ نگه می دارد
من خیلی آرزوی شهادت داشتم و تمام ذکرها یی را که بلد بودم  گفتم.
صحبت هایش به این جا که می رسد با خنده می‌گوید:« وهمه اش منتظر بودم به دنبالم بیایند اما نه نیروهای خودی،  بلکه  فرشته ها اما متاسفانه مهر باطلی بر پیشانی ام خورد و اتفاقی نیفتاد .»
او از موقعیت منطقه چنین می گوید:بعد از سال ها جنگ در این منطقه اولین بار بود که به جای خاکریزهای معمولی با هلالی برخورد کردیم. خاکریزهایی که گرفتن آن بسیار سخت بود. خاکریزهایی مثل نیم دایره که به هم وصل بودند، به عبارتی شلمچه تنها منطقه ای بود که دشمن از تمام امکانات نظامی وابزار استفاده وحتی برق فشار قوی به آب متصل کرده بود و ما با رمز «یا زهرا (س)» عملیات را پیروزمندانه به پیش بردیم وبعد از آن بود که عراق قطعنامه 598 را پذیرفت .بعد از دو ساعت بچه ها برای حمل من  برانکار آوردند. یکی از آن ها گلوله خورد و من گفتم او را به عقب منتقل کنید. در برگشت دیگر برانکاری نبود وروی زمین مسطح   و زیر گلوله دشمن به حالت سینه خیز من را به عقب کشیدند تا به منطقه دوئیجی نزدیک شدیم .  دشمن ما را با چهار لول ضد هوایی زیر آتش گلوله گرفته بود
(دوئیجی منطقه ای در عراق بود که حالت شهرک مانند داشت وخالی از سکنه بود).
من را تا پای  دیوار شهرک  آوردند  اما نمی شد به پشت دیوار منتقل کنند گفتم : به محض این که گلوله ها قطع شد وسربازعراقی خواست خشاب  را عوض کند، من را به پشت دیوار پرت کنید. بعد از  آن به بیمارستان صحرایی منتقل شدم  وتحت عمل جراحی قرار گرفتم . شبانه به بیمارستانی در یزد وبعد از آن به  بیمارستان پاسارگاد تهران وبعد بیمارستان قائم مشهد منتقل شدم .بعد ازجانبازی دیگر نتوانستم به جبهه بروم، دوسه سال قبل نیز برای دفاع از حرم تقاضا دادم که دوستان موافقت نکردند...
32 سال جانبازی
دی ماه  امسال یعنی کمتر از هفت ماه دیگر 32 سال است که من جانبازم .بعد از چند سال اول  جانبازی به مرحله ای رسیده ام که درد برای من شیرین شده است.شب ها که درد دارم با خدا درد دل می کنم وتشکر.درد را لطف خداوند می‌دانم که خلوت با معشوق تلخی درد را  به شیرینی تبدیل می کند ، دیگر از درد رنج نمی برم  .
40 کتاب نوشته و ترجمه کرده ام
من الان در مقطع دکترا  درس می خوانم و14 سال سابقه تدریس دارم . نویسنده ومترجم  هم هستم و حدود 40 کتاب نوشته ام .
«افلاکیان خاکی» را نوشته ام که نام آشناست و لطف خود شهد ا بوده است که به آن ها توسل جسته ام .زیارت عاشورا ، دعای کمیل، توسل، زیارت آل یاسین و متن زیارت ناحیه مقدسه رابه انگلیسی ترجمه کرده ام و در برنامه های فرهنگی سخنران زبان انگلیسی در خارج وداخل کشور هستم.
خاطره  ای از امام  
 چند ماه قبل ازعملیات  که نیروهای اسرائیلی از منطقه بازدید کرده بودند، اذعان داشتند با وجود انواع تله انفجاری ،وصل کردن برق فشار قوی به آب هلالی ها و... ایران نمی تواند در این منطقه عملیات انجام دهد.ما هم با گرفتن نقشه هوایی متوجه شدیم عملیات غیر ممکن است.برای اطمینان درخواست عکس رنگی کردیم وبیشتر مطمئن شدیم که عملیات  امکان ناپذیر است . این موضوع از قرارگاه به اطلاع امام (ره ) رسیده بود. امام در کاغذ کوچکی با این مضمون برای بچه ها نوشته بودند که من  هر موقع با مشکل سختی رو به رو می شوم ، با  استمداد از نام مادر حضرت زهرا(س)  گره باز می شود؛  رمز عملیات را «یا فاطمه زهرا(س)» می گذارم .  با این نوشته بچه ها خیلی روحیه گرفتند و هر کسی می خواست گردان او خط شکن باشد .فکر کنم این دستخط که دست به دست می‌شد در موسسه حفظ  آثار امام (ره )نگهداری می‌شود.عملیات شگفت انگیز انجام شد. من زمانی مجروح شدم که با چشم غیر مسلح دیوارهای بصره را می دیدم .

خراسان شماره : 19846 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۳۱ خرداد
 
 

اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷ | 19:42 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |
 

چرا برخی می گویند فرهنگ شهید و شهادت بس است؟

گفت و گو با بانوی ژاپنی مادر شهید محمد بابایی

حسین بردبار- بانوی 80 ساله ژاپنی، متولد سال 1317 است که یکی از دو پسرش در عملیات والفجر یک به فیض شهادت نایل آمده است، کونیکا یامامورا ابتدا مثل خیلی از ژاپنی های دیگر دین بودایی داشته  است که پس از آشنایی و ازدواج با یک تاجر ایرانی، سال ها قبل از انقلاب اسلامی ایران به دین اسلام مشرف می شود و فرزند دومش را  که متولد سال 1342 در ایران است ، راهی دفاع مقدس می کند. فرزندی که به تعبیر او جزو سربازان در گهواره امام خمینی(ره) درآن روزهای سخت سال 42بوده ولی سال ها بعد در جبهه ها به ایفای نقش واقعی خود پرداخته است؛ نکته ای که این مادر شهید از آن به خوبی یاد می‌کند. هرچند کونیکا ژاپنی الاصل است اما با فرهنگ ایرانی اسلامی و انقلابی رابطه ای عمیق و ریشه ای دارد؛ از حجاب با چادر گرفته تا تسلط اش به برخی آیات قرآن کریم. او می گوید :"خانواده شهدا وکسانی که در جنگ بودند باید صحبت کنند تا نسل جوان آگاه شوند و درک کنند چرا این افراد شهید یا جانباز شدند ، این ها وظیفه دارند که صحبت کنند یا نوشته شود... " کونیکا در 65 سالگی از وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی ایران بازنشسته می شود ولی هنوز با داشتن 80 سال سن فعال است و داوطلبانه از جانبازان شیمیایی حمایت می کند و برای آشنایی بچه های دبستانی با فرهنگ دفاع مقدس و آموزش آن ها برنامه دارد که جزئیات آن را در پرسش و پاسخ با وی می خوانید. او دغدغه فرهنگ شهید و شهادت دارد و می گوید: مسئولان باید این ها را متوجه شوند، فرهنگ شهید و شهادت یک واقعیت است که اتفاق افتاده است. باید واقعیت گذشته را زنده نگه دارند، ولی این طوری که ما می بینیم، برخی می گویند بس است دیگر، این من را ناراحت می کند.
 
از خودتان بگویید که چند ساله بودید و چطور شد به ایران آمدید؟
 من 22 ساله بودم که با همسر ایرانی ام که تاجر وارد کننده از ژاپن بود در سال 1959 {1338 هجری شمسی }ازدواج کردم. من کارمند وزارت ارشاد بودم که در65 سالگی بازنشسته شدم .الان 80 ساله ام ، متولد 1317 هستم، در زمان جنگ در وزارت ارشاد برای نشریات کشورهای دیگر مترجم نیاز داشتند و من یکی از آن ها  بودم که مجله ژاپنی مربوط به ایران را پیدا و ترجمه می‌کردم. آن موقع ترجمه به همه زبان ها صورت می گرفت، من آن جا رسمی و درکنار آن 20 سال هم در مدرسه رفاه معلم بودم. 5-6 سال هم دردانشگاه تهران زبان های خارجی و زبان ژاپنی تدریس می کردم  و الان به صورت داوطلبانه از جانبازان شیمیایی حمایت می کنم.


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۹۷ | 9:48 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |
پلاک عزت - بخوانیم و لبخند بزنیم

بخوانیم و لبخند بزنیم

عکاس: امیر علی جوادیان

عکاس: امیر علی جوادیان

برای لبخندی که پس از مطالعه این سند بر لب خواهید آورد، بیش از شش هزار نفر، خون خود را نثار کرده اند.
انبوهی از اسناد و مدارک ارزشمند تاریخی، از مقطع تاریخی اشغال تا آزادی «خرمشهر» در حافظه تاریخی این سرزمین به ثبت رسیده است. بخش عمده این اسناد، مربوط به سازمان‌ها و نهادها و افراد ایرانی است و مقدار نه چندان قابل توجهی نیز مربوط به طرفِ عراقی است که از قرارگاه ها و سنگرهای تصرف شده ارتش بعثی به دست آمده است. بعضی از این اسناد روشن کننده ابعاد کمتر دیده شده از جنگ است اما در این میان، اسنادی نیز وجود دارند که به نظر می رسد تنها برای نشاندن لبخندی بر لبانِ خواننده ایرانی به یادگار مانده اند. گروه حماسه و مقاومت فارس، یکی از این اسناد را از کتاب ارزشمند «همپای صاعقه» انتخاب کرده و منتشر می‌کند.آن چه خواهید خواند، پیامی است از واحد «توجیه سیاسی» فرماندهی «نیروهای قادسیه صدام» که در روز 21 اردیبهشت 1361 شمسی تنظیم و در میان اشغال گرانِ بعثی منتشر شده است. یعنی 11 روز پس از آغاز «عملیات الی بیت المقدس» و دو هفته پیش از آزادی «خرمشهر». برای لبخندی که پس از مطالعه این سند بر لب خواهید آورد، بیش از شش هزار نفر، خون خود را نثار کرده اند. قدردانی از آنان، کمترین کاری است که از عهده هر ایرانی آزاده و منصفی برمی‌آید:
به: همه رزمندگان مستقر در محمره (خرمشهر)
برای شهری که هم اینک از آن در مقابل حملات دشمن وحشی دفاع می‌کنید، ارزشی والا در جان همه عراقی های بزرگوار و همه اعراب وجود دارد.
پس آزادسازی شما از دست نژادپرستان مجوس، نقطه عطفی تاریخی در حیات این شهر و ساکنان آن است. همانا قهرمانی‌هایی که شما و برادران همرزم شما بدان دست یافته‌اید، ناشی از اصرار و پایداری شما در حفظ هدف هاست؛ هر چند که قربانی‌ها در این راه زیاد باشند. همانا زمین محمره (خرمشهر) آغشته به خون شهدای پاک و عزیز ما برای شستن لکه‌های ننگی است که دشمن در این شهر بر جای نهاده است.
امروز ارواح و خون شهیدان پاکبازی که به خاطر راندن دشمن کالبد تهی کرده‌اند شما را به خود می‌خواند که به عهدی که با خویشتن و شهیدان تان بسته‌اید، پایدار بمانید و چون کوه بلند در حفظ شهر از باد زردی که منطقه را قبل از آزادسازی شما آلوده می‌ساخت، باقی بمانید و بدانید که دفاع از محمره (خرمشهر) و حومه آن، مانند دفاع از بغداد و حومه آن و دفاع از همه شهرهای عزیز عراق است و برای این، اعتبار سیاسی و روحی و نظامی است و این رمز قهرمانی‌ها و شجاعت ها و فداکاری هاست ... و برای آن حالتی پیش آمده که در جان همه رزمندگان و دیگر عراقی ها عزیز گشته است و این شهر، حکم بالشی را دارد که «بصره» بر آن آرمیده است با همان گونه که رئیس جمهور، رهبرو صدام حسین، در نامه‌اش به فرمانده سپاه چهارم گفته است؛ همانا بصره بدون محمره (خرمشهر) امنیت و استقرارش مورد تهدید است.
 پس بدانید که لب خندان عراق قهرمان (یعنی بصره] هدف همه گونه آتش توپخانه دشمن واقع خواهد شد و او در صدد انتقام از آن چیزی بر خواهد آمد که با دستان شریف شما و با ضربات قاطع و کوبنده‌تان کسب شده است و خدا نکند که دشمن به نیت خود دست یابد که در این صورت، دروازه‌های نکبت بر روی عراق نه تنها به سبب باز‌پس‌گیری محمره (خرمشهر) به وسیله دشمن، بلکه به خاطر انعکاس آن در میان ملت‌مان و امت‌مان باز خواهد شد. محمره (خرمشهر) برای شما در حکم مردمک چشم است. پاسدار آن باشید و این شعار را نصب‌العین خود قرار دهید که دشمن از محمره (خرمشهر) عبور نخواهد کرد، مگر آن که از روی اجساد ما بگذرد؛ خدا نکند و این وفای به عهدی است که با شهدای بزرگوار بسته‌اید؛ با شهدایی که چشم‌شان آرام بر هم نهاده شده، با این امید که شما فرزندان صالح، از پس آن هایید.
و اینک که دشمن در صدد اجرای نیات پلید خویش است، باید درس خوبی به او داد؛ زیرا او اینک تنها محمره (خرمشهر) را در نظر ندارد؛ بلکه می‌خواهد پیروزی های بزرگ ما را از بین ببرد و باید خسارت جانی هر چه بیشتر به او وارد کنیم. باید محمره (خرمشهر) را اسباب فرسایش تدریجی نیروهای دشمن قرار دهیم و باید اطراف و حومه آن را مقبره ستیزه جویان کنیم ... و باید پرچم پیروزی همیشه برافراشته باشد و به شهدا تهنیت گفت که ما در حفظ امانت، حریص و کوشا هستیم.
زنده باد فرمانده شجاع ارتش، صدام حسین.
فرماندهی نیروهای قادسیه منبع: فارس

خراسان شماره : 19833 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۰ خرداد


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۷ | 11:30 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |
پلاک عزت - زوایایی پنهان ازخاطرات عضو تیم پزشکی امام(ره)

زوایایی پنهان ازخاطرات عضو تیم پزشکی امام(ره)

وقتی امام در سی‌سی‌یو بودند اعلام وضعیت قرمز شد، آقا خیلی آرام گفتند چراغ را خاموش کنید، ما قلب مان به‌خاطر موشک باران می‌تپید اما من که قلب امام را با مانیتور کنترل می‌کردم، دیدم ذره‌ای تغییر پیدا نکرده و این خیلی عجیب بود. 29 سال از رحلت امام امّت می‌گذرد. امامی که با رفتنش گویی تکه‌ای از جان و نفْس تک‌تک امتش را با خود به آسمان‌ها برد. از همین رو مردم در سوگش این‌چنین مبهوت و پریشان بودند. امامی که در تنگناها و بلایای سال‌های سخت انقلاب و جنگ با مردمش همراه و سهیم بود. پدر امت بود و فقدان پدر سخت است...
29 سال از رحلت امام می‌گذرد و این فاصله و بُعد زمانیِ نزدیک به 3 دهه، راه را برای تحریفِ راه و رأی و نظر امام هموار می‌کند و تحریف درباره شخصیت بزرگی چون روح‌ا... الموسوی خمینی امری جدّی است: «آیا شخصیت‌ها را هم می‌شود تحریف کرد؟ بله. تحریف شخصیت‌ها به این است که ارکان اصلی شخصیت آن انسان بزرگ، یا مجهول بماند، یا غلط معنا شود، یا به‌صورت انحرافی و سطحی معنا شود؛ همه‌ این‌ها برمی‌گردد به تحریف شخصیت. شخصیتی که الگوست، امام و پیشواست، رفتار او و گفتار او برای نسل‌های بعد از خود او راهنما و رهنمود است، اگر تحریف شود زیان بزرگی به وجود خواهد آمد. امام را نباید به‌عنوان صرفاً یک شخصیت محترم تاریخی مورد توجّه قرارداد؛ بعضی این‌جور می‌خواهند.»
- بیانات در مراسم بیست و ششمین سالگرد رحلت امام خمینی. 14/3/94
«مجید جوادی نسب»، عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی بقیة ا... ، متخصص مراقبت های ویژه و عضو تیم پزشکی امام خمینی (ره) که روزها و شب های فراوانی را در جماران سپری کرده است.به گزارش فارس او راوی حقایقی از سبک زندگی مردی به نام «آقا روح ا... خمینی» است.
سیستم فرستنده ضربان قلب
سال 65 که امام دو ماه در بیمارستان بستری شدند. مجبور شدیم دستگاه فرستنده‌ای برای کنترل ریتم قلب امام در داخل جیب لباس ایشان قرار بدهیم. در تمام اوقات از طریق سیستم فرستنده نوار قلبشان کنترل می شد. بعد از دوماه اول بیماری ایشان، ساختمانی بود که امام در طبقه پایین سکونت داشتند و ما در طبقه بالا مراقبت های دقیق تر و مناسب را انجام می دادیم. در تمام محیط خانه هم زنگ اخباری کار گذاشته بودند که امام یا اطرافیان درصورت مشاهده هر گونه ناراحتی آن را فشار بدهند و با اعلام زنگ، تیم پزشکی سریع خودش حضور می یافت. در این میان یک بار بود که یک ماه به صورت شبانه روزی مراقب امام بودیم و از جماران بیرون نیامدیم.
بلند گفتند:«سلام علیکم و رحمة ا...»
به جماران که رسیدم، امام را بستری کرده بودند. سریع روپوش پوشیدم. با احتیاط خودم را آماده کردم. حس عجیبی داشتم. آن قدر شگفت زده بودم که صدایم در گلویم نمی پیچید. آرام سلام دادم. امام دراز کشیده بودند روی تخت. سلام کردم رفتم سمت دستگاه. من یواش سلام کردم و ایشان بلند گفتند:« سلام علیکم و رحمة ا...» جواب سلام را با صدای بلند می دادند. آن چنان جواب دادند که من شرمنده شدم و خجالت زده دستگاه داخل اتاق را وارسی کردم و سریع بیرون آمدم. دیدن امام درآن لحظه و شیرینی سلام ایشان را نمی شود توصیف کرد.این یک ویژگی ایشان بود که به تمام جوانب و اطراف خود دقت می کرد. زمانی که در اتاق نبودند ما اتاق را نظافت وآماده می کردیم. ایشان آن قدر به اطراف خود دقت نظر داشتند که اگر شما یک وسیله ای را جا به جا می کردی متوجه می‌شدند. یک بار بعد از نظافت اتاق، وسایل جا به جا شدند. وقتی ایشان به اتاق برگشتند، گفتند چرا وسایل روی میز جا به جا شده. تا آن موقع نمی دانستم روی میز ایشان هر چیزی جای مشخصی داشت. ادکلن شان، کتاب ها و دیگر وسایل همه جای مشخصی داشتند. این شد که ما همیشه بعد از ترک امام از اتاق سی سی یو تصمیم گرفتیم تا از فضای اتاق و جای وسایل عکاسی کنیم. چنان که بعد از هر بارنظافت، مطابق عکس های مان، وسایل را بچینیم.
دو ساعت قبل از نماز صبح بیدار می شدند
قدم زدن، مطالعه کردن، گوش دادن به اخبار، دعا خواندن، ملاقات ها، خواب قیلوله و... همه این ها وقت مشخصی داشت. شانه زدن، ادکلن زدن و مرتب کردن محاسن سر ساعت انجام می شد. وقت شان تغییر نمی کرد. جمعه ها اول می رفتند حمام. ساعت 8:5 دستگاه فرستنده جدا می شد تا 9:5. این کار همیشه راس ساعت انجام شد. ملاقات ها هم راس ساعت انجام می شد. صبح ها از دو ساعت قبل از نماز بیدار می شدند و مشغول عبادت بودند. این ها یک سیستم برنامه ریزی دقیق برای همه ما ایجاد کرده بود.
یک بار قرآن را زیر مفاتیح گذاشتم...
یک بار درباره قرآن و مفاتیح اشتباه کردم. قرآن را زیر مفاتیح گذاشتم. ایشان با لحن مهربانی گفتند:»هیچ وقت قرآن را زیر مفاتیح نگذارید و روی قرآن هیچ چیزی را قرار ندهید.» ایشان برای قرآن خیلی احترام قائل بودند.تکیه کلامشان این بود« سلامت باشید». این را با حالت خاصی می گفتند که متوجه می شدی مورد تشکر قرار گرفته ای. هر کاری برای ایشان انجام می دادیم می گفتند:«سلامت باشید».یک روز صبح داشتم می رفتم بیرون و ایشان در حیاط قدم می زدند. من آمدم سلام کنم و از حیاط بیرون بیایم که ناگهان ایشان جلوی من ایستادند. گفتند این درختی که همه اش سبز است، اسمش چیست؟ من اول سوال ایشان را متوجه نشدم . فکر کردم می گویند درخت همیشه سبز. این بود که عرض کردم:« آقاجون درخت کاج است.» ایشان عصایش را بلند کردند و آن دورتر را نشانم دادند و گفتند « اون درخت را می گم.» درختی که سر تا پا سبز بود. من اسمش را نمی دانستم. این بود که گفتم:" آقا این درختی است که شهرداری کنار خیابان ها می کارد."امام لبخندی زدند و گفتند: «سلامت باشید و رفتند.» روز بعد من آمدم از یک نفر پرسیدم و فهمیدم اسمش اقاقیاست. بعد با فاصله کمتر از 48 ساعت آمدم که در حیاط سر زمان مقرر امام داشتند قدم می زدند . سلام کردم و رفتم بالا. به بچه ها گفتم دیروز امام از من سوالی کرده که جوابش را بلد نبودم و رفته ام و پرسیده ام. اما خجالت می کشم الان بروم به ایشان بگویم. بچه ها مرا تشویق کردند که حتما برو و به ایشان جوابش را بده. باز برگشتم به حیاط و سلام کردم. وقتی سلام کردم ایشان ایستادند. گفتم: "آقا جان من رفتم اسم آن درخت را پرسیدم. اسمش اقاقیاست." ایشان با کمال مهربانی و نگاه آرامش بخشی، ضمن تشکر از من در یک جمله پاسخ دادند و فرمودند: " گفتند اقاقیاست. سلامت باشید." یعنی از فرد دیگری پرسیده بودند و جوابش را یافته بودند اما چنان صمیمانه و مهربان جوابم را دادند که فهمیدم امام در پیدا کردن پاسخ سوالات شان چقدر دقیق هستند.
  در جمع خانواده صحبت سیاسی نمی‌کردند
در ساعتی که خانواده برای دیدار می آمدند، این قدر جمعشان گرم بود که آدم احساس نمی‌کرد حالا این بزرگ مرد، رهبر یک مملکت است. گپ و گفت های شان با اعضای خانواده معروف بود. با همه خانواده سروکله می‌زدند. سیاسی صحبت نمی‌کردند. با خانواده مزاح می کردند. بگو و بخندی در اتاق بود که حتی احساس نمی کردی امام بستری و بیمار هستند. با بعضی، از جوانی شان حرف می زدند. برای برخی از حال شان می گفتند. با بچه ها بگو و بخند می کردند. یادم هست پس از تولد علی، او را آوردند که امام در گوشش اذان بخوانند. گفتند مراقب باشید که سرش به جایی نخورد. گاهی علی بعدها که بزرگ تر شده بود می آمد در بیمارستان با امام بازی می کرد. گوشی پزشکی را می گرفت و دکتر امام می شد و با ایشان شوخی می کرد. می دانید حضرت امام برای نام گذاری دختر، فقط نام فاطمه و زهرا را می‌پذیرفتند. در خانواده خودشان هم چند تا فاطمه بود. یک بار در یکی از ملاقات ها که اعضای خانواده جمع بودند دختر خانم ها از ایشان پرسیدند آقا ما چند تا فاطمه داریم و هر کدام را صدا می کنیم همه جواب می دهند. حالا چه کنیم؟ امام به شوخی جواب داد:" خب یکی را فاطی صدا کنید و یکی را فوتی " که همه خندیدند.
وقتی امام ناراحت شدند
می‌گفتند استفاده بی مورد برق، مورد ضمان است. حرام می دانستند. هیچ وقت ندیدم که چند چراغ خانه را با هم روشن کنند. به هر جا وارد می شدند برق آن جا را روشن می کردند و هر وقت خارج می شدند، خاموش می کردند. مثلا حتی در راهرو هم وقتی می خواستند حرکت کنند، یک چراغ روشن می کردند و حرکت می‌کردند. وقتی داخل اتاق نشسته بودند، اگر می خواستند بروند دست شویی چراغ اتاق را خاموش می کردند. با وسواس و دقت نظر این مسئله را رعایت می کردند.
می خواستند بروند برای ملاقات عمومی، قبل از رفتن تاکید می کردند چراغ ها را خاموش کنید. یک بار بعد از ملاقات که رسیدند، دیدند چراغ های متعددی روشن است. ناراحت شدند، اعتراض کردند و گفتند وقتی کسی در اتاق نیست، این همه چراغ، چرا روشن است؟
آموزش تنظیم امواج رادیو
یک بار ایشان داشتند استراحت می کردند که مرا صدا زدند و رادیو را خواستند. یک رادیو بود که هفت تا موج داشت. گفتند این را روشن کن. من کار با آن رادیو را بلد نبودم و خواستم بیرون بروم و از همکاران بپرسم. ایشان با لحنی مهربانانه گفتند:«کجا؟ » نه به حالت دستوری. بلکه خیلی صمیمی گفتند: کجا می ری؟ رادیو در دستم بود که اول اشاره به ولوم دستگاه کردند که روی کجا تنظیمش کنم. بعد اشاره به موج رادیو کردند و گفتند: «بیارین بیارین بیارین تا این جا.» با همین لحن. بعد این دکمه سبز رنگ را فشار بدهید. وقتی دکمه را زدم گفتند لطفا بگذارید روی میز. جالب این بود که با وجود فاصله شان، موج را دقیقا به من گفتند. چنان دقیق موج را نشان دادند که وقتی رادیو روشن شد صدا صاف و بی خش بود. این دقت امام برایم خیلی شگفت انگیز بود.ایشان کاملا به صدا های رادیو ها آشنا بودند. هنوز رادیو را باز نکرده، می توانستند از روی صدا تشخیص بدهند که کدام رادیو را گرفته اند. یک بار یکی از بچه ها رادیو را از بیرون آورد و سریع وارد اتاق شد تا به آقا بدهد. همین که وارد شد و رادیو را روشن کرد، امام تا صدای رادیو را شنیدند گفتند رادیو عراق است ببرید بیرون. هرگز به رادیو عراق گوش نمی کردند چون مدام فحاشی می کرد. حرف درست و حسابی برای شنیدن نداشت. اما رادیو بی بی سی را همیشه سرساعت و مرتب گوش می دادند.رادیوهای بیگانه را 6 صبح گوش می دادند. امام همیشه 5 تا 10 دقیقه اخبار ساعت های مختلف را گوش می‌کردند.برخی مواقع می دیدم که زمان خواندن روزنامه یا شنیدن رادیو و دیدن تلویزیون، یادداشت هایی برمی داشتند.
شهادت می دهی که این خون نیست؟
اولا این که برای ورود به داخل اتاق، یک آویزی قرار داده بودند که وقتی در باز می‌شد صدا می داد و همه متوجه می‌شدند کسی وارد شده. یک قاعده و رمزی را هم گذاشته بودند که هر کس وارد می شد می گفت یا ا... و امام پاسخ می داد بسم ا... تا فرد حق ورود به اتاق را پیدا می کرد. وقتی ما داخل اتاق بودیم و خانم ها وارد می شدند امام سریع به خانم ها اعلام می کردند یا ا... که یعنی نامحرم داخل هست تا آن ها مراعات کنند. با وجودی که اعضای خانواده را دیده بودیم و گاهی به عنوان مریض مراجعه می کردند ولی امام این احتیاط ها و دقت نظر را در برخورد محرم و نامحرم داشتند.یک بار روی بازوی شان یک پنبه الکل گذاشته بودم که جای تزریق یک سوند قلبی بود. بعد که پنبه را برداشتم ، جای آن قرمز شده بود. البته خون نبود. فقط رنگش قرمز بود. به اندازه یک نصف عدس فرض کنید. می خواستند وضو بگیرند. سوال کردند:
« این خونه؟» گفتم: «نه آقا جان، این خون نیست.»باز گفتند:«شهادت می‌دهی که این خون نیست؟»گفتم: بله آقا. برای من جالب بود که ایشان به عنوان یک مجتهد، از یک متخصص شهادت گرفتند.
این همه سبزی برای کیست ؟
امام مراقب بودند از این که خوردنی یا هر چیز اضافه ای وارد خانه نشود. آقای رضا فراهانی که خرید ها را انجام می داد، یک بار سبزی خوردن خریده بود. امام در حیاط ایشان را دیده و پرسیده بودند:«این همه سبزی برای کیست ؟»حاجی فراهانی گفته بود برای خانه خریده ام. امام مقداری از سبزی را جدا کردند و گفتند:« ما به این همه سبزی نیاز نداریم.» همین مقدار کافی است بقیه را به آقایان دفتر بدهید.
اعلام وضعیت قرمز شد
وقتی که ایشان در سی سی یو بودند و پدافند شروع به کار کرد، اعلام وضعیت قرمز شد. می دانید که جماران هم یکی از نقاط حساس بود. البته ایشان هیچ وقت نپذیرفت که به پناهگاهی که در آن نزدیکی درست کرده بودند برود. آقا خیلی آرام گفتند که چراغ را خاموش کنید. یعنی یک رفتار عقلانی و منطقی و موضع امنیتی در برابر واقعه. بعد خود ما قلب مان شروع می کرد به تپیدن از بمباران و موشک باران. من که قلب امام را با مانیتور کنترل می کردم، دیدم ذره ای تغییر پیدا نکرده. خیلی عجیب بود. طبیعتا در آن وضعیت باید دچار تغییر می شد. ضربان قلب ما می زد اما قلب امام انگار که آرام تر از قبل باشد مشغول کار خودش بود. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
هنوز این صدا در قلبم هست
یک روز کارهمه ما در اتاق سی سی یو تمام شده بود. همه داشتیم از اتاق بیرون می رفتیم. من آخرین نفری بودم که خواستم از اتاق بیرون بروم که ناگهان صدای شان را شنیدم. مرا با لحنی بسیار زیبا صدا کردند. کلام شان این بود:" نگاه کن" این گونه صدا زدند. بعد نکاتی را فرمودند که به دفتر منتقل کنم. کلام شان خیلی صمیمی و دوستانه بود. من تمام جانم لرزید و تا مدت ها این کلام در من حالت شعف ایجاد کرده بود. سریع برگشتم فقط نگاه کردم. یک سیمای نورانی که یک دست لباس سفید پوشیده بودند و رویشان هم یک لحاف سفید بود. دیدنی ترین تصویری که می شد دید و صدایی که می شد شنید. هنوز این صدا، در قلبم هست.
 

 

اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: امام خمینی ره شرح حال وپیامها ، پلاک عزّت

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷ | 14:16 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |

پلاک عزت - در یادبود سی و ششمین سالگرد عروج شهید محمد مهدی خادم الشریعه

می خواهم برای افطاردر بهشت باشم

گروه پلاک عزت- اگر نام هویزه با شهید علم الهدی همراه است و قله کله قندی را حاج عبدالحسین برونسی فتح کرده و ارتفاعات بازی دراز به نام محسن وزوایی می‌بالد و جزیره مجنون تا ابد به نام حاج همت افتخار می کند فتح منطقه عملیاتی چزابه و بستان هم با نام و خاطره و از جان گذشتگی و دلاوری سردار خط شکن سپاه اسلام حاج محمد مهدی خادم الشریعه و دلاوران تیپ 21 امام رضا (ع) تا ابد خواهد درخشید به گونه‌ای که پیر جماران در وصف شان فرمود: «کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان رزمندگان به ویژه بچه‌های تیپ 21 امام رضا (ع) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد.»شهید خادم الشریعه از اولین کسانی بود که آموزش را در جبهه راه‌اندازی کرد. تداوم آموزش نیروها را یک ارزش می‌دانست و در این زمینه، قدرت گزینش بی‌نظیری داشت.با شکل‌گیری تیپ 21 امام رضا (ع)‌  به عنوان اولین فرمانده آن منصوب شد. سپس به عنوان اولین مأموریت، به تیپ ابلاغ شد که پدافند بخشی از بستان را برعهده بگیرد. تیپ امام رضا (ع)‌ به فرماندهی خادم الشریعه اولین قدم را با صلابت برداشت و حمله سنگین ارتش عراق را در چزابه درهم کوبید.پس از عملیات طریق القدس بود که نیروهای تیپ 21 امام رضا (ع) در تنگه چزابه استقرار یافتند. عراقی ها در یک حمله همه جانبه به تنگه چزابه با ایستادگی، مقاومت و پایمردی رزمندگان خراسان به عقب نشستند به طوری که با ورود شخص صدام حسین به عنوان رئیس‌جمهور عراق و فرمانده کل ارتش بعث به صحنه درگیری باز هم نتوانستند راهی به گشودن تنگه چزابه بیابند. آتش بازی توپخانه سنگین عراق در چزابه پر حجم‌ترین تهاجم توپخانه دشمن تا آن روز بود و به عقیده کارشناسان نظامی، مهمات به کار رفته در نبرد چزابه معادل کل مهماتی بود که تا آن روز علیه مواضع ایران مصرف شده بود اما پاسداران تیپ 21 امام رضا (ع) با رشادت تمام پاتک دشمن را دفع کرده و شجاعانه از مناطق فتح شده پاسداری کردند. بدون تردید حماسه دفاع از بستان و چزابه به عنوان برگی زرین از دلاوری‌های نیروهای رزمنده خراسان در جبهه‌های نبرد ثبت خواهد شد که سهم سرداران شهید محمد مهدی خادم الشریعه و ولی‌ا... چراغچی در این پیروزی بزرگ ستودنی است و تا زمانی هم که این عزیزان به فیض شهادت نرسیده بودند در اکثر عملیات‌های جنوب حضور فعالانه، مؤثر و عاشقانه داشتند...

اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۷ | 0:59 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |
پلاک عزت - خرمشهر آبروی ایران

 

یادداشت

ما رو  به کربلا می رفتیم
غلامرضا بنی اسدی

یک تفاوت راهبردی به لحاظ معنوی میان رزمندگان ما و جنگجویان چند ملیتی عراق بود و آن، این که ما « رو به کربلا» حرکت می کردیم و دشمن، به کربلا، «پشت» کرده بود. ما سید الشهدا( ع) را پیش رو داشتیم و او پشت به امام حق داشت. روشن است که این مسیر حرکت که دو سوی ماجرا، انتخاب کرده بودند، هر کدام را به کدام سو می برد و در کدام صف قرار می داد. دو صف که قافله سالار یکی از آن دو، حسین بود، سلام ا... علیه و در راس صف دوم، یزید ایستاده بود، لعنة ا... علیه و جنگی که برپا شد، خط تمیزی شد که برای همیشه، حق را از باطل جدا می کرد چنان که در دفاع مقدس ما چنین کرد. نوع رفتار دوطرف به خوبی نمایان بود که « عمار حقیقت» کدام سو است. همین خرمشهر را نگاه کنید، آینه تمام نمای ماجراست. دشمن که آمد، وحشیانه زندگی ها را آتش زد. از خانه هایی که مردم به هزار زحمت و با هزار آرزو ساخته بودند، تلی از خاک برجا نهاد. هزاران امید را که به فرداهای بهتر بسته شده بود، چون ساقه های ترد گل یاس شکست. هزاران مادر را به حسرت فرزند و هزاران فرزند را در حسرت نگاه پدر و دست مادر گذاشت. من هنوز دچار سرنوشت تلخ تر از تلخ مادری هستم که در هجوم عراق، فرزند چند ماهه خود را به کمر بسته بود و به سوی منطقه امن می دوید و در این ماجرا بی آن که متوجه شود، شال کمر او شل شد و فرزندش افتاد و او هنوز نمی داند که چه به روز فرزندش آمده است. بله، آن ها زدند و بستند و شکستند و آمدند . آمدند که بمانند و این را بر در و دیوار خرمشهر هم نوشتند اما از این سو، ما به جان برخاستیم و در عین مظلومیت، صلابت و قدرت، شهر را پس گرفتیم و تا می شد، کوشیدیم که کمتر بکشیم.برای ما زنده ماندن دشمن- حتی- یک اصل بود. ما نه بر اساس هوس می جنگیدیم و نه حتی انتقام. ما اهل جهاد بودیم و ملزم به رعایت حد و مرزهای ظریف آن، لذا هیچ گاه به ولع کشتن و خون ریختن از دشمن دچار نشدیم، گواهش هم این که در همین خرمشهر و عملیات بیت المقدس، ۱۹ هزار اسیر از دشمن گرفتیم. اسرایی که برخی هاشان تا آخرین فشنگ خشاب شان را شلیک کرده و برادران مان را به شهادت رسانده بودند اما ما شلیک نکردیم. اسیر را هم حرمت نهادیم و این تفاوت مکتب حسین بود با شیوه یزید. ما خوانده بودیم که حسین( ع) قبل از آغاز جنگ کربلا، لشکر حر را پذیرایی و مرکب ها شان را هم سیراب کرد اما جوابش در عاشورا عطش بود. ما باور داریم که اگر باز آب به دست امام می افتاد، حتی برای لحظه ای راه آب را بر کوفیان نمی بست چنان که امام علی(ع) در صفین چنین کرد. باری ما نمی توانستیم در روز آزاد سازی خرمشهر از مرز آزادمردی عبور کنیم و با دشمن چون خودش رفتار کنیم. راه و رسم و روش ما را مولا علی(ع) و سید الشهدا(ع) جور دیگر نوشته بودند. خوب است حالا که پس از ۳۶ سال به آن حماسه نگاه می کنیم، ظرافت های رفتار مومنانه و زمختی برخورد کافرکیشانه را تبیین کنیم تا هم فرزندان خودما بدانند حقیقت را و هم دنیا بفهمد تفاوت ها را. این می تواند به تعریف عینی و عملی سلوک ایرانی کمک کند و در فضایی که دشمنان بر طبل ایران هراسی می کوبند، از مهربانی ملتی پرده بردارد که با دشمن خونی خویش هم با سلم و مدارا و حتی مروت رفتار کردند. خرمشهر گواه گویای این رفتار است...
خراسان شماره : 19827 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۳ خرداد

اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت

ادامه مطلب را ببينيد
تاريخ : شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۷ | 13:27 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |