
همکلام با علی اکبر نخعی جانباز 70 درصد، فرمانده دیروز و نویسنده امروز
مهین رمضانی – امروز دانشجوی 51 ساله مقطع دکترای زبان شناسی است که چهار فرزند هم دارد. برای مدتی ساکن تهران شده است تا درسش را تمام کند، می گوید:«با این که سخت است اما من دوست دارم سطح علمی ام را ارتقا دهم .»
خاطرات حضورش در جنگ را برایم مرور میکند که در16 سالگی درجهاد سازندگی فعالیت می کرده و سه ماه در منطقه مریوان و سه سال هم درجبهه جنوب خدمت کرده است .
علی اکبر دی ماه سال 65 و در20 سالگی درعملیات کربلای 5 منطقه شلمچه در شهرک دوئیجی عراق از ناحیه کمر ونخاع مجروح شده است.
وی می گوید:« جراحتم ضایعه نخاعی است. بیشتر وقت ها درد شدیدی دارم که در سرماو گرما تشدید می شود اما می توانم کمی راه بروم. با درد کنار آمده ام واگروضعیتم بد باشد از ویلچر استفاده می کنم.»
فرمانده گردان کوثر بودم
از او می خواهم درباره زمان ونحوه جانبازی اش بگوید: «ما در50 کیلومتری عراقی ها و منطقه ای مسطح مشغول پیشروی بودیم به طوری که عراقی ها کاملا بر ما مسلط بودند و زمین هیچ گونه پستی وبلندی نداشت . ما به میدان مین رسیدیم، من فرمانده گردان کوثر بودم.قبل از مجروح شدنم در منطقه عملیاتی زمینگیر شدیم. از یک طرف آتش دشمن روی ما بود وازطرف دیگر آتش خودی( چون ما پیشروی کرده بودیم و به جلو رفته بودیم نیروهای خودی متوجه نبودند وهمچنان آتش خودی هم روی ما بود. )من با بی سیم به حاج اسماعیل اطلاع دادم که آتش را به سمت دشمن بکشند، ما به نقطه رهایی رسیده بودیم و دیگر نمی توانستیم جلو برویم .سه نفر از عراقی ها شانه به شانه هم روی خاکریز نشسته بودند وبه سوی ما شلیک می کردند ، گویی می خواستند گنجشک بزنند واگر سر بلند می کردیم می زدند.ما روی زمین دراز کشیده بودیم و گونه هایمان روی خاک بود واگر سر بلند می کردیم می زدند.
یکی از نیروها تنها فرزند یک شهید بود ومن با آمدنش مخالف بودم اما با اصرار در عملیات کنارمان بود که گلوله ای هم خورد.
آن لحظه فکر کردم شهید شده است ( اما شکر خدا زنده ماند). الان هم در مشهد ساکن است. بادیدن این صحنه من به بچه ها گفتم این سه نفر را با آر پی جی بزنید، یکی از بچه ها گفت اگر سرمان را بلند کنیم با گلوله می زنند. از او خواستم آر پی جی را به سمت من پرتاب کند .
نفر وسط عراقی ها را هدف گرفتم
من اسلحه را گرفتم ، مسلح کردم، برای یک لحظه بلند شدم و یک «یا زهرا»ی بلند گفتم و نفر وسط عراقی ها را هدف گرفتم که هر سه از بین رفتند.با این قضیه گویی جنگ تمام و تا مدتی سکوت وآرامش بر منطقه حاکم شد طوری که بچه ها بلند شدند وشادی کردند .
گلوله ای از پشت به کمرم خورد
چند لحظه قبل از اصابت گلوله به پشتم تیربار شلیک نمی کرد. من ازیکی از نیروها خواستم خشاب تیربار را عوض کند اما تیربار به دلیل تجمع گل ولای گیرکرده بود. من برگشتم تا تیرباررا راه بیندازم . پشتم به عراقی ها بود و مشغول تمیز کردن بودم که گلوله ای از پشت به کمرم خورد.
یکی از عراقی ها بدون این که نگاه کند با کلاش رگبار زد ، گلوله ای از پشت به من خورد واز جلو خارج شد. در تکاپو بودم و برای چند لحظه متوجه نشدم ، اما وقتی بچه ها به طرف من آمدند، متوجه درد و مجروحیتم شدم.
گفتم شما پیشروی کنید من از همین جا هدایت می کنم. گفتند ما بدون شما نمی توانیم. فریاد زدم و گفتم عقب بروید. من هستم، شما بروید و سرم را روی زمین گذاشتم ؛ بچه ها فکر کردند من شهید شده ام...
جنازه ام را تکه تکه می کردند
آن موقع «سردار قاآنی» را «حاج اسماعیل» صدا می کردیم. ایشان گفته بود جنازه نخعی را حتما به عقب بیاورید. او با لباس پاسدار رفته است و اگراسیر شود ، تکه تکه اش می کنند واز جنازه اش بهره برداری می کنند، نمی خواهم برگ برنده دست دشمن بیفتد.
بدنم درکوره آتش می سوخت
بعد از چند ساعت با آن خون ریزی و با توجه به این که از رودخانه رد وخیس شده بودیم ، گویی تمام بدنم درکوره آتش می سوخت وبه شدت تشنه شده بودم .بدنم به شدت می سوخت واز آن بخار بلند میشد. هم تشنه بودم وهم هوا خیلی سرد بود.
وقتی گلوله های خلاصی به سمت من شلیک شد
با این که صورتم رو به آن ها بود وحتی پلک نمی زدم که گمان کنند من شهید شده ام اما چند گلوله خلاصی به سمت من شلیک و از کنارم رد شد.
خواست خدا بود که زنده بمانم و مصداق این بیت شعر است که:
گر نگهدارمن آن است که من می دانم
شیشه را دربغل سنگ نگه می دارد
من خیلی آرزوی شهادت داشتم و تمام ذکرها یی را که بلد بودم گفتم.
صحبت هایش به این جا که می رسد با خنده میگوید:« وهمه اش منتظر بودم به دنبالم بیایند اما نه نیروهای خودی، بلکه فرشته ها اما متاسفانه مهر باطلی بر پیشانی ام خورد و اتفاقی نیفتاد .»
او از موقعیت منطقه چنین می گوید:بعد از سال ها جنگ در این منطقه اولین بار بود که به جای خاکریزهای معمولی با هلالی برخورد کردیم. خاکریزهایی که گرفتن آن بسیار سخت بود. خاکریزهایی مثل نیم دایره که به هم وصل بودند، به عبارتی شلمچه تنها منطقه ای بود که دشمن از تمام امکانات نظامی وابزار استفاده وحتی برق فشار قوی به آب متصل کرده بود و ما با رمز «یا زهرا (س)» عملیات را پیروزمندانه به پیش بردیم وبعد از آن بود که عراق قطعنامه 598 را پذیرفت .بعد از دو ساعت بچه ها برای حمل من برانکار آوردند. یکی از آن ها گلوله خورد و من گفتم او را به عقب منتقل کنید. در برگشت دیگر برانکاری نبود وروی زمین مسطح و زیر گلوله دشمن به حالت سینه خیز من را به عقب کشیدند تا به منطقه دوئیجی نزدیک شدیم . دشمن ما را با چهار لول ضد هوایی زیر آتش گلوله گرفته بود
(دوئیجی منطقه ای در عراق بود که حالت شهرک مانند داشت وخالی از سکنه بود).
من را تا پای دیوار شهرک آوردند اما نمی شد به پشت دیوار منتقل کنند گفتم : به محض این که گلوله ها قطع شد وسربازعراقی خواست خشاب را عوض کند، من را به پشت دیوار پرت کنید. بعد از آن به بیمارستان صحرایی منتقل شدم وتحت عمل جراحی قرار گرفتم . شبانه به بیمارستانی در یزد وبعد از آن به بیمارستان پاسارگاد تهران وبعد بیمارستان قائم مشهد منتقل شدم .بعد ازجانبازی دیگر نتوانستم به جبهه بروم، دوسه سال قبل نیز برای دفاع از حرم تقاضا دادم که دوستان موافقت نکردند...
32 سال جانبازی
دی ماه امسال یعنی کمتر از هفت ماه دیگر 32 سال است که من جانبازم .بعد از چند سال اول جانبازی به مرحله ای رسیده ام که درد برای من شیرین شده است.شب ها که درد دارم با خدا درد دل می کنم وتشکر.درد را لطف خداوند میدانم که خلوت با معشوق تلخی درد را به شیرینی تبدیل می کند ، دیگر از درد رنج نمی برم .
40 کتاب نوشته و ترجمه کرده ام
من الان در مقطع دکترا درس می خوانم و14 سال سابقه تدریس دارم . نویسنده ومترجم هم هستم و حدود 40 کتاب نوشته ام .
«افلاکیان خاکی» را نوشته ام که نام آشناست و لطف خود شهد ا بوده است که به آن ها توسل جسته ام .زیارت عاشورا ، دعای کمیل، توسل، زیارت آل یاسین و متن زیارت ناحیه مقدسه رابه انگلیسی ترجمه کرده ام و در برنامه های فرهنگی سخنران زبان انگلیسی در خارج وداخل کشور هستم.
خاطره ای از امام
چند ماه قبل ازعملیات که نیروهای اسرائیلی از منطقه بازدید کرده بودند، اذعان داشتند با وجود انواع تله انفجاری ،وصل کردن برق فشار قوی به آب هلالی ها و... ایران نمی تواند در این منطقه عملیات انجام دهد.ما هم با گرفتن نقشه هوایی متوجه شدیم عملیات غیر ممکن است.برای اطمینان درخواست عکس رنگی کردیم وبیشتر مطمئن شدیم که عملیات امکان ناپذیر است . این موضوع از قرارگاه به اطلاع امام (ره ) رسیده بود. امام در کاغذ کوچکی با این مضمون برای بچه ها نوشته بودند که من هر موقع با مشکل سختی رو به رو می شوم ، با استمداد از نام مادر حضرت زهرا(س) گره باز می شود؛ رمز عملیات را «یا فاطمه زهرا(س)» می گذارم . با این نوشته بچه ها خیلی روحیه گرفتند و هر کسی می خواست گردان او خط شکن باشد .فکر کنم این دستخط که دست به دست میشد در موسسه حفظ آثار امام (ره )نگهداری میشود.عملیات شگفت انگیز انجام شد. من زمانی مجروح شدم که با چشم غیر مسلح دیوارهای بصره را می دیدم .
مهدی عسکری-از کوره گداخته روزهای پرمرارت دفاع از حرم، مدافعانی بیرون آمدند و سردارانی ساخته شدند که شاید اگر نعمت شهادت آن ها نمیبود، چگونه زیستنشان برای همیشه غریب میماند. اگر امروز به افتخار همه مدافعان حرم تمام قد میایستیم، اگر امروز به تصور روزی مینشینیم که دوباره بارگاه منور حضرت زینب را زیارت کنیم و اگر امروز این کیان مقدس هنوز پابرجاست، همه و همه به افتخار مردان بیادعایی است که رفتند تا امید به زیارت این بارگاه «در آیندهای نزدیک» همچنان در دلهای ما باقی بماند...45 سال قبل در کشور دوست و همسایه چشم به جهان گشود اما رنج زمانه در شش سالگی طعم غم بزرگ بیپدری را به او چشاند. در همان روزها و ایام هجران پدر به همراه عمویش به ایران آمد. دامنه مصائب روزگار آن قدر دامن گیرش شد که به رغم عشق فراوان به تحصیل، مجبور به ترک تحصیل و حضور در بازار کار شد، با این حال به خود آموخت که دانش و علم تنها در کتابهای یومیه و مشق و تحصیل نیست. این بود که شخصا ساعات زیادی از ایام خود را به مطالعه میپرداخت، آن قدر که در بسیاری از مسائل دینی و علمی سرآمد فامیل شد و فامیل و دوستان او را «شیخ» صدا میزدند و پاسخ بسیاری از پرسشهای خود را در کلام او جست وجو میکردند. در این میان قرآن، نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه جزئی جدایی ناپذیر از زندگی او بود. با این اوصاف و به گواه بسیاری از آشنایان، هیچ گاه نماز اول وقتش ترک نشد، به پرداخت خمس و زکات بسیار پایبند بود و از هر مالی که شبههناک بود به شدت پرهیز میکرد. چهره با صفا و خندانش همیشه پذیرای رنج و تألمات دیگران بود و آرامشی خاص به همه ارزانی میکرد. با وجود سختیهای فراوان کار بنایی و گچ کاری، ارادتش به خاندان رسولا... را هیچ گاه کنار نمیگذاشت و همیشه در ایام مجالس اهل بیت، یک پای ثابت مجلس و منبر بود.دست اندازی تکفیریها به سوریه که آغاز شد، با همان سرمایه عشق به خاندان پیامبر اسلام(ص) و ارادتی مثال زدنی به حضرت زینب(س)، راهی سوریه شد. آن قدر آماده عروج بود که تنها 40 روز پس از حضورش در سوریه در عملیات «تل قرین» نزدیک مرز اسرائیل و در ایام شهادت حضرت زهرا(س) به آرزوی آسمانی شدن رسید. پیکرش را به همراه پیکر فرماندهانش شهید ابوحامد و شهید فاتح در واپسین روزهای اسفند سال 93 از مقابل مهدیه مشهد تشییع کردند...
«ثریا نجفی» همسر این شهید گران قدر باب کلام را این گونه میگشاید: دختر عمو پسر عمو هستیم. سالها قبل به ایران آمدیم و حالا ایران را خیلی بهتر از افغانستان میشناسم. 24 سال قبل در حالی که 15 سال داشتم با نعمتا... ازدواج کردم. آن زمان در کلاس سوم راهنمایی و دختری درس خوان بودم. وقتی به خواستگاریام آمد قبول کردم اما گفتم میخواهم درس بخوانم و او هم با روی باز قبول کرد. یک سال برای کار به شهرستان رفت تا مخارج عروسی را تأمین کند؛ یک سالی که معنای واقعی دوری و هجران را متوجه شدم.یادآوری یک انس عاشقانه، لبخندی پرمعنا به حرفهایش داده است: علاقه بسیار زیبایی به حضرت صاحبالزمان(عج) داشت، آن قدر که روی کارت عروسیمان نوشته بود «یا قائم آل محمد». این انس به ائمه اطهار آن قدر زیاد بود که نام هر چهار فرزندمان هم از نامهای معصومان است؛ مهدی، محمدحسین، علی رضا و فاطمه زهرا...
او ادامه میدهد: همسرم دایمالوضو بود و میگفت وقتی وضو داریم شیطان به ما نزدیک نمیشود. چون بچه کوچک داشتیم خیلی در کارهای خانه به من کمک میکرد.ثریا خانم می افزاید: حق الناس یکی از بزرگ ترین خطوط قرمز زندگیاش بود تا آن جا که برای خواندن نماز اول وقت شرط گذاشته بود و تنها با این شرط که صاحب کار بپذیرد او چند دقیقه نماز اول وقتش را بخواند، کاری را قبول میکرد. آن قدر به محرم و نامحرم اعتقاد داشت که هیچ وقت حتی عروسهای فامیل را هم به چهره نمیشناخت، ضمن این که خیلی مقید به غیبت نکردن بود و از این گناه کبیره به شدت دوری میکرد.
تولد مهدی در نیمه شعبان
همسرش میگوید: یک سال و سه ماه بعد از ازدواج اولین فرزندمان به دنیا آمد. آن قدر امام زمانی بود که اولین فرزندش در نیمه شعبان به دنیا آمد و نامش را به یمن و مبارکی این روز مهدی انتخاب کرد. خودش میگفت چون در کارت عروسیمان از امام زمان(عج) یاد کردیم مولا هم پیش خودشان نگذاشتند و در روز تولدشان یک پسر به ما عنایت کردند.
دوباره هوای امام رضا(ع) کردیم
انگار خاک خراسان و هوای مشهد بدجور همه را دامن گیر میکند و این زوج افغانستانی نیز از این قاعده مستثنا نبودند. ثریا خانم در این باره میگوید: زمانی با همسرم تصمیم گرفتیم برویم و در افغانستان زندگی کنیم. رفتیم و آن جا زمینی هم خریدیم و با خون دل آن را ساختیم اما مدتی بعد دوباره هوای ایران کردیم. امام رضا(ع) ما را به سوی خودش میکشاند. میخواستیم برگردیم اما اول باید خانه را میفروختیم. برای خانه مشتری میآمد و اتفاقا به قیمت بالا هم میخریدند اما همسرم فقط میخواست خانه را به کسی مثل خودش بفروشد تا این که فردی به نام سیدرضا آمد اما پولش خیلی کمتر از قیمت واقعی خانه بود. ما هم برای سفر به پول خانه نیاز داشتیم. همسرم راضی شد و گفت: سید است و تحقیق کردهام آدم خوبی است. سپس خانه را به او فروخت و برگشتیم پیش امام رضا(ع).وی از تصمیم همسرش برای رفتن به سوریه این گونه میگوید: وقتی ماجرای سوریه پیش آمد خیلی بیقرار رفتن شده بود. من هم بیقرار از دست دادن او بودم و مخالفت میکردم. فاطمه زهرا تازه به دنیا آمده بود و فقط 8-7 ماه داشت. هر کار کردم راضی نشد و گفت باید بروم. به ناچار گفتم برو اما خواهش میکنم خط مقدم نرو. او هم فقط خندید و چیزی نگفت.او میافزاید: در مدت 40 روزی که در سوریه بود دو بار تماس گرفت و خبر سلامتیاش را داد. چند شب قبل از شهادت خوابش را دیدم. به خانه آمده بود. وضو گرفته بود و میخواست نماز شب بخواند. در خواب، پسرم پشت سر پدرش رختخواب پهن کرد. ما اعتقاد داریم رختخواب راه است و مسافری از راه میرسد. چند روز بعد بود که همسرم در منطقه تل قرین به شهادت رسید.
برداشت آزاد از کتاب «چله عشق» نوشته سیدسعید موسوی
مهین رمضانی – محمد حسین عاقبتی فرزند یک خانواده مذهبی در یکی ازروستاهای کاشمراست که سال های اول زندگی درروستا می ماند وبعد به کاشمرمی رود .سال 54 وارد حوزه علمیه می شود . دوسال در حوزه درس می خواند و بعد ازانقلاب وارد جهاد سازندگی وسپس درسال 60 وارد سپاه می شود.او در دوران دفاع مقدس درسوسنگرد، درحوزه اطلاعات وعملیات مشغول به خدمت می شود.به گفته وی، درابتدا ی جنگ نیروهای نظامی سازوکار رده بندی های نظامی امروزه را نداشتند . همه نیروها ازجان ودل خدمت می کردند و فرقی بین نیروهای بسیجی ، سپاه وارتش و... نبود.محمد حسین بعد ازعملیات بیت المقدس درگردان شهید برونسی از ناحیه دست وکتف مجروح میشود.حضور او تا پایان جنگ ادامه پیدا می کند ودر سال 78 بازنشسته میشود. رزمنده دیروز در کسوت کشاورز پر تلاش امروز حالا هم خدمت به خانواده شهدا وجانباران را وظیفه خود می داند. «جامعةالعباس» مجموعه ای خودجوش است که به گفته اوبه هیچ جا وابستگی ندارد وبرای گره گشایی از مشکلات این قشر ازجامعه فعالیت میکند .به عقیده وی حداقل کاری که امثال او می توانند انجام دهند این است که درد دل های این خانواده ها را بشنوند وتا جایی که امکان دارد کمک کنند.در مدت حضورش با تعداد زیادی ازشهدا همرزم بوده است، از جمله شهید برونسی که اولین آشنایی با «اوستا عبدالحسین » مربوط به عملیات بیت المقدس است.محمد حسین بارها وبارها مجروح شده اما همچنان تا پایان جنگ در جبهه حضور داشته است. او جانباز40 درصدی است که درصد جانبازی برایش معنا ندارد و دوباره با حضور درصحنه تولید به رفع مشکلات کشاورزان کمک می کند ومعتقد است امروزهم برای غلبه بر مشکلات جز تلاش ، از خود گذشتگی،مدیریت صحیح و صمیمیت راهی نداریم .وی ازخاطراتش برای آزادی خرمشهر می گوید:« ازمنطقه هویزه که قراربود عملیات فتح خرمشهرآغاز شود، آماده سازی برای عملیات حدود یک ماه طول کشید.آن زمان ما مامورشدیم خط منطقه هویزه به سمت خرمشهررا بشکنیم .شب بود وجلوی ما را آب گرفته بود، علاوه برآن نهرآبی هم جریان داشت، یکی از نیروهای محلی آن جا که با منطقه آشنایی کامل داشت و معروف به «حسین کلاه کج» و ازفرماندهان خوزستان بود، اطلاعات کافی را برای شکستن خط به نیروهای اعزامی ازمشهد داده بود.منطقه صعب العبوربود و تیربارها همه به سمت ما نشانه رفته بود وامکان کوچک ترین حرکتی وجود نداشت ، شب بود وما نتوانستیم کاری بکنیم. عراقی ها هم چون دیدند نمی توانیم کاری بکنیم وخبری از ما نشده است، رفتند وما به دنبال شان تا خرمشهرپیش رفتیم.آن ها ازسمت پل، جلو آمده بودند اما درمنطقه هویزه به سمت خرمشهر حرکت کردند ورفتند وما هم به دنبال شان رفتیم، البته دربعضی مناطق هم درگیری پیش می آمد.اما عراقی ها درمنطقه پل مدتی مقاومت کردند ، تا شبی که صبح آن خرمشهر فتح شد درگیری هم در این منطقه پیش می آمد.لازم به یاد آوری است که بگویم زمانی که تیپ جواد الائمه (ع) تشکیل شد، گردان ما از تیپ امام رضا (ع) جدا شد وتیپ جوادالائمه(ع) شکل گرفت که من هم جزو آن تیپ بودم .درعملیات فتح خرمشهردرتیپ جواد الائمه (ع) هرچه تانک می گرفتیم، آرم تیپ خودمان را روی آن می زدیم . درتیپ امام جواد( ع) هم با حاج آقای احمدی وشهید برونسی وبعدهم درگردان کوثر با شهید حسین بصیر همرزم بودم .
خاطره شیرین 2 بسیجی
دراوایل جنگ، ما در سوسنگرد بودیم وگروه های مختلفی ازاقصی نقاط کشور آمده بودند وهمه نیروها توسط شهید چمران سامان دهی شده بودند.عراقی ها بین سوسنگرد ودهلاویه مستقر بودند وما منطقه غرب آن ها را گرفته بودیم.در آن منطقه قرارگاه زده بودند وتانک های شان را هم آورده بودند اما چون هنوز امید پیشروی داشتند دیوار وسیم خاردار نکشیده بودند . ما می خواستیم روی جاده تردد کنیم وعراقی ها ما را می زدند بنابراین هوابرد ارتش برای پشتیبانی ما آمد . به من وشخص دیگری به نام عبدالحمید اهل سوسنگردوظیفه شناسایی قرارگاه وامکانات نظامی عراقی ها سپرده شد.بعثی ها پدرشهید عبدالحمید را به شهادت رسانده و به برخی از اعضای خانواده او هم جسارت کرده بودند که متاسفانه بعد از آن شرایط خوبی برای آن ها پیش نیامد و اتفاقات ناگواری رخ داد.
ناخودآگاه به آن ها سلام کردم
ما دو نفر برای شناسایی تانک ها رفتیم .از کانال های خشک شده گذشتیم و داخل قرارگاه شدیم . با دوستم شهید حمید قرارگذاشتیم من هیچ نگویم و اگراسیر شدم خودم را به لالی بزنم و او عربی صحبت کند .گشتی های عراقی ما را دیدند ومن ناخودآگاه به آن ها سلام کردم .آن ها که تعجب کرده بودند، به سمت ما تیراندازی کردند ، ما هم زیریک تانک مخفی شدیم سپس آماده باش دادند وآژیر به صدا در آمد تا ما را پیدا کنند.ما زیر یک تانک مخفی شده بودیم و بعد ازساعت ها که سروصدا کم شد ، نزدیک صبح، دوستم گفت:
« بلند شو برویم .»
از زیر تانک بیرون آمدیم
از زیر تانک که بیرون آمدیم، حمید به من گفت:« حسین کلاه و سر نیزه ات را به من بده.»کلاه خاکی با آرم ا... اکبر وسرنیزه ام را به او دادم .سر نیزه را به بغل تانک متصل کرد وکلاه را روی آن گذاشت . به عقب برگشتیم واز ما سوال شد چه کردید ؟گفتیم :«کاری نکردیم .»ازبس خسته بودیم، خوابیدیم وساعت 10 صبح ما را بیدار کردند و گفتند شما دیشب چه کار کردید؟ عراقی ها رفتند وهمه تانک ها را با خودشان بردند.تدبیر دو بسیجی کم سن وسال معادلات نظامی عراقی ها را به هم ریخته بود.آن ها صبح که متوجه حضور ایرانی ها شده بودند، فرار را بر قرار ترجیح دادند و از منطقه عقب نشینی کردند.اگر از من بپرسید کدام دوران جنگ بهتر بود؟ می گویم دوران اول جنگ بهترین بود. زیرا خودکفا بودیم وخودمان نیازهای مان را تامین می کردیم .نه آشپزخانه ای بود ونه امکاناتی، باکمی نان خشک و مایحتاج اولیه که مردم می فرستادند خودمان غذا درست می کردیم و فضا صمیمی تر بود که تا سال 60 هم ادامه داشت .
فرماندهان اول به فکر نیروها بودند
محمد حسین ازجمله عوامل پیروزی را توکل برخدا وهمکاری خوب نیروهای بسیجی و سپاهی وارتشی می داند و می گوید:«فرماندهان جنگ اول به فکر نیروهای خود بودند وبعد به خودشان فکر می کردند. در شب های سرد اول پتوها را به نیروها می دادند وبعد اگر پتویی می ماند، خودشان استفاده می کردند. اگرلباسی مناسب بود اول برای نیروهای شان می خواستند وبعد برای خودشان و... »وی با اشاره به نقش مردم می گوید: اگرمردم نبودندو پشتیبانی مادی ومعنوی آن ها نبود، جنگ به پیروزی نمی رسید.ما درجبهه هیچ امکاناتی نداشتیم اما همین که به پشت جبهه اطلاع می دادیم، مردم هرچه میخواستیم، می فرستادند و با یک تلفن تمام مایحتاج جبهه تهیه می شد.حتی یادم هست مردم بهترین خربزه وهندوانه مشهدی را با کامیون به نشانی که داده بودیم، فرستاده بودند.
روایت همسر؛ وقتی رفت
همسر شهید درباره اولین باری که حسین قصد جبهه می کند، چنین روایت کرده است: بار اول که به سوریه رفت به من چیزی نگفت . فقط گفته بود برای کار به کیش می رود. حسین می دانست اگر راستش را بگوید من با رفتن او مخالفت می کنم چون زمانی که می خواست برای جنگ به غزه برود با مخالفت من روبه رو شده بود این بار ترجیح داده بود حرفی از رفتن به سوریه نزند . بعد از حدود سه ماه برگشت، درست زمانی که من از تمام ماجرا با خبر بودم .وقتی به خانه رسید با ناراحتی به او گفتم:«چرا بدون این که واقعیت را بگویی رفتی؟» او در حالی که لبخند می زد در پاسخ گفت: « ماجرای غزه یادت نیست؟»بعد برای این که دلیل رفتنش به سوریه را به من بگوید، عکس ها و فیلم هایی را از جنایات داعشی ها به من نشان داد و گفت:« ببین چطور سر می برند،حال و روز مردم سوریه را ببین، ببین این جا حرم حضرت زینب (س) است ومن برای دفاع از این جا می روم»وقتی این حرف ها را به من زد و فیلم ها را دیدم ،حرفی برای گفتن نداشتم وگفتم:« برو راضی ام، من هستم و از فرزندانت مراقبت می کنم»
روایت دوست ؛ موشک های حرارتی
حسین در سوریه بارها مجروح شده بود اما مجروحیت آخر او بسیار جدی بود . در منطقه حلب فرمانده محور بود. او و حجت ( جانشین اش ) همیشه با همدیگر به مناطق عملیاتی اعزام می شدند، آن روز هم همین اتفاق افتاد .آن ها برای سرکشی رفته بودند اما انگار از قبل شناسایی شده و داعشی ها تصمیم گرفته بودند آن ها را از بین ببرند .در میانه راه خودروی آن ها را با دو موشک و از دونقطه متفاوت هدف قرار دادند، فاصله اصابت دو موشک چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود؛ موشک ها حرارتی، هوشمند و خیلی دقیق بودند. حسین بعدها به ما گفت: « در حال طی مسیر به سمت یکی از مناطق عملیاتی بودیم که ناگهان موشک اول به سمت راست خودرو اصابت کرد و حجت که سمت راست نشسته بود در جا شهید شد .اما من در سمت چپ خودرو بودم و هنوز موشک دوم شلیک نشده بود .هنوز زنده بودم اما داخل خودرو گیر افتاده بودم و نمی توانستم خارج شوم زیرا بر اثر موج انفجار درها به صورت اتومات قفل شده بود .با اسلحه شیشه را شکستم و خودم را هر طوری که بود به بیرون پرتاب کردم .خواستم حجت را از خودرو بیرون بکشم که با اصابت موشک دوم خودرو به کلی از هم متلاشی شد .پس از آن بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.بعدها از زبان همرزمانم شنیدم که موشک نصف خودروی ما را با خود برده بود. »
روایت برادر؛ گفت نمی آیم
از اولین روز اعزام حسین هیچ کس هیچ چیزی نمی دانست .خانواده ما در تهران زندگی می کردند وحسین به همراه خانواده اش در مشهد بود. قرار گذاشته بودیم برای برادر کوچکم جشن عروسی بگیریم .همه چیز آماده بود و تاریخ عروسی را هم مشخص کرده بودیم . با حسین تماس گرفتم و به او گفتم برای عروسی برادرمان به تهران بیاید اما او مخالفت کرد.با ناراحتی به او گفتم:« تو بزرگ تر ما هستی .باید حتما باشی .از تو توقع داریم در چنین مواقعی در کنار خانواده ات باشی »اما هر چقدر اصرار می کردیم زیر بار نمی رفت و می گفت:«بلیت گرفته ام و باید بروم»گفتم:«کجا؟» گفت :« میخواهم برای کار به جزیره کیش بروم »خلاصه حسین به آن مراسم نیامد وما بعدها فهمیدیم به سوریه رفته است.
روایت همرزم ؛ پرواز در نبل الزهرا
همرزم شهید نیز از نحوه شهادت حسین می گوید: روز شهادت او وضعیت منطقه معمولی بود و درگیری های آن چنانی رخ نداده بود. حسین در منطقه حلب و در نزدیکی های نبل الزهرا نیروها را در ارتفاعات مستقر کرده بود و با این استقرار ثبات نسبی در منطقه حکمفرما شده بود .هنوز چند لحظه ای از استقرار نیروها نگذشته بود که از مسافتی دور صدای تیر اندازی به گوش رسید و در همان موقعیت چند گلوله به سینه و دست و پای حسین اصابت کرد.منطقه صعب العبور بود و تا حسین را به بیمارستان رساندند شهید شده بود. او به آرزویش رسیده بود و حالا پیش مولایش بود...
برداشتی از کتاب ذوالفقار فاطمیون / نوشته سید سعید موسوی
آنچه خواهید خواند، خاطرهای است به روایت «میکائیل فرجپور» از رزمندگان گیلانی. این نوجوان قائمشهری، هنگام پیروزی انقلاب اسلامی حدود 15 سال داشت و در سال 1359،داوطلبانه عازم جبهههای جنگ شد و از اواسط سال 1361 به واحد اطلاعات عملیات «لشکر 25 کربلا» پیوست. او در مهر ماه 1363 به اسارت دشمن بعثی درآمد و در سال 1369 به میهن بازگشت:بعد از «والفجر مقدماتی» بچه های اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا را مامور کردند به «منطقه «جفیر». از طلائیه ، لب هور تا امتداد پاسگاه زید را باید شناسایی می کردیم. نزدیک پادگان حمید، قرارگاهی بود به نام قرارگاه رحمت که لشکر 25 کربلا آن جا مستقر شد. بیشترین طول زمان استقرار واحد اطلاعات را در طول جنگ، ما در این جا داشتیم. شش ماه در جفیر ماندیم. این ماندن به مدت زیاد، خسته کننده بود و باعث می شد بچهها اقدام به جابهجایی بکنند وجابهجایی نیروها باعث میشد از تعدادشان کم شود. مجبور بودیم نیروهای جدید بگیریم و آموزش بدهیم. یک روز از پایگاه شهید بهشتی تماس گرفتندو اعلام شد:
- مسئولان محور یک و دو اطلاعات بیایند؛ نزدیک پنجاه نفر نیروی جدید آمدهاند که باید تقسیم بشوند. شما خودتان بیایید و گلچین کنید!
من و آقای «اکبر پاشا» رفتیم به پایگاه شهید بهشتی، ساختمان اطلاعات عملیات.آقای پاشا برای نیروها درباره واحد اطلاعات عملیات صحبت کرد و توضیحاتی داد. همهشان خیلی شنگول و سرحال میگفتند: ما کشتهمرده این جور کارها هستیم. باید بیاییم اطلاعات عملیات.جای دیگر هم نمیرویم.همه میخواستند بیایند اطلاعات عملیات. نزدیک غروب بود که آقای پاشا گفت: چاره ای نیست. تقسیمشان کنید!
برایشان جایی را مشخص کردیم و به دو گروه 25 نفره تقسیم شدند. گفتیم: امشب اینجا باشید، فردا شما را میبریم جبهه.شب با «حسین املاکی»* صحبت کردم. جریان پنجاه نفر را گفتم و متذکر شدم که جو، آنها را بدجوری گرفته. گفت: اصلا کارت نباشه، بذار همهشان بیایند!
گردانها در خط مقدم بودند و ما در خط دوم بودیم. دویست متر فاصله ما با خط بود. توپخانه هم پشت سرما بود. حسین گفت: اینها را غروب بیاور تا نفهمند عراقیها کدام سمت هستند. توی سنگر نگهشان دار تا 12 فردا. ناهارشان را که خوردند، کمکم تا غروب آماده شان کنید برای رفتن به خط. ببریدشان گشت، ولی نه به سمت عراقیها. با بچه ها هم، هماهنگ باش!
یک خاکریز پشت سر ما بود. به دو نفر گفتم: شما بروید روی خاکریزها بایستید.دو تا خشاب، پر از فشنگهای رسام هم دادم بهشان و گفتم: با اشاره من، به اندازه قد یک آدم، تیراندازی کنید.بیسیم و چهار، پنج تا مین خنثی شده هم، به آنها دادم. مقداری سیمخاردار گرفتیم و ده، پانزده متر آن را به صورت عرضی در مسیر گذاشتیم.این پنجاه نفر را آوردیم. همانطور که حسین املاکی گفت، رفتار کردیم. غروب به آنها گفتم: آماده باشید؛ میخواهیم شما را ببریم گشت.
خیلی خوشحال شده بودند. تجهیزات کامل بود. گرا را بستیم. دویست، سیصد متری آنها را راه بردیم. همان اول هم به آنها گفتیم: «و جعلنا» بخوانید! دشمن خیلی نزدیک است.کلی آنها را ترساندیم، طوری که انگار واقعا داریم به سنگر عراقیها نزدیک میشویم. به هر کدام، کاری محول کردیم. خودمان هم خیلی جدی بودیم. به آن دو نفری که به عنوان نگهبان، روی خاکریز گذاشته بودیم هم گفتیم: «هر دقیقه به اندازه قد یک آدم، رگبار بزنید!»به این ها هم گفتیم: شما اصلا سرتان را بالا نیاورید! دایم خمیده حرکت کنید. دشمن تیرتراش میزند.هر پنجاه متر، مینشستیم و دوربین میانداختیم و باز جلوتر میرفتیم. نزدیک سیمخاردارها که رسیدیم، صدای شلیکها خیلی نزدیک شد. دوربین مادون را به دستشان دادیم و گفتم: فلان شیء را دیدید؟
آن نفری که داشت از دوربین مادون میدید، گفت: آره! آره!
میگفتم: احتمالا عراقیها آنجا کمین کرده اند.
کم کم قمقمهها در آمد. لبهاشان از ترس، خشک شد. دست شویی داشتند. ترسیده بودند. رسیدیم به نزدیکیهای خاکریز. با بیسیم به آن دو نفر، با رمز فهماندم که هر پنج دقیقه، رگبار بزنند. این بنده خداها هم میگفتند: آقا! سرباز عراقی بالای سرمان است. داره رگبار میزنه. معلومه کجا می ریم؟
چی میگین؟ چرا کم آوردید؟ تازه اول کاره!
کم کم صدای شرشر میآمد. روی زمین خشک جفیر، مثل این که باران گرفته بود. ترس نیمهجانشان کرده بود. میگفتم: هر کی میخواد سرفه کنه، چفیه رو جلوی دهانش بگیره. صدا از کسی در نیاد. دشمن میبینه و میشنوه. آنوقت دیگه کسی سالم بر نمیگرده.در این بین، خمپاره های عراقی هم تک و توک به دور و اطراف میخورد. میگفتم: احتمالا دشمن داره متوجه میشه که تعداد خمپارههاش رو زیاد کرده.
تا اینکه خودمان را رساندیم به سیمخاردار. گفتم:بچه ها دست نزنید! این جلو، مینهای عراقی هست. اینهم سیم خاردارهاشونه!
دیگر حسابی ترسیدند. کم آوردند. میگفتند: اگر ما را بکشی، یک قدم دیگه جلو نمیآییم.
- یعنی چی؟ چرا؟ ما به امید شما اومدیم. تعداد ما کم است. شما را آوردیم تا کمکمان کنید.
در حالی که هنوز می لرزیدند، به من میگفتند: اصلا حرفش را نزنید! دیگر چه میخواهید؟ این سیمخاردار، این هم میدان مین! برگردیم دیگه!
- نه! تازه شروع شده، باید ببینیم نوع مینها چیه؟ فاصله شان چقدره؟ تا خاکریز دشمن چند تا رشته مین وجود داره؟
- برو بابا! خدا پدرت رو بیامرزه. ما به اینها چه کار داریم؟
- ای خدا پدر شما را بیامرزه. چرا این طوری می کنید؟ کار اطلاعات این شکلیه دیگه.آن ها دیگر اشکشان داشت در میآمد. هیچ حرکتی نمیکردند. به هر حال کاری کردند که بر گرداندیمشان. هنگام برگشت هم با عجله نیامدیم؛ با همان احتیاط رفت، به همان شکلی که آنها را تا پای سیمخاردارها کشانده بودیم.
وقتی برگشتیم به مقر، هیچ کدام شان باور نمیکردند، زنده برگشتهاند.صبحانه را که خوردند، تعدادی از آنها آمدند و به من گفتند: آقای فرج پور! ما چیزی به عنوان اطلاعات نشنیدیم. خداحافظ! برگه تسویه حساب ما را بده! پدر ما در آمد.فقط 25 نفر از آن 50 نفر ماندند و بقیه رفتند.دفعه بعد، این بیست و پنج نفر باقی مانده را واقعاً بردیم جلو. جایی که حضرت عباسی، تیربار «گرینف» فقط روی زمین را میکوبید.
سیمخاردار و موانع هم زیاد داشت. عراقیها دایم منور میزدند. این بار بدتر بود، چون از داخل گردانها عبور کرده بودند، عملا خطر را احساس کردند. دیگر به عراقیها رسیده بودیم. یکیشان، یقه مرا گرفته بود و میگفت: آقا! شما مگر دیوانهاید؟ مگر میخواهید ما رو یک راست به عراقیها تحویل بدهید؟از این بیست و پنج نفر، فقط پنج نفر پیش ما ماندند و بقیه رفتند به توپخانه، پدافند و ادوات.بعد از این جریان، دیگر خودمان میرفتیم و بچه های کیفی را که چند سال در جبهه و گردانها سابقه داشتند انتخاب میکردیم. افرادی را که همه فن حریف و شجاع و نترس بودند، میآوردیم به واحد اطلاعات عملیات.
*حاج حسین املاکی، روز 9 فروردین 1367 در عملیات والفجر10 به شهادت رسید.
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت