
گفت و گو با بانوی ژاپنی مادر شهید محمد بابایی
حسین بردبار- بانوی 80 ساله ژاپنی، متولد سال 1317 است که یکی از دو پسرش در عملیات والفجر یک به فیض شهادت نایل آمده است، کونیکا یامامورا ابتدا مثل خیلی از ژاپنی های دیگر دین بودایی داشته است که پس از آشنایی و ازدواج با یک تاجر ایرانی، سال ها قبل از انقلاب اسلامی ایران به دین اسلام مشرف می شود و فرزند دومش را که متولد سال 1342 در ایران است ، راهی دفاع مقدس می کند. فرزندی که به تعبیر او جزو سربازان در گهواره امام خمینی(ره) درآن روزهای سخت سال 42بوده ولی سال ها بعد در جبهه ها به ایفای نقش واقعی خود پرداخته است؛ نکته ای که این مادر شهید از آن به خوبی یاد میکند. هرچند کونیکا ژاپنی الاصل است اما با فرهنگ ایرانی اسلامی و انقلابی رابطه ای عمیق و ریشه ای دارد؛ از حجاب با چادر گرفته تا تسلط اش به برخی آیات قرآن کریم. او می گوید :"خانواده شهدا وکسانی که در جنگ بودند باید صحبت کنند تا نسل جوان آگاه شوند و درک کنند چرا این افراد شهید یا جانباز شدند ، این ها وظیفه دارند که صحبت کنند یا نوشته شود... " کونیکا در 65 سالگی از وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی ایران بازنشسته می شود ولی هنوز با داشتن 80 سال سن فعال است و داوطلبانه از جانبازان شیمیایی حمایت می کند و برای آشنایی بچه های دبستانی با فرهنگ دفاع مقدس و آموزش آن ها برنامه دارد که جزئیات آن را در پرسش و پاسخ با وی می خوانید. او دغدغه فرهنگ شهید و شهادت دارد و می گوید: مسئولان باید این ها را متوجه شوند، فرهنگ شهید و شهادت یک واقعیت است که اتفاق افتاده است. باید واقعیت گذشته را زنده نگه دارند، ولی این طوری که ما می بینیم، برخی می گویند بس است دیگر، این من را ناراحت می کند.
از خودتان بگویید که چند ساله بودید و چطور شد به ایران آمدید؟
من 22 ساله بودم که با همسر ایرانی ام که تاجر وارد کننده از ژاپن بود در سال 1959 {1338 هجری شمسی }ازدواج کردم. من کارمند وزارت ارشاد بودم که در65 سالگی بازنشسته شدم .الان 80 ساله ام ، متولد 1317 هستم، در زمان جنگ در وزارت ارشاد برای نشریات کشورهای دیگر مترجم نیاز داشتند و من یکی از آن ها بودم که مجله ژاپنی مربوط به ایران را پیدا و ترجمه میکردم. آن موقع ترجمه به همه زبان ها صورت می گرفت، من آن جا رسمی و درکنار آن 20 سال هم در مدرسه رفاه معلم بودم. 5-6 سال هم دردانشگاه تهران زبان های خارجی و زبان ژاپنی تدریس می کردم و الان به صورت داوطلبانه از جانبازان شیمیایی حمایت می کنم.
اسم ایرانی هم دارید؟
نه اسم ایرانی نداشتم.
فرزندانتان در کجا به دنیا آمدند، ایران یا ژاپن؟
-فرزند اولم در ژاپن به دنیا آمد، چون خانواده من با این ازدواج مخالفت کردند. درآن زمان، خارجی به معنی آمریکایی بود، چون بعد از جنگ جهانی دوم که ژاپن شکست خورد آمریکایی ها وارد خاک ژاپن شدند و سربازهای آمریکایی فساد اخلاقی زیادی را درجامعه ژاپن رواج دادند.
پدرم می گفت خارجی ها یعنی همان{آمریکایی ها}، ولی کارمندان ژاپنی در شرکت های وارداتی که شوهرم در آن کار می کرد به ایران آمده و با خانواده آقای بابایی آشنا شده بودند، این ها به خانه ما آمدند که با پدرم صحبت کنند و بگویند از نظر اخلاقی این طور است و در نهایت پدرم موافقت کردند.
بعد از ازدواج به ایران آمدید؟
-بعد از ازدواج شوهرم گفت که الان نمی رویم، بگذارید پدر و مادرتان اولین فرزند خانواده را ببینند، بعد برویم تا خیالشان راحت تر شود، اسم پسر بزرگم سلمان است که در ژاپن به دنیا آمد.
فرزند شهیدتان چطور؟
-محمد متولد سال 42 است ولی سلمان سال 39 به دنیا آمد.پسر بزرگم که 10 ماهه شد به ایران آمدیم، محمد در ایران به دنیا آمد.آیا می دانید که سال 42 چه اتفاقی در جامعه ایران افتاد؟ آن موقع مردم می خواستند انقلاب کنند ولی امام فرمودند که سربازان من هنوز در گهواره هستند، محمد هم آن موقع در گهواره بود.
یعنی به نوعی محمد جزو همان سربازان امام بودند؟
-بله ، صحبت امام همیشه برای من خیلی جالب است.
اگر می توانستید فرزند شهیدتان را دوباره ببینید، چه به او می گفتید، دلتان برایش تنگ شده است؟
-بله. ولی خیلی دلم برای محمد خودم تنگ نمی شود، دلم می سوزد، چون وقتی جامعه امروز را می بینم درباره همه شهدا این احساس را دارم، نه فقط برای پسرم، برای همه آن کسانی که واقعا دفاع کردند و شهید شدند، دلم تنگ می شود.
علت این که دلتان می سوزد چیست؟
-چون ارزش انقلاب را هنوز جوانان امروز آن طور که باید درک نکرده اند، جای شهدا پیش خداست و من هیچ نگرانی از بابت فرزند شهیدم ندارم.
همسرتان چطور؟ ایشان به رحمت خدا رفتند؟
-شوهرم 14 سال پیش فوت کردند. ایشان در یزد مدرسه ای ساختند با عنوان شهید محمد بابایی که به آن مدرسه رفت و آمد دارم و با یک مدرسه ژاپنی رابطه برقرار کردیم و رفتند از آن بازدید کردند و بعد من رفتم از آن مدرسه ژاپنی بازدید کردم و درآینده می خواهیم تبادل فرهنگی بین فرهنگ های دو کشور داشته باشیم چون بالاخره هر فرهنگی {ویژگی های} مثبت و منفی دارد، شاید چیزهای مثبتی باشد که بتوانیم در هردو کشور پیاده کنیم، دانش آموز ژاپنی و ایرانی را می خواهیم با هم آشنا کنیم.
فرزندتان در چه عملیاتی به شهادت رسید؟
-در عملیات والفجر یک. اول در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کردند و برگشتند. پس از آن یکم فروردین سال 62 به این عملیات رفتند و به شهادت رسیدند.
اگر این امکان برای شما وجود داشت که پسرتان را دوباره به جنگ دیگری بفرستید ، این کار را می کردید؟
-بستگی دارد که جنگ و جهاد در چه مسیری باشد.
مثلا مانند همین مدافعان حرم که رفتند؟
-این را خودش باید تصمیم بگیرد، من پسرم را به جنگ نفرستادم، خودش تصمیم گرفت. من وظیفه ام این است که اگر راه درستی را تشخیص داد،جلوی او را نگیرم. نباید" سد عن سبیل ا... " کرد و جلوی راه خدا را گرفت، اگر جهاد دیگری برای دفاع از دین و استقلال باشد، خودش حتما می رفت ، امروز هم جانبازان هستند ولی اول باید با خدا پیمان بست. در قرآن می فرماید: "من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا... علیه ، فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر وما بدلو تبدیلا"، اگر پیمان بستند، هرگز مسیرشان را عوض نمی کنند، اگر باخدا پیمان بسته باشد، هرگز عوض نمی کند.
برای این پیمانی که شهدا با خدا بسته اند و با توجه به همین آیه شریفه ای که قرائت کردید، کسانی هستند که در انتظارند، برای این که این ها پیمانشان ثابت باشد و از پیمانشان حراست و پاسداری شود، چه کار باید کرد به ویژه در زمان حاضر که اشاره کردید برخی هنوز ارزش ها را درک نکرده اند؟
-خوب این وظیفه کسانی است که مثل من از خانواده شهدا یا ایثارگران باشند که در جامعه حضور یابند و صحبت کنند، من در پارک شهر در موزه صلح تهران بیشتر جانبازان شیمیایی را دیدم و به آن ها گفتم که بیایند و آن جا درباره مظلومیت شان صحبت کنند. خانواده شهدا وکسانی که در جنگ بودند باید صحبت کنند تا نسل جوان بدانند و آگاه شوند و درک کنند که چرا این افراد شهید یا جانباز شدند. این ها وظیفه دارند که صحبت کنند یا نوشته شود، من خیلی تلاش می کنم که دانش آموزان دبستان هم بدانند چون گاهی یک دانش آموز دبستانی که پدرش جانباز شیمیایی است، نمی داند چرا{پدرش جانباز شده} ، این ها را باید برای دانش آموز دبستانی به صورت تصویری در قالب کتاب داستان و... گفت.
در ژاپن این کار را کرده اند و کتاب های تصویری خیلی زیاد است چون خواندن آن در کتاب معمولی راحت تر است. خواندن 100 صفحه کتاب تصویری خیلی راحت تر است، بچه ها هم می فهمند، این کارها باید انجام شود. الان صحبت کردن و فعالیت خانواده شهدا کم است. اگر این وضعیت ادامه یابد فکر می کنم آرام آرام به فراموشی سپرده شود.
درباره خانواده شهدا به خوبی اشاره کردید، مسئولان ما چه باید بکنند؟
-مسئولان باید این را متوجه شوند که فرهنگ شهید و شهادت یک واقعیت است که اتفاق افتاده است، باید واقعیت گذشته را زنده نگه دارند، ولی این طوری که ما می بینیم، برخی می گویند بس است دیگر، این من را ناراحت می کند.
خراسان
ساعاتی در جمع ساده و صمیمی خانواده شهیدان عباس و رمضانعلی فروغی
مهین رمضانی - صلابت وسخت کوشی زندگی روستایی درنگاه وکلامشان موج می زند. یادآوری سختی هایی که برادران شهیدشان تحمل کردند، چشم همه اعضای خانواده را بارانی می کند.
می گویند: «ما هیچ وقت ازنام شهیدانمان استفاده نکردیم، همان طور که خودشهدا دوست نداشتند ازنامشان برای مسائل مادی استفاده کنیم.»
آن ها مردان عمل بودند وبا سخت کوشی سعی براین داشتند که به خانواده کمک کنند، به همین دلیل نتوانستند به تحصیل ادامه دهند و کاردرزمین کشاورزی را برای کمک به پدر ومادر ترجیح دادند.
امروز درجمع خانواده شهیدان عباس ورمضانعلی فروغی هستیم. مزارشان در «قله زو» شهرستان کلات نادری زینت بخش روستایی است که 12 شهید در دفاع مقدس تقدیم کرده است و یادواره شهدا در تاسوعای هرسال به همت اهالی وخانواده شهدا برگزارمی شود.
برادرانه ها
آقا محمد می گوید:دومین فرزند خانواده، رمضانعلی است که قبل از«عباس» برادر بزرگ خانواده به شهادت رسید.
اومی افزاید: «آخرین مرتبه رمضانعلی 13 روزمرخصی داشت که 10 روزآن را با ما در زمین کشاورزی کار کرد و سپس به منطقه بازگشت.»
می گوید: «دفعه آخری که رمضانعلی به روستا آمد گویا به خودش الهام شده بود که شهید می شود. به خواهرم گفته بود که این بار آخری است که من به روستا آمدم.
من هم دفعه آخر بسیار دلتنگ شده بودم وبغض کردم طوری که نتوانستم با رمضانعلی خداحافظی کنم، به همین دلیل ازاتاق بیرون رفتم.
برادرم عباس هم در توپخانه خدمت می کردو درسال64 شیمیایی شده بود. او را به همراه چهار نفر دیگر برای اعزام به خارج از کشور آماده می کنند که متاسفانه سه نفر از مجروحان به شهادت می رسند وعباس به همراه یک مجروح دیگر به بیمارستان لبافی نژاد تهران منتقل میشود ویک ماه بعد خبر مجروح شدنش را به ما می دهند و پدر ومادربه تهران می روند. یعنی تا یک ماه خبرنداشتیم که چه اتفاقی برای برادرم افتاده است. این خواست خدا بود که عباس زنده بماند.
او در روستا پا به پای پدر ومادرم کارمی کرد. مراقبت از برادران وخواهران کوچک تر، جمع آوری هیزم ، مراقبت ازگوسفندان وکارکشاورزی برسر زمین گوشه ای ازفعالیت های روزانه برادرم بود که درشرایط سخت روستا، بی آبی ونداشتن حتی برق وآب لوله کشی انجام می داد.
اوایل جانبازی به دلیل قدرت بدنی مشکلاتش کمتر بودوحتی با آن شرایط خدمت سربازی اش را درسال 65 تمام وسه سال بعدهم ازدواج کرد وصاحب دوفرزند پسر شد که الان یکی از پسرها 26 سال ودیگری 24 سال دارد.
برادرم بعد ازسربازی به استخدام بانک درآمد ووقتی شرایط جسمی اش وخیم شد پیگیر درصد جانبازی اش شدیم وبه وی 70 درصد شیمیایی تعلق گرفت. با این که تاول ها وسوختگی های بدنش التیام یافته بود اما درسال های آخرمشکلات تنفسی روزبه روز بیشترمی شد و حتی بدون دستگاه اکسیژن نمی توانست نفس بکشد. او در 34 سالگی و پس از تحمل آثار شیمیایی به شهادت رسید.
انگار پدر از دست دادیم
عباس برای درمان عوارض شیمیایی از کلات به مشهد منتقل شده بود. با این که 70 درصد مجروح شیمیایی بود اما تمام مشکلات خانواده پرجمعیت ما بر دوش او بود. با شهید شدن برادر بزرگ ترم عباس و برادر دیگرم رمضانعلی گویا خانواده ما پدری را از دست داده بود. بعد از شهادت عباس انگار ما تنها شدیم.
او پدرمن است نه پسرمن
احتمالا شما هم می دانید یا شنیده اید که درخانواده روستایی، پسر بزرگ خانواده حکم پدر خانواده را دارد، حتی مرحوم پدرم می گفت:«او پدرمن است نه پسرمن».
بعد از شهادتش متوجه خیلی نکات شدم ازجمله این که درشرایط سخت جانبازی و کار روی زمین کشاورزی به دلیل نداشتن فرصت یا هزینه ، خودش آمپول پنی سیلین راتزریق می کرد. درسال های سکونت اش در مشهد داروهای کورتونی مصرف می کرد که باعث پوکی استخوانش شده وسال های آخر خانه نشین اش کرده بود.
خاطره ای از خانواده شهید دهقان
برادرشهیدان فروغی از پدر ومادر شهید دهقان می گوید. خانواده ای که در یک منزل کوچک زندگی می کردند. زمستان ها سقف خانه چکه می کرد و این خانواده آبروداربا مشکلات فراوان درهمان منزل زندگی می کردند.
کسی سراغ خانواده را نمی گرفت. برادر شهید دهقان برای درس خواندن به کلات آمده بود. او تعریف می کرد که زمستان های سرد درکلات زیرچند لایه پتو درس میخواند وبا شرایط سخت زندگی می کرد؛ چون ما در روستا زندگی می کردیم، هیچ کس جویای حال ما نمی شد.ما با شرایط سخت زندگی کردیم در حالی که از بقیه می شنیدیم چه قدر به شما خانواده شهدا می رسند وتا شما باشید کسی به دانشگاه نمی رود .
اما جالب است بدانید که برادر جانبازم به دنبال درصدجانبازی نرفت تا این که حالش وخیم شد وحتی به ما هم وصیت کرده بودند که تنها خدمتی را که بنیاد به شما می دهد قبول کنیدو خودتان به دنبال هیچ چیزی نروید.چون شهدای ما راضی نبودند ماهم خواسته آن ها را در نظر داریم. حتی زمانی که من درآموزش وپرورش استخدام شدم دربدترین روستاها با 40 کیلومتر جاده خاکی خدمت می کردم، بعد ازسال ها همکارانم متوجه می شدند که من برادر دو شهید هستم.
آن روزها روستای ما «قله زو» حال وهوای خاصی داشت .از روستای ما 12 شهید تقدیم دفاع مقدس شد. داغ جوان به ویژه داغ شهید برای ما حرمت داشت و تا یک سال هیچ مراسم عروسی برگزارنمی شد.
اشک های مادر شهیدان هنوز می بارد!
مادر شهیدان حالش کمی نامساعد است، اما دراین
گفت وگو سعی می کند همراهی مان کند، چون هیچ کس نمیتواند به جای اوحرف بزند، هیچ کس نمی تواند به جای اوغصه دلش را با اشک سبک کند.
می گوید:«من الان هشت فرزند دارم . دوفرزندم فوت کرده اندو دوتا شهید شده اند.
عباس فرزند بزرگ ترم است ورمضانعلی فرزند دومم که زودترازعباس به شهادت رسید.
زمانی که خبر شهادت رمضانعلی را برایمان آوردند، من از زمین کشاورزی به خانه برگشته بودم تا نان بپزم، همه بچه ها کوچک بودند همسایه مان را برای شناسایی پیکر شهید برده بودند، ولوله ای در روستا بود. اهالی می دانستند اما تا زمان انتقال پیکر شهید به روستا به من نگفتند. یکی از اهالی به پدرشهید خبرفوت یکی ازروستاییان را داده بود تا او به روستا برگردد اما ما متوجه شدیم که اتفاقی افتاده است.عباس هم قبل از شهادت رمضانعلی جانباز شده بود. وقتی دردهای فرزندم رامی دیدم که چگونه بدنش سوخته ونفس اش بالا نمی آید، نمی دانید چه حالی پیدا می کردم. من هم بیماربودم و ازهمان داروهای تنگی نفس عباس استفاده می کردم. می دانم فرزندم چه دردی کشیده است.»این را می گوید واشک هایش جاری می شود.
دختران خانواده می گویند: پدرمان بعد ازشهادت رمضانعلی تحمل اش کمتر شده بود و بعد از شهادت عباس هم دلتنگی ها امانش را بریده بود.
آن قدر دلتنگ بچه هایش بود که برای نوشیدن یک فنجان چای هم طاقت نمی آورد ودایم به بیرون ازمنزل می رفت. خدا می داند در تنهایی هایش چه زمزمه می کرد و چه اشک ها که صورتش را خیس می کرد!
اما صلابت پدرانه اجازه نمی داد که کم حوصلگی اش را برزبان بیاورد.
پدر تا سال 88 عمرش به دنیا باقی بود و پس از رفتن اش داغی بر دل خانواده فروغی اضافه کرد.
وامروز خواهران شهید زندگی ساده و سخت کوشی شان را مدیون شیوه تربیتی پدرومادری می دانند که در عین سادگی وپرکاری حواسشان به همه چیزبود.
یک گلایه
معصومه خانم خواهر شهید از مسئولانی گله مند است که سال های گذشته از اطرافیان خودشان به عنوان تنها خانواده دو شهید کلات برای مصاحبه معرفی کردند و وقتی با اعتراض این خواهر مواجه شدند به او گفتند: تو میتوانی مثل آن شخص صحبت کنی؟!
او درخاطراتش می گوید:«پدرم بی قراری می کرد، این بی قراری قبل ازشهادت برادرم شروع شده بود، گویی می دانست که رمضانعلی یا عباس شهید می شوند چون آن زمان هر دوجبهه بودند.در دوسال آخر قبل از شهادت رمضانعلی دو برادر شهیدم تقریبا همدیگررا ندیدند.پدرم خواب شخصی را می بیند که می گوید: بی تابی نکن، شما به جمع ما پیوسته اید. این خواب را برای مادرکه تعریف می کند دلشوره مادربیشتر می شود که مبادا خبر شهادت فرزندش را بیاورند .
البته شهید رمضانعلی یک ماه قبل در مرخصی آخرش گفته بود که من این باردرعملیات شهید می شوم .
اودرعملیات میمک با یکی ازاهالی کلات همرزم بود، گویا تشنه می شوند دوست اش به دنبال آب می رود. همرزمش که برمی گردد شهید گلوله خورده است وآخرین وصیتاش را می کند در حالی که فرصت نوشیدن آب را پیدا نمی کند.یادآوری خاطره تلخ تشنگی برادروسال های سخت بی آبی درروستا برای خانواده فروغی سخت است.
خواهر شهید می گوید:«برادرانم مردهای زحمت کش و سخت کوشی بودند . موقعیت زندگی طوری بود که آسایش نداشتند. شرایط زندگی مان درروستا خیلی سخت بود.
برای این که بتوانند بیشتر به ما کمک کنند عباس تا سوم راهنمایی درس خواند ورمضانعلی تا پنجم دبستان. برادرم پای برهنه برای جمع آوری هیزم می رفت تا مبادا کفش هایش پاره شود ونتواند به مدرسه برود.
موقعی که برادراولم شهید شد من شش سال داشتم. تنها چیزی که به یاد دارم دلتنگی است ، هنوزهم وقتی آب میخورم احساس خوبی ندارم.
ما خواهران، برادران را بین خود تقسیم کرده بودیم. من به برادرم رمضانعلی خیلی وابسته بودم .او به من خیلی محبت داشت.هرمشکلی پیش می آمد به من کمک میکرد. هر وقت به روستا می آمد ما به دنبال مینی بوسش می دویدیم و خوشحالی می کردیم .هروقت برادرم می آمد ومی رفت گریه های مادرم طاقتم را طاق می کرد. دوست نداشتم ناراحتی مادرم را ببینم.»
این روزها مادر شهیدان رمضانعلی وعباس حالش کمی نامساعد و تحت نظر پزشک است.
او درمشهد در خانه ای اجاره ای زندگی می کند و هر سال باید اجاره را تمدید کند یا به دنبال منزلی باشد که طبقه همکف باشد و بتواند اجاره اش را بدهد.
این درحالی است که به گفته خواهر شهید، قرار بود اگرمادر از روستا برای درمان به مشهد بیاید، بنیاد برای اجاره منزل کمک کند.
مادر شهیدان از من می خواهد درباره مرمت مزار فرزندانش اطلاع رسانی کنم. می گوید: «خودم مبلغی کمک کردم تا سنگ مزار تهیه کنند اماهمان سنگ هم دارد خراب می شود و کاشی ها دارد می ریزد. مسئولان بنیاد قول داده اند که در برگزاری یادمان شهدا به ما کمک کنند. بعد ازآن گفته اند که 50 درصد به همیاری نیاز است . دوست دارم در مراسم یادواره امسال مزارشان مرتب و سامان یافته باشد.»خانواده شهدا پایبند عهدی هستند که فرزندانشان وصیت کرده اند ونه به دلیل طعن و سرزنش ازاطرافیان بلکه به دلیل مناعت طبعی که در این خانواده ها سراغ داریم به دنبال منفعتی برای خود نیستند و این مرام درخانواده شهدای روستایی بیشترحرمت گذاشته می شوداما دلیلی بربی توجهی یا کم توجهی مسئولان در رسیدگی به خانواده معظم شهدانیست.
دیداردر روستای قله زو
غفوریان - تصمیم می گیرم بعد از گشت وگذار در شهر کلات، سری هم به روستاهای مرزی کلات بزنم. میدانستم که مسیر شمالی کلات به طرف مرز ترکمنستان روستاهای باصفایی دارد. روستاهای قله زو و آق داش دو روستای مرزی شهرستان کلات است که البته چند سالی است به دلیل خشکسالی حال و هوای قدیم را ندارد. مردم اما همان مردم با حال و هوا و صفای روستاهای قدیم هستند. برای نماز به مسجد روستا میروم. مزار چند شهید در حیاط مسجد نظرم را جلب می کند. در میان شهدا مزار دو شهید کنار همدیگر است که هم فامیل هستند. می پرسم میگویند که رمضانعلی و عباس برادر هستند و برخی از خواهران و برادران این شهدا هم الان در همین روستا زندگی می کنند اما مادر شهیدان مدتی است به دلیل بیماری در مشهد روزگار می گذراند. سراغ منزل برادر و خواهر شهدا را می گیرم. چند دقیقه بعد به خانه یکی ازخواهران شهدا می رسم که اتفاقا برادر و دیگر خواهران این شهدا هم همان جا دور هم هستند. خودم را معرفی می کنم و به جمع شان اضافه می شوم. سادگی، صفا و صمیمیت این خانواده و دلتنگی هایشان برای برادران شهیدشان مثال زدنی است. خواهرها هنوز داغشان تازه است؛ حوریه، معصومه، اقدا و طیبه وقتی از برادرانشان صحبت میکنند چشم هایشان خیس می شود. با گذشت همه این سال ها اما هنوز دلشان برای برادرانشان خیلی تنگ می شود. آن ها وقتی نام برادرشان عباس را می برند که سال 75 بر اثر جراحات شیمیایی شهید شد، بغض می کنند چون عباس برای آن ها همه زندگی شان بوده است. حرف هایشان را می شنوم و برای دیداری دوباره در مشهد و خانه مادر قرار می گذاریم. چند روز بعد، خبرنگار خراسان در مشهد به منزل مادر شهیدان می رود و حرف های دلتنگی این خانواده را می شنود .
خراسان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت