
پلاک عزت - در یادبود سی و ششمین سالگرد عروج شهید محمد مهدی خادم الشریعه
پشتم میلرزد
محمد مهدی روحیۀ خاصی داشت. گاهی به اصرار همرزمان، به ویژه شهید شاهچراغی، پیشنماز میشد و نیروها پشت سرش نماز میخواندند. بعد از شهادت یکی از همرزمانش به نام شهید صاحبالزمانی، کمتر امام جماعت میشد. میگفت وقتی یادم میآید که صاحبزمانی پشت سرم نماز میخوانده، پشتم میلرزد.
پدرش می گفت: آخرین باری که به مرخصی آمد تمام وسایل اتاقش را یادداشت کرد، آن هایی که متعلق به سپاه بود با برچسب مشخص کرد حتی لباسهایی را که از سپاه گرفته بود توی یک کیسه گذاشت و سفارش کرد که آن ها را به سپاه برگردانند.
اگر شهید شدم...
سال 60 برای خودش یک موتور خرید ولی به دلیل مشکلات امنیتی و ترور کور منافقین، کمتر از آن استفاده میکرد. قبل از شهادتش چنین وصیت کرد «پدر اگر شهید شدم موتورم را برای استفاده در مناطق جنگی به جبهه اهدا کنید». شهید که شد موتورش را فرستادیم مناطق جنگی.
عروج از دروازه خرمشهر
زمانی سردار مدافع و فاتح بستان حاج محمد مهدی خادم الشریعه آرزوی دیرینه خود را فتح خونین شهر و برگرداندن خرمی دوباره به آن و خرمشهر شدن دوبارهاش دانسته بود. طراحی عملیات بیت المقدس با زحمات شبانه روزی شهیدان صیادشیرازی و حسن باقری در منطقه عمومی صحرای خونبار جنوب و شلمچه آغاز شد و واحدها و یگان های سپاه و ارتش برای فتح این مهم عزم خود را جزم کردند. حاج محمد مهدی فرمانده نیروهای خراسان و بچههای تیپ امام رضا (ع) به فرماندهی شهید ولیا... چراغچی هم مثل بقیه سر از پا نمیشناختند و در این عملیات پا به پای دیگر یگانهای فاتح پیش میرفتند. اما به دلیل مقاومت زیاد ارتش عراق، مدت اجرای عملیات بیش از یک ماه به طول انجامید. دلاوران تیپ امام رضا (ع) تحت امر قرارگاه عملیاتی قدس یکی پس از دیگری، سدهای دفاعی کفار را در هم شکسته و پیشروی میکردند، راهی تا فتح کامل خرمشهر پیش رو نبود و حاج محمد مهدی طی این عملیات، شب و روز در خطوط مقدم نبرد در حال هدایت دلاوران خراسان بود تا این که روز 31 اردیبهشت، مصادف با 27 ماه رجب مقارن با مبعث پیامبر(ص)، نیروهای اسلام به دروازه خرمشهر رسیده بودند.قبل از عملیات حال خوشی داشت و مشغول نماز و دعا و مناجات بود. بچّهها سر به سرش میگذاشتند و میگفتند: چرا این قدر امشب مناجات میکنی؟ تا آن که نماز صبح و نماز عید مبعث را بر خلاف عادت، به تنهایی و به دور از هیاهوی جمع خواند و باز تا طلوع آفتاب به نیایش پرداخت و از آن جایی که خبر رسید نیروها در ایستگاه حسینیه مورد هجوم وحشیانه عراقی ها قرار گرفتهاند بلافاصله برای عزیمت به خط مقدم آماده شد و زمانی که وی را برای صرف صبحانه دعوت کردند، گفت: روزهام و قصد دارم افطار روز مبعث را با پیامبر (ص) در بهشت صرف کنم. در هر صورت وی خود را به محل درگیری رسانده و درست هنگامی که مشغول سرکشی مستقیم در خط مقدم نبرد و فرماندهی نیروهایش بود در آستانه ورود به خرمشهر قهرمان با نثار خونش دعوت حق را لبیک گفت و نیروهای تیپ 21 بدون حاج محمد مهدی خادم الشریعه، اما فاتحانه وارد خرمشهر شدند. او در اوج قدرت و جوانی در 24 سالگی با زبان روزه شهید شد.مادر که همیشه دلواپس فرزندش بود می گفت: شب قبل از شهادتش خوابش را دیدم. روی تخت دراز کشیده بود؛ هر چه صدایش میزدم که «محمدمهدی پاشو مادر»، جوابی نمیداد در عالم خواب برادرش آمد و گفت: «چه کارش داری مادر خسته است، بگذار بخوابد». فردا صبح به دنبال تعبیر خوابم بودم که خبر شهادتش را آوردند.
سه جمعه مقدس
سرنوشت زندگی سردار محمد مهدی خادم الشریعه در سه جمعه مقدس رقم خورده است. جمعه اول روز تولد محمد مهدی که همزمان با بیست وپنجم ذیقعده (روز دحوالارض) بود و دومین جمعه، روز 27 رجب عید مبعث پیامبر اسلام (ص) که در آن روز به فیض عظیم شهادت نائل آمد و جمعه آخر، روز تشییع و خاکسپاریاش که مصادف شده بود با چهارم شعبان و ایام میلاد مبارک سالار شهیدان و علمدار کربلا حضرت ابوالفضل (ع).
از سرخس تا آسمان
شهید «محمد مهدی خادم الشریعه» خرداد سال 1337 در شهرستان سرخس چشم به جهان گشود.پدرش به دلیل علاقه فراوانی که به ساحت مقدس امام رضا (ع) داشت، به همراه خانواده به شهر مشهد عزیمت کرد و از آن پس محمد مهدی همسایه بارگاه ملکوتی امام رضا(ع) شد.دوران تحصیل را با موفقیت به پایان رساند و آغاز جوانی اش با قیام و مبارزه مردم علیه رژیم ستمشاهی همزمان شد. ساواک بارها برای دستگیری مهدی نقشه کشید اما هر بار با زیرکی او در اجرای نقشه هایش ناکام ماند.پس از پیروزی انقلاب، نظم و مدیریت تشکیلاتی اش باعث شد تا مسئولیت دفتر فرماندهی سپاه پاسداران خراسان را به او واگذار کنند. پس از آن، دوره فشرده خلبانی را در تهران طی کرد و راهی جبهه های جنوب شد. در آن جا نیروهای خراسانی را در تیپ ۲۱ امام رضا(ع) سازمان دهی کرد و به عنوان اولین فرمانده، مسئولیت رهبری این تیپ را بر عهده گرفت.
این فرمانده 24 ساله سی و یکم اردیبهشت سال 1361 در عملیات بیت المقدس در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید و به یاران کربلاییاش پیوست و پیکر مطهرش را در حرم با صفای امام رضا(ع) به خاک سپردند. خراسان
درباره شهید نادر رضایی که از ارتفاعات کردستان به آسمان پرواز کرد
جناب سرهنگ دستور داد همۀ پرونده های رها شده ای که پژوهشگران، موفق به یافتن همرزمان شهید نشده اندیا نتوانسته اند با خانواده شهید مصاحبه کنند، به عهدۀ من گذاشته شود و همۀ وقتم را برای آن پرونده ها بگذارم تا به نتیجه برسد.یکی از آن پرونده ها مربوط به شهید غریب و کم نام و نشانی بود که هیچ کس از نحوۀ شهادتش مطلع نبود. توی پرونده اش یک سری شماره تلفن بود از اعضای خانوده اش و آدرسی که مربوط به منزل مادرش بود و چند برگ با اطلاعاتی مختصر. برخی اعضای خانواده اش نیز در خارج از کشور زندگی می کردند که می گفتند امکان مصاحبه با آن ها نیست.برای این که بتوانم شروع خوبی داشته باشم به منزل شهید رفتم. خانه ای کوچک و قدیمی ساز در کوچه پس کوچه های بولوار شهید رستمی. انگشتم را روی زنگ در گذاشتم و فشار دادم. چند لحظه بعد خانم جوانی که بعدا متوجه شدم از آشنایان و دوستان خانوادگی آن هاست، پشت در آمد. پس از سلام و عرض ادب گفتم :عذرخواهم، خدمت رسیده ام تا اگر ممکن باشد با مادر شهید مصاحبه کنم. هنوز حرفم تمام نشده بود که با لحنی که انتظارش را نداشتم گفت: ایشان نیستند و بعید می دانم دوست داشته باشند با شما مصاحبه کنند و در را محکم به هم زد.
انگار سطل آب سردی روی تنم خالی کرده باشند. بدنم شروع به لرزیدن کرد، گلویم خشک شد. با خودم گفتم این شهید برای همین این قدر ناشناخته مانده است و هزار فکر نامربوط دیگر هم به ذهنم فشار آورد. توی ماشین نشستم و به راننده گفتم فقط زود برگردیم، بیرون را نگاه کردم و تا محل کار بی صدا گریستم به حال خودم، به حال شهید، برای مظلومیتش...مسئول مرکز که حرف هایم را شنید تلفن را برداشت و با برادر شهید تماس گرفت و اتفاق را شرح داد و بعد از گفت وگو گوشی تلفن را به من داد.برادر شهید که شخصیتی آرام و تحصیلکرده به نظر می آمد با لحنی بسیار مودبانه از این اتفاق ابراز تاسف کرد و گفت: «به خاطر تغییرشکل دادن قبور شهدا در بهشت رضا، مادرم دوباره دچار حملۀ قلبی شده و امروز تازه از بیمارستان به خانه آوردیمش. ضمن این که مدتی قبل بنیاد شهید آلبوم عکس های شهید را که تنها دلخوشی مادرم بود گرفت تا تصاویر را برای تکمیل پروندۀ آثار اسکن کند ؛ اما در کمال ناباوری برنگرداند و گفتند گم شده و کاری نمی توانیم بکنیم جز معذرت خواهی! حتما آشنایمان که آن روز اتفاقا در خانه ما بود تصور کرده از بنیاد شهید آمده اید وگرنه اینطور رفتار نمی کرد...» عذرخواهی کرد و از این که پیگیر پروندۀ برادرش هستم بسیار تشکر کرد. کم کم داشتم ناامید می شدم، چند هفته ای درگیرش بودم. برای هر شهیدی که با رزمندگان مصاحبه می کردم، در آخر درباره شهید نادر رضایی هم می پرسیدم تا اگر نشانه ای دارند یا اثری از او هست در اختیارم بگذارند. تا این که بعد از مصاحبه با یکی از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر پنج نصر، وقتی طبق معمول نام شهید نادر رضایی را بردم لبخندی زد و گفت: عجیب است؛ مدتی است به بهانه ای ذهنم درگیر شهید رضایی است. نمی دانم چرا ولی انگار حالا معلوم شد. راستش من اطلاعی از او ندارم. آخرین بار که دیدمش لحظات غروب، جلوی مقرّ بود. یک کیف دستش بود. گفت می روم حمام، همین. می دانستم از بچه های اطلاعات عملیات است. این نیروها، نم پس نمی دادند، من هم سوال پیچش نکردم.پرسیدم از رفقایش کسی را میشناسید؟گفت: بله آقای فلانی در مرکز صنایع دفاع.از خوشحالی درپوست خودم نمی گنجیدم. وقتی برگشتم کنگره با انرژی مضاعفی مقدمات را فراهم کردم و حکم ماموریت برای ورود به صنایع دفاع را گرفتم. دست به دامان فرمانده شدم تا تماس هایی بگیرد و کارمان آسان تر شود. همچنین خودم با تماس های مکرر بالاخره موفق شدم با ایشان صحبت کنم و قرار ملاقاتی گذاشتم.
روز موعود، پرونده شهید را با ضبط صوت و کاست توی کیفم گذاشتم و به همراه تصویربردار به محل قرار رفتم.
مسئول دفتر او، از خودش سخت گیرتر بود. یک بار محتوای کیفم را نگاه کرد و پس از کلی بالا و پایین بعد از نیم ساعت موفق شدم وارد اتاق شوم اما به فیلم بردار اجازه ورود ندادند و گفتند قرار بر مصاحبه صوتی بوده نه تصویری.کمی عصبانی شده بودم. به محض ورود چهره آرام جناب سرهنگ را دیدم که با لباس شخصی پشت میز نشسته و درحال مطالعه نامه ای بود. پس از احوال پرسی از زیر چشم نگاهی به کیفم کرد و گفت در خدمت هستم. چی دارید توی کیفتان؟!من هم که هنوز از معطلی و راه ندادن فیلم بردارم ناراحت بودم کیفم را چپه کردم روی میزش و گفتم بفرمایید ظاهر و باطن...
خندید و کمکم کرد تا وسایل را جمع کنم. گفت چرا این قدر ناراحتی برادر؟ سرباز کجا هستی؟
گفتم عذرخواهم اما برای شهید رضایی هرکاری لازم باشد می کنم تا دل مادرش آرام شود؛ حتی اگر شما دستور بدهید بازداشتم کنند.خلاصه راضی شد مصاحبه تصویری باشد به شرط این که فیلم را خودش بازبینی کند بعد تحویل کنگره بدهد.آن روز جناب سرهنگ تقریبا دوساعت دربارۀ شهید نادر رضایی صحبت کرد. از آرام بودن و خوش خلقی شهید گفت و از شجاعت و جسارتش.می گفت «نادر همان قدر که مهربان بود، نترس هم بود. همان شب که رفت برای شناسایی تنها رفت و قرار براین شد که به رفقا بگوید میرود حمام؛ برای همین هیچ کدام از رزمنده های دیگر او را نمی شناسند و حتی بچه های اطلاعات هم دربارۀ او خاطره ای ندارند. نادر خیلی کم حرف بود و انگار واقعا برای اطلاعات عملیات ساخته شده بود.»از حال و هوای معنوی او گفت و از نماز خواندن های با حس و حالش...گفت: «کار اطلاعات در کردستان بسیار سخت بود. شناسایی لابه لای تپه ها و کوه هایی که هر لحظه امکان داشت شکار تک تیراندازها و کومله ها بشوی هم شجاعت می خواست هم تیزهوشی. نادر را شکار کردند، غافلگیرش کردند وگرنه به این سادگی ها نمی توانستند به شهادت برسانندش.وقتی از زمان موعود گذشت و نادر بازنگشت، برای یافتنش رفتیم؛ از طرفی نگران نادر بودیم و از سویی دیگر نگران لو رفتن شناسایی ها و عملیات. پس از کلی جست وجو حوالی قله دیدیمش که در بین دو تخته سنگ افتاده است. صبر کردیم هوا تاریک شود تا با خیال راحت نزدیک بشویم. خودش را رسانده بود نوک قله. همان جایی که قرار بود برود؛ اما متوجه نشدیم چطور او را دیده بودند. آن زمان، منطقه آلوده بود و کومله ها در هر سوراخی می خزیدند و پاسدار شکار می کردند. درظاهر از فاصله ای نزدیک و از پشت به او شلیک کرده بودند و بعد، از یک متری یک هفت تیر خالی کرده بودند توی سرش. از صورتش چیزی باقی نمانده بود. فردای آن روز از پیکرش عکس گرفتم. بعدها فهمیدم مادرش با دیدن آن عکس حالش خیلی خراب شده و خانواده آن عکس را پنهان کرده بودند.»
پی نوشت:
شهید نادر رضایی متولد 1342 در مشهد به دنیا آمد. پس از تشکیل سپاه پاسداران با مدرک دیپلم به عضویت سپاه درآمد و با این که 19سال بیشتر از اولین بهار تولدش نمی گذشت متانت، وقار، تیزهوشی و شجاعتش باعث شد در واحد اطلاعات عملیات در خط مقدم جبهۀ کردستان به کارگیری شود و حضوری مداوم داشته باشد.او در تاریخ 31/3/61 در منطقۀ مرزی سِرو از توابع سنندج به شهادت رسید و به آسمان پرواز کرد.
محمد لطفی . خراسان
به یاد بغض های پدرانه محمد اکبر و خاطرات شهید محمدرفیع شیخ زاده
وحید تفریحی-آخرین روزهای زمستان سال 1363؛ خبر می رسد که جمعی از شهدای عملیات بدر که در 22 اسفند به شهادت رسیده اند برای تشییع به مشهد منتقل شده اند. خبر که در آن سرمای استخوان سوز زمستانی به گوششان می رسد، حسی دلشان را گرم می کند... حاج «محمد اکبر» دست همسرش را می گیرد و در برف و بوران آن سال های مشهد خودشان را به معراج شهدا می رسانند؛ خبر دادهاند که «محمد رفیع» پسر رشید خانواده شیخ زاده هم در جمع شهداست. مادر دل آشوب و پدر با قدم هایی استوار و دلی گرم به معراج می رسند، پسر دیگرش و جمعی از خانواده هم همراهشان هستند، نگاه ها که به پیکر شهید می افتد صدای گریه همه جا را پر می کند. اما نگاه پدر و مادر نافذ است و خبری از ناله های مادرانه و اشک های پدرانه نیست... هر دو چشم دوخته اند به پیکر پسر دلبندشان و زیر لب زمزمه ای از شکر بر زبان دارند. نگاه ها که به تعجب بر می گردد، حاج محمداکبر سخن به شکر باز می کند: «خدا را شکر. فرزندم برای رضای خدا به شهادت رسیده و چه افتخاری بالاتر از این...»
لابه لای عکس ها و خاطره ها و دست نوشته ها غرق بودم، از قاب خاطره دیدار با پدر شهیدان دهنوی که در یک شب بهاری مهمان خانه و مهربانی اش بودیم گرفته تا گعده ها و دورهمی های اهالی دفاع و حماسه. در همین خاطره بازی چشمم به عکس هایی افتاد از یک دیدار... دیدار با خانواده ای مهربان در خانه ای صمیمی، گوشه ای از شهر امام رضا (ع). عکس ها مرا برد به آن روز؛ یک عصر گرم تابستانی و خانواده ای مهمان نواز که تا پای در به استقبال می آیند به رسم ادب، خانواده شهید محمدرفیع شیخ زاده – شهید افغانستانی دفاع مقدس- با پدری مهربان به نام حاج محمد اکبر که صدایش با آن گویش افغانستانی هنوز در گوشم است. دلم تنگ می شود برای حرف زدن هایش، برای آن لحظاتی که بغض هایش را با دستانش قایم می کرد و تا باز نام محمدرفیع می آمد اشک چشمانش را نوازش می کرد.روز گذشته با کلی پرس و جو، شماره تلفن آقا جواد خواهرزاده شهید را پیدا می کنم و از طریق او به حاج محمداکبر می رسم تا پشت خطوط تلفن باز هم با او و آن مهربانی که از صدایش جاری است خاطره بازی کنم. تا می گویم خبرنگار روزنامه خراسان هستم، صدایش به استقبال می آید و با همان گویش دوست داشتنی احوال پرسی می کند. حالش خوب است و این روزها در سفر. می گوید دلمان برای شما تنگ شده از سفر که برگشتم سری به ما بزنید. استقبال می کنم و سکوت می کنم تا فقط او حرف بزند.خدا شما را خیر دهد که هنوز به فکر ما هستید، ما سلامتی شما را می خواهیم.هنوز هم مثل همان روزها به سختی سخن می گوید. بیشتر از این پشت خط او را نگه نمی دارم و بعد از گفت و گویی کوتاه، بدرود می گوییم.در لابه لای مطالبم مصاحبه با حاج محمد اکبر را جست و جو می کنم و به مرور آن می نشینم:حرف میزنیم از روزهایی که هجرت را انتخاب کردند و از افغانستان به ایران آمدند، از روزهایی که حاج محمداکبر در هرات اعلامیه های امام (ره) را بین علاقه مندان به ایشان پخش می کرد و از روزهای جنگ و حماسه. صحبت ها که به «محمدرفیع» رسید، اوضاع فرق کرد. لحظه ای سکوت و بعد صدای بغضی که از پس 31 سال فروخوردن حالا شکسته است. اشک، گوشه چشم های نافذ آقا محمداکبر را خیس می کند، سکوت می کنم تا خود زبان به سخن باز کند... اشک هایش را پاک می کند: «همیشه حضور محمد رفیع را حس می کنم، این روزها خیلی بیشتر به شهادت محمد رفیعم افتخار می کنم... خداراشکر.» قرار است در این گعده از محمد رفیع بگوییم و بشنویم. با پدری که بعد از 31 سال بغضش از فراق فرزند شهیدش شکست و مادری که حالا نیست و به رحمت خدا رفته اما خاطرش در این خانه زنده است. شروع صحبت ما از ماجرای هجرت شان از افغانستان به ایران است که حاج محمداکبر شیخ زاده می گوید: «در هرات عکاسی داشتم، قبل از انقلاب از هر شیوه ای برای انتشار اعلامیه ها و عکس های امام استفاده می کردم تا این که وقتی انقلاب اسلامی ایران پیروز شد ما به همراه فامیل با یک شوق و علاقه بسیار زیاد به ایران آمدیم.»«آقا محمدرفیع چندساله بود که به ایران آمدید؟» این سوال را می پرسم و جواب حاج محمداکبر سکوت است و بغض... اسم محمد رفیع را که می شنود ناخودآگاه اشک چشمانش را پر می کند، با همان صدای بغض آلود می گوید: «محمدرفیع 13 ساله بود که به ایران آمدیم، زمان جنگ تحمیلی که شد با یک شور عجیب از ما اجازه می خواست که به جبهه برود، من اجازه دادم. مادر خدابیامرزش به محمد رفیع می گفت سن و سالت کم است و به تو اجازه جبهه رفتن نمی دهند. به هر حال هر دو راضی بودیم چون می دانستیم وظیفه ماست که از نعمتی که داریم دفاع کنیم...
دعای امام (ره) برای محمد رفیع
پیرمرد نجیب خانواده شیخ زاده دستی روی صورتش میکشد تا اشک های باقی مانده را از چشمانش پاک کند. از او می خواهم که خاطراتش از محمدرفیع را بازگو کند که می گوید: «محمد رفیع مومن و متدین بود، هم در زمانی که در هرات بودیم و هم در ایران اهل مسجد بود و از نظر اخلاقی هم نه من و نه مادرش هیچ رفتار بدی از او ندیدیم؛ اتفاقا با این که سن کمی داشت اما بسیار کمک حال ما بود. در خاطرم هست در همان نوجوانی که برای کسب درآمد کار می کرد، وقتی حقوق می گرفت به سراغ من یا مادرش می آمد و میگفت خمس حقوقم را حساب کنید؛ روی این مسائل خیلی حساس بود.» حاج محمداکبر خاطره ای هم از روزهای ابتدایی زندگی و آن سال های قبل از انقلاب روایت می کند، خاطره ای که شیرینی آن از کلامش کامل احساس می شود: «در سفری به کربلا، روزی در یکی از صحن های حرم امام حسین (ع) که حضرت امام (ره) مشغول اقامه نماز جماعت بودند، مادر محمدرفیع بعد از نماز او را به آغوش امام می دهد و امام نیز برای محمدرفیع دعا می کند.»
ما وظیفه خود را انجام دادیم اما...
گرم صحبت با پدر شهید هستم که خواهرزاده و داماد حاج محمداکبر که حالا روحانی جاافتاده ای است به جمع ما اضافه می شود. سید که سال ها با این خانواده همراه بوده، سر صحبت را از محمدرفیع و خانواده اش باز می کند و می گوید: محمدرفیع برای خدا رفت و با همین نیت بود که خدا شهادت را به او داد، این روحیه از خانواده شیخ زاده به او رسیده بود که خانواده ای متدین، روحانی و مومن بودند. برای محمد رفیع و خانواده اش هیچ وقت مادیات مهم نبوده و نخواهد بود، بارها از حاج دایی شنیدم که افتخار می کند فرزندانش در این مسیر گام برداشتند و در این مسیر ماندند. اما غصه ام می گیرد وقتی می بینم حاج دایی با این سنش باید از اول صبح ساعت ها در صف بماند تا اقامتش را تمدید کند، غصه ام می گیرد وقتی برادر شهید با این که جانباز جنگ تحمیلی است و روحیه انقلابی اش را از خانواده به ارث برده مجبور به ترک ایران می شود. به هر حال ما وظیفه داشتیم مسئولیت مان را در قبال اسلام، دین، مرجعیت و قرآن ایفا کنیم و در آینده نیز ایفا خواهیم کرد اما آن هایی که در قبال خانواده شهدا احساس مسئولیت نمیکنند... جمله اش را ناتمام می گذارد و حاج محمداکبر با همان لحن مهربانش، لبخند بر لب ادامه حرفش را می گیرد: خدا را شکر، ما شاکریم و گلایه ای نداریم و... خراسان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت