ضربتِ مرصاد غلامرضا بنی اسدی-... یک دفعه ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند: دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو میآید. همین جوری سرش را انداخته پایین میآید. من گفتم: کدام دشمن؟! اگر تنها از یک محور میآید، پس چه جور دشمنی است؟! گفتند: نمیدانیم. گفتند: همین طور آمده الان هم به کرند رسید و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، میشود کرند، بعد از کرند، میشود اسلامآباد غرب و سپس نیز میآیند به کرمانشاه. گفتم: این چه جور دشمنی است؟ گفتند: ما چیزی نمیدانیم... آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت 10:30 آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم و تا ساعت 1:30 شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی که دارد میآید، کیه؟ ساعت 1:30 شب یک پاسداری آمد، گفت: من اسلامآباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر! این روایت شهید صیاد شیرازی است از آغاز هجوم نسل به روز شده عبدا... بن ابی - که پدر نفاق در تاریخ اسلام است- به خاک مقدس جمهوری اسلامی بعد از پذیرش قطعنامه 598. می پنداشتند که همه چیز تمام شده است و آغوش مردم هم برای آنان باز است. این را می شود در لابه لای سخنان مسعود و مریم رجوی هم دید که نیروهایشان را برای این نبرد تهییج می کنند اما نمی دانستند ایران خدایی بالاسر دارد که هم خیر الماکرین است و هم خیر الناصرین و هم وعده صادق داده است که" ان ربک لبالمرصاد" و او در کمین ستمکاران است و چه ستمی بالاتر از جنایت و توام کردن آن با خیانت؟ آنان حدود ۳۰ تیپ رزمی ، برای تهاجم خود به خاک ایران تشکیل داده بودند. هر تیپ ۱۷۰ نفر نیروی رزمی (۲۰ زن و ۱۵۰ مرد) در اختیار داشت که به همراه نیروهای پشتیبانی به ۲۸۰ نفر میرسید و دارای دو گردان پیاده، یک گردان تانک، یک گردان ادوات و یک گردان ارکان و پشتیبانی رزم بود. با این سازمان رزم می آمدند تا بزم پیروزی برگزار کنند.به گواه گزارش ها و اسناد، در بدو ورود منافقین، اگر چه تعدادی از نیروهای سپاه و مردم با آنان درگیر شدند اما آنان با استفاده از تعداد زیادی تانک دجله و خودرو، طرف کرمانشاه سرازیر شدند ولی در منطقه حسن آباد،۲۰ کیلومتری اسلام آباد به دلیل سازمان دهی جدید رزمندگان ایرانی و جمع آوری نیرو، منافقین زمین گیر شدند و جنگ مغلوب شد. یکی نزده، 10 تا می خوردند و مثل برگ خزان بر خاک می افتادند. در حقیقت فروغ جاویدان نبود، غروب جاویدان بود آن چه برای منافقین در عملیات مرصاد اتفاق افتاد. فروغی که بود از غیرت رزمندگان ما تابان می شد و عشایری که به جان سنگر ساختند در برابر لشکر روسیاه منافقین. جاودانگی هم سهم ما شد که با سر بلندی، لشکر مست غرور را بر زمین زبونی کوبیدیم و ثابت کردیم خاک ایران پاک تر از آن است که به وجود منافقین آلوده شود. خدا بیامرزد سپهبد ارتش خدا، صیاد شیرازی را که در این عملیات ضرب شستی نشان دشمن داد که هنوز درد آن را در گونه خود حس می کنند. این ضربت چنان سهمگین بود که دیگر نتوانستند فعالیت عملیاتی چندانی داشته باشند و مرصاد به واقع پایان قدرت عملیاتی آن سازمان جهنمی بود. ان شاءا... پایان فعالیت تروریستی و روانی و تبلیغی آنان هم دور نیست که خون شهدای مرصاد و 17 هزار شهید ترور تا آنان را دفن نکنند آرام نخواهد گرفت... . خراسان شماره : 19875 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۴ مرداد برش هایی از یاد و ارادت به امام رضا(ع) در دوران دفاع مقدس تعداد بازدید : 32 وقتی ازبی سیم صدا آمد که پیکر8 شهید پیدا شد... عسکری- برای ما ایرانی ها ، حضور معنوی حضرت ثامن الحجج(ع) در زندگی و کار یکی از بدیهیات ذهن و ضمیرمان بوده و هست. چه بسیار استمدادهایی که به مدد حمایت و توسل به وجود منورش به اجابت مبدل شده و چه بسیار گره ها که با گوشه نگاهی از کرم و مهربانی اش باز شده است. امام رضا(ع) در سال های دفاع مقدس نیز پشتوانه معنوی رزمندگان و پیروزی های کشور در جنگ بود. گزارش پیش رو شاید گوشه ای است از دریای ارادت خالصانه مردمان این سرزمین به حضرت علی ابن موسی الرضا(ع)؛ ارادتی که در دوران دفاع مقدس دستگیر رزمندگان مان بود. شفاعت برای شهادت در طول سال های دفاع مقدس رزمندگان بسیاری بودند که با مدد از علی ابن موسی الرضا(ع) راهی جبهه دفاع از وطن شدند. در آن سال ها هر رزمنده به طریقی ارتباطی با حرم مطهر رضوی و امام رضا (ع) داشت. در یکی از این خاطرات با عنوان «آخرین مرخصی» که به قلم همسر شهید مصطفی اکرمی تدوین شده آمده است: «همراه با هم به حرم رفتیم و مصطفی، با تواضع از امام رضا(ع) طلب رضایت کرد و خواست زودتر به جبهه برگردد. من پولی در ضریح انداختم و به شوخی گفتم آرزو می کنم بیشتر در مشهد بمانی. وقتی روز بعد خبردار شدم مصطفی با دو روز تاخیر به جبهه خواهد رفت، در دلم گفتم کاش چیز دیگری از آقا می خواستم!..» همرزم شهید «محمدعلی حافظی عسگری» می گوید: هنگامی که در بحبوحه عملیات «مسلم بن عقیل» عده ای از نیروهای تحت فرماندهی محمدعلی راه را گم کرده، او و دیگر رزمندگان به امام رضا(ع) متوسل شدند و باران، مسئله شان را حل کرد. 8 شهیدی که به عطر پرچم آقا رخ نشان دادند سردار «سیدمحمد باقرزاده» فرمانده کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح با ذکر خاطره جالبی از تفحص شهدا می گوید: «چندین سال پیش در محدوده ای بین کوشک و شلمچه کار میکردیم. هرچه گشتیم تا 9 ماه شهید پیدا نشد. مدام تیم های جست و جو به من فشار میآوردند که این جا شهید نیست و میگفتند که آقای باقرزاده شما ما را سر کار گذاشته اید. ولی من همچنان اصرار داشتم که در آن محدوده شهید وجود دارد و باید تفحص کرد. بعد از مدتی روحیه من هم ضعیف شد تا این که چند گروه از خانواده های شهدا با یک گروه تلویزیونی به طلاییه آمدند تا برنامه ای به نام «سرور سبز» را اجرا کنند. در آن روز نیز ما یک پرچم از حرم امام رضا(ع) را از آستان مقدس رضوی گرفته بودیم تا بر روی گنبد حسینیه طلاییه نصب کنیم. همین که رایحه پرچم گنبد امام رئوف در فضا پیچید پشت بی سیم به من اعلام کردند که 8 شهید به ترتیب پیدا شده اند و به محض این که شهدا را آوردند من دستور دادم استخوان های این عزیزان را درون همین پارچه بپیچند ؛ چرا که شهدا به واسطه بوی حرم امام رضا(ع) خود را به ما نشان داده بودند.» عملیات ثامن الائمه(ع)؛ شکست حصر آبادان آبادان در حصر بود و عنقریب بود که سقوط کند. عراقی ها برای تصرف آبادان در 8 آبان 1359، در منطقه ذوالفقاری روی رودخانه بهمنشیر، پل شناور نصب کردند و با عبور دادن قسمتی از نیروهای خود، وارد جزیره آبادان شدند و از آن نظر منطقه ذوالفقاری را انتخاب کرده بودند که با استفاده از پوشش نخلستان ها بتوانند از دید رزمندگان اسلام دور بمانند و به راحتی وارد شهر شوند. عملیات ثامن الائمه (ع) گر چه به عنوان یکی از چهار عملیات بزرگ و برجسته در چارچوب سلسله تلاش هایی که برای آزاد سازی مناطق اشغالی انجام گرفت، به شمار می رود ولی این عملیات به منزله «نقطه عطف» و «حلقه واسط» برای انتقال استراتژی جنگ از وضعیت گذشته به وضعیت جدید بود.در دوران جنگ لشکر 77 پیاده خراسان یکی از نخستین یگانهای ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که با آغاز تهاجم دشمن بعثی برای حضور در منطقه، مأموریت یافت. یکی از افتخارات بزرگ لشکر 77 عملیات کلیدی و غرورآفرین ثامنالائمه(ع) است. این عملیات پس از آن که امام خمینی (ره) فرمودند: «حصر آبادان باید شکسته شود»، توسط رزمندگان این لشکر و با کمک سپاه پاسداران و ژاندارمری و نیروهای مردمی در اول مهر 1360 اجرا شد. بعد از این عملیات، لشکر 77 پیاده، به لشکر 77 پیروز ثامنالائمه(ع) تغییر نام یافت. خادم کشیک ششم سردار «غلامرضا سمایی» یکی از رزمندگان شجاع خراسانی و خادم بارگاه منور رضوی بود و اگر چه در دوران دفاع مقدس بال هایش برای پرواز بسته ماند اما این فرمانده خراسانی دفاع مقدس و خادم امام رضا(ع) در دفاع از حرم در جبهه سوریه به آسمان پر کشید. این رزمنده شجاع در کارنامه پرافتخارش در دوران دفاع مقدس درمسئولیتهایی همچون فرمانده بسیج تربتحیدریه، مسئول اطلاعات سپاه شادگان اهواز، مسئول اطلاعات و فرمانده آتشبار گردان توپخانه، مسئول اطلاعات گروه توپخانه و موشکی 61 محرم، مسئول گروه توپخانه لشکر 5 نصر، معاون هماهنگکننده قرارگاه ثامنالائمه (ع)، مسئول عملیات قرارگاه ثامنالائمه (ع) سپاه در شرق به بهترین شیوه و روش ایفای نقش کرد. این شهید بزرگوار از خادمان کشیک ششم حرم مطهر رضوی بود. یاد امام رضا(ع) رمز پیروزی ما بود سردار شهید «محسن قاجاریان» که دور و بری ها می گویند ارادت تام و تمامی به امام رضا(ع) داشت، اتفاقا پست های خدمتی اش هم در مکان هایی بود که نامی از نام مبارک امام رضا(ع) داشت؛ جانشین معاونت عملیات تیپ زرهی 21 امام رضا(ع) یکی از این موارد بود. وی که سال 94 در راه دفاع از حریم حرم حضرت زینب(س) آسمانی شد، همواره به امدادهای امام رضا(ع) و توسل رزمندگان به ثامن الحجج(ع) به عنوان یکی از رموز پیروزی در سال های دفاع مقدس اشاره می کرد. سربندهای یا سلطان خراسان آن گونه که سابقه تاریخی تولید سربندهای مزین به نام ائمه اطهار نشان می دهد، تولید این سربندها ابتکاری از یک هنرمند به نام «منصور واحدی» بود که در دوران دفاع مقدس و بعد از آن در اجتماعات، رزمایشها و دفاع از حرم نمود یافت. بستن این سربندها روحیهای به رزمندهها میدهد و وحشتی در دل دشمنان میاندازد.در بسیاری از عملیات های غرور آفرین و پیروز رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس، عبارت «یا ثامن الحجج»، «یا امام رضا»، «یا سلطان خراسان»، «لبیک یا حسین»، «عاشقان شهادت» و ... قوت قلب رزمندگان در دفاع از مرزهای کشور بود. با گذشت مدت کوتاهی از آغاز جنگ، واحد تبلیغات سپاه با ابتکار منصور واحدی، سربندهایی را طراحی و در بین رزمندگان توزیع کرد که در تقویت روحیه رزمندگان موثر بود. این سربندها در رنگ هایی که شور حماسی یا مرتبط با فرهنگ اسلامی بود چاپ میشود و بیشتر به رنگ های قرمز، سبز و زرد بود. دعای توسل مجروحان، دور ضریح امام رضا(ع) شاید اشاره به یکی دیگر از ابعاد حضور معنوی در زندگی رزمندگان دوران دفاع مقدس نیز جالب توجه باشد؛ هنوز هم خیلی ها یادشان می آید در شب های چهارشنبه اطراف ضریح پر بود از رزمندگان مجروحی که برخی از آنها حتی سر تا پا در گچ بودند. اطراف ضریح امام رضا(ع) قرق مجروحان جنگ میشد نه فقط مجروحانی که میتوانستد حرکت کنند بلکه حتی رزمنده هایی که سرتاپای شان را گچ گرفته بودند به حرم آمده و دعای توسل می خواندند.زیارت امام رضا(ع) هم همواره یکی از خاص ترین برنامه تیپ ها و لشکرها در دوران دفاع مقدس بود. شهیدی که پیکرش اشتباهی راهی مشهد شد بودند شهدایی که هیچ گاه به زیارت امام رضا(ع) مشرف نشدند و جسد مطهرشان اشتباهی به مشهد فرستاده شد و این گونه بعد از شهادت به پابوسی امام(ع) می آمدند! البته درباره کیفیت و چیستی ارتباط معنوی و توسلات شهدا به امام رضا(ع) فقط خودشان می توانند سخن بگویند. یکی از این شهدا، شهید «محسن نعمتی» بود. خواهر شهید در این باره می گوید: دی سال ۶۵ بود، ایام شهادت محسن، شوهر خواهرم در یکی از روستاهای همدان معلم حقالتدریسی بود. خواهرزادهام تازه به دنیا آمده بود، من هم آن جا بودم. غروب، آفتاب به رنگ قرمز درآمده بود، رادیو مارش حمله را پخش میکرد. قلبم گرفت، به دلم افتاد برای محسن اتفاقی افتاده است. بیخبر بودم تا ۹ بهمن سال 1365 اما بعد از شنیدن خبر شهادتش در سومین روز شهادتش رسیدم. در روستا بودیم، تا رسیدم به خاکش سپرده بودند آن زمان تلفن در دسترس نبود. طبق عادت هر سال مشهد میرفت. آن سال نشد که برود. بعد از شهادت، پیکرش را اشتباهی به مشهد بردند. فکر می کنم این بار هم اول باید به زیارت میرفت و بعد به خانه آخرت می آمد. خراسان شماره : 19875 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۴ مرداد حرف آزادگی گروه پلاک عزت- با گذشت حدود سه دهه از بازگشت آزادگان سرافراز از دوران اسارت در زندان های بعثی، هنوز خاطرات و حرف های زیادی از مقاومت این رزمندگان دلاور در سینه های شان حبس شده است. ای کاش شرایطی فراهم می شد که نسل امروز بتواند بهتر و بیشتر با این خاطرات هم نفسی کند؛ خاطرات و حرف هایی که شاید ، آینده برای شنیدن آن دیر باشد... در همین باره موسسه پیام آزادگان خراسان رضوی تلاش کرده است، این خاطرات را تهیه و زمینه نشر آن را فراهم کند. به گفته حیدری مسئول روابط عمومی این مجموعه، این موسسه در حوزه مقاومت و ایستادگی اهتمام دارد که حرف های به روز و جدیدی را گفتمان سازی و ارائه کند. ترویج فرهنگ مقاومت و ایستادگی با اشاره به خاطرات آزادگان سرافراز یکی از رسالت های این موسسه است که از چندی قبل بر آن کوشش شده است.حیدری می گوید: دفاع مقدس نیمه های پنهان فراوان دارد و ازمیان آن قصه ها و غصه های اسارت از همه پنهان تر است؛ پس از حدود 28 سال از آزادی اسرای جنگ تحمیلی هنوز: نگفته ایم از نحوه شهادت شهدای غریب اسارت * نقش و حضور زنان در اسارت * اسیرانی که 10 سال در سلول بودند *آزاده ای که 18 سال اسارت کشید *فرار از اردوگاه های دوران اسارت *استخبارات * زنده به گور شدن در اسارت *نقش و صبوری همسران و فرزندان در دوران اسارت * فرماندهان رژیم بعث در شکنجه اسرا *نقش منافقین در اردوگاه ها و ... این ستون با یاری این موسسه تلاش می کند خاطرات و درددل های آزادگان دفاع مقدس را در قالب نوشته های کوتاه با مخاطبان خود در میان بگذارد. این روایت ها که از دل برآمده است، امید که بر دل نشیند... تسلیم تحریم ها نمی شدیم همه پریزهای برق داخل آسایشگاه رو جمع کردند و داخلش رو با سیمان پر کردند. این فرصت خوبی بود و ما هم تمام سیم های داخل خرطومی ها رو جمع کردیم و با آن ها المنت درست کردیم و همیشه آب گرم داشتیم. نفتی که به اردوگاه می دادند خیلی کم بود و فقط یک بار در زمستان می شد حمام رفت. وقتی بعثی ها می فهمیدند، المنت ها را از ما می گرفتند ولی ما با سیم هایی که مخفی کرده بودیم باز دوباره المنت می ساختیم و تسلیم تحریم ها نمی شدیم. آزاده حسن شریعتی فر کپسولی برای تمام بیماری ها معمولاً خدمات درمانی و بهداشتی در اردوگاه وجود نداشت. یک اتاق ویژه ویزیت بیماران در قاطع شماره یک بود که اسرا را درمان می کردند. یادم می آید دارویی که برای سرماخوردگی می داد برای خارش پوست هم همان دارو را تجویز می کرد. یکی از اسرا اعتراض کرد که این همان کپسولی هست که برای سرماخوردگی داده بودی، امّا من درد پهلو دارم و سنگ کلیه ام عود کرده... . پزشک بعثی هم در جوابش گفت: داخل این کپسول برای تمام بیماری ها دارو ریخته شده ! آزاده رامین رادمهر تا آخرش ماندم با مادر شوهرم رفته بودیم خرید. مغازه دار او را شناخت. بعد از حال و احوال و پرس وجو از محمد علی، پرسید: خانمش هست یا رفته؟ حاج خانم به من اشاره کرد و گفت: این خانم، خانم محمد علیست.مغازه دار نگاهی از روی احترام به من کرد و گفت: «خدا خیرش بده، زن خوب توی سختی خودشو نشون میده.»محمد علی که از اسارت برگشت همه می اومدند دیدنش. چند نفر قبل از ورود قبل از این که سراغ اسیر را بگیرند، پرسیدند: خانومش مونده یا رفته؟! خانم موحدیان همسر آزاده شریعتی بدترین شکنجه دکتر بعثی با دیدن شدت جراحات و شکستگی پایم تصمیم گرفت پایم را به آتل وصل کند. دریل آوردن و بدون بی حسی و بیهوشی شروع کردن به سوراخ کردن استخوان ساق پام. «خیلی دردناک و وحشتناک بود» من فقط از آن ها بالشی خواستم که روی صورتم بگذارم تا صدای ناله ام را نشنوند. بعثی ها از شنیدن ناله و ضجه اسرا لذت می بردند و خوشحال می شدند که این زجر آورتر بود. آزاده ابوالحسن مظلوم نفوذی ذلیل ما در اسارت کسی را داشتیم که فقط به خاطر لذّت از خوردن غذای بیشتر، تن به ذلت می داد و جاسوسی می کرد.جالب است که گاهی اوقات هم به طرز شدیدی توسط بعثی ها کتک می خورد و جالب تر این که وقتی به بعثی ها اعلام وفاداری می کرد به او می گفتند: تو که به کشور و هموطن خودت وفادار نیستی، چطور می توانی به ما وفادار باشی؟! « در اسارت بزرگ ترین ضربه ها را به خاطر نفوذ جاسوس ها متحمل می شدیم » آزاده سرافراز کریم یزدی نژاد نماز با چاشنی شکنجه اولین جایی که مرا بردند استخبارات بود. چند نفر را در یک سلول کوچک حبس کردند. طوری که حتی جا برای ایستادن هم نبود و بعضی از اسرا زیر دست و پا مانده بودند. اکثر اسرای عملیات بدر به شدّت مجروح شده و از نظر جسمی وضعیت خوبی نداشتند و شب و روز شکنجه می شدند. امّا با آن همه سختی نماز بچه ها ترک نمی شد. آزاده غلامحسین کمیلی خراسان شماره : 19875 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۴ مرداد روایت همسر و فرزند سردار شهید بابانظر ، 22 سال پس از عروج تعداد بازدید : 42 دردهای بابانظر مهین رمضانی - حاجیه خانم نظرنژاد سلام و احوال پرسی گرم وگیرایی می کند آن قدر که من احساس غریبگی نمی کنم. او مابین گفت وگو باید نوه ها را هم آرام کند.میگوید:«دخترم شاغل است و فرزندش را پیش من میگذارد.من هم با بچه ها مشغولم.»خیلی زود گفت و گویم را با او شروع می کنم و می پرسم چه طور شد که شما حاج آقا را به همسری قبول کردید؟می گوید:« من هنوز به دنیا نیامده بودم که همسر شهید نظرنژاد(بابانظر) بودم.»می خندد ومن هم با او با صدای بلند می خندم . خواستگاری عموجان « قضیه از این قراربود که من وحاج آقا دخترعمو و پسرعمو هستیم . عموی خدا بیامرزم به سفر کربلا رفته بودند که در بازگشت مادرم من را به دنیا می آورند و به همین دلیل نمی توانند به بازدید عمو بروند ، وقتی عمو سراغ مادر را می گیرند و متوجه می شوند که دختری ( من را) به دنیا آورده اند، به ملاقات مادرم می آیند و من را برای محمد حسن خواستگاری می کنند وبرای تبرک چند سکه از پول هایی را که به همراه آورده اند زیر بالش من می گذارند.»مرضیه خانم دوباره میخندد که مردم به خواستگاری می روند وخواسته های خرد وکلان عروس خانم را عمل می کنند وعمو جان هم این طور من را خواستگاری می کنند. من الان 5 فرزند دارم . یک فرزندم به نام مجتبی در 40 روزگی به دلیل آثار شیمیایی بودن که بر او هم اثر گذاشته بود، فوت کرد. با ما دوست بود از اخلاق و رفتار شهید بابانظر هر چه بگویم کم گفته ام . او قبل از این که پدر بچه ها باشد، دوست و رفیق آن ها بود. ازهر فرصتی برای تفریح بچه ها استفاده می کرد. اواوایل به مرزهای شرقی می رفت ، بعد کردستان وسپس به جنوب رفت .در طول جنگ هم به مرخصی نمی آمد ، اگر برای پادگان کار داشت وبه مشهد می آمد، ماهم او را می دیدیم. اگر مجروح می شد... اگر مجروح می شد سراغش را می گرفتیم وبا بچه ها وعمویم می رفتیم واو را به مشهد منتقل می کردیم . به من می گفت شما دخترها را برای نماز صبح بیدار کن ومن پسرها را ، با بچه ها گفت وگو می کرد و به راحتی مسائل را با آن ها در میان میگذاشت . با من بسیار مهربان بود و بین ما هیچ حرف وبحثی نبود. سال آخرگویا می دانست که عمر زیادی نمیکند، از من بسیار عذر خواهی می کرد که من را ببخش. تو وبچه ها را زیاد تنها گذاشتم وکاری برایت نکردم . او هیچ کدام از نوه هایش را ندید، خیلی دوست داشت بچه هایش را ببیند، این روزها جایش خیلی خالی است. هر جا گرفتار شدم... «هر جا مشکلی پیدا می کنم ازخدا کمک می خواهم و ازشهید می خواهم کمکم کند، چون ما کسی را نداریم ، الحمدلله کاری نکرده ایم که پشیمان شویم . » شب ها از درد به پشت بام می رفت فاطمه فرزند بزرگ خانواده است. با او همکلام می شوم تا دخترانه های او را برای بابا که بابانظر بود و بابای بروبچه های هم رزمنده بود، بشنوم. فاطمه می گوید: در طول مدت حیات پدر تنها 7 ، 8 سال با هم زندگی کردیم. بیشترمواقع در دوران جنگ به مشهد می آمد، مجروح بود و مدتی برای مداوای جراحت ها به آلمان رفته بود. پدرم غیر ازجراحات عمیق، درتمام بدن ترکش داشت و 95 درصد جانبازی داشت. یعنی درتمام بدنش آثارجنگ بود بدون این که جلوی ما حتی یک قرص بخوردیا آه وناله کند.بعد از شهادتش با خواندن دفترچه خاطراتش متوجه شدیم که شب ها از شدت درد به پشت بام می رفته و دردهایش را با خدا در میان می گذاشته است.یک چشم او را از شدت عفونت تخلیه کرده بودند و مهره های کمرش آسیب جدی دیده بود اما بعد از جنگ هم بدون این که ما بدانیم مسئولیتش چیست به پادگان می رفت و ماموریت انجام می داد. این روال عادی زندگی است برایمان این موضوع جا افتاده بود که این روال عادی زندگی است وبه کم دیدن پدرعادت کرده بودیم .اما هیچ وقت نه مادرم ونه ما گله نمی کردیم . جای پدرم خیلی خالی بود اما هیچ وقت ابراز نگرانی ودلتنگی نمی کردیم .چند ماهی از ازدواج من نگذ شته بود که پدرم زنگ زد و از من خداحافظی کرد، قرار بود با دوستانش به غرب برود.همان روزهم دلهره زیادی داشتم. من هیچ وقت از پدر نمی خواستم برایم سوغاتی بیاورد اما این بار از او خواستم . بعد از شهادت پدرم یکی از دوستانشان گفتند که پدر برایم یک بسته نقل خریده است . مسئولان و مردم مراعات کنند «ما از نعمت پدر محروم هستیم اما ازاین بابت هیچ منتی بر کسی نداریم . هنوز مدت زیادی نگذشته است که ایثار وجان فشانی کسانی را که شب وروز برای این کشور ومردم خدمت کردند از یاد ببریم . از دوستانمان انتظار داریم که رعایت خانواده شهدا و ایثارگران را بکنند. درحالی که هنوز شهدای مدافع حرم را داریم از کنار این خون ها نمیتوان به راحتی گذشت . پدر من به خاطر اسلام ، انقلاب ورهبری درد ورنج فراوانی را برای سال های سال تحمل کرد .امیدوارم مسئولانی هم که وظیفه خدمت به مردم را دارند، متوجه مسئولیت خطیر خود باشند واگر بعضی از آن ها دلسوز نظام ورهبری نیستند ، ما این را به پای ناکارآمدی نظام نمی گذاریم. هم رسانه ها مسئولیت سنگینی دارند وهم مسئولان. » و پرواز سردار شهید بابانظر از جمله فرماندهان موثر خراسانی در سال های دفاع مقدس است، که در کتاب خواندنی «بابانظر»، زندگی و جهاد او روایت شده است. بابا نظر در سال 1375 ماموریت یافت تا برای بازدید از مناطق جنگی به ارتفاعات برود. او در این سفر فرزند کوچک ترش مرتضی را که آن موقع 14 ساله بود با خود همراه کرد. در یکی از بازدیدها وﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﺑﺎﻻی ارﺗﻔﺎﻋﺎت رﺳﻴﺪ، می گوید: اﺣﺴﺎس ﻣﻰﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺪا ﻧﺰدﻳﻚﺗﺮم. ﻫﻤﺴﺮش - ﺑﻪ ﻧﻘﻞ از ﻓﺮزﻧﺪش ﻣﺮﺗﻀﻰ ﻛﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ آن روز را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ دارد - ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻗﻠّﻪ را ﺑﺪون ﻫﻴﭻ ﻣﺸﻜﻠﻰ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ. ﺑﺎﻻ ﻛﻪ رﺳﻴﺪﻳﻢ، ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ. رﻓﺘﺎرش ﺑﺮای ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻰ ﻋﺠﻴﺐ ﺑـﻮد. ﻫﺮﮔـﺰ او را اﻳﻦ ﻃﻮر ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم. ﭼﻔﻴﻪاش را روی ﭘﻴﺸﺎﻧﻰاش اﻧﺪاﺧﺖ و دراز ﻛﺸﻴﺪ. ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷـﺪم ﻛـﻪ در ﺣـﺎل ذﻛﺮ ﮔﻔﺘﻦ اﺳﺖ. در ﺣﺎﻟﻰﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﻰﻛﺮدم، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ او ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻛﻪ ارﺗﻔﺎع ﭼﻪ ﻗـﺪر زﻳـﺎد اﺳﺖ. دﻳﺪم ﭘﻴﺸﺎﻧﻰاش ﭘﺮ از ﻋﺮق ﺷـﺪه و رﻧﮕـﺶ ﺗﻐﻴﻴـﺮ ﻛـﺮده اﺳـﺖ. ﺳـﺮدار ﻣﻮﺳـﻮی را ﺻـﺪا زدم. ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ دوﻳﺪﻧﺪ. آﻣﺒﻮﻻﻧﺲ آﻣﺪ و او را ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ اما دﻳﮕﺮ ﺧﻴﻠﻰ دﻳﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺳﺮدار ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ ﻧﻈﺮﻧـﮋاد در ﺗـﺎرﻳﺦ 1375.5.7 ﺑـﺮ اﺛـﺮ ﺗﻨﮕﻰ ﻧﻔﺲ و اﻳﺴﺖ ﻗﻠﺒﻰ در ارﺗﻔﺎﻋﺎت اﺷﻨﻮﻳﻪ ﻛﺮدﺳﺘﺎن - ﻛﻪ ﻧﺎﺷـﻰ از ﻣﻌﻠﻮﻟﻴـﺖﻫـﺎی ﺣﺎﺻـﻞ ﺟﻨﮓ ﺑﻮد - ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ. . خراسان شماره : 19881 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۱ مرداد گلایه های پژوهشگر وجانباز دفاع مقدس از گم شدن خود و همرزمانش درغبار فراموشی تعداد بازدید : 40 دفاع مقدس را ازشاهدان عینی بخواهید محمد اکبری- محقق و پژوهشگر حوزه دفاع مقدس با بیان این که نا آشنایی راویان جوان به فضای حقیقی جنگ و اشراف نداشتن به تمامی ملاحظات جبهه ها آفت بزرگ راهیان نور است برلزوم زدودن غبار مهجوری از روی شاهدان عینی جنگ تا زمانی که در قید حیات هستند تاکید دارد.رضا محمودی جانباز روشندل با درصد 50 بدون احتساب عارضه بینایی ناشی از جنگ به عنوان مبلغ فرهنگ دفاع مقدس مدتی است که به دلیل شدت یافتن عارضه ریوی و تنفسی در بستر بیماری قرارگرفته است. به رغم رنجوری جسم و تالمات روحی ناشی از مهجوری همچنان دغدغه انقلابی دارد و تنها هدف خود را تبلیغ دفاع مقدس و حفظ دستاوردهای آن برای انتقال به نسل های آینده می داند.محقق و پژوهشگر دفاع مقدس با بیش از سه دهه فعالیت در عرصه تاریخ شفاهی جنگ تحمیلی در دو حوزه سپاه و ارتش، همچنین مدیر تحقیقات و اجرای کنگره های متعدد شهدا، سیزده ساله بوده که با آغاز جنگ تحمیلی در جبهه ها حضور یافته است. از سال 60 تا پایان جنگ در جبهه های جنوب و کردستان حضور داشته از این رو به اکثر عملیات ها اشراف دارد.وی گلایه جدی از تبیین تاریخ جنگ از طریق روایتگران جوان نا آشنا به فضای جبهه دارد و عقیده دارد آن چه موجب بالندگی ادبیات دفاع مقدس و اثرگذاری راهیان نور برای نسل بعدی می شود بیرون آوردن راویان جنگ مهجور مانده از خانه های شان است. رضا محمودی می گوید: وقتی جوانان پرشور به صرف علاقه مندی تنها با گذراندن دوره آموزشی ناکافی راوی می شوند نتیجه موثر فرهنگی حاصل نمی شود.این وضعیت تنها موجب این اتفاق غم انگیز خواهد بود که اکنون سه پایگاه بسیج در اطراف منزل من وجود دارد اما تا کنون هیچ کدام به خانه من نیامدهاند از بنده درباره دفاع مقدس سوال بپرسند یا جویای احوالمان باشند.وی نا آشنایی راویان جوان به فضای حقیقی جنگ و اشراف نداشتن به تمامی ملاحظات جبهه ها را آفت بزرگ راهیان نور می داند و گلایه مندانه می گوید تا زمانی که ما هستیم بیایند و از شاهدان عینی استفاده کنند تا این میراث برای نسل های آینده و تاریخ شکوهمند جنگ به نیکویی به جا بماند. غم انگیز ترین حالت غم دستگاه اکسیژن به طور مداوم در حال کار کردن است از آن جا که خانه استیجاری او در طبقه سوم آپارتمانی بدون آسانسور در محله ای اطراف میدان شوش قرار دارد نقل و انتقال کپسول های اکسیژن برای همسر معلولش مقدور نیست از این رو چند سال قبل با یاری جمعی دلسوز دستگاه تولید اکسیژن برای این جانباز تهیه می شود. حالا مشکل پرستار حاج رضا حل شده اما رنج هزینه سنگین برق به دلیل مصرف بالای دستگاه مشکل دیگری است که بر دوش خانواده آمده است. سال 1370 با بانویی عفیفه که دارای معلولیت از ناحیه دست و پا است ازدواج کرده است که حاصل آن سه فرزند پسر است. رضا محمودی می گوید همسرش به رغم کم توانی جسمی بهترین پرستاری است که در طول عمرش داشته زیرا علاوه بر رسیدگی به خود و فرزندانش عاشقانه یارو یاور او و شریک روزهای سخت زندگی اش بوده است. آرزوی زیارت کربلا به دل شان مانده است همسرش آرزوی زیارت کربلا را دارد اما، مسئولان در صدور کارت معافیت خدمت وظیفه عمومی به رغم سابقه سربازی فراتر از وظیفه عمومی خدمت در جبهه ها به وی کملطفی میکنند و به وی گذرنامه نداده اند.خود می گوید بعد از پایان دفاع مقدس، بهخاطر مجروحیت بهطور موقت از خدمت وظیفه عمومی معاف شد، اما به دلیل برداشت اشتباه پزشکان سازمان نظام وظیفه وقت ژاندارمری در تشخیص مجروحیت و مصدومیتهای مختلف، مجدد مشمول خدمت وظیفه شد که بهعلت مشکلات زیاد جسمی و روحی نتوانست آن را به سرانجام برساند. از طرفی برای صدور کارت پایان خدمت و تلقی مدت حضورش در جبههها باید اندک حقوقی را که بابت حضورش در جبههها دریافت کرده بود و آن را نیز برای تبلیغ حضور مردم در جبههها هزینه کرده بود، بر میگرداند و این در حالی بود که بعد از پایان جنگ به علت شدت جراحات جسمی و روحی قادر به انجام کارنبود. همچنان بالاترین آرزویش شهادت در راهی است که با همرزمان شهیدش هم عهد شد و باهم در آن گام نهادند. با این حال میگوید در دنیا بیشتر از همه شرمنده همسرم هستم که نمیتوانم برای راحتی اش کاری کنم سهم او از زندگی با من فقط دیدن دردهای من بوده و تهیه روزانه 100 میلی گرم متادون برای آرام کردن من. فراموش شده؛ همچنان ایستاده در غبار به رغم بیماری و معلولیت شدید بینایی همچنان اشتیاق عجیبی برای کار فرهنگی تبلیغاتی در حوزه دفاع مقدس دارد و اعتقاد دارد اگر مسئولان التفات کنند این پیکر متالم یاری می کند و در این عرصه فعالیت خواهم داشت؛ منتها به شرط این که دیده شویم.لحظهای برای جهاد فرهنگی آرام و قرار ندارد به طوری که برای دوستان او جای تعجب داشته است که چطور با شرایط حاد جسمی توانسته در سال ۹۴ شش ماه تمام بدون وقفه، برای انجام کارهای کنگرههای شهدا در خوزستان در منطقه جنوب تا دستیابی به نتیجه، فعالیت داشته باشد. در پیامی که برای یکی از مسئولان ارسال کرده و نسخه ای از آن را کنار تختش گذاشته آمده است«نکند که احساس کنید تاریخ مصرف ما تمام شده است. ما هنوز برای جان فشانی برای انقلاب به اندازه خون مطهر همرزمان شهیدمان و فرمان ولی امرمان مقام عظمای ولایت انگیزه داریم... ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». وسایل منزلش درکارتن بسته بندی شده است زیرا صاحب خانه جوابش کرده واین روزها درگیر گرفتاری تهیه مسکن اجاره ای با مواجهه با هزینه های نجومی اجاره منزل و پول پیش است. وقتی از او می پرسیم این روزها چه خواسته ای دارید تا رسانه ای شود صفحه ای از روزنامه خراسان شماره 24/6/94 را از زیر تختش بیرون می آورد و می گوید این سرمقاله ای است که به نقل از بنده سه سال پیش در روزنامه شما منتشر شد همه حرفهای من همین است تقاضا دارم باردیگر این را چاپ کنید.در آخر هم با خواندن این دو بیت شعر پیش از خداحافظی برای مان دعای عاقبت به خیری می کند. در موسم سخت ابتلا می آییم.بایاد امام و شهدا می آییم.حاشا که برای نان ؛ولی بفروشیم، حالا که علی گفته بیا می آییم. . خراسان شماره : 19881 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۱ مرداد مادر آقا مهدی دیگر خاطرات فرزندش را به یاد نمی آورد... تعداد بازدید : 34 فوتبالیست شهید مهین رمضانی - مهدی آقا متولد سال 1340 پسرکوچک وپنجمین فرزند خانواده 10 نفره منتجبی است . فوتبالیست بود و قدیمی های فوتبال مشهد او را خوب می شناسند... وقتی خبر شهادت مهدی را به خانواده می دهند، مادر به راه آهن رفته بود تا رزمندگان اعزامی را بدرقه کند. خواهرشهید ازخاطره آن روز می گوید:« بعدازظهربود، من خواب بودم خواب با آرامشی نداشتم ، مضطرب شده بودم و با صدای زنگ درحیاط اضطرابم بیشترشد، از خواب بیدار شدم. دم در برادر پاسداری سراغ پدرم را می گرفت تا خبری را بدهد. اوبه من گفت برادرتان مجروح شده است ومن با اصرار به او می گفتم برادرم شهید شده است. اوجوابی نداد ورفت . خانم همسایه (همسر مرحوم آیت ا... طبسی) ، که ازشهادت مهدی خبردارشده بودند، گل گاوزبان دم کرده بودند ودر منزل ما منتظر بودند که مادرم از راه آهن بیاید.» مادر(خانم سیده زهرا مرتضی زاده) آمد وبا شلوغی منزل خیلی زود متوجه شهادت مهدی شد، اما هیچ وقت درمراسم فرزندش گریه نمی کرد. مادری که سال ها همدم همسربیمارش بوده است واین روزها به تنهایی درد فراق فرزند وهمسر را تحمل میکند، او نمی تواند از خاطراتش با مهدی بگوید، نمی دانم چه قدر خواب مهدی را می بیند؟ نمی دانم به یاد می آورد روزهایی را که مهدی با او شوخی می کرد و به مادر می گفت :« من را در بهشت رضا (ع) دفن کنید. مادر می گفت : بهشت رضا(ع) دوراست ومن نمیتوانم بیایم، تو باید وصیت کنی در حرم دفن شوی .» و مهدی بر گفته خود اصرار داشت تا عکس العمل مادررا ببیند. اما برای مادرشهادت مهدی چندان ناباورانه هم نبود. او ازروزی که مهدی را راهی جبهه کرده بود، منتظر شنیدن خبر شهادت مهدی هم بود . بعد ازباز کردن وصیت نامه شهید، خانواده متوجه شدند که مهدی به حرف دل مادرش رفتار کرده است، اووصیت کرده در حرم دفن شود. شاید مهدی آقا می دانسته که مادر قراراست هرروز بعد ازنماز صبح پای پیاده به مزاراو بیاید وبرگردد. یک حادثه مادرآن قدرمی رود وبرمی گردد که روزی در مسیر رفت وبرگشت با خودرویی تصادف می کند . به او شوکی وارد می شود کم کم سوالاتش را تکرارمی کرد ،غذایش را می سوزاند و... تا این که خانواده متوجه شروع بیماری آلزایمرمادرمی شوند. پدر شهید ، درسال های جوانی مهدی آقا برای او مغازهای باز میکند تا او کمتر فکررفتن به جبهه را داشته باشد. اما خواهر شهید می گوید:«مهدی اصلا به این چیزها اعتنا نمیکرد. شب ها برای خودش رختخواب پهن نمی کرد، وقتی به او اعتراض می کردیم ،پاسخ می شنیدیم که این طوری بهتراست نباید به راحتی عادت کنم .علاقه به پوشیدن لباس نو نداشت . اگر برایش لباس نویی تهیه میکردیم به نیازمندان هدیه می داد. سال ها بعد ازشهادتش متوجه شدیم با همان درآمد کم دفترچه حسابی برای خانواده نیازمندی بازکرده است تا آن ها هر ماه از آن برداشت کنند. بارها اجناسی را از مغازه به مناطق محروم پایین شهرمی برد وبین نیازمندان تقسیم می کرد.» آخرین بار او می گوید:« مهدی آقا از من سه سال بزرگ تر بود . زمانی که میخواست برای آخرین بار به جبهه اعزام شود من کیف اش را آماده کردم . تنها چند دست لباس داخل کوله اش گذاشتم. من گریه می کردم. مادر وپدرم مسافرت بودند ومن به او اصرارمی کردم منتظربماند تا آن ها بیایند اما می گفت: اگرمادربیاید، به راحتی با رفتنم موافقت نمی کند ومن تحمل شنیدن نه را ندارم . هم اواذیت می شود وهم من، پس بهتر است همین حالا بروم .» مهدی یک بارهم قبل از شهادتش ازناحیه پا مجروح شده و دربیمارستانی درشیراز بستری می شود واین بارهم به خانواده چیزی نمی گوید تا او را با آمبولانس به درمنزل می آورند. «مهدی مدتی والیبال بازی می کرد ومدتی درتیم فوتبال منتخب استقلال، مخابرات ، هواپیمایی و منتخب جوانان بازی می کرد ، موضوع مهم در ورزش رفتار واخلاق بود تا برد و پیروزی . در زمان انقلاب درراهپیمایی ها شرکت می کرد . آن طور که به یاد دارم مهدی به همراه خواهرم دریک شنبه خونین مشهد در خیابان بودند . آخر شب با دست و لباس خونی به منزل آمد وما بسیار نگرانش بودیم ، آن زمان سن وسالی نداشت، آن قدرصحنه های شهادت مردم و جابه جا کردن مجروحان وشهدا برایش ناگوار بود که تا مدت ها لحظه به لحظه حوادث را برای ما با احساس تعریف می کرد، به حدی که ما نگران اوشدیم.» مهدی درسال 1362 درمنطقه سردشت به شهادت می رسد وامروزما در مردادسال 1397 درمنزل شهید خاطراتش را مرورمی کنیم.خاطراتی که با گذشت 35 سال هنوز چشم های شان را بارانی می کند، گلایه نجیبانه این خانواده از برخی قدرناشناسی و بی توجهی به ارزش هایی که جوان این خانواده وجوانان دیگر به خاطرش جان خود را نثار کردند و این نگرانی که شرمنده خون شهیدان نباشند. شهیدی که وصیت کرده است خانواده از امکانات بنیاد شهید استفاده نکنند وخانواده به سفارش او عمل می کنند وهیچ منتی بر کسی ندارند. دعا می کنند که خدایا! چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی وما رستگار. . خراسان شماره : 19881 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۱ مرداد عاشقانه های همسر شهید عباسعلی بذرگری، خادم آستان حضرت رضا(ع) تعداد بازدید : 54 پس از 34 سال هنوز برایم یک عشق تازه است
غفوریان- 34 سال از شهادت آقا عباسعلی گذشته است، اما در همه این سال ها او در خانه و در کنار همسر و فرزندانش حضور پر رنگی داشتهاست. همسرش می گوید: «شاید باور نکنید اما من هنوز وقتی می خواهم سر سفره بنشینم تصور می کنم آقا عباسعلی هم می آید، یا گاهی فکر می کنم همین روزها در خانه باز می شود و می آید ضمن این که اگر کسی را دوست داشته باشی و عاشقش باشی و اگر صد سال هم بگذرد، انگار هنوز برایت یک عشق تازه است». همین حس و حال را «سمیه» فرزند شهید هم دارد. از او می پرسم اگر همین الان در باز شود و پدرت وارد شود چه واکنشی خواهی داشت، می گوید: من درتمام این سال ها پدرم را کنار خودم و در زندگی ام حس کرده ام. حضورش همیشه برایم پررنگ بوده است، پس هیچ وقت فکر نکرده ام که پدرم نیست...«زینت» دیگر فرزند شهید هم خاطره ای از شب عروسی اش تعریف می کند که البته این خاطره را در میان بغض های او و مادرش می شنوم.دیدار با خانواده شهید والا مقام دفاع مقدس، عباسعلی بذرگری که از خادمان حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) بوده است، خاطرات شیرینی را برایم ماندگار کرده است. تماشای احساس تازه این خانواده از همسر و پدر شهیدشان که 34 سال از هجرتش می گذرد، برایم آن قدر خاطره انگیز است که گمان نمی کنم به این زودی ها از ذهنم پاک شود. آن روزهای نوجوانی همسر شهید از «وصل» و روزهای عاشقی برایم این طور نقل می کند: من و عباسعلی پسرعمو، دختر عمو و از دوران نوجوانی به نام هم بودیم. آن قدیم ها در برخی خانواده ها مرسوم بود که نام بچه ها را به نوعی به هم گره می زدند و آن ها می دانستند که در آینده با هم ازدواج خواهند کرد. خاطرم هست کمی که سنم بیشتر شد گاهی خواستگار برایم می آمد اما من حرفم یکی بود و می گفتم پسرعمویم را می خواهم. روزها می گذشت تا سرانجام یک روز مادر آقا عباسعلی که همسر عمویم بود به خانه مان آمد و یک انگشتر برایم آورد. انگشتر را به دست من کرد و ما دیگر رسما به نام هم شدیم. خانواده ما هم او را دوست داشتند. آینه و شمعدان را پدر من تهیه کرد و روزی که برای خرید مراسم عقد به بازار رفتیم، شهید به من گفت خانم یک پیراهن ساده انتخاب کن ... به او گفتم تو از همین حالا می خواهی به من سخت بگیری؟ گفت نه خانم جان زندگی باید ساده و بی تجمل باشد.به شوخی اما به ظاهر جدی قیافه ای حق به جانب به خود گرفتم و به او گفتم: نه این طور نیست، با این شرایط آن کسی که تو می خواهی من نیستم. او لبخندی زد و گفت: تو می خواهی من را اذیت کنی، تو من را دوست داری این را می دانم. خیلی زود به همسرم گفتم تو اگر من را خوشبخت کنی برای من بس است ... تو خوشبخت شدی وقتی با عباسعلی ازدواج کردم، دخترهای روستا که مثل خودم تقریبا کم سن بودند، به من می گفتند خوش به حالت تو خوشبخت شدی، شوهرت هم خوش اخلاق است و هم خوش تیپ. این که حالا بتوانم برای شما توصیف کنم خیلی سخت است اما او یک مهر و جذبه خاصی داشت. همه دوستش داشتند. اولین نوبتی که به جبهه رفت عباسعلی قصد جبهه کرده بود. به او می گفتم هر جا بروی من هم با تو می آیم. بار اول که خواست به جبهه اعزام شود، من در نیشابور و خانه عمویم بودم که پدر شوهرم می شد. او به مشهد آمده بود و از همان جا هم به جبهه اعزام شد. به من نگفته بود که می خواهد برود. حدود 10 روز می شد از او خبری نبود و دلواپس اش شده بودم تا این که از مشهد برایمان خبر آوردند عباسعلی به جبهه رفته است. خاطرم هست وقتی این خبر را شنیدم، گریه کردم...بعد از مدتی که برگشت به او گلایه کردم که چرا از من خداحافظی نکردی، گفت: خانم جان اگر می خواستم خداحافظی کنم تو نمی گذاشتی بروم... من را حلال کن که بدون خداحافظی رفتم. به او گفتم تو شهید می شوی همسر شهید حالا برایم از آخرین باری می گوید که عباسعلی قصد جبهه می کند: هیچ گاه فراموش نمی کنم، قبل از این که برود داخل یکی از اتاق ها رفت و برای خودش خلوت کرد، وقتی بیرون آمد چشم هایش خیس بود. به او گفتم تو آخرش شهید می شوی... گفت نه من شهید نمی شوم. گفتم من یک خواب دیده ام. من خواب شهادتش و لحظه ای که خبر شهادتش را می دهند، در رویا دیده بودم. حتی وقتی خبر شهادتش را به من دادند دقیقا شبیه همان صحنه هایی بود که در خواب دیده بودم، انگار شبیه یک فیلم بود که در واقعیت تکرار شد.زینت فرزند بزرگ تر خانواده بذرگری است. وقتی از پدرش صحبت می کند خیلی زود بغض گلویش را می گیرد و می گوید: خیلی دلم برایش تنگ شده، ای کاش حضور فیزیکی اش فراهم بود و می توانستم با او حرف بزنم... آن قدر حضورش در زندگی مان پررنگ است که سایه اش را حس می کنم. «زینت» و مادرش ماجرای شب عروسی اش را با هم برایم تعریف می کنند. مادر می گوید شب عروسی «زینت» بود، زمانی که قرار بود چادر را روی سر او بیندازم و به خانه داماد برود، آن قدر جای همسرم خالی بود که نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. از گریه من تمام اقوام و خویشان که به عروسی آمده بودند گریه می کردند...زینت ادامه میدهد: من آن شب احساس می کردم پدرم آن جا ایستاده اما نمی تواند در عروسی دخترش ظاهر شود. من این حضور پدرم را آن شب با تمام وجود حس می کردم... (زینت بغضش می ترکد...) به خاطر شرایطی که آن شب در عروسی ما پیش آمد، قرار شد عروسی سمیه خواهرم را در خانه خودمان برگزار نکنیم. . خراسان شماره : 19858 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۴ تير شهید مهدی قرص زر تک فرزند خانواده بود تعداد بازدید : 49 یکی یک دانه مادر
محمد لطفی- فرصت نداشتم و قرار بود به زودی پرونده های شهدا را به مرکز تحویل بدهند. پرونده شهید «مهدی قرص زر» مانده بود بدون هیچ مصاحبه ای. جای تعجب بود که چرا تا به حال کسی به سراغ خانواده شهید نرفته است. در بانک اطلاعات مرکز هم از خانواده شهید جز یک نشانی اطلاعات دیگری نبود. عصر روز سه شنبه راهی منزل شهید شدم. از خیابان سعدی وارد یکی از کوچه های قدیمی شدم که روی دیوار جمله ای از وصیت نامه شهید قرص زر نوشته شده بود: «من از کسانی که با این انقلاب خوی سازش ندارند راضی نیستم مگر این که از کردۀ خویش پشیمان شوند و به دامن اسلام برگردند. بسیج مسجد حمزه». بالاخره در یکی از کوچه ها، خانه شهید را یافتم. زنگ قدیمی را فشار دادم و منتظر ماندم. دل توی دلم نبود، چند وقتی بود که منتظر یافتن نشانه ای از این شهید بودم ...در آرام باز شد و خانم میان سالی از پشت در گفت: بفرمایید.گفتم: برای سرگذشت پژوهی شهید قرص زر خدمت رسیدم. می خواستم اگر ممکن است دربارۀ شهید گفت وگو کنیم.حکم ماموریت را گرفت و چند لحظه بعد برگرداند و از همان پشت در گفت:«مشکلی نیست. در خدمت هستم اما الان نه، چون نوبت دکتر دارم. روز پنج شنبه تشریف بیاورید. ضمناً درصورتی که پژوهشگر، خانم باشند مصاحبه خواهم کرد. شماره تلفن را یادداشت کنید تا همان روز تماس بگیرند...»خداحافظی کردم و در مسیر برگشت با یکی از خانم های پژوهشگر برای مصاحبه با مادرشهید هماهنگ کردم...روز شنبه از اول صبح منتظر بودم تا نوارهای ضبط شده به دستم برسد. حس غریبی به من می گفت که مطالب شیرینی خواهم شنید. وقتی نوارها را به من دادند بسیار تعجب کردم. معمولا کمتر پیش می آمد که یک نفر برای یک شهید، سه نوار کاست صحبت کرده باشد.پژوهشگر می گفت مادر، عکس های شهیدش را از آلبوم خارج و در جای جای خانه نصب کرده بود؛ هر جایی که خاطره ای با او داشته و گفته بود من همیشه با مهدی ام هستم. 10سالی بود که بچه دار نمی شدیم صدای مادر شهید سراسر مهر و محبت و دلتنگی بود. واژه واژۀ حرف هایش با تمام وجود و از اعماق قلبش صادر شده بود. مادر در این مصاحبه گفته بود: تقریبا 10سالی بود بچه دار نمی شدیم تا این که با عنایت آقا امام رضا(ع) خداوند مهدی را به ما عطا کرد. خیلی با هوش بود. خیلی هم شیرین بود چون تک فرزند ما بود. یادم هست یک روز با هم برای خرید به بازار رفتیم، 12-10 سال بیشتر نداشت، به من گفت: مادر چادرت را خوب بگیر گفتم: چطوری بگیرم، از این بهتر؟ گفت: طوری بگیر که باد نزند. از آن زمان سال های زیادی می گذرد و هنوز آن حرفش توی گوشم هست!طی سال هایی که در جبهه بود چهار یا پنج مرتبه مجروح شد ولی تا خوب می شد برمی گشت جبهه. هربار می ترسیدم دیگر برنگردد، برای همین دامادش کردیم.چون تک فرزند بود خیلی دوست داشتیم مراسم ازدواجش مفصل برگزار شود و همه در آن شرکت داشته باشند اما او مخالف این کار بود و میگفت: «فکر نمیکنید شب دامادی من، روی سر مردم اهواز بمب میریزند! آن وقت میخواهید مراسمی را که میتوان به زیبایی و با سادگی برگزار کرد، با تجمل خرابش کنید؟» گویی در شب ازدواجش هم لحظهای از فکر جبهه و جنگ غافل نمیشد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره مراسم ازدواجش زیبا و ساده برگزار شد! فقط یک سال پس از عقد بعد از عقد بلافاصله برگشت جبهه. تقریبا یک سالی از ازدواجش می گذشت که خبر شهادتش را آوردند. پیکرش را خودم توی قبر گذاشتم تا همه ببینند تنها فرزندم و پارۀ تنم را در راه اسلام دادم. هدیه امام رضا (ع) بود ودر همان سالروز تولدش به شهادت رسید... انتظار خانواده محقق شد انتظار خانوادۀ قرص زر برای به دنیا آمدن تنها فرزندشان در اول فروردین 1343 تمام شد و مهدی به دنیا آمد. پسری باهوش و مهربان و یکی یک دانۀ خانه که در دامن پدر و مادری مومن و انقلابی بزرگ شد. دوران کودکی آرام و شادی را در کنار پدر و مادرش که او را نظر کرده حضرت رضا(ع) می دانستند گذراند، تا به سن مدرسه رسید، از همان روزهای اول، معلوم بود که شاگردی درس خوان است. مهدی در ورزش هم مثل درس خواندن ممتاز بود.ورود به دبستان، مقارن بود با سرنگونی رژیم طاغوت و پیروزی ملت ایران. در اوان نوجوانی به عضویت بسیج مسجد حمزه درآمد و فعالیت چشمگیری در برنامه های فرهنگی و آموزش های نظامی داشت.31 شهریور 1359 بود که خبر بمباران فرودگاه ها و حمله سراسری به مرزهای کشور در همه جا پیچید. حالت جنگ، فوقالعاده اعلام شده بود. مهدی و نیروهای پایگاه بسیج، سر از پا نمی شناختند و اخبار هر لحظه نگران کنندهتر میشد.هنگامی که مهدی برای ثبت نام اعزام به جبهه به مسجد مراجعه کرد، اهالی مسجد که همگی او و خانواده اش را میشناختند و میدانستند تک فرزند خانواده است، از نوشتن نام او سرباز زدند اما مهدی پس از صحبت با پدر و مادرش توانست رضایت هر دو را بگیرد و برای ثبت نام مراجعه کرد.در اولین اعزام، مهدی مجروح شد و پس از بازگشت مادرش دیگر اجازه رفتن به جبهه را به او نداد ، در آن زمان به دلیل افزایش ترور شخصیت های انقلاب، مهدی به عنوان محافظ دادستان در سپاه مشغول به کار شد و در مدتی که نزد خانواده بود، توانست رضایت آن ها را برای اعزام مجدد به جبهه بگیرد.مهدی در دومین اعزامش هم از ناحیه پا مجروح شد و به مدت سه هفته در بیمارستان اهواز بستری بود، سپس برای بهبودی و ادامه روند درمان به مشهد بازگشت، در این سفر ، به دلیل قولی که به مادرش داده بود،ازدواج کرد و بعد از گذشت یک هفته از زندگی مشترک ، با رضایت همسر، مادر و پدرش برای سومین بار راهی جبهههای حق علیه باطل شد. هنگامی که شهید مهدی قرص زر به همراه دیگر فرماندهان تیپ امام جعفرصادق(ع) برای تشکیل جلسه و چگونگی انجام عملیات به محل اردوگاه تیپ رفته بود و گردانش در منطقه ابوقریب و شرهانی مستقر بودند، خبر پاتک عراقی ها را میشنود، شهید برای این که به نیروهایش روحیه و انگیزه بدهد، سوار بر جیپ می شود و در طول خط شروع به حرکت میکند که با برخورد گلوله تانک به خودرواش به همراه سه نفر دیگر از افرادش شهد شیرین شهادت را در روز تولدش مینوشد. . خراسان شماره : 19858 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۴ تير مرور خاطرات آزاده و جانباز «مرتضی حاجباقری» تعداد بازدید : 87 خاطرات تکاندهنده یک رزمنده گروه پلاک عزت- گفت: «یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمیکنی؟» مغزم گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکاندهندهای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما. ناراحت نمیشم.» آن چه در ادامه می آید، روایتی است جذاب و خواندنی از محفوظات تاریخی سردارِ آزاده و جانباز «مرتضی حاجباقری». او از پاسدارانِ «لشکر 41 ثارا...» بود و در مقاطع مختلف، فرماندهی «گردان تخریب» و فرماندهی یکی از تیپ های لشکر و معاونت عملیات همین لشکر را بر عهده داشت:یک روز رفتم واحد موتوری لشکر و به مسئولش آقای «محمداسماعیل کاخ» گفتم: یه راننده می خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت کپی بچه های تخریب. «اسماعیل کاخ» گفت: « اتفاقا یه دونه راننده دارم که همه ویژگیها رو داره». خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد». رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری» داشتم لحظهشماری می کردم برای دیدن رانندهای که به قول «اسماعیل کاخ» تمام ویژگیهای تخریب را داشت. خیلی طول نکشید. جوانی آمد با موهای بلند و فِر. یک دستمال یزدی دور گردنش بسته بود، یکی هم دور دستش. دکمههای یقهاش باز بود و آستینهایش کوتاه. یک جفت دمپایی هم زیر پایش. لخلخ کنان آمد جلو، رفت پیش «اسماعیل کاخ». من اعتنایی نکردم. چون منتظر رانندهای با آن ویژگیهای مذکور بودم. «اسماعیل کاخ» داشت با جوان تازه وارد پچپچ میکرد. مرا نشان میداد و آهسته در گوشش چیزهایی میگفت. یک لحظه شک کردم. نکند راننده مد نظرش همین باشد؟! صدایم کرد: «آقا مرتضی!» - بله. - بفرما. این هم رانندهای که می خواستی! - چی؟! یکباره جا خوردم. خیال کردم شوخی میکند. چون آن بنده خدا به همه چیز میخورد، الا آن کسی که من گفته بودم. «اسماعیل کاخ» را کشیدم کنار، یواشکی در گوشش گفتم: «مرد مؤمن! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه والا. این همونه که تو میخوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلا نگران نباش. با خیال راحت برش دار، برو تا از دست ندادیش». گفتم: «آخه سر و وضعش ...» گفت: «اتفاقا برای اینه که ریا نشه. عمدا سر و تیپش رو اینطوری کرده». گفتم: «عجب!». خیلی تحت تأثیر حرف «اسماعیل کاخ» قرار گرفتم. اگر اینطور بود که او میگفت، پس عجب نیروی باحالی گیرم آمده بود.یک لندکروز تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما برادر. روشنش کن بریم گردان تخریب». نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. رفتیم تخریب علاوه بر رفتار سوال برانگیزش، مانده بودم سر و تیپش را چگونه برای بچههای تخریب توجیه کنم. توکل بر خدا کرده، با اعتماد به حرف های «اسماعیل کاخ» تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. یک روز به اتفاق همین راننده داشتیم از «کوشک» میرفتیم «اهواز». در جاده «خرمشهر» بودیم که رو به من کرد و گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله». گفت: «اگر یه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی کنی؟!» تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟! با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: «مردونه». یکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضی! من بلد نیستم نماز بخونم!» مرا می گویی؟ شوکه شدم. سه ماه از سابقهاش در تخریب میگذشت، «اسماعیل کاخ» آن همه از عرفانِ مخفی او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف می کرد: «من بلد نیستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، تو صف نماز میایستی! خودم دیدمت». گفت: «بله، میام. ولی اینقدر خودمو مشغول میکنم تا صفها پر بشه و من صف آخربایستم. اون وقت هر کاری دیگران میکنن، منم میکنم. الکی لبهامو میجنبونم. هر وقت دولا میشن، منم میشم. دستاشون رو میگیرن جلو صورت، منم میگیرم. ولی راستش هیچی بلد نیستم.» متحیر ماندم. هم از خبری که میداد، هم از زرنگیاش. خیلی زرنگ و باهوش بود. رانندگیش حرف نداشت. رد گمکنیش از آن بهتر.من در این سه ماه متوجه بینمازیش نشده بودم. یک پیشنماز داشتیم به نام «عباس دهباشتی». بچه «زابل» بود. طلبهای وارسته که شهید شد. رفتم پیشش و گفتم: «آقای دهباشتی! بینخودمون باشه. این بنده خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هیچکس هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش میآمد، میرفت سراغ حاج آقا. بین مأموریتها اگر 10 دقیقه وقت خالی بود، همان 10 دقیقه را غنیمت میشمرد. قرآنش را بر میداشت. میگفت: «حاج آقا کجاست؟» یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چی شده؟» گفت: «دیر اومده، زود هم میخواد بره! می گم تو قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. میگه نه. شما یه چیزی میگین که خیلی طولانیه. همون رو یادم بده. یه شبه میخواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره. بابا آتیشش خیلی تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه. زود یاد میگیره». خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا نماز را یادش داد. تازه خیال من راحت شده بود که یک بار دیگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله عزیزم.» - یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمیکنی؟ مغزم گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکاندهندهای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمیشم.» گفت: «راستیتش، من سیگاریام!» عجب! سیگار ؟! دیگر لجم در آمده بود. باورم نمیشد. چون نه دهانش بوی سیگار میداد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود. گفت: «شرمنده. من روزی دو پاکت سیگار می کشم». گفتم: «آخه چه جوری؟ پس چرا من اصلا ندیدم؟» گفت: «شرمنده، میرم تو توالت میکشم. بعد آدامس میجوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سیگارش را درآورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شد، تصمیم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سیگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیدهای بود این راننده استثنایی. خصلتهایش، تصمیماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفایی بود. تابستان بود و هوا گرم. روزها میرفتیم «خرمشهر»؛ آبتنی. آقای راننده به قدری در شنا حرفهای بود که لباسهایش را در یک دستش میگرفت و با دست دیگر شنا میکرد. لباسها را بیرون از آب نگه میداشت؛ بدون این که خیس شود، با سرعت میرفت آن ور «کارون» و برمیگشت. تعجبم از این بود که هیچوقت زیر پوشش را درنمیآورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش قرمز به تن داشت. یک روز گفتم: «مرد حسابی! چرا دهاتی بازی در میاری؟ خوب، زیرپوشت رو دربیار. چرا با لباس آبتنی می کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابههای «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به اعتراف تکاندهنده! - برادر مرتضی! یه چیزی بگم ... گفتم: «خیلی خوب بابا. تو کشتی منو. ناراحت نمیشم، اخراجت نمیکنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟» گفت: «خیلی ببخشیدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصویری جلوی چشمم ظاهر شد که از شرم لباسش را انداختم. عکس تمام قد خانمی را در وضعیتی بد، از بالا تا پایین کمرش خالکوبی کرده بود! گفتم: «لا اله لا ا...» گفت: «هی به من میگی زیر پوشت رو در بیار، زیر پوشت رو در بیار ... اگر بچه های تخریب این صحنه رو ببینن، چه فکری میکنن؟ چی میگن؟ برای خود شما بد نمیشه که منو آوردی تخریب؟» گفتم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی بچه جان؟!» گفت: «دست رو دلم نذار برادر مرتضی. گذشته من خیلی سیاهه. من از گذشتهام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سیاه نبود، اتفاقا خیلی هم سفید بود. خودم سیاه کردم. من تو استان خودمون قهرمان ورزشی بودم. همین قهرمانبازی حرفهای کار دستم داد و به انحرافم کشید. معتاد شدم. اون هم چه جور! میافتادم گوشه خیابون، منتظر این که یکی پیدا بشه، یه ذره مواد بذاره کف دستم. هیچکس محلم نمیذاشت. تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. همین طور که علیل و ذلیل افتاده بودم کنار خیابون و در انتظار یه ذره مواد داشتم لهله می زدم، یکهو دیدم سروصدا میاد. اول ترسیدم. بعد دیدم یه جماعتی دارن به طرف من میان. اومدن و اومدن. نزدیک که شدن، معلوم شد تشییع جنازه است. این همه جمعیت راه افتاده بودن دنبال یه مرده! خیلی عجیب بود. خدا داشت درس بزرگی به من میداد. اون جماعت هیچکدام به من محل نذاشتن، اما برای اون جوون مرده داشتن زارزار گریه میکردن. پیش خودم گفتم منم یه جوونم، اونم یه جوونه. من هنوز زندهام، هیچکس حاضر نیست نگام بکنه. ولی اون مرده، این همه آدم دنبالشن. انگار یه چیزی خورد تو سرم و بیدارم کرد. گفتم ای خدا! منو از اینجا نجات بده، قول میدم منم به همون راهی برم که این جوون رفته. خلاصه یکی از رفقا سر رسید و با یه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد دیگه همون شد. اون جوون شهید جبهه بود. منم اومدم جبهه که شهید بشم.»آقای راننده قصه تکان دهندهای داشت. ایام میگذشت و او هر روز رشد بیشتری میکرد. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی من دیگه نمیخوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. میخوام رزمنده باشم، تخریبچی باشم! برم تو عملیات. کار مهم و با ارزشی انجام بدم.» گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و شد تخریبچی.«عملیات رمضان» فرا رسید(تیر 1361). شب اول عملیات، من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز میکردم، یک معبر او، به موازات هم پیش میرفتیم. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز دیگر آمد، گفت: «برادر مرتضی! من میخوام برم اطلاعات.» گفتم: «بفرما.» از گردان ما رفت. بعدها شنیدم شبها میرفتند تو عمق خاک عراق برای شناسایی. مسئول تیم شناسایی «حسین برزگر» بود. یکی از این شبها که هوا ابری و خیلی تاریک بوده، «برزگر» به او میگوید: «برو از اون سنگر تانک دشمن یه گزارش بیار» او میرود، ولی «برزگر» هر چه منتظر میماند، دیگر برنمیگردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را میشنود که میگوید من اسیر شدم. بعدها یک نامه از او به دستم رسید. نامهاش را هنوز نگه داشتهام. بالای نامه نوشته بود: «خدا عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهید میشدم و پیکرم را به شهرم میبردند، با گذشتهای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا بدبین میشدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم درباره گذشته من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت، حافظ کل قرآن شده بود. عزا گرفته بود که با آن خال کوبی پشت کمرش چه کار کند؟ یک روز هم رفت بیمارستان و آن را محو کرد. خراسان شماره : 19863 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۱ تير خاطرات فرزند دوست داشتنی خانواده کوهساری درمیان اشک های پدرومادر تعداد بازدید : 43 ماجرای40 روز زیارت امام رضا(ع) مهین رمضانی - اشک های مادر بر گونه اش می غلتد و برچادر مشکی اش می نشیند. خدا این اشک ها را خیلی دوست دارد. هنوز شب ها فیلم دلاوری های جوادش را در فلوجه عراق می بیند، با خنده های جواد می خندد و بر تشییع جنازه اش درعراق می گرید.از لحظه های شاد باهم بودن چهار فرزندش با خوشحالی یاد می کند.زمانی که جواد ومهدی دست زیرسرمی گذاشتند ومی گفتند ومی خندیدند.زمانی که جواد با خواهرش شوخی میکند وخواهر دلیل این شوخی ها را سوال می کند. «جواد دیگر می خواهی چه کار کنی ؟»جواد بدون مکث می گوید : «می خواهم به عراق بروم.»این آخرین خاطره ماه رمضان جواد است . به مادر می گوید این ماه رمضان افطار هر جا باشم به خانه می آیم، گویا می خواهد دل مادر را برای رفتن به عراق به دست بیاورد. مثل برف آب شدم مادر که تا به حال خودش را به نشنیدن گفت وگوی خواهر وبرادر زده است، اما دلش می لرزد و وقتی این خاطره را تعریف می کند می گوید:«آن لحظه که این حرف را شنیدم مثل برف آب شدم .»برادر وخواهران که بی قراری مادر را می بینند به او می گویند: « اگر شما به جواد اجازه ندهید، نمی رود.»مادردیگرطاقت نمی آورد، با جواد تلفنی صحبت می کندو به او می گویند که دلش راضی نمی شود، حرفی که هیچ وقت نتوانسته است چشم در چشم جواد به او بگوید.هنوز 10 دقیقه نمی گذرد که جواد خودش را به مادر میرساند . مادر روی مبل نشسته ، غمگین ومضطرب، جواد پایین پای مادر روی زمین دوزانو می نشیند، چشم های درشت جواد پرازاشک است. پاهای مادر را در آغوش می گیرد و می گوید :«من تا به حال آن چه را گفته اید انجام داده ام ، اگربخواهد اتفاقی بیفتد در همین شهر هم می افتد، اجازه دهید بروم ، من را به حال خودم بگذارید.» مادر طاقت دیدن اشک های جواد را ندارد، خودش می گوید :«اصلا نتوانستم به او جواب منفی بدهم.» می داند که جواد امانت است، اوشرمنده است که نمی تواند شکر خدا را از بابت این فرزندان شایسته به جا بیاورد ، آرزو می کند که همه فرزند صالح وشایسته داشته باشند وشکر گزار این نعمت باشند . حسابداری خوانده بود «جواد آقای ما حسابداری خوانده بود، مدتی هم بود که رشته فقه وحقوق می خواند که من اطلاع نداشتم ، اخلاقش این بود که تا کاری به نتیجه نمیرسید نمیگفت، آشپز هیئت بود اما آخرین ماه رمضان به من گفت برای افطار به منزل می آید و حسینیه نمی ماند. بالاخره پدر ومادر را راضی می کند. آخرین عکس با برادرزاده او زیاد شوخی می کرد ومی خندید ، آخرین عکس را با برادرزاده کوچکش گرفت، انگشترها وموتورش را برای امیرسام کوچولو که شباهت زیادی به خودش داشت به یادگار گذاشت ، همان موتوری که کنار پارکینگ غباربررویش نشسته ،آخر کسی بعد از جواد بر آن ننشسته است. چه روزها وشب ها که جواد با این مرکب در کوچه پس کوچه های شهر گشته وگره از کار کسی باز کرده که اسرار اوست و با خودش به زیر خاک رفته و ما خبرنداریم . صبح روزی که جواد برای رفتن آماده می شود کوله اش را بر می دارد، به مادر سفارش می کند که من حسابی با کسی ندارم وفقط می ماند حساب من با خدا. برویم کت وشلوار بخریم اشک های مادر وقتی این خاطرات را تعریف می کند تمامی ندارد. می گوید جوادم داماد نشد. وقتی اصرار من وبه خصوص پدرش زیاد شد، به ما گفت برویم کت وشلوار بخریم تا پدر آرام شود، می گفت :«قول می دهم تاعید فطر داماد شوم .»مادر می گوید :«من یک روز مانده به ماه رمضان خانمی را برایش پیش نظر کردم . وقتی به جواد گفتم من را منصرف کرد . 15 روز بعد... «مادربی دلیل مردم را منتظر نگذار وامید نده . هر زمان وقتش بود به شما می گویم.» و 15 روز بعد شهید شد. اما برای پدر جواب دیگری داشت . وقتی پدراصرار به ازدواج جواد داشت ، او می گفت :«الان زمان ازدواج من نیست.استخاره خوب نمی آید.» برایش سمند خریدم پدر می گوید :«برایش سمند تمیزی خریدم . یک طبقه از منزل را به نامش زدم تا بهانه ای نداشته باشد. اما بعد فهمیدم سند را به نام خواهرش زده است.» خادم امام رضا(ع)بود «جواد برای من پروانه ای بود که از دست دادم.او فرزند سومم بود، جواد علاوه بر فعالیت در بسیج هفته ای یک روز در حرم امام رضا(ع) خدمت می کرد؛ تا این که جنگ داعش شروع شد. او علاقه زیادی داشت به سوریه برود اما با شناسنامه وپاسپورت ایرانی به همین دلیل مدت ها منتظر فرصت بود تا این که به همراه جمعی از دوستانش از جمله شهید عارفی وشهید جاودانی به صورت نیروهای خودجوش به عراق رفتند وبعد از فرزند من این بزرگواران هم به شهادت رسیدند.جواد من فوق العاده بود، دلاور بود ، فنون رزمی را به خوبی می شناخت . مربی تخریب بود، از نوجوانی ویژگی های منحصر به فردی داشت . حالا که فکر می کنم می بینم خداوند او را برای جانفشانی در راه دینش به من هدیه داد و لقب شهید زیبنده اوست .بسیار مخلص بود . از کارهایی که انجام می داد تعریف نمیکرد. ارتباطش با خانواده های جانبازان بسیار صمیمی بود. آن ها هم او را مثل برادر دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند. گوش به فرمان رهبری بود و از زمان تحصیل لباس بسیجی به تن کرد تا زمان شهادت . پدر دلتنگ جواد پدر دلتنگ جواد است، به فرزندش مهدی آقا اشاره می کند، مهدی پسر بزرگ تر من است این دو برادر سه سال اختلاف سنی دارند ، من ازهمه شان راضی ام. جوادم هیچ کاری نمی کرد که ما را ناراحت کند. شب ها تا دیر وقت در بسیج بود و چون با موتور رفت وآمدمی کرد، می ترسیدم برایش اتفاقی بیفتد همین که صدای موتور و چرخش کلید دررا می شنیدم خیالم راحت می شد. جواد را خیلی دوست داشتم با این که درآمد زیادی نداشت اما دستگیر یتیمان بود، بغض پدرمی شکند، اشک هایش را پاک میکند ؛ من فرزندم را خوب نشناختم . به اوافتخار می کنم و خدا را شکر به راهی که دوست داشت رفت . 300 متر ازمن فاصله بگیرید دوستانش تعریف می کنند که یکی از نیروهای عراقی به شهادت رسیده بود و قرار بود جواد پیکرش را به عقب منتقل کند.لباس وپوتین سپاه را درآورد ، لباس خاکی خودش را به تن کرد و به همه ما گفت : «300 متر ازمن فاصله بگیرید.»در نزدیک رد پای شهید عراقی غسل شهادت کردو شروع کرد به پیشروی در میدان مین . به هیچ کس اجازه نمی داد جلو برود تا این که به پیکر رسید و با بی سیم اطلاع داد که می خواهد پیکر را به عقب منتقل کند. داعشی ها تله انفجاری تعبیه کرده بودند به محض جا به جایی پیکر منفجر و بدن جوادم تکه تکه می شود. او به فنون قدیم وجدید نظامی آشنا بود ، به کاری که میکرد ایمان داشت .هوش و حیا با فهم وموقعیت شناسی از ویژگی های شخصیتی جواد بود. ایمانش بسیار قوی بود و هیچ گاه خود را در معرض گناه قرار نمی داد . پس از 40 روز زیارت جواد با دوستانش قرار می گذارند تا 40 روز نماز صبح به حرم امام رضا (ع) بروند . در طول مدت هرکدام به مشکلی بر می خورند که نمی توانند ادامه دهند اما جواد زیارتش را پیگیری می کند . وقتی دوستان از او میپرسند چه کردی ؟ پاسخ می دهد که :« من آن چیزی که از خدا خواستم نصیبم شد.»«بچه خوبی بود وقتی از شهادتش مطلع شدم ، خدا را شکر کردم که هدایت وحمایتش کرد و در20 کیلومتری کربلای سالار شهیدان خونش به زمین ریخته شد . رساندن خبر شهادت به مادر مادرمی گوید مهدی ازشهادت جواد خبردارشده بود. چند روزی عروسم و پسرم خیلی دلگیر به نظر می رسیدند. من اضطرابم زیاد شده بود. هر روزبا جواد تلفنی صحبت می کردم دفعه آخر به من می گفت که گریه نکنم و بی قرار نباشم . حدود شش روزی از رفتنش می گذشت. از خود بی خود بودم به هیچ چیز جز جواد فکر نمی کردم. جواد قبل از رفتنش اتاق های طبقه خودش را رنگ کرده بود و قرار بود بقیه اش را بعد از برگشتن کامل کند. آن روز رفت وآمد به خانه ما زیاد شده بود اما من به روی خودم نمی آوردم. از منزل خارج شدم وبه حسینیه رفتم. داخل حسینیه دایم می شنیدم که خانم ها مرا صدا وبه هم اشاره می کنند. بیرون آمدم تا هوای تازه بخورم . به خانه که رسیدم دیدم جمعیت در منزل ما زیارت عاشورا می خوانند.تا آن موقع فکرشهادت جواد را نمی کردم. جواد را خواب می بینم . خیلی چیزها میگویم او من را دلداری می دهد. عکس جواد روزی نیست که اشکم را در نیاورد. دوست دارم به خودم بچسبانم با خودم میگویم خدا خواسته وشهادت قسمتش بوده است.برای دلداری خودم می گویم امکان داشت با موتور که رفت وآمد میکرد، خطری برایش پیش می آمد .هر وقت اززندگی شاکی می شدم سنگ صبور من بود؛ الان هم . بغض جواد درگلویم گیر کرده است و میخواهم با جرعه ای آب فرو ببرم، نمی شود ، تمام وجودم می سوزد روزی را به یاد می آورم که جلوی پاهایم زانو زد و چشم های درشتش پر اشک شد. رازهای مگوی برادر مهدی برادر بزرگ تر شهید می گوید:«جواد رازهای سر به مهر زیادی داشت. ثبات قدم او مثال زدنی است . من با اوفعالیتم را دربسیج شروع کردم اما من به دلیل سربازی وتحصیل ادامه ندادم اما جواد همچنان دربسیج فعالیت می کرد. اگر بزرگ ترین اتفاق ها می افتاد به ما چیزی نمی گفت. هر مشکلی که داشت به ما نمی گفت ومن که برادر او بودم تنها از بخشی از کارها وفعالیت های او اطلاع دارم. زمانی او به دنبال کار می گشت، اما هر کاری را قبول نمی کرد. می خواست کاری داشته باشد که رضایت خدا و رضایت مردم را درپی داشته باشد و برای آن مجبور نباشد حقی را از کسی پایمال کند. سختی کار برایش مطرح نبود وبه همین دلیل به دنبال شغل مرزبانی رفت . به شدت معتقد به لقمه حلال بود، کارهای سخت را قبول می کرد.چندین وچند بارهم با مسئولان حرفش شده بود و آن ها الان می گویند که جواد هیچ وقت ازآرمان هایش دست نکشید.برای پیدا کردن شغل به نهادهای مختلف مراجعه می کرد و وقتی که گاهی زد وبندها را می دید دلش به درد می آمد تا این که در مجموعه قرارگاه خاتم استخدام شد و شغل پشت میز نشینی را هم قبول نکرد. روز آخرهم استعفا کرد تا بتواند به عراق برود. شهید جواد کوهساری از شهدای مشهدی مدافع حرم متولد 10 بهمن 64 است که در مبارزه با نیروهای تروریستی داعش در تاریخ 26 تیرماه 94 در حالی که کمتر از 30 سال سن داشت در فلوجه عراق به مقام والای شهادت رسید. نام عکاس : دهقانی خراسان شماره : 19869 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۸ تير خاطرات رزمنده جانباز محمدحسین عاقبتی از روزهای خوب زندگی اش تعداد بازدید : 98 قرار شد خودم را به گنگی بزنم...
مهین رمضانی – محمد حسین عاقبتی فرزند یک خانواده مذهبی در یکی ازروستاهای کاشمراست که سال های اول زندگی درروستا می ماند وبعد به کاشمرمی رود .سال 54 وارد حوزه علمیه می شود . دوسال در حوزه درس می خواند و بعد ازانقلاب وارد جهاد سازندگی وسپس درسال 60 وارد سپاه می شود.او در دوران دفاع مقدس درسوسنگرد، درحوزه اطلاعات وعملیات مشغول به خدمت می شود.به گفته وی، درابتدا ی جنگ نیروهای نظامی سازوکار رده بندی های نظامی امروزه را نداشتند . همه نیروها ازجان ودل خدمت می کردند و فرقی بین نیروهای بسیجی ، سپاه وارتش و... نبود.محمد حسین بعد ازعملیات بیت المقدس درگردان شهید برونسی از ناحیه دست وکتف مجروح میشود.حضور او تا پایان جنگ ادامه پیدا می کند ودر سال 78 بازنشسته میشود. رزمنده دیروز در کسوت کشاورز پر تلاش امروز حالا هم خدمت به خانواده شهدا وجانباران را وظیفه خود می داند. «جامعةالعباس» مجموعه ای خودجوش است که به گفته اوبه هیچ جا وابستگی ندارد وبرای گره گشایی از مشکلات این قشر ازجامعه فعالیت میکند .به عقیده وی حداقل کاری که امثال او می توانند انجام دهند این است که درد دل های این خانواده ها را بشنوند وتا جایی که امکان دارد کمک کنند.در مدت حضورش با تعداد زیادی ازشهدا همرزم بوده است، از جمله شهید برونسی که اولین آشنایی با «اوستا عبدالحسین » مربوط به عملیات بیت المقدس است.محمد حسین بارها وبارها مجروح شده اما همچنان تا پایان جنگ در جبهه حضور داشته است. او جانباز40 درصدی است که درصد جانبازی برایش معنا ندارد و دوباره با حضور درصحنه تولید به رفع مشکلات کشاورزان کمک می کند ومعتقد است امروزهم برای غلبه بر مشکلات جز تلاش ، از خود گذشتگی،مدیریت صحیح و صمیمیت راهی نداریم .وی ازخاطراتش برای آزادی خرمشهر می گوید:« ازمنطقه هویزه که قراربود عملیات فتح خرمشهرآغاز شود، آماده سازی برای عملیات حدود یک ماه طول کشید.آن زمان ما مامورشدیم خط منطقه هویزه به سمت خرمشهررا بشکنیم .شب بود وجلوی ما را آب گرفته بود، علاوه برآن نهرآبی هم جریان داشت، یکی از نیروهای محلی آن جا که با منطقه آشنایی کامل داشت و معروف به «حسین کلاه کج» و ازفرماندهان خوزستان بود، اطلاعات کافی را برای شکستن خط به نیروهای اعزامی ازمشهد داده بود.منطقه صعب العبوربود و تیربارها همه به سمت ما نشانه رفته بود وامکان کوچک ترین حرکتی وجود نداشت ، شب بود وما نتوانستیم کاری بکنیم. عراقی ها هم چون دیدند نمی توانیم کاری بکنیم وخبری از ما نشده است، رفتند وما به دنبال شان تا خرمشهرپیش رفتیم.آن ها ازسمت پل، جلو آمده بودند اما درمنطقه هویزه به سمت خرمشهر حرکت کردند ورفتند وما هم به دنبال شان رفتیم، البته دربعضی مناطق هم درگیری پیش می آمد.اما عراقی ها درمنطقه پل مدتی مقاومت کردند ، تا شبی که صبح آن خرمشهر فتح شد درگیری هم در این منطقه پیش می آمد.لازم به یاد آوری است که بگویم زمانی که تیپ جواد الائمه (ع) تشکیل شد، گردان ما از تیپ امام رضا (ع) جدا شد وتیپ جوادالائمه(ع) شکل گرفت که من هم جزو آن تیپ بودم .درعملیات فتح خرمشهردرتیپ جواد الائمه (ع) هرچه تانک می گرفتیم، آرم تیپ خودمان را روی آن می زدیم . درتیپ امام جواد( ع) هم با حاج آقای احمدی وشهید برونسی وبعدهم درگردان کوثر با شهید حسین بصیر همرزم بودم . خاطره شیرین 2 بسیجی دراوایل جنگ، ما در سوسنگرد بودیم وگروه های مختلفی ازاقصی نقاط کشور آمده بودند وهمه نیروها توسط شهید چمران سامان دهی شده بودند.عراقی ها بین سوسنگرد ودهلاویه مستقر بودند وما منطقه غرب آن ها را گرفته بودیم.در آن منطقه قرارگاه زده بودند وتانک های شان را هم آورده بودند اما چون هنوز امید پیشروی داشتند دیوار وسیم خاردار نکشیده بودند . ما می خواستیم روی جاده تردد کنیم وعراقی ها ما را می زدند بنابراین هوابرد ارتش برای پشتیبانی ما آمد . به من وشخص دیگری به نام عبدالحمید اهل سوسنگردوظیفه شناسایی قرارگاه وامکانات نظامی عراقی ها سپرده شد.بعثی ها پدرشهید عبدالحمید را به شهادت رسانده و به برخی از اعضای خانواده او هم جسارت کرده بودند که متاسفانه بعد از آن شرایط خوبی برای آن ها پیش نیامد و اتفاقات ناگواری رخ داد. ناخودآگاه به آن ها سلام کردم ما دو نفر برای شناسایی تانک ها رفتیم .از کانال های خشک شده گذشتیم و داخل قرارگاه شدیم . با دوستم شهید حمید قرارگذاشتیم من هیچ نگویم و اگراسیر شدم خودم را به لالی بزنم و او عربی صحبت کند .گشتی های عراقی ما را دیدند ومن ناخودآگاه به آن ها سلام کردم .آن ها که تعجب کرده بودند، به سمت ما تیراندازی کردند ، ما هم زیریک تانک مخفی شدیم سپس آماده باش دادند وآژیر به صدا در آمد تا ما را پیدا کنند.ما زیر یک تانک مخفی شده بودیم و بعد ازساعت ها که سروصدا کم شد ، نزدیک صبح، دوستم گفت: « بلند شو برویم .» از زیر تانک بیرون آمدیم از زیر تانک که بیرون آمدیم، حمید به من گفت:« حسین کلاه و سر نیزه ات را به من بده.»کلاه خاکی با آرم ا... اکبر وسرنیزه ام را به او دادم .سر نیزه را به بغل تانک متصل کرد وکلاه را روی آن گذاشت . به عقب برگشتیم واز ما سوال شد چه کردید ؟گفتیم :«کاری نکردیم .»ازبس خسته بودیم، خوابیدیم وساعت 10 صبح ما را بیدار کردند و گفتند شما دیشب چه کار کردید؟ عراقی ها رفتند وهمه تانک ها را با خودشان بردند.تدبیر دو بسیجی کم سن وسال معادلات نظامی عراقی ها را به هم ریخته بود.آن ها صبح که متوجه حضور ایرانی ها شده بودند، فرار را بر قرار ترجیح دادند و از منطقه عقب نشینی کردند.اگر از من بپرسید کدام دوران جنگ بهتر بود؟ می گویم دوران اول جنگ بهترین بود. زیرا خودکفا بودیم وخودمان نیازهای مان را تامین می کردیم .نه آشپزخانه ای بود ونه امکاناتی، باکمی نان خشک و مایحتاج اولیه که مردم می فرستادند خودمان غذا درست می کردیم و فضا صمیمی تر بود که تا سال 60 هم ادامه داشت . فرماندهان اول به فکر نیروها بودند محمد حسین ازجمله عوامل پیروزی را توکل برخدا وهمکاری خوب نیروهای بسیجی و سپاهی وارتشی می داند و می گوید:«فرماندهان جنگ اول به فکر نیروهای خود بودند وبعد به خودشان فکر می کردند. در شب های سرد اول پتوها را به نیروها می دادند وبعد اگر پتویی می ماند، خودشان استفاده می کردند. اگرلباسی مناسب بود اول برای نیروهای شان می خواستند وبعد برای خودشان و... »وی با اشاره به نقش مردم می گوید: اگرمردم نبودندو پشتیبانی مادی ومعنوی آن ها نبود، جنگ به پیروزی نمی رسید.ما درجبهه هیچ امکاناتی نداشتیم اما همین که به پشت جبهه اطلاع می دادیم، مردم هرچه میخواستیم، می فرستادند و با یک تلفن تمام مایحتاج جبهه تهیه می شد.حتی یادم هست مردم بهترین خربزه وهندوانه مشهدی را با کامیون به نشانی که داده بودیم، فرستاده بودند. خراسان شماره : 19852 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۷ تير موشک نصف خودروی ما را با خود برد
بهبودی نیا- «بار اول که به سوریه رفت به من چیزی نگفت . فقط گفته بود برای کار به کیش می رود. حسین می دانست اگر راستش را بگوید من با رفتن او مخالفت می کنم چون زمانی که میخواست برای جنگ به غزه برود با مخالفت من روبه رو شده بود...»کتاب «ذوالفقارفاطمیون» به گوشه ای از خاطرات خانواده و دوستان شهید مدافع حرم ، حسین فدایی می پردازد.حسین در سال 1352 در افغانستان به دنیا آمد و در دوران جوانی جذب گروه های مجاهد شد و در افغانستان به جنگ با نیروهای کمونیست پرداخت. او در سال 1369به ایران آمد و در سال 1375 برای مبارزه با نیروهای طالبان دوباره لباس رزم بر تن کرد و عازم افغانستان شد . همیشه می گفت :« در هر کجای عالم به مسلمانان تجاوزی صورت بگیرد ،من برای دفاع می روم » حسین بعد از پیوستن به لشکر فاطمیون عازم سوریه شد و به دلیل رشادت هایی که از خود نشان داد به او لقب « ذوالفقار » دادند . شهید حسین فدایی بعد از سال ها پیکار و دفاع از مظلومان در تاریخ 17 آذر 1394 در نزدیکی های « نبل الزهرا » بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید و در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد . روایت همسر؛ وقتی رفت همسر شهید درباره اولین باری که حسین قصد جبهه می کند، چنین روایت کرده است: بار اول که به سوریه رفت به من چیزی نگفت . فقط گفته بود برای کار به کیش می رود. حسین می دانست اگر راستش را بگوید من با رفتن او مخالفت می کنم چون زمانی که می خواست برای جنگ به غزه برود با مخالفت من روبه رو شده بود این بار ترجیح داده بود حرفی از رفتن به سوریه نزند . بعد از حدود سه ماه برگشت، درست زمانی که من از تمام ماجرا با خبر بودم .وقتی به خانه رسید با ناراحتی به او گفتم:«چرا بدون این که واقعیت را بگویی رفتی؟» او در حالی که لبخند می زد در پاسخ گفت: « ماجرای غزه یادت نیست؟»بعد برای این که دلیل رفتنش به سوریه را به من بگوید، عکس ها و فیلم هایی را از جنایات داعشی ها به من نشان داد و گفت:« ببین چطور سر می برند،حال و روز مردم سوریه را ببین، ببین این جا حرم حضرت زینب (س) است ومن برای دفاع از این جا می روم»وقتی این حرف ها را به من زد و فیلم ها را دیدم ،حرفی برای گفتن نداشتم وگفتم:« برو راضی ام، من هستم و از فرزندانت مراقبت می کنم» روایت دوست ؛ موشک های حرارتی حسین در سوریه بارها مجروح شده بود اما مجروحیت آخر او بسیار جدی بود . در منطقه حلب فرمانده محور بود. او و حجت ( جانشین اش ) همیشه با همدیگر به مناطق عملیاتی اعزام می شدند، آن روز هم همین اتفاق افتاد .آن ها برای سرکشی رفته بودند اما انگار از قبل شناسایی شده و داعشی ها تصمیم گرفته بودند آن ها را از بین ببرند .در میانه راه خودروی آن ها را با دو موشک و از دونقطه متفاوت هدف قرار دادند، فاصله اصابت دو موشک چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود؛ موشک ها حرارتی، هوشمند و خیلی دقیق بودند. حسین بعدها به ما گفت: « در حال طی مسیر به سمت یکی از مناطق عملیاتی بودیم که ناگهان موشک اول به سمت راست خودرو اصابت کرد و حجت که سمت راست نشسته بود در جا شهید شد .اما من در سمت چپ خودرو بودم و هنوز موشک دوم شلیک نشده بود .هنوز زنده بودم اما داخل خودرو گیر افتاده بودم و نمی توانستم خارج شوم زیرا بر اثر موج انفجار درها به صورت اتومات قفل شده بود .با اسلحه شیشه را شکستم و خودم را هر طوری که بود به بیرون پرتاب کردم .خواستم حجت را از خودرو بیرون بکشم که با اصابت موشک دوم خودرو به کلی از هم متلاشی شد .پس از آن بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.بعدها از زبان همرزمانم شنیدم که موشک نصف خودروی ما را با خود برده بود. » روایت برادر؛ گفت نمی آیم از اولین روز اعزام حسین هیچ کس هیچ چیزی نمی دانست .خانواده ما در تهران زندگی می کردند وحسین به همراه خانواده اش در مشهد بود. قرار گذاشته بودیم برای برادر کوچکم جشن عروسی بگیریم .همه چیز آماده بود و تاریخ عروسی را هم مشخص کرده بودیم . با حسین تماس گرفتم و به او گفتم برای عروسی برادرمان به تهران بیاید اما او مخالفت کرد.با ناراحتی به او گفتم:« تو بزرگ تر ما هستی .باید حتما باشی .از تو توقع داریم در چنین مواقعی در کنار خانواده ات باشی »اما هر چقدر اصرار می کردیم زیر بار نمی رفت و می گفت:«بلیت گرفته ام و باید بروم»گفتم:«کجا؟» گفت :« میخواهم برای کار به جزیره کیش بروم »خلاصه حسین به آن مراسم نیامد وما بعدها فهمیدیم به سوریه رفته است. روایت همرزم ؛ پرواز در نبل الزهرا همرزم شهید نیز از نحوه شهادت حسین می گوید: روز شهادت او وضعیت منطقه معمولی بود و درگیری های آن چنانی رخ نداده بود. حسین در منطقه حلب و در نزدیکی های نبل الزهرا نیروها را در ارتفاعات مستقر کرده بود و با این استقرار ثبات نسبی در منطقه حکمفرما شده بود .هنوز چند لحظه ای از استقرار نیروها نگذشته بود که از مسافتی دور صدای تیر اندازی به گوش رسید و در همان موقعیت چند گلوله به سینه و دست و پای حسین اصابت کرد.منطقه صعب العبور بود و تا حسین را به بیمارستان رساندند شهید شده بود. او به آرزویش رسیده بود و حالا پیش مولایش بود... برداشتی از کتاب ذوالفقار فاطمیون / نوشته سید سعید موسوی . خراسان شماره : 19852 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۷ تير از50 نفر،فقط 5 نفرباقی ماندند
دیگر به عراقیها رسیده بودیم. یکیشان، یقه مرا گرفته بود و میگفت: آقا! شما مگر دیوانهاید؟ مگر میخواهید ما رو یک راست به عراقیها تحویل بدهید؟ آنچه خواهید خواند، خاطرهای است به روایت «میکائیل فرجپور» از رزمندگان گیلانی. این نوجوان قائمشهری، هنگام پیروزی انقلاب اسلامی حدود 15 سال داشت و در سال 1359،داوطلبانه عازم جبهههای جنگ شد و از اواسط سال 1361 به واحد اطلاعات عملیات «لشکر 25 کربلا» پیوست. او در مهر ماه 1363 به اسارت دشمن بعثی درآمد و در سال 1369 به میهن بازگشت:بعد از «والفجر مقدماتی» بچه های اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا را مامور کردند به «منطقه «جفیر». از طلائیه ، لب هور تا امتداد پاسگاه زید را باید شناسایی می کردیم. نزدیک پادگان حمید، قرارگاهی بود به نام قرارگاه رحمت که لشکر 25 کربلا آن جا مستقر شد. بیشترین طول زمان استقرار واحد اطلاعات را در طول جنگ، ما در این جا داشتیم. شش ماه در جفیر ماندیم. این ماندن به مدت زیاد، خسته کننده بود و باعث می شد بچهها اقدام به جابهجایی بکنند وجابهجایی نیروها باعث میشد از تعدادشان کم شود. مجبور بودیم نیروهای جدید بگیریم و آموزش بدهیم. یک روز از پایگاه شهید بهشتی تماس گرفتندو اعلام شد: - مسئولان محور یک و دو اطلاعات بیایند؛ نزدیک پنجاه نفر نیروی جدید آمدهاند که باید تقسیم بشوند. شما خودتان بیایید و گلچین کنید! من و آقای «اکبر پاشا» رفتیم به پایگاه شهید بهشتی، ساختمان اطلاعات عملیات.آقای پاشا برای نیروها درباره واحد اطلاعات عملیات صحبت کرد و توضیحاتی داد. همهشان خیلی شنگول و سرحال میگفتند: ما کشتهمرده این جور کارها هستیم. باید بیاییم اطلاعات عملیات.جای دیگر هم نمیرویم.همه میخواستند بیایند اطلاعات عملیات. نزدیک غروب بود که آقای پاشا گفت: چاره ای نیست. تقسیمشان کنید! برایشان جایی را مشخص کردیم و به دو گروه 25 نفره تقسیم شدند. گفتیم: امشب اینجا باشید، فردا شما را میبریم جبهه.شب با «حسین املاکی»* صحبت کردم. جریان پنجاه نفر را گفتم و متذکر شدم که جو، آنها را بدجوری گرفته. گفت: اصلا کارت نباشه، بذار همهشان بیایند! گردانها در خط مقدم بودند و ما در خط دوم بودیم. دویست متر فاصله ما با خط بود. توپخانه هم پشت سرما بود. حسین گفت: اینها را غروب بیاور تا نفهمند عراقیها کدام سمت هستند. توی سنگر نگهشان دار تا 12 فردا. ناهارشان را که خوردند، کمکم تا غروب آماده شان کنید برای رفتن به خط. ببریدشان گشت، ولی نه به سمت عراقیها. با بچه ها هم، هماهنگ باش! یک خاکریز پشت سر ما بود. به دو نفر گفتم: شما بروید روی خاکریزها بایستید.دو تا خشاب، پر از فشنگهای رسام هم دادم بهشان و گفتم: با اشاره من، به اندازه قد یک آدم، تیراندازی کنید.بیسیم و چهار، پنج تا مین خنثی شده هم، به آنها دادم. مقداری سیمخاردار گرفتیم و ده، پانزده متر آن را به صورت عرضی در مسیر گذاشتیم.این پنجاه نفر را آوردیم. همانطور که حسین املاکی گفت، رفتار کردیم. غروب به آنها گفتم: آماده باشید؛ میخواهیم شما را ببریم گشت. خیلی خوشحال شده بودند. تجهیزات کامل بود. گرا را بستیم. دویست، سیصد متری آنها را راه بردیم. همان اول هم به آنها گفتیم: «و جعلنا» بخوانید! دشمن خیلی نزدیک است.کلی آنها را ترساندیم، طوری که انگار واقعا داریم به سنگر عراقیها نزدیک میشویم. به هر کدام، کاری محول کردیم. خودمان هم خیلی جدی بودیم. به آن دو نفری که به عنوان نگهبان، روی خاکریز گذاشته بودیم هم گفتیم: «هر دقیقه به اندازه قد یک آدم، رگبار بزنید!»به این ها هم گفتیم: شما اصلا سرتان را بالا نیاورید! دایم خمیده حرکت کنید. دشمن تیرتراش میزند.هر پنجاه متر، مینشستیم و دوربین میانداختیم و باز جلوتر میرفتیم. نزدیک سیمخاردارها که رسیدیم، صدای شلیکها خیلی نزدیک شد. دوربین مادون را به دستشان دادیم و گفتم: فلان شیء را دیدید؟ آن نفری که داشت از دوربین مادون میدید، گفت: آره! آره! میگفتم: احتمالا عراقیها آنجا کمین کرده اند. کم کم قمقمهها در آمد. لبهاشان از ترس، خشک شد. دست شویی داشتند. ترسیده بودند. رسیدیم به نزدیکیهای خاکریز. با بیسیم به آن دو نفر، با رمز فهماندم که هر پنج دقیقه، رگبار بزنند. این بنده خداها هم میگفتند: آقا! سرباز عراقی بالای سرمان است. داره رگبار میزنه. معلومه کجا می ریم؟ چی میگین؟ چرا کم آوردید؟ تازه اول کاره! کم کم صدای شرشر میآمد. روی زمین خشک جفیر، مثل این که باران گرفته بود. ترس نیمهجانشان کرده بود. میگفتم: هر کی میخواد سرفه کنه، چفیه رو جلوی دهانش بگیره. صدا از کسی در نیاد. دشمن میبینه و میشنوه. آنوقت دیگه کسی سالم بر نمیگرده.در این بین، خمپاره های عراقی هم تک و توک به دور و اطراف میخورد. میگفتم: احتمالا دشمن داره متوجه میشه که تعداد خمپارههاش رو زیاد کرده. تا اینکه خودمان را رساندیم به سیمخاردار. گفتم:بچه ها دست نزنید! این جلو، مینهای عراقی هست. اینهم سیم خاردارهاشونه! دیگر حسابی ترسیدند. کم آوردند. میگفتند: اگر ما را بکشی، یک قدم دیگه جلو نمیآییم. - یعنی چی؟ چرا؟ ما به امید شما اومدیم. تعداد ما کم است. شما را آوردیم تا کمکمان کنید. در حالی که هنوز می لرزیدند، به من میگفتند: اصلا حرفش را نزنید! دیگر چه میخواهید؟ این سیمخاردار، این هم میدان مین! برگردیم دیگه! - نه! تازه شروع شده، باید ببینیم نوع مینها چیه؟ فاصله شان چقدره؟ تا خاکریز دشمن چند تا رشته مین وجود داره؟ - برو بابا! خدا پدرت رو بیامرزه. ما به اینها چه کار داریم؟ - ای خدا پدر شما را بیامرزه. چرا این طوری می کنید؟ کار اطلاعات این شکلیه دیگه.آن ها دیگر اشکشان داشت در میآمد. هیچ حرکتی نمیکردند. به هر حال کاری کردند که بر گرداندیمشان. هنگام برگشت هم با عجله نیامدیم؛ با همان احتیاط رفت، به همان شکلی که آنها را تا پای سیمخاردارها کشانده بودیم. وقتی برگشتیم به مقر، هیچ کدام شان باور نمیکردند، زنده برگشتهاند.صبحانه را که خوردند، تعدادی از آنها آمدند و به من گفتند: آقای فرج پور! ما چیزی به عنوان اطلاعات نشنیدیم. خداحافظ! برگه تسویه حساب ما را بده! پدر ما در آمد.فقط 25 نفر از آن 50 نفر ماندند و بقیه رفتند.دفعه بعد، این بیست و پنج نفر باقی مانده را واقعاً بردیم جلو. جایی که حضرت عباسی، تیربار «گرینف» فقط روی زمین را میکوبید. سیمخاردار و موانع هم زیاد داشت. عراقیها دایم منور میزدند. این بار بدتر بود، چون از داخل گردانها عبور کرده بودند، عملا خطر را احساس کردند. دیگر به عراقیها رسیده بودیم. یکیشان، یقه مرا گرفته بود و میگفت: آقا! شما مگر دیوانهاید؟ مگر میخواهید ما رو یک راست به عراقیها تحویل بدهید؟از این بیست و پنج نفر، فقط پنج نفر پیش ما ماندند و بقیه رفتند به توپخانه، پدافند و ادوات.بعد از این جریان، دیگر خودمان میرفتیم و بچه های کیفی را که چند سال در جبهه و گردانها سابقه داشتند انتخاب میکردیم. افرادی را که همه فن حریف و شجاع و نترس بودند، میآوردیم به واحد اطلاعات عملیات. *حاج حسین املاکی، روز 9 فروردین 1367 در عملیات والفجر10 به شهادت رسید. خراسان شماره : 19852 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۷ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت
غفوریان- 34 سال از شهادت آقا عباسعلی گذشته است، اما در همه این سال ها او در خانه و در کنار همسر و فرزندانش حضور پر رنگی داشتهاست. همسرش می گوید: «شاید باور نکنید اما من هنوز وقتی می خواهم سر سفره بنشینم تصور می کنم آقا عباسعلی هم می آید، یا گاهی فکر می کنم همین روزها در خانه باز می شود و می آید ضمن این که اگر کسی را دوست داشته باشی و عاشقش باشی و اگر صد سال هم بگذرد، انگار هنوز برایت یک عشق تازه است». همین حس و حال را «سمیه» فرزند شهید هم دارد. از او می پرسم اگر همین الان در باز شود و پدرت وارد شود چه واکنشی خواهی داشت، می گوید: من درتمام این سال ها پدرم را کنار خودم و در زندگی ام حس کرده ام. حضورش همیشه برایم پررنگ بوده است، پس هیچ وقت فکر نکرده ام که پدرم نیست...«زینت» دیگر فرزند شهید هم خاطره ای از شب عروسی اش تعریف می کند که البته این خاطره را در میان بغض های او و مادرش می شنوم.دیدار با خانواده شهید والا مقام دفاع مقدس، عباسعلی بذرگری که از خادمان حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) بوده است، خاطرات شیرینی را برایم ماندگار کرده است. تماشای احساس تازه این خانواده از همسر و پدر شهیدشان که 34 سال از هجرتش می گذرد، برایم آن قدر خاطره انگیز است که گمان نمی کنم به این زودی ها از ذهنم پاک شود. آن روزهای نوجوانی همسر شهید از «وصل» و روزهای عاشقی برایم این طور نقل می کند: من و عباسعلی پسرعمو، دختر عمو و از دوران نوجوانی به نام هم بودیم. آن قدیم ها در برخی خانواده ها مرسوم بود که نام بچه ها را به نوعی به هم گره می زدند و آن ها می دانستند که در آینده با هم ازدواج خواهند کرد. خاطرم هست کمی که سنم بیشتر شد گاهی خواستگار برایم می آمد اما من حرفم یکی بود و می گفتم پسرعمویم را می خواهم. روزها می گذشت تا سرانجام یک روز مادر آقا عباسعلی که همسر عمویم بود به خانه مان آمد و یک انگشتر برایم آورد. انگشتر را به دست من کرد و ما دیگر رسما به نام هم شدیم. خانواده ما هم او را دوست داشتند. آینه و شمعدان را پدر من تهیه کرد و روزی که برای خرید مراسم عقد به بازار رفتیم، شهید به من گفت خانم یک پیراهن ساده انتخاب کن ... به او گفتم تو از همین حالا می خواهی به من سخت بگیری؟ گفت نه خانم جان زندگی باید ساده و بی تجمل باشد.به شوخی اما به ظاهر جدی قیافه ای حق به جانب به خود گرفتم و به او گفتم: نه این طور نیست، با این شرایط آن کسی که تو می خواهی من نیستم. او لبخندی زد و گفت: تو می خواهی من را اذیت کنی، تو من را دوست داری این را می دانم. خیلی زود به همسرم گفتم تو اگر من را خوشبخت کنی برای من بس است ... تو خوشبخت شدی وقتی با عباسعلی ازدواج کردم، دخترهای روستا که مثل خودم تقریبا کم سن بودند، به من می گفتند خوش به حالت تو خوشبخت شدی، شوهرت هم خوش اخلاق است و هم خوش تیپ. این که حالا بتوانم برای شما توصیف کنم خیلی سخت است اما او یک مهر و جذبه خاصی داشت. همه دوستش داشتند. اولین نوبتی که به جبهه رفت عباسعلی قصد جبهه کرده بود. به او می گفتم هر جا بروی من هم با تو می آیم. بار اول که خواست به جبهه اعزام شود، من در نیشابور و خانه عمویم بودم که پدر شوهرم می شد. او به مشهد آمده بود و از همان جا هم به جبهه اعزام شد. به من نگفته بود که می خواهد برود. حدود 10 روز می شد از او خبری نبود و دلواپس اش شده بودم تا این که از مشهد برایمان خبر آوردند عباسعلی به جبهه رفته است. خاطرم هست وقتی این خبر را شنیدم، گریه کردم...بعد از مدتی که برگشت به او گلایه کردم که چرا از من خداحافظی نکردی، گفت: خانم جان اگر می خواستم خداحافظی کنم تو نمی گذاشتی بروم... من را حلال کن که بدون خداحافظی رفتم. به او گفتم تو شهید می شوی همسر شهید حالا برایم از آخرین باری می گوید که عباسعلی قصد جبهه می کند: هیچ گاه فراموش نمی کنم، قبل از این که برود داخل یکی از اتاق ها رفت و برای خودش خلوت کرد، وقتی بیرون آمد چشم هایش خیس بود. به او گفتم تو آخرش شهید می شوی... گفت نه من شهید نمی شوم. گفتم من یک خواب دیده ام. من خواب شهادتش و لحظه ای که خبر شهادتش را می دهند، در رویا دیده بودم. حتی وقتی خبر شهادتش را به من دادند دقیقا شبیه همان صحنه هایی بود که در خواب دیده بودم، انگار شبیه یک فیلم بود که در واقعیت تکرار شد.زینت فرزند بزرگ تر خانواده بذرگری است. وقتی از پدرش صحبت می کند خیلی زود بغض گلویش را می گیرد و می گوید: خیلی دلم برایش تنگ شده، ای کاش حضور فیزیکی اش فراهم بود و می توانستم با او حرف بزنم... آن قدر حضورش در زندگی مان پررنگ است که سایه اش را حس می کنم. «زینت» و مادرش ماجرای شب عروسی اش را با هم برایم تعریف می کنند. مادر می گوید شب عروسی «زینت» بود، زمانی که قرار بود چادر را روی سر او بیندازم و به خانه داماد برود، آن قدر جای همسرم خالی بود که نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. از گریه من تمام اقوام و خویشان که به عروسی آمده بودند گریه می کردند...زینت ادامه میدهد: من آن شب احساس می کردم پدرم آن جا ایستاده اما نمی تواند در عروسی دخترش ظاهر شود. من این حضور پدرم را آن شب با تمام وجود حس می کردم... (زینت بغضش می ترکد...) به خاطر شرایطی که آن شب در عروسی ما پیش آمد، قرار شد عروسی سمیه خواهرم را در خانه خودمان برگزار نکنیم. . خراسان شماره : 19858 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۴ تير شهید مهدی قرص زر تک فرزند خانواده بود تعداد بازدید : 49 یکی یک دانه مادر
محمد لطفی- فرصت نداشتم و قرار بود به زودی پرونده های شهدا را به مرکز تحویل بدهند. پرونده شهید «مهدی قرص زر» مانده بود بدون هیچ مصاحبه ای. جای تعجب بود که چرا تا به حال کسی به سراغ خانواده شهید نرفته است. در بانک اطلاعات مرکز هم از خانواده شهید جز یک نشانی اطلاعات دیگری نبود. عصر روز سه شنبه راهی منزل شهید شدم. از خیابان سعدی وارد یکی از کوچه های قدیمی شدم که روی دیوار جمله ای از وصیت نامه شهید قرص زر نوشته شده بود: «من از کسانی که با این انقلاب خوی سازش ندارند راضی نیستم مگر این که از کردۀ خویش پشیمان شوند و به دامن اسلام برگردند. بسیج مسجد حمزه». بالاخره در یکی از کوچه ها، خانه شهید را یافتم. زنگ قدیمی را فشار دادم و منتظر ماندم. دل توی دلم نبود، چند وقتی بود که منتظر یافتن نشانه ای از این شهید بودم ...در آرام باز شد و خانم میان سالی از پشت در گفت: بفرمایید.گفتم: برای سرگذشت پژوهی شهید قرص زر خدمت رسیدم. می خواستم اگر ممکن است دربارۀ شهید گفت وگو کنیم.حکم ماموریت را گرفت و چند لحظه بعد برگرداند و از همان پشت در گفت:«مشکلی نیست. در خدمت هستم اما الان نه، چون نوبت دکتر دارم. روز پنج شنبه تشریف بیاورید. ضمناً درصورتی که پژوهشگر، خانم باشند مصاحبه خواهم کرد. شماره تلفن را یادداشت کنید تا همان روز تماس بگیرند...»خداحافظی کردم و در مسیر برگشت با یکی از خانم های پژوهشگر برای مصاحبه با مادرشهید هماهنگ کردم...روز شنبه از اول صبح منتظر بودم تا نوارهای ضبط شده به دستم برسد. حس غریبی به من می گفت که مطالب شیرینی خواهم شنید. وقتی نوارها را به من دادند بسیار تعجب کردم. معمولا کمتر پیش می آمد که یک نفر برای یک شهید، سه نوار کاست صحبت کرده باشد.پژوهشگر می گفت مادر، عکس های شهیدش را از آلبوم خارج و در جای جای خانه نصب کرده بود؛ هر جایی که خاطره ای با او داشته و گفته بود من همیشه با مهدی ام هستم. 10سالی بود که بچه دار نمی شدیم صدای مادر شهید سراسر مهر و محبت و دلتنگی بود. واژه واژۀ حرف هایش با تمام وجود و از اعماق قلبش صادر شده بود. مادر در این مصاحبه گفته بود: تقریبا 10سالی بود بچه دار نمی شدیم تا این که با عنایت آقا امام رضا(ع) خداوند مهدی را به ما عطا کرد. خیلی با هوش بود. خیلی هم شیرین بود چون تک فرزند ما بود. یادم هست یک روز با هم برای خرید به بازار رفتیم، 12-10 سال بیشتر نداشت، به من گفت: مادر چادرت را خوب بگیر گفتم: چطوری بگیرم، از این بهتر؟ گفت: طوری بگیر که باد نزند. از آن زمان سال های زیادی می گذرد و هنوز آن حرفش توی گوشم هست!طی سال هایی که در جبهه بود چهار یا پنج مرتبه مجروح شد ولی تا خوب می شد برمی گشت جبهه. هربار می ترسیدم دیگر برنگردد، برای همین دامادش کردیم.چون تک فرزند بود خیلی دوست داشتیم مراسم ازدواجش مفصل برگزار شود و همه در آن شرکت داشته باشند اما او مخالف این کار بود و میگفت: «فکر نمیکنید شب دامادی من، روی سر مردم اهواز بمب میریزند! آن وقت میخواهید مراسمی را که میتوان به زیبایی و با سادگی برگزار کرد، با تجمل خرابش کنید؟» گویی در شب ازدواجش هم لحظهای از فکر جبهه و جنگ غافل نمیشد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره مراسم ازدواجش زیبا و ساده برگزار شد! فقط یک سال پس از عقد بعد از عقد بلافاصله برگشت جبهه. تقریبا یک سالی از ازدواجش می گذشت که خبر شهادتش را آوردند. پیکرش را خودم توی قبر گذاشتم تا همه ببینند تنها فرزندم و پارۀ تنم را در راه اسلام دادم. هدیه امام رضا (ع) بود ودر همان سالروز تولدش به شهادت رسید... انتظار خانواده محقق شد انتظار خانوادۀ قرص زر برای به دنیا آمدن تنها فرزندشان در اول فروردین 1343 تمام شد و مهدی به دنیا آمد. پسری باهوش و مهربان و یکی یک دانۀ خانه که در دامن پدر و مادری مومن و انقلابی بزرگ شد. دوران کودکی آرام و شادی را در کنار پدر و مادرش که او را نظر کرده حضرت رضا(ع) می دانستند گذراند، تا به سن مدرسه رسید، از همان روزهای اول، معلوم بود که شاگردی درس خوان است. مهدی در ورزش هم مثل درس خواندن ممتاز بود.ورود به دبستان، مقارن بود با سرنگونی رژیم طاغوت و پیروزی ملت ایران. در اوان نوجوانی به عضویت بسیج مسجد حمزه درآمد و فعالیت چشمگیری در برنامه های فرهنگی و آموزش های نظامی داشت.31 شهریور 1359 بود که خبر بمباران فرودگاه ها و حمله سراسری به مرزهای کشور در همه جا پیچید. حالت جنگ، فوقالعاده اعلام شده بود. مهدی و نیروهای پایگاه بسیج، سر از پا نمی شناختند و اخبار هر لحظه نگران کنندهتر میشد.هنگامی که مهدی برای ثبت نام اعزام به جبهه به مسجد مراجعه کرد، اهالی مسجد که همگی او و خانواده اش را میشناختند و میدانستند تک فرزند خانواده است، از نوشتن نام او سرباز زدند اما مهدی پس از صحبت با پدر و مادرش توانست رضایت هر دو را بگیرد و برای ثبت نام مراجعه کرد.در اولین اعزام، مهدی مجروح شد و پس از بازگشت مادرش دیگر اجازه رفتن به جبهه را به او نداد ، در آن زمان به دلیل افزایش ترور شخصیت های انقلاب، مهدی به عنوان محافظ دادستان در سپاه مشغول به کار شد و در مدتی که نزد خانواده بود، توانست رضایت آن ها را برای اعزام مجدد به جبهه بگیرد.مهدی در دومین اعزامش هم از ناحیه پا مجروح شد و به مدت سه هفته در بیمارستان اهواز بستری بود، سپس برای بهبودی و ادامه روند درمان به مشهد بازگشت، در این سفر ، به دلیل قولی که به مادرش داده بود،ازدواج کرد و بعد از گذشت یک هفته از زندگی مشترک ، با رضایت همسر، مادر و پدرش برای سومین بار راهی جبهههای حق علیه باطل شد. هنگامی که شهید مهدی قرص زر به همراه دیگر فرماندهان تیپ امام جعفرصادق(ع) برای تشکیل جلسه و چگونگی انجام عملیات به محل اردوگاه تیپ رفته بود و گردانش در منطقه ابوقریب و شرهانی مستقر بودند، خبر پاتک عراقی ها را میشنود، شهید برای این که به نیروهایش روحیه و انگیزه بدهد، سوار بر جیپ می شود و در طول خط شروع به حرکت میکند که با برخورد گلوله تانک به خودرواش به همراه سه نفر دیگر از افرادش شهد شیرین شهادت را در روز تولدش مینوشد. . خراسان شماره : 19858 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۴ تير مرور خاطرات آزاده و جانباز «مرتضی حاجباقری» تعداد بازدید : 87 خاطرات تکاندهنده یک رزمنده گروه پلاک عزت- گفت: «یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمیکنی؟» مغزم گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکاندهندهای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما. ناراحت نمیشم.» آن چه در ادامه می آید، روایتی است جذاب و خواندنی از محفوظات تاریخی سردارِ آزاده و جانباز «مرتضی حاجباقری». او از پاسدارانِ «لشکر 41 ثارا...» بود و در مقاطع مختلف، فرماندهی «گردان تخریب» و فرماندهی یکی از تیپ های لشکر و معاونت عملیات همین لشکر را بر عهده داشت:یک روز رفتم واحد موتوری لشکر و به مسئولش آقای «محمداسماعیل کاخ» گفتم: یه راننده می خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت کپی بچه های تخریب. «اسماعیل کاخ» گفت: « اتفاقا یه دونه راننده دارم که همه ویژگیها رو داره». خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد». رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری» داشتم لحظهشماری می کردم برای دیدن رانندهای که به قول «اسماعیل کاخ» تمام ویژگیهای تخریب را داشت. خیلی طول نکشید. جوانی آمد با موهای بلند و فِر. یک دستمال یزدی دور گردنش بسته بود، یکی هم دور دستش. دکمههای یقهاش باز بود و آستینهایش کوتاه. یک جفت دمپایی هم زیر پایش. لخلخ کنان آمد جلو، رفت پیش «اسماعیل کاخ». من اعتنایی نکردم. چون منتظر رانندهای با آن ویژگیهای مذکور بودم. «اسماعیل کاخ» داشت با جوان تازه وارد پچپچ میکرد. مرا نشان میداد و آهسته در گوشش چیزهایی میگفت. یک لحظه شک کردم. نکند راننده مد نظرش همین باشد؟! صدایم کرد: «آقا مرتضی!» - بله. - بفرما. این هم رانندهای که می خواستی! - چی؟! یکباره جا خوردم. خیال کردم شوخی میکند. چون آن بنده خدا به همه چیز میخورد، الا آن کسی که من گفته بودم. «اسماعیل کاخ» را کشیدم کنار، یواشکی در گوشش گفتم: «مرد مؤمن! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه والا. این همونه که تو میخوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلا نگران نباش. با خیال راحت برش دار، برو تا از دست ندادیش». گفتم: «آخه سر و وضعش ...» گفت: «اتفاقا برای اینه که ریا نشه. عمدا سر و تیپش رو اینطوری کرده». گفتم: «عجب!». خیلی تحت تأثیر حرف «اسماعیل کاخ» قرار گرفتم. اگر اینطور بود که او میگفت، پس عجب نیروی باحالی گیرم آمده بود.یک لندکروز تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما برادر. روشنش کن بریم گردان تخریب». نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. رفتیم تخریب علاوه بر رفتار سوال برانگیزش، مانده بودم سر و تیپش را چگونه برای بچههای تخریب توجیه کنم. توکل بر خدا کرده، با اعتماد به حرف های «اسماعیل کاخ» تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. یک روز به اتفاق همین راننده داشتیم از «کوشک» میرفتیم «اهواز». در جاده «خرمشهر» بودیم که رو به من کرد و گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله». گفت: «اگر یه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی کنی؟!» تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟! با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: «مردونه». یکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضی! من بلد نیستم نماز بخونم!» مرا می گویی؟ شوکه شدم. سه ماه از سابقهاش در تخریب میگذشت، «اسماعیل کاخ» آن همه از عرفانِ مخفی او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف می کرد: «من بلد نیستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، تو صف نماز میایستی! خودم دیدمت». گفت: «بله، میام. ولی اینقدر خودمو مشغول میکنم تا صفها پر بشه و من صف آخربایستم. اون وقت هر کاری دیگران میکنن، منم میکنم. الکی لبهامو میجنبونم. هر وقت دولا میشن، منم میشم. دستاشون رو میگیرن جلو صورت، منم میگیرم. ولی راستش هیچی بلد نیستم.» متحیر ماندم. هم از خبری که میداد، هم از زرنگیاش. خیلی زرنگ و باهوش بود. رانندگیش حرف نداشت. رد گمکنیش از آن بهتر.من در این سه ماه متوجه بینمازیش نشده بودم. یک پیشنماز داشتیم به نام «عباس دهباشتی». بچه «زابل» بود. طلبهای وارسته که شهید شد. رفتم پیشش و گفتم: «آقای دهباشتی! بینخودمون باشه. این بنده خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هیچکس هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش میآمد، میرفت سراغ حاج آقا. بین مأموریتها اگر 10 دقیقه وقت خالی بود، همان 10 دقیقه را غنیمت میشمرد. قرآنش را بر میداشت. میگفت: «حاج آقا کجاست؟» یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چی شده؟» گفت: «دیر اومده، زود هم میخواد بره! می گم تو قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. میگه نه. شما یه چیزی میگین که خیلی طولانیه. همون رو یادم بده. یه شبه میخواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره. بابا آتیشش خیلی تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه. زود یاد میگیره». خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا نماز را یادش داد. تازه خیال من راحت شده بود که یک بار دیگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله عزیزم.» - یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمیکنی؟ مغزم گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکاندهندهای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمیشم.» گفت: «راستیتش، من سیگاریام!» عجب! سیگار ؟! دیگر لجم در آمده بود. باورم نمیشد. چون نه دهانش بوی سیگار میداد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود. گفت: «شرمنده. من روزی دو پاکت سیگار می کشم». گفتم: «آخه چه جوری؟ پس چرا من اصلا ندیدم؟» گفت: «شرمنده، میرم تو توالت میکشم. بعد آدامس میجوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سیگارش را درآورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شد، تصمیم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سیگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیدهای بود این راننده استثنایی. خصلتهایش، تصمیماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفایی بود. تابستان بود و هوا گرم. روزها میرفتیم «خرمشهر»؛ آبتنی. آقای راننده به قدری در شنا حرفهای بود که لباسهایش را در یک دستش میگرفت و با دست دیگر شنا میکرد. لباسها را بیرون از آب نگه میداشت؛ بدون این که خیس شود، با سرعت میرفت آن ور «کارون» و برمیگشت. تعجبم از این بود که هیچوقت زیر پوشش را درنمیآورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش قرمز به تن داشت. یک روز گفتم: «مرد حسابی! چرا دهاتی بازی در میاری؟ خوب، زیرپوشت رو دربیار. چرا با لباس آبتنی می کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابههای «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به اعتراف تکاندهنده! - برادر مرتضی! یه چیزی بگم ... گفتم: «خیلی خوب بابا. تو کشتی منو. ناراحت نمیشم، اخراجت نمیکنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟» گفت: «خیلی ببخشیدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصویری جلوی چشمم ظاهر شد که از شرم لباسش را انداختم. عکس تمام قد خانمی را در وضعیتی بد، از بالا تا پایین کمرش خالکوبی کرده بود! گفتم: «لا اله لا ا...» گفت: «هی به من میگی زیر پوشت رو در بیار، زیر پوشت رو در بیار ... اگر بچه های تخریب این صحنه رو ببینن، چه فکری میکنن؟ چی میگن؟ برای خود شما بد نمیشه که منو آوردی تخریب؟» گفتم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی بچه جان؟!» گفت: «دست رو دلم نذار برادر مرتضی. گذشته من خیلی سیاهه. من از گذشتهام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سیاه نبود، اتفاقا خیلی هم سفید بود. خودم سیاه کردم. من تو استان خودمون قهرمان ورزشی بودم. همین قهرمانبازی حرفهای کار دستم داد و به انحرافم کشید. معتاد شدم. اون هم چه جور! میافتادم گوشه خیابون، منتظر این که یکی پیدا بشه، یه ذره مواد بذاره کف دستم. هیچکس محلم نمیذاشت. تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. همین طور که علیل و ذلیل افتاده بودم کنار خیابون و در انتظار یه ذره مواد داشتم لهله می زدم، یکهو دیدم سروصدا میاد. اول ترسیدم. بعد دیدم یه جماعتی دارن به طرف من میان. اومدن و اومدن. نزدیک که شدن، معلوم شد تشییع جنازه است. این همه جمعیت راه افتاده بودن دنبال یه مرده! خیلی عجیب بود. خدا داشت درس بزرگی به من میداد. اون جماعت هیچکدام به من محل نذاشتن، اما برای اون جوون مرده داشتن زارزار گریه میکردن. پیش خودم گفتم منم یه جوونم، اونم یه جوونه. من هنوز زندهام، هیچکس حاضر نیست نگام بکنه. ولی اون مرده، این همه آدم دنبالشن. انگار یه چیزی خورد تو سرم و بیدارم کرد. گفتم ای خدا! منو از اینجا نجات بده، قول میدم منم به همون راهی برم که این جوون رفته. خلاصه یکی از رفقا سر رسید و با یه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد دیگه همون شد. اون جوون شهید جبهه بود. منم اومدم جبهه که شهید بشم.»آقای راننده قصه تکان دهندهای داشت. ایام میگذشت و او هر روز رشد بیشتری میکرد. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی من دیگه نمیخوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. میخوام رزمنده باشم، تخریبچی باشم! برم تو عملیات. کار مهم و با ارزشی انجام بدم.» گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و شد تخریبچی.«عملیات رمضان» فرا رسید(تیر 1361). شب اول عملیات، من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز میکردم، یک معبر او، به موازات هم پیش میرفتیم. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز دیگر آمد، گفت: «برادر مرتضی! من میخوام برم اطلاعات.» گفتم: «بفرما.» از گردان ما رفت. بعدها شنیدم شبها میرفتند تو عمق خاک عراق برای شناسایی. مسئول تیم شناسایی «حسین برزگر» بود. یکی از این شبها که هوا ابری و خیلی تاریک بوده، «برزگر» به او میگوید: «برو از اون سنگر تانک دشمن یه گزارش بیار» او میرود، ولی «برزگر» هر چه منتظر میماند، دیگر برنمیگردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را میشنود که میگوید من اسیر شدم. بعدها یک نامه از او به دستم رسید. نامهاش را هنوز نگه داشتهام. بالای نامه نوشته بود: «خدا عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهید میشدم و پیکرم را به شهرم میبردند، با گذشتهای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا بدبین میشدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم درباره گذشته من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت، حافظ کل قرآن شده بود. عزا گرفته بود که با آن خال کوبی پشت کمرش چه کار کند؟ یک روز هم رفت بیمارستان و آن را محو کرد. خراسان شماره : 19863 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۱ تير خاطرات فرزند دوست داشتنی خانواده کوهساری درمیان اشک های پدرومادر تعداد بازدید : 43 ماجرای40 روز زیارت امام رضا(ع) مهین رمضانی - اشک های مادر بر گونه اش می غلتد و برچادر مشکی اش می نشیند. خدا این اشک ها را خیلی دوست دارد. هنوز شب ها فیلم دلاوری های جوادش را در فلوجه عراق می بیند، با خنده های جواد می خندد و بر تشییع جنازه اش درعراق می گرید.از لحظه های شاد باهم بودن چهار فرزندش با خوشحالی یاد می کند.زمانی که جواد ومهدی دست زیرسرمی گذاشتند ومی گفتند ومی خندیدند.زمانی که جواد با خواهرش شوخی میکند وخواهر دلیل این شوخی ها را سوال می کند. «جواد دیگر می خواهی چه کار کنی ؟»جواد بدون مکث می گوید : «می خواهم به عراق بروم.»این آخرین خاطره ماه رمضان جواد است . به مادر می گوید این ماه رمضان افطار هر جا باشم به خانه می آیم، گویا می خواهد دل مادر را برای رفتن به عراق به دست بیاورد. مثل برف آب شدم مادر که تا به حال خودش را به نشنیدن گفت وگوی خواهر وبرادر زده است، اما دلش می لرزد و وقتی این خاطره را تعریف می کند می گوید:«آن لحظه که این حرف را شنیدم مثل برف آب شدم .»برادر وخواهران که بی قراری مادر را می بینند به او می گویند: « اگر شما به جواد اجازه ندهید، نمی رود.»مادردیگرطاقت نمی آورد، با جواد تلفنی صحبت می کندو به او می گویند که دلش راضی نمی شود، حرفی که هیچ وقت نتوانسته است چشم در چشم جواد به او بگوید.هنوز 10 دقیقه نمی گذرد که جواد خودش را به مادر میرساند . مادر روی مبل نشسته ، غمگین ومضطرب، جواد پایین پای مادر روی زمین دوزانو می نشیند، چشم های درشت جواد پرازاشک است. پاهای مادر را در آغوش می گیرد و می گوید :«من تا به حال آن چه را گفته اید انجام داده ام ، اگربخواهد اتفاقی بیفتد در همین شهر هم می افتد، اجازه دهید بروم ، من را به حال خودم بگذارید.» مادر طاقت دیدن اشک های جواد را ندارد، خودش می گوید :«اصلا نتوانستم به او جواب منفی بدهم.» می داند که جواد امانت است، اوشرمنده است که نمی تواند شکر خدا را از بابت این فرزندان شایسته به جا بیاورد ، آرزو می کند که همه فرزند صالح وشایسته داشته باشند وشکر گزار این نعمت باشند . حسابداری خوانده بود «جواد آقای ما حسابداری خوانده بود، مدتی هم بود که رشته فقه وحقوق می خواند که من اطلاع نداشتم ، اخلاقش این بود که تا کاری به نتیجه نمیرسید نمیگفت، آشپز هیئت بود اما آخرین ماه رمضان به من گفت برای افطار به منزل می آید و حسینیه نمی ماند. بالاخره پدر ومادر را راضی می کند. آخرین عکس با برادرزاده او زیاد شوخی می کرد ومی خندید ، آخرین عکس را با برادرزاده کوچکش گرفت، انگشترها وموتورش را برای امیرسام کوچولو که شباهت زیادی به خودش داشت به یادگار گذاشت ، همان موتوری که کنار پارکینگ غباربررویش نشسته ،آخر کسی بعد از جواد بر آن ننشسته است. چه روزها وشب ها که جواد با این مرکب در کوچه پس کوچه های شهر گشته وگره از کار کسی باز کرده که اسرار اوست و با خودش به زیر خاک رفته و ما خبرنداریم . صبح روزی که جواد برای رفتن آماده می شود کوله اش را بر می دارد، به مادر سفارش می کند که من حسابی با کسی ندارم وفقط می ماند حساب من با خدا. برویم کت وشلوار بخریم اشک های مادر وقتی این خاطرات را تعریف می کند تمامی ندارد. می گوید جوادم داماد نشد. وقتی اصرار من وبه خصوص پدرش زیاد شد، به ما گفت برویم کت وشلوار بخریم تا پدر آرام شود، می گفت :«قول می دهم تاعید فطر داماد شوم .»مادر می گوید :«من یک روز مانده به ماه رمضان خانمی را برایش پیش نظر کردم . وقتی به جواد گفتم من را منصرف کرد . 15 روز بعد... «مادربی دلیل مردم را منتظر نگذار وامید نده . هر زمان وقتش بود به شما می گویم.» و 15 روز بعد شهید شد. اما برای پدر جواب دیگری داشت . وقتی پدراصرار به ازدواج جواد داشت ، او می گفت :«الان زمان ازدواج من نیست.استخاره خوب نمی آید.» برایش سمند خریدم پدر می گوید :«برایش سمند تمیزی خریدم . یک طبقه از منزل را به نامش زدم تا بهانه ای نداشته باشد. اما بعد فهمیدم سند را به نام خواهرش زده است.» خادم امام رضا(ع)بود «جواد برای من پروانه ای بود که از دست دادم.او فرزند سومم بود، جواد علاوه بر فعالیت در بسیج هفته ای یک روز در حرم امام رضا(ع) خدمت می کرد؛ تا این که جنگ داعش شروع شد. او علاقه زیادی داشت به سوریه برود اما با شناسنامه وپاسپورت ایرانی به همین دلیل مدت ها منتظر فرصت بود تا این که به همراه جمعی از دوستانش از جمله شهید عارفی وشهید جاودانی به صورت نیروهای خودجوش به عراق رفتند وبعد از فرزند من این بزرگواران هم به شهادت رسیدند.جواد من فوق العاده بود، دلاور بود ، فنون رزمی را به خوبی می شناخت . مربی تخریب بود، از نوجوانی ویژگی های منحصر به فردی داشت . حالا که فکر می کنم می بینم خداوند او را برای جانفشانی در راه دینش به من هدیه داد و لقب شهید زیبنده اوست .بسیار مخلص بود . از کارهایی که انجام می داد تعریف نمیکرد. ارتباطش با خانواده های جانبازان بسیار صمیمی بود. آن ها هم او را مثل برادر دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند. گوش به فرمان رهبری بود و از زمان تحصیل لباس بسیجی به تن کرد تا زمان شهادت . پدر دلتنگ جواد پدر دلتنگ جواد است، به فرزندش مهدی آقا اشاره می کند، مهدی پسر بزرگ تر من است این دو برادر سه سال اختلاف سنی دارند ، من ازهمه شان راضی ام. جوادم هیچ کاری نمی کرد که ما را ناراحت کند. شب ها تا دیر وقت در بسیج بود و چون با موتور رفت وآمدمی کرد، می ترسیدم برایش اتفاقی بیفتد همین که صدای موتور و چرخش کلید دررا می شنیدم خیالم راحت می شد. جواد را خیلی دوست داشتم با این که درآمد زیادی نداشت اما دستگیر یتیمان بود، بغض پدرمی شکند، اشک هایش را پاک میکند ؛ من فرزندم را خوب نشناختم . به اوافتخار می کنم و خدا را شکر به راهی که دوست داشت رفت . 300 متر ازمن فاصله بگیرید دوستانش تعریف می کنند که یکی از نیروهای عراقی به شهادت رسیده بود و قرار بود جواد پیکرش را به عقب منتقل کند.لباس وپوتین سپاه را درآورد ، لباس خاکی خودش را به تن کرد و به همه ما گفت : «300 متر ازمن فاصله بگیرید.»در نزدیک رد پای شهید عراقی غسل شهادت کردو شروع کرد به پیشروی در میدان مین . به هیچ کس اجازه نمی داد جلو برود تا این که به پیکر رسید و با بی سیم اطلاع داد که می خواهد پیکر را به عقب منتقل کند. داعشی ها تله انفجاری تعبیه کرده بودند به محض جا به جایی پیکر منفجر و بدن جوادم تکه تکه می شود. او به فنون قدیم وجدید نظامی آشنا بود ، به کاری که میکرد ایمان داشت .هوش و حیا با فهم وموقعیت شناسی از ویژگی های شخصیتی جواد بود. ایمانش بسیار قوی بود و هیچ گاه خود را در معرض گناه قرار نمی داد . پس از 40 روز زیارت جواد با دوستانش قرار می گذارند تا 40 روز نماز صبح به حرم امام رضا (ع) بروند . در طول مدت هرکدام به مشکلی بر می خورند که نمی توانند ادامه دهند اما جواد زیارتش را پیگیری می کند . وقتی دوستان از او میپرسند چه کردی ؟ پاسخ می دهد که :« من آن چیزی که از خدا خواستم نصیبم شد.»«بچه خوبی بود وقتی از شهادتش مطلع شدم ، خدا را شکر کردم که هدایت وحمایتش کرد و در20 کیلومتری کربلای سالار شهیدان خونش به زمین ریخته شد . رساندن خبر شهادت به مادر مادرمی گوید مهدی ازشهادت جواد خبردارشده بود. چند روزی عروسم و پسرم خیلی دلگیر به نظر می رسیدند. من اضطرابم زیاد شده بود. هر روزبا جواد تلفنی صحبت می کردم دفعه آخر به من می گفت که گریه نکنم و بی قرار نباشم . حدود شش روزی از رفتنش می گذشت. از خود بی خود بودم به هیچ چیز جز جواد فکر نمی کردم. جواد قبل از رفتنش اتاق های طبقه خودش را رنگ کرده بود و قرار بود بقیه اش را بعد از برگشتن کامل کند. آن روز رفت وآمد به خانه ما زیاد شده بود اما من به روی خودم نمی آوردم. از منزل خارج شدم وبه حسینیه رفتم. داخل حسینیه دایم می شنیدم که خانم ها مرا صدا وبه هم اشاره می کنند. بیرون آمدم تا هوای تازه بخورم . به خانه که رسیدم دیدم جمعیت در منزل ما زیارت عاشورا می خوانند.تا آن موقع فکرشهادت جواد را نمی کردم. جواد را خواب می بینم . خیلی چیزها میگویم او من را دلداری می دهد. عکس جواد روزی نیست که اشکم را در نیاورد. دوست دارم به خودم بچسبانم با خودم میگویم خدا خواسته وشهادت قسمتش بوده است.برای دلداری خودم می گویم امکان داشت با موتور که رفت وآمد میکرد، خطری برایش پیش می آمد .هر وقت اززندگی شاکی می شدم سنگ صبور من بود؛ الان هم . بغض جواد درگلویم گیر کرده است و میخواهم با جرعه ای آب فرو ببرم، نمی شود ، تمام وجودم می سوزد روزی را به یاد می آورم که جلوی پاهایم زانو زد و چشم های درشتش پر اشک شد. رازهای مگوی برادر مهدی برادر بزرگ تر شهید می گوید:«جواد رازهای سر به مهر زیادی داشت. ثبات قدم او مثال زدنی است . من با اوفعالیتم را دربسیج شروع کردم اما من به دلیل سربازی وتحصیل ادامه ندادم اما جواد همچنان دربسیج فعالیت می کرد. اگر بزرگ ترین اتفاق ها می افتاد به ما چیزی نمی گفت. هر مشکلی که داشت به ما نمی گفت ومن که برادر او بودم تنها از بخشی از کارها وفعالیت های او اطلاع دارم. زمانی او به دنبال کار می گشت، اما هر کاری را قبول نمی کرد. می خواست کاری داشته باشد که رضایت خدا و رضایت مردم را درپی داشته باشد و برای آن مجبور نباشد حقی را از کسی پایمال کند. سختی کار برایش مطرح نبود وبه همین دلیل به دنبال شغل مرزبانی رفت . به شدت معتقد به لقمه حلال بود، کارهای سخت را قبول می کرد.چندین وچند بارهم با مسئولان حرفش شده بود و آن ها الان می گویند که جواد هیچ وقت ازآرمان هایش دست نکشید.برای پیدا کردن شغل به نهادهای مختلف مراجعه می کرد و وقتی که گاهی زد وبندها را می دید دلش به درد می آمد تا این که در مجموعه قرارگاه خاتم استخدام شد و شغل پشت میز نشینی را هم قبول نکرد. روز آخرهم استعفا کرد تا بتواند به عراق برود. شهید جواد کوهساری از شهدای مشهدی مدافع حرم متولد 10 بهمن 64 است که در مبارزه با نیروهای تروریستی داعش در تاریخ 26 تیرماه 94 در حالی که کمتر از 30 سال سن داشت در فلوجه عراق به مقام والای شهادت رسید. نام عکاس : دهقانی خراسان شماره : 19869 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۸ تير خاطرات رزمنده جانباز محمدحسین عاقبتی از روزهای خوب زندگی اش تعداد بازدید : 98 قرار شد خودم را به گنگی بزنم...
مهین رمضانی – محمد حسین عاقبتی فرزند یک خانواده مذهبی در یکی ازروستاهای کاشمراست که سال های اول زندگی درروستا می ماند وبعد به کاشمرمی رود .سال 54 وارد حوزه علمیه می شود . دوسال در حوزه درس می خواند و بعد ازانقلاب وارد جهاد سازندگی وسپس درسال 60 وارد سپاه می شود.او در دوران دفاع مقدس درسوسنگرد، درحوزه اطلاعات وعملیات مشغول به خدمت می شود.به گفته وی، درابتدا ی جنگ نیروهای نظامی سازوکار رده بندی های نظامی امروزه را نداشتند . همه نیروها ازجان ودل خدمت می کردند و فرقی بین نیروهای بسیجی ، سپاه وارتش و... نبود.محمد حسین بعد ازعملیات بیت المقدس درگردان شهید برونسی از ناحیه دست وکتف مجروح میشود.حضور او تا پایان جنگ ادامه پیدا می کند ودر سال 78 بازنشسته میشود. رزمنده دیروز در کسوت کشاورز پر تلاش امروز حالا هم خدمت به خانواده شهدا وجانباران را وظیفه خود می داند. «جامعةالعباس» مجموعه ای خودجوش است که به گفته اوبه هیچ جا وابستگی ندارد وبرای گره گشایی از مشکلات این قشر ازجامعه فعالیت میکند .به عقیده وی حداقل کاری که امثال او می توانند انجام دهند این است که درد دل های این خانواده ها را بشنوند وتا جایی که امکان دارد کمک کنند.در مدت حضورش با تعداد زیادی ازشهدا همرزم بوده است، از جمله شهید برونسی که اولین آشنایی با «اوستا عبدالحسین » مربوط به عملیات بیت المقدس است.محمد حسین بارها وبارها مجروح شده اما همچنان تا پایان جنگ در جبهه حضور داشته است. او جانباز40 درصدی است که درصد جانبازی برایش معنا ندارد و دوباره با حضور درصحنه تولید به رفع مشکلات کشاورزان کمک می کند ومعتقد است امروزهم برای غلبه بر مشکلات جز تلاش ، از خود گذشتگی،مدیریت صحیح و صمیمیت راهی نداریم .وی ازخاطراتش برای آزادی خرمشهر می گوید:« ازمنطقه هویزه که قراربود عملیات فتح خرمشهرآغاز شود، آماده سازی برای عملیات حدود یک ماه طول کشید.آن زمان ما مامورشدیم خط منطقه هویزه به سمت خرمشهررا بشکنیم .شب بود وجلوی ما را آب گرفته بود، علاوه برآن نهرآبی هم جریان داشت، یکی از نیروهای محلی آن جا که با منطقه آشنایی کامل داشت و معروف به «حسین کلاه کج» و ازفرماندهان خوزستان بود، اطلاعات کافی را برای شکستن خط به نیروهای اعزامی ازمشهد داده بود.منطقه صعب العبوربود و تیربارها همه به سمت ما نشانه رفته بود وامکان کوچک ترین حرکتی وجود نداشت ، شب بود وما نتوانستیم کاری بکنیم. عراقی ها هم چون دیدند نمی توانیم کاری بکنیم وخبری از ما نشده است، رفتند وما به دنبال شان تا خرمشهرپیش رفتیم.آن ها ازسمت پل، جلو آمده بودند اما درمنطقه هویزه به سمت خرمشهر حرکت کردند ورفتند وما هم به دنبال شان رفتیم، البته دربعضی مناطق هم درگیری پیش می آمد.اما عراقی ها درمنطقه پل مدتی مقاومت کردند ، تا شبی که صبح آن خرمشهر فتح شد درگیری هم در این منطقه پیش می آمد.لازم به یاد آوری است که بگویم زمانی که تیپ جواد الائمه (ع) تشکیل شد، گردان ما از تیپ امام رضا (ع) جدا شد وتیپ جوادالائمه(ع) شکل گرفت که من هم جزو آن تیپ بودم .درعملیات فتح خرمشهردرتیپ جواد الائمه (ع) هرچه تانک می گرفتیم، آرم تیپ خودمان را روی آن می زدیم . درتیپ امام جواد( ع) هم با حاج آقای احمدی وشهید برونسی وبعدهم درگردان کوثر با شهید حسین بصیر همرزم بودم . خاطره شیرین 2 بسیجی دراوایل جنگ، ما در سوسنگرد بودیم وگروه های مختلفی ازاقصی نقاط کشور آمده بودند وهمه نیروها توسط شهید چمران سامان دهی شده بودند.عراقی ها بین سوسنگرد ودهلاویه مستقر بودند وما منطقه غرب آن ها را گرفته بودیم.در آن منطقه قرارگاه زده بودند وتانک های شان را هم آورده بودند اما چون هنوز امید پیشروی داشتند دیوار وسیم خاردار نکشیده بودند . ما می خواستیم روی جاده تردد کنیم وعراقی ها ما را می زدند بنابراین هوابرد ارتش برای پشتیبانی ما آمد . به من وشخص دیگری به نام عبدالحمید اهل سوسنگردوظیفه شناسایی قرارگاه وامکانات نظامی عراقی ها سپرده شد.بعثی ها پدرشهید عبدالحمید را به شهادت رسانده و به برخی از اعضای خانواده او هم جسارت کرده بودند که متاسفانه بعد از آن شرایط خوبی برای آن ها پیش نیامد و اتفاقات ناگواری رخ داد. ناخودآگاه به آن ها سلام کردم ما دو نفر برای شناسایی تانک ها رفتیم .از کانال های خشک شده گذشتیم و داخل قرارگاه شدیم . با دوستم شهید حمید قرارگذاشتیم من هیچ نگویم و اگراسیر شدم خودم را به لالی بزنم و او عربی صحبت کند .گشتی های عراقی ما را دیدند ومن ناخودآگاه به آن ها سلام کردم .آن ها که تعجب کرده بودند، به سمت ما تیراندازی کردند ، ما هم زیریک تانک مخفی شدیم سپس آماده باش دادند وآژیر به صدا در آمد تا ما را پیدا کنند.ما زیر یک تانک مخفی شده بودیم و بعد ازساعت ها که سروصدا کم شد ، نزدیک صبح، دوستم گفت: « بلند شو برویم .» از زیر تانک بیرون آمدیم از زیر تانک که بیرون آمدیم، حمید به من گفت:« حسین کلاه و سر نیزه ات را به من بده.»کلاه خاکی با آرم ا... اکبر وسرنیزه ام را به او دادم .سر نیزه را به بغل تانک متصل کرد وکلاه را روی آن گذاشت . به عقب برگشتیم واز ما سوال شد چه کردید ؟گفتیم :«کاری نکردیم .»ازبس خسته بودیم، خوابیدیم وساعت 10 صبح ما را بیدار کردند و گفتند شما دیشب چه کار کردید؟ عراقی ها رفتند وهمه تانک ها را با خودشان بردند.تدبیر دو بسیجی کم سن وسال معادلات نظامی عراقی ها را به هم ریخته بود.آن ها صبح که متوجه حضور ایرانی ها شده بودند، فرار را بر قرار ترجیح دادند و از منطقه عقب نشینی کردند.اگر از من بپرسید کدام دوران جنگ بهتر بود؟ می گویم دوران اول جنگ بهترین بود. زیرا خودکفا بودیم وخودمان نیازهای مان را تامین می کردیم .نه آشپزخانه ای بود ونه امکاناتی، باکمی نان خشک و مایحتاج اولیه که مردم می فرستادند خودمان غذا درست می کردیم و فضا صمیمی تر بود که تا سال 60 هم ادامه داشت . فرماندهان اول به فکر نیروها بودند محمد حسین ازجمله عوامل پیروزی را توکل برخدا وهمکاری خوب نیروهای بسیجی و سپاهی وارتشی می داند و می گوید:«فرماندهان جنگ اول به فکر نیروهای خود بودند وبعد به خودشان فکر می کردند. در شب های سرد اول پتوها را به نیروها می دادند وبعد اگر پتویی می ماند، خودشان استفاده می کردند. اگرلباسی مناسب بود اول برای نیروهای شان می خواستند وبعد برای خودشان و... »وی با اشاره به نقش مردم می گوید: اگرمردم نبودندو پشتیبانی مادی ومعنوی آن ها نبود، جنگ به پیروزی نمی رسید.ما درجبهه هیچ امکاناتی نداشتیم اما همین که به پشت جبهه اطلاع می دادیم، مردم هرچه میخواستیم، می فرستادند و با یک تلفن تمام مایحتاج جبهه تهیه می شد.حتی یادم هست مردم بهترین خربزه وهندوانه مشهدی را با کامیون به نشانی که داده بودیم، فرستاده بودند. خراسان شماره : 19852 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۷ تير موشک نصف خودروی ما را با خود برد
بهبودی نیا- «بار اول که به سوریه رفت به من چیزی نگفت . فقط گفته بود برای کار به کیش می رود. حسین می دانست اگر راستش را بگوید من با رفتن او مخالفت می کنم چون زمانی که میخواست برای جنگ به غزه برود با مخالفت من روبه رو شده بود...»کتاب «ذوالفقارفاطمیون» به گوشه ای از خاطرات خانواده و دوستان شهید مدافع حرم ، حسین فدایی می پردازد.حسین در سال 1352 در افغانستان به دنیا آمد و در دوران جوانی جذب گروه های مجاهد شد و در افغانستان به جنگ با نیروهای کمونیست پرداخت. او در سال 1369به ایران آمد و در سال 1375 برای مبارزه با نیروهای طالبان دوباره لباس رزم بر تن کرد و عازم افغانستان شد . همیشه می گفت :« در هر کجای عالم به مسلمانان تجاوزی صورت بگیرد ،من برای دفاع می روم » حسین بعد از پیوستن به لشکر فاطمیون عازم سوریه شد و به دلیل رشادت هایی که از خود نشان داد به او لقب « ذوالفقار » دادند . شهید حسین فدایی بعد از سال ها پیکار و دفاع از مظلومان در تاریخ 17 آذر 1394 در نزدیکی های « نبل الزهرا » بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید و در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد . روایت همسر؛ وقتی رفت همسر شهید درباره اولین باری که حسین قصد جبهه می کند، چنین روایت کرده است: بار اول که به سوریه رفت به من چیزی نگفت . فقط گفته بود برای کار به کیش می رود. حسین می دانست اگر راستش را بگوید من با رفتن او مخالفت می کنم چون زمانی که می خواست برای جنگ به غزه برود با مخالفت من روبه رو شده بود این بار ترجیح داده بود حرفی از رفتن به سوریه نزند . بعد از حدود سه ماه برگشت، درست زمانی که من از تمام ماجرا با خبر بودم .وقتی به خانه رسید با ناراحتی به او گفتم:«چرا بدون این که واقعیت را بگویی رفتی؟» او در حالی که لبخند می زد در پاسخ گفت: « ماجرای غزه یادت نیست؟»بعد برای این که دلیل رفتنش به سوریه را به من بگوید، عکس ها و فیلم هایی را از جنایات داعشی ها به من نشان داد و گفت:« ببین چطور سر می برند،حال و روز مردم سوریه را ببین، ببین این جا حرم حضرت زینب (س) است ومن برای دفاع از این جا می روم»وقتی این حرف ها را به من زد و فیلم ها را دیدم ،حرفی برای گفتن نداشتم وگفتم:« برو راضی ام، من هستم و از فرزندانت مراقبت می کنم» روایت دوست ؛ موشک های حرارتی حسین در سوریه بارها مجروح شده بود اما مجروحیت آخر او بسیار جدی بود . در منطقه حلب فرمانده محور بود. او و حجت ( جانشین اش ) همیشه با همدیگر به مناطق عملیاتی اعزام می شدند، آن روز هم همین اتفاق افتاد .آن ها برای سرکشی رفته بودند اما انگار از قبل شناسایی شده و داعشی ها تصمیم گرفته بودند آن ها را از بین ببرند .در میانه راه خودروی آن ها را با دو موشک و از دونقطه متفاوت هدف قرار دادند، فاصله اصابت دو موشک چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود؛ موشک ها حرارتی، هوشمند و خیلی دقیق بودند. حسین بعدها به ما گفت: « در حال طی مسیر به سمت یکی از مناطق عملیاتی بودیم که ناگهان موشک اول به سمت راست خودرو اصابت کرد و حجت که سمت راست نشسته بود در جا شهید شد .اما من در سمت چپ خودرو بودم و هنوز موشک دوم شلیک نشده بود .هنوز زنده بودم اما داخل خودرو گیر افتاده بودم و نمی توانستم خارج شوم زیرا بر اثر موج انفجار درها به صورت اتومات قفل شده بود .با اسلحه شیشه را شکستم و خودم را هر طوری که بود به بیرون پرتاب کردم .خواستم حجت را از خودرو بیرون بکشم که با اصابت موشک دوم خودرو به کلی از هم متلاشی شد .پس از آن بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.بعدها از زبان همرزمانم شنیدم که موشک نصف خودروی ما را با خود برده بود. » روایت برادر؛ گفت نمی آیم از اولین روز اعزام حسین هیچ کس هیچ چیزی نمی دانست .خانواده ما در تهران زندگی می کردند وحسین به همراه خانواده اش در مشهد بود. قرار گذاشته بودیم برای برادر کوچکم جشن عروسی بگیریم .همه چیز آماده بود و تاریخ عروسی را هم مشخص کرده بودیم . با حسین تماس گرفتم و به او گفتم برای عروسی برادرمان به تهران بیاید اما او مخالفت کرد.با ناراحتی به او گفتم:« تو بزرگ تر ما هستی .باید حتما باشی .از تو توقع داریم در چنین مواقعی در کنار خانواده ات باشی »اما هر چقدر اصرار می کردیم زیر بار نمی رفت و می گفت:«بلیت گرفته ام و باید بروم»گفتم:«کجا؟» گفت :« میخواهم برای کار به جزیره کیش بروم »خلاصه حسین به آن مراسم نیامد وما بعدها فهمیدیم به سوریه رفته است. روایت همرزم ؛ پرواز در نبل الزهرا همرزم شهید نیز از نحوه شهادت حسین می گوید: روز شهادت او وضعیت منطقه معمولی بود و درگیری های آن چنانی رخ نداده بود. حسین در منطقه حلب و در نزدیکی های نبل الزهرا نیروها را در ارتفاعات مستقر کرده بود و با این استقرار ثبات نسبی در منطقه حکمفرما شده بود .هنوز چند لحظه ای از استقرار نیروها نگذشته بود که از مسافتی دور صدای تیر اندازی به گوش رسید و در همان موقعیت چند گلوله به سینه و دست و پای حسین اصابت کرد.منطقه صعب العبور بود و تا حسین را به بیمارستان رساندند شهید شده بود. او به آرزویش رسیده بود و حالا پیش مولایش بود... برداشتی از کتاب ذوالفقار فاطمیون / نوشته سید سعید موسوی . خراسان شماره : 19852 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۷ تير از50 نفر،فقط 5 نفرباقی ماندند
دیگر به عراقیها رسیده بودیم. یکیشان، یقه مرا گرفته بود و میگفت: آقا! شما مگر دیوانهاید؟ مگر میخواهید ما رو یک راست به عراقیها تحویل بدهید؟ آنچه خواهید خواند، خاطرهای است به روایت «میکائیل فرجپور» از رزمندگان گیلانی. این نوجوان قائمشهری، هنگام پیروزی انقلاب اسلامی حدود 15 سال داشت و در سال 1359،داوطلبانه عازم جبهههای جنگ شد و از اواسط سال 1361 به واحد اطلاعات عملیات «لشکر 25 کربلا» پیوست. او در مهر ماه 1363 به اسارت دشمن بعثی درآمد و در سال 1369 به میهن بازگشت:بعد از «والفجر مقدماتی» بچه های اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا را مامور کردند به «منطقه «جفیر». از طلائیه ، لب هور تا امتداد پاسگاه زید را باید شناسایی می کردیم. نزدیک پادگان حمید، قرارگاهی بود به نام قرارگاه رحمت که لشکر 25 کربلا آن جا مستقر شد. بیشترین طول زمان استقرار واحد اطلاعات را در طول جنگ، ما در این جا داشتیم. شش ماه در جفیر ماندیم. این ماندن به مدت زیاد، خسته کننده بود و باعث می شد بچهها اقدام به جابهجایی بکنند وجابهجایی نیروها باعث میشد از تعدادشان کم شود. مجبور بودیم نیروهای جدید بگیریم و آموزش بدهیم. یک روز از پایگاه شهید بهشتی تماس گرفتندو اعلام شد: - مسئولان محور یک و دو اطلاعات بیایند؛ نزدیک پنجاه نفر نیروی جدید آمدهاند که باید تقسیم بشوند. شما خودتان بیایید و گلچین کنید! من و آقای «اکبر پاشا» رفتیم به پایگاه شهید بهشتی، ساختمان اطلاعات عملیات.آقای پاشا برای نیروها درباره واحد اطلاعات عملیات صحبت کرد و توضیحاتی داد. همهشان خیلی شنگول و سرحال میگفتند: ما کشتهمرده این جور کارها هستیم. باید بیاییم اطلاعات عملیات.جای دیگر هم نمیرویم.همه میخواستند بیایند اطلاعات عملیات. نزدیک غروب بود که آقای پاشا گفت: چاره ای نیست. تقسیمشان کنید! برایشان جایی را مشخص کردیم و به دو گروه 25 نفره تقسیم شدند. گفتیم: امشب اینجا باشید، فردا شما را میبریم جبهه.شب با «حسین املاکی»* صحبت کردم. جریان پنجاه نفر را گفتم و متذکر شدم که جو، آنها را بدجوری گرفته. گفت: اصلا کارت نباشه، بذار همهشان بیایند! گردانها در خط مقدم بودند و ما در خط دوم بودیم. دویست متر فاصله ما با خط بود. توپخانه هم پشت سرما بود. حسین گفت: اینها را غروب بیاور تا نفهمند عراقیها کدام سمت هستند. توی سنگر نگهشان دار تا 12 فردا. ناهارشان را که خوردند، کمکم تا غروب آماده شان کنید برای رفتن به خط. ببریدشان گشت، ولی نه به سمت عراقیها. با بچه ها هم، هماهنگ باش! یک خاکریز پشت سر ما بود. به دو نفر گفتم: شما بروید روی خاکریزها بایستید.دو تا خشاب، پر از فشنگهای رسام هم دادم بهشان و گفتم: با اشاره من، به اندازه قد یک آدم، تیراندازی کنید.بیسیم و چهار، پنج تا مین خنثی شده هم، به آنها دادم. مقداری سیمخاردار گرفتیم و ده، پانزده متر آن را به صورت عرضی در مسیر گذاشتیم.این پنجاه نفر را آوردیم. همانطور که حسین املاکی گفت، رفتار کردیم. غروب به آنها گفتم: آماده باشید؛ میخواهیم شما را ببریم گشت. خیلی خوشحال شده بودند. تجهیزات کامل بود. گرا را بستیم. دویست، سیصد متری آنها را راه بردیم. همان اول هم به آنها گفتیم: «و جعلنا» بخوانید! دشمن خیلی نزدیک است.کلی آنها را ترساندیم، طوری که انگار واقعا داریم به سنگر عراقیها نزدیک میشویم. به هر کدام، کاری محول کردیم. خودمان هم خیلی جدی بودیم. به آن دو نفری که به عنوان نگهبان، روی خاکریز گذاشته بودیم هم گفتیم: «هر دقیقه به اندازه قد یک آدم، رگبار بزنید!»به این ها هم گفتیم: شما اصلا سرتان را بالا نیاورید! دایم خمیده حرکت کنید. دشمن تیرتراش میزند.هر پنجاه متر، مینشستیم و دوربین میانداختیم و باز جلوتر میرفتیم. نزدیک سیمخاردارها که رسیدیم، صدای شلیکها خیلی نزدیک شد. دوربین مادون را به دستشان دادیم و گفتم: فلان شیء را دیدید؟ آن نفری که داشت از دوربین مادون میدید، گفت: آره! آره! میگفتم: احتمالا عراقیها آنجا کمین کرده اند. کم کم قمقمهها در آمد. لبهاشان از ترس، خشک شد. دست شویی داشتند. ترسیده بودند. رسیدیم به نزدیکیهای خاکریز. با بیسیم به آن دو نفر، با رمز فهماندم که هر پنج دقیقه، رگبار بزنند. این بنده خداها هم میگفتند: آقا! سرباز عراقی بالای سرمان است. داره رگبار میزنه. معلومه کجا می ریم؟ چی میگین؟ چرا کم آوردید؟ تازه اول کاره! کم کم صدای شرشر میآمد. روی زمین خشک جفیر، مثل این که باران گرفته بود. ترس نیمهجانشان کرده بود. میگفتم: هر کی میخواد سرفه کنه، چفیه رو جلوی دهانش بگیره. صدا از کسی در نیاد. دشمن میبینه و میشنوه. آنوقت دیگه کسی سالم بر نمیگرده.در این بین، خمپاره های عراقی هم تک و توک به دور و اطراف میخورد. میگفتم: احتمالا دشمن داره متوجه میشه که تعداد خمپارههاش رو زیاد کرده. تا اینکه خودمان را رساندیم به سیمخاردار. گفتم:بچه ها دست نزنید! این جلو، مینهای عراقی هست. اینهم سیم خاردارهاشونه! دیگر حسابی ترسیدند. کم آوردند. میگفتند: اگر ما را بکشی، یک قدم دیگه جلو نمیآییم. - یعنی چی؟ چرا؟ ما به امید شما اومدیم. تعداد ما کم است. شما را آوردیم تا کمکمان کنید. در حالی که هنوز می لرزیدند، به من میگفتند: اصلا حرفش را نزنید! دیگر چه میخواهید؟ این سیمخاردار، این هم میدان مین! برگردیم دیگه! - نه! تازه شروع شده، باید ببینیم نوع مینها چیه؟ فاصله شان چقدره؟ تا خاکریز دشمن چند تا رشته مین وجود داره؟ - برو بابا! خدا پدرت رو بیامرزه. ما به اینها چه کار داریم؟ - ای خدا پدر شما را بیامرزه. چرا این طوری می کنید؟ کار اطلاعات این شکلیه دیگه.آن ها دیگر اشکشان داشت در میآمد. هیچ حرکتی نمیکردند. به هر حال کاری کردند که بر گرداندیمشان. هنگام برگشت هم با عجله نیامدیم؛ با همان احتیاط رفت، به همان شکلی که آنها را تا پای سیمخاردارها کشانده بودیم. وقتی برگشتیم به مقر، هیچ کدام شان باور نمیکردند، زنده برگشتهاند.صبحانه را که خوردند، تعدادی از آنها آمدند و به من گفتند: آقای فرج پور! ما چیزی به عنوان اطلاعات نشنیدیم. خداحافظ! برگه تسویه حساب ما را بده! پدر ما در آمد.فقط 25 نفر از آن 50 نفر ماندند و بقیه رفتند.دفعه بعد، این بیست و پنج نفر باقی مانده را واقعاً بردیم جلو. جایی که حضرت عباسی، تیربار «گرینف» فقط روی زمین را میکوبید. سیمخاردار و موانع هم زیاد داشت. عراقیها دایم منور میزدند. این بار بدتر بود، چون از داخل گردانها عبور کرده بودند، عملا خطر را احساس کردند. دیگر به عراقیها رسیده بودیم. یکیشان، یقه مرا گرفته بود و میگفت: آقا! شما مگر دیوانهاید؟ مگر میخواهید ما رو یک راست به عراقیها تحویل بدهید؟از این بیست و پنج نفر، فقط پنج نفر پیش ما ماندند و بقیه رفتند به توپخانه، پدافند و ادوات.بعد از این جریان، دیگر خودمان میرفتیم و بچه های کیفی را که چند سال در جبهه و گردانها سابقه داشتند انتخاب میکردیم. افرادی را که همه فن حریف و شجاع و نترس بودند، میآوردیم به واحد اطلاعات عملیات. *حاج حسین املاکی، روز 9 فروردین 1367 در عملیات والفجر10 به شهادت رسید. خراسان شماره : 19852 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۷ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت
تاريخ : پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۷ | 12:21 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |