پلاک عزت - بخوانیم و لبخند بزنیم

بخوانیم و لبخند بزنیم

عکاس: امیر علی جوادیان

عکاس: امیر علی جوادیان

برای لبخندی که پس از مطالعه این سند بر لب خواهید آورد، بیش از شش هزار نفر، خون خود را نثار کرده اند.
انبوهی از اسناد و مدارک ارزشمند تاریخی، از مقطع تاریخی اشغال تا آزادی «خرمشهر» در حافظه تاریخی این سرزمین به ثبت رسیده است. بخش عمده این اسناد، مربوط به سازمان‌ها و نهادها و افراد ایرانی است و مقدار نه چندان قابل توجهی نیز مربوط به طرفِ عراقی است که از قرارگاه ها و سنگرهای تصرف شده ارتش بعثی به دست آمده است. بعضی از این اسناد روشن کننده ابعاد کمتر دیده شده از جنگ است اما در این میان، اسنادی نیز وجود دارند که به نظر می رسد تنها برای نشاندن لبخندی بر لبانِ خواننده ایرانی به یادگار مانده اند. گروه حماسه و مقاومت فارس، یکی از این اسناد را از کتاب ارزشمند «همپای صاعقه» انتخاب کرده و منتشر می‌کند.آن چه خواهید خواند، پیامی است از واحد «توجیه سیاسی» فرماندهی «نیروهای قادسیه صدام» که در روز 21 اردیبهشت 1361 شمسی تنظیم و در میان اشغال گرانِ بعثی منتشر شده است. یعنی 11 روز پس از آغاز «عملیات الی بیت المقدس» و دو هفته پیش از آزادی «خرمشهر». برای لبخندی که پس از مطالعه این سند بر لب خواهید آورد، بیش از شش هزار نفر، خون خود را نثار کرده اند. قدردانی از آنان، کمترین کاری است که از عهده هر ایرانی آزاده و منصفی برمی‌آید:
به: همه رزمندگان مستقر در محمره (خرمشهر)
برای شهری که هم اینک از آن در مقابل حملات دشمن وحشی دفاع می‌کنید، ارزشی والا در جان همه عراقی های بزرگوار و همه اعراب وجود دارد.
پس آزادسازی شما از دست نژادپرستان مجوس، نقطه عطفی تاریخی در حیات این شهر و ساکنان آن است. همانا قهرمانی‌هایی که شما و برادران همرزم شما بدان دست یافته‌اید، ناشی از اصرار و پایداری شما در حفظ هدف هاست؛ هر چند که قربانی‌ها در این راه زیاد باشند. همانا زمین محمره (خرمشهر) آغشته به خون شهدای پاک و عزیز ما برای شستن لکه‌های ننگی است که دشمن در این شهر بر جای نهاده است.
امروز ارواح و خون شهیدان پاکبازی که به خاطر راندن دشمن کالبد تهی کرده‌اند شما را به خود می‌خواند که به عهدی که با خویشتن و شهیدان تان بسته‌اید، پایدار بمانید و چون کوه بلند در حفظ شهر از باد زردی که منطقه را قبل از آزادسازی شما آلوده می‌ساخت، باقی بمانید و بدانید که دفاع از محمره (خرمشهر) و حومه آن، مانند دفاع از بغداد و حومه آن و دفاع از همه شهرهای عزیز عراق است و برای این، اعتبار سیاسی و روحی و نظامی است و این رمز قهرمانی‌ها و شجاعت ها و فداکاری هاست ... و برای آن حالتی پیش آمده که در جان همه رزمندگان و دیگر عراقی ها عزیز گشته است و این شهر، حکم بالشی را دارد که «بصره» بر آن آرمیده است با همان گونه که رئیس جمهور، رهبرو صدام حسین، در نامه‌اش به فرمانده سپاه چهارم گفته است؛ همانا بصره بدون محمره (خرمشهر) امنیت و استقرارش مورد تهدید است.
 پس بدانید که لب خندان عراق قهرمان (یعنی بصره] هدف همه گونه آتش توپخانه دشمن واقع خواهد شد و او در صدد انتقام از آن چیزی بر خواهد آمد که با دستان شریف شما و با ضربات قاطع و کوبنده‌تان کسب شده است و خدا نکند که دشمن به نیت خود دست یابد که در این صورت، دروازه‌های نکبت بر روی عراق نه تنها به سبب باز‌پس‌گیری محمره (خرمشهر) به وسیله دشمن، بلکه به خاطر انعکاس آن در میان ملت‌مان و امت‌مان باز خواهد شد. محمره (خرمشهر) برای شما در حکم مردمک چشم است. پاسدار آن باشید و این شعار را نصب‌العین خود قرار دهید که دشمن از محمره (خرمشهر) عبور نخواهد کرد، مگر آن که از روی اجساد ما بگذرد؛ خدا نکند و این وفای به عهدی است که با شهدای بزرگوار بسته‌اید؛ با شهدایی که چشم‌شان آرام بر هم نهاده شده، با این امید که شما فرزندان صالح، از پس آن هایید.
و اینک که دشمن در صدد اجرای نیات پلید خویش است، باید درس خوبی به او داد؛ زیرا او اینک تنها محمره (خرمشهر) را در نظر ندارد؛ بلکه می‌خواهد پیروزی های بزرگ ما را از بین ببرد و باید خسارت جانی هر چه بیشتر به او وارد کنیم. باید محمره (خرمشهر) را اسباب فرسایش تدریجی نیروهای دشمن قرار دهیم و باید اطراف و حومه آن را مقبره ستیزه جویان کنیم ... و باید پرچم پیروزی همیشه برافراشته باشد و به شهدا تهنیت گفت که ما در حفظ امانت، حریص و کوشا هستیم.
زنده باد فرمانده شجاع ارتش، صدام حسین.
فرماندهی نیروهای قادسیه منبع: فارس

خراسان شماره : 19833 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۰ خرداد

 

خاطرات حمید داوود آبادی از حال و هوای سال نو در جبهه ها

نوروز در جبهه ها
خاطرات حمید داوود آبادی، یکی از رزمندگان سال های جنگ تحمیلی که امروز در عرصه ادبیات و هنر دستی دارد، درباره فضای حاکم بر روزهای سال نو در جبهه و حال و هوای رزمندگان در آغاز سال نو خواندنی است؛ «نامه هایی که به مناسبت دهه فجر و نوروز از پشت جبهه برای مان می آوردند، از خاطرات فراموش نشدنی و جالب بودند. هر وقت مسئول تدارکات برای گرفتن نامه های خانواده ها به بنیاد شهید شهر می رفت، تعدادی از آن نامه ها را هم با خود می آورد. بچه ها بیش از این که منتظر آمدن نامه از خانواده های شان باشند، برای برنامه های مردمی انتظار می کشیدند که به «نامه های امت حزب ا...» معروف بودند و غالباً بچه ها این نامه ها را برای هم می خواندند. گاهی هم اتفاقی فرستنده نامه هم محلی یکی از بچه ها بود که در آن صورت، او جواب نامه را می نوشت. تا چند روز پس از آمدن نامه های امت حزب ا...، سرمان گرم پاسخ دادن به آن ها بود.در این میان، محمود معظمی نژاد، گوی سبقت را از بقیه می ربود. او همیشه در جیب اش چند تایی از آن نامه ها داشت و به بچه ها می گفت برای کسی که او جواب نامه اش را داده است، آن ها هم نامه بنویسند. بیشتر نامه ها از دانش آموزانی بود که با قلم شیرین خود، پیامشان را برای رزمنده ها می نوشتند.یکی از آن نامه ها که جذابیت خاصی داشت، از یک دختر نوجوان مسیحی بود که به مناسبت عید نوروز کارت پستالی فرستاده بود که حضرت مسیح را بر صلیب نشان می داد و در پشت آن، نامه ای به این مضمون نوشته بود: «من به عنوان یک هموطن مسیحی، فرارسیدن سال نو را به تمام شما رزمندگان که در جبهه ها از میهن ما دفاع می کنید، تبریک عرض می کنم».اصلاً احتیاج نبود به تقویم نگاه کنیم. نسیم خوشی که در کانال ها و شیارها می وزید، حکایت از بهار داشت. پرنده های خوش‌خوانی که روی تخته سنگ ها و میان سبزه های نورَس می‌پریدند و آواز سر می دادند، خبر از نو شدن سال می دادند. خیلی قشنگ بود! ناخواسته سر و صدای خمپاره و تیراندازی هم کم شده بود. انگار عراقی ها هم به سال نوی شمسی اعتقاد داشتند!رسم خانه تکانی یکی از برنامه های جالب سال نو بود که من یکی در تهران هم که بودم، همواره از آن می گریختم و هر چه مادرم می گفت به او کمک کنم و فرش و پرده ها و... را بشویم، به بهانه ای از خانه بیرون می زدم. همیشه احساس کودکانه ام این بود که پدر و مادرم صاحب خانه هستند و من اولادشان پس وظیفه خانه تکانی با آن هاست.از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچه های فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرین تر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می گفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت و با وجود این که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه.گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کندیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور   و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم.باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم.اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود می کردیم؛ تا کمرمان از خمیده رفتن، درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه می کندیم و مهرها، جانمازها و قرآن ها را آن جا می گذاشتیم. این طوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو، به همدیگر بچسبیم.پتوها را از کف نم گرفته سنگر بیرون می بردیم و در رودخانه آن سوی تپه می شستیم.
 آب گرم رودخانه، تنمان را هم صفا می داد. از صبح تا غروب، کسی داخل سنگر نمی شد؛ فقط یک نفر آن را جارو می کرد و منتظر می‌ماندیم تا نم آن خشک شود.پر کردن سوراخ موش ها هم وظیفه ای مهم بود؛ نه گچ داشتیم و نه سیمان و مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبه های تیز را در دهانه لانه شان فرو کنیم، ولی آن ها هم بی کار نمی نشستند؛ پاتک می زدند و در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمی دادیم، کانال می زدند و راه باز می کردند. این جور مواقع، کار و کاسبی تله موش های چوبی کوچک که جزو واجبات هر سنگر بود، سکه می شد.یک گوشه از اتاق بزرگ تدارکات در شهر گیلان غرب، پر بود از این تله موش ها. بعضی ها آکبند بودند و بعضی ها قسمتی از بدن موش ها در دیواره شان مانده بود! همه آن ها بو می دادند؛ ولی هر چه که بودند، دست کمی از عراقی ها نداشتند و دشمن محسوب می شدند.کاسه و بشقاب ها از دست شان امان نداشت. اگر تنبلی می کردی و ظرف غذا را نمی شستی، نیمه های شب با صداهای شلپ شلوپ بیدار می شدی و می دیدی موش ها با زبان خود کاسه ها را برق انداخته اند! پاتک زدنشان هم دست کمی از عراقی ها نداشت. گاهی نصف شب فریادت به هوا می رفت و یکی شان انگشت پایت را گاز می گرفت و دیگری دست ات را و دیگری هم می پرید روی صورتت.سنگر که تمیز می شد، حال و هوای دیگری داشت. فقط شانس آوردیم که پنجره های 40 در 30 سانتی متری، هیچ شیشه ای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت، آن ها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه، نقش بازی می کرد؛ فقط کافی بود آن را بالا بزنی تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد.شب چهارشنبه سوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقی ها زدیم.
 بیچاره ها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. پتویی سیاه روی سرم انداختم و در حالی که با قاشق به پشت کاسه می زدم، جلوی سنگر بچه ها رفتم تا مثلاً سنت «قاشق زنی» را هم احیا کرده باشم. از شانس بدم، برادر نوروزی – مسئول محور – در سنگر بچه ها بود. پتو را که زد کنار، کلی کنف شدم. بچه ها هم از خدا خواسته، زدند زیر خنده. حسین که یک مشت فشنگ ریخته بود توی کاسه ام، پرید و کاسه را از دست ام قاپید و در رفت.شنبه شب، یکم فروردین 1361، بر خلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم. رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه ها کتری بزرگی را که صبح با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت.
بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه می شد کرد؟در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم، درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمی دانم. فقط یادم هست که یک باره دیدم کف پایم شعله ور شده و می سوزد. سریع از خواب پریدم. غلام بود؛ از بچه های تبریز. سر شب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد ولی باور نمی کردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم - که تا آخر دوره سه ماهه مأموریت با خود داشته باشم - آتش گرفت و پای بنده هم بعله!بدتر از من، بلایی بود که سر رضا آوردند؛ او دیگر جوراب پایش نبود، یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت صد کیلومتر در ساعت، به جای تانکر آب، برود طرف عراقی ها.با همه این ها، کسی اخم نکرد و همه می خندیدند.
از خنده بچه ها، خنده ام گرفت.
حق داشتند. باید برمی خواستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم، سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. این ها که سنت بدی نبود.صبح روز بعد، هوا طراوت خاصی داشت. انگار یک شبه همه گیاهان سبز شده بودند. تپه ها پر شده بود از پروانه های بازی گوشی که بی توجه به جنگ و این حرف ها، میان گل های سفید تازه شکفته، چرخ می خوردند و دنبال هم می‌پریدند. عطر شبنم سبزه های خیس خورده و بوی تند باروت نم کشیده که از خمپاره تازه منفجر شده بلند بود، شامه را پر می کرد. عیددیدنی و رفتن به سنگر بچه ها و عطر زدن به لباس های شسته که زیر پتوی کف سنگر اتو خورده بودند، این ها حکایت از نخستین روز سال نو داشت. داخل هر سنگر، عکس شاد و خندانی از امام به دیوار بود.دیده بوسی، صلوات، ذکر حدیث و تلاوت قرآن و سرانجام بسته های کوچکی که تدارکات فرستاده بود، فضای جبهه را عیدی می کرد. نامه بچه های کوچک از کیلومترها آن طرف تر و از شهرهای مختلف آمده بود و کودکان و نوجوانان خوش سلیقه، کارت های تبریک نقاشی شده، مقداری شکلات و آجیل، یک خودکار، یک دفترچه سفید و نامه ای را در این بسته ها گذاشته و برای ما فرستاده بودند.یکی از این بسته ها به من رسید. با شور و شوق فراوان، کیسه را باز کردم. در صفحه نخست دفترچه نوشته بود: «سلام ای برادر عزیز رزمنده که با رشادت و از خودگذشتگی خود، میهن عزیز ما را از چنگال شیطان های خون خوار جهانی، مانند صدام در آورده اید و با صدامیان مبارزه و ستیز می کنید.این جانب جواد مهرعلیان، خواستار پیروزی و سلامت تو و دیگر رزمندگان می باشم و پیام من برای شما عزیزان و دلاوران این کشور و ملت، این است که با رشادت هر چه بیشتر با صدامیان بجنگید و آنان را از خاک میهن ما بیرون کنید و ایمان خود را ازدست ندهید.باشد که ما نیز بتوانیم در پشت جبهه و در مدارس، با ابرقدرت ها و شیاطین آن ها بجنگیم.خواهشمندم اگر پیامی برای ما دارید، به این نشانی بفرستید: اصفهان، خیابان آتشگان، مدرسه حسین محمدی، ناحیه 1، کلاس سوم. متشکرم».
پی نوشت:  حمید داوود آبادی، از معراج برگشتگان. خراسان شماره : 19782 - ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۴ اسفند


با خاطرات و بغض های «علی نجات عباسی» جانباز 70 درصد و مستندساز

آخرش کلیه ام را برای شهدامی فروشم
غفوریان- کوچه شماره 39 سمت چپ منزل سوم، واحد شماره یک؛ زنگ را می فشارم. آقای عباسی که منتظرمان است از آیفون سلام می کند و می گوید: بفرمایید. در اولین نگاه چهره اش برایم متفاوت از آن بود که همیشه دیده بودمش. در این دو سه سالی که گاهی می دیدمش همیشه یک عینک آفتابی روی چشم هایش بود و کلاهی به سرداشت.این بار اما بدون آن عینک و کلاه بود، تا آن لحظه نمی دانستم یکی از چشم هایش هم در حادثه مجروح شدنش تخلیه شده است. تا باب گفت و گو با او باز شود در لابه لای احوال پرسی های معمول، به این می اندیشیدم که یک جانباز 70 درصد با نداشتن یک دست و یک چشم چگونه تا به حال 30 فیلم مستند راتصویربرداری و کارگردانی کرده است. غبطه این همه تلاش و انگیزه اش را می خورم و این غبطه آن هنگام برایم بیشتر می شود که می گوید: «در شرایط کنونی نهادهای فرهنگی و دست اندرکار در حوزه ایثار و شهادت برای ثبت و ضبط خاطرات و ساخت مستند درباره شهدا و جانبازان چندان کمک مالی نمی کنند و من روزی را می بینم که نسل دفاع مقدس با بسیاری حرف های ناگفته از میانمان می روند و ما خاطرات و حرف هایشان را ثبت و ضبط نکرده ایم، پس اگر همین امروز لازم باشد من کلیه ام را بفروشم تا هزینه این فیلم ها را تهیه کنم شک نکنید که این کار را خواهم کرد».
 سه بغض شکسته
گفت و گویم با علی نجات عباسی را از خاطرات دوره نوجوانی اش شروع می کنم. او مثل همیشه آرام و متین صحبت می کند.آقای عباسی در این گفت و گو که بیش از یک ساعت زمان می برد، در سه جا بغض می کند و اشک هایش جاری می شود. این بغض ها و دلتنگی ها دقیقا از همان جنسی است که خودت هم در برابرشان کم می آوری.گفت و گوی من با علی نجات عباسی جانباز 70 درصد 53 ساله آبادانی که سال های زیادی است در مشهد زندگی می کند، اینک پیش روی شماست...
از آبادان تا آلمان
فروردین 1344 در آبادان متولد شدم. پدرم که در پالایشگاه آبادان کار می کرد 9 فرزند داشت که من کوچک ترین آن ها بودم. وقتی جنگ آغاز شد به واسطه یکی از برادرهایم که در سپاه بود من و سه برادر دیگرم به عضویت بسیج در آمدیم. یکی از برادرهایم در یکی از اعزام هایش به جبهه مجروح شد که البته پس از بهبودی توفیق یافت مجدد به منطقه اعزام شود. اما من که 14.5 سال بیشتر نداشتم پس از 8-9ماه حضورم در منطقه مجروح شدم و به دلیل این که چندسال بعد درمان شدم که دو سال آن در آلمان بود، متاسفانه دیگر نتوانستم به جبهه بروم.
آقا «علی نجات» ماجرای مجروح شدنش را این طور توضیح می دهد: حدود شش ماه که از جنگ گذشته بود در یکی از درگیری ها در حوالی آبادان، خمپاره ای سمت راست من منفجر شد که خودم را بین زمین و آسمان حس کردم و پس از لحظه ای خیلی محکم به زمین خوردم. پس از آن در تمام لحظاتی که در آمبولانس و بیمارستان بودم حالتی بین هوشیاری و بیهوشی بودم. خاطرم هست آن لحظات صداها برایم خیلی آزار دهنده شده بود، حتی صدای ملافه ها وقتی تکان می خورد توی گوشم می پیچید و مدام صدای وزوز در گوشم حس می کردم تا مدت ها از موج انفجار همین حالت ها را داشتم.پس از 10 روز در یکی از بیمارستان های تهران به طور کامل به هوش آمدم که آن لحظه برادرم در کنارم بود. دست راست من از قسمت ساق قطع شده بود، چشم راست به طور کامل تخلیه  وصورتم سوخته بود و سمت راست بدنم جراحت های زیادی برداشت. از آن انفجار مقدار کمی هم ترکش هنوز در قسمتی از سرم به یادگار مانده است که حالا البته کمتر آن را حس می کنم.در مدت چهار ماه که در تهران بودم در سه بیمارستان مراحل اولیه درمان را گذراندم تا این که برای ادامه درمان و خصوصا برای جراحی های صورتم به آلمان اعزام شدم. در این چهار ماه چشم چپ هم به دلیل سوختگی صورت باندپیچی شده بود و بینایی نداشتم. در این مدت خیلی سخت بود. گاهی می گویم که این مجروح شدن هایی که دوستان جانبازم خصوصا قطع نخاعی ها و نابیناها دارند اگر برای خدا نباشد تحمل کردن شان خیلی سخت است. من فقط چهار- پنج ماه بینایی نداشتم و حالا تصور کنید جانبازانی که دو چشم شان را از دست دادند تا پایان عمر چه سختی هایی را باید تحمل کنند.به هر حال من آن چند ماه را روی تخت دراز کشیده بودم و وقتی پانسمان ها را تعویض می کردند، گاهی پوست های صورت و بدن به باندها می چسبید و با آن از صورت و بدن جدا می شد.
از نفس کشیدن بدم می آمد
تا چندماه وقتی تنفس می کردم بوی خیلی بد آتش و باروت و انفجار در ریه هایم می پیچید به حدی که بدم می آمد نفس بکشم، به هر حال انفجار و سطح سوختگی شدید بود و شرایط مناسبی در صورت و سمت راست بدن نداشتم. در آن مدت که در بیمارستان های تهران بودم، خاطرم هست مردم واقعا به جانبازان لطف داشتند. خیلی از روزها به عیادت ما می آمدند میوه و آب میوه می آوردند، مردها پاهای جانبازان را ماساژ می دادند و به نوعی باعث دلگرمی جانبازان و خانواده هایشان می شدند.حدود شش ماه گذشت که درمان های اولیه در تهران انجام شد. اما گردنم حالت چسبندگی به سمت قفسه سینه پیدا کرده بود و چشم هایم هم حالت نامناسبی داشت و لازم بود که برای تکمیل درمان به آلمان فرستاده شوم. در آلمان به همراه حدود 70-80 نفر از جانبازان در محلی به نام «خانه ایران» بودیم که مراحل درمان شان را در بیمارستان ها ی آن جا پیگیری می کردند.من دو سال به صورت پیوسته در آلمان بودم تا با جراحی های متعددی که روی صورت و چشم راست من انجام شد، صورتم به این شکل در آمد. پزشکان آلمانی طی چند مرحله با برداشتن قسمت هایی از پوست پهلویم، آن را به پایین صورت و گردنم پیوند زدند که البته خیلی کار سختی بود و پزشکان برای پیوند پوست مجبور بودند چند هفته دست چپ من را به شکلی روی سرم مهار کنند که خیلی سخت بود و طی این مدت پرستارها تمام کارهای شخصی ما را انجام می دادند و حالا که فکرش را می کنم واقعا شرایط خیلی سختی بود.به هر روی تمام این جراحی ها دو سال زمان برد و من به ایران برگشتم، واقعا خسته شده بودم و دیگر دوست نداشتم برای بقیه جراحی ها به آلمان بروم. پس از بازگشت به ایران به مشهد مهاجرت کردم و زندگی کم کم با تحصیل و کار، جریان عادی خودش را می یافت. دو سال پس از آن هم با خانمی از مشهد که از خانواده ایثارگران بود ازدواج کردم.
کهنه سربازان جنگ جهانی دوم
آن موقع که در آلمان بودم برایم خیلی جالب بود، در همان «کلینیک فک» که بودم هنوز پیرمردهایی از جنگ جهانی دوم به آن جا رفت و آمد داشتند و در حال درمان و جراحی های صورت و فک بودند. آن طور که می گفتند جراحی های صورت و فک خیلی زمان بر و به مرور انجام می شود و آن کلینیک که ویژه جراحی فک بود، این خدمات را به آن سربازان جنگ جهانی دوم ارائه می کرد.
چرا این قدر خوشحالید؟
وقتی با آن کهنه سربازان آلمانی هم کلام می شدیم با تعجب از ما می پرسیدند چرا شما این قدر شادابید و چرا از مجروح شدن تان ناراحت نیستید؟ آن ها خودشان از ناراحتی ها و غم های مجروح شدن شان می گفتند و برایشان عجیب بود که جانبازان ایرانی چرا این قدر با نشاط هستند. طبیعتا پاسخ ما به آن ها این بود که ما برای «دفاع» از وطن مان مجروح شدیم اما شما قصدتان تصرف دیگر کشورها بود.حتی پزشکان و پرستاران هم همین گونه بودند و از حالات نشاط روحی مجروحان ایرانی متعجب بودند و یکی از صحبت های همیشگی ما با آن ها همین موضوعات بود.
اولین بغض
وقتی از آقای عباسی درباره واکنش خانواده اش پس از مجروح شدن و وضعیت نامناسب جراحت های صورت و چشم و دست می پرسم، می گوید: با توجه به آن شرایط و بحران جنگ که ما در آبادان می دیدیم واقعا برای خودمان خیلی مهم نبود که حالا چه اتفاقی ممکن است برایمان بیفتد، با این که سن و سال زیادی نداشتیم اما به عشق امام و ارزش هایی که برایش انقلاب کرده بودیم، هر اتفاقی را به جان می خریدیم و می دانستیم که هر لحظه ممکن است برایمان اتفاقی رخ بدهد. از این بابت برای خودم هیچ نگرانی نداشتم و فقط پس از مجروح شدن نگران خانواده ام بودم، به هر حال من کوچک ترین فرزند خانواده بودم و از این که پدر ومادر چه حالی خواهند داشت وقتی ببینند فرزندشان یک دست و یک چشم خود را از دست داده و چهره اش کاملا تغییر کرده است نگران بودم.
پدرم روی زمین افتاد!
 هیچ وقت فراموش نمی کنم لحظه ای را که پدرم برای اولین بار در بیمارستان تهران به ملاقاتم آمد و با اولین نگاهش به من، روی زمین افتاد... (آقای عباسی با این خاطره بغضی طولانی گلویش را می گیرد و صورتش از اشک خیس می شود.)
این «زمین خورن» پدرم، هیچ گاه از ذهنم نمی رود و بعدها از این صحنه، ازاین جهت تاثرم بیشتر می شد که یاد کربلا می افتادم و البته نمی خواهم این جسارت را بکنم و مقایسه کنم اما آن لحظه که امام حسین (ع) علی اکبرشان را دیدند که روی زمین افتاده جلوی چشمم می آید و می گویم واقعا آقا امام حسین(ع) آن لحظه چه شرایط سختی را تحمل کردند... مادرم هم همین گونه بود به علاوه این که او وابستگی اش هم به فرزند کوچکش بیشتر بود. روزها می آمد از صبح جلوی در بیمارستان می ایستاد تا برای ملاقات اجازه دهند وارد شود. بعدها همسر عمویم که تهران زندگی می کردند به من گفت که مادرت هر روز 3-4 ساعت می آید جلوی در بیمارستان می نشیند تا به داخل راهش دهند...(آقای عباسی که سال هاست از درگذشت پدر و مادرش گذشته، در این لحظات مملو از بغض است و گفت و گو برای دقایقی متوقف می شود.)
او ادامه می دهد: این صحبت ها فقط یک حرف دارد این که وقتی بازگو می شود مشخص می کند که انقلاب و دفاع مقدس چقدر گران در آمده است و چقدر مادرها و پدرها بودند که در فراق فرزندانشان سوختند و حتی بسیاری از آن ها حتی جنازه های بچه هایشان را هم ندیدند...
دیدار با امام
قبل از اعزام به آلمان در یکی از نمازهای جمعه شرکت کردم و لباس پاسداری پوشیده بودم و اوضاع صورتم به دلیل سوختگی و باندپیچی اصلا خوب نبود. آن جا با کمک تعدادی از پاسداران خدمت سید احمد آقا خمینی رسیدم و دوستان به ایشان گفتند که اگر بشود برای ملاقات خدمت حضرت امام برسم. احمد آقا با خوشرویی کاغذی از جیب شان درآوردند، یادداشت کردند و گفتند برای فردا ساعت 13 بیایید. فردای آن روز ما با تاخیر رسیدیم و وقتی داخل جماران شدیم نزدیک اخبار ساعت 14 بود که البته ورود به جماران خیلی راحت و بدون گذر از بازرسی های متعدد بود. احمد آقا گفتند چرا دیر آمدید، امام می خواهند اخبار را بشنوند حالا صبر کنید تا اخبار تمام شود. پس از اخبار خدمت امام رسیدیم. آن لحظه آن قدر امام را پر ابهت در عین حال مهربان و با آرامش دیدم که طی همه این سال ها هنوز هم آن لحظه را فراموش نمی کنم. واقعا زبانم بند آمده بود و نمی توانستم کلامی بگویم. امام برایمان دعا کردند و دستی روی سرم کشیدند و خاطرم هست گفتند شما بسیجی  ها و رزمنده ها باعث عزت و افتخار ما هستید و...
همسر فداکارم
دو سال پس از این که از آلمان آمدم با همسرم که از خانواده ایثارگران است ازدواج کردم. بعدها به من می گفت که دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم. طی این سال ها همه سختی ها و زحمات زندگی به دوش اوست و حتی یک بار هم درباره جانبازی و مشکلات من گلایه ای نداشته و با آن روز اول هیچ تفاوتی نکرده است. من همیشه مدیون لطف ها و زحمات او هستم...
 30 فیلم مستند ساختم
آقای عباسی که سال ۹۱ از سپاه پاسداران بازنشسته شده،این سال ها را به مستند سازی مشغول است.او می گوید:سال هاست با آقای حسین نوری یکی از هنرمندان نقاش که از دوستانم هستند انس گرفتم و مدتی را نزد او نقاشی کار کردم و حتی در نمایشگاه گروهی هم شرکت کردم. به طور کل به فعالیت های هنری علاقه داشتم. تا این که چند سال قبل سفری به آبادان داشتم و به مزار شهدای این شهر رفتم. آن جا با سوژه های ناب و کمتر گفته شده جنگ رو به رو شدم و با خودم می گفتم که چگونه می توان این ها را به جامعه و نسل جوان معرفی کرد. مدت ها ذهنم درگیر این بود که این همه پدران و مادران شهدا که یکی یکی از میان ما می روند چرا آثاری درباره آن ها ساخته نمی شود. کم کم به این فکر افتادم که خودم دست به کار شوم و ابتدا یک دوربین تهیه کردم و مشغول به کار شدم. کم کم تجهیزاتم را کامل تر کردم. البته در ابتدا خانواده ام کمی تردید داشتند اما من خیلی مصمم تر از آن بودم که مانعی جلوی خودم احساس کنم. طبیعتا با شرایطی که من دارم با یک دست کمی مشکل است اما در این مسیر سعی می‌کنم از تمام توانم استفاده کنم و طی چهار سال گذشته حدود 30 فیلم مستند درباره شهدا و جانبازان و تعدادی از فرماندهان ارتش ساختم که بیشتر آن ها از تلویزیون پخش شده است.
 دومین بغض
تعدادی از فیلم هایی که ساختم درباره جانبازان قطع نخاع است، واقعا تحمل شرایط برای این جانبازان با دردها و محدودیت هایی که دارند خیلی سخت است. مجروح شدن من در مقابل بسیاری از جانبازان به ویژه قطع نخاعی ها هیچ است (بغض امانش نمی دهد و خیلی زود صورتش خیس اشک می شود...) چندی قبل در پارک ملت مشهد با یک نفر صحبت می کردم می گفت 15 سال است هر روز در این پارک ورزش می کنم، تا امروز نمی دانستم که گوشه ای از این پارک آسایشگاه جانبازان قطع نخاعی است.
آقای عباسی آهی از سر حسرت می کشد و می گوید: این جانبازان مظلوم تر از آن هستند که ما فکرش را بکنیم. هریک از آن ها دریایی از حماسه و بزرگی هستند که یکی یکی دارند شهید می شوند. چرا نباید زندگی و حماسه آن ها را به جامعه معرفی کنیم؟ آیا با غیر از فیلم های مستند، کتاب و رسانه می توان آن ها را ماندگار کرد؟
 سومین بغض
امروز برای ساخت فیلم هایم به نهادهای مسئول مراجعه می کنم و آن ها بیان می کنند ما برای این موضوعات بودجه ای نداریم و نمی توانیم کمک کنیم. اگر آن ها بدانند در لابه لای زندگی شهدا و خاطرات والدین آن ها چه دریای ارزشمندی نهفته است، حتما روش عملکردشان را تغییر می دهند و من برای هزینه های این فیلم ها اگر لازم باشد کلیه ام را می فروشم... (بغض می کند و می گوید: نمی دانم چرا به این موضوعات کم توجهی می شود... فکر می کنم آخرش باید کلیه ام را برای این کار و برای شهدا بفروشم...)البته مسئولانی هم هستند به ویژه در ارتش و قرارگاه عملیاتی شمال شرق که به شهدا و خانواده ایثارگران خیلی علاقه مند هستند و وظیفه خودم می دانم از تمام آن ها به خصوص از امیر «رضا آذریان» و امیر «حسین فیروزیان» قدردانی کنم که کمک می کنند تا بتوانم مستندهایم را بسازم.
 
 

 

 

خراسان شماره : 19788 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۶ فروردين

 

یادنامه ای در سالگرد عملیات «بیت المقدس ۴

وقتی بیماری شان را کتمان می کردند
عملیات بیت المقدس 4 در روز 11 فروردین سال 1367 انجام شد، یکی از تخریبچی‌های لشکر 10 سید الشهداء تهران با نام جعفر طهماسبی خاطره‌ای از این عملیات به نگارش در آورده است که مرور آن در سالگرد این عملیات خالی از لطف نیست.«بعد از عملیات بیت المقدس 2 در زمستان 66 تعدادی از بچه های گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهداء(ع) برای ماموریت های تخریب و احیانا  مین گذاری مقابل دشمن روی ارتفاعات پوشیده از برف  قمیش که مشرف به شهر ماووت عراق اعزام شدند.
ارتفاع برف در آن منطقه بیش از دو متر بود وبرای تردد در بعضی از محورها داخل برف ها تونل زده بودند وتردد می کردند. حدود 15 روز بود که به دلیل  برف و  کولاک ، جاده دسترسی به خط مقدم بسته شده بود و تدارک رزمنده های مستقر در خط با مشکل مواجه بود به طوری که امکان توزیع غذای گرم وجود نداشت و بچه ها مجبور بودند از کنسرو استفاده کنند. تانکرهای آب برایشان مقدور نبود که به خط آبرسانی کنند و رزمنده های مستقر روی ارتفاعات مجبور بودند نیاز به آب خود را با برف تامین کنند و این موضوع باعث بیماری خیلی از رزمندگان مستقر در خط و تعدادی از بچه های گردان ما هم شده بود.
متاسفانه بچه ها به  اسهال خونی مبتلا شده بودند و سعی می‌کردند که بیماری شان را مخفی نگه دارند. وسط های اسفند بود که بچه ها از خط مقدم به  مقر تخریب در  موقعیت شهید ضیایی در ماووت آمدند...
 صورت های رنگ پریده وزرد شده شان حکایت از بیماری داشت. اما چون بوی عملیات به مشامشان خورده بود سعی می کردند ضعف وبیماری شان را کتمان کنند.
از جمله این بچه ها  شهید ابوطالب مبینی بود.
وقتی از خط برگشت خیلی ضعیف شده بود لاغر که بود و بیماری هم او را آب کرده بود. «بهش گفتم بچه چته؟ مدام  آفتابه به دست دم در دستشویی ایستادی؟»
گفت: سردیم کرده یک خرده نبات بخورم خوب میشم...
گفتم: بریم بهداری دکترقرص و دوا بده خوب بشی...
 گفت : نه چیزیم نیست..
اما شهید سید عباس میر نوری گفت: دروغ میگه...اسهال گرفته ....
شهید علیرضا آقایی آن قدر مریض بود که قدرت ایستادن روی پاهایش را نداشت اما می گفت چیزی نیست... گرم بشوم خوب می شوم..
روزهای آخر اسفند بود که ماشین ها آمدند و به  منطقه دزلی برای  عملیات والفجر 10 رفتیم....
در مقر دزلی هم حاضر نبودند به پست امداد مراجعه کنند. چون می دونستن با توجه به وضعیت بیماری قطعا به پشت جبهه اعزام خواهند شد.به لشکر سیدالشهداء(ع) ماموریت تصرف  شاخ شمیران را دادند و ما به بیاره  وبعد هم کنار  دریاچه دربندیخان آمدیم. وقتی اسامی  غواص‌ها رو برای عملیات خوندند وقرار شد من هم با اون ها جلوبرم خیلی نگران شدم. چون تعدادی از غواص هایی که باید به خط دشمن می زدند همین بچه هایی بودند که از نظر جسمی مریض بودند. بعضی هاشون رو کنار کشیدم و گفتم درست نیست با این وضعیت شما جلو بیان..اما اون ها اصرار داشتند که وضعیت بیماری شون رو  فرمانده گردان ندونه...
به شهید ابوطالب گفتم: بچه! تو دوسیر استخون جون عملیات نداری! حالا که مریض هم هستی بدتر... اما او درجواب سعی می کرد با زدن  حرف های حماسی ما رو دلگرم کنه.
خلاصه ما حریف این ها نشدیم که نشدیم.
من می دیدم که درد می کشند و حتی  شهید سید عباس میرنوری در تب می سوخت اما خم به ابرو نمی آورد.
تا این که لب اسکله لشکر 10 رفتیم تا از نزدیک بچه‌ها سردی آب  دریاچه  دربندیخان رو احساس کنند و مسیر طولانی که باید درآب غواصی می کردند رو ببیند تا شاید به خاطر سختی کار وسردی آب منصرف شوند.
اما تعجب این بود که در مسیر برگشت برای آماده شدن برای  شب عملیات با هم شوخی می کردند و همدیگر رو برای حمله به دشمن ترغیب می‌کردند.» خراسان شماره : 19788 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۶ فروردين

 

در یادبود حماسه عملیات حمله به اچ-3

حمله به «الولید» شاهکار عملیات هوایی در جهان
پانزدهم فروردین ۱۳۶۰ نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در عملیاتی بیش از ۴۸ فروند از هواپیماهای راهبردی و تجهیزات تهاجمی دشمن بعثی را نابود کرد.

 

پانزدهم فروردین ۱۳۶۰ حماسه ای کم نظیر در تاریخ جنگ های هوایی دنیا ثبت شد. در این روز نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در عملیاتی منسجم، دقیق و غافلگیرانه بمب افکن های F-۴ خود را برای انهدام اهدافی با فاصله بیش از سه برابر برد این هواپیما اعزام می کند.
در این عملیات که فرماندهان دشمن هرگز تصور آن را به ذهن راه نمی دادند بیش از ۴۸ فروند از هواپیماهای راهبردی و تجهیزات تهاجمی دشمن بعثی نابود شد.
تنها حدود سه هفته بعد از آغاز تهاجم عراق در حالی که حملات هوایی به عمق خاک دشمن و روی جبهه ها استمرار داشت، پس از انجام چند عملیات پدافندی توسط نیروهای سطحی و سلسله عملیات آفندی که اولین آن توسط نیروی زمینی ارتش با نام عملیات آفندی پای پل کرخه با حمایت مقتدرانه نیروی هوایی در ۲۳ مهر ۱۳۵۹ انجام گرفت، چنان تاثیری در روند جنگ داشت که دشمن ضمن صرف نظر از گسترش مناطق تصرفی، تاکتیک آفندی خود را نیز به پدافندی تغییر داد.
در عملیات آفندی شمال آبادان که در سوم آبان انجام شد لشکر ۷۷ پیروز خراسان سرپل تصرفی را از دشمن باز پس گرفت و سبب شد تا محاصره آبادان هرگز کامل نشود. پس از این عملیات با صدور فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر این که «حصر آبادان باید شکسته شود» عملیات های زنجیره ای ارتش و سپاه شدت بیشتری به خود گرفت.

خسارات و ضایعات وارد شده به نیروهای بعثی در این عملیات ها نیروهای بعثی را از دست یابی نیروهای ایرانی به اهداف تعیین شده و اهداف بعد از آن که آزادسازی خرمشهر بود مطمئن کرد و به همین دلیل دشمن بخش قابل توجهی از تجهیزات نیروی هوایی خود را برای در امان ماندن از حملات احتمالی به دورترین پایگاه هایش در منطقه الولید و در نزدیکی مرز اردن به نام H-۳ گسترش داد. خراسان شماره : 19788 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۶ فروردين

 

روایت دیدار با همسر شهید محمد حسین بصیر در سی وپنجمین سال عروج

واگویه ها پس از35 سال فراق
مهین رمضانی – در مسیر برگشت به روزنامه  دیوار نوشته ای  نظرم را جلب کرد .«شهادت هنر مردان خداست .»
با این که این جمله را سال هاست  بر دیوار نوشته ها دیده ام یا شنیده ام، اما نمی دانم چرا  این بار فرق می کند. یک لحظه خودم را جای شهید می گذارم. همسر،  فرزندان،  زندگی،  کار، پدر ومادر، خواهر وبرادر، دوستان و همه علقه های  جوانی رابه خدا واگذار کنی وبگذری، واقعا سخت است. سختی وقتی بیشتر می شود که بچه ها کوچک باشند وچشم به راه پدر وهمسرت بانویی جوان باشد که به هزار آرزو قدم درخانه ات گذاشته است؛ این که تو سایه سرش باشی ، همراه ، سنگ صبورش و...
روایت 5 سال پس از 35 سال
بعد ازشروع صحبت وبیان ویژگی های شهید، هنوزبعد از35 سال، آ ن قدر  خاطرات خوش زندگی کوتاه پنج ساله را با خودت مرور کرده ای  وآن قدر دلتنگی هایت را با محمد واگویه کرده ای که بغض امانت نمی دهد .اشک ولبخند بر چهره ات می شکفد. سرما خوردگی را بهانه می‌کند، اما این هنر مردان خداست که در فراقشان چشم ها اشکبارشود واین را تو می دانی که می گویی:«وقتی با کسی با این شرایط که بیشتردر جبهه نبرد است وقبل از انقلاب هم فعالیت داشته است شروع کنی باید همه چیزش را بپذیری.» وتو پذیرفته ای که هم پدرباشی وهم مادر.
«دخترها وقتی بزرگ می شوند، بیشتر نیاز به پدررا احساس می کنند.»  دخترها ازدواج هم که بکنند، مادرهم که بشوند اما هنوز آغوش گرم پدر رامی جویند.می دانم وقتی مشکلات ریزودرشت به سراغ سمیه  وسعیده می‌آید،  بیشتر دلتنگی می کنند ودر زمانه کم رنگ شدن مهربانی ها تنها آغوش توست که آرامشان می کند.می دانم که تو هم بار سنگین مسئولیت این سال ها را با درددل با محمد سبک می کنی.همسری که  از ویژگی هایش صبوری واحترام به همسر بود.آشنایی تان به سال 57 برمی گردد وبه واسطه تایید پدرت ( پدرشهید موسوی فر) ، ازدواج با محمد حسین را قبول می کنی .محمدهمیشه از تو خواسته است  که ساده زیستی و توجه به واجبات را مورد توجه قرار دهی اما بدون سخت گیری ، در طول این مدت هیچ وقت با تو به تندی حرف نزده است   وتو در عمل  متوجه می شدی که ازکار تو خوشش آمده یا نه ؟ هیچ وقت به تو تذکر نداد و بی احترامی نکرد.می گویی:«شهدا انتخاب شده اند وحضورشان را همیشه احساس می کنم .» وقت هایی هم پیش می آید که سعیده دختر کوچکت شکایت می کند که اگر پدر بود،  فلان مشکل آزارم نمی داد! آخر پدر برای یک دختر، پشتیبان خوبی است.
آخرین بار
محمد حسین برای آخرین بار که به عملیات رفت شما در اهوازدر خانه های سازمانی ساکن بودید. هفته ای یک تا دوبار به منزل سر می زد .زمان خداحافظی سه بار برگشت وبه شما نگاه کرد .وقتی می خواستند خبر شهادتش را بدهند، اول گفتند مجروح و به مشهد منتقل شده است ولی تو قبول نکردی به مشهد آمدی بدون این که از محل بستری شدنش اطلاع داشته باشی  اما پدرت از شهادت محمد حسین خبر داشت .می گویی : بچه ها هم مثل پدر صبور هستند.سمیه متولد 59 وسعیده متولد 61 است.بچه ها شهادت پدرشان را پذیرفته بودند چون شما  تنها نبودید خانواده های زیادی مثل شما شهید داده بودند و بچه ها در مدرسه باهم ابراز همدردی می کردند اما کم کم که بزرگ شدند دیگر تمایل نداشتند بقیه بدانند.گویا محمد حسین هم می دانسته که بعد از او به بچه ها سخت می گذرد وبه همین دلیل زیاد با بچه ها انس نمی‌گرفت ووقتی با اعتراض تو روبه رو می شد می گفت که نمی‌خواهم بعد از من بچه ها زیاد اذیت شوند وتو را هم اذیت کنند، این هنر مردان خداست.
برادرم محمدکاظم
محمد حسین وبرادرت در یک منطقه با هم بودند اما خبر شهادت برادرت محمد کاظم را به تو نمی دهد اگر چه زمان شهادت محمد کاظم بالای سرش می رود و با او نجوا می کند.«لطف خدا خیلی شامل حال ما می شود.» این را تو می گویی . «لطف خدا زیاد است. بچه ها که کوچک بودند، سمیه در چهار سالگی  خواهرش را دلداری می داد .«بچه های خوب و درس خوانی هستند .سمیه مهندسی خوانده وسعیده تخصص می گیرد. هم از نظر تحصیلی و هم اعتقادی همان طور که شهید می خواست زینب گونه اند  و باعث سربلندی ما هستند .»
و پرواز
دوستان شهید می گویند تیر به سرش اصابت کرده  وترکش خمپاره در تمام بدنش دیده می شد.دوستانش می‌گفتند  پیکر مطهرش کنار آب افتاده بود...
تو هم در خواب دیده بودی  که با خنده می گفت: « من داخل آب بودم که بقیه آمدند...»
از شهر ری تا آسمان
محمد حسین بصیر اولین پسر و دومین فرزند خانواده بصیر بود. او در آذر ماه سال 1337 در شهر ری متولد شد. به علت علاقه زیاد خانواده به ائمه اطهار(ع) نام او را محمد حسین نهادند. در سن شش سالگی به دبستان امام حسن عسکری(ع) منطقه شهر ری رفت و تا کلاس چهارم آن جا تحصیل کرد. سپس به همراه خانواده به مشهد آمد.از صبح تا غروب در پارچه فروشی به پدر کمک می کرد و بعد از برگشتن از کار، در کلاس درس حاضر می شد.در جلسات سیاسی و مذهبی آیت ا... خامنه ای و شهید هاشمی نژاد شرکت می کرد.در پخش اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام(ره) نقشی فعال داشت. تا سوم دبیرستان، درس را در کلاس های شبانه ادامه داد.پدرش درباره خلوص و پاکدامنی و امانت داری او می گوید: یک بار که من در روستا حضور داشتم، از مادرش اجازه گرفت تا با موتوری که برایش خریده بودم، به دیدنم بیاید. وقتی به روستا رسید، من نبودم. موتور را همان جا گذاشت و 5 کیلومتر پیاده آمد و وقتی رسید، دیدم عرق از سر و صورتش جاری است.
گفتم: مگر پیاده آمدی؟
گفت: نه با موتور آمدم، اما چون اجازه موتور را فقط تا خانه مان در روستا گرفته بودم، موتور را همان جا گذاشتم و بقیه راه را پیاده آمدم.محمد حسین اولین بار در 20 سالگی در سال 57 در مبارزات مردمی علیه رژیم، مجروح شد. او در محدوده چهار راه خسروی سربازی را مشاهده می‌کند که یک روحانی را هدف ضرب و شتم قرار می‌داد. جلو می‌رود و به سرباز اعتراض می کند. سرباز تیری شلیک می کند که گلوله به ناحیه گیجگاه ایشان برخورد می‌کند. او را به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل می کنند که 9 روز بی هوش بود و سرانجام به هوش آمد.در روز فرار شاه، ازدواج می کند. محمد حسین این روز را میمون و موجب برکت می دانست. ثمره این ازدواج دو دختر است.بعد از انقلاب  در سال 58 به سپاه می پیوندد و درجریان محاصره شهرپاوه در همان سال به عنوان اولین نیروهای سپاهی ومردمی همراه باشهیدبابانظر،شهیدبابارستمی و61نیروی جوان انقلابی مشهدی به سمت  پاوه وبه کمک شهیدچمران می رود. با تشکیل بسیج، عضو پایگاه مسجد الجواد(ع)، واقع در خیابان جهانبانی می شود. دراقدامی جهادی منزلش رابه منطقه جاده قدیم قوچان می آورد و پایگاه های مهمی درکنار برخی مساجداین منطقه برای جذب واعزام نیروی مردمی به جبهه،آموزش های نظامی وعقیدتی باجوانان این منطقه ایجاد می کند، پایگاه شهیدعبدی درتوس81،پایگاه شهیدمحمدی دربولوارتوس 85 و چند پایگاه دیگر. او در کلیه برنامه های نظامی، فرهنگی و تبلیغی در این محله مشارکت فعال  داشت وموسس این گونه برنامه های  فرهنگی بود همچنین عضو انجمن اسلامی و عضو فعال کتابخانه مسجد به شمار می رفت.  همسرش درباره رسیدگی او به یتیمان می گوید: در همسایگی ما خانواده ای بودند که چندین فرزند خردسال داشتند؛ شهید با همه توان در رفع محرومیت های این خانواده بی سرپرست می کوشید.بعدازآمدن ازکردستان به تبلیغات  سپاه رفت ودرپخش وتوزیع مجلات نقش فعال داشت. درسال 62 به همراه تیپ 21 امام رضا (ع) در جبهه های غرب و جنوب کشور حضور داشت و به دفعات مجروح شده بود .او قبل از آخرین عملیات، دو تن از همرزمان شهیدش را در خواب می بیند که به او می گویند: خیلی وقت است منتظرت هستیم، چرا نمی آیی؟ و او در جواب می گوید: به زودی به شما ملحق خواهم شد.هنگام عملیات بدر، نیروهای تحت امرش را برای رفتن به خط مقدم سوار اتوبوس کرد تا از آن جا با قایق به جزیره مجنون منتقل شوند. او نوشته ای با این مضمون بر پشت اتوبوس قرار داده بود: «دیدار امت حزب ا... از جبهه ها». هدف وی از این اقدام، گمراه کردن ستون پنجم عراق بود تا متوجه نقل و انتقال نیروها نشوند.سرانجام وی در حالی که به بهترین وجه نیروهای خود را هدایت و رهبری می کرد، در جاده خندق  هدف اصابت ترکش از ناحیه صورت قرار گرفت و  2۳اسفند 63 به آرزوی دیرینه اش که همانا شهادت بود، رسید.« ...بیایید با روشنگری های مردم خود، مردم را بیدار تر کنیم و آن ها را متوجه سازیم که حیله منافقان بس بزرگ است و شناختن آن ها دشوار. خداوند بزرگ یک سوره از قرآن کریم را به شناسایی آن ها اختصاص داده است که مواظب باشند و نگذارند که این مسلمان نماهای نادان و رفاه طلب، توطئه کنند». این سخن امام عزیزمان را آویزه گوش قرار دهیم و دیگر بار نگذاریم که اسلام خانه نشین شود و خدای ناخواسته اگر کمی کندی داشته باشیم بر سر اسلام آن می آورند که در صدر اسلام و در زمان مولا علی (ع) آوردند.

 

نام عکاس : بیات . خراسان شماره : 19776 - ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۷ اسفند

 

تجلیل از مادران شهدا در آستانه روز مادر

خاطرات مادر ژاپنی شهید دفاع مقدس و روایت سرفه های یک جانباز
حسین بردبار- مراسم تکریم مادران و همسران شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم دیروز در آستانه سالروز ولادت حضرت زهرا(س) حال و هوایی متفاوت به سالن آمفی تئاتر دانشکده مهندسی صنایع دانشگاه آزاد واحد تهران جنوب بخشیده بود؛ متفاوت از این رو که همه چیز این مراسم با یک همایش عادی تفاوت داشت؛ از خرابی بلندگو در ابتدای آن که موجب شد تقریبا تا اواخر مراسم حاضران از صدای طبیعی سخنرانان بهره ببرند تا حضور خانم کونیکا یامامورا مادر  ژاپنی شهید محمد بابایی که مانند یک فرد جوان بیش از نیم ساعت پشت همان بلندگوی خراب سخنرانی کرد اما تمرکز حضار برای شنیدن سخنان وی و ازهمه مهم تر روایت عجیب او از زندگی خود و خانواده و فرزندش حال و هوای مراسم را متفاوت کرده بود. این مراسم یک روایت جالب دیگر هم داشت؛ روایتی درباره یک جانباز شیمیایی 70 درصد دفاع مقدس که پس از بی‌هوشی دراثر جراحات گازهای تاول زا برای مداوا به ژاپن انتقال داده می شود و پزشکان ژاپنی می گویند بیشتر از یک ماه زنده نمی‌ماند اما او بیش از 30 سال همچنان سرزنده و سالم است البته با اسپری و سرفه اما او هم می تواند برای حاضران دقایقی سخنرانی و فضا را متحول کند.این مراسم با سخنرانی سردار داوود غیاثی راد، عضو هیئت علمی دانشکده مهندسی صنایع دانشگاه آزاد واحد تهران جنوب و معاون روابط عمومی رزمندگان غرب و شمال غرب کشور آغاز شد. وی با اشاره به برگزاری این مراسم در آستانه روز مادر به حضور خانم کونیکا یامامورا، مادر شهید بابایی دراین مراسم اشاره کرد وگفت که وی در زمان فاجعه بمباران هسته ای هیروشیما هفت سال داشته است و پس از آشنایی با یک بازرگان ایرانی در ژاپن برای زندگی به ایران می‌آید که یکی از ثمرات زندگی اش شهید محمد بابایی است. وی همچنین با اشاره به حضور جانباز 70 درصد شیمیایی، علی جلالی فراهانی دراین مراسم افزود:این جانباز یکی از معجزات زنده دفاع مقدس است چرا که پزشکان ژاپنی از مداوای وی ناامید می شوند و می گویند که بیش از چند ماه زنده نخواهد ماند اما تاکنون بیش از 30 سال است که زندگی می کند و شرح بیشتری از زندگی و خاطرات او در کتاب "به روایت سرفه ها" از حمید حسام آمده است.وی درپایان سخنانش از حاضران خواست تا بایستند و خانم کونیکا یامامورا را برای آمدن به جایگاه سخنرانی تشویق کنند.
اگر به ایران نمی آمدم
کونیکا یامامورا، مادر 80 ساله ژاپنی شهید محمد بابایی درابتدای سخنرانی به طرح این پرسش پرداخت که چطور شد مسلمان شده است و گفت:ایرانی ها مسلمان به دنیا می آیند و به همین دلیل ارزش اسلام را آن چنان که شایسته است نمی دانند اما مسلمان شدن من که به عنوان یک بودایی به دنیا آمدم و بعد مسلمان شدم تفاوت زیادی دارد.اگر به ایران نمی آمدم، مسلمان نمی شدم و سرنوشت دیگری داشتم و پسرم شهید نمی شد.وی با بیان این که بودایی ها پس از مرگ جنازه میت را می سوزانند و این یعنی که همه چیز او تمام شده است، افزود: اما اسلام و فرد مسلمان مفاهیم دیگری دارند ، اسلام می گوید که این طور نیست و دنیای آخرتی وجود دارد و دایما باید امتحان بدهیم و خداوند ما را به شکل های گوناگونی مثل ترس، گرسنگی و نقص در جان و مال و ثمرات زندگی آزمایش می کند.وی سپس به ماجرای بمباران هسته ای ژاپن و مسائل جنگ جهانی دوم اشاره کرد و با یادآوری این که آمریکایی ها در اواخر این جنگ با 900 فروند جنگنده شهر توکیو را به مدت سه ساعت بمباران کردند، گفت: واژه بمباران به خوبی می تواند این وضعیت را ترسیم کند زیرا شهر توکیو زیر بارانی از بمب های جنگنده های آمریکایی قرار گرفته بود که بیش از 10 هزار کشته داد که اکثرا سوختند ؛ حال باید پرسید که آمریکا شیطان بزرگ نیست؟
در ژاپن همه چیز کار است
کونیکا با بیان این که جنگ ایران وعراق با جنگ جهانی دوم تفاوت های زیادی دارد؛ افزود:ژاپنی ها اگرچه به قانون بیش از حد احترام می گذارند اما به دلیل آن که معنویت ندارند زندگی آن ها تبدیل به یک زندگی ماشینی شده و انسانیت از بین آن ها رفته است.آمار خودکشی در ژاپن خیلی زیاد است.می‌گویند خودم را بکشم و راحت بشوم، وقتی که یک فرد در ژاپن سالمند می شود از خانواده جدا می شود و باید برای خودش زندگی کند وکسی سراغ وی نمی‌رود.رابطه گرم انسانی که درایران وجود دارد، در آن جا نیست و فقط همه چیز کار است.وی در ادامه به ذکر خاطره ای از فرزند شهید خود پرداخت و با اشاره به اعزام وی در اوایل جنگ در عملیات مسلم بن عقیل، گفت:محمد مجدد درسال 61 گفت که می خواهد به جبهه برود ، من به او گفتم که کنکورش را بدهد و سپس به جبهه برود اما هیچ وقت جلوی رفتن او را نگرفتم چون نباید جلوی کسی که راه سعادت را می رود گرفت.اما اگر کسی به راه گمراهی برود باید جلوی او را گرفت.ایشان در مرحله اول امتحانش قبول شد و سپس در تکاپوی رفتن بود چون امام (ره) فرمودند که جبهه را خالی نگذارید.
معجزه زنده جنگ های شیمیایی
درادامه این مراسم، علی جلالی فراهانی، جانباز 70 درصد شیمیایی نیز به ذکر خاطراتی از نحوه جانبازی اش پرداخت و گفت:سال 1366 سه روز مانده به عید در عملیات والفجر 10 ، لشکر ما در منطقه مریوان هدف اصابت بمب های شیمیایی قرار گرفت و راکت در چهار متری من به زمین خورد و مواد شیمیایی را استنشاق کردم چون درمنطقه با لباس شخصی بودیم و می خواستیم به مرخصی عید بیاییم.وی با اشاره به تاثیر مخربی که این گازهای شیمیایی بر ریه های جانبازان شیمیایی دارد، گفت:الان که جلوی شما ایستاده ام ریه سمت راستم کار نمی کند و ریه سمت چپم 20 درصد فعال است یعنی اگر برای یک نفس عمیق 100 واحد ریه نیاز باشد ما 20 واحد آن را داریم.وی با اشاره به انتقالش به شهر سنندج پس از جراحت ، افزود:بعد از انتقال به درمانگاه و کشیدن آب تاول هایی که روی بدنم زده بود به یکی از دوستان گفتم که خیلی خسته شده ام و می خواهم اندکی بخوابم اما این مصادف با بی‌هوشی من در شهر سنندج شد و 2.5 ماه بعد در ژاپن به هوش آمدم و تصور می‌کردم که اسیر گروهک های کرد ضدانقلاب شده‌ام.چون یک خانم بی حجاب را بالای سر خودم دیدم و وقتی سرم را برگرداندم یکی دیگر هم در آن سو ایستاده بود.وی با اشاره به سوختگی 95 درصدی بدنش و تجربه زیاد ژاپنی ها در درمان سوختگی ادامه داد: زمانی که قدرت صحبت کردن پیدا کرده بودم دو نفر از سفارت ایران به بالینم آمده بودند، آن جا بود که فهمیدم در ژاپن هستم و درمان من 4.5 ماه به طول انجامید. پزشکی که مرا معالجه کرده بود به این نتیجه رسید که فایده ای ندارد و یک گواهی برای سفیر ایران در ژاپن نوشت که من حدود یک ماه دیگر در ژاپن زنده نمی مانم و توصیه کرد مرا به کشور خودم ببرند که اگر قرارباشد عمرم تمام شود در کنار خانواده ام باشم . رئیس وقت بیمارستان ساسان مرا تحویل گرفت وبه شکل منظمی من را تا جلوی هواپیما مشایعت کردند. بعد از 16 سال گروهی مردم نهاد از ژاپن که درزمینه کمک های دارویی و صلح فعال هستند به ایران آمدند و با دیدن جانبازان شیمیایی ایران متوجه شدند که جنایتی همانند هیروشیما در ایران اتفاق افتاده است.  

 

خراسان شماره : 19776 - ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۷ اسفند


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: پلاک عزّت

تاريخ : دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۷ | 11:30 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |