نان سنگک (خاطره ای از شهید احمدی روشن)
نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی... ادامه مطلب ... آلونک نشین ها (از خاطرات شهید احمدی روشن)
دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها. همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند... ادامه مطلب ... دیدار با آیت الله حسن زاده آملی (از خاطرات شهید احمدی روشن)
رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.» سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت «شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم رو میزنید؟» اخلاق حاج آقا را میشناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت، دانشگاه نمیرفت.»... ادامه مطلب ... جنگ جهانی دوم (از خاطرات شهید احمدی روشن)
یکی از ارگان های نظامی دنبال نیروهای فنی-مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت. روی سوخت موشک کار می کردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند... ادامه مطلب ... شب سرد ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )
از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد میرفت سمت حرم. - سلام حاجی! ادامه مطلب ... شب امتحانی (از خاطرات شهید احمدی روشن)
از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور هم همین طور خواند از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت «رتبه م سه رقمی میشه.... ادامه مطلب ... حل مسئله (از خاطرات شهید احمدی روشن)
دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم... ادامه مطلب ... پوست کلفت! (از خاطرات شهید احمدی روشت)
از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه. درس و بازیمان که تمام می شد، می رفت... ادامه مطلب ... زیر لب سوت می زد ( از خاطرات شهید ستاری )
وقتی خانه می آمد، خیلی خوش رو بود. با خودش شادی می آورد. زیر لب سوت می زد؛ یک آهنگ خاصی. علامت آمدنش بود. با صدای بلند سلام می داد. بچه ها می دویدند جلو و سلام می کردند. منصور جواب آنها را داده نداده، سراغ من می آمد. هیچ وقت نمی شد من اول سلام کنم. جواب سلامش را که می دادم، ادامه مطلب ... قشنگترین لباس دنیا ( از خاطرات شهید ستاری )
دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش. شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.» منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟» منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد ادامه مطلب ... همانطور که او میخواست ( از خاطرات شهید ستاری )
زندگی بعد از منصور باید ادامه پیدا می کرد. باید بچه ها را جایی می رساندم که با هم برنامه ریزی کرده بودیم. باید روی پا می ایستادیم. درست همان طور که منصور دوست داشت. منصور در ظاهر از بین ما رفته بود، ولی انگار همه جا پیشمان بود. من همه جا منصور را می دیدم. توی فکر من، منصور همیشه خانه بود و توی اتاق کارش. گاه حتی وقتی بچه ها نبودند، یک سینی چای می ریختم و می رفتم اتاقش ادامه مطلب ... حمید جان ( از خاطرات شهید ستاری )
منصور بعد از ازدواج به من حمید می گفت. این حمید جان و منصور جان گفتن های ما توی فامیل خیلی صدا کرده بود. چند بار هم بهمان اعتراض شد که مثلا بهتر نیست شما توی جمع به هم خانم و آقا بگویید؟ ادامه مطلب ... کلی تعریف کرد ( ازخاطرات شهید منصور ستاری )
بعد از اینکه نامزد شدیم، رفت و آمد منصور از قبل هم کمتر شد. می آمد، سری می زد و می رفت. حتی اجازه نداشتیم با هم بیرون برویم. می ماند همان دیدارهای کوتاه آخر هفته. پنج شنبه که از مدرسه می آمدم، دست به کار می شدم. تا منصور برسد، خانه را برق می انداختم. حیاط را آب و جارو می کردم و چشمم به در می ماند تا او برسد. غذا را مادرم می گذاشت ادامه مطلب ... نماز ( ازخاطرات شهید ستاری )
یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. ادامه مطلب ... سحری ( از خاطرات شهید همت )
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» ادامه مطلب ... درخواست نصیحت حاج اسماعیل دولابی
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! ادامه مطلب ... شناسایی ( از خاطرات شهید مهدی باکری )
چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و... ادامه مطلب ... چراغ روشن ( از خاطرات شهید باکری )
اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد.... ادامه مطلب ... نماز اول وقت (از خاطرات شهید باکری)
سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود... ادامه مطلب ... یادگاری (از خاطرات شهید مهدی باکری )
توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه... ادامه مطلب ... نان و ماست!
هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ... این چه حرفی بود تو زدی؟ ( از خاطرات شهید باکری )
بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان . نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید. فقط یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . ادامه مطلب ... سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )
والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» ادامه مطلب ... زیارت امام رضا(ع) ( از خاطرات شهید مجید پازوکی )
از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان 1000 تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند، مشکل اینجا بود عده ای بنا کذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن 13 تا از پیکر مقدس این شهدا. قول داد و گفت هرجوری شده من این 13 تا شهید رو میارم. رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها. ادامه مطلب ... فرار از زن بی حجاب ( از خاطرات شهید برونسی )
بعد از تمام دوره آموزشی ، هنوز کار تقسیم ، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها و به قیافه ها به دقت نگاه می کرد و دو سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض ، قیافه روستایی و مظلومی داشتم. ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند . جلو یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. ادامه مطلب ... چادر ( از خاطرات شهید رجایی )
آمده بود مهمانی سر سفره هم نشسته بود اما دست به غذا نمی زد زن دایی پرسید : محمدعلی!مگر گرسنه نیستی؟ همانطورکه سرش پایین بود جواب داد: میتوانم خواهشی از شما بکنم !؟ ادامه مطلب ... مرگ بر آمریکا ( از خاطرات شهید اسماعیل فرجوانی )
اسماعیل فرجوانی،فرمانده ی تیپ یکم لشکر7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه بود. اودریکی ازعملیات هامجروح گردید و یک دستش قطع شد. ایشان [شهید ] درعملیات والفجر4به شهادت رسید و پیکرپاکش، مانند مولایش ابا عبدالله صلوات الله علیه سردر بدن نداشت. وقتی جنازه ی اورابه اهواز آوردند، مادرش هم آنجابود. ادامه مطلب ... دائم الوضو ( ازخاطرات شهید تهرانی مقدم )
خیلی سخت است که انسان بخواهد در مورد کسی اینطور با قطعیت صحبت کند مگر اینکه مدت زیادی را با او زندگی کرده باشد بنده حدود سی سال با حسن بودم و حتی یکبار ندیدم او برای نمازش وضو بگیرد ادامه مطلب ... عباس عشق دوم داشت (از خاطرات شهید بابایی)
شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود . ادامه مطلب ... می برمش حمام ( از خاطرات شهید بابایی )
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و... ادامه مطلب ... روی اسم خود خط کشید ( از خاطرات شهید بابایی )
مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟ ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم ادامه مطلب ... پرواز انقلابی (از خاطرات شهید بابایی)
قبل از پیروزی انقلاب در پایگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در یك مانور هوایی به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگیهای لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمدیم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می كرد. باید بگویم كه رژه در حضور شاه برگزار می شد. ادامه مطلب ... ثارالله ( ازخاطرات شهید عباس بابایی )
روزی به همراه شهید بابایی برای پرواز آماده شدیم.در آن زمان ایشان استاد پروازی بنده بودند و من هم شاگرد ایشان. وقتی برای پرواز آماده شدیم و خواستیم پرواز کنیم، هواپیما دچار اشکال شد و به ناچار از آن بیرون آمدیم. وقتی که کارکنان فنی هواپیما شروع به بررسی و رفع اشکال نمودند، شهید بابایی در کنار هواپیما روی زمین نشستند و آرام به کار آنان نگاه کردند. ادامه مطلب ... همسرداری ( ازخاطرات شهید حسن باقری )
وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت ادامه مطلب ... نماز و روزه ( از خاطرات شهید بابایی )
عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد. ادامه مطلب ... پول توجیبی (خاطره ای از شهید احمد کشوری )
كلاس دوم راهنمايی كه بود؛ در مجلات عكس مبتذل چاپ میكردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتي مغازهها اين عكسها را روی در و ديوار نصب میكردند و احمد هرجا اين عكسها را میديد پاره میكرد. صاحب مغازه يا فروشگاه میآمد و شكايت احمد را برای ما میآورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسي به حرمت پدرش به احمد چيزی نمیگفت. ادامه مطلب ... خواب احمد ! (خاطره ای از شهید احمد کشوری )
كلاس چهارم ابتدايی بود كه يك روز پرسيد: «آيا من شما را اذيت میكنم؟» من از پسرم كاملا راضي بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضی هستم يا نه. گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكردهای. گفت: ديشب دو تا مار دنبال من میآمدند. يكی از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم. ادامه مطلب ... ضامن احمد! (خاطره ای از شهید احمد کشوری )
فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم. آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسين(ع) و امام رضا(ع)؛ اما نمیفهميدم كه چه میگويند. قنداقه احمد رو به رويم بود. امام رضا(عليهالسلام)، دست مبارکشان را روی سينهشان گذاشتند و به فارسی به من فرمودند.. ادامه مطلب ... طلاها را بفروش (خاطره ای از شهید بابایی )
پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش» ادامه مطلب ... والیبال ( خاطره ای از شهید بابایی )
پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یك تیم والیبال تشكیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود ادامه مطلب ... فرار از دست شیطان ( خاطره ای از شهید بابایی )
در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند. ادامه مطلب ... دیگر احتیاجی به نخ نیست ( خاطره ای از شهید بابایی )
یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟» ادامه مطلب ... فقط سکوت (خاطره ای ازشهید محمد علی رجایی )
یکبار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم خریدمون خیلی طول کشید واز صبح تا ظهراز این مغازه به اون مغازه می رفتیم، دوست داشتم لباس دلخواهم را پیدا کنم، با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد، بدون اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که.. ادامه مطلب ... خونسردی (خاطره ای از شهید حمید باکری )
صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. ادامه مطلب ... خراش کوچیک (خاطره ای از شهید حسین خرازی )
داییش تلفن زد و گفت: حسین تیکه و پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین! گفتم: نه، خودش تماس گرفته و گفته دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان میکنه میاد! گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ ادامه مطلب ... خمینی سن سربازی را پائین آورده؟
رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرماندهی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد، پرسید مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟خمینی سن سربازی را پایین آورده؟ رزمنده در جواب عراقی گفت.. ادامه مطلب ... حالا چمران را بیشتر دوست دارم (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
شهید چمران در یکی از عملیاتهای نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند، ایشان یک لحظه میایستد و به همراهانشان میگوید به زیر پاهای خود بنگرید، میبینند زیر پایشان پر از گلهای شقایق است و به همین خاطر آن دشت را دور میزنند.. ادامه مطلب ... زیارت امام حسین (ع) (خاطره ای از شهید ابراهیم همت )
می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(ع)همسرم سه ماهه بارداربود. التماس واصرار که منو هم ببر،مشکلی پیش نمی آید. هرجوری بود راضیم کرد .باخودم بردمش. اما سختی سفربه شدت مریضش کرد. وقتی رسیدیم کربلا اول بردمش دکتر.دکتر گفت :احتمالاً جنین مرده.اگرهم هنوززنده باشه ،امیدی نیست چون علایم حیاتی رو نداره. ادامه مطلب ... دسته عزاداری (خاطره ای از شهید عباس بابایی )
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون»دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :«بریم طرف دسته عزادار»به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست.. ادامه مطلب ... هویت حسینی (خاطره ای از شهید گمنام )
داشتیم پیکرشهدامون روباکشته های بعثی تبادل میکردیم که ژنرال «حسن الدوری»رییس کمیته رفات ارتش عراق گفت :«چند تاشهید هم ماپیداکردیم،تحویلتون میدیم تا به فهرستتون اضافه کنید.» یکی ازشهدایی که عراقی ها پیداکردند پلاک نداشت.. ادامه مطلب ... عمه بیا گمشده پیدا شد (خاطره ای از شهید گمنام )
طلائیه بودیم . بیل مکانیکی داشت روی زمین کارمیکرد که شهید پیداشد.همراهش یه دفتر قطوراما کوچک بودمثل دفتری که بیشتر مداحها دارند.. ادامه مطلب ... اولین نماز و آخرین نماز (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
رضا سگه یه لات بود تو مشهد یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه. به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه... ادامه مطلب ... مهریه عجیب (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: ادامه مطلب ... چمران به خاطر رزمنده ها کولر روشن نمی کرد (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد اما میگفت: «چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند». هر کس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: ادامه مطلب ... شکستن مجسمه های تزئینی (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
به مصطفی میگفتم: «من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختند» مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ ادامه مطلب ... شهدای غواص (خاطره ای از شهید علی محمودوند )
داخل خاک عراق مشغول جستجو بودیم؛ یکی از افسران عراقی خبر آورد که در منطقهای جلوتر از اینجا یک گورستان دسته جمعی از شهدای ایرانی است؛ اما عراقیها اجازه عبور نمیدادند؛ با تلاش بسیار و پس از مدتها پیگیری به آن منطقه رفتیم؛ آن روز تلخترین روز دوران تفحص بود. ادامه مطلب ... سفارش های شهید چمران به همسرش
وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است. گفت: «من فردا شهید میشوم. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمیشوم . من فردا از اینجا میروم و میخواهم... ادامه مطلب ... پلاستیک به جای ساک ورزشی (خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )
حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن ادامه مطلب ... تصویری بر دیوار شهر (خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )
حالا چندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد.یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال 1376زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود.کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود. سید می گوید: ادامه مطلب ... دزدخوش شانس ( خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شدابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته... ادامه مطلب ... توفیق عبادت و نماز شب
چند شبى بود كه نيمه هاى شب از خواب بيدار مىیشدم ، ولى حال اين را كه برخيزم و نماز شب بخوانم نداشتم . در واقع توفيق نداشتم . كوهستانى بودن منطقه ، و اين كه روى زمين برف نشسته بود و فاصله ى زياد آب با ما، سرما و ترس نيز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود. ادامه مطلب ... نماز اول وقت ( خاطره ای از شهید ابراهیم همت )
همسر شهيد حاج محمد ابراهيم همت مي گويد: «ابراهيم بعد از چند ماه عمليات به خانه آمد. سر تا پا خاكي بود و چشم هايش سرخ شده بود. به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند. به او گفتم: حاجي لااقل يه خستگي دَر كُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ايستاد و در حالي که ... ادامه مطلب ... امام زمان عج (خاطره ای از شهید مهدی منتظرالقائم )
نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم امروز به ياد امام زمان (عج) بهدنبال عمليات تفحص ميرويم اما فايده نداشت. خيلي جستوجو كرديم پيش خود گفتيم يا امام زمان (عج) يعني ميشود بينتيجه برگرديم؟ ادامه مطلب ... پسته کیلویی چند؟ (خاطره ای از شهید محمود کاوه )
زن کە وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد. هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد. آخرش هم گفت... ادامه مطلب ... حجاب (خاطره ای از شهید محمد منتظرالقائم )
می دانست از ساواکی ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند. از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من کە نظری ندارم باید از روحانیت پرسید! من فقط یه حدیث بلدم... ادامه مطلب ... قانون قد و وزن ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )
خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانواده ام قبول نکردند. گفتند«سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی ، بیا حرف بزنیم ادامه مطلب ... دو رکعت نماز ( خاطره ای از شهید حسن باقری )
اگر از دست کسي ناراحت شديد دو ركعت نماز بخوانيد، بگوييد: خدايا! اين بنده تو حواسش نبود.. ادامه مطلب ... دری به بهشت ( خاطره ای از شهید کاظمی )
همراه سردار رفته بودیم اصفهان ، مأموریت . موقع بر گشتن ، بردمان تخت فولاد . به گلزار شهدا که رسیدیم ، گفت : بچه ها ؛دوست دارین دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم ؟ ادامه مطلب ... یا فاطمه زهرا ( خاطره ای از شهید کاظمی )
ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) داشت . به نام حضرت مجلس روضه زیاد می گرفت . چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی بی ساخت . توی مجالس روضه ، هر بار ذکری از مصیبت های حضرت می شد... ادامه مطلب ... باران می بارید (خاطره ای از شهید احمدی روشن )
سر قبر نشسته بودم باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن از خواب پریدم.... ادامه مطلب ... دام آموزشی ( خاطره ای از شهید مسعود علیمحمدی )
دکتر مثل همیشه کلاسور زرد رنگش را در میآورد و درس هر جلسه را جدا میکرد و پای تخته میرفت. گاهی از گوشه تخته شروع به نوشتن میکرد. مینوشت و توضیح میداد و جلو میرفت. گرم درس گفتن میشد تا اینکه چندبار نزدیک بود... ادامه مطلب ... آخرين جمله شهید رضایینژاد به روایت همسرش
همسر شهيد رضايينژاد در گفتگویی كه به مناسبت روز فناوري هستهاي انجام شد به ناگفتههايي از حضور مقام معظم رهبري در منزل شهيد رضايي نژاد پرداخت و گفت: در حقيقت شهيد رضايي نژاد و پرداختن به او از همان ديدار شروع شد و اين ديدار نقطه عطفي در اين موضوع بود. ادامه مطلب ... سلام بر حسین سر بریده ( خاطره ای از شهید محسن آقاخانی )
حاج آقا آقاخانی. روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد چند قدمیش بودم... ادامه مطلب ... عطر امام حسینی! (خاطره ای از شهید اکبری )
بوی عطر عجیبی داشت نام عطر رو که می پرسیدیم جواب سر بالا می داد شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود ادامه مطلب ... بروید صیاد شیرازی شوید! ( خاطره ای درباره شهید صیاد )
آیت الله بهاءالدینی اومده بودند شیراز طلبه های شیراز از ایشون درخواست درس اخلاق کردند آقا فرمودند:.. ادامه مطلب ... پیغام گیر صوتی (خاطره ای از شهید مجید شهریاری )
اگر به خانه ما زنگ بزنید روی پیغامگیر صدای مجید را میشنوید که میگوید پیغام بگذارید، یادگار نگه داشتهام. پریشب که ما نبودیم مادر دکتر زنگ زده بود صدای مجید را که شنیده بود گریهاش گرفته بود. ادامه پیغام حاج خانم ضبط شده، گفته بود... ادامه مطلب ... راه گم کردی ! چه عجب از این طرف ها (خاطره ای از شهید مجید شهریاری )
با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد. بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید، دخترم بهانه حضورش را میگرفت ادامه مطلب ... پپسی نه! ( خاطره ای از شهید بابایی )
چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه فانتا خریده است . یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ، آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟» ادامه مطلب ... مداد بیت المال (خاطره ای از شهید بابایی )
عد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس ادامه مطلب ... شرط مرخصی امام خمینی به شهید بابایی
شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی(ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند ... ادامه مطلب ... خلوص و سعی تلا ش ( خاطره ای از شهید حسن باقری )
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت « علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. ادامه مطلب ... مهر و محبت ( خاطره ای از شهید حسن باقری )
اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید ادامه مطلب ... نان و ماست ( خاطره ای از شهید حسن باقری )
برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود نان بگیرد. بهش گفتم: «سهمیه امروز یه دونه نان و ماست پاکتیه، همینو بردار و برو.» گفت: «اینو دادن این جا بخورم، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.» ادامه مطلب ... نماز اول وقت (خاطره ای از شهید علی خلیلی )
رسم خوبی داشتیم,ماه رمضون ها بعضی شب ها چندتااز مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموزا.یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم ادامه مطلب ... ناموس (خاطره ای از شهید علی خلیلی )
وقتی ضارب علی را با چاقو زد، ما پیکر غرق خونش را به کناری کشیدیم پیرمردی آمد وگفت : خوب شد؟همین و می خواستی؟ ادامه مطلب ... بیت المال (خاطره ای از شهید احمد کاظمی )
خیلی کم پیش میآمد که بچههایش را همراه خود بیاورد. آنروز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود محمّد مهدی را همراه خود بیاورد. از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت ادامه مطلب ... آزمون الهی ( خاطره ای از شهید محمود کاوه )
از سر شب حالتي داشت كه احساس مي كردم مي خواهد چيزي به من بگويد، بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت: بابا! خبرداري كه ضد انقلاب تو كردستان خيلي شلوغ كرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه مي دي؟ ادامه مطلب ... سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه )
بچه ها را جمع كردن توي ميدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آيت ا... موسوي اردبيلي برايمان سخنراني كنند. لابلاي صحبت هايشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خيلي علاقه دارم، چرا كه پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند. ادامه مطلب ... خدا لعنتت کند! (خاطره ای از شهید آوینی )
احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... ادامه مطلب ... خیابان های شهر (خاطره ای از شهید عباس دوران )
دلم نمی خواهد از سختی ها با همسرم حرفی بزنم. دلم می خواهد وقتی خانه می روم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم؛ نه کسل باشم، نه بی حوصله و خواب آلود تا دل همسرم هم شاد شود اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام. معده ام درد می کند. دکتر می گوید فقط ضعف اعصاب است. چطور می توانم عصبانی نشوم؟ ادامه مطلب ... جبهه بیشتر به من نیاز دارد تا پدرم (خاطره ای از شهید برونسی )
پدرشان بعد از اينكه از جبهه برگشتند ، مريض بودند. در روستا كشاورزي مي كردند و هنگام درو كردن گندم مريض مي شوند و ايشان را به مشهد مي آورند . در مشهد او را به دكتر برديم و دكتر گفت : ايشان سكته كرده است . خيلي حالشان خراب بود ، ادامه مطلب ... به خدا و حضرت زهرا می سپارمتان (خاطره ای از شهید برونسی )
اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. ادامه مطلب ... نظافت توالت ( خاطره ای از شهید سید احمد پلارک )
شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت تا اینکه ... ادامه مطلب ... کجا با این عجله! (خاطره ای از شهید مهدی باکری )
بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد ادامه مطلب ... قل هوالله بخونید و بیاین ( خاطره ای از شهید مهدی باکری )
ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم بانه هوا تاریک تاریک شده بود. تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است ادامه مطلب ... سه تامون رو زدیم (خاطره ای از شهید مهدی باکری و حسن شفیع زاده)
توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز. شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود ادامه مطلب ... زیادی گناه (خاطره ای از شهید سید مجتبی علمدار )
رفتم هیئت رهوران امام ره تا بلکه... مجلس خیلی با حال و با صفایی بود اما آنچه می خواستم نشد ! بعد از مراسم رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم. می گفتند نامش سید مجتبی علمدار است. ادامه مطلب ... سیلی سرباز بر صورت فرمانده (خاطره ای از شهید بروجردی )
در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت:" این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره". فرمانده گفت:" خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری ادامه مطلب ... قوطی کمپوت خالی
برادر رزمنده سلام ، من یک دانش آموز دبستانی هستم . خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم . با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم ادامه مطلب ... شهادتین ( خاطره ای از شهیده نسرین افضل )
ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که میخواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش میرسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچهها شهادتینتون را بگید. دلم شور میزنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب میسوزی، انگار توی کوره هستی. دلشوره ات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمیگیم، ادامه مطلب ... مقنعه ( خاطره ای از شهید حمید باکری )
به من میگفت« فاطمه ! این چیه که زنها میپوشند ؟ » میگفتم « مقنعه را میگویی ؟ » میگفت : « نمیدانم اسمش چیه ادامه مطلب ... مهر تربت (خاطره ای از شهید احمدی روشن )
اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد. ادامه مطلب ... برای تشکر(خاطره ای از شهید صیاد شیرازی )
چند ماه خونه نیومده بود، یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر بودند، یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟ ، دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده، گفت : جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد، اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند ادامه مطلب ... سپر انسانی ( خاطره ای از شهید همت )
شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچهها را براي رفتن به خط آماده ميكرديم. حاجي هم دور بچهها ميگشت و پا به پاي ما كار ميكرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. ادامه مطلب ... خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟
«يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم ادامه مطلب ... شهادت در سجده ( خاطره ای از شهید یوسف شریف )
می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم » یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته ادامه مطلب ... شیرینی زندگی ( خاطره ای از شهید آوینی )
جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟ گفتم: البته این حرفها چیه سید؟! و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد ادامه مطلب ... باید جزایر خیبر را حفظ کنند ( خاطره ای از شهید احمد کاظمی )
نیروهای ما درعملیات خیبر به دو منطقه حساس دشمن حمله کردند؛ یکی دجله ودیگری جزائر خیبر. در منطقهی دجله پس از یک هفته جنگیدن به دلیل مشکلات در مهمات رسانی ونبودن آتش توپخانه ناچار به عقبنشینی شدیم وتنها جزایر خیبر در دست ما بود. در روز هفتم نبرد، احمد آقا فرزند حضرت امام (ره)، تلفنی پیام حضرت امام (ره) را به من دادند که... ادامه مطلب ... شوخی احمد با احمد
در تماسهای بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرماندههان و رزمندگان از لهجههای آنها متوجه می شدند که این «احمد» کدام «احمد» است. اما جالبتر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند. ادامه مطلب ... شهادت، لباس تک سایز ( خاطره ای از شهید آوینی )
شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در جواب جمله جالبی گفت. من بین این دو شهید بودم. شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد». آوینی در جواب گفت... ادامه مطلب ... ماه شب عملیات
چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم طاق شد. پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.» پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد ادامه مطلب ... وفای به عهد ( خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید ؟ ادامه مطلب ... ساخت سوخت موشک در ماهی تابه (خاطره ای از شهید احمدی روشن)
یک ماهیتابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهیتابه. کبریت بهش زد و گفت «در رو!». ادامه مطلب ... من زودتر از جنگ تموم میشم! (خاطره ای از شهید همت)
وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم . بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد . ادامه مطلب ... حرف حساب! (خاطره ای از شهید مهدی زین الدین)
در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.... ادامه مطلب ... اشک های عاشقانه (خاطره ای از شهید مهدی زین الدین)
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» ادامه مطلب ... مراقب دستت هستی (خاطره ای از شهید احمد کاظمی)
یک روز در فرودگاه ، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم .ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند :حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی ؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشته ام که به عصب های قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند ادامه مطلب ... بغض عراقی ها نسبت به حسین خرازی
ما رو به خط کردند. از اول صف یکى یکى اسم و مشخصات مى پرسیدند، مى آمدند جلو.نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکرى؟» گفتم «لشکر امام حسین». ادامه مطلب ... مخالفت احمد کاظمی با زدن موشک به منافقین
در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله ادامه مطلب ... آزاد کردن اسیر عراقی (خاطره ای از شهید حسین خرازی)
همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. حسین آمد، نشست روبه رویش. گفت: آزادت می کنم بری. به من گفت: بهش بگو. ادامه مطلب ...
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی... ادامه مطلب ... آلونک نشین ها (از خاطرات شهید احمدی روشن)
دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها. همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند... ادامه مطلب ... دیدار با آیت الله حسن زاده آملی (از خاطرات شهید احمدی روشن)
رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.» سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت «شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم رو میزنید؟» اخلاق حاج آقا را میشناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت، دانشگاه نمیرفت.»... ادامه مطلب ... جنگ جهانی دوم (از خاطرات شهید احمدی روشن)
یکی از ارگان های نظامی دنبال نیروهای فنی-مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت. روی سوخت موشک کار می کردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند... ادامه مطلب ... شب سرد ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )
از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد میرفت سمت حرم. - سلام حاجی! ادامه مطلب ... شب امتحانی (از خاطرات شهید احمدی روشن)
از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور هم همین طور خواند از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت «رتبه م سه رقمی میشه.... ادامه مطلب ... حل مسئله (از خاطرات شهید احمدی روشن)
دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم... ادامه مطلب ... پوست کلفت! (از خاطرات شهید احمدی روشت)
از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه. درس و بازیمان که تمام می شد، می رفت... ادامه مطلب ... زیر لب سوت می زد ( از خاطرات شهید ستاری )
وقتی خانه می آمد، خیلی خوش رو بود. با خودش شادی می آورد. زیر لب سوت می زد؛ یک آهنگ خاصی. علامت آمدنش بود. با صدای بلند سلام می داد. بچه ها می دویدند جلو و سلام می کردند. منصور جواب آنها را داده نداده، سراغ من می آمد. هیچ وقت نمی شد من اول سلام کنم. جواب سلامش را که می دادم، ادامه مطلب ... قشنگترین لباس دنیا ( از خاطرات شهید ستاری )
دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش. شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.» منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟» منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد ادامه مطلب ... همانطور که او میخواست ( از خاطرات شهید ستاری )
زندگی بعد از منصور باید ادامه پیدا می کرد. باید بچه ها را جایی می رساندم که با هم برنامه ریزی کرده بودیم. باید روی پا می ایستادیم. درست همان طور که منصور دوست داشت. منصور در ظاهر از بین ما رفته بود، ولی انگار همه جا پیشمان بود. من همه جا منصور را می دیدم. توی فکر من، منصور همیشه خانه بود و توی اتاق کارش. گاه حتی وقتی بچه ها نبودند، یک سینی چای می ریختم و می رفتم اتاقش ادامه مطلب ... حمید جان ( از خاطرات شهید ستاری )
منصور بعد از ازدواج به من حمید می گفت. این حمید جان و منصور جان گفتن های ما توی فامیل خیلی صدا کرده بود. چند بار هم بهمان اعتراض شد که مثلا بهتر نیست شما توی جمع به هم خانم و آقا بگویید؟ ادامه مطلب ... کلی تعریف کرد ( ازخاطرات شهید منصور ستاری )
بعد از اینکه نامزد شدیم، رفت و آمد منصور از قبل هم کمتر شد. می آمد، سری می زد و می رفت. حتی اجازه نداشتیم با هم بیرون برویم. می ماند همان دیدارهای کوتاه آخر هفته. پنج شنبه که از مدرسه می آمدم، دست به کار می شدم. تا منصور برسد، خانه را برق می انداختم. حیاط را آب و جارو می کردم و چشمم به در می ماند تا او برسد. غذا را مادرم می گذاشت ادامه مطلب ... نماز ( ازخاطرات شهید ستاری )
یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. ادامه مطلب ... سحری ( از خاطرات شهید همت )
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» ادامه مطلب ... درخواست نصیحت حاج اسماعیل دولابی
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! ادامه مطلب ... شناسایی ( از خاطرات شهید مهدی باکری )
چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و... ادامه مطلب ... چراغ روشن ( از خاطرات شهید باکری )
اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد.... ادامه مطلب ... نماز اول وقت (از خاطرات شهید باکری)
سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود... ادامه مطلب ... یادگاری (از خاطرات شهید مهدی باکری )
توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه... ادامه مطلب ... نان و ماست!
هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ... این چه حرفی بود تو زدی؟ ( از خاطرات شهید باکری )
بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان . نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید. فقط یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . ادامه مطلب ... سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )
والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» ادامه مطلب ... زیارت امام رضا(ع) ( از خاطرات شهید مجید پازوکی )
از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان 1000 تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند، مشکل اینجا بود عده ای بنا کذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن 13 تا از پیکر مقدس این شهدا. قول داد و گفت هرجوری شده من این 13 تا شهید رو میارم. رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها. ادامه مطلب ... فرار از زن بی حجاب ( از خاطرات شهید برونسی )
بعد از تمام دوره آموزشی ، هنوز کار تقسیم ، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها و به قیافه ها به دقت نگاه می کرد و دو سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض ، قیافه روستایی و مظلومی داشتم. ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند . جلو یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. ادامه مطلب ... چادر ( از خاطرات شهید رجایی )
آمده بود مهمانی سر سفره هم نشسته بود اما دست به غذا نمی زد زن دایی پرسید : محمدعلی!مگر گرسنه نیستی؟ همانطورکه سرش پایین بود جواب داد: میتوانم خواهشی از شما بکنم !؟ ادامه مطلب ... مرگ بر آمریکا ( از خاطرات شهید اسماعیل فرجوانی )
اسماعیل فرجوانی،فرمانده ی تیپ یکم لشکر7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه بود. اودریکی ازعملیات هامجروح گردید و یک دستش قطع شد. ایشان [شهید ] درعملیات والفجر4به شهادت رسید و پیکرپاکش، مانند مولایش ابا عبدالله صلوات الله علیه سردر بدن نداشت. وقتی جنازه ی اورابه اهواز آوردند، مادرش هم آنجابود. ادامه مطلب ... دائم الوضو ( ازخاطرات شهید تهرانی مقدم )
خیلی سخت است که انسان بخواهد در مورد کسی اینطور با قطعیت صحبت کند مگر اینکه مدت زیادی را با او زندگی کرده باشد بنده حدود سی سال با حسن بودم و حتی یکبار ندیدم او برای نمازش وضو بگیرد ادامه مطلب ... عباس عشق دوم داشت (از خاطرات شهید بابایی)
شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود . ادامه مطلب ... می برمش حمام ( از خاطرات شهید بابایی )
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و... ادامه مطلب ... روی اسم خود خط کشید ( از خاطرات شهید بابایی )
مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟ ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم ادامه مطلب ... پرواز انقلابی (از خاطرات شهید بابایی)
قبل از پیروزی انقلاب در پایگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در یك مانور هوایی به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگیهای لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمدیم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می كرد. باید بگویم كه رژه در حضور شاه برگزار می شد. ادامه مطلب ... ثارالله ( ازخاطرات شهید عباس بابایی )
روزی به همراه شهید بابایی برای پرواز آماده شدیم.در آن زمان ایشان استاد پروازی بنده بودند و من هم شاگرد ایشان. وقتی برای پرواز آماده شدیم و خواستیم پرواز کنیم، هواپیما دچار اشکال شد و به ناچار از آن بیرون آمدیم. وقتی که کارکنان فنی هواپیما شروع به بررسی و رفع اشکال نمودند، شهید بابایی در کنار هواپیما روی زمین نشستند و آرام به کار آنان نگاه کردند. ادامه مطلب ... همسرداری ( ازخاطرات شهید حسن باقری )
وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت ادامه مطلب ... نماز و روزه ( از خاطرات شهید بابایی )
عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد. ادامه مطلب ... پول توجیبی (خاطره ای از شهید احمد کشوری )
كلاس دوم راهنمايی كه بود؛ در مجلات عكس مبتذل چاپ میكردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتي مغازهها اين عكسها را روی در و ديوار نصب میكردند و احمد هرجا اين عكسها را میديد پاره میكرد. صاحب مغازه يا فروشگاه میآمد و شكايت احمد را برای ما میآورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسي به حرمت پدرش به احمد چيزی نمیگفت. ادامه مطلب ... خواب احمد ! (خاطره ای از شهید احمد کشوری )
كلاس چهارم ابتدايی بود كه يك روز پرسيد: «آيا من شما را اذيت میكنم؟» من از پسرم كاملا راضي بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضی هستم يا نه. گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكردهای. گفت: ديشب دو تا مار دنبال من میآمدند. يكی از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم. ادامه مطلب ... ضامن احمد! (خاطره ای از شهید احمد کشوری )
فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم. آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسين(ع) و امام رضا(ع)؛ اما نمیفهميدم كه چه میگويند. قنداقه احمد رو به رويم بود. امام رضا(عليهالسلام)، دست مبارکشان را روی سينهشان گذاشتند و به فارسی به من فرمودند.. ادامه مطلب ... طلاها را بفروش (خاطره ای از شهید بابایی )
پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش» ادامه مطلب ... والیبال ( خاطره ای از شهید بابایی )
پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یك تیم والیبال تشكیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود ادامه مطلب ... فرار از دست شیطان ( خاطره ای از شهید بابایی )
در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند. ادامه مطلب ... دیگر احتیاجی به نخ نیست ( خاطره ای از شهید بابایی )
یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟» ادامه مطلب ... فقط سکوت (خاطره ای ازشهید محمد علی رجایی )
یکبار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم خریدمون خیلی طول کشید واز صبح تا ظهراز این مغازه به اون مغازه می رفتیم، دوست داشتم لباس دلخواهم را پیدا کنم، با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد، بدون اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که.. ادامه مطلب ... خونسردی (خاطره ای از شهید حمید باکری )
صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. ادامه مطلب ... خراش کوچیک (خاطره ای از شهید حسین خرازی )
داییش تلفن زد و گفت: حسین تیکه و پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین! گفتم: نه، خودش تماس گرفته و گفته دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان میکنه میاد! گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ ادامه مطلب ... خمینی سن سربازی را پائین آورده؟
رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرماندهی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد، پرسید مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟خمینی سن سربازی را پایین آورده؟ رزمنده در جواب عراقی گفت.. ادامه مطلب ... حالا چمران را بیشتر دوست دارم (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
شهید چمران در یکی از عملیاتهای نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند، ایشان یک لحظه میایستد و به همراهانشان میگوید به زیر پاهای خود بنگرید، میبینند زیر پایشان پر از گلهای شقایق است و به همین خاطر آن دشت را دور میزنند.. ادامه مطلب ... زیارت امام حسین (ع) (خاطره ای از شهید ابراهیم همت )
می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(ع)همسرم سه ماهه بارداربود. التماس واصرار که منو هم ببر،مشکلی پیش نمی آید. هرجوری بود راضیم کرد .باخودم بردمش. اما سختی سفربه شدت مریضش کرد. وقتی رسیدیم کربلا اول بردمش دکتر.دکتر گفت :احتمالاً جنین مرده.اگرهم هنوززنده باشه ،امیدی نیست چون علایم حیاتی رو نداره. ادامه مطلب ... دسته عزاداری (خاطره ای از شهید عباس بابایی )
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون»دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :«بریم طرف دسته عزادار»به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست.. ادامه مطلب ... هویت حسینی (خاطره ای از شهید گمنام )
داشتیم پیکرشهدامون روباکشته های بعثی تبادل میکردیم که ژنرال «حسن الدوری»رییس کمیته رفات ارتش عراق گفت :«چند تاشهید هم ماپیداکردیم،تحویلتون میدیم تا به فهرستتون اضافه کنید.» یکی ازشهدایی که عراقی ها پیداکردند پلاک نداشت.. ادامه مطلب ... عمه بیا گمشده پیدا شد (خاطره ای از شهید گمنام )
طلائیه بودیم . بیل مکانیکی داشت روی زمین کارمیکرد که شهید پیداشد.همراهش یه دفتر قطوراما کوچک بودمثل دفتری که بیشتر مداحها دارند.. ادامه مطلب ... اولین نماز و آخرین نماز (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
رضا سگه یه لات بود تو مشهد یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه. به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه... ادامه مطلب ... مهریه عجیب (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: ادامه مطلب ... چمران به خاطر رزمنده ها کولر روشن نمی کرد (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد اما میگفت: «چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند». هر کس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: ادامه مطلب ... شکستن مجسمه های تزئینی (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
به مصطفی میگفتم: «من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختند» مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ ادامه مطلب ... شهدای غواص (خاطره ای از شهید علی محمودوند )
داخل خاک عراق مشغول جستجو بودیم؛ یکی از افسران عراقی خبر آورد که در منطقهای جلوتر از اینجا یک گورستان دسته جمعی از شهدای ایرانی است؛ اما عراقیها اجازه عبور نمیدادند؛ با تلاش بسیار و پس از مدتها پیگیری به آن منطقه رفتیم؛ آن روز تلخترین روز دوران تفحص بود. ادامه مطلب ... سفارش های شهید چمران به همسرش
وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است. گفت: «من فردا شهید میشوم. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمیشوم . من فردا از اینجا میروم و میخواهم... ادامه مطلب ... پلاستیک به جای ساک ورزشی (خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )
حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن ادامه مطلب ... تصویری بر دیوار شهر (خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )
حالا چندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد.یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال 1376زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود.کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود. سید می گوید: ادامه مطلب ... دزدخوش شانس ( خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شدابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته... ادامه مطلب ... توفیق عبادت و نماز شب
چند شبى بود كه نيمه هاى شب از خواب بيدار مىیشدم ، ولى حال اين را كه برخيزم و نماز شب بخوانم نداشتم . در واقع توفيق نداشتم . كوهستانى بودن منطقه ، و اين كه روى زمين برف نشسته بود و فاصله ى زياد آب با ما، سرما و ترس نيز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود. ادامه مطلب ... نماز اول وقت ( خاطره ای از شهید ابراهیم همت )
همسر شهيد حاج محمد ابراهيم همت مي گويد: «ابراهيم بعد از چند ماه عمليات به خانه آمد. سر تا پا خاكي بود و چشم هايش سرخ شده بود. به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند. به او گفتم: حاجي لااقل يه خستگي دَر كُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ايستاد و در حالي که ... ادامه مطلب ... امام زمان عج (خاطره ای از شهید مهدی منتظرالقائم )
نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم امروز به ياد امام زمان (عج) بهدنبال عمليات تفحص ميرويم اما فايده نداشت. خيلي جستوجو كرديم پيش خود گفتيم يا امام زمان (عج) يعني ميشود بينتيجه برگرديم؟ ادامه مطلب ... پسته کیلویی چند؟ (خاطره ای از شهید محمود کاوه )
زن کە وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد. هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد. آخرش هم گفت... ادامه مطلب ... حجاب (خاطره ای از شهید محمد منتظرالقائم )
می دانست از ساواکی ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند. از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من کە نظری ندارم باید از روحانیت پرسید! من فقط یه حدیث بلدم... ادامه مطلب ... قانون قد و وزن ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )
خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانواده ام قبول نکردند. گفتند«سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی ، بیا حرف بزنیم ادامه مطلب ... دو رکعت نماز ( خاطره ای از شهید حسن باقری )
اگر از دست کسي ناراحت شديد دو ركعت نماز بخوانيد، بگوييد: خدايا! اين بنده تو حواسش نبود.. ادامه مطلب ... دری به بهشت ( خاطره ای از شهید کاظمی )
همراه سردار رفته بودیم اصفهان ، مأموریت . موقع بر گشتن ، بردمان تخت فولاد . به گلزار شهدا که رسیدیم ، گفت : بچه ها ؛دوست دارین دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم ؟ ادامه مطلب ... یا فاطمه زهرا ( خاطره ای از شهید کاظمی )
ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) داشت . به نام حضرت مجلس روضه زیاد می گرفت . چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی بی ساخت . توی مجالس روضه ، هر بار ذکری از مصیبت های حضرت می شد... ادامه مطلب ... باران می بارید (خاطره ای از شهید احمدی روشن )
سر قبر نشسته بودم باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن از خواب پریدم.... ادامه مطلب ... دام آموزشی ( خاطره ای از شهید مسعود علیمحمدی )
دکتر مثل همیشه کلاسور زرد رنگش را در میآورد و درس هر جلسه را جدا میکرد و پای تخته میرفت. گاهی از گوشه تخته شروع به نوشتن میکرد. مینوشت و توضیح میداد و جلو میرفت. گرم درس گفتن میشد تا اینکه چندبار نزدیک بود... ادامه مطلب ... آخرين جمله شهید رضایینژاد به روایت همسرش
همسر شهيد رضايينژاد در گفتگویی كه به مناسبت روز فناوري هستهاي انجام شد به ناگفتههايي از حضور مقام معظم رهبري در منزل شهيد رضايي نژاد پرداخت و گفت: در حقيقت شهيد رضايي نژاد و پرداختن به او از همان ديدار شروع شد و اين ديدار نقطه عطفي در اين موضوع بود. ادامه مطلب ... سلام بر حسین سر بریده ( خاطره ای از شهید محسن آقاخانی )
حاج آقا آقاخانی. روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد چند قدمیش بودم... ادامه مطلب ... عطر امام حسینی! (خاطره ای از شهید اکبری )
بوی عطر عجیبی داشت نام عطر رو که می پرسیدیم جواب سر بالا می داد شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود ادامه مطلب ... بروید صیاد شیرازی شوید! ( خاطره ای درباره شهید صیاد )
آیت الله بهاءالدینی اومده بودند شیراز طلبه های شیراز از ایشون درخواست درس اخلاق کردند آقا فرمودند:.. ادامه مطلب ... پیغام گیر صوتی (خاطره ای از شهید مجید شهریاری )
اگر به خانه ما زنگ بزنید روی پیغامگیر صدای مجید را میشنوید که میگوید پیغام بگذارید، یادگار نگه داشتهام. پریشب که ما نبودیم مادر دکتر زنگ زده بود صدای مجید را که شنیده بود گریهاش گرفته بود. ادامه پیغام حاج خانم ضبط شده، گفته بود... ادامه مطلب ... راه گم کردی ! چه عجب از این طرف ها (خاطره ای از شهید مجید شهریاری )
با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد. بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید، دخترم بهانه حضورش را میگرفت ادامه مطلب ... پپسی نه! ( خاطره ای از شهید بابایی )
چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه فانتا خریده است . یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ، آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟» ادامه مطلب ... مداد بیت المال (خاطره ای از شهید بابایی )
عد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس ادامه مطلب ... شرط مرخصی امام خمینی به شهید بابایی
شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی(ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند ... ادامه مطلب ... خلوص و سعی تلا ش ( خاطره ای از شهید حسن باقری )
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت « علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. ادامه مطلب ... مهر و محبت ( خاطره ای از شهید حسن باقری )
اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید ادامه مطلب ... نان و ماست ( خاطره ای از شهید حسن باقری )
برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود نان بگیرد. بهش گفتم: «سهمیه امروز یه دونه نان و ماست پاکتیه، همینو بردار و برو.» گفت: «اینو دادن این جا بخورم، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.» ادامه مطلب ... نماز اول وقت (خاطره ای از شهید علی خلیلی )
رسم خوبی داشتیم,ماه رمضون ها بعضی شب ها چندتااز مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموزا.یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم ادامه مطلب ... ناموس (خاطره ای از شهید علی خلیلی )
وقتی ضارب علی را با چاقو زد، ما پیکر غرق خونش را به کناری کشیدیم پیرمردی آمد وگفت : خوب شد؟همین و می خواستی؟ ادامه مطلب ... بیت المال (خاطره ای از شهید احمد کاظمی )
خیلی کم پیش میآمد که بچههایش را همراه خود بیاورد. آنروز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود محمّد مهدی را همراه خود بیاورد. از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت ادامه مطلب ... آزمون الهی ( خاطره ای از شهید محمود کاوه )
از سر شب حالتي داشت كه احساس مي كردم مي خواهد چيزي به من بگويد، بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت: بابا! خبرداري كه ضد انقلاب تو كردستان خيلي شلوغ كرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه مي دي؟ ادامه مطلب ... سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه )
بچه ها را جمع كردن توي ميدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آيت ا... موسوي اردبيلي برايمان سخنراني كنند. لابلاي صحبت هايشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خيلي علاقه دارم، چرا كه پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند. ادامه مطلب ... خدا لعنتت کند! (خاطره ای از شهید آوینی )
احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... ادامه مطلب ... خیابان های شهر (خاطره ای از شهید عباس دوران )
دلم نمی خواهد از سختی ها با همسرم حرفی بزنم. دلم می خواهد وقتی خانه می روم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم؛ نه کسل باشم، نه بی حوصله و خواب آلود تا دل همسرم هم شاد شود اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام. معده ام درد می کند. دکتر می گوید فقط ضعف اعصاب است. چطور می توانم عصبانی نشوم؟ ادامه مطلب ... جبهه بیشتر به من نیاز دارد تا پدرم (خاطره ای از شهید برونسی )
پدرشان بعد از اينكه از جبهه برگشتند ، مريض بودند. در روستا كشاورزي مي كردند و هنگام درو كردن گندم مريض مي شوند و ايشان را به مشهد مي آورند . در مشهد او را به دكتر برديم و دكتر گفت : ايشان سكته كرده است . خيلي حالشان خراب بود ، ادامه مطلب ... به خدا و حضرت زهرا می سپارمتان (خاطره ای از شهید برونسی )
اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. ادامه مطلب ... نظافت توالت ( خاطره ای از شهید سید احمد پلارک )
شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت تا اینکه ... ادامه مطلب ... کجا با این عجله! (خاطره ای از شهید مهدی باکری )
بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد ادامه مطلب ... قل هوالله بخونید و بیاین ( خاطره ای از شهید مهدی باکری )
ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم بانه هوا تاریک تاریک شده بود. تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است ادامه مطلب ... سه تامون رو زدیم (خاطره ای از شهید مهدی باکری و حسن شفیع زاده)
توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز. شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود ادامه مطلب ... زیادی گناه (خاطره ای از شهید سید مجتبی علمدار )
رفتم هیئت رهوران امام ره تا بلکه... مجلس خیلی با حال و با صفایی بود اما آنچه می خواستم نشد ! بعد از مراسم رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم. می گفتند نامش سید مجتبی علمدار است. ادامه مطلب ... سیلی سرباز بر صورت فرمانده (خاطره ای از شهید بروجردی )
در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت:" این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره". فرمانده گفت:" خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری ادامه مطلب ... قوطی کمپوت خالی
برادر رزمنده سلام ، من یک دانش آموز دبستانی هستم . خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم . با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم ادامه مطلب ... شهادتین ( خاطره ای از شهیده نسرین افضل )
ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که میخواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش میرسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچهها شهادتینتون را بگید. دلم شور میزنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب میسوزی، انگار توی کوره هستی. دلشوره ات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمیگیم، ادامه مطلب ... مقنعه ( خاطره ای از شهید حمید باکری )
به من میگفت« فاطمه ! این چیه که زنها میپوشند ؟ » میگفتم « مقنعه را میگویی ؟ » میگفت : « نمیدانم اسمش چیه ادامه مطلب ... مهر تربت (خاطره ای از شهید احمدی روشن )
اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد. ادامه مطلب ... برای تشکر(خاطره ای از شهید صیاد شیرازی )
چند ماه خونه نیومده بود، یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر بودند، یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟ ، دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده، گفت : جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد، اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند ادامه مطلب ... سپر انسانی ( خاطره ای از شهید همت )
شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچهها را براي رفتن به خط آماده ميكرديم. حاجي هم دور بچهها ميگشت و پا به پاي ما كار ميكرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. ادامه مطلب ... خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟
«يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم ادامه مطلب ... شهادت در سجده ( خاطره ای از شهید یوسف شریف )
می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم » یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته ادامه مطلب ... شیرینی زندگی ( خاطره ای از شهید آوینی )
جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟ گفتم: البته این حرفها چیه سید؟! و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد ادامه مطلب ... باید جزایر خیبر را حفظ کنند ( خاطره ای از شهید احمد کاظمی )
نیروهای ما درعملیات خیبر به دو منطقه حساس دشمن حمله کردند؛ یکی دجله ودیگری جزائر خیبر. در منطقهی دجله پس از یک هفته جنگیدن به دلیل مشکلات در مهمات رسانی ونبودن آتش توپخانه ناچار به عقبنشینی شدیم وتنها جزایر خیبر در دست ما بود. در روز هفتم نبرد، احمد آقا فرزند حضرت امام (ره)، تلفنی پیام حضرت امام (ره) را به من دادند که... ادامه مطلب ... شوخی احمد با احمد
در تماسهای بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرماندههان و رزمندگان از لهجههای آنها متوجه می شدند که این «احمد» کدام «احمد» است. اما جالبتر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند. ادامه مطلب ... شهادت، لباس تک سایز ( خاطره ای از شهید آوینی )
شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در جواب جمله جالبی گفت. من بین این دو شهید بودم. شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد». آوینی در جواب گفت... ادامه مطلب ... ماه شب عملیات
چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم طاق شد. پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.» پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد ادامه مطلب ... وفای به عهد ( خاطره ای از شهید مصطفی چمران )
این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید ؟ ادامه مطلب ... ساخت سوخت موشک در ماهی تابه (خاطره ای از شهید احمدی روشن)
یک ماهیتابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهیتابه. کبریت بهش زد و گفت «در رو!». ادامه مطلب ... من زودتر از جنگ تموم میشم! (خاطره ای از شهید همت)
وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم . بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد . ادامه مطلب ... حرف حساب! (خاطره ای از شهید مهدی زین الدین)
در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.... ادامه مطلب ... اشک های عاشقانه (خاطره ای از شهید مهدی زین الدین)
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» ادامه مطلب ... مراقب دستت هستی (خاطره ای از شهید احمد کاظمی)
یک روز در فرودگاه ، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم .ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند :حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی ؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشته ام که به عصب های قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند ادامه مطلب ... بغض عراقی ها نسبت به حسین خرازی
ما رو به خط کردند. از اول صف یکى یکى اسم و مشخصات مى پرسیدند، مى آمدند جلو.نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکرى؟» گفتم «لشکر امام حسین». ادامه مطلب ... مخالفت احمد کاظمی با زدن موشک به منافقین
در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله ادامه مطلب ... آزاد کردن اسیر عراقی (خاطره ای از شهید حسین خرازی)
همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. حسین آمد، نشست روبه رویش. گفت: آزادت می کنم بری. به من گفت: بهش بگو. ادامه مطلب ...
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: خــاطــرات شـهــدا و ایـثـارگـران
تاريخ : یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴ | 0:28 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |