خاطراتی از سال 1352 تا 1357
من طلبگی را از سال 1350 از بازار نقاره خانه شروع کردم ; در سال 1350 در بازار نقاره خانه مغازه گلدوزی کار میکردم ظهرها هم برای نماز میرفتم مسجد مدرسه میرزاجعفر «که یک درب از بازارنقاره خانه داشت» به مرحوم آیة الله میرزا جواد آقاتهرانی اقتدا میکردم ایشان بعد از نماز احادیثی اخلاقی هم بیان میکردند «که بعد همان مباحث تبدیل به کتاب چه ای شد» بعد از نماز هم داخل مدرسه سری میزدم " طلبه ای انقلابی آقای احمدی بود جلو مسجد داخل مدرسه بساط کتاب داشت که کتابهای ممنوعه آن زمان را زیر میزی به افراد میداد " در تابلو اعلانات هم درسها و اساتید را نصب میکردند " یکروز در تابلو اعلانات دیدم نوشته استاد آقای رستگار شبها ساعت 7 تدریس صرف را در مهدیه شروع میکنند " از استاکارم حاج آقای نشاط اجازه گرفتم شب زود تر بروم برای شرکت در درس ایشان هم اجازه دادند ساعت شش خداحافظی و میرفتم درس صرف شرکت میکردم ساعت نه شب دیگر اتوبوسی نبود پول تاکسی هم نداشتم برف هم روی زمین بود از چهار راه نادری تا آبکوه پیاده میرفتم خلاصه تا بهار شرح امثله و صرف میر را تمام کردم بعد رفتم مدرسه دو درب خدمت استاد آقای سلطانی عوامل و شرح عوامل و هدایه را خواندم بعد درس سیوطی را نزد استاد حجت هاشمی شروع کردم و بعد هم مجدد خدمت استاد ادیب نیشابوری ره رسیدم " مدرسه دو درب حجره ای هم گرفتم از گلدوزی هم خداحافظی کردم و رفتم ساکن مدرسه شدم وادامه درسهای دیگر ... هم زمان با طی مراحل دروس حوزوی سال 54 کتابهای مرحوم شریعتی و استاد شهید مطهری هم یکی یکی چاپ میشد چندروزی یکبار کتابفروشی مرحوم جعفری سری میزدم و هر کتاب که چاپ و توزیع میشد میگرفتم برای مطالعه و هم زمان علاوه بر منبرهای دانش فردوسی و شیخ عبدااله یزدی و موسوی محب الاسلام و نوغانی و ... منبرهای مرحوم کافی هم در دهه فاطمیه و محرم و صفر برگزار میشد که پامنبری ایشان شده بودم و هم زمان نوارهای امام خمینی ره و بعضی سخنرانیهای انقلابی هم میآمد با نوار فروشی آقای واحدی ضلع شمالی فلکه حضرتی آشنا شده بودم زیر میزی به بهانه نوارهای کافی و فلسفی و حلبی و اشرف کاشانی و حجازی و ... میگرفتم و در منزل و مغازه الکتریکی که در آبکوه دایر کرده بودم تکثیر میکردم و به بعضی از دوستان مطمئن میدادم " و هم زمان بعضی کتابهای ممنوعه مثل رساله امام خمینی بی نام یا بانام دیگری و بعضی کتابهای شهید مطهری و هاشمی نژاد و شریعتی و ... را هم از کتاب فروش مدرسه میرزاجعفر آقای احمدی به بهانه خرید کتابهای ... میگرفتم " و کتابهای پاسخ به سوالات جوانان شهیدهاشمی نژاد هم در کانون بحث وانتقاد دینی چاپ میشد را میگرفتم " و هم زمان در درس تفسیر آیة الله خامنه ای در مسجد مدرسه میرزا جعفر با تعدادی از طلبه ها ساعت ده قبل از ظهر حضور پیدا میکردم " منتهی سعی میکردم هم محلیهای ما در آبکوه نفهمند " در آبکوه فقط با یکنفر بنام حسین وفادار پسر عباسعلی وفادار که مغازه بقالی داشت با هم ارتباط داشتیم " حسین وفادار تربیت معلم قوچان میرفت و با جلسات شهید هاشمی نژاد در طرقدر باغ ابطحی جمعه ها ارتباط داشت " که گاهی جمعه ها باهم میرفتیم " اعلامیه ها و کتابهای و نوارهای ممنوعه را با هم مبادله میکردیم و هردومان هم سعی میکردیم رد پایی برای ساواک نگذاریم و شناسایی نشویم " که بحمدالله هردوی مان جان سالم بدر بردیم " و هم زمان حسین کرمانی نجار جمعه ها جلسه ای در منزلش پشت حمام بلور برگزار میکرد که آقای صفایی برای دانشجویان سخنرانی میکرد و ایشان سخنرانی ها را تکثیر و پخش میکرد " در سال 56 چندنفر از بزرگان آبکوه را بردند ساواک میدان احمداباد و احتمال میدادم از ناحیه آنها اسمی از من برده شود آن زمان همسایه حسین ... بودم کتابها و نوارها اعلامیه ها را داخل کیسه ای ریختم گذاشتم توی تنور وهیزم و بار گوسفند ریختم رویش و شاخه چوب و هیزم های دیگر بالای تنور بطوری که به زعم خودم کسی گمان نبرد از وجود آنها و خودم هم رفتم سیدی خانه دائیم دو سه روزی یکبار نیمه شب میآمدم سری میزدم میرفتم تا بعد از یک هفته ده روز گفتند آقایان آمدن منزلشان ظاهرا تعهدی از آنها گرفته بودند و آزادشان کرده بودند بعد بر گشتم منزل آرام آرام سال 57 اوج انقلاب شد و گرفت و گیرهای ساواک کم رنگ شده بود کتابها را از تنور در آوردم و...
سیدمحمدباقری پور
خاطراتی از ۱۲ بهمن سال ۵۷
روز ۱۲ بهمن قرار بود ورود امام خمینی ره از تلویزیون نمایش داده شود ما هم که تا آن روز با تلویزیون مخالف بودیم هرجا منبر میرفتیم میگفتیم علم یزید را بالای خانه شان نصب کردند حالا که قرار است ورود امام را تلویزیون پخش کند با حاج خانم گفتیم حالا کجا بریم ورود امام را نگاه کنیم همسایه ای داشتیم که از سالها قبل تلویزیون داشت ما هم بااش مخالف بودیم اوهم با ما مخالف بود شبها پشت بام الله اکبر میگفتیم اونها... ولی روضه هایش را میخواندیم، گفتیم ولش کن بریم خانه کبراخانم نگاه کنیم خلاصه یک غربیل گرفتیم جلوروی مان صبح موقع پخش ورود امام رفتیم خانه ایشان که آنطرف خانه ما بود یاالله یاالله ، گفتند پاشیم آقا آمده ، بفرمایین رفتیم بالا و سلام علیک ، آ حاج آقا خوش آمدین بفرمایین ، گفتیم آمدین تلویزیون نگاه کنیم، گفت ها حلال شده ؟! گفتیم حالا که امام آمده حلال شده ، گفت بفرمایید قدم بر چشم ، خلاصه رفتیم ورود امام را نگاه کردیم چه کیفی داد ، گفتیم چی تلویزیون خوب است، انشاالله امام زمان را هم همینطور ببینیم، خلاصه بندگان خدا چقدر ما را تحویل گرفتن ، آنها هم انقلابی شدند . و بعضیشان رفتند جبهه و شهید و جانباز شدند...
تا قسمت دیگر التماس دعا وقت نماز است.
خاطراتی از ۲۲ بهمن سال ۵۷ تا سال ۶۲
بعد از اینکه کلانتریها و ژاندارمری های ستم شاهی بوسیله مردم تسخیر شدند و بعضی هاهم به آتش کشیده شدند دیگر نه کلانتری بود نه شهربانی و نه ژاندارمری ، که امنیت شهرها، محله ها و روستاها را تأمین کند ، و هنوز کمیته های انقلاب هم بجای کلانتریها و ژاندارمری ها تشکیل نشده بود ، لذا خود انقلابیون امنیت محله های اطراف مساجد را بعهده گرفتند و هسته هایی را تشکیل دادند که شبها معمولا از ساعت ده شب تا اذان صبح با چوب دستی و چراغ قوه در کوچه ها و خیابانها گشت میزدند و امنیت را تامین میکردند تا کمیته های انقلاب و سپس پایگاهای بسیج مساجد تشکیل شدند ، ماهم در محله خودمان شبها در کوچه ها گشت میزدیم .
سال ۵۸ از محله آبکوه رفتم به محله پنج تن که از دوسال قبل در یکی از خیابانها «افسرودهخدا» با کمک اهالی مسجد امام حسن عسگری علیه السلام را ساختیم و اینجانب مسئولیت ساخت و تجهیز مسجد را بعهده داشتم در کنار مسجد اطاقی برای بسیج و تعاونی و شورا هم ساختیم و سال ۵۹ بسیج امام حسن عسکری علیه السلام را تشکیل دادیم و از سال ۵۸ تا سال ۶۲ مسجد و شورا و بسیج و تعاونی شده بود مثل اداره برای ما ، صبح ساعت ۸ میرفتم مسجد و بعد هم بانک و بعد هم تامین مصالح برای مسجد و بعد هم تهیه برنج و گوشت و مرغ و ماهی و... برای توزیع «بادفترچه های مخصوص» بین اهالی «اجناس کوپنی و غیر کوپنی» و گاهی هم تهیه یخچال و تلویزیون و... و دادن به اهالی با قرعه کشی و... شب هم ساعت ۱۰ و ۱۱بر میگشتیم منزل که خانم بنده خدا گوشه ای کِز کرده و خوابش برده .
تازه ساعت ده شب گشت بسیج شروع میشد که پاسبخش هم بودم .
برنامه گشت بسیج از این قرار بود که بعد از ظهر ساعت چهار پیاده و تنها میرفتم پایگاه مرکزی «مسجداسکندری آخر خیابان دریای آن روز[خیابان وحید کوی طلاب]که تا پایگاه امام حسن عسکری ما حدود چهار کیلومتر فاصله داشت» دو تا اسلحه کلاش و یک ژ۳ با خشاب و سر نیزه تحویل میگرفتم ژ۳ به یک دوش و دوتاکلاش هم به یک دوش هرسه هم مسلح و آماده پیاده این مسیر را تا پایگاه خودمان طی میکردم ، منزل هم نزدیک مسجد بود سه تا اسلحه را میبردم منزل یه گوشه اطاق میکذاشتم میرفتم مسجد ، نماز و جماعت و رسیدگی به کار مسجد و شورا و تعاونی تا ساعت ده شب ، ساعت ده شب هم نیروهای گشت شب که سه تا پُست دو نفری بود را تعیین میکردم میرفتم منزل اسلحه و سرنیزه و رمز شب را به هریک میدادم میرفتند سر پستهاشان تا ساعت یک میآمدند مرا از خواب بیدار میکردند اسلحه ها را تحویل میگرفتم آنها میرفتند پُست بعدی میآمد اسلحه ها و سرنیزه و رمز شب را به آنها تحویل میدادم میرفتند سر پستهاشان تا ساعت چهار که پاس آنها تمام میشد میآمدند اسلحه ها را تحویل میدادند میرفتند اسلحه ها را میبردم منزل یک گوشه میگذاشتم میخوابیدم تا ساعت ۸ که ببرم پایگاه مرکزی تحویل بدهم ، علاوه بر آنچه گفته شد گاهی هم شب سرزده میرفتم سر پستها که خواب نباشند و اگر احیانا خواب بودند اسلحه را یا سرنیزه را از کنار شان بر میداشتم که تنبیه شوند البته با رفق و مدارا ، ساعت هشت روز هم که میشد سه تا اسلحه بدوش راه میافتادم پیاده آرام آرام میرفتم پایگاه مرکزی تحویل بدهم وارد پایگاه مرکزی «مسجداسکندری میشدم» سلام خسته نباشید برادر ، سلاح هارا آوردم ، بگذار همونجا سرجاش، چشم ، خشابها پر است ؟! بله ! بگذار همونجا! چشم ، گذاشتم ، خدا حافظ برادر، خدا حافظ . تا ساعت چهار بعد از ظهر و پاس شب بعد ...
حالا که فکر میکنم موی بدنم سیخ میشود . که چطور سه تا اسلحه، باخشاب پر، روی ضامن، دوش فنگ، بدون محافظ، چهار کیلومتر راه پیاده ، آنهم در آن بحبوحه بگیروببند منافقین و فدائیان و ضد انقلابها ، اما اعتقاد ما به یک چیز بود : اَللّهُ مَعَکُم ،
سال ۱۳۶۲ هم دیگر منزل پنج تن را فروختم و شورا و بسیج و تعاونی و مسجد را تحویل تازه نفسها دادم بر گشتم به محله قبلی مان «آبکوه» و ....
تا خاطره بعدی شمارا بخدا میسپارم
خادم طلاب وروحانیون وانقلاب وانقلابیون
سیدمحمدباقری پور
خاطرات سالهای 1362 تا 1370
سال 1362 که بسیج و شورا و تعاونی و مسجد امام حسن عسکری علیه السلام را در پنج تن تحویل نیروهای تازه نفس دادم و منزل را هم فروختم برگشتم به محل قبلی مان قلعه آبکوه و فعالیت قبلی را در مسجدبنی هاشمی و بسیج ادامه دادم تا اینکه دوست بزرگوارم آقای شیخ محمدعلی الوندی که مسئول عقیدتی ناحیه فردوسی بود گفت: میای مربی عقیدتی ناحیه بشی ؟! گفتم: بله! گفت بعد ازظهر بیا ناحیه فردوسی که قبل از اذان مغرب بروی یکی از پایگاهها نماز جماعت مغرب را برگزار کنی بعدهم کلاس بگذاری! فردایش ساعت دو بعداز ظهر راه افتادم با مینی بوس رفتم فردوسی ناحیه بسیج سپاه ساعت چهار رسیدم آنجا! از آنجا با خودرو لنکروس سپاه راه افتادیم رفتیم من به یک روستا آقای الوندی به یکی از روستاها که نزدیکیهای چناران بود نماز مغرب را به جماعت خواندیم بعداز نماز جماعت و دعای فرج ودعای وحدت کلاس را طبق جزوه ای که داده بوند برگزار کردیم (هدف برگزاری کلاسها آماده شدن بسیجی ها برای اعزام به جبهه بود، چون درجبهه های جنوب وغرب سپاه وبسیج و ارتش و نیروهای محلی وعشایری در گیر دفاع از مناطق تحت حمله صدامی ها بودند) بعد از برگزاری کلاس عقیدتی یک مربی نظامی هم «که ژاندارم باز نشسته بود» کلاس آشنائی با اسلحه را شروع میکرد (چندتا اسلحه ژ3 و کلاش همراهمان برده بودیم برای آموزش کار با اسلحه) ساعت میشد حدود ساعت ده و یازده شب، اسلحه های باز شده را میبستند و داخل ماشین میگذاشتند برمیگشتیم ناحیه (از ناحیه تا روستا وپایگاهی که رفته بودیم حدود چهل وپنج دقیقه، یک ساعت راه بود) ساعت یازده و دوازده میرسیدیم ناحیه. از ناحیه «فردوسی»یک راننده وخودرو من و آقای الوندی را میآورد آبکوه منزلمان میرساند وبرمیگشت میشد حدود ساعت دوازده ویک بعد از نصف شب که شام میخوردم ومیخوابیدم (البته به خودمیگفتیم برادرانمان الآن در جبهه درگیرند ماهم اینجا باید کارکنیم) بعضی شبها هم که برف میبارید وقت رفتن خوب بودوقت برگشتن جاده خاکی روستا با بیابان یکی بود یک نفرمعمولا مربی نظامی کنار شیشه نشسته بود شیشه را میداد پائین که خط جاده را ببینید، به راننده فرمان میداد «راست، کمی به راست، کمی به چپ، مستقیم» که راننده از جاده منحرف نشود «چون بعضی جاها منحرف شدن از جاده چپ شدن ماشین بود» (با این مشکلات افراد را آماده میکردیم برای اعزام به جبهه) تا سال 1396 که یک روز در منطقه «سلمان» در حضور مسئول عقیدتی منطقه «آقای هاشمی سید روحانی بود»بودم که ایشان گفت آقای باقری پور کار تشکیلاتی کردی؟! گفتم من از اول انقلاب کارم در شورا و بسیج وتعاونی تشکیلاتی بوده است! گفت شاندیز میروی مسئول عقیدتی باشی؟! گفتم بله! (البته تحقیقیات لازم را برای گزینش قبلا کرده بودند) گفت فردا فتوکپی شناسنامه و عکس با خودت بیار؛ گفتم چشم، فردایش فتوکپی شناسنامه و عکس بردم دادم دیدم یک ساعت بعدش کارت مسئولیت عقیدتی ناحیه شاندیز را دادند و یک نامه معرفی هم دادند بعنوان مسئول عقیدتی به فرماندهی ناحیه شاندیز گفتند بروید ناحیه شاندیز خودتان را به فرمانده ناحیه معرفی کنید میگویند چکار کنید، بعدهم بروید کارگزینی سپاه «آن زمان خیابان نخریسی بود» لباس و لوازم بگیرید، فردایش با موتور سیکلت رفتم شاندیز، ناحیه را «بعداز فلکه اول» پیداکردم خودم رامعرفی کردم دفتر کاررا تحویلم دادند و چارت پایگاههای تحت پوشش ناحیه را نشان دادند گفتند چون بسیجیها کارگر و کشاورز وباغدار هستند معمولا شبها موقع اذان مغرب حضور دارند اگر قبل از اذان مغرب بروید بهتر است، یک هفته ای را با خودفرمانده ناحیه رفتم پایگاهها مرامعرفی کردند از آن به بعد هر شب یکی از پایگاهها را از کنگ و زشک وابرده تا ابراهیم آباد و ویرانی و سرآسیاب و گراخک و دهنو و ... به نوبت با موتورسیکلت خودم میرفتم و شبها معمولا ساعت یازده ودوازده شب برمیگشتم مشهد منزلمان . گاهی هم که برف وباران بود با اتوبوس میرفتم ناحیه واز آنجاهم با اتوبوس به روستای مورد نظر گاهی ساعت ده شب برف روی زمین و یادرحال باریدن پیاده میآمدم کنار جاده بچه های بسیج ازروستا تا کنار جاده همراهی میکردند «چون وسیله نبود فقط یک تویوتالنکروس بود که آنهم گاهی خراب بود گاهی هم که روشن بود در اختیار فرمانده بود که نیرو برای اعزام به جبهه جمع کند» از کنار جاده هر ماشینی میرسید سوار میشدم «البته برای اینکه شناسائی نشوم که پاسدار هستم راننده میگفت این موقع شب؛ میگفتم رفته بودم این روستا روضه خوانی دیرشد دارم برمیگردم خانه» ولی دل خوش بودم که برای انقلاب و آماده کردن نیرو برای جبهه دارم کار میکنم تلخی کار آسان وشیرین میشد . البته در خلال کارها گاهی هم ماموریت برای جبهه «گاهی کردستان،گاهی سرپل ذهاب، گاهی ایلام، گاهی اهوازو...»
خلاصه دوسال را به همین منوال گذراندیم که مسئول عقیدتی منطقه سلمان «آقای هاشمی ومعاونش منتقل شدند به قسمت دیگری و یک روحانی دیگر آقای یوسفی سید بود شد مسئول عقیدتی منطقه سلمان» بعد هم از دفتر نمایندگی امام ره «حاج آقا رضایی» اعلام کردند شما بعنوان معاون عقیدتی منطقه سلمان انتخاب شدید بیائید حکمتان را بگیرید بروید منطقه سلمان خودتان را معرفی کنید . رفتم حکم ماموریت را گرفتم رفتم منطقه سلمان بعداز تی بی تی روبروی مسجد اسکندری کارم را شروع کردم «بعد از چار پنج سال دویدن در روستاهای ناحیه فردوسی وناحیه شاندیز راحتتر شدم چون هم جنگ تمام شده بود وهم کار نزدیک منزل بود و ساعت اداری قبل از ظهر» .
خلاصه دوسال هم معاون عقیدتی منطقه سلمان بودم تا اینکه سال 69 مناطق سه گانه «سلمان، مالک اشتر و ابوذر» را جمع کردند و کارهای عقیدتی بسیج سپاه منحصر شد به سپاه مشهد خیابان کوهسنگی ونیروهای عقیدتی سه منطقه را به یگانها و شهرستانها اعزام کردند و من ماندم و یک نفردیگر در بخش عقیدتی سپاه مشهد «حاج آقا باخرد مسئول و من هم معاون» .
سال 70 اطلاعیه زدند برای جذب قضات روحانی دادگستری شرطش قبولی در امتحان ورودی با نمره حداقل دوازده بود من هم از طرفی ده سال بود از درس و بحث مستقیم حوزه فاصله داشتم و از طرفی چون جنگ تمام شده بود در قسمت عقیدتی بی کار بودم «حضور ما در دفتر کار صرفا حاضر بودن بود چون کاری در پایگاههای بسیج مثل قبل نبود» و میگفتم بروم جای دیگری که کار باشد «اصلا به حقوقش فکرنمیکردم بحمدالله به همان حقوق کمی که سپاه میداد قانع بودم تازه بعضیها همان حقوق راهم نمیگرفتند حتی یک تلفن شخصی هم که میخواستند بزنند اول دوریالش رامیانداختند داخل قلک کنار گوشی تلفن» با خودم گفتم بروم در امتحان شرکت کنم ببینم چیزی در چنته دارم ؟! رفتم در امتحان شرکت کردم هفته بعدش رفتم اطلاعیه را نگاه کردم باتعجب دیدم با نمره چهارده و هفتادو پنج قبول و از بین چهل و چهار پنج نفر نفر چهاردهم شده ام ونوشته بودند قبولیها از تاریخ ... بیایند دادگستری مرکز طبقه ... برای کار آموزی (ظاهرا ششماهه بود) ضمنا به مسئول مستقیم عقیدتی سپاه که حاج آقا باخرد بود گفتم من ... قبول شدم میخواهم بروم کار آموزی «کارآموزی ششماهه است» که ایشان هم فرمودند هر وقت خواستی بروی به من اطلاع بده برو اشکال ندارد.
در موعد مقرر مرخصی نوشتم ایشان با مرخصی بدون حقوق یک ماهه موافقت کردند گفت تمام شد باز بیا مرخصی بگیر خلاصه رفتم کار آموزی و یک ماه تمام شد مجدد رفتم مرخصی نوشتم ایشان زیرش پاراف کرد موافقت نمی شود گفتم خُب من دیگر نمیآیم سر کار گفت برو ولش کن اشکالی ندارد من از نظر تشکیلاتی آن رانوشتم چون نمیشود با این مقدار مرخصی موافقت کرد . خلاصه رفتم دوره کار آموزی شش ماهه تمام شد یک روز از دفترنمایندگی دوست قوچانی داشتیم حاج آقای اسماعیلی «یک برادرش اسماعیلی خطاط مشهور آستانقدس بود و برادر دیگرش در اداره آستان قدس هم دوره ای ما در مدرسه دورب بود» زنگ زد گفت آقای باقری پور شما حالا دیگه قاضی شدی به دفتر قضائی هم نمیشه معرفیت کنیم بیا استعفایت را بنویس که از لیست ما خارج شوی و ... این بود که بعد از ده سال خدمت در بسیج و سپاه و مربی گری و ... از سپاه منتقل شدم به دستگاه قضائی و...
خادم طلاب وروحانیون وانقلاب وانقلابیون
سیدمحمدباقری پور
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: کـتــاب مـوبــایــل بـاقــری ، اشعار و سروده های باقری ، کتاب نوشته های باقری