تدریس عاشقانه در دل کوه‌ها

به مناسبت روز معلم سراغ «عزیز محمدی‌منش» معلم فداکاری رفتیم که طی 23 سال، کوه‌به‌کوه دنبال دانش‌آموزان عشایر می‌رود و به‌قول خودش 28 شغل دارد

نویسنده : مجید حسین زاده | روزنامه‌نگار

پیدا کردنش کار ساده‌ای نیست، چون بیشتر روزهای هفته را در مناطق صعب‌العبور و میان کوه‌ها می‌گذراند و تلفن‌همراهش آنتن نمی‌دهد، اما این گفت‌وگو دقایقی بعد از بازگشت او از یک سفر هیجان‌انگیز انجام می‌شود. سفری برای سر زدن به 3 خانواده‌ای که 23 سال پیش وقتی سرباز معلم بوده برای تدریس به دانش‌آموزان‌شان، آن جا رفته است. خودش در این باره می‌گوید: «رفتم تا ببینم چه می‌کنند و در چه حالی هستند. آن موقعی که سرباز معلم بودم، به آن‌جا رفته بودم. الان آن جا 5 خانواده زندگی می‌کنند. مهمان‌نوازی کردند و با دوغ محلی از ما پذیرایی کردند. دانش‌آموزانم بعد از 20 سال، ازدواج کرده بودند، یکی‌ از آن ها الان دو بچه دارد و دو نفرشان لیسانس گرفته‌ بودند». این‌ها صحبت‌های «عزیز محمدی‌منش» معلم مناطق عشایری لرستان است، آموزگاری که او را با دانش‌آموزانش در مناطق سخت گذر می‌شناسند، با کوهستان‌های سرسخت و صخره‌های زمخت،اما همه این سرسختی، او را از رفتن و رسیدن به دانش‌آموزان برای خدمت در شغل شریف معلمی نترسانده است. به مناسبت روز معلم و در پرونده امروز زندگی‌سلام، با او گفت‌و‌گویی داشتیم که در ادامه خواهید خواند.

در دل کوه‌ها به‌دنبال گنج هستم!
از او می‌پرسم که این روزها چه می‌کند که می‌گوید: «الان دارم بارم را می‌بندم که به استان‌های دیگر کشور بروم. درست است که بچه لرستان هستم و تا امروز فقط در استان خودم به دنبال دانش‌آموز بودم، اما می‌خواهم به استان‌های دیگر بروم، در جاهایی که باید 2 ، 3 روز یا حتی 4 روز پیاده‌روی کرد تا بتوان به یک دانش آموز خدمت کرد. می خواهم به جاهایی بروم که هنوز معلم برای‌شان نرفته است یا نمی‌تواند برود، می‌روم آن جاها را پیدا کنم. بعضی‌ها وقتی من را در دل کوه‌ها می‌بینند، خیال می‌کنند که گنج‌یاب هستم. من هم به آن‌ها می‌گویم که دنبال گنج آمدم. می‌گویند چه جور گنجی؟ می‌گویم گنج‌های من راه می‌روند! می‌گویند یعنی چه؟ می‌گویم دانش‌آموز هستند، آن‌ها اگر درس بخوانند یک روز دانشمند می‌شوند و یک گنج برای مملکتم به حساب می‌آیند».

این‌طور نبود که از بچگی عاشق معلمی باشم
ماجرای ورود او به شغل شریف معلمی، برمی گردد به 23 سال پیش. «محمدی‌منش» درباره این‌که آیا از بچگی دوست داشته معلم شود یا خیر، می‌گوید: «من کودکی سختی را گذراندم، در زمین‌های کشاورزی درو می‌کردم، چند بز و بزغاله داشتیم، کارگری می‌کردم و ... ، بالاخره سختی کشیدم. این‌طور هم نبود که از بچگی دوست داشته باشم معلم شوم، البته عاشق طبیعت بودم. سال 79 قرار بود سرباز شوم که یک نفر به من گفت تو عشایری، برو سرباز معلم شو. پیگیری کردم و گفتم من می‌خواهم جایی بروم که دورترین جا باشد و کسی نتواند برای تدریس به آن جا برود. از همان اول این را گفتم و آن‌ها هم انگار خوش‌شان آمد. بعد از چند وقت به من خبر دادند که با سرباز معلمی‌ام موافقت شده و من را به جایی فرستادند که داستانش طولانی است، اما وقتی با سختی زیاد به آن جا رسیدم، دیدم 3 خانوار هستند و 11 دانش‌آموز دارند. دیدم تجربه خوبی بود، سال بعد، زودتر از شروع سال تحصیلی رفتم و 2 سال نزد آن‌ها به عنوان سرباز معلم بودم. بعد از آن که سربازی‌ام تمام شد، به عنوان معلم حق‌التدریس مشغول شدم و بعد از آن سالی یک‌جا را پیدا می‌کنم و برای تدریس به دل کوه‌ها می‌زنم.»

بیشتر از 300 دانش‌آموز بازمانده از تحصیل داشتم
از او می‌پرسم که آیا آماری از تعداد دانش‌آموزانش در این سال‌ها دارد؟ او این‌طور پاسخ می‌دهد: «قدیم‌تر این سوال را از من کرده بودند و گفته بودم تقریبا 200 دانش‌آموز. اما سال پیش با کمک یک معلم دیگر که بررسی کردیم، متوجه شدیم که تاکنون بیش از 300 دانش‌آموز داشتم که بازمانده از تحصیل بودند و حداقل در حد خواندن و نوشتن به آن‌ها یاد دادم. من صبح به بچه‌ها درس می‌دهم؛ حتی در برخی مواقع بعدازظهرها و شب‌ها. در مناطق عشایری یک معلم کار تدریس را برای ۹ پایه تحصیلی انجام می‌دهد، در واقع یک معلم در کوه‌ها و مناطق عشایری به اندازه یک دانشگاه کار تدریس را انجام می‌دهد، بدون این که از کسی انتظاری داشته باشد».

من 28 شغل دارم
«به جز تدریس به ۹ پایه تحصیلی، من کارها و وظایف دیگری مانند آرایشگری، هیزم شکستن، محیط بانی، محافظت از طبیعت، پزشکی و ... را در این مناطق به عهده دارم». او با این مقدمه می‌گوید: «یک معلم عشایر 28 شغل دارد و کارش فقط این نیست که برود سر کلاس، درس بدهد و بقیه اوقات را برای کارهای شخصی خودش برنامه‌ریزی کند. مناطق عشایری هیچ‌گونه امکانات رفاهی مانند برق، آب ‌لوله‌کشی و ... ندارد، با هزینه شخصی خودم یک سیستم انرژی خورشیدی تامین‌کننده برق خریداری کرده‌ام تا علاوه بر تدریس دانش آموزان تا غروب، به‌نوبت شب‌ها به خانه‌های آن‌ها بروم و فیلم سینمایی و آموزشی و کمک‌درسی در خانه‌های کپری آن‌ها پخش ‌کنم. باتری، پنل خورشیدی، ویدئو پروژکتور و ... را با هزار بدبختی می‌برم برای عشایر، با پای پیاده می‌برم در دل کوه‌ها. یک بار یک نفرشان به من گفت این کارت، چندین میلیارد برای ما ارزش دارد. شنیدن همین جمله برای من هم چندین میلیارد ارزش داشت و حالم را خوب کرد.»

در کوه‌ها، بارها مرگ را به چشم خودم دیدم
از او می‌پرسم که پیمودن مسیر در کوه‌ها خطرناک نیست که می‌گوید: «خیلی خطرناک است و من بارها، مرگ را به چشم خودم دیدم. یاغی هست در کوه، قاتل‌ها هم بعضی اوقات به کوه‌ها پناه می‌برند. چندین بار جلوی من را گرفتند، غارتم کردند، ولی خدا کمک کرده که کم نیاورم. جاهایی هست که در کوه گیر می‌کنید و مرگ را از هر لحظه و جایی به خودتان نزدیک‌تر می‌بینید. بگذارید یک خاطره از این اتفاق‌ها برای‌تان بگویم. سال 83 در دل کوه‌ها، یادم هست که حقوقم 42 هزار و 625 تومان بود. می‌خواستم جایی بروم که معلم نداشت. گفتم یک معلم با خودم ببرم، جای خودم بگذارم چون چند وقتی باید می‌رفتم آبادی و بعدش برمی‌گشتم. با هم راه افتادیم و در تاریکی به یک چشمه رسیدیم. گفتم آقای فلانی، اگر شب به خانه عشایر برسیم چون روزها خیلی کار می‌کنند و خسته‌اند، درست نیست. بیا امشب را در طبیعت بخوابیم. سنگ بزرگی به اندازه نصف یک ساختمان بود، رفتیم در کنار آن خوابیدیم. چراغ‌قوه و چاقو را هم کنار دست‌مان گذاشتیم که اگر حیوانی آمد، آماده باشیم. نیمه‌های شب بود که احساس کردم یک چیزی دارد پایم را قلقک می‌دهد و لیس می‌زند. دیدم یک هیکل بزرگی، زیر پایم است، اما هیچی دیده نمی شد. یک باره دیدم که این بنده خدا پرید و فرار کرد و من پشت سرش دویدم. نزدیک 400 یا 500 متر روی سنگ‌های تیزی که با کفش نمی شد روی آن راه برویم، با پای برهنه دویدیم. شروع کرد به اعتراض که چرا من را این جا آوردی، به خاطر 42 هزار تومان داری من را نابود می‌کنی و ... . خلاصه من برگشتم جای سنگ، دیدم که آن حیوان هم از ترس ما فرار کرده. چراغ‌قوه را انداختم آن جا، دیدم جای پاهایش به اندازه یک کف دست پهن و به گمانم خرس بوده است. دیگر آن معلم رفت که رفت و دیگر هیچ‌وقت با من نیامد».

دانش‌آموزانم را با احترام به نظر جمع آشنا کردم
یکی از پست‌های پربازدید او در پیج شخصی‌اش مربوط به برگزاری انتخابات در یک کلاس است که تحسین دنبال‌کنندگانش را هم در پی داشت. خودش در این باره توضیح می‌دهد: «می‌خواستم یکی از دانش‌آموزها را مبصر کلاس کنم. دخترها گفتند که باید مبصر کلاس یک دختر باشد و پسرها گفتند که نه، یک پسر باید مبصر کلاس باشد. تقریبا 20 نفری بودند و گفتم باید انتخابات برگزار شود. قبول کردند و در رای‌گیری بعضی از پسرها به دخترها رای دادند. در تصویر، همین دختری که دارد رای می‌دهد، بیشترین رای را آورد و مبصر کلاس شد. از 16 نفری که رای دادند، 11 رای به او اختصاص داشت. پسرها بعد از آن بیرون رفتند و حتی درگیر شدند که چرا از بین خودشان کسی رای نیاورده است. بعد از چند وقت، همه از این دختر حرف شنوی داشتند. مثلا وقتی من می‌خواستم یک چایی بخورم، او از آن‌ها جدول ضرب می‌پرسید، املا می‌گرفت و ... . دختر زرنگی بود و الان به نظرم کلاس اول راهنمایی است. به این ترتیب، بچه‌ها را با احترام به نظر جمع آشنا کردم و نتیجه خوبی هم داشت.»

دانش‌آموزان عشایر سرشار از هوش هستند اما حیف...
از او می‌پرسم که آیا دانش‌آموزان عشایر که تا قبل از او، معمولا معلم نداشته اند و آشنایی با درس و مدرسه ندارند، باهوش هستند و دل به درس می‌دهند که می‌گوید: «امسال رفتم جایی که عشایر در پاییز اتراق می‌کنند و دو ماه در آن جا‌ می‌مانند. دانش‌آموزی داشتم که از نظر آواز در کشور نظیر نداشت؛ یعنی اگر در این برنامه‌های استعدادیابی شرکت می‌کرد، همه مردم ایران به او رای می‌دادند، اما متاسفانه دانش آموزهای عشایر آن قدر که به کار عادت کرده اند، به درس عادت ندارند. من الان کلاس اول، دوم تا پایه نهم را تدریس می‌کنم، آن هم با امکانات سنگ و چوب و بعد از چندین روز پیاده‌روی در دل کوه‌ها؛ چراکه می‌بینم بعضی از این دانش‌آموزها، استعداد خیلی خوبی دارند به شرطی که خانواده‌هایشان بگذارند و امکانات اولیه باشد. اگر بگویم که این‌ها از دانش‌آموزهای شهری تیزهوش‌تر هستند، اغراق نکرده ام».

خوشحالی دخترهای عشایر وقتی برایشان چادر خریدم، یادم نمی‌رود
او درباره یکی از خاطره‌انگیزترین کارهایی که برای عشایر کرده هم می‌گوید: «من برای دل خودم، خیلی کارها برای عشایر انجام دادم. یک بار چندین دختر عشایر آمدند جای من و گفتند که ما آرزو داریم با چادر خوشگل نماز بخوانیم. رفتم تهران و از خیران تعدادی چادر برای دخترهای عشایر گرفتم. از دزفول نزدیک 8 ساعت با یک خودرو در راه‌های پر از پیچ و گردنه، از وسط شن‌ها و ... رفتم تا رسیدم به جایی که باید با گرگر از روی آب عبور می کردم. بعد یک قاطر گیر آوردم و 2 روز رفتم تا به دخترهایی برسم که از من تقاضای چادر کرده بودند. تقریبا 5 روز برای رسیدن به آن‌ها در راه بودم، اما خوشحالی آن دخترها بعد از دیدن چادرها برای من از همه چیز این جهان باارزش‌تر بود و یادم نمی‌رود. بعدش هم گفتند که با ما، نماز و اذان کار کن. یکی از بچه‌ها پیش‌نماز شد و نماز زیبایی در سکوت آن‌جا اقامه شد که توصیفش خیلی سخت است. صدای اذان در آن سکوت، بی‌نهایت دلنواز بود و توجه همه افراد آن جا را به خودش جلب می‌کرد.»

در رتبه‌بندی معلم‌ها برای من زدند فاقد رتبه!
او یک گلایه هم از وزیر آموزش و پرورش دارد و می‌گوید: «من تا حالا با کمک خیرها، 50 تا کانکس بردم در مناطق محروم. بیش از 300 دانش‌آموز پیدا کردم و به آن‌ها در حد توانم چیزی یاد دادم، 20 معلم از همین طریق جذب ‌شده اند، بیش از هزار زن باردار و عقرب گزیده و گم شده در کوه و بیمار و ... را ما نجات دادیم، بعد وزیر آموزش و پرورش آمده،20،10 ،40،30 کرده و من را زده فاقد رتبه. یکی از همکارانم که شنیده من را فاقد رتبه زدند، برای من گریه کرد!

تا حالا هدیه روز معلم نگرفتم
از او می‌پرسم که آیا تا حالا، هدیه روز معلم گرفته که می‌گوید: «در این جاهایی که من می‌روم، اصلا نمی‌دانند معلم چی هست چه برسد به روز معلم و خرید هدیه برای او! فقط تنها چیزی که از من می‌خواهند این است که برای بچه‌هایشان قلم و دفتر ببرم، بخاری، وسایل خوردنی و لباس. دیگر نمی‌گویند با این همه سختی می آیی، جانت را به خطر می‌اندازی و ...، از تو تشکر کنند. تا حالا اصلا هدیه روز معلم از دانش‌آموزی نگرفتم و توقع هدیه روز معلم هم ندارم. اصلا برایم مهم نیست این چیزها. یادم هست که آن اوایل به من می‌گفتند که اگر به عنوان معلم جای عشایر بروی، بهترین عسل را به تو می‌دهند، برایت حیوان شکار می‌کنند، باکیفیت‌ترین لبنیات را می‌خوری و ... . البته من به امید این چیزها نرفتم، ولی بعدها دیدم که اصلا خبری از این چیزها نیست؛ چون مردم این منطقه بسیار فقیر هستند و حتی خودشان ندارند که چنین چیزهایی بخورند».

خواهش من را به گوش نیکوکارها برسانید
«به عنوان حرف آخر، فقط یک خواهش دارم که به خیران بگویید به ما کمک کنند. بعضی از این جاهایی که می‌روم، ناهار و شام دانش‌آموزان، نان و پیاز یا نان و دوغ است». او ادامه می‌دهد: «خیران کمک کنند برای خرید وسایل آموزشی، مایحتاج اولیه زندگی و ... برای این افراد که هموطن ما هستند. پاهای من به‌سختی این راه‌ها عادت کرده و البته هیچ چشمداشتی از کسی ندارم، اما مسئولان و نیکوکارها حواس‌شان بیشتر به بچه‌های کوهستان باشد؛ بچه‌هایی که حق ‌دارند بیاموزند، حتی اگر این حق را در پسِ چهره سرخ و آفتاب سوخته عشایری و شرم کودکی‌شان فریاد نمی‌زنند.»

jpgfile_21201_103150_638185727429712734.jpg

jpgfile_21201_103150_638185727430202738.jpg

jpgfile_21201_103150_638185727430492998.jpg

jpgfile_21201_103150_638185727430792843.jpg

jpgfile_21201_103150_638185727431273207.jpg


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: گــزیــده خـبــرهــا و نـشـریــات

تاريخ : سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ | 10:36 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |