
<< | >> |
khamenei.ir- جانبازها وسطِ حسينيه، يک مربعِ بزرگ درست کردهاند و 3 ضلعش را نشستهاند. يک ضلع مربع هم باز است براي آمدنِ آقا. سه نفر روي تخت هستند و باقي روي صندلي يا ويلچر نشستهاند؛ دسته ۴۹ نفره جانبازهاي قطع نخاعي و بالاي ۷۰درصد -که همزمان چشمها و يک يا دو عضو بدن خود را از دست داده اند- مشتاقِ ديدارِ رهبرِ انقلاب هستند.
آمدنِ آقا نزديک است که يکي از خوشسخنهاي جانباز بهجا ميگويد: "سلامتي بزرگ جانبازِ انقلاب صلوات."
آقا نزديکِ ۱۰:۳۵ واردِ حسينيه ميشوند؛ شعارها مخلوط است و قوام نميگيرد و کلام روي صورتِ خيليها جايش را به اشک ميدهد.
آقا ميروند سراغِ اوّلين تخت که جانبازِ ۷۰درصد نخاعِ گردني است از اردبيل. ستّاري که ۲۸ سال است جانباز شده و هنوز لبخند به لب دارد و بشّاش است، چشمانش از ديدنِ آقا ميدرخشد و صورتش همه رضايت و شادي است. از او ميپرسم که راضي است يا نه؛ از پرسشم تعجّب ميکند. آقا همان طور که معروف شدهاند و -بگذار بگويم متفاوت با همه مسئولين مملکتي- ميبوسندش؛ ممتد و پشتِ سرِ هم.
جانباز بعدي بيوکِ آقاصحابي است. لهجه دارد. او هم بيشتر از ۲۸سال است که جانباز شده. آقا با او آذري صحبت ميکنند: زنجانلي سان؟! پسرش هم اشکريزان است مانند پدر. نامهاي ميدهد دستِ آقا. او در ۵ عمليّات مجروح شده و آقا او را و همه را مثلِ هم، باتوجّه و ممتد بوسهباران ميکنند.
آقا به جانباز بعدي ميگويند: پاتون قطع شده؟
جانباز ميگويد: ارزشي نداشت!
محمّدحسين حاجيزاده، جانباز بعدي از يزد است. به آقا ميگويد به دخترمون ديگه کارت ندادن.
"چرا؟"
"ديگه گفتن دو تا همراه باشه!"
"اي بابا..."
داماد خانواده ميگويد: يزديها مظلومن ديگه!
آقا با خنده جواب ميدهند: حالا خيلي هم مظلوم نيستن!
جانبازِ باصفايي است که وقتي درباره رفقايش ميپرسم، از ۳۰ نفري ميگويد که در سنگر شهيد شدند. نگاهش از روي صورتم برميگردد و گوشهاي از حسينيه را نگاه ميکند و چشمش هم نمناک ميشود.
بيشترشان براي ديدنِ آقا ذوق دارند و مثلِ باران ميبارند. اما نشاط و شور آقا فضا را عوض ميکند. از همسرهايشان ميپرسند؛ از مادرها هم و از بچّهها. آقا به اين 2 مورد بسيار توجّه دارند. نديدم موردي باشد که آقا از همسر جانباز نپرسند. همسر ايثارگر و چشمبهراه مظلوم است. او که خاموش صبر کرد و سوخت و ساخت و يک پاي مجاهدتِ مردِ خانه بود. او که همه زخم زبانها را تاب آورد و همه طعنههاي «چرا جوانيات را، زندگيات را، دنيايت را پاي يک مرد ويلچري سر کردي» را تحمّل کرد و از امانت خدا روي زمين نگهداري کرد. آقا حواسشان به اين نکته هست و توي سخنرانيشان هم به اين اشاره ميکنند: "اين خانمهايي که بهعنوان همسر، پذيراي رنج شما هستند به معناي واقعي کلمه ايثارگرند و خدمت آنها ارزش خيلي بالايي دارد. رنج مريضداري از رنج مريضي اگر بيشتر نباشد، کمتر نيست."
جانبازان روي تخت همين 3 نفرند. آقا باقي را هم مثلِ اينها تحويل ميگيرند. هنوز آقا روي ضلعِ يک هستند. احوالِ همه اهالي خانه را از جانباز ميگيرند. اگر يکيشان نيامده باشد، حتما ميگويند که «سلام من را برسانيد». يکي از جانبازها اين طرف سلامِ يک آسايشگاه جانبازان را به آقا ميرساند و ميگويد همه آنها دوست دارند آقا را ببينند. آقا ميگويند: «اميدوارم ببينمشان، هر جا که شد». اين جانباز، چفيه آقا را ميگيرد. بيشتر جانبازها، چفيه را گرفتند و آقا دقّت دارند که بلافاصله روي شانهشان چفيه گذاشته شود. جانبازها هم از همان چفيه روي شانه ميخواهند. جانباز ديگري از بيسعادتياش ميگويد که بعدِ اين همه سال تازه توانسته آقا را ببيند. آقا هم ميگويند که «اين بيسعادتي» ايشان است که بعد اين همه سال تازه توانسته اين جانباز را زيارت کند.
جانباز ديگر را پسرخالهاش مشايعت ميکند که خود، فرزندِ شهيد است. 3 تا بچّه هم دارد. آقا بعدِ خوش و بش با ايشان، جانباز ديگري را در آغوش ميگيرند. جانباز هم انگار بعدِ سالها تازه دوست صميمياش را زيارت کرده است. به آقا ميگويد: «يادتان است سال ۶۳ آمده بوديد آسايشگاه جانبازان؟ آن موقع رئيس جمهور بوديد...» او حتّي ميگويد که با هم عکس يادگاري هم گرفتند.
"سرتان را بالا کنيد تا ببوسمتان". جانباز ايلامي هم سرش را بالا ميکند و شروع ميکند به خواندنِ عبارتهايي از زيارت جامعه کبيره. ميپرسند که ايشان روحاني هستند که همراهان تأييد ميکنند. جانباز سلامِ تمامِ ايلاميها را خدمت آقا ابلاغ ميکند. آقا هم ميگويند که سلامِ ايشان را هم به ايلاميها برسانند.
نفرِ بعدي مانند همه کساني که چشمانشان نمِ ديدار را به خود گرفته به گريه ميافتد؛ دستِ راستش را که از آرنج قطع شده از زيرِ عبا روي قباي طوسي آقا ميگذارد و سير گريه ميکند و فرماندهان ارتش و سپاه و ناجا هم چشمشان رو به سرخي است. آقا به پسرِ کوچکي اشاره ميکنند که يکي دو ساله به نظر ميآيد. «اين کوچولو مالِ شماست؟» و بعد ميخندند. جانباز ميگويد: «آقا خيلي مخلصيم». ميگويد: «اسمش امير علي است...» بچّه ديگري هم آن بين، مثلِ پدر و مادرش گريه ميکند. آقا ميگويند: «بچّه را آرام کنيد...» خانم آن قدر هيجان دارد که فکرش پيش گريه بچّه نيست. آقا خودشان کودک را -که گريه ميکند- مخاطب قرار ميدهند: «جان... جان...» مادر هم انگار تازه فهميده باشد سعي ميکند کودک را آرام کند. آقا هم روي سرِ جانباز خوشبرخوردِ بيرجندي دست ميکشند و ميروند سراغِ جانباز بعدي.
آقا به جانباز بعدي که نميتواند حرف بزند و در رنج است ميرسند. حالِ جانباز و نگاهش کنترل ندارد، با حرکتِ دست و صورت و چشمان و دهاني که يک دنيا حرف داردشيون ميکند؛ دلِ سنگ آب ميشود. آقا اميد ميدهند که انشاءا... فرداي قيامت به زبان فصيحي صحبت ميکند و آرزو ميکنند که با همان زبان براي ما هم دعا کند.
جانباز بعدي که 2 چشمش را از دست داده از شوراي انقلاب ميگويد. ميگويد: «در حفاظت خدمتتان بوديم.» آقا يادشان نميآيد. جانباز تهراني که صفري نام دارد ميگويد: «شما در آن جلسه گفتيد که به آني که شما رأي داديد، من رأي ندادم». آقا ميخندند: «چه خوب يادتان است...» جانباز تهراني توضيح ميدهد که بعد هم بنيصدر آنها را ناراحت کرده بود و اضافه ميکند: «شما هم گفتيد که جبران ميکنيد.» آقا ميپرسند: «جبران کردم؟» جانباز جواب ميدهد: «بله آقا». آقا ميخندند. جانباز شعري ميخواند:
لب را گشوده ايم به شکر و ثناي دوست
سر را سپـرده ايم به حکم قضاي دوست
بيمار عشق و زخمي تيغ شهادتيم
مرهم نهاده ايم به دل، از دواي دوست
تا ديده بصيرت ما بازتر شود
بستيم چشم خويشتن از ماسواي دوست
آقا ميپرسند شعر از کي بود؟ جانباز اسم آقاي محدثي را ميآورد.
آقا ميآيند سراغِ جانباز بعدي. جانبازها چفتِ هم نشستهاند. آقا ميگويند: «همچين به هم چسبيدهايد که نميشود آمد جلو.» جانباز املشي هم بالاي ۳۰سال است که جانباز شده است. آقا براي آيتا... ربّاني املشي هم خدابيامرز ميفرستند.
سخت است سربلند کردن مقابلِ جانبازها. وقتي يکيشان ميگويد: «کربلاي ۵ نخاعي شدم و در عمليات بدر چشمم را از دست دادم». آقا هم يک لحظه سکوت ميکنند.
جانبازِ بعدي از سيستان و بلوچستان است. آقا با اشاره به فرزند جانباز ميپرسند: «چند تا از اينها داري؟» جانباز ايرانشهري ميگويد: «دو تا دختر، دو تا پسر». از پسرها که همراهِ پدر آمدهاند از درسشان ميپرسند.
ديگري ميگويد: «ما هزار تا صلوات نذر کرديم که بتوانيم شما را ببينيم». گويا تا ديشب هم نميدانسته که قرار است آقا را ببيند. آقا هم گفتند: "خدا شما را حفظ کند."
بعضي از جانبازها هم نامهاي به آقا ميدهند و برخي هم درخواستهايي دارند. آقا برخيشان را همانجا پاسخ ميدهند. مثل يکي از اين درخواستها که حضور جانبازهاي قطع دو پا بود در يکي از جلسههاي عمومي آقا. آقا هم گفتند: "حرفي ندارم."
جانباز بعدي از ابتداي جلسه بيش از بقيه شور نشان ميداد و صلوات ميگرفت. اين جانباز تا آقا را ديد شروع کرد به شعر خواندن درباره امام زمان (عج). آقا از حرف زدن ايشان خوششان ميآيد و ميگويند: "چه خوشبيان و خوشتقرير هستيد".
وسطِ ديدار، يک نفر توضيح ميدهد که به جانبازان که 2 چشمشان را از دست دادهاند، به جاي روشندل، ميگويند بصير. آقا هم ميگويند: "بصير هم هستند. واقعاً اينطور است".
جانباز بعدي هم شرحِ جذّابي دارد و ميگويد شهيد هم شده است! ميگويد حتّي ۴۸ساعت هم داخلِ سردخانه خوابيده و جز زبان و گوش چپش، همه بدنش پر از ترکش شده است. اراکي است؛ از هزاوه. به آقا اشاره ميکند: «ما از هزاوه هستيم. همان جايي که جدِّ مبارک شما هستند». شيوا صحبت ميکند: «۶۵ بار جرّاحي شدهام». آقا از عدد ۶۵ متعجّب ميشوند. ميگويد در آلمان جرّاحي شده و براي آلمانيها سؤال بود که چرا ما ميجنگيم. خاطرهاي هم از يکي از سفرهايش به آلمان دارد:
وقتي وارد آلمان شديم، گفتند شما که نميتونستيد چرا به عراق حمله کرديد... من هم گفتم ما حمله نکرديم...
آقا حرفش را قطع ميکنند: ميخواستيد بگيد ميتونيم خوبم ميتونيم!
همه ميخندند.
او توضيح داد که آلمانيها وقتي ديدند روي ترکشي که از بدنم در آوردند نوشته «آلمان»، ديگر سؤال نپرسيدند و فهميدند که آنها جنگطلب و حامي ظالم هستند نه ما. آقا از بيان اين خاطره خيلي خوشحال شدند و در سخنرانيشان به اين نکته اشاره ميکنند: "نگاه به شما، نشاندهنده جنايات آن قدرتهايي است که از رژيم صدام حمايت کردند. حضور شما مبين حقايق تاريخي، معرفتي، سياسي و بينالمللي است."
جانباز بعدي هم در پاسخ به سؤالِ آقا که پرسيدند «اهلِ کجايي» ميگويد: «زيرِ پايِ شما، همين تهران.» بعد هم ميگويد که ورزشکار است. آقا ميپرسند: «چه ورزشي؟» جانباز از گلبال ميگويد و شنا. ادامه ميدهد که دوست دارد بپرد با چتر. آقا هم نگاهي به جانباز ميکنند و ميگويند: "اگر خانمتان اجازه بدهند، من هم اجازه ميدهم."
جانباز بعدي که دو چشم ندارد و دو دست هم، ميگويد که اگر باز هم سلامتي پيدا کند، از کشورش دفاع خواهد کرد. آقا ميگويند: «همين روحيه است که کشور را نگه ميدارد».
جانباز بعدي به صورت پيشفرض با آقا ترکي صحبت ميکند. آقا هم با «هاراليسان» شروع ميکنند. بعد هم به جانباز ترک ميگويند: «اَيلش...» که گوش نميدهد و نمينشيند. او دست انداخته روي شانه آقا و آقا هم انگار دوست داشته باشند تا قيامت دستشان دورِ گردنِ جانباز باشد، مشغول احوالپرسي ميشوند. اسمش ابراهيم است و به آقا چيزي ميگويد که مفهوم نيست. آقا هم ميگويند: «نمنه؟» او بارِ ديگر لرزان و بغضناک تکرار ميکند. آقا متوجّه نميشوند تا بالاخره به سختي به فارسي ميگويد: «دست جانبازتان را روي قلبِ من بگذاريد آقا». آقا چنين ميکنند و پسرِ کوچکِ جانباز، حواسش جمع است و چفيه آقا را ميگيرد.
جانباز لاهيجاني هم منقلب است. آقا هم ميخواهند کمي فضا را بشکنند: «حتما چاي هم زياد ميخوريد؟» بغض جانباز فروکش نکرده... آقا چفيهشان را ميدهند.
فرزندِ يک ماهه جانباز را هم آقا ميبينند. کودک را به آغوش ميگيرند. سرِ کودک نزديکِ قلب آقاست که ايشان اذان ميخوانند و بعدش هم اقامه. خانواده جانباز يکريز ميبارند. آقا کودک را ميدهند و تأکيد ميکنند: «بدهيد به مادرش». و دوباره همين جمله را تکرار ميکنند. جانباز سبزواري است و ميگويد کوهنورد است. از کوههاي شمرق نام ميبرد و کوههاي شاه جهان که آقا اين آخري را ميشناسند.
آقا نامِ جانباز کرماني را از روي کارتش ميخوانند؛ «آقاي منصور رضواني». طلبه است و الان پايه ده را هم تمام کرده است و دانشجوي دکتري مباني فقه و حقوق. ۵بچّه دارد که آقا ماشاءا... ميگويند. پسرهاي هفت هشت سالهاش شروع ميکنند به خواندن شعري براي آقا. «تا دم آخر ميخونم دست خدا بر سر ماست/ کور بشه چشم دشمنا/ خامنهاي رهبر ماست/ ما همه سرباز توايم/ همدل و همرازِ توايم/اي گلِ من...» گريه، کلِّ شعر و ملودياش را لرزان کرده تا تابِ تحمّل بچّهها سر ميآيد و دستشان را جلوي صورتشان ميگيرند و به پهناي صورت اشک ميريزند. حالِ پدر و مادرشان بهتر از حالِ آنها نيست.
جانباز ديگري به سختي بلند ميشود. آقا ميگويند: «بفرماييد بنشينيد.» ميگويد: «آقا شما بفرماييد بنشينيد.» آقا ميخندند و ميگويند: «من که نميتوانم بنشينم...» اهل مشهد است. ميخواهد آشنايي بدهد. ولي آقا به ياد نميآورند. از جايي به اسم «تالار تشريفات» نام ميبرد و خاطرهاي ميگويد و آقا «عجب عجب» ميگويند.
جانباز ديگري شعرخواني ميکند و ميگويد: «آقا ما منتظريم شما حکمِ جهاد بدهيد...» آقا با لبخند ميگويند: «من که حکم جهاد دادم. منتها نه جهاد نظامي...» و از «جهاد فکري» و «جهاد تبليغي» و «جهاد روحيهاي» سخن ميگويند.
جانباز کناري که از علي آباد کتول آمده ميگويد که باورش نميشود توانسته آقا را ببيند. آقا هم بلافاصله توضيح ميدهند که اين خيلي اتفاق مهمي نيست. بايد چيزهاي مهمتري بخواهند. اين که چيزي نيست.
آقا، نامِ فردي به نامِ زيدآبادي را ميخواند و روي صورتش دست ميکشد و ميگويد: «ريشها را سفيد کردهاي». آقا اين را با نگاه به سالِ تولد آقاي زيدآبادي ميگويند؛ ۱۳۴۲.
جانباز تبريزي هم به ترکي با آقا گرم ميگيرد و به آقا «خدا قوّت» ميگويد. آقا هم به ترکي به او ميگويد: "ا... انشاءا... عوض خير بدهد به شما."
جانباز بعدي گلشيخي نام دارد. جانباز ۷۰درصدي که تا اورست هم رفته و قلهاي بالاي ۷۰۰۰متر در تاجيکستان را زده و به آقا ميگويد که به عشقِ ايشان اين کار را کرده است. آقا خيلي تحويلش ميگيرند و روي سرش دست ميکشند و آفرين ميگويند. آقا ميپرسند: «پس دماوند هم رفتيد؟» گلشيخي ميخندد و ميگويد اين دستگرمي است و به آقا ميگويد: «البته شما هم کوهنوردي ميکنيد.» گويا از کوه رفتنِ آقا خيلي روحيه گرفته است. آقا هم ميخندند و ميگويند: «کوه رفتنِ ما با کوه رفتنِ شما فرق دارد؛ اين فقط حرکتي است.» آخرش هم از آقا انگشترِ ايشان را طلب ميکند. آقا ميخندند: «شما که انگشت نداري؟» باقي هم ميخندند و خانمِ جانباز خواست چيزي بگويد که گلشيخي گفت که انگشترِ آقا را ميخواهد براي سجّادهاش. آقا هم انگشتر را دادند.
جانبازي هم درخواست دارد که پروندهاش از طبس برود به يزد. آقا ميگويند که در مواردِ جزيي وارد نميشوند، ولي بهطور کلّي سفارش خواهند کرد.
آقا رفته و نرفته سراغ جانباز بعدي، دختر کوچک جانباز که 5ساله به نظر ميرسد ميپرد جلو: سلام حاج آقا! شعر بخونم!
"سلام دختر گلم."
آقا اشاره کردند که اول دختر را بلند کنند. دختر را ميآورند به موازات صورتِ آقا. ميگويند: «اول يه بوس خوشمزه به من بده...» بعد هم اسمِ دخترک را ميپرسند که نرگس است. آقا ميخندند و ميگويند: «چه دختر زبونداري!» باقي هم ميخندند و نرگس خانم شروع ميکند به شعر خواندن: «دويدم و دويدم/ به کربلا رسيدم/ کنار نهر آبي/ لبهاي تشنه ديدم/ يه باغبون خسته/ با يک دل شکسته/ کنار آب خسته/ زانو زده نشسته/ کوچولوي شش ماهه/ اگه طاقت بياره/ عموجونش تو راهه/ آهاي آهاي ستاره/ يه دختر سه ساله/ خواب باباشو ديده/ اشک ميريزه ميناله/ امام مظلوم من/ کاشکي کنارت بودم/ وقتي که تنها موندي/ رفيق راهت بودم». سريع ميخواند و آقا خواهرِ بزرگتر نرگس را هم ميبينند:
"کلاس چندمي؟"
"چهارم."
"جشن تکليف گرفتي؟"
"آره."
"پس نميشود بوسيدت".
جانباز خوشروحيّه بعدي ميگويد که ميخواهد تا عمق ۴۰متري غوّاصي کند و از آقا ميخواهد که دستور دهند با او همکاري کنند. آقا ميگويد: «لزومي ندارد شما غوّاصي کنيد.» او ميگويد: «من دانشجوي روانشناسي هم هستم...» آقا لبخند ميزنند: "اين که دانشجو هستيد، خوب است، ولي زيرِ آب را نميتوانم قول بدهم".
يکي دو تا از جانبازها از آقا ميخواهند که در قنوت نماز شبشان اسم آنها را ببرد و دعا کند. يکيشان سريع اسم خودش و همسرش و بچههايش را هم ميگويد تا آقا حفظ کنند و در قنوت بگويند! آقا ميگويند: اسم که يادم نميمونه اما شما رو خاص دعا ميکنم و خدا هم که شماها رو کاملاً ميشناسه ديگه.
جانباز ميگويد: فدات بشم که 70 دقيقه وقت شما رو گرفتيم...
"هفتاد دقيقه شد؟"
"بله"
"چه زود گذشت!"
"خدا کنه اين وقت رو جزو حق الناس به گردن ما ننويسن..."
انگار دارد از طرف تمام جمع از آقا عذرخواهي ميکند، چون توضيح ميدهد که وقتِ آقا براي تمام اسلام و مسلمين است. او از آقا ميخواهد که در نماز شبش او را دعا کند.
جانباز بعدي هم فکر کنم ميخواهد مشکلِ خانوادگياش را اينجا حل کند و ميگويد: «اين سادهزيستي که شما فرموديد خيلي مهم است.» بعد ميگويد ما لازم نيست هر ۵سال يک بار مبلِ خانهمان را عوض کنيم. آقا ميخندند و ميگويند: «هر ۵سال يک بار مبل را عوض ميکنيد؟» خانمِ خانه هم لبخند به لب دارد. جانباز درباره اقتصاد مقاومتي صحبت ميکند و ميگويد اين که ۱۲۰روز در سال در کشور تعطيلي هست، به نفع اقتصاد مقاومتي نيست. آقا ميگويند: "حق با شماست".
جانباز بعدي جهرمي است و ميگويد پير شده، چون نوهدار شده است و بچّهها به او ميگويند آقا بابا. آقا هم ميگويند: «پيري ربطي به نوهدار شدن يا نوهدار نشدن ندارد.» خودِ آقا نکتهسنجي ميکنند: «توي جهرم به پدربزرگ ميگويند آقا بابا» که جانباز تأييد ميکند.
جانباز بعدي که ارتشي است از آقا مسأله شرعي ميپرسد: «اگر آدم از يک آدم بزرگواري دعوت کند که نيم ساعت بنشيند و با آدم چاي بخورد؛ آن بزرگوار ميتواند قبول کند يا نميتواند؟» آقا هم متوجّه نکته ميشوند و ميگويند که ميتوان قبول نکرد. آقا ميگويند: «دنبال صحبت کردن با من نباشيد. آدمهايي هستند که حرفهاي خصوصي را ميشنوند و خلاصهاش را به من منتقل ميکنند.» جانباز ارتشي راضي نميشود و ميخواهد با خودِ آقا صحبت کند؛ گويي فقط آقا را همرازِ خود مييابد. آقا هم ميگويند: "ببينم".
جانباز بعدي محمد لک از درود است. ميگويد در شوش مجروح شده است. آقا ميگويند که در تاريخي که شوش خالي از سکنه بوده و همه شهر را تخليه کرده بودند به اين شهر رفته بودند و در خيابانهايش قدم زده بودند. لک تأييد ميکند و ميگويد او هم همان موقع مجروح شده است.
سيد محسن محسني، جانباز بصير ديگري است که آقا را در آغوش ميگيرد. چشمخانهها از چشم خالي است، و آقا او را به ياد ميآورند، چون انگار سال ۷۹ عباي آقا را در ديدار ايشان به يادگار گرفته بودند. او قبلِ آمدنِ آقا گفته بود که امکان ندارد از کسي بپرسيد که آيا سختي ميکشد يا نه و او جواب بدهد که دارد سختي ميکشد. راست ميگويد. رنج در تمام زخمهاي هنوز تازه، در سالهايي که راه رفتن تنها يک خاطره است، در آستينهاي خالي، در چشمهايي براي نديدن، تمامقد وجود دارد. درد هم همزاد رنج در تمام اين سالها که جان را اندکاندک باختهاند، بوده و هست ولي اينجا از هر کس بپرسي که چه مصائبي کشيده يک طوري بحث را عوض ميکند و ميرساند به اينجا که: "ميداني... شيرينيهاي خودش را هم داشته"
سيد محسن محسني درباره برجام نظر ميدهد و اين که آمريکا به فکر نفوذ در داخل کشور است. ميگويد: نمايندههاي مجلس آنقدر که حواسشون به سانتريفيوژ و غنيسازي و... هست حواسشون به اين نيست که آمريکا با اين کار داره با اين توافق پاش رو ميذاره لاي در تا اين درِ مذاکره هيچوقت بسته نشه و ما تا چندين سال بعد هي بايد بريم پشت ميز مذاکره و...
صحبتهايش که تمام ميشود آقا ميگويند: اين رو به من نگيد، اين رو به نمايندههاي مجلس بگيد، به اونايي که فکر ميکنيد حواسشون نيست بگيد...
او درباره همسرش هم ميگويد که بايد ياد اينها را گرامي داشت، چون زحمت اصلي بر دوش آنان است. همسر سيدمحسن هم جلو ميآيد و ميگويد: ما وقتي شادي و بشاشيت رو توي چهره شما ميبينيم حالمون خوب ميشه. بعد هم ادامه ميدهد: الان ما ميگيم اعوذ باا... من الشيطان الرجيم و اعوذ باا... من الآمريکا!
آقا ميگويند: شيطان عظيم!
باز همه ميخندند. همسر جانباز از آقا ميخواهد که يک ديدار عمومي مخصوص بچههاي شهدا و جانبازان داشته باشند که آقا به اعضاي دفتر ميگويند بنويسند. همسر جانباز شروع ميکند به دعا کردن: خدا انشاءا... همه افرادي که براي اين کشور و نظام غير مفيدن...
آقا باز تصحيح ميکنند: بگيد مضر... نگيد غير مفيد...
خب غير مفيدها فعلاً خيالشان ميتواند راحت باشد! شايد هم آنقدر مضر وجود دارد که نوبت به آنها نميرسد، بايد بروند تهِ صف...
جانبازِ بعدي مرندي است و آقا با او ترکي خوش و بش ميکنند. مثلِ همه جانبازها بر سرش دست ميکشند و مثل همه جانبازها بر صورتش دست ميکشند و مثلِ همه جانبازها، گوشه گردنش را بوسهباران ميکنند.
جانباز ديگر که همرزمِ شهيد پيچک بوده ميگويد: "وقتي تو مريض ميشوي، ما هم مريض ميشويم. فدايت شوم." جانباز بعدي ميگويد: "آرزويم اين بود که کاش شما را ميديدم" و پاسخ ميشنود: "اي کاش آرزوي بهتري ميکرديد".
آقا، آرام آرام به آخرِ ضلعِ 3 نزديک ميشوند. جانباز ديگر که انگار از اصفهان آمده ميگويد: "تبرّکي بدهيد براي جانبازان آسايشگاه اصفهان"
و آقا فکر ميکنند چفيه ميخواهد که اين طور نيست. جانباز به عباي آقا چشم دوخته است. آقا هم ميگويند: "خواستم بروم، عبايم را بگيريد. اين عبا مالِ شما."
جانبازها يکان يکان آقا را در آغوش ميگيرند. بياستثنا گريه ميکنند و بياستثنا التماس دعا ميگويند و بياستثنا آرزوي عاقبت به خيري دارند.
آخرين نفر هم کودکي را که دور سرش چفيه پيچيده شده به آقا ميدهد. آقا لبخند ميزنند و برايش دعا ميکنند.
آقا در جايگاه مينشينند و انگار نگاه دارند به حالِ جانبازها که حتما از صبح تا به حال خسته شدهاند. آقاي شهيدي و سردار جعفري هم هر کدام گزارش کوتاهي ميدهند. پيش از شروعِ صحبتهاي آقا، جانبازي ميگويد اگر ما ۷۰درصديم، همسرهاي ما ۱۰۰درصدند. بعد هم شعر عاشقانهاي ميخواند در ستايشِ همسرِ جانباز؛ «هر مريمي که مثلِ تو مريم نميشود».
شعري که موردِ توجّه آقا هم قرار ميگيرد. البته آقا تذکّر ميدهند که اينها به حرف ثابت نميشود، بايد با عمل هم همراه باشد. جمعيت ميخندند و بعد آقا هم صحبتشان را خيلي کوتاه بيان ميکنند. سخنراني آقا به 10دقيقه هم نميکشد و بر رشادت و مجاهدت و تربيت جانبازها اشاره ميکنند و وجود ايشان را بيانگر حقايق تاريخي و بينالمللي و معرفتي ميدانند.
سخنراني آقا که تمام ميشود، جانبازها شعار ميدهند. آقا رفتهاند، ولي جانبازها، يکي بيدست، يکي فقط با يک دست، برخي هم با دو دست بريده شده، برخيشان بصير، و اندکي هم با دو دست شعار ميدهند که "خوني که در رگِ ماست، هديه به رهبر ماست."
جانبازها هم کمکم حسينيه را ترک ميکنند و از اين حضور شادابند انگار. هر چه باشد کسي را از جنسِ خودشان ديدهاند، رهبري از طايفه جانبازان و آقا هم امروز در برابر جانبازها سراسر تحسين و شکر و دعا بودند. تفاوتِ ظاهرياش هم اين است که در همه ديدارها، نهايت انگشتر يا چفيهاي از آقا به يادگار ميگيرند. ولي امروز...
مشغولِ نوشتن گزارش هستم که يکي از رفقا از دفتر نشر زنگ ميزند و ميگويد: "آقا بعدِ ديدار، عبايشان را درآوردند و به آن جانباز اصفهاني دادند."
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: هشت سال دفاع مقدس