وقايعي كه درمنازل بين راه كوفه وشام اتفاق افتاده

همراه با كاروان اسرا، از كوفه تا شام

پس از قضاياى دلخراش كربلا، بنى اُميه جنايتكار اُسراى اهل بيت را به عجلة تمام به طرف كوفه حركت دادند.

پس از توقّف اسرا در كوفه و گزارش ابن زياد به يزيد و صدور فرمان وى مبنى بر حركت دادن اسرا به سوى شام ، اسباب سفر شام را تهيّه ديدند و اهل بيت سيدالشهدا عليه السلام از راه موصل به طرف شام حركت دادند.

ابن زياد زجر بن قيس ، محض بن ابى ثعلبه و شمربن ذى الجوشن را ماءمور نمود كه همراه پنج هزار سوار، اسرا و سرها را به شام برند. روز اول ماه صفر بود كه اسرا به شام وارد شدند. اينك حوادث شگفتى كه در طول راه رخ داد:

1- كنار شط فرات :

شمر رئيس قافله بود. امام سجّاد عليه السلام را با غل و زنجير به شتر بستند و كودكان را با خفّت و خوارى روى كجاوه هاى بى روپوش زنان نشانده و سرهاى بريده را بر نيزه ها كرده حركت نمودند. چون مقدارى راه رفتند كنار شط فرات منزل كردند و سرها را پاى ديوار خرابه اى گذاشتند و به قمار و لهو و لعب و شرب خمر نشستند. در اين بين ديدند دستى از بالاى سر مبارك سيّدالشهدا عليه السلام ظاهر شد و با قلم خونين بر ديوار نوشت :

اترجوا اُمّة قتلت حسينا

شفاعة جدّه يوم الحساب ؟!

آيا مردمى كه دست به خون حسين آلوده اند، توقّع دارند جدّ وى در روز قيامت از آنان شفاعت كند؟!

آنها برخاستند كه آن دست را بگيرند كسى را نيافتند. باز نشستند و مشغول قمار شدند. ديگر باره آن دست ظاهر شد و اين شعر را به رنگ خون نوشت :

فلا والله ليس لهم شفيع

و هم يوم القيامة فى العذاب

نه به خدا قسم ، آنان شفيعى در درگاه الهى نداشته و در روز قيامت گرفتار عذاب خواهند شد.

دويدند دست را بگيرندكه ناپديد شد. باز به عيش خود مشغول شدند كه باز اين ابيات را از هاتفى شنيدند:

ماذا تقولون إ ذ قال النبىّ لكم

ماذا فعلتم و اءنتم آخر الا مم

بعترتى و باءهلى عند مفتقدى

منهم اُسارى و منهم ضرجوا بدمى

چه خواهيد گفت زمانى كه پيامبر از شما بپرسد كه از آخرين امّتها، اين چه كارى بود كه پس از رحلت من با اهل بيتم انجام داديد، برخى را اسير كرديد و برخى را به شهادت رسانديد؟

2- تكريت :

منزل دوم تكريت بود. در نزديكى اين منزل چندنفر را به شهر فرستادندتا به مردم خبر دهند كه از آنها استقبال كنند. اهل شهر تكريت به استقبال اسراى كربلا آمدند. جمعى از نصارى در آن شهر بودند، گفتند چه خبر است و اينها چه كسانى هستند؟ گفتند سر حسين را با اسرا مى آورند. پرسيدند كدام حسين ؟ گفتند پسر فاطمه ، دخترزاده پيغمبر آخر الزمان . نصارى گفتند اف بر شما مردم باد كه پسر پيغمبر را كشتيد! و سپس به كنايس خود برگشتند و ناقوس زدند و به گريه پرداختند و عرض كردند ما از اين عمل بيزاريم ، و آنها را سرزنش كردند.

3- وادى نخله :

از تكريت كوچ كرده به وادى نخله رسيدند. در آنجا صداى ضجّه و نوحه بسيارى را شنيدند كه اصحابش را نمى ديدند و يكى مى گفت :

مسح النبى جبينه و لو يريق فى الخدود

ابواه من عليا قريش و جدّه خير الجدود

و ديگرى مى گفت :

الا يا عين جودى فوق جدّى

فمن يبكى على الشهداء بعدى

على رهط تقودهم المنايا

إ لى متجبّر بالملك عبدى

4- مرشاد: 

از وادى نخله به مرشاد رسيدند. زنان و مردان آن شهر به استقبال آمدند و با ديدن قافلة اسيران صداى ضجّه و نالة آنها بلند شد و بيم آن رفت كه بر قاتلان سيدالشهدا حمله كنند.

5- حران : 

قافله اسرا به نزديكى حران رسيد. در بالاى بلندى منزل يك يهودى به نام يحيى خزائى قرار داشت . وى به استقبال ايشان آمد. و به تماشاى سرها پرداخت كه چشمش به سر مبارك سيّدالشهدا افتاد. ديد لبهاى مباركش  مى جنبد. پيش رفته گوش فرا داد، اين كلام را شنيد: (وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموُا اءَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبوُنَ)

يحيى از مشاهده اين حال به شگفتى فرو رفته پرسيد اين سر از آن كيست ؟ گفتند سر حسين بن على است . پرسيد مادرش كيست ؟ گفتند فاطمه دختر رسول خدا. يهودى گفت اگر دين او بر حق نبود اين كرامت از او ظاهر نمى شد. يحيى اسلام آورد و عمّامه دق مصرى كه در سر داشت از سر خود برداشت و آن را قطعه قطعه كرد و به خواتين حرم محترم داد و جامه خزى كه پوشيده بود به خدمت امام زين العابدين فرستاد، همراه هزار درهم كه صرف ما يحتاج نمايند.

كسانى كه موكّل بر سرها بودند بر او بانگ زدند كه مغضوبين خليفه را اعانت و حمايت مى كنى ؟! دور شو و گرنه تو را خواهيم كشت ! يحيى با شمشير از خود دفاع كرد. جنگ درگرفت و پنج تن از آنها را كشت و كشته شد. مقبره يحيى در دروازة حران به مقبره يحيى شهيد معروف بوده ، و محل استجابت دعاست .

6- نصيبين : 

چون قافله به نصيبين رسيد، شمر يك نفر را فرستاد تا بگويد امير شهر را خبر كنند و شهر را زينت كرده مهياى پذيرايى اسراى آل عصمت نمايند. امير شهر، منصور بن الياس بود. زمانى كه به استقبال قافله رفتند و لشكر كوفه و شام وارد شهر شدند، ناگهان برقى بجست و نيمى از شهر را سوزاند و كليّه مردمى كه در آن قسمت برق زده بودند سوختند. امير قافله شرمگين و بيمناك از غضب خدا شد و قافله داران بيدرنگ حركت كردند.

7- حوزه فرماندارى سليمان يا موصل :

قافله اسرا را به شهر ديگرى كه نامش بر ما معلوم نيست بردند. رئيس اين شهر سليمان بن يوسف بود كه دو برادر داشت : يكى در جنگ صفّين به دست اميرالمؤ منين كشته شده بود و ديگرى شريك حكومت اين شهر بود. يك دروازة شهر متعلّق به سليمان و دروازه ديگر متعلّق به برادرش بود. سليمان دستور داد سرهاى بريده را از دروازه فرمانفرمايى او وارد كنند. همين امر سبب نزاع دو برادر شده جنگ درگرفت وسليمان در آن جنگ كشته شد. در نتيجه فتنه و غوغاى عجيبى رخ داد كه موجب توحّش شمر و رفقايش گرديد و در اينجا نيز شتابان از شهر بيرون رفتند.

8- حلب : 

در نزديكى حلب كوهى است كه در دامنة آن قريه اى بود كه ساكنان آن يهودى بودند و در قلعه و حصارى محكم زندگى مى كردند. شغل آنها حريربافى بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام به لطافت شهرت داشت . در دامن كوه كوتوالى بود كه عزيزبن هارون نام داشت و رئيس يهود بود. قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند.

شيرين ، آزادكرده امام حسين عليه السلام 

چون شب درآمد، كنيزكى كه نامش شيرين بود نزديك اسرا آمد ويكى از خانمهاى اسير را كه در سابق خدمتگزار او بود شناخت . برخى نوشته اند وى شهربانو بود ولى ظاهرا اشتباه است و شايد رباب بوده باشد.

كنيز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاى مندرس و كهنه او را ديد شروع به گريستن كرد. سبب گريه او را كه پرسيدند گفت : فراموش نمى كنم كه روزى حضرت امام حسين عليه السلام در صورت شيرين نگريست و به طور مطايبه به شهربانو فرمود: شيرين عجب روى افروخته اى دارد. شهربانو به گمان آن كه امام در شيرين ميلى كرده عرض كرد: يابن رسول الله صلى الله عليه و آله من او را به تو بخشيدم .

امام فرمود: من او را در راه خدا آزاد كردم . شهر بانو خلعت بسيار نفيسى به كنيزك پوشانيد و او را مرخّص كرد. امام حسين فرمودند: تو كنيزان بسيار آزاد كرده اى و هيچيك را خلعت نداده اى . عرض كرد آنها آزادكرده من بودند و اين آزاد كرده شماست ، بايد فرقى بين آزاد كرده من و آزاد كرده شما باشد. امام شهربانو را دعا فرمود و شيرين هم در خدمت شهربانو بود تا هنگام رحلت . آن شب كه وى لباسهاى كهنه خانمهاى اسير را ديد، پريشان خاطرشد، اجازه گرفته داخل ده شد تا از آنچه اندوخته بود لباس خوب تهيّه كرده و براى خانمها بياورد. چون به حصار رسيد در بسته بود. دق الباب كرد. عزيز، رئيس قبيله ، پرسيد آيا شيرين هستى ؟ گفت : آرى . پرسيد نام مرا از كجا دانستى ؟

عزيز گفت : من در خواب موسى و هارون را ديدم كه سر و پاى برهنه با ديده هاى گريان مصيبت زده بودند. سلام كردم و پرسيدم شما را چه شده كه چنين پريشان هستيد؟ ! گفتند امام حسين عليه السلام پسر دختر پيغمبر را كشته اند و سر او را با اهل بيتش به شام مى برند و امشب در دامن كوه منزل كرده اند.

عزيز گفت : از موسى پرسيدم مگر شما به حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و پيغمبريش عقيده داريد؟ گفت : آرى او پيغمبر بحق است و خداوند از همة ما درباره او ميثاق گرفته و ما همه به او ايمان داريم و هركس از او اعراض كند ما از او بيزاريم . من گفتم نشانى به من بنما كه يقين كنم . فرمود اكنون برو پشت در قلعه ، كنيزكى به نام شيرين وارد مى شود، او آزاد كرده حسين عليه السلام است ، از او پذيرايى كن و به اتّفاق او نزد سر مقدّس  حسين عليه السلام برو و سلام ما را به او برسان و اسلام اختيار كن . اين بگفت و از نظر ما غايب شد. آمدم پشت در، كه تو در زدى !

شيرين لباس و خوراك و عطريّات برداشت و عزيز هم هزار درهم به موكّلان اسرا داد كه مانع پذيرايى شيرين نشوند تا خدمتى به اهل بيت نمايند. عزيز خود نيز دو هزار دينار خدمت سيّدالساجدين برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرّف گرديد و از آنجا به نزد سر مقدّس حضرت سيّدالشهدا عليه السلام آمد و گفت : السلام عليك يابن رسول الله ، گواهى مى دهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پيغمبران بود و حضرت موسى به شما سلام رسانيده اند.

سر مقدّس حضرت حسين عليه السلام با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا بر ايشان باد! عزيز عرض كرد: اى آقاى بزرگ شهيد، مى خواهم مرا شفاعت كنى و نزد جدّت رسول خدا صلى الله عليه و آله از من راضى باشى . پاسخ شنيد: كه چون مسلمان شدى خدا و رسول از تو خشنود شدند و چون در حق اهل بيت من نيكى كردى جدّ و پدرم و مادرم از تو راضى گرديدند و چون سلام آن دو پيغمبر را به ما رسانيدى من نيز از تو خوشنود شدم . آن گاه حضرت سيّدالساجدين عقد شيرين را به عزيز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.

جوشن کوهی است در غرب حلب از حلب گذشتند بکوه جوشن منزل گرفتند .

از کوه جوشن حرکت کردند روانه شدند بجانب دمشق شب به دیر نصرانی رسیدند (کاشفی 372 ) ابوسعید دمشقی می گوید من همراه آن جماعت بودم که سر امام حسین را بشام می بردند چون نزدیک دمشق رسیدند خبری میان قوم افتاد که مسیب بن قعقاع خزاعی لشکری جمع کرده شبیخون زند و سرها را بستاند سران لشکر با احتیاط راه می پیمودند تا شبانگاه بمنزلی رسید دیری محکم دیدند و ایشان تعلق گرفت آنرا پناه گیرند شمر بدر دیر آمده نعره زد کشیش بزرگ آمد بر فراز دیوار دید لشکری دور دیر ایستاده گفت کیستید چه می خواهید شمر گفت ما از لشکر ابن زیادیم و از عراق بشام می رویم کشیش پرسید برای چه کار بشام می روید شمر گفت شخصی بریزید خروج کرده بود یزید لشکری جرار بر او تاخت و او را کشتند و سرهای او و اصحابش را با اسرای حرمش به نزد یزید می بریم کشیش گفت سرها را ببینم نیزه وارها سرها را نزدیک کرد دیوار بلند کردند چشم کشیش بر سر مبارک سیدالشهدا ع افتاد دید نوری ساطع است و روشنی مخصوصی از آن لامع است از پرتو انوار آن سر هیبتی در دل کشیش افتاد پرسید گرد دیر من چرا آمده اید شمر گفت می خواهیم در دیر تو بمانیم کشیش گفت این دیر کفایت شما را نمی کند سرها و اسیران را داخل دیر نمائید و خودتان پشت دیوار بمانید و کشیک بکشید که مبادا دشمنی بر شما حمله کند و اگر حمله کردند بتوانید با فراغت دفاع کنید و نگران اسرا و سرها نباشید شمر این نظریه را پسندید پس سرها را در صندوق نهاده قفل کردند و سر حسین علیه السلام را هم در صندوق مخصوص گذاردند با امام زین العابدین و اسراء وارد کردند به دیر و خود بیرون زیستند کشیش بزرگ اسرا را در محل مناسبی جای داد و سرها را در اطاق مخصوص نهاد و شبانه که به آن اطاق سرکشی می کرد دید نوری از سر مبارک سید الشهدا پرتو افکن است و به آسمان بالا می رود ناگهان دید تختی از نور فرود آمد و سقف اطاق شکافته شد و یک خانم مجنله ای در وسط آن تخت نشسته و چند حواری در اطرافش و صدائی بلند شد طرقوا طرقوا رؤسکم و لا تنظروا راه دهید راه دهید سر خود را پائین افکنید و نگاه مکنید کشیش بزرگ گوید خوب نگریستم اینها کیانند دیدم حوا مادر آدمیان هاجر مادر اسماعیل را حیل مادر یوسف صفورا دختر شعیب کلثوم خواهر موسی آسیه زن فرعون مریم دختر عمران مادر عیسی و خدیجه کبری و بعضی از زوجات پیغمبر آخر الزمان همه فرود آمدند و سرها را از صندوق بیرون آورده در بر گرفته به سینه می چسباندند و می بویسیدند و می گریستند و زیارت می کردند و بجای خود می گذاردند ناگاه شنیدم غافله و شورشی برپا شد که تختی نورانی آمد گفتند همه چشم بر هم نهید که شفیعه محشر می آید من برخود لرزیدم و بیهوش شدم کسی را نمی دیدم اما در میان غوغا و خروش می شنیدم یکی می گوید : السلام علیک امی مظلوم مادر ای شهید مادر ای غریب مادر ای نور دیدۀ من ای سرور سینۀ من مادر بفدایت غم مخور که داد تو از کشندگان تو خواهم گرفت پس از آنکه بهوش آمدم کسی را ندیدم.

کشیش بزرگ وقتی بهوش آمد دید کسی نیست.

خود را معطر نموده و تطهیر کرد داخل اطاق شد قفل صندوق را شکست سر امام حسین علیه السلام را بیرون آورد با مشک و کافور شستشو داد و با کمال احترام او را طرف قبله ای که عبادت می کرد گذارد و با کمال در مقابل او ایستاد و عرض کرد ای سر سروان عالم و ای مهتر بهترین اولاد آدم گمان دارم تو از کسانی باشی که در تو راه وصف ایشان را دیده ام و در انجیل خوانده ام بحق خداوندی که ترا این قدر و منزلت داده که محرمان انجمن قدسی ربوبی به زیارت تو می آیند با من تکلم کن و خود را معرفی نما و بفرما کیستی .

کیستی ای سر ز کجا آمدی

این دل شب به دیر ما آمدی

گلشن روی تو عجب با صفا است

ای سر خونین بدنت در کجا است

تو ایگل از باغ که بر چیده ای

که اینچنین زردی و پژمرده ای

تو غنچه باشی ز کدامین چمن

بده خبر ای سر خونین به من

که ناگهان آن سر بفرمان خالق داور به سخن آمد و فرمود : انا المظلوم و انا المغموم و انا المهموم انا المقتول سیف الجفا انا المذبوح من القفا

پیر راهب گفت جانم بفدایت از این روشنتر بیان کن سر بریده با کمال فصاحت و با صدای بلند و فصور انا بن محمد المصطفی انا بن علی المرتضی انا بن فاطمه الزهرا انا الحسین الشهید المظلوم بکربلا .

پدر روحانی سالخورده کلیسا فریا دو فغان بلند کرد و سر را برداشت و بوسید و بصورت خود گذاشت و عرض کرد صورت از صورت تو بر ندارم تا بفرمائی که فردای قیامت شفیع تو خواهم بود از سر صدائی شنید که فرمود بدین اسلام در آی تا تو را شفاعت کنم راهب گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله .

پیر روحانی شاگردان مکتب کلیسا را جمع کرد و داستان ماجرای خود را از سرشب تا صبح بمیان نهاد و گفت سعادت در این خانواده است آن هفتاد نفر همه باسلام گرویدند و در مصیبت وارده بر حسین گریستند و با لباس عزا خدمت اما زین العابدین علیه السلام رفتند تا قوس ها را شکستند زنارها را پیاده کردند و بدست آنحضرت همه با سلام گرویدند و اجازه خواستند که آن قوم قتال را بکشند و با آنها جنگ کنند حضرت سجاد علیه السلام فرمود جزاکم الله خیرا خداوند جبار منقم است و انتقام از آنها خواهد کشید.

9- دير نصرانى :

قافله از آنجا حركت كرد و به طرف دير پيش رفت . ابوسعيد شامى با فرماندهان قافله رفيق بود. او روايت مى كند كه روزى در سفر شام به شمر خبر دادند كه نصر حزامى لشكرى فراهم كرده مى خواهد نصف شب بر آنها شبيخون زند و سرهاى بريده را بگيرد. در ميان رؤ ساى لشكر اضطرابى عظيم رخ داد. پس از تبادل افكار قرار شد شب را به دير پناه ببرند. شمر و يارانش نزديك دير آمدند، كشيش بزرگ بر فراز ديوار آمد و گفت چه مى خواهيد؟ شمر گفت ما از لشگر ابن زياديم و از عراق به شام مى رويم . كشيش پرسيد براى چه كار مى رويد؟

شمر گفت : شخصى بر يزيد خروج كرده بود، يزيد لشگرى جرار فرستاد كه او را كشتند و اينك سرهاى او و اصحاب او را با اسراى حرمش نزد يزيد مى بريم . كشيش گفت سرها را ببينم . نيزه دارها سرها را نزديك ديوار بلند كردند. چشم كشيش بر سر مبارك سيّدالشهدا افتاد، ديد نورى از آن ساطع بوده و روشنى مخصوصى از آن لامع است . از پرتو انوار آن ، هيبتى بر دل كشيش افتاد، گفت اين دير گنجايش شما را ندارد، سرها و اسيران را داخل دير نماييد و خودتان پشت ديوار بمانيد و كشيك بكشيد كه مبادا دشمن بر شما حمله كند و اگر حمله كردند بتوانيد با فراغت دفاع كنيد و نگران اسرا و سرها نباشيد. شمر اين نظريه را پسنديد. سرها را در صندوق نهاده قفل كردند و سر حسين را در صندوق مخصوصى همراه اسرا و امام بيمار داخل دير كردند و خود بيرون ماندند. كشيش بزرگ اسرا را در محل مناسبى جا داد و سرها را در اطاق مخصوصى نهاد. هنگام شب كه به آن سركشى مى كرد ديد نورى از سر مبارك سيّدالشهدا پرتوافكن است و به آسمان بالا مى رود. سپس ناگهان ديد سقف اطاق شكافته شد و تختى از نور فرود آمد كه يك خانم محترم در وسط آن تخت نشسته و شخصى فرياد مى كشد ((طرّقوا طرّقوا رؤ وسكم و لا تنظروا)): راه دهيد، راه دهيد و سر خود را پايين افكنيد.

گويد: چون خوب نگريستم ديدم حوا مادر آدميان ، هاجر زن ابراهيم و مادر اسماعيل ، راحيل مادر يوسف و نيز مادر موسى ، و آسيه زن فرعون ، و مريم دختر عمران و مادر عيسى ، و زنان پيغمبر آخرالزمان از آن فرود آمدند و سرها را از صندوق بيرون آورده در بر گرفته به سينه چسبانيدند و دائم مى بوسيدند و مى گريستند و زيارت مى كردند و به جاى خود مى گذاشتند.

ناگاه ديدم غلغله و شورشى بر پا شد و تختى نورانى آمد. گفتند همه چشم برنهيد كه شفيعه محشر مى آيد. من بر خود لرزيدم و بيهوش شدم . كسى را نمى ديدم ، امّا مى شنيدم كه در ميان غوغا و خروش يكى مى گويد: سلام بر تو اى مظلوم مادر، اى شهيد مادر، اى غريب مادر، اى نور ديده من ، از سرور سينه من ، مادر به فدايت ، غم مخور كه داد تو را از كشندگانت خواهم گرفت . پس از آنكه به هوش آمدم كسى را نديدم .

پير راهب خود را تطهير كرده و معطّر نمود، سپس داخل اطاق شده قفل صندوق را شكست و سر حسين را بيرون آورده و با كافور و مشك و زعفران شست و در كمال احترام او را به طرف قبله اى كه عبادت مى كرد گذارد و با كمال ادب در مقابل او ايستاد و عرض كرد:

از سَرِ سروران عالم و اى مهترِ بهترين اولاد آدم ، همين قدر مى دانم تو از آن جماعتى هستى كه خداوند در تورات و انجيل آنان را وصف كرده است ولى به حق خداوندى كه ترا چنان قدر و منزلتى داده كه مَحرَمان انجمن قدس ربوبى به زيارت تو مى آيند، با من تكلّم كن و به زبان خود بگو كيستى ؟

سر مقدّس سيّدالشهدا عليه السلام به سخن آمد و فرمود:

(اءنا المظلوم و اءنا المغموم و اءنا الْمَهْموُمُ، اءنا الْمَقْتوُلُ بِسَيْفِ الْجَفا، اءنا المَذْبوُحُ مِنَ القَفا)

پير راهب گفت اى سر جانم به فدايت ، از اين روشنتر بيان كن ، حسب و نسب خود را بگو. سر بريده با كمال فصاحت به صداى بلند فرمود:

(اءنا ابن محمد المصطفى اءنا ابن على المرتضى اءنا ابن فاطمة الزهراء اءنا الحسين الشهيد المظلوم بكربلا) پدر روحانى سالخورده كليسا فرياد و فغان سرداده سر را برداشت و بوسيد و بر صورت خود گذاشت و عرض  كرد صورت از صورت تو برندارم تا بفرمايى كه فرداى قيامت شفيع تو خواهم بود.

از سر صدايى شنيد كه فرمود: بدين اسلام در آى تا تو را شفاعت كنم . راهب گفت : اءشهداءن لاإ له الاالله و اءشهد اءنّ محمّدا رسول الله .

آنگاه پير روحانى ، شاگردان مكتب كليسا را جمع كرد و داستان و ماجراى خود از سر شب تا صبح را با آنان در ميان نهاد و گفت سعادت در اين خانواده است . آن هفتاد نفر همه به اسلام گرويده و در مصيبت حسين عليه السلام گريستند و با لباس عزا خدمت امام زين العابدين عليه السلام رفتند. ناقوسها را شكستند و زنارها را كنار گذاشتند و همه به دست آن حضرت مسلمان شدند و اجازه خواستند كه آن قوم قتّال را بكشند و با آنها جنگ كنند. حضرت سجّاد عليه السلام اجازه نداد و فرمود خداوند جبّار منتقم است و خود از آنها انتقام خواهد كشيد.

 

10-عسقلان :

شمر و رفقايش شب در پاى ديوار خفتند و صبح سرها و اسرا را گرفته به طرف عسقلان كوچ كردند. امير آن شهر يعقوب عسقلانى بود كه در جنگ كربلا حاضر شده و به پاداش اين جنايت ، امارت اين شهر را به دست آورده بود. وى دستور داد شهر را آذين بستند و اسباب لهو و طرب به بيرون شهر فرستاد تا بزنند و برقصند. اعيان همكار او در غرفه هاى مخصوص نشسته سرمست باده و جام و ساغر و ساقى بودند، كه سرهاى بريده را وارد كردند و آنان به هم مبارك باد گفتند.

تصادفا تاجرى به نام زرير خزاعى در بازار ايستاده بود. ديد مردم به هم مبارك باد مى گويند و مسرور و شادمانند. گفت چه خبر است كه بازار را آذين بسته ايد؟ گفتند شخصى در عراق بر يزيد خروج كرده بود ابن زياد لشگرى جرار فرستاد او را كشتند و سرهاى او را با اسرايش امروز وارد اين شهر مى كنند كه به شام برند. زرير خزاعى پرسيد وى مسلمان بود يا كافر؟ گفتند از بزرگان اهل اسلام است . پرسيد سبب خروجش چه بود؟ گفتند مدّعى بود كه من فرزند رسول خدا هستم و از يزيد به خلافت سزاوارتر مى باشم . پرسيد پدر و مادرش كه بود؟ گفتند نامش حسين عليه السلام ، برادرش حسن عليه السلام ، مادرش فاطمه عليهاالسلام پدرش على عليه السلام و جدّش محمّد رسول خدا صلى الله عليه و آله است . زرير چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد، و دنيا در چشمش تيره و تار شد. سپس شتابان آمد تا خود را به اسرا رسانيد، چون چشمش به على بن الحسين عليه السلام افتاد سخت با صداى بلند به گريه افتاد. امام سجّاد عليه السلام فرمود اى مرد چرا گريه مى كنى ، مگر نمى بينى اهل اين شهر همه در شادى هستند؟ زرير گفت اى مولاى من ، من تاجرى غريب هستم ، امروز به اين شهر رسيدم . كاش قدمهاى من خشك شده و ديدگان من كور گشته بود و شما را بدين حال نمى ديدم . آنگاه امام فرمود مثل اينكه بوى محبّت ما از تو مى آيد. عرض كرد مرا خدمتى فرما كه انجام دهم و به قدر قوّة خود جانفشانى كنم .

امام چهارم فرمود اگر مى توانى نزد آن شخصى كه سر پدرم را بر نيزه در دست دارد برو و او را تطميع كن كه سرها را از ميان اسرا بيرون ببرد تا مردم متوجّه سرها شده به زنان آل محمّد صلى الله عليه و آله كمتر نظر افكنند. زرير نزديك آن نيزه دار رفت و پنجاه اشرفى بدو داد كه سر را پيش قافله ببرد. آن بد كيش پول را گرفته و سر را بيرون برد.

زرير باز حضور حضرت سجّاد عليه السلام آمد و عرض كرد خدمتى ديگر فرما.

امام سجّاد عليه السلام فرمود: اگر لباس و پارچه اى دارى بياور كه بر اين زنان و كودكان برهنه بپوشانم . زرير شتابان رفت لباس فراوانى آورد و براى هر يك از اسرا لباسى مخصوص تقديم كرد و براى امام نيز عمّامه اى آورد. ناگهان صداى غوغايى برخاست ، معلوم شد شمر صدا به هلهله و شادى بلندكرده و مردم آن شهر هم با او همكارى مى كنند. زرير نزديك شمر رفت و آب دهان به صورتش انداخت و گفت از خدا شرم نمى كنى كه سر پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله را به نيزه زده اى و حرم او را اسير كرده اى و چنين شادى مى كنى ؟! سخت او را دشنام داد. شمر گفت او را بگيريد و بكشيد. زرير را دستگير كرده آن قدر زدند كه بيهوش افتاد. به گمان آنكه مرده است از بالين او رفتند. نيمه شب زرير به هوش آمد و برخاست خود را به مسجدى كه مشهد سليمان پيغمبر است رسانيد و آنجا جماعتى از دوستان آل محمّد صلى الله عليه و آله را ديد كه سرها را برهنه كرده عزادارى مى كنند.

11- بعلبك :

قافله اسرا از عسقلان به طرف بعلبك پيش رفتند. چون شمر، بنا به رسم معهود، قبل از ورود قافله مردم را آگاه ساخته بود، پير و جوان با ساز و نقاره - طبل زنان و شادى كنان - به استقبال بيرون آمدند. آنان پرچمها را بلند كرده در سايه آن مى رقصيدند و اسيران خاندان رسالت را تماشا مى كردند، بدينگونه شش فرسخ از قافله استقبال كردند. حضرت ام كلثوم عليه السلام چون جمعيّت و شادى ايشان را بدين ميزان ديد دلش به درد آمد و فرمود: خداوند جمعيّت شما را به تفرقه اندازد و كسى را برشما مسلّط كند كه همه شما را به قتل برساند.

در برخی از منابع تاریخی آورده‎اند که: قافله اسیران اهل بیت(علیهم‎السلام) از شهر بعلبک نیز گذشت. مردم بعلبک تا شش مایلی از شهر بیرون آمده، به روش خاص خود به جشن و شادی پرداختند! باید گفت: شهرها هر چه به شام، مقر حکومت امویان نزدیکتر می‎شد، مردمانش از اهل بیت (علیهم‎السلام) دورتر بودند و شناخت آنها از اسلام اموی بیش از اسلام ناب محمدی و علوی بود.

منظره تاسف‎آور کودکان شلاق خورده و بچه‎های پدر از دست داده و زنان داغدیده و دختران یتیم از یک طرف و قهقهه‎های مردم بی‎خبر از همه جا و سخنان شماتت‎آمیز آنها، نمکی بود بر زخم اسرای کربلا!

سلطه بنی امیه بر این مناطق، اجازه نمی‎داد تا راویان و سخن گویان، فضائل اهل بیت(علیهم‎السلام) و مناقب علی بن ابی طالب(علیهماالسلام) را برای مردم بازگو کنند، بلکه برعکس راویانی اجازه حدیث گفتن داشتند که در راستای اهداف دستگاه خلافت به جعل حدیث بپردازند.

از این جهت دور از انتظار نمی‎نمود که ساکنان بعلبک با مشاهده کاروان اهل بیت و اسیران ستمدیده به شادی و سرور بپردازند، به ویژه این که قبل از ورود کاروان اسیران اهل بیت(علیهم‎السلام) به آن شهر، تبلیغات وسیعی علیه آن قافله صورت داده بودند.

منظره تاسف‎آور کودکان شلاق خورده و بچه‎های پدر از دست داده و زنان داغدیده و دختران یتیم از یک طرف و قهقهه‎های مردم بی‎خبر از همه جا و سخنان شماتت‎آمیز آنها، نمکی بود بر زخم اسرای کربلا!

در اینجا بود که دختر امیرالمؤمنین، ام‎کلثوم، با مشاهده این وضعیت به آنها چنین نفرین کرد: «اباد الله کثرتکم، و سلط علیکم من لا یرحمکم؛ خداوند جمعتان را پراکنده و نابود سازد و کسانی را که به شما رحم نمی‎کنند بر شما مسلط گرداند.»

سخنان اسوه زهد و تقوا در بعلبک

امام سجاد(علیه‎السلام) در حالی که قطرات اشک بر چهره‎اش جاری بود، با قلبی سوزان به مردم غفلت‎زده بعلبک چنین فرمود: آری روزگار است و شگفتی‎های پایان ناپذیر و مصیبت‎های مداوم آن! ای کاش می‎دانستم کشمکش‎های گردون تا کی و تا کجا ما را به همراه می‎برد و تا چه وقت روزگار از ما روی برمی‎تابد! ما را بر پشت شتران برهنه سیر می‎دهد. در حالی که سواران بر شترهای نجیب، خویش را از گزند دشواری‎های راه در امان می‎دارند! گویی که ما اسیران رومی هستیم که اکنون در حلقه محاصره ایشان قرار گرفته‎ایم! وای بر شما، ای مردمان غفلت‎زده! شما به پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) کفر ورزیدید و زحمات او را ناسپاسی کردید و چون گمراهان راه پیمودید.»

ابی مخنف : ورحلوا منه(ای من البعلبک) و ادرکهم المیباء عند صومعه راهب راهب فانشأ زین العابدین و یقول :

هوی الزمان فما تغنی عجائبه                    - عن الکرام و لا تهدی مصائبه

فلبث شعری الی کم ذا تجاذبنا - صروفه والی کم لا تجاذبه

یسیرّون علی الاقتاب عاریة - و سائق العیش لجمی عنه غاربه

کاننا من سبایا الرّوم بینهم - اوکلّما قاله المختار کاذبه

کفرتم برسول الله ویلکم - یا امّة السّوء قد ضاقت مذاهبه

کنار صومعۀ راهب منزل گرفتند ، چون شب تاریک شد سر را جانب صومعه نهادند چون مقداری از شب گذاشت راهب صدائی مثل صدای رعد و تسبیح و تقدیسی شنید و نوری مشاهده کرد سر از صومعه بیرون نمودید نور از سر مبارک تا عنان آسمان کشیده می شد و دری از آسمان باز شد و ملائکه فوج فوج فرود می آمدند و می گفتند السلام علیک یابن رسول الله السلام علیک یا ابا عبدالله فجزع الّراهب جز نما شدیدا چون صبح شد خواستند حرکت کنند راهب صدا زد زعیم قوم کیست گفتند خولی ابن یزید گفت همراه شما چیست گفتند سر خارجی است که در سرزمین عراق خروج کرد و عبیدالله زیاد امر بکشتن او کرد و او را کشتند گفت اسمش چیست حسین بن علی بن ابیطالب مادرش فاطمۀ زهرا و جدّش محمد مصطفی فقال الراهب تبا لکم و لما جئتم فی طاعته لقد صدقت الاخبار فی قولها انّه اذا قتل هذا الرّجل تمطر السمّاء دما عبیطا و لا یکون هذا الّا بقتل نبّی او وصّی نبّی

آنگاه گفت : اکنون خواستارم ساعتی آنسرا را بمن وا گذارید آنگاه مسترد دارید خولی گفت ما آنرا باز نکنیم مگر نزد یزید که جایزۀ خود را بستانیم گفت جایزۀ تو چقدر است گفت بدرۀ که در آن ده هزار درهم باشد راهب گفت من آن بدره ده هزار درهم زر را بتو می دهم رفت و بدرۀ زر را آورد داد بخولی و خولی هم آنها را در دو همیان ضبط کرد و مهر زد و بخزینه دار خود داد و سر را به راهب وا گذاردند در حالیکه بر نیزه بود و راهب سر را مأخوذ داشت و با مشک و کافور سر را شستشو داد و در حریری کنار خود نهاد.

و جعل یقبلّه و یبکی و بقول یعزوّ الله علّی یا ابا عبدالله ان لا اوسیک بنفسی و لکن یا ابا عبدالله اذا لقیت جدّک محمد المصطفی فاشهد لی انّی اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شریک له و اشهد ان محمدّاً رسول الله و اشهد ان علیاً ولی الله

و سر را برگردانید بسوی آنها

فجعلوا یقتسمون الداّراهم و اذا هی بایدیهم خزف مکتوب علیها و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون ( و جانب و لا تحسبن الله غافلا عمّا یعمل الظالمون ) فقال خولی لا صحابه لم اکتموا هذا الخبر یاویلکم عن الخزی بین النّاس

منتهی الامال : در کنار دیر راهب منزل کردند سر را بر نیزه کرده بودند و بر دور او نشسته و حراست می کردند پاسی از شب را بشدت خمر مشغول گشتند و شادی می کردند آنگاه خوان اطعام بنهادند و بخورش و خورد نی بپرداختند ناگاه دیدند دستی از دیوار بیرون شد و با قلمی از آهن این شعر را بر دیوار صومعه با خون نوشت: اترجوا امه قتلت حسینا - شفاعة جدّه یوم الحساب. آن جماعت سخت بترسیدند و بعضی برخواستند که آن دست و قلم را بگیرند ناپدید شد چون باز آمدند بکار خود مشغول شدند دیگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت: فلا والله لیس لهم شفیع - و هم یوم القیامه فی العذاب. باز خواستند که آن دست را بگیرند همچنان ناپدید شد چون باز بکار خود مشغول شدند دیگر باره بیرون شد و نوشت: و قد قتلوا الحسین بحکم جور - و خالف حکمهم حکم الکتاب. آن طعام بر پاسبانان آنسر مطهر آنشب ناگوار افتاد و با تمام ترس و بیم بخفتند.

عمادالدين طبرى در كامل بهائى (ج 2 ص 292) مى نويسد: ملاعينى كه سر امام حسين عليه السلام را از كوفه بيرون آوردند از قبايل عرب خائف بودند كه مبادا غوغا كنند و از ايشان بازستانند. پس راهى كه به عراق است ترك كردند و بيراهه رفتند. چون به نزديك قبيله اى رسيدند، علوفه طلب كردند و گفتند سرهاى خارجى همراه داريم . بدين منوال مى رفتند تا به بعلبك رسيدند. قاسم بن ربيع كه والى آنجا بود گفت : شهر را آذين بستند و با چندهزار دف و ناى و چنگ و طبل سر امام حسين عليه السلام را به شهر بردند. چون مردم را معلوم شد كه سر امام حسين عليه السلام است ، يك نيمه شهر خروج كردند و اكثر آذينها بسوختند و چند روز فتنه ها پديد آمد.

آن ملاعين كه با سر امام حسين عليه السلام بودند پنهان از آنجا بيرون رفتند و به مرزين رسيدند و آن اول شهرى است از شهرهاى شام . نصر بن عتبه لعين از طرف يزيد حاكم آنجا بود، شاديها كرد و شهر را آذين بست و همه شب به رقص مشغول بودند، ابرى و برقى پيدا شد و آذينها جمله بسوخت .

نظری در خصائص نقل کرده ( از قنسرین گذشتند و بدیر راهب ) بقنسرین فرود آمدند سر مطهر را بمنزل قنسرین آوردند راهبی را صومعه سر بیرون کرد دید نوری ساطع از دهان مبارک سر امام حسین بآسمان بالا می رود راهب ده هزار درهم داد رأس مطهر را گرفته داخل صومعه کرد صدائی شنید ولی کسی را ندید که گفت طوبی لک و طوبی لمن عرف حرمته راهب رو بآسمان کرد و گفت پروردگار را بحق عیسی امر کن اینسر با من سخن گوید سر بامر پروردگار بسخن آمد و فرمود یا راهب ای شیئ ترید چه می خواهی راهب گفت من انت کیستی تو فرمود انا بن محمد المصطفی و انا بن علی المرتضی و انا بن فاطمه الزهراء و انا المقتول بکربلا انا المظلوم انا العطشان و ساکت شد راهب خروش بر آورد و رو به روی مبارک آن سر نهاد و گفت روی خود را بر نمی دارم تا بگوئی من فردا شفیع توأم پس سر مبارک بسخن آمد و فرمود ارجع الی دین حدی راهب گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله حضرت شفاعت او را قبول کرد چون صبح شد سر مطهر را از راهب گرفتند روانه شدند چون بصحرا رسیدند ( خواستند در را هم را خرج کنند ) دیدند دراهم سنگ سیاه شده بر یکرو نوشته شده و لا تحسبن الله غافلا عما بعمل الظالمون و بر روی دیگر و یسیعلم الذین ظلموا انی منقلب ینقلبون .

((ورود اسرا به شام))

شيخ ابوالحق نوشته است ، در آن حال كه سر امام حسين (ع ) را در شام مى گردانيدند ناگاه سر از بالاى نيزه بيافتاد؛ ديوارى خميده شد و آن سر را نگاه داشت و نگذاشت كه به زمين افتد. پس در آنجا مسجدى ساخته شد  كه تا به حال موجود است .

نيز نوشته است كه اهل شام ازدحام نموده از دروازه ساعات بيرون آمدند و اسيران را ديدند در حاليكه مكشفات الوجوه بودند و سرها بر نيزه ها بود. قسم به خدا اسيرانى خوشروتر از آنها نديده بودم . پس آنها را آوردند تا به در قصر يزيد رسيدند.

مردم به امام زين العابدين عليه السلام نظر مى كردند در حاليكه محكم به زنجيرها بسته بود. پس اسيران را در خانه يزيد نگاه داشتند و به روايتى تا سه ساعت آنها را معطّل كردند تا از يزيد اذن بگيرند و آنها را وارد خانه يزيد نمايند. پس خولى وارد شد اذن گرفت و اهل بيت را وارد كردند.

عمادالدين طبرى نيز مى نويسد: قريب پانصد هزار مرد و زن و اميران ايشان با دفها و طبلها و كوسها و بوقها و دهلها بيرون آمدند و چند هزار مردان و زنان و جوانان رقص كنان و دف و چنگ و رباب زنان استقبال كردند. جمله اهل و لايت دست و پاى خضاب كرده و سرمه در چشم كشيده و لباسها پوشيده ، روز چهارشنبه شانزدهم ربيع الا ول به شهر رفتند از كثرت خلق گويى كه رستخيز بود.

چون آفتاب برآمد، ملاعين سرها را به شهر درآوردند. از كثرت خلق به وقت زوال به در خانه يزيد لعين رسيدند. يزيد لعنه الله تخت مرصّع نهاده بود، خانه و ايوان آراسته بود و كرسيهاى زرّين و سيمين در راست و چپ نهاده . آن جانيان به نزد يزيد لعين آمدند. او از آن جنايتكاران احوال پرسيد، آنان در جواب گفتند: ما به دولت امير، دمار از خاندان ابو تراب برآورديم

 منبع کتاب همراه عاشورائیان(5) نوشته باقری پور

http://dl.hodanet.tv/fileshtml/kofetashamomadineh.htm


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محرّم ، امام حسين(ع)و واقعه عاشورا و کربلا

تاريخ : یکشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۴ | 17:41 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |