![]() |
اين بنده حقير متذكر ميشوم كه هر چه آقايي و عزت است در خدمتگزاري درگاه اين اوصياء و برگزيدگان الهي است. تا توان داريد در راه خدمتگزاري به اين اولياء الله كوتاهي نكنيد، كه خود آنها بزرگواري دارند و پاداش بيش از حد ميدهند... |
![]() |
بعد از مدت ها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم می دهد، برای رهایی از این زجر، به این نتیجه رسیده ام و آن در این جمله خلاصه می شود: خدایا! عاشقم کن... |
![]() |
جانبازي كه ماند و ديد وعده شهيد باكري را هم ديد و هم چشيد که در وصيتنامهاش گفت: "دسته جاماندگان از جنگ که به گذشته خود وفادار میمانند از شدت مصائب دق خواهند کرد" ... |
![]() |
آرام و بی سرو صدا ساک کوچک و جمع و جوراش را برداشت و به داخل حیاط رفت . نمی خواست صدایی بلند شود و باعث بیدار شدن دو دختر دلبند دو ساله و چهار روزه اش شود... |
![]() |
مرحوم پدرم اسرار داشت كه فرزندانش پس از رسيدن به سن تكليف و كسب حداقل توانايي لازم براي حمل اسلحه به جبهه اعزام شوند و در دفاع از كشور عزيزمان مشاركت جويند... |
![]() |
گفتم ميشنوي چه آهنگ حزيني دارد ؟ گفت: آري اين صداي ... است كه ميخواند. گفتم: نه, نه خوب گوش كن من صداي قافله را ميگويم قافله دو كوهه كه دارد دور ميشود... |
![]() |
شهید کاوه که همیشه عملیاتها و اقداماتش موجب تحیر فرماندهان بود توانست با کمترین نیروی عملیاتی منطقه اشغال شده بسطام را در مدت 24 ساعت از دست عناصر ضد انقلاب آزاد کند... |
![]() |
زندگی نامه و تصاویر این شهید بزرگوار توسط فرزند ایشان برای سایت شهید آوینی ارسال شده است ... |
![]() |
بسياري از سه گانه تفكر – فرهنگ – تمدن نام برده اند. زنجيره اي كه هر پديده و واقعه و تحول انساني و اجتماعي را مي توان در ذيلش تحليل كرد... |
![]() |
آقای مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. |
هدی و طه جان! دیگر بابا آب داد تمام شده است زمان، زمانِ بابا خون داد است |
|
![]() |
در یک سو لشکر اسلام به رهبری امام خمینی اقتدا به حسین نمود و پرچم سرخ آزادگی و نجات و سعادت و انسانیت و در یک کلام اسلام را بر افراشته است و در سوی دیگر وارث یزید،صدام می کوشد پرده سیاه ظلمت بار ننگ و استعمار را با نام آمریکای متجدد و آزادی حقوق بشر به عنوان ارمغان، عرضه بدارد که به فرموده اله در قرآن مجید: ان کید شیطان کان ضعیفا. آری بدرستی که دشمن ضعیف است. |
![]() |
جوسازیهائی برای برادران دینیمان می نمائیم و اختلاف سلیقه را به مسایل خطی میکشانیم و باعث تضعیف خود و تقویت دشمنان اسلام می شویم. |
![]() |
اخبر سقوط اسلامآباد غرب در تهران مردان شورای عالی دفاع را سردرگم کرده بود. آنان هنوز گمان می کردند با ارتش عراق طرفند و لذا آغاز این حمله با دانستههای آنان از توانایی ارتش عراق نميخواند ... |
![]() |
حاج احمد! دل دوکوهه برایت تنگ است. دل بسیجی ها. بی تو چرا دروغ؟ سخت می گذرد به ما! این همه سخنران، هیچ کدامش تو نیستی. این همه جبهه، در هیچ کدامش تو نیستی. این همه جنگ، نیستی، نیستی، نیستی! ... |
![]() |
از مخالفت هم نبايد بترسيم، تا مخالفت نباشد کار خوب ما معلوم نمي شود. مخالف که اشتباهات ما را گفت، ما را به کارمان بيشتر آشنا مي کند. دهان مخالف را که ببنديم خودمان به بيراهه مي رويم. خودمان به ديوار مي خوريم چرا که کسي نيست که خطرهاي بين راه به ما بگويد. |
![]() |
شايد وقتي پيكر شهيد علي هاشمي بعد از 22 سال خودش را نشان داد و «سردار هور» نقل مجالس شد، تازه خيلي ها فهميدند كه هوري هم بوده است و سرداري داشته. |
![]() |
هیچ کس به درستی نمی داند که در این روز درناک ، چه بر سر سرداران قرارگاه نصرت آمد. شاهدان می گفتند که هلی کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته اند |
![]() |
ارتباط من با حسين ، ارتباط دو دوست بود ، دوستاني كه دوستيشان در خون و جنگ عميق تر و هر چه زمان ميگذشت عاشقانه تر بود. گر چه هيچگاه بزبان و بيان نمي آمد ولي چشمانمان بيكديگر اين عشق را منتقل مي كرد. |
![]() |
حاج احمد در آخر صحبتهایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان! |
![]() |
حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم. نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم . |
![]() |
بی تعارف بگویم که اگر صیاد را فراموش کنیم به خودمان ظلم کرده ایم و به همین دلیل است که هیچ گاه به خود اجازه نمی دهم صدای این شهید در درونم خاموش شود. فرمانده ای که وقتی حکم فرماندهی او بر نیروی زمینی ارتش امضا می شد با همان لباس های خاکی اش زیر آتش در تکاپوی جهاد بود و آن جا هم که کارش گیر می کرد و در محاصره ضد انقلاب قرار می گرفت تنها به نمازش اتکا می کرد و همان “دعای فرج” که می گویند همیشه می خوانده است... |
![]() |
احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچهها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.... |
![]() |
بعد از نماز صبح و خواندن زيارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فكه حركت كرديم. از روز قبل، يك شيار را نشانه كرده بوديم و قرار بود آن روز درون آن شيار به تفحص بپردازيم. |
![]() |
|
![]() |
|
![]() |
|
![]() |
|
![]() |
|
![]() |
|
![]() |
« حاجی خیر ببینی. بیا پایین تا کار دست خودت و ما نداده ای. بچه های اطلاعات هستن. هرچی بشه ، به ت میگیم به خدا.» رفته بود بالای دپو ، خط عراقی ها را نگاه می کرد؛ با یک طرف دوربین . آن طرفش رو به بالا بود. گفت «هرموقع خدا بخواد ، درست می شه . هنوز قسمتمون نیس...» یک دفعه از پشت افتاد زمین . دوربین هم افتاد جلوی پای ما .تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید. گفت « دیدین قسمت من نبود؟» ..... |
![]() |
سريع دوربين را درآوردم و خواستم از آخرين لحظات حيات محسن عكس بگيرم، ولي دوربين ياري نكرد. به دوربين التماس ميكردم. هر چه بر دكمههايش كوبيدم، فايدهاي نداشت..... |
![]() |
به سنگر تكيه زده بودم و به خاكها پا ميكشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد ميشد. سلام و احوالپرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافهي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.» |
![]() |
با خودش عهد كرده بود تا نيروى دشمن در خاك ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.يك روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دكتر بگو بيا تهران.»گفت «عهد كرده با خودش، نمى آد.» |
![]() |
هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره ..... |
![]() |
اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . » ..... |
![]() |
یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد می زد:اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی، بیا بیرون دیگه. قصد بیرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید می کرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت می کند بین مردم؛ چند دقیقه ای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پرید بیرون. ..... |
![]() |
رفته بود پيش يک گروه چپي گفته بود ما همه داريم يه کارهايي مي کنيم بياييد يکي بشيم. گفته بودند: تصميم با بالادستي هاست. بايد با اونا صحبت کني. شرط هم کاري اينه که ايدئولوژي ما رو قبول کنين! |
![]() |
در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: ـچند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. ... |
![]() |
نیمه هاى شب بود كه نهج البلاغه میخواند. من نگاه كردم به ایشان، دیدم چهره اش برافروخته شده و دارد اشك میریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه كردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز كردم، دیدم همان خطبهاى است كه حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله میكند و مبفرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ كجاست عمار؟ كجاست... |
![]() |
اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را ميديديم. بچهها توسط بيسيم شهادتنامه خود را ميگفتند و يك نفر پشت بيسيم يادداشت ميكرد. صحنه خيلي دردناكي بود. بچهها ميخواستند شليك كنند، گفتم: ما كه رفتني هستيم، حداقل بگذاريد چند تا از آنها را بزنيم، بعد بميريم. تانكها همه طرف را ميزدند و پيش ميآمدند.... |
![]() |
در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند. هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و ... خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم... |
![]() |
... گفتند: «ساعت 8:30 صبح آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم میرویم؛ فرمودند: مراسم تشییع در حوزهی هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ میخواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی». |
![]() |
در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند. |
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: زندگینامه شهدا و رزمندگان