منازل کوفه تا شام که اهلبیت از آنها گذشتند به این ترتیب بود.
1-تکریت 2-موصل 3-حران 4-دعوات 5-قنسرین 6-سیبور 7-حمص 8-بعلبک 9-قصر بنی مقاتل 10-حماه 11-حلب 12-نصیبین 13-عسقلان 14-دیر قسیس 15-دیر راهب ،
اهل بیت در قصر بنی مقاتل
هوا بسیار سوزان بود آب مشکها تمام گردید رهروان ناگزیر به سوی منزلگاه قصر بنی مقاتل رفتند دشمنان برای خود خیمه ای برپا کردند ولی اهلبیت علیه السلام را در بیابان نگه داشتند از یک طرف بی آبی و تشنگی و از طرف دیگر بیابان سوزان در برابر تابش آفتاب ،
نوشته اند:
حضرت زینب سلام الله علیها در حالی که امام سجاد علیه السلام را پرستاری می کرد در این حال با هم کنار سایه شتری آمدند نزدیک بود که امام سجاد علیه السلام از شدت تشنگی جان بدهد.
حضرت زینب علیه السلام بادبزنی در دست داشت و به آن حضرت باد می زد و می فرمود:
یَعِزُّ عَلَیَّ اَن اَراکَ بِهذَا الحال یَاینَ اَخِی
ای برادرزاده بر من دشوار است که تو را در این حال بنگرم ،
در منزلگاه قصر بنی مقاتل حضرت سکینه بر اثر تشنگی و گرما در فکر بود تا سایه ای پیدا کند درختی را دید و تنها به سوی آن رفت و در سایه آن خاک زمین را جمع کرد و بالش از خاک برای خودترتیب
داد و همانجا اندکی خوابید در همین هنگام دشمنان کاروان را حرکت دادند ولی سکینه را در بیابان بجا گذاشتند.
فاطمه بنت الحسین علیه السلام که هم محمل سکینه بود هنگام سوار شدن دید خواهرش نیست فریاد زد ای ساربان خواهرم که همراه محمل من بود نیست ساربان توجه نکرد
فاطمه سلام الله علیها فرمود: سوگند به خدا تا خواهرم را نیاوری سوار نمی شوم.
ساربان گفت: او کجاست؟
فاطمه سلام الله علیها فرمود: نمی دانم ساربان فریاد زد: آهای سکینه زود بیا و با بانوان سوار بر شتر بشو, خبری از او نشد و کاروان حرکت کرد سرانجام بر اثر تابش شدید آفتاب سکینه بیدار گردید و دید قافله رفته است، به دنبال قافله می دوید و فریاد می زد: خواهرم فاطمه مگر من هم محمل تو نبودم تو رفتی و مرا در این بیابان با پای برهنه تنها گذاشتی؟!
فاطمه که چشمش را به بیابان دوخته بودو دلواپس سکینه بود ناگاه چشمش به او افتاد صدا زد ساربان شتر را نگهدار سوگند به خدا اگر خواهرم به من نرسد از همین جا خودم را به زمین می اندازم و فردای قیامت در نزد جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله خونم را از تو مطالبه می کنم، سرانجام دل ساربان به حال آن دو خواهر سوخت شتر را نگهداشت تا سکینه رسید و سوار شد:
مجروح گشته پای من اندر مسیر عشق
از بس بروی خار مغیلان دویده ام
ما بین مرگ و زندگی بی حضور باب
از این دو مرگ را ز میان برگزیده ام
آری وضع به قدری رقت بار بود که به قول شاعر عرب:
رَقَّ لَهَا الشّامِتُ مِمّا بِها
ما حالُ مَن رَقَّ لَهَا الشّامِتُ
دل دشمن شماتت کننده به حال سکینه علیه السلام سوخت براستی در چه حالی است کسی که دل دشمن برای او سوخت.
محسن فرزند سقط شده امام حسین علیه السلام
از مصائبی که در راه کوفه و شام در منز لگاه حلب رخ داد این بود که:
هنگامی که اسرای اهلبیت علیه السلام در مسیر خود به راهی درکنارکوه جوشن
(یا جوش) که در جانب غرب شهر حلب قرار داشت رسیدند یکی از همسران امام حسین علیه السلام بچه در رحم داشت آن بچه را محسن نامیده بودند در آنجا بر اثر شدت ناراحتی سقط شد.
در آنجا چند نفر در معدن مس کار می کردند اهلبیت از آنها آب و غذا خواسند ولی آنها آب و غذا ندادند و اهلبیت علیه السلام را با ناسزاگوئی ازخوددور ساختند.
و هم اکنون در این سرزمین زیارتگاهی بنام مشهد السقط موجود است که گویند محسن در همانجا دفن شده است و به نقلی محسن کودکی بوده و همراه اهلبیت علیه السلام درآنجا از دنیا رفت.
اهل بیت در عسقلان «اشکلون امروزی»
یعقوب عسقلانی از امرای شام بود و در کربلا در جنگ با امام حسین علیه السلا م شرکت داشت او دستور داد تا مردم عسقلان جشن بگیرند و شهر را بیارایند و به همدیگر تبریک بگویند و با این وضع سرها و اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله را وارد عسقلان کنند.
مردم در حالی که شادی می کردند اهلبیت علیه السلام را وارد شهر کردند.
زریر خزاعی جوان بازرگان غریبی بود می گوید: من در بازار عسقلان بودم دیدم مردم شادی می کنندو به همدیگر تبریک می گویند ،
پرسیدم چه خبر است:
گفتند جمعی از مخالفان یزید که در عرا ق پرچم مخالفت برافراشته بودند کشته و مغلوب شده اند و بانوان و کودکان آنها و سرهای مقتولین را امروز وارد شهر می کنند.
زریر پرسید:
رهبر مخالفین چه کسی بود و پدرش کیست؟
گفتند: حسین فرزند علی بن ابیطالب علیه السلام بود که مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها دختر پیامبر صلی الله علیه و آله است.
راهب گفت: اسم او چیست؟
گفتند: حسین بن علی علیه السلام نام دارد.
راهب گفت: حسین پسر فاطمه دختر پیامبرتان؟
گفتند: آری
راهب گفت: وای بر شما, سوگند به خدا اگر عیسی بن مریم دارای پسر بود ما آن را با حدقه چشم های خود نگه میداشتیم
ولی شما پسر دختر پیامبرتان را میکشید
سپس گفت: من حاجت و تقاضائی از شما دارم.
آنها گفتند: آن تقاضا چیست؟
راهب گفت: در نزد من ده هزار دینار پول هست که از پدرانم به ارث برده ام آن را از من بگیرید و این سر مقدس را تا هنگا می که از اینجا کوچ می کنید به من بسپا رید و هنگام کوچ به شما تحویل میدهم.
آنها به رئیس خود گفتند رئیس موافقت کرد آنها از راهب آن پول را گرفتند و سر مطهر را تحویل او دادند.
راهب آن سر را گرفت و شست و پاکیزه کرد و با عطریات خوشبو نمود سپس آن را در پارچه حریری نهاد و بر دامنش گذا رد و همچنان تا صبح گریه و نوحه می کرد.
تا اینکه نگهبانان سر را از او مطالبه کردند او خطاب به سر گفت: ای سر! سوگند به خدا من اکنون غیر خودم را نمی توانم حفظ کنم در محضر جدت محمد صلی الله علیه و آله گواه باش که من گواهی می دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و محمد صلی الله علیه و آله بنده و رسول خدا است در پیشگاه تو قبول اسلام کردم و من غلام تو هستم.
سپس راهب به آنها گفت: به رئیس خود بگویید اینجا بیاید تا من دو کلمه با او حر ف دارم به او بگویم.
آنها به رئیس خود گفتند او به حضور را هب آمد، راهب به او سفارش کرد که این سر مقدس را از صندوق بیرون نیاورد تا بی احترامی به آن نشود، ولی او نصیحت عابد را گوش نکرد.
وقتی که زریر این سخن را شنید بسیار ناراحت شد و به طرف هودجها رفت ناگاه چشمش به امام سجاد علیه السلام افتاد، گریه کرد ،
حضرت فرمود: ای جوان تو کیستی؟
او گفت: مرد غریبی هستم.
امام فرمود: همه مردم خندانند پس چرا تو گریه می کنی؟
زریر گفت: من شما را می شناسم، کاش به این شهر نیامده بودم و این منظره را نمی دیدم.
حضرت فرمود: ای جوانمرد ازتو بوی آشنا می شنوم، خداوند به تو خیر دهد برو به حامل سر مقدس حسین علیه السلام بگو جلوتر برود تا مردم به آن بنگرند و بانوان در معرض تماشا قرار نگیرند.
زریر رفت و پنجاه دینار به حامل سر مقدس داد و او با اسبش به پیش رفت و مردم از اطراف شترها دور شدند.
زریر به خدمت امام سجاد علیه السلام آمد و گفت: ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله اگر خدمتی دیگر بفرمائی انجا م می دهم.
امام سجاد علیه السلام فرمود: اگر جامه ای داری برای زنان بیاور زریر فوری رفت و جامه ای بسیار آورد و به امام داد و بانوا ن از آن جامه ها برای پوشش خود استفا ده کردند.
نوشته اند: شمر متوجه شد و دستور داد زریر را آنقدر زدند. که بیهوش به زمین افتاد و نیمه شب به هوش آمد و درحالی
که بدنش پر از زخم شده بود خود را پنها ن کرد.
اهل بیت در بعلبک
هنگامی که اسیران کربلابه نزدیک بعلبک
رسیدند مامورین برای فرمانروای بعلبک نامه نوشتند و او را به جشن و سرور دعوت کردند.
فرمانروای بعلبک پس از دریافت نامه مردم را به جشن و سرور دعوت کرد ، مردم پرچمهای جشن برافراشتند حتی کودکان را وادار نمودند تا یک فرسخی به سوی اسیران بیرون آمدند و با شماتت و وضع رقت باری اهلبیت علیه السلام را روانه بعلبک کردند.
امام سجاد علیه السلام در حالی که گر یان بود اشعاری خواند یکی از آن اشعار این است:
کَاَننَّا مِن اُسارَی الرُّومِ بَینَهُمُ
کَاَنَّ ما قالَهُ المُختارُ کاذِبُهُ
گویا ما از اسیران کفار روم در بین آنها بودیم و وضع به گونه ای بود که گویا پیامبر برگزیده خدا آنچه فرموده دروغ و بی اساس است، آری مردم با ما این گونه برخورد کردند.
اهلبیت و سر مقدس امام حسین علیه السلام در دیر راهب
کاروان همراه اسیران به سوی شام حرکت می کرد در مسیر راه به دیر راهب عبادتگاه روحانی بلند پایه مسیحیان رسیدند، مامورین درکنار آن دیر برای رفع خستگی و خوردن غذا توقف نمودند، سرمقدس امام حسین علیه السلام روی نیزه بود و گروهی نگهبان از آن نگهبانی می کردند ،
مامورین و نگهبانان سفره غذا را انداختند مشغول خوردن غذا شدند ناگاه دیدند دستی پیدا شد و بر صفحه دیوار دیر راهب چنین نوشت:
اَتَرجُوا اُمَّهً قَتَلَت حُسَیناً*** شَفاعَهَ جَدَّهِ یَومَ الحِسابِ؟!
آیا آن امتی که حسین علیه السلام را کشتند امید به شفاعت جدش در روز قیامت دارند؟
یکی از آنها نقل می کند: با دیدن این منظره وحشت زده شدیم یکی از ما برخا ست تا آن دست را بگیرد ولی آن ناپدید شد.
بار دیگر مشغول خوردن غذا شدیم باز دیدیم همان دست آشکار شد و این شعر را در صفحه دیوار نوشت :
فَلا وَاللهِ لَیسَ لَهُم شَفِیعً *وَ هُم یَومَ القِیامَهِ فِی العَذابِ،
نه به خدا سوگند برای قاتلان حسین علیه السلام شفیعی نخواهد بود و کسی از آنها شفاعت نکند و آنها در روز قیامت در عذاب هستند.
باز همراهان ما برخاستند تا آن دست را بگیرند بار دیگر آن دست ناپدید شد آنها بازگشتند و به خوردن غذا مشغول گشتند
باز دیدند همان دست ظاهر شد و این شعر را در صفحه دیوار نوشت:
وَ قَد قَتَلُوا الحُسَینَ بِحُکم جَورٍ* وَ خالَفَ حُکمُهُم حُکمَ الکِتابِ ،
آنها حسین علیه السلام را از روی ظلم و ستم کشتند و بر خلاف حکم قرآن رفتار نمودند.
ناگزیر دشمنان از غذا دست کشیدند ،
در این هنگام راهب مسیحی از میان دیر نگاه کرد دید از سر مقدس حسین علیه السلام نوری به آسمان کشیده شده و نگهبانانی کنار آن سر هستند،
راهب از آنان پرسید: از کجا آمده اید؟
آنها گفتند: از عراق پس ازجنگ با حسین علیه السلام می آئیم.
و طبق روایت دیگر نگهبانان سر مقدس امام را روی نیزه بلند در یک جانب دیر راهب نهاده بودند (و به زمین نصب کرده بودند) وقتی که آخرهای شب شد راهب زمزمه ای مانند زمزمه رعد و تسبیح و ذکر الهی از آن سر شنید نگاه کرد دید ازناحیه
آن سر تا پیشانی آسمان نوری کشیده شده است ، ناگاه دید دری از آسمان گشوده شد فرشتگان دسته دسته از آن فرود می آمدند و می گفتند:
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا عَبدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ رَسُولِ اللهِ،
راهب با دیدن این مناظر سخت وحشت زده شدوبی تابی نمودوبه نگهبانان گفت:
همراه شما چه کسی است؟
آنها گفتند: سر یک نفر خارجی است که به سرزمین عراق آمد و خروج کرد و عبید الله بن زیاد او را کشت.
ورود اسیران به شام و خبر سهل ساعدی
اسیران آل محمد (ص) را در روز اول ماه صفر سال 61 ه.ق وارد شام کردند
اکنون به چند حادثه جانسوز که در شام بر اسیران آل محمد (ص) گذشت در اشاره می شود:
هنگامی که اسیران آل محمد (ص) به نزدیک دمشق رسیدند حضرت ام کلثوم علیه السلام به شمر که رئیس نگهبانان بود نزدیک شدو به او فرمود: مرا به تو نیازی است.
شمر گفت : آن چیست؟
فرمود: نخست اینکه ما را که به این شهر می برید از دروازه ای وارد کنید که تماشا گر کمتر باشد، دوم اینکه: به این مامو رین بگو سرها را از میان کجاوه ها بیرون ببرند و از ما دور کنند تا تماشاگران به تماشای سر بپردازند واز تماشای ما دور گردند.
ولی شمر از روی عنادی که داشت به عکس این تقاضا دستور داد سرها رادر میان کجاوه ها عبور دهند و از همان دروازه حلب (که جمعیت بیشتر در آن رفت و آمد می کنند) وارد سازند.
برای روشن شدن چگونگی ورود اهلبیت علیه السلام به دمشق کافی است که به خبر سهل بن سعد ساعدی انصاری که در آن هنگام در مسیر خود به بیت المقدس به شام آمده بود توجه کنیم:
سهل می گوید: به بیت المقدس میرفتم
گذارم به دمشق افتاد دیدم مردم به جشن و سرور پرداخته اند و طبل و ساز می زنند و پایکوبی می کنند با خود گفتم: حتما امروز عید مردم شام است، تا اینکه از چند نفر که با هم سخن می گفتند پرسیدم:
آیا شما شامیان عید مخصوصی دارید که ما از آن اطلاع نداریم؟
گفتند: ای پیرمرد گویا بادیه نشین بیابانی هستی؟! گفتم: من سهل هستم و رسول خدا محمد (ص) را دیده ام.
گفتند: ای سهل! تعجب نمی کنی که اگر آسمان خون نبارد و زمین اهلش را در خود فرو نبرد؟
گفتم: مگر چه شده؟
گفتند: این سر حسین علیه السلام و عترت محمد (ص) است که از عراق به ارمغان آورده اند.
گفتم: واعجبا سر حسین علیه السلام را آورده اند؟! و مردم شام شادی می کنند؟ از کدام دروازه وارد کرده اند؟
آنها اشاره به دروازه ساعات کردند: در این میان ناگاه پرچم هایی را پی در پی دیدم و سواری را دیدم پرچمی در دست دارد از بالای آن پیکانی بیرون آورد که سری بر آن بود که آن سر شبیه ترین انسان ها به پیامبر (ص) بود. پشت سر آن پرچمد ار دیدم بانوانی بر پشت شتر بی روپوش سوار هستند نزدیک رفتم از نخستین زن پرسیدم تو کیستی؟
گفت: من سکینه دختر حسین علیه السلام هستم.
گفتم: من سهل ساعدی هستم جد تو را دیده ام و حدیث او را شنیده ام اگر حاجتی داری برآورم.
گفت: به حامل سر بگو آن را جلوتر ببرد تا مردم به تماشای آن بپردازند و به حرم پیامبر (ص) ننگرند.
سهل می گوید: نزد آن نیزه دار رفتم و چهارصد دینار به او دادم و گفتم: سر را جلوتر ببر او پذیرفت و جلو رفت و سپس آن سر را نزد یزید بردند.
من هم با آنها رفتم یزید را دیدم که بر تخت نشسته و تاجی که با در و یاقوت زینت داده شده بود بر سر دارد و در کنار او گروهی از سالخوردگان قریش نشسته بودند.
حامل سر بر او وارد شد و گفت:
اَوفِر رِکابِی فِضَّهً وَ ذَهَبا
اَنَا قَتَلتُ السَّیِّدَ المُحَجَّبا
قَتَلتُ خَیرَ النّاسِ اُمّاً وَ اَباً
وَ خَیرَهُم اِذ یُنسَبُونَ نَسَباً
رکاب مرا نقره و طلای فراوان بریز ، من آقای ارجمند و بزرگوار را کشتم ، من آن آقائی را که از جهت مادر و پدر و نسب بهترین انسانها است کشتم.
یزید به او گفت: اگر می دانستی حسین علیه السلام بهترین انسان است چرا او را کشتی؟
او گفت : به طمع جایزه تو ،
یزید ناراحت شد و دستور داد گردن او را زدند.
آنگاه سر مبارک امام علیه السلام را در طبق زرین گذاشتند و یزید می گفت:
کَیفَ رَاَیتَ یا حُسَینُ
ای حسین قدرت مرا چگونه دیدی؟
مرثیه یکی از فضلاء تابعین
روایت شده یکی از فضلاء تابعین (یعنی یکی از مسلمین عالم که اصحاب پیامبر (ص) را درک کرده بود) در شام بود و هنگامی که سر مقدس امام حسین علیه السلام را در شام مشاهده کرد یک ماه مخفی شد پس از آن دوستانش او را یافتند و پرسیدند: کجا بودی چرا خود را پنهان کرده بودی؟
گفت مگر نمی بینید چه بلائی بر سر ما آمده است و این اشعار را به عنوان مرثیه خواند:
جائُوا بِراسِکَ یَابنَ بِنتِ مُحَمَّدٍ
مُتَرَمِّلاً بِدِمائِهِ تَرمِیلاً
وَ کَاَنَّما بِکَ یَابنَ بِنتَ مُحَمَّدٍ
قَتَلوا جِهاراً عامِدینَ رَسولاً
قَتَلُوکَ عَطشاناً وَ لَم یَتَرَقَبوا
فی قَتلِکَ التَاوِیلَ وَ التَّنزیِلا
وَ یُکَبِّروُنَ بِاَن قُتِلتَ وَ اِنَّما
قَتَلُو بِکَ التَّکبِیرَ وَ التَّهلِیلا
سر بریده ات ای میوه دل زهرا
بخون خویش خضاب است و آورند به شام
به کشتن تو نمودند آشکار و به عمد
به قتل ختم رسل این گروه دین اقدام
لبان تشنه شهیدت نمود و خصم نگفت
کز آیه آیه قرآن توئی مراد و مرام
تو را که معنی تکبیر بودی و تهلیل
کشند و بانگ به تکبیر این گروه لئام
احادیث و روایات محرم و سخنان امام حسین علیه السلام از مدینه تا مکه و کربلا و وقایع کربلا تا عاشورا و پس از عاشورا تا شام
تهیه کننده : حجت الاسلام سید محمد باقری پور
کانال کلام نور در وب
https://web.eitaa.com/#@kalamenur
ویژه نامه محرم الحرام
http://hedayat.blogfa.com/post/2
کتاب روضه های محرم وصفر جلد اول ودوم
http://hedayat.blogfa.com/post/20466
حیّ علی العزاء - حیّ علی البكاء - فی ماتم الحسین - مظلوم كربلا
http://hedayat.blogfa.com/post/20465
حسین در سوی معراج زمین کربلا آمد
http://hedayat.blogfa.com/post/20464
محرم ماه عزاداری
http://hedayat.blogfa.com/post/20463
روضه های هرروز و هرشب دهه اول محرم
وبلاگ هدایت-حُجَّةُ الاسلام باقری پور
وبلاگ اشعارباقری
http://asharebageri.blogfa.com
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محرّم ، امام حسين(ع)و واقعه عاشورا و کربلا
تاريخ : یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۳ | 11:50 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |