خواستگار حیله گر

یک آشنایی ساده با جوانی که هیچ شناخت قبلی از او نداشتم همه پس اندازها و سرمایه ام را به باد داد چرا که فقط به قسم های دروغین آن جوان برای ازدواج اعتماد کردم و ... این ها بخشی از اظهارات زن 26 ساله ای است که مدعی بود فریب چرب زبانی های خواستگار قلابی را خورده و به راحتی همه طلاها و پول هایش را از دست داده است. این زن مطلقه در حالی که به شدت اشک می ریخت درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود یک سال قبل از همسرم طلاق گرفتم تا زندگی جدیدی را آغاز کنم چرا که همسرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داشت و مدام با هم درگیر بودیم. او به خاطر اعتیادش بیکار شده بود و هیچ مسئولیتی را  درباره من احساس نمی کرد. خلاصه رهایی از این مخمصه را در جدایی دیدم و از همسرم طلاق گرفتم. بعد از این ماجرا و برای گذراندن زندگی به پرستاری از سالمندان پرداختم تا دستم نزد کسی دراز نشود. در این مدت با پس اندازهایم مقداری طلا خریدم تا در روز مبادا به دردم بخورد. با این حال به سختی کار می کردم و زحمت می کشیدم تا آینده ام را بسازم ولی از حدود یک هفته قبل بیکار شدم به طوری که حوصله ام در خانه سر می رفت به همین دلیل یک روز به منزل خواهرم رفتم تا کمی با او درد دل کنم اما آن جا با نیش و کنایه های دختر خواهرم روبه رو شدم که در نهایت نتوانستم این شرایط را تحمل کنم و با دختر خواهرم به مشاجره پرداختم. پس از این ماجرا با ناراحتی از منزل خواهرم بیرون زدم و به منزل یکی از دوستانم رفتم که از چند روز قبل با هم آشنا شده بودیم. می خواستم چند ساعتی را در کنار او آرامش پیدا کنم اما هنوز یک ساعت بیشتر از حضورم نگذشته بود که جوانی به نام «مسعود» وارد خانه دوستم شد. او وقتی فهمید که مطلقه هستم با چرب زبانی به ابراز علاقه و تعریف و تمجید از من پرداخت و اصرار کرد چند روز برای آشنایی بیشتر و آماده شدن مقدمات خواستگاری با یکدیگر رفت و آمد داشته باشیم. وقتی با مخالفت من روبه رو شد قسم خورد که هدفش از این ارتباط فقط ازدواج است و خواسته دیگری ندارد. من هم به راحتی به او اعتماد کردم. مسعود گفت: قبل از برگزاری مراسم خواستگاری می خواهد منزلی را برایم اجاره کند تا پدر و مادرش را به خانه خودم بیاورد من که دیگر خام حرف هایش شده بودم گفتم من سه میلیون و 500 هزار تومان وجه نقد و مقداری طلا دارم که برای رهن خانه می پردازم همان جا مبلغ 500 هزار تومان به کارت  او واریز کردم و سپس سوار خودروی مسعود شدم تا برای آوردن طلاها از منزل مادرم به شهرستان برویم. حدود ساعت 11 شب بود که به منزل پدرم در یکی از روستاهای اطراف قاین رسیدیم و من با بیان ماجرای ازدواجم برای مادرم، طلاها را از او گرفتم و دوباره راهی مشهد شدیم. صبح بود که طلاها را به یک طلافروشی بردیم. او طلاها را وزن کرد و گفت همه آن ها را هفت میلیون تومان می خرد اما مسعود با طلافروش به مشاجره پرداخت و گفت: این طلاها ارزش بیشتری دارد او با این بهانه طلاها را در جیبش گذاشت و از من خواست به یک طلافروشی دیگر برویم وقتی از طلافروشی بیرون آمدیم مسعود گفت: الان ظهر است برای صرف ناهار به یک رستوران برویم و بعد از ظهر طلاها را بفروشیم من هم که خسته بودم پذیرفتم و او مرا به رستورانی برد که مدعی بود غذاهای با کیفیتی دارد در حالی که منتظر آماده شدن غذا بودیم مسعود برای شستن دستانش مرا ترک کرد در همین لحظه یکی از گارسن های رستوران که مردی مسن بود نزد من آمد و گفت دخترم مواظب باش این جوان هر روز با یک  دختر غریبه به این رستوران می آید! با شنیدن این حرف ها شوکه شدم و بعد از صرف ناهار از او خواستم مرا به منزل دوستم برساند. وقتی آن جا رسیدیم مسعود خداحافظی کرد و گفت: بعد از ظهر به سراغم می آید! به او گفتم طلاهایم را بده تا در کیفم بگذارم اما او اخم هایش را در هم کشید و با این بهانه که به من اعتماد نداری سروصدا به راه انداخت به طوری که کار به فحاشی و الفاظ رکیک کشید در نهایت هم گوشی تلفنم را گرفت و زمانی که همه شماره هایم را پاک کرد با بی شرمی گفت از کدام طلاها حرف می زنی، طلایی دست من نداری! این گونه بود که مرا کتک زد و دیگر تلفن هایش را پاسخ نداد و ... شایان ذکر است به دستور سرهنگ عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) شکایت این زن از خواستگار قلابی به دایره تجسس ارجاع شد تا بررسی های بیشتری در این باره صورت گیرد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20260 - ۱۳۹۸ شنبه ۱۶ آذر

فرار از لانه سیاه!

چشمانم را که باز کردم چند معتاد را دیدم که هنوز در حال مصرف مواد مخدر بودند. با نگاهی به پنجره کوچک اتاق فهمیدم هوا کمی روشن شده است اما از آن دو جوانی که مرا به آن لانه سیاه برده بودند خبری نبود و ...

دختر 18 ساله که با چهره ای هراسان و رنگی پریده خود را به کلانتری شهید آستانه پرست مشهد رسانده بود، وارد دایره مددکاری اجتماعی شد و در حالی که رفتار اشتباهش را یک دیوانگی محض می خواند به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: به خاطر اندام کوتاه و ظریفم کم سن و سال به نظر می‌رسیدم، به همین دلیل احساس می کردم کسی مرا جدی نمی گیرد. با هر جنس مخالفی ارتباط برقرار می کردم تا بزرگ شدنم را اثبات کنم. این درحالی بود که من 18 سال داشتم و تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسیده بود با وجود این کسی مرا جدی نمی گرفت و همه افرادی که با آن ها ارتباط مخفیانه برقرار می کردم به بهانه ای از ازدواج با من منصرف می شدند. در واقع من زنگ تفریحی برای سوء استفاده های آن ها بودم اما دوست داشتم با این روابط غیرمتعارف یکی از آن ها را به خودم علاقه مند کنم تا با هم ازدواج کنیم و تشکیل خانواده بدهیم. با این حال این دوستان خیابانی فقط در همان روزهای اول آشنایی به من ابراز علاقه می کردند و پس از آن که به خواسته های شومشان می رسیدند، خیلی راحت از من دور می شدند و حتی به تلفن هایم پاسخ نمی دادند. تا این که مدتی قبل و در آخرین دوستی خیابانی با جوانی به نام «سعید» آشنا شدم. او شش سال از من بزرگ تر بود و چنان با ابراز علاقه هایش به آینده امیدوارم می کرد که با اصرار از او خواستم زودتر به خواستگاری ام بیاید اما دوستی من و سعید هم به نتیجه ای نرسید چرا که او نیز بعد از مدتی دیگر تلفن هایم را جواب نمی داد به همین دلیل دوباره دچار یک شکست عشقی شدم و روحیه ام را از دست دادم. این درحالی بود که پدر و مادرم تا غروب کار می کردند و من با خواهر کوچکم که در مقطع ابتدایی تحصیل می کند در خانه تنها بودم و از این ماجرا زجر می کشیدم. پدرم نیز به رفتارهای من مشکوک شده بود و از برخی ارتباطات خیابانی من خبر داشت. همین موضوع به درگیری و کشاکش های خانوادگی بین من و پدرم منجر شده بود. مدام در این فضای سنگین خانه با پدرم به مشاجره می پرداختم تا این که بالاخره نتوانستم این شرایط روحی را تحمل کنم و در یک فرصت مناسب از خانه فرار کردم. بی هدف در کوچه و خیابان های شهر قدم می زدم و به آینده مبهم خودم می اندیشیدم. دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود.

تصمیم گرفتم هیچ گاه به خانه پدرم بازنگردم و به دنبال سرنوشت خودم بروم. در همین افکار غوطه ور بودم که هوا تاریک شد. هیچ جا و مکانی را برای استراحت نداشتم و از طرفی گرسنگی آزارم می داد. به  ناچار به دیوار منزلی تکیه زدم و با خود می اندیشیدم که شب را در کجا سپری کنم.

 در همین حال دو پسر جوان که از آن جا عبور می کردند، سراغم آمدند و گفتند اگر جایی را نداری با ما بیا! من هم بی درنگ و بدون هیچ گونه تاملی همراه آن ها به راه افتادم. آن ها مرا در کوچه  پس کوچه های شهر به خانه ای بردند که چند زن و مرد مشغول مصرف مواد مخدر بودند. می دانستم در مکانی هولناک قدم گذاشته ام اما دیگر چیزی برایم مهم نبود. در گوشه ای نشستم و آن دو جوان استکانی چای و مقداری غذا برایم آوردند. اما با خوردن چای و غذا سرگیجه شدیدی سراغم آمد و چشمانم به سیاهی و تاریکی رفت دیگر چیزی نفهمیدم و زمانی چشمانم را گشودم که از پنجره کوچک اتاق متوجه شدم هوا کمی روشن شده است. به اطرافم نگاهی انداختم چند نفر دیگر هنوز مشغول مصرف مواد بودند. نمی دانستم چه بلایی برسرم آمده است. ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. معتادان آن خانه متوجه من نبودند. آرام آرام از جایم حرکت کردم و بدون آن که جلب توجه کنم از آن لانه سیاه گریختم ولی باز هم سرگردان بودم و حال مناسبی نداشتم. با پای پیاده خودم را به خانه یکی از دوستانم رساندم و از او کمک خواستم. «پریا» کمی دلداری ام داد و نصیحت ام کرد سپس از من خواست برای یافتن چاره ای به کلانتری بیایم. می دانم خودم را در دهان شیر قرار دادم و این رفتارم دیوانگی محض بود اما باز هم روی بازگشت به خانه را ندارم و ... 

شایان ذکر است به دستور سرهنگ ابراهیم فشایی (رئیس کلانتری شهید آستانه پرست) هماهنگی های لازم توسط مشاور کلانتری برای تحویل دختر جوان به خانواده اش صورت گرفت و اقدامات پلیس برای شناسایی لانه سیاه آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20261 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۱۷ آذر


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۸ | 16:18 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |