در امتداد تاریکی-طلاق برای ارثیه!

اگرچه مادرشوهرم دیه مرا پرداخت کرد و همسرم از زندان آزاد شد اما من توان نگهداری از دو فرزند او را ندارم و در صورتی که همسرم حضانت فرزندانش را نپذیرد، باید آن ها را تحویل بهزیستی بدهم چرا که ... زن 35ساله که با ترفندی خاص و با نقشه خواهرانش شرط وکالت طلاق را برای بازگشت به زندگی اش مطرح کرده بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در یک خانواده 12 نفره به دنیا آمدم و رشد کردم تا این که در 28 سالگی مادر احمد به خواستگاری ام آمد. او بی پرده و صادقانه از اعتیاد پسرش سخن گفت ولی به من اطمینان داد که احمد از شش سال قبل سراغ مواد مخدر نرفته است و زندگی پاکی دارد. من هم با اعتماد به حرف های پیرزن پای سفره عقد نشستم و با احمد ازدواج کردم اما در همان آغاز زندگی مشترک متوجه شدم که احمد به طور پنهانی مواد مصرف می کند و هنوز اعتیاد دارد. با وجود این به زندگی با او ادامه دادم و صاحب دو فرزند شدم. در حالی که هفت سال از ازدواج من و احمد می گذشت، او هیچ گاه شغلی پیدا نکرد و مادرش مخارج زندگی ما را از حقوق بازنشستگی پدر احمد پرداخت می کرد. با وجود این او مدام مرا کتک می زد و با توهین و فحاشی هایش روزگارم را تلخ کرده بود. تا این که چند ماه قبل وقتی به شدت کتکم زد به ناچار از او شکایت کردم که در نهایت به پرداخت دیه محکوم شد و به زندان افتاد ولی چند روز قبل مادرشوهرم با پرداخت دیه او را از زندان آزاد کرد.   در این مدت من به همراه دو فرزند خردسالم نزد پدرم زندگی می کردم چرا که مادرم سال گذشته بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت و پدرم نیز که به بیماری سرطان مبتلا شده است، توان پرداخت هزینه های درمانش را ندارد چه برسد به این که مخارج من و فرزندانم را تامین کند. از سوی دیگر نیز فرزندان من در سن شیطنت و بازیگوشی هستند و پدر بیمارم تحمل رفتارهای کودکانه و شیطنت آمیز آن ها را ندارد، به همین دلیل من و فرزندانم را از خانه بیرون انداخت و من به ناچار در منزل برادرانم آواره شدم. حالا هم که احمد از زندان آزاد شده است، نمی خواهم به زندگی مشترک با او بازگردم چرا که می ترسم دوباره به اعتیاد روی آورد و زندگی ام را سیاه کند، مگر آن که وکالت بی قید و شرط طلاق به من بدهد که هر زمان زندگی با او برایم زجرآور شد، به راحتی از او جدا شوم. زن جوان که احساس می کرد قصه ساختگی اش برای مشاور کلانتری باورپذیر نیست، ناگهان در میان سوالات پیچیده روان شناختی رازی را فاش کرد و ادامه داد: حقیقت آن است که پدرم بعد از مرگ مادرم قصد ازدواج مجدد دارد تا همدمی برای خودش بیابد که در دوران بیماری از او مراقبت کند. همچنین پدرم قصد دارد بخشی از اموالش را به عنوان ارثیه به زنی بدهد که با او ازدواج می کند. این موضوع ما را به شدت نگران کرد و به همین  دلیل با خواهرانم مشورت کردیم و قرار شد حالا که من زندگی خوبی با احمد ندارم، از او طلاق بگیرم و در خانه پدرم با فرزندانم زندگی کنم و با مراقبت از او، همان ارثیه را نیز من بردارم تا پای شخص دیگری به زندگی ما باز نشود. به همین دلیل شرط وکالت طلاق را مطرح کردم و برای فرزندانم نیز قصه هایی از بازی های کودکانه در بهزیستی بازگو کردم تا در صورتی که قرار شد طبق قانون تحویل بهزیستی شوند، بهانه نگیرند و بدانند که در آن جا انواع اسباب بازی ها را خواهند داشت اما اکنون که عاقلانه فکر می کنم تازه می فهمم که مسیری اشتباه را در پیش گرفته ام.  ساعتی بعد با تماس تلفنی مشاور کلانتری، همسر و مادرشوهر زن جوان نیز به دایره مددکاری اجتماعی آمدند و این گونه ماجرای طلاق به فراموشی سپرده شد و احمد نیز تعهد داد که دیگر هیچ گاه سراغ مواد مخدر نرود و برای اطمینان از این موضوع، هفته ای یک بار در کلانتری حضور یابد. شایان ذکر است، در حالی که فرزندان خردسال زن جوان نقاشی هایشان را به مشاور کلانتری هدیه کردند، در آغوش پدر و مادرشان آرام گرفتند تا زندگی جدیدی را تجربه کنند.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20574 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۴ دي

 

فریبکاری که رودست خورد!

اگر پلیس فقط چند دقیقه دیرتر می رسید، معلوم نبود به چه سرنوشت شومی دچار می شدم. وقتی نیروهای انتظامی من و آن جوان غریبه را داخل خودرو دستگیر کردند، تازه فهمیدم شش چشم پلید نیز از درون یک خودروی دیگر به نتیجه گفت و گوهای من و آن جوان دوخته شده و آن ها منتظر بودند که ...

زن 25ساله که در پی تماس شهروندان و حضور به موقع پلیس از یک حادثه شوم نجات یافته بود، درباره قصه عجیب زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری فیاض بخش گفت: با آن که پدرم کارگری ساده بود و اوضاع اقتصادی مناسبی نداشت، اما من همواره آرزوهای بلندپروازانه ای را در ذهن می پروراندم. مدام به یک زندگی رویایی و ایده آل می اندیشیدم. خیلی دوست داشتم با جوانی پولدار ازدواج کنم تا همه نوع امکانات رفاهی و تفریحی را برایم فراهم کند. از همان دوران کودکی از این که در حاشیه شهر اصفهان و در یک خانواده پرجمعیت زندگی می کردم بسیار رنج می کشیدم و با آرزوهایم روزگار می گذراندم. تا این که دیپلم گرفتم و کنار مادرم به خانه داری پرداختم اما هیچ وقت خواستگار پولداری به سراغم نیامد. در حالی که آرام آرام آرزوهایم رنگ می باخت، «حشمت» به خواستگاری ام آمد. او به طور تجربی و با شاگردی در یک تعمیرگاه، حرفه مکانیکی خودرو را آموخته بود اما با آن که فقط سواد خواندن و نوشتن داشت، به مهندس معروف بود. من هم که تصور می کردم تعمیرکاران خودرو درآمد بالایی دارند، به خواستگاری اش پاسخ مثبت دادم و این گونه پای سفره عقد نشستم. همسرم که مکانیک ماهری بود مشتریان زیادی داشت، به همین دلیل با علاقه عجیبی کار می کرد، طوری که حتی برای صرف ناهار هم به منزل نمی آمد و تا پاسی از شب مشغول تعمیر خودروها بود. من هم که در رشته نرم افزار رایانه تحصیل کرده بودم، برای رهایی از تنهایی و بیکاری، از همسرم خواستم برایم یک دستگاه رایانه تهیه کند. او نیز قبول کرد و این گونه بعد از خرید رایانه همه اوقاتم را به چت کردن با افراد غریبه و جست و جو در شبکه های مختلف می گذراندم. دیگر تقریبا همسرم را فراموش کرده بودم و با آن که باردار بودم توجهی به خانه داری و همسرم نداشتم. اعتراض های همسرم نیز بی فایده بود چرا که در یکی از همین چت کردن ها با جوانی ساکن مشهد آشنا شدم و با او ارتباط برقرار کردم اما هیچ گاه شخصیت و هویت واقعی خودم را به او نگفتم. خودم را دختری مجرد معرفی کردم که در یک خانواده دارای موقعیت اجتماعی و اقتصادی بالا زندگی می کند. با خودم می اندیشیدم اگر «مهرداد» آن گونه که نشان می دهد جوانی از طبقه ثروتمند باشد، برای رسیدن به آرزوهایم از حشمت طلاق می گیرم و با او ازدواج می کنم. با این تصور، داستان های ساختگی زیادی را برای مهرداد بازگو می کردم و خودم را دلباخته او نشان می دادم. تا این که از من خواست برای ملاقات با یکدیگر، به مشهد سفر کنم. این گونه بود که نقشه ای زیرکانه طرح کردم تا به بهانه رهایی از افسردگی بعد از زایمان و تجدید روحیه به مشهد سفر کنم. حشمت که از تقاضای ناگهانی من تعجب کرده بود به این سفر رضایت نمی داد زیرا نگران فرزند یک ساله ام بود اما من برای یک مسافرت دو روزه پافشاری کردم. در نهایت بلیت هواپیما خریدم و فرزندم را به مادرم سپردم تا در این دو روز او را با شیرخشک تغذیه کند. درخواست همسرم برای سفر خانوادگی نیز فایده ای نداشت. او می گفت اگر فقط چند روز صبر کنم تا او خودروهای مشتریان را تحویل بدهد، سه نفری به مشهد سفر می کنیم ولی من که نقشه دیگری در ذهن داشتم، پنهانی با مهرداد قرار گذاشتم تا در یکی از خیابان های مشهد همدیگر را ملاقات کنیم.  خلاصه لباس های گران قیمتی پوشیدم و با هواپیما عازم مشهد شدم. سپس نشانی محل قرار را به یک تاکسی دادم و با مشخصاتی که از مهرداد داشتم به محل قرار آمدم. او پشت فرمان یک خودروی گران قیمت نشسته بود. من هم بلافاصله کنارش نشستم و مشغول احوال پرسی و گفت وگو با یکدیگر شدیم. از این که توانسته بودم او را فریب بدهم خیلی خوشحال بودم زیرا احساس می کردم مهرداد شیفته و خاطرخواه من شده است.  هنوز مدت زیادی از حضورم داخل خودروی مهرداد نمی گذشت که ناگهان ماموران انتظامی از راه رسیدند و ما را به کلانتری فیاض بخش هدایت کردند. وقتی حقیقت ماجرای سفرم به مشهد را برای ماموران توضیح دادم، تازه فهمیدم که مهرداد جوانی معتاد و بیکار است که قصه های رویایی را برایم بازگو کرده و دوستان او نیز در یک خودروی دیگر منتظر بودند تا مرا به یک لانه مجردی ببرند و ...

شایان ذکر است، بررسی های تخصصی پلیس به دستور سرهنگ نادی (رئیس کلانتری فیاض بخش) برای ریشه یابی این ماجرا آغاز شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20573 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۳ دي

 

روزهای خوشبختی یک انگشت نما!

روزهای وحشتناکی را سپری کردم. اعتیاد مرا به جایی رساند که دیگر نه تنها آواره و کارتن خواب بودم بلکه حس مادری را نیز از یاد بردم. برای رهایی از این وضعیت چندین بار به عقد موقت در آمدم تا شاید فردی هزینه های اعتیادم را بپردازد اما انگشت نمای محله شدم و ...

این ها بخشی از اظهارات زن 40ساله ای است که با تلاش رئیس کلانتری پنجتن مشهد و حمایت های خیران روزهای زیبایی را در کنار دو فرزندش سپری می کند و از دام هولناک هیولای اعتیاد نجات یافته است. این زن جوان که به رسم ادب و قدردانی، بار دیگر قدم به کلانتری گذاشته بود، درباره قصه غم انگیز زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: در یکی از روستاهای انتهای بولوار پنجتن به دنیا آمدم. پدرم نه تنها اوضاع مالی مناسبی نداشت بلکه بیشتر درآمدش را صرف خرید موادمخدر می کرد. از آن جایی که من وابستگی خاصی به پدرم داشتم، مدام در کنار بساط او می نشستم و کارهایش را انجام می دادم، به گونه ای که حتی برای خرید موادمخدر نیز همراهش می رفتم و از او جدا نمی شدم. در واقع من با خواهر و برادران دیگرم فرق داشتم و تنها با پدرم زندگی می کردم. حال و هوای خماری و نشئگی را به خوبی درک می کردم. هیچ علاقه ای هم به درس و مدرسه نداشتم و فقط از نشستن پای بساط موادمخدر پدرم لذت می بردم. تا این که بالاخره در همان مقطع ابتدایی ترک تحصیل کردم. با این حال همواره بین پدرم و دیگر اعضای خانواده درگیری بود که چرا اجازه نمی دهد من نیز در دامان مادرم تربیت شوم. خلاصه 13سال بیشتر نداشتم که یکی از هم بساطی های پدرم از من خواستگاری کرد. با آن که همه اعضای خانواده ام مخالف این ازدواج بودند اما فقط با رضایت یک جانبه پدرم، پای سفره عقد نشستم و با جوانی ازدواج کردم که 14سال از من بزرگ تر بود. او که خود موادمخدر می فروخت و اعتیاد شدیدی به این مواد افیونی داشت، با وعده و وعیدهای رویایی، پدرم را خام کرده بود.  بالاخره سه ماه بعد جشن عروسی من وسهراب برگزار شد و ما زندگی مشترک مان را در حالی آغاز کردیم که پدرم نیز از سوی خانواده ام طرد شده بود و جا و مکانی نداشت. به همین دلیل او نیز به منزل ما آمد. در واقع محل زندگی مشترک مان پاتوق مصرف و خرید و فروش موادمخدر بود، به گونه ای که شب ها عده زیادی از معتادان و قاچاقچیان به خانه ما رفت و آمد می کردند. هنوز یک سال بیشتر از آغاز زندگی مشترک من و سهراب نگذشته بود که او را به جرم حمل مقادیر زیادی موادمخدر دستگیر کردند و آن منزل که پاتوق استعمال موادمخدر بود، پلمب شد.  بعد از این ماجرا، من هم که معتاد بودم آواره کوچه و خیابان شدم ولی گاهی به ملاقات همسرم می رفتم و به او دلداری می دادم. بالاخره یکی از اهالی محله اتاقک مخروبه ای را در اختیارم گذاشت که من به جای پرداخت اجاره، امور شخصی مادر پیرش را انجام بدهم. در حالی که دو سال از زندانی شدن همسرم می گذشت متوجه بارداری ام شدم و با خودم فکر می کردم که شاید این موضوع موجب تخفیف مجازات همسرم شود. اما این گونه نشد. با تولد پسرم اوضاع زندگی ام به هم ریخت و آشفته تر شد چرا که من فقط برای تامین هزینه های اعتیادم تلاش می کردم و حس مادری را از یاد برده بودم. دیگر به ملاقات همسرم نیز نمی رفتم. یک سال از تولد فرزندم گذشته بود که از همسرم طلاق گرفتم و به سوی پدرم بازگشتم اما او نیز اوضاعی بهتر از من نداشت تا این که چند ماه بعد بر اثر عوارض ناشی از اعتیاد جان سپرد و من دوباره آواره و سرگردان شدم.  چندین بار تصمیم به ترک اعتیاد گرفتم اما با این زندگی آشفته دوباره به موادمخدر پناه می بردم تا جایی که مجبور بودم برای تامین هزینه های اعتیادم به عقد موقت مردان متأهل دربیایم تا حداقل برای مدتی هزینه های اعتیادم تامین شود و از سرگردانی و آوارگی نجات یابم.  خلاصه در یکی از همین ازدواج های موقت، فرزند دیگرم نیز به دنیا آمد و همسرم به خاطر ترس از متلاشی شدن زندگی اش مرا رها کرد و هیچ گاه به سراغم نیامد. این در حالی بود که دیگر به خاطر چندین ازدواج و رفت و آمدهای آن ها به منزلم، انگشت نمای محله شده بودم و همه اهالی به چشم زنی بی بند و بار به من می نگریستند تا این که چند ماه قبل به کلانتری آمدم و سرگذشتم را بازگو کردم. این گونه بود که با دستور سرهنگ مالداری (رئیس کلانتری پنجتن) و هماهنگی های قضایی فرزندانم تحویل بهزیستی داده شدند و من هم در یکی از مراکز ترک اعتیاد تحت درمان قرار گرفتم. وقتی از چنگ این هیولای وحشتناک نجات یافتم، با کمک خیران منزلی برای اقامتم فراهم شد و کودکانم دوباره به آغوشم بازگشتند. اکنون نیز در مکان مناسبی مشغول کار شده ام، روزهای خوشبختی را با همه وجودم حس می کنم و ...

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20571 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۱ دي

 

سرگذشت جوانی در دام مافیا!

روزی که به پیشنهاد دوستم شاگردی در کفاشی را رها کردیم و به امید پولدار شدن از شمال کشور به مشهد آمدیم، هیچ گاه تصور نمی کردم به همین راحتی در دام مافیای موادمخدر گرفتار شوم و موادی را در پارک ها به جوانان بفروشم که حتی تلفظ نام آن ها نیز برایم سخت بود و ...

این ها بخشی از اظهارات جوان 19ساله ای است که در یکی از طرح های ارتقای امنیت اجتماعی در پارک ملت مشهد دستگیر شد. این جوان که مدعی بود در شرایط بد اقتصادی فریب مافیای موادمخدر را خورده است، درباره داستان مهاجرت خود، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: در مقطع راهنمایی تحصیل می کردم که روزی پدرم با چهره ای غمگین و آشفته به منزل آمد و مرا به خانه مادربزرگم برد. آن جا بود که فهمیدم پدر و مادرم از هم جدا شده اند و من دیگر مهر و عاطفه مادری را نخواهم دید. آن شب در تنهایی خودم گریستم ولی کاری از دستم بر نمی آمد چرا که تصمیم گرفته بودم در کنار پدرم زندگی کنم ولی چند ماه بعد پدرم زندگی گذشته خودش را به فراموشی سپرد و با زن دیگری که او نیز اهل بندرترکمن بود ازدواج کرد. من که نمی توانستم زن دیگری را در کنار پدرم ببینم، راهی خانه مادربزرگم شدم تا با آرامش به تحصیلاتم ادامه بدهم. با این حال همواره رویای پولدار شدن را در سرم می پروراندم، چون اوضاع مالی مادربزرگم نیز خوب نبود و من مجبور بودم بسیاری از خواسته ها و آرزوهایم را سرکوب کنم. اگرچه دایی ام به خاطر تجارت اسب اصیل ترکمن وضعیت اقتصادی خوبی داشت اما من علاقه ای به اسب نداشتم و نمی خواستم این شیوه تجارت را بیاموزم.  بالاخره با سودای پولدار شدن و درآمدزایی درس و مدرسه را رها کردم و در کارگاه تولیدی کفش یکی از دوستان پدرم مشغول کار شدم. در آن کارگاه با «سالار» دوست شدم که هم سن و سال خودم بود ولی علاقه ای به کفاشی نداشت و همواره با تاخیر در کارگاه حاضر می شد. به همین دلیل نیز مدام از سوی کارفرما مورد سرزنش قرار می گرفت و من سعی می کردم به او دلداری بدهم.  خلاصه در همین روزها بود که پدرم به دلیل بیماری از دنیا رفت و من هم دیگر رغبتی به کار نداشتم. انگیزه ام را از دست داده بودم و به شیوه دوستم هر زمان که اراده می کردم به سر کار می رفتم. از سوی دیگر کارفرما به شدت از این وضعیت ناراضی بود و به ما سرکوفت می زد. این بود که روزی سالار پیشنهاد داد سرمایه اندکی فراهم کنیم و با اجاره مسافرخانه های شخصی در مشهد کار و کاسبی پر سودی راه بیندازیم. من هم پیشنهادش را پذیرفتم و با فروش زمینی که از پدرم به ارث رسیده بود تصمیم به مهاجرت گرفتم. مادربزرگم هرچه مرا نصیحت کرد فایده ای نداشت. به ناچار همه طلاهایش را که چند النگو و یک جفت گوشواره بود به من داد تا سرمایه کارم شود.  بدین ترتیب من و سالار به مشهد آمدیم و با پیدا کردن فردی که آشنای سالار در مشهد بود و یکی از همین مسافرخانه های شخصی را در اجاره خودش داشت، ارتباط برقرار کردیم. سپس با پیشنهاد «وحید» منزلی را اجاره کردیم که خیلی مخروبه بود و نیاز به بازسازی اساسی داشت تا مسافران به اقامت چند روزه ترغیب شوند اما سرمایه ای که من داشتم برای این بازسازی کافی نبود. وقتی وحید پیشنهاد شراکت داد، ما هم پذیرفتیم چون وحید مدعی بود سه ماه دیگر به تحویل سال مانده و ما همه هزینه ها را در تعطیلات نوروزی جبران می کنیم و دو برابر سرمایه، درآمد خواهیم داشت. اما زمانی که بازسازی به پایان رسید، کرونا شیوع پیدا کرد و همه آرزوهایم به سراب تبدیل شد. دیگر نه روی بازگشت به بندر ترکمن را داشتم و نه پولی که در این جا کار و زندگی کنم. در همین روزها سالار به طور اتفاقی یکی از دوستانش را دید که اهل خراسان شمالی بود. او وقتی سرگذشت ما را شنید، پیشنهاد کرد در قبال دریافت روزی 100هزار تومان برایش موادمخدر بفروشیم. ابتدا مخالفت کردم اما با اصرارهای سالار قانع شدم که پس از مدتی این کار را رها کنم. از آن روز به بعد، انواع مواد مخدر را در پارک های مشهد می فروختیم و در واقع وارد باند مافیایی موادمخدر شده بودیم و هر کدام شبی 100هزار تومان می گرفتیم. تا این که در پارک ملت به محاصره پلیس در آمدیم و من در حالی که 30گرم گل، دو بسته دی ام تی (ماده مخدری که از راه پوست جذب بدن می شود) و یک شیشه کتامین (نوعی ماده مخدر تزریقی) به همراه داشتم دستگیر شدم و ... شایان ذکر است، عملیات ریشه یابی این باند توزیع کننده موادمخدر با فرماندهی و نظارت مستقیم سرهنگ احمد مجدی (رئیس کلانتری سجاد) ادامه یافت و این جوان 19ساله نیز با دستور مقام قضایی روانه زندان شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20561 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۹ دي

 

سرقت های هولناک با خوراکی های سمی!

سجادپور- راز سرقت های وحشتناک یک زن و مرد با ترفند خوراکی های آلوده درحالی فاش شد که جوان ماکسیما سوار پس از ساعت ها بی هوشی در کنار جاده، پیکر نیمه جانش را تا کنار یک مغازه لبنیات فروشی کشاند و دوباره بی هوش شد!

به گزارش اختصاصی خراسان، نوزدهم آذر گذشته، ماموران پاسگاه فردوسی مشهد از طریق تماس های مردمی به اطلاعاتی دست یافتند که نشان می داد یک زن و مرد که ادعای زوجیت نیز دارند ،تعداد زیادی تلویزیون گران قیمت را به یک کارگاه مجسمه سازی در بولوار شاهنامه منتقل کرده اند درحالی که خودشان جا و مکانی برای زندگی ندارند!

ماموران انتظامی بعد از دریافت این اطلاعات، بلافاصله برای بررسی موضوع عازم نشانی مذکور شدند. در این هنگام زنی میان سال که پشت فرمان خودروی ماکسیما با پلاک گل آلود نشسته بود، در حالی مورد ظن نیروهای انتظامی قرار گرفت که خودرو را به طرز مشکوکی مقابل منزل (کارگاه مجسمه سازی با گچ) پارک کرده بود. این زن میان سال که ابتدا خود را با هویتی دیگر معرفی می کرد در پاسخ به سوالات ماموران که خودروی ماکسیما متعلق به کیست؟ دچار تناقض گویی شد و در نهایت گفت: خودرو متعلق به شوهرم است که برای انجام کاری رفته است و چند ساعت دیگر باز می گردد!

در همین حال صاحب کارگاه که بیرون آمده بود، به ماموران گفت: این زن (ماکسیما سوار) و شوهرش به تازگی در کارگاه من مشغول کار شده اند و چون جا و مکانی نداشتند  به من التماس کردند که آن ها را استخدام کنم! من هم به خاطر دلسوزی به آن ها کار دادم و اکنون نیز شوهر او داخل کارگاه است.

گزارش خراسان حاکی است: به دنبال اظهارات ضد و نقیض و داستان سرایی های زن میان سال، دیگر ظن ماموران به یقین تبدیل شد و آن ها مراتب را به معاون دادستان مرکز خراسان رضوی اطلاع دادند. قاضی دکتر اسماعیل رحمانی کلاکوب که براساس سال ها تجربیات قضایی تشخیص داده بود پلیس با تبهکارانی حرفه ای روبه رو شده است، بی درنگ دستورات ویژه ای را برای بازرسی کارگاه مذکور (محل اختفای زن و مرد یاد شده) صادر کرد و از نیروهای انتظامی خواست برای کشف جرایم احتمالی این زوج به ریشه یابی ماجرا بپردازند. براساس گزارش خراسان، در پی صدور مجوزهای قضایی، ماموران تجسس وارد منزل (کارگاه) شدند و تعداد زیادی تلویزیون گران قیمت آکبند را به همراه 11 ظرف 4 لیتری حاوی مواد ضدعفونی کننده، شش دستگاه گوشی تلفن با مدل های مختلف، تعدادی پتو، ضبط صوت، اتوبرقی و لوازم نو دیگر کشف کردند. همچنین با دستگیری ح- ق (همسر زن میان سال) بازجویی های ویژه از آنان درحالی آغاز شد که مرد جوان نتوانست مدارک مستندی دال بر ازدواج با زن ماکسیما سوار ارائه دهد اما مدعی بود که او را به عقد موقت خودش درآورده است. به گزارش خراسان، در عین حال با توجه به این که  اموال کشف شده از متهمان دارای کارتن و پلمب بودند، بازرسی از داخل خودروی ماکسیما نیز در دستور کار پلیس قرار گرفت و آن ها تعدادی مرغ منجمد به همراه اسناد و مدارک هویتی و کارت های شناسایی متعلق به دیگران را کشف کردند. به همین دلیل و با راهنمایی های قاضی دکتر رحمانی، تحقیقات از متهمان به شیوه ای خاص ادامه یافت و استعلام شماره پلاک مخدوش (گل آلود) ماکسیما از سیستم مرکز فرماندهی پلیس، نشان داد که خودرو متعلق به فردی دیگر به نام «ع- ق» است.  گزارش  اختصاصی خراسان حاکی است: این گونه بود که بررسی ها وارد مرحله جدیدی شد اما متهمان مدعی بودند تلویزیون ها را  به صورت نو و پلمب شده از تهران خریده اند تا در مشهد به فروش برسانند اما باز هم در بازجویی های جداگانه دچار تناقض گویی های شدیدی شدند و هرکدام قصه ای متفاوت را برای پلیس بازگو کردند. تا این که «ع- ح» (زن میان سال) با  دیدن اسناد و مدارک انکارناپذیری که روی میز تجسس قرار گرفته بود، به ناچار لب به اعتراف گشود و راز وحشتناک  سرقت با خوراکی های سمی و آلوده را فاش کرد. او که با پیشنهاد رشوه به نیروهای انتظامی هم نتوانسته بود از این مخمصه خود ساخته رهایی یابد، در تشریح ماجرای دستبرد به اموال یک هتل در حال ساخت گفت: با نگهبان یکی از هتل های در حال احداث در خیابان امام رضا(ع) طرح دوستی ریختیم. من که مدتی قبل از تهران به مشهد آمده بودم یک کیلو پرتقال خریدم و درون یکی از آن ها را با مواد بی هوشی آلوده کردم. پس از آن که هر کدام یک پرتقال را پوست کندیم، پرتقال آلوده را به نگهبان هتل تعارف کردم. وقتی او با خوردن پرتقال بی هوش شد، همه تلویزیون های آکبند و اموال دیگری را که برای اتاق های مسافران خریداری شده بود ، سرقت کردیم و به کارگاه مجسمه سازی انتقال دادیم البته دو دستگاه از تلویزیون ها را در یکی از روستاهای اطراف فروختیم تا پولی برای مخارج روزانه داشته باشیم! به گزارش خراسان، این زن میان سال که نوه هم دارد در ادامه اعترافاتش گفت: پس از این ماجرا به دنبال وسیله نقلیه ای بودیم تا تلویزیون ها را از کارگاه به جای دیگری منتقل کنیم به همین دلیل به همراه «ح-ق» (مردی که به عقد موقت او درآمده است) در کنار بزرگراه آسیایی سوار یک دستگاه ماکسیمای نقره ای شدیم که جوانی حدود 35 ساله رانندگی آن را برعهده داشت. او که از سر دلسوزی و به خاطر سرما ما را سوار کرده بود در بزرگراه به حرکت درآمد. داخل خودرو من جعبه شیرینی را باز کردم و در حالی که خودم و همسرم می خوردیم به او هم تعارف کردم. ولی راننده از گرفتن شیرینی خودداری می کرد. وقتی اوضاع را این گونه دیدم با تحریک احساساتش گفتم: پسرم، خوشمزه است! شما در حق ما لطف کردی، اگر نخوری دلم می شکند! تو برای رضای خدا ما را سوار کردی، نمک گیر نمی شوی! خلاصه آن قدر اصرار کردیم که بالاخره شیرینی را خورد! بعد از طی مسافتی زمانی که نزدیک یکی از روستاهای در مسیر حرکت رسیدیم، او خودرو را به حاشیه خیابان کشید و ما تلاش کردیم او را به صندلی عقب منتقل کنیم چرا که هنوز هوشیار بود ولی بعد بی هوش شد و ما او را کنار جاده رها کردیم و خودروی ماکسیما را به سرقت بردیم اما نتوانستیم اموال را از کارگاه بیرون ببریم و بعد هم دستگیر شدیم و ... براساس گزارش خراسان، به دنبال اعترافات هولناک این زن و مرد بی رحم، نیروهای تجسس با دستورات تخصصی معاون دادستان مرکز خراسان رضوی، دامنه تحقیقات خود را گسترش دادند و وضعیت راننده جوان ماکسیما را جویا شدند. بررسی ها نشان داد که «ع-ق» (راننده ماکسیما) در بیمارستان چناران بستری شده و از مرگ نجات یافته است. در همین حال ماموران اموال سرقتی فروخته شده در روستاهای اطراف را نیز کشف کردند و به مقر انتظامی انتقال دادند. از سوی دیگر با توجه به اهمیت و حساسیت ماجرا و کشف سرقت های احتمالی دیگر این زوج سنگدل، ادامه تحقیقات پرونده، با صدور دستوری از سوی سرهنگ عباس صارمی ساداتی (رئیس پلیس مشهد) به کارآگاهان ورزیده پلیس آگاهی خراسان رضوی سپرده شد تا بررسی های تخصصی ویژه ای در این باره صورت گیرد. در همین حال برادر جوان ماکسیما سوار که به طرز معجزه آسایی از چنگ مرگ گریخته است، در گفت و گو با خراسان و در تشریح این ماجرا گفت: اکنون حال برادرم بسیار مساعد است اما سارقان به اندازه ای مواد بی هوشی به او خورانده اند که چیزی از حرکت صبحگاهی خود به طرف مغازه لبنیات فروشی را به خاطر ندارد. او ادامه داد: برادرم می گوید فقط به خاطر دارم بعد از خوردن شیرینی، سرم گیج می رفت که خودرو را به حاشیه خیابان کشیدم و با آن ها درگیر شدم. دیگر چیزی به خاطر ندارم! اما مغازه داری که با اورژانس تماس گرفته تا جان برادرم را نجات دهد درباره این حادثه می گوید: صبح جوانی که به زحمت راه می رفت خودش را تا کنار مغازه کشید و در حالی که می گفت: با این شماره (تکه کاغذ دست نوشته) تماس بگیرید از هوش رفت! من هم با آن شماره تلفن تماس گرفتم که پدر آن جوان بود و اوضاع را توضیح دادم. سپس با اورژانس تماس گرفتم و پیکر نیمه جان آن جوان را نیروهای امدادی به بیمارستان چناران بردند . این گونه برادرم نجات یافت اما خودش چیزی از این ماجرا را به خاطر نمی آورد! برادر این مال باخته همچنین به خراسان گفت: طبق اظهارات اهالی محل، زمانی که سارقان با برادرم درگیر بودند تا او را به صندلی عقب خودرو انتقال بدهند، برخی از اهالی قصد دخالت داشتند که سارقان با این بهانه و ادعا که برادرمان مشروب خورده و حال مناسبی ندارد، آن ها را از دخالت باز داشته اند تا به این ماجرا مشکوک نشوند و با پلیس تماس نگیرند. گزارش خراسان حاکی است، تحقیقات بیشتر ماموران در این باره با استفاده از تجربیات ارزنده رئیس پلیس مشهد همچنان ادامه دارد. خراسان : شماره : 20561 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۹ دي


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹ | 16:46 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |