در امتداد تاریکی-گریز از دهلیزهای خیانت!

وقتی همسرم از خانه بیرون رفت، او دوباره دستش را روی زنگ منزل گذاشت و با داد و فریاد از من می خواست پایین بروم و خواسته هایش را اجابت کنم. در برابر یک رسوایی بزرگ قرار داشتم به طوری که همه وجودم از شدت ترس می‌لرزید. با نگرانی و اضطراب از آن مرد خواستم به محل کارش بازگردد تا من ساعتی بعد برای گفت وگو به نزدش بروم اما در این میان تصمیم خودم را گرفتم و به کلانتری آمدم تا ...

این ها بخشی از اظهارات زن 27ساله ای است که برای شکایت از صاحبکار سابقش به دامان قانون پناه آورده بود تا راهی برای رهایی از یک مخمصه خود ساخته بیابد. این زن جوان که چهره ای آشفته و مضطرب داشت، درباره ماجرایی که زندگی اش را در آستانه فروپاشی قرار داده است، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: به خاطر آن که در خانواده ای بی سر و سامان و به هم ریخته زندگی می کردم و پدرم نیز اعتیاد داشت، در 14سالگی با مردی ازدواج کردم که 20سال از خودم بزرگ تر بود. آن روزها هیچ آگاهی درباره ازدواج و زندگی مشترک نداشتم فقط از این موضوع خوشحال بودم که نامزدم مردی خوش قد و قامت است. خلاصه زمان گذشت و من در حالی صاحب یک پسر شدم که به حیله گری و دغل بازی های «آرمان» پی بردم. با دیدن پیامک‌های عاشقانه در گوشی تلفنش به ارتباط او با زنان غریبه مشکوک شدم و بعد از مدتی بررسی های مخفیانه دریافتم که «آرمان» به من خیانت می کند. با وجود این همه چیز را پنهان کردم تا این که وقتی زندگی را به کلی رها کرد و اهمیتی به خانواده اش نداد تازه فهمیدم همسرم به مواد مخدر صنعتی نیز اعتیاد دارد. دیگر نه تنها سر کار نمی رفت و بیکار شده بود بلکه مدام مرا کتک می زد و توهین می کرد. حالا دیگر از مهر و محبت هیچ خبری نبود و پسرم «مسعود» در حالی قد می کشید که عشق و عاطفه به زندگی در خانه ما مرده بود.  در همین روزها «آرمان» به زندان افتاد و من شرایط را برای رهایی از این زندگی نکبت بار مناسب دیدم تا به حکم قانون از او طلاق بگیرم  اما به خاطر گریه های پسرم دچار تردید شدم و منتظر ماندم تا از زندان آزاد شود ولی آرمان بعد از آزادی نیز همان رفتارهای زشت گذشته را در پیش گرفت و با آن که در امور بنایی و کاشی کاری تبحر داشت اما باز هم سر کار نمی رفت به همین دلیل دست پسرم را گرفتم و با حالت قهر خانه را ترک کردم و به منزل پدرم رفتم اما برای آن که سربار خانواده ام نباشم، در یک مغازه پوشاک فروشی مشغول کار شدم که صاحبکارم جوانی مجرد بود و اوضاع مالی خوبی داشت. در حالی که خانم جوان دیگری در آن فروشگاه کار می کرد نفهمیدم چگونه آن قدر به «ساعد» اعتماد کردم که سیر تا پیاز زندگی ام را برایش گفتم و با او درباره مشکلاتم با آرمان، درد دل کردم و در لابه لای قصه تلخ زندگی ام، از ماجرای طلاقم نیز پرده برداشتم و به او گفتم که همواره تشنه ذره ای محبت از سوی همسرم بودم و ...

خلاصه این گونه بود که «ساعد» از تلخی های زندگی من مطلع شد و ادعا کرد برایم وکیل می‌گیرد و کمک می کند تا از آرمان طلاق بگیرم و با او ازدواج کنم! از شنیدن این حرف ها خیلی خوشحال شدم به طوری که انگار تازه معنای ازدواج را می فهمیدم و یک زندگی شیرین را درک می کردم. بدین ترتیب روابط من و ساعد در حالی جدی تر شده بود که آرمان در دادگاه ادعا کرد حضانت پسر 10ساله ام را به من نمی دهد. این در حالی بود که مسعود همچنان التماس می‌کرد تا از پدرش طلاق نگیرم. از طرفی مسعود همه وجود من بود و نمی توانستم حتی برای یک روز دوری او را تحمل کنم. این بود که دوباره تسلیم اشک های پسرم شدم و تصمیم گرفتم به جای آن که زندگی ام را ویران کنم، دوباره برای ساختن آن تلاش کنم. با خودم می اندیشیدم من هم خطاهای زیادی در زندگی مرتکب شده ام و اگر صادقانه در کنار آرمان قرار بگیرم باز هم می توانم زندگی شیرینی را به همراه پسرم شروع کنم اما هنگامی که ساعد از  ماجرا مطلع شد به من گفت اشکالی ندارد تو با همسرت زندگی کن ولی با هم ارتباط داشته باشیم! با تعجب پاسخ دادم دیگر به همسرم خیانت نمی کنم. به همین دلیل در خانه ماندم و سر کار نرفتم اما او به در منزلم آمد و تهدید کرد که نه تنها تصاویرم را منتشر می کند بلکه همه ماجرا را برای همسرم بازگو خواهد کرد این بود که به کلانتری آمدم تا ...

شایان ذکر است، رسیدگی به پرونده این زن جوان با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ محمدعلی محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) به مشاوران و کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20654 - ۱۴۰۰ شنبه ۱۸ ارديبهشت

 

کلاهبرداری در نقاب خواستگاری!

او به دختران معلول هم رحم نمی کرد

سید خلیل سجادپور- مرد میان سالی که با وعده ازدواج، زنان و دختران را اغفال می کرد در حالی با تلاش های یکی از طعمه‌هایش در مشهد دستگیر شد که بررسی ها نشان داد او دارای پرونده های مشابه در استان های دیگر کشور است. به گزارش اختصاصی خراسان، پرونده «کلاهبرداری در نقاب خواستگاری»، زمانی در دستور کار پلیس قرار گرفت که دختر 38 ساله معلول مشهدی در دام حیله گری های مردی شیاد افتاد و همه پس اندازش را از دست داد.

این ماجرا از آن جا آغاز شد که دختر 38 ساله ای با مراجعه به دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد، پرده از یک راز تلخ برداشت. او به کارشناسان پلیس گفت: من معلول جسمی و کم بینا هستم که بعد از مرگ پدر و مادرم، زیر چتر حمایتی خواهرم قرار گرفتم و او مرا زیر بال و پر خودش گرفت. با آن که خودم همواره شرمنده محبت های خواهرم بودم اما در این دنیای فانی کسی را نداشتم که پشتیبانم باشد. این دختر معلول ادامه داد: روزگار به همین ترتیب سپری می شد تا این که یک روز با خواهرم تصمیم گرفتیم به شهرستان برویم و سری به اقوام و بستگان بزنیم. زمانی که به منطقه نخریسی (گاراژدارها) رسیدیم با مردی میان سال آشنا شدیم که همسفرمان بود. او چنان مودب و باوقار و طمأنینه رفتار می کرد که ناخودآگاه جذب اخلاق نیکویش شدم و هر لحظه که می گذشت من بیشتر تحت تاثیر اوصاف رفتاری و اخلاقی او قرار می گرفتم تا این که در طول سفر سر صحبت را با خواهرم باز   و خیلی با ادب مرا از خواهرم خواستگاری کرد. آن مرد که «ح» نام دارد، خودش را مهندس برجسته معرفی کرد که در امور ساختمانی فعالیت می کند. او به خواهرم گفت  مدت هاست به دنبال دختری باوقار و مناسب برای ازدواج می گردد اما تاکنون نتوانسته دختری خوب با این خصوصیات اخلاقی برای خودش پیدا کند. آن مرد میان سال در حالی که من هم سخنانش را می شنیدم ادامه داد: از لحظه ای که خواهر شما را دیدم خیلی راحت فهمیدم که او دختری صاف و بی ریا و صادق است  به همین خاطر از شما تقاضا دارم در صورتی که اجازه بدهید از خواهر شما خواستگاری کنم! دختر جوان که دیگر اشک در چشمانش حلقه زده بود، افزود: خواهرم که خوشبختی و سعادت مرا می خواست با شنیدن این جمله، برق عجیبی در چشمانش درخشید و من هم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم! خیلی شاد شدم به گونه ای که می خواستم از اعماق درونم فریاد بکشم! چگونه یک فرد مهندس ساختمان با این وضعیت مالی خوب قصد ازدواج با مرا دارد! نمی دانستم چه بگویم فقط با برق چشمانم به خواهرم فهماندم که موضوع را جدی بگیرد! خلاصه بعد از این سفر ارتباط ما با «ح» ادامه یافت و قرار شد قبل از برگزاری خواستگاری رسمی، با هم درباره موضوعات و مشکلات موجود گفت‌و‌گو کنیم! در عین حال و در همان دیدار اول خواهرم ماجرای معلولیت جسمی و کم بینایی مرا برای «ح» شرح داد و به او گفت که خواهرم چنین مشکلی دارد! ولی «ح» خیلی خونسرد پاسخ داد: این موضوع را که همان لحظه اول فهمیدم. ماجرای معلولیت او هیچ تاثیری در دلبستگی من ندارد! من فقط برای رضای خدا می خواهم با او ازدواج کنم تا سرپناهش باشم! حتی برایش پرستاری استخدام می کنم تا همه امور مربوط به زندگی اش را انجام دهد و او تنها «خانم» خانه باشد! و ... وقتی این حرف ها را می شنیدم انگار در آسمان ها پرواز می کردم و دلباختگی ام به او بیشتر می شد. «ح» را انسانی متعالی می دیدم که چقدر باگذشت و مهربان است! ولی خواهرم نگران بود، او حرف های «ح» را باور نمی کرد و احتمال می داد که در پس این سخنان عاشقانه، دامی کثیف پهن شده باشد! با وجود این ، من عشق را در عمق نگاهش می خواندم و با شرایطی که داشتم او را ناجی زندگی ام می دانستم. بالاخره با اصرارهای فراوان من، خواهرم نیز نقابی روی بدبینی هایش کشید و قرار شد مراسم خواستگاری به طور   رسمی برگزار شود و من به عقد «ح» درآیم!

چند روز بعد «ح» با من تماس گرفت و ادعا کرد که قصد دارد با من خصوصی صحبت کند! من هم که دیگر خودم را آماده مراسم عقدکنان می کردم بدون اطلاع خواهرم، گوشی تلفن او را برداشتم و به همراه یکی از همسایگانم سر قرار رفتم.

آن جا بود که «ح» بعد از تعریف و تمجید از من و سخنان زیبایی که درباره آینده و خوشبختی ام می زد، ادامه داد: قصد دارد برای برگزاری مراسم آبرومندانه عقدکنان و خریدهای لوازم عقد و عروسی، مبلغی پول را به حساب بانکی ام واریز کند تا من نزد فامیل و آشنایان سرشکسته نشوم! «ح» سپس شماره کارت بانکی و رمز آن را از من گرفت که اگر اشتباهی در واریز مبلغ رخ داد به راحتی بتواند با وارد کردن رمز آن را تصحیح کند! من هم که دیگر او را نامزد خودم تصور می کردم بدون هیچ گونه تاملی، کارت و رمزم را در اختیارش گذاشتم اما لحظه ای که برای یافتن دستگاه عابربانک در آن منطقه حرکت کرد ناگهان ایستاد وگوشی خواهرم را نیز که دست من بود گرفت تا بعد به من بازگرداند آن لحظه من به چیزی جز انسانیت و مردانگی او نمی اندیشیدم و حتی برای لحظه ای هم تصور نمی کردم که وارد بازی در چه سناریوی شومی شده ام!

آن روز «ح» برای واریز مبلغی به حساب بانکی من از ما جدا شد و من هم به خانه بازگشتم! ولی هنوز ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدم همه سرمایه و پس اندازم که بیشتر از 2 میلیون تومان بود از حساب بانکی ام برداشت شد از آن هنگام به بعد دیگر هرچه با شماره ای که از «ح» داشتم، تماس می‌گرفتم هیچ کس پاسخ گو نبود تا این که چند روز بعد او گوشی تلفن خواهرم را با یک راننده تاکسی تلفنی به در منزل فرستاد اما از خودش خبری نبود! تازه فهمیدم که در دام یک کلاهبردار حرفه ای افتاده ام و همه سرمایه ام را که با کارگری پس انداز کرده بودم از دست داده ام! بغض عجیبی گلویم را می فشرد و از این که به راحتی در دام مردی شیاد افتاده ام خیلی نگران و ناراحت بودم! و ...

گزارش اختصاصی خراسان حاکی است  در پی اظهارات این دختر معلول، پرونده‌ای قضایی در این باره تشکیل شد و گروه ورزیده‌ای از نیروهای تجسس کلانتری طبرسی شمالی با صدور دستورات ویژه سرگرد مهدی کسروی (رئیس کلانتری) به تحقیق درباره ماجرای کلاهبرداری و ادعاهای دختر جوان پرداختند. آن ها با استفاده از شگردهای تخصصی و پلیسی و در یک قرار صوری در اطراف میدان طبرسی، در حالی این مرد متهم به کلاهبرداری را دستگیر کردند که چند فقره صیغه نامه و کارت های عابر بانک از وی کشف و ضبط شد. متهم این پرونده که به کلانتری شهید آستانه پرست مشهد هدایت شده بود مورد بازجویی های ویژه قرار گرفت و بررسی های گسترده ای درباره جرایم احتمالی دیگر وی آغاز شد.

بررسی های پلیس که با صدور دستورات خاصی از سوی مقام قضایی همراه بود، نشان داد که متهم دارای پرونده های مختلف بوده و سابقه ای به اتهام اغفال در سیستم ثبت جرایم پلیس را دارد. ادامه تحقیقات همچنین بیانگر آن بود که وی دارای چند پرونده مشابه در استان مازندران است و احتمال می رود دختران و زنان دیگری نیز طعمه کلاهبرداری های وی با نقاب خواستگاری شده باشند. خراسان : شماره : 20654 - ۱۴۰۰ شنبه ۱۸ ارديبهشت

 

ماجرای طلا های سرقتی!

من به طور کامل از نحوه سرقت طلاهای خواهرشوهرم مطلع  هستم و خوب می دانم چه کسی به این طلاها دستبرد زده است، چرا که مادرم با چشمان خودش صحنه سرقت را دیده است اما او به خاطر سکته مغزی قادر به سخن گفتن نیست و... زن 60 ساله در حالی که خود را مقابل یک رسوایی ناجوانمردانه می دید، با ابراز نگرانی از یک حادثه تاسف بار به مشاور به مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: از حدود هشت سال قبل همسرم به عنوان سرایدار یکی از مراکز تجاری مشغول کار شد و من و فرزندانم در اتاق سرایداری ساکن شدیم تا این که فرزندانم ازدواج کردند و آبرومندانه به دنبال سرنوشت خودشان رفتند اما چهار سال قبل مادرم دچار سکته مغزی شد و قدرت تکلم خودش را از دست داد، به همین دلیل با پیشنهاد همسرم، او را نزد خودمان آوردیم تا بتوانم بهتر از او مراقبت کنم.  خلاصه با همه سختی ها و مشکلات روزهای آرام و شیرینی را سپری می کردیم تا این که در تعطیلات عید خواهرشوهرم که در تهران ساکن است به همراه پسر 17ساله اش به مشهد آمدند و مهمان ما شدند. خواهرشوهرم از همسر قبلی خود طلاق گرفته و در حالی با مردی ثروتمند ازدواج کرده بود که پسرش رابطه خوبی با ناپدری اش نداشت و مدام با رفتارها و خواسته های نامتعارفش موجب بروز اختلاف و درگیری های شدید  لفظی می شد. «فرید» ترک تحصیل کرده بود و نه تنها به دنبال شغل مناسبی نمی گشت بلکه همواره به دلیل مزاحمت های خیابانی برای دختران و درگیری و نزاع دردسرهایی را برای پدر و مادرش ایجاد می کرد. زمانی که آن ها در منزل ما مهمان بودند، از مادرش خواست تا مبلغ 30 میلیون تومان برای خرید یک قلاده سگ به او بپردازد اما ناپدری فرید که این حیوان را نجس می داند، به شدت مخالفت کرد. در همین اثنا یک روز بعدازظهر خواهرشوهرم به منظور زیارت و گردش قصد خروج از منزل را داشت که همسرم به او پیشنهاد کرد برای پیشگیری از سرقت احتمالی یا وقوع حادثه ای ناگوار، طلاهایش را از دست و گردنش خارج کند و در خانه بگذارد. مهشید هم پذیرفت و طلاهایش را درون چمدان مسافرتی اش گذاشت. چند ساعت بعد و در حالی که هنوز مهشید به منزل بازنگشته بود، مادرم با علامت و اشاره به من فهماند که فرید طلاهای مادرش را از درون چمدان برداشت. من هم نه تنها عکس العملی نشان ندادم بلکه به مادرم نیز فهماندم که چیزی در این باره نگوید چرا که معتقد بودم این موضوعی خانوادگی است و ما نباید در آن دخالت کنیم.  خلاصه عصر روز بعد خواهرشوهرم و پسرش از ما خداحافظی کردند و به طرف راه آهن به راه افتادند چرا که بلیت بازگشت به تهران را از قبل تهیه کرده بودند اما هنوز یک ساعت از این ماجرا نگذشته بود که مهشید اشک ریزان با من تماس گرفت و در حالی که بیان می کرد طلاهایش درون چمدان نیست، تهمت دزدی به همسرم زد. او معتقد بود برادرش با نقشه قبلی از او خواسته بود تا طلاهایش را در خانه بگذارد! من باز هم ماجرای فرید را بازگو نکردم و از آن ها خواستم تا به منزل ما بازگردند. در همین اثنا موضوع سرقت طلاها را برای همسرم بیان کردم، او هم به محض این که خواهر و خواهرزاده اش به خانه آمدند، از فرید خواست تا طلاها را بازگرداند اما با کتمان فرید، ماجرا به گونه ای دیگر رقم خوردبه طوری که مهشید ادعا می کرد به پسرش تهمت می زنیم. بالاخره آن ها روز بعد عازم تهران شدند و آبروی ما را در حالی نزد عروس و دامادهایمان بردند که سال ها آبرومندانه و شرافتمندانه زندگی کرده‌ایم. با وجود این، ماجرا پایان نیافت و اکنون خواهرشوهرم مدعی است باید بخشی از سند منزلمان را به نام او ثبت کنیم تا خسارت هایش جبران شود، در غیر این صورت به همراه وکیلش به مشهد می آید تا از من و همسرم به اتهام سرقت طلا شکایت کند. حالا مانده ام که... شایان ذکر است، به دستور سرهنگ احمد مجدی (رئیس کلانتری سجاد) بررسی کارشناسی این پرونده به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری سپرده شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20647 - ۱۴۰۰ چهارشنبه ۸ ارديبهشت

 

بازی در سناریوی شوم!

روزی که پدر شوهرم سیلی محکمی به گوشم نواخت و خطاب به همسرم فریاد زد: «تا آبرویمان نرفته این زن بی لیاقت را طلاق بده!» تازه فهمیدم که در چه دام شومی افتاده ام و...

زن 33 ساله ای که در پی شکایت همسرش و به اتهام خیانت به کلانتری احضار شده بود، در حالی که بیان می کرد ناخواسته وارد یک بازی شوم شده ام، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: در یک خانواده متوسط به پایین از نظر اقتصادی زندگی می کردم و پدرم شغل آزاد داشت. وقتی تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسید، فقط توانستم در دانشگاه آزاد پذیرفته شوم اما پدرم که موافق تحصیل من در دانشگاه نبود فقط به این دلیل که هزینه های تحصیل در دانشگاه آزاد زیاد است، اجازه نداد به دانشگاه بروم تا این که دو سال بعد به خواستگاری پسر یکی از دوستان دور پدرم در حالی پاسخ مثبت دادم که او را تا روز عقدکنان ندیدم. با وجود این، مراسم عقدکنان برگزار شد اما دوران نامزدی بسیار سردی را گذراندم چرا که جمال هیچ تمایلی به رفت و آمد نداشت و ما کمتر ساعاتی را در کنار هم سپری می کردیم، به همین دلیل جمال هیچ علاقه ای به من نشان نمی داد و ابراز محبت نمی کرد. وقتی موضوع را به نوعی با پدرم در میان گذاشتم او گفت عجله نکن! جمال پسری با حجب و حیاست به همین دلیل هم رفتارهای نسنجیده ای از خودش بروز نمی دهد. خلاصه بعد از یک سال دوران نامزدی، زندگی مشترک من و جمال در حالی آغاز شد که رفتارهای سرد و بی روح همسرم همچنان ادامه داشت و هیچ تغییری در زندگی ما به وجود نیامد. آرام آرام دچار افسردگی شدم، زیرا ذره ای محبت از همسرم نمی دیدم. بعد از آن که پسرم «بهداد» به دنیا آمد، روزی جمال مقابلم ایستاد و خیلی راحت گفت: من هیچ علاقه ای به تو نداشتم و تنها به اصرار خانواده ام تن به این ازدواج دادم. حالا هم تو می توانی آزاد باشی! آن روز منظورش را نفهمیدم و با تعجب گفتم از طلاق حرف می زنی!؟ با غرور خاصی گفت: نه! پسرم را دوست دارم! از سوی دیگر پدر جمال به طور کامل ما را تحت پوشش مالی خودش داشت و همه مخارج و هزینه های زندگی ما را تامین می کرد. به همین دلیل جمال خیلی می ترسید که من حرف های او را برای پدرش بازگو کنم و به او بگویم که جمال هیچ احساسی به من ندارد. با وجود این در حالی سرگرم  بچه داری شدم که نمی دانستم نقش اول یک سناریوی شوم را بازی می کنم. فاصله بین من و جمال هر روز بیشتر می شد و او مدام به سفرهای مجردی می رفت و به دنبال خوش گذرانی بود اما از نظر مالی و رفاهی کاملا من و فرزندم را تامین می کرد. با وجود این، خیلی ناراحت بودم و در این شرایط زجر می کشیدم تا جایی که داروهای اعصاب و روان مصرف می کردم و از این همه بی مهری به شدت دلخور بودم. در همین وضعیت بود که با حامد در یکی از شبکه های اجتماعی آشنا شدم. او با آن که سه سال از من کوچک تر بود ولی قلبی مهربان داشت. او ساعت ها به درد دل هایم گوش می داد و بسیار عاقلانه رفتار می کرد این ارتباط خیلی زود به شکل عجیبی به یک رابطه عاطفی گره خورد تا جایی که یک بار به خاطر من دست به خودکشی زد.

حامد فرزند طلاق بود و خودش نیز به محبت نیاز داشت. در عین حال وابستگی من به او به حدی رسید که تصمیم گرفتم از جمال طلاق بگیرم ولی او هیچ گاه به طلاق دادن من راضی نمی شد چرا که می ترسید پدرش حمایت های مالی را از او دریغ کند. بالاخره در یکی از همین روزها بود که جمال متوجه ارتباط غیرمتعارف من با حامد شد و بلافاصله به اتهام خیانت از من شکایت کرد. آن روز پدر شوهرم که متوجه ماجرا شده بود، سیلی محکمی به صورتم زد و از شوهرم خواست تا دیر نشده و آبرویشان نرفته است مرا طلاق بدهد! آن جا بود که فهمیدم همه این ها یک سناریوی شوم است که جمال به نگارش درآورده است و من هم ندانسته ایفاگر نقش اول آن شده ام و...

شایان ذکر است به دستور سرهنگ محمدعلی محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) رسیدگی قضایی و روان شناختی این پرونده آغاز شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20645 - ۱۴۰۰ دوشنبه ۶ ارديبهشت

 

مقصر خودم هستم!

روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنم و از این زندگی نکبت بار خسته شده ام اما واقعیت این است که مقصر خودم هستم چون با لج و لجبازی و دل باختن به وعده های پوچ و فریبنده یک جوان کوچه و خیابانی، این گونه سرنوشت تلخی را برای خودم رقم زدم.

دختر جوان که به سبب مصرف مواد مخدر کاملا افتاده و فرسوده تر از سن و سال کنونی اش نشان می داد اوضاع و احوال زندگی خود را این گونه به کارشناس مشاوره پلیس جیرفت  شرح داد و گفت ۱۵ ساله که بودم یکی از پسرهای محله پدری ام به نام محسن که گاه و بیگاه سر راه هم قرار می گرفتیم با ظاهرسازی های فریبنده و حرف های قشنگی که از آینده و خوشبختی می زد به دور از نگاه و نظارت والدین به من ابراز علاقه کرد و خیلی زود عقل و هوشم را دزدید تا جایی که برای رسیدن به او در مقابل خانواده ام ایستادم و بعدها که جواب منفی به محسن دادند آن ها را تهدید کردم که اگر راضی نشوند بلایی سر خودم خواهم آورد و این گونه بود که در  نهایت خانواده ام با این ازدواج موافقت کردند و ما با هم نامزد شدیم و قرار گذاشتیم بعد  از این که محسن به سربازی رفت و پس از پیدا کردن کار و شغل مناسب، مستقل شویم اما بنا به دلایلی ما به اجبار در شرایط بسیار سختی زندگی مشترک خود را زیر یک سقف آغاز کردیم و از همان اول در وضعیتی که هیچ کدام آمادگی زندگی مشترک را نداشتیم مشکلات ریز و درشت هم نمایان شدند.

همسرم بعد از ازدواج به دلیل حمایت های نابه جای والدینش نه تنها تن به سربازی نداد بلکه به سراغ کار و شغل هم نرفت و رخوت و بی خیالی  را در پیش گرفت و کم کم پای دوستان ناباب هم به زندگی اش باز شد و خیلی زود به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرد.

من هم که شاید خیلی دیر  در زمینه اعتیاد او وارد عمل شده بودم با درخواست از والدین و دیگر آشنایان تلاش کردیم او را از این باتلاق بدبختی نجات دهیم ولی می توان گفت دیگر خیلی دیر شده بود و تلاش های ما هیچ گونه تأثیری نداشت و او به مصرف مواد مخدر صنعتی از نوع شیشه هم وابستگی شدیدی پیدا کرده بود به نحوی که در زمان مصرف و پس از آن، جرئت حضور در اتاقش را هم نداشتیم و امکان داشت در حال و هوای توهمات مصرف آن ماده لعنتی به شدت به ما آسیب برساند. چندی نگذشت پدر همسرم که از کارهای محسن به شدت غصه می خورد از دنیا رفت و پس از این ما دیگر حامی مالی هم نداشتیم و از آن به بعد خانه ما به پاتوق دوستان ناباب همسرم تبدیل شد و بدبختانه محسن به دلیل مشکلات اقتصادی مرا نیز به دام مواد مخدر انداخت با افسوس باید بگویم اعتیاد لعنتی همه چیز را برایم عادی کرد و هم اکنون که با این شرایط سخت و با بدبختی روزافزون خود و همسرم دست و پنجه نرم می کنم از خودم بدم می آید؛ روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنم و از این زندگی نکبت بار خسته شده ام اما واقعیت این است که مقصر خودم هستم چون با لج و لجبازی و دل باختن به وعده های پوچ و فریبنده یک جوان کوچه و خیابانی، این گونه سرنوشت تلخی را برای خودم رقم زدم و امیدوارم هیچ کس به هیچ شکل دیگری به سرنوشت من دچار نشود ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس کرمان . خراسان : شماره : 20644 - ۱۴۰۰ يکشنبه ۵ ارديبهشت


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ | 0:30 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |