در امتداد تاریکی-ماجرای مرد مورچه خوار!
چندین ماه است که رفتارهای عجیب و غریب همسرم زندگی ام را سیاه کرده است . او نه تنها به دلیل سوءظن و بدبینی هایش تهمت های ناروایی به من می زند بلکه مورچه های روی دستش را می خورد به طوری که ... زن 32 ساله با بیان این که از رفتارهای وحشتناک همسرم می ترسم و دیگر امنیت جانی ندارم درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: در یکی از شهرهای بندری جنوب کشور به دنیا آمدم و بزرگ شدم. از همان دوران کودکی به پسرعمویم علاقه مند بودم به طوری که ساعت های زیادی را روی ماسه های کنار ساحل با یکدیگر بازی می کردیم. پدر و عمویم یک لنج شراکتی داشتند و روزهای زیادی را در دریا به سر می بردند، وقتی بزرگ تر شدیم «عبدا...» با پدرش به دریا می رفت و اجناسی را به کشورهای عربی حمل می کردند . من هم در کنار مادرم صنایع دستی می بافتم و این گونه روزگار می گذراندیم . روزهای زیادی را به تنهایی لب ساحل می نشستم و چشم به دوردست های دریا می دوختم تا لنج از دور نمایان شود و من عبدا... را سالم در کنار پدر و عمویم ببینم . عمویم وقتی علاقه من به عبدا... را دید مرا از پدرم خواستگاری کرد و این گونه زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. اما بعد از فوت زن عمویم عبدا... دیگر نتوانست به شادی روزهای گذشته اش بازگردد و دچار نوعی افسردگی روحی شد . در این شرایط دیگر نتوانستیم در بندر بمانیم به همین دلیل تصمیم به مهاجرت گرفتیم و به مشهد آمدیم . همسرم به دلیل آن که به زبان عربی مسلط بود به عنوان راهنمای مسافران عرب زبان در مشهد مشغول کار شد و درآمد بسیار خوبی داشت. با آن که عبدا... بیشتر اوقاتش را در خارج از منزل می گذراند اما من از این وضعیت راضی بودم. هنوز مدت زیادی از این ماجرا نمی گذشت که احساس کردم رفتارهای همسرم به یک باره تغییر کرد، او پسر 10 ساله ام را تحت فشار قرار می داد تا بگوید وقتی در خانه نیست من با چه کسی رابطه دارم؟ او دستانش را با دندان زخمی می کرد و مدعی می شد مورچه هایی را می خورد که قصد آزار او را دارند. آرام آرام اضطراب و نگرانی شدیدی وجودم را فرا گرفت و نمی دانستم در برابر این رفتارهای وحشتناک چه عکس العملی نشان بدهم. او ادعا می کرد صدای مردان غریبه را در خانه می شنود و مطمئن است که من به او خیانت می کنم. بعد از مدتی تحقیق متوجه شدم همسرم که بعد از مرگ مادرش استعمال مواد مخدر سنتی را آغاز کرده بود حالا به مصرف مواد مخدر صنعتی (شیشه و کریستال) روی آورده است و به همین دلیل دچار توهم می شود تا جایی که یک روز عروسک پشمی دخترم را با چاقو سر برید و ادعا کرد عروسک به او خندیده است. وقتی این صحنه هولناک را دیدم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم چرا که امنیت جانی نداشتم و می ترسیدم هر لحظه دست به رفتاری جبران ناپذیر بزند و ... گزارش خراسان حاکی است، با راهنمایی و دستورات ویژه سرگرد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) همسر این زن جوان پس از انجام مشاوره های روان شناختی و با هماهنگی قضایی به مرکز ترک اعتیاد معرفی شد و این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های تخصصی قرار گرفت. از سوی دیگر نیز با نظر مشاور کلانتری زن جوان در کلاس های مهارت آموزی مخصوص همسران افراد معتاد شرکت کرد تا زندگی اش را دوباره بسازد .
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی. خراسان : شماره : 20844 - ۱۴۰۰ سه شنبه ۱۴ دي
کلیه فروشی مادر برای پسر خلافکار!
سیدخلیل سجادپور- صبح زود رو به دیوار کلانتری ایستاده بود تا کسی چهره اش را نبیند. اشک هایش به آرامی سرازیر می شد. گویی کوهی از غم پیکر نحیفش را می فشرد! خجالت می کشید نام فرزند 28 ساله اش را بر زبان جاری کند چرا که او یک دزد بود و به اتهام سرقت خودرو پشت میله های بازداشتگاه پلیس قرار داشت. ماموران گشت کلانتری سناباد، او را حین سرقت دستگیر کرده بودند. گزارش اختصاصی خراسان حاکی است، این زن 50 ساله در حالی که بیان می کرد «کاش مرده بودم و این روزها را نمی دیدم!» درباره قصه تلخ زندگی اش گفت: هیچ گاه دوست نداشتم فرزندی دزد تحویل جامعه بدهم! سال هاست حرف های ناگفته در قلبم سنگینی می کند، خودم را به آب و آتش میزدم که قد کشیدن جگرگوشه ام را ببینم! نمی دانید برای یک مادر چقدر سخت است که دست و پای فرزندش را در میان دستبندهای آهنین قانون نظاره گر باشد، من نان حلال به او دادم اما ریشه بدبختی های من به اعتیاد همسرم باز می گردد. او وقتی در دام مواد مخدر گرفتار شد دیگر چیزی از خانواده نمی فهمید به همین دلیل هم 20 سال قبل ما را رها کرد و رفت و دیگر اطلاعی از زنده یا مرده اش ندارم! شاید باور نکنید اما برای آن که با آبرو زندگی کنم به شغل بنایی روی آوردم، باغبانی و کارگری کردم! تا هزینههای زندگی خود و فرزندم را تامین کنم که آن زمان بیشتر از 8 سال نداشت. نه این که فکر کنید 8 سال اول زندگی ام شیرین گذشته است، نه! بوی مواد مخدر همه زندگی ام را فرا گرفته بود و من آن قدر خوشبوکننده می زدم و اسپند دود می کردم که خودم نیز خسته شده بودم. با رفتن همسرم، اوضاع زندگی اندکی رنگ آرامش به خود گرفته بود که پرخاشگری و کتک کاری های پسرم در مدرسه آغاز شد. او همکلاسی هایش را زیر مشت و لگد می گرفت و به حرف هیچ کس گوش نمی داد. ابتدا فکر می کردم به دلیل کمبود مهر و عاطفه پدری است اما این گونه نبود. به پیشنهاد مدیر مدرسه او را نزد پزشک بردم. داروهای گران قیمت می خریدم چرا که تشخیص پزشکان «بیش فعالی» پسرم بود. به سن نوجوانی که رسید دیگر مشکلات من هم حادتر شد. حالا به هر بهانه ای مرا هم کتک می زد! اگر جورابش را پیدا نمی کرد، من کتک می خوردم! اگر شارژ گوشی تلفنش تمام می شد، مرا مقصر می دانست، چراغ راهنمایی دیرتر سبز می شد، بر سر من فریاد می کشید! خلاصه 13 سال بیشتر نداشت که روزی بوی سیگار را از دهانش حس کردم! شب وقتی کیف مدرسه اش را گشتم بسته سیگار را دیدم! حدسم درست بود! پسرم سیگار می کشید اما وقتی از او در این باره پرسیدم روزگارم را سیاه کرد که چرا به کیف مدرسه اش دست زده ام! بالاخره آرام آرام درس و مدرسه را هم رها کرد و به دنبال رفیق بازی رفت. دوستانش هم از خودش بزرگ تر بودند و خلاف و تبهکاری از چهره آن ها می بارید! دنیایی از مصیبت و غم بر سرم آوار شده بود که با کمک چند نفر از دوستان و آشنایان، کاری برایش پیدا کردم ولی سر هیچ کاری دوام نمی آورد! بیکار بود اما مخارج زیادی هم داشت! به سختی کار می کردم و پول هایم را به او می دادم. با وجود این وقتی کلمه «ندارم» را می شنید، سروصدا می کرد، کتکم می زد، چون می دانست از آبروریزی می ترسم! به شرور محله تبدیل شده بود. حالا اگر چه کمتر به خانه می آمد اما مدام با دیگران دعوا می کرد. همه اندامش زخمی بود تا این که به دلیل نزاع و کتک کاری دستگیر شد اما من با گریه و التماس به پای شاکی افتادم و از او رضایت گرفتم تا فرزندم را پشت میلههای زندان نبینم! دوباره درمان پسرم را ادامه دادم ولی داروهایش را استفاده نمی کرد و همواره با دوستانش پرسه می زد. وقتی فهمیدم به مصرف حشیش و مشروبات الکلی روی آورده است، خیلی نگران شدم. نصیحت هایم نیز فایدهای نداشت. از آبرویم وحشت داشتم و تنها زیر سقف خانه اشک می ریختم اما هیچ کاری از دستم ساخته نبود تا این که یک روز دیدم پسرم سوار دوچرخه ای شده و گوشی تلفن گران قیمتی در دست دارد! خیلی زود فهمیدم که آن ها را سرقت کرده است با گریه و خواهش به دست و پایش افتادم. التماس کردم که این راه خطا را نرود! ولی او موضوع را انکار کرد و گفت: «این ها امانت است که از دوستم گرفته ام!» می دانستم دروغ می گوید، چند هفته بعد هم به جرم سرقت دستگیر و راهی کانون اصلاح و تربیت شد. هم خوشحال بودم و هم ناراحت شدم، خوشحال بودم که حتما در کانون اصلاح و تربیت راه درست زندگی را پیدا می کند و هم ناراحت بودم چون پسرم را نمی دیدم و دچار مشکل شده بود! مدتی را که او در کانون به سر می برد من هم به دنبال سرمایه ای بودم تا بعد از آزادی کار شرافتمندانهای برایش دست و پا کنم اما خیلی سخت بود و درآمد کارگری کفاف پس انداز را نمی داد به همین دلیل تصمیم گرفتم یکی از کلیه هایم را بفروشم! هنگامی که با کمک یکی از دوستانم فروش کلیه را آگهی کردم خیلی زود مشتری آن پیدا شد و من کلیه ام را به مبلغ خوبی فروختم. وقتی پسرم از کانون آزاد شد رفتارش تغییری نکرد ولی من پول ها را به او دادم و گفتم این مبلغ را از صاحبکارم قرض گرفته ام تا غرور پسرم نشکند! تا او تحقیر نشود! ماجرای فروش کلیه را مانند یک راز در سینه ام حفظ کردم تا خدای ناکرده پسرم در خرج کردن آن دستش نلرزد. او هم با این مبلغ یک دستگاه موتورسیکلت خرید تا با آن کار کند! چند ماهی کج دار و مریز کار می کرد و رفتارش هم اندکی بهتر شد اما یک روز شوم، وقتی صبح از خواب بیدار شدیم موتور او را دزدیده بودند! باز هم روزهای من تیره تر شد چرا که فرزندم با همین بهانه دوباره به سرقت های ریز و درشت روی آورد. ابتدا از همسایگان و آشنایان سرقت می کرد و بعد هم به اموال دیگران دستبرد زد. حالا من از نگاه های پرمعنای اطرافیان و آشنایان زجر می کشیدم، زخم زبان و کنایه ها دردناک تر از درد فروش کلیه ام بود.شب و روز به پسرم التماس می کردم ولی فایده ای نداشت. قصه این ننگ تلخ را هم برای هیچ کس نمی توانستم بازگو کنم تا این که دوباره ماموران کلانتری سناباد او را به جرم سرقت خودرو دستگیر کردند و در بازرسی از منزلم مقادیری لوازم سرقتی پیدا شد. حالا هم نمی دانم... گزارش خراسان حاکی است، با صدور دستوری از سوی سرگرد «بهرازفر» (رئیس کلانتری سناباد مشهد) تحقیقات از پسر جوان در دایره تجسس برای کشف سرقت های دیگر وی ادامه یافت و این مادر رنجدیده نیز پس از بررسیهای روان شناختی و با نظر مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری به کمیسیون حمایت از زنان بی سرپرست و آسیب دیده استان معرفی شد. خراسان : شماره : 20844 - ۱۴۰۰ سه شنبه ۱۴ دي
مار زهرآلود در شرکت هرمی
عضویت همسرم در شرکت های هرمی چنان زندگی ام را از هم پاشید که خودم هم نفهمیدم چگونه این مار زهرآلود به زندگی ام نفوذ کرد و من و همسرم را به ورطه نابودی کشاند به گونهای که ...
به گزارش خراسان؛ زن 25 ساله با بیان این که به دلیل خیانت به همسر سابقم انگشت نمای فامیل شده ام و هیچ کس با من ارتباط ندارد درباره سرگذشت سیاه خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: در یک خانواده هشت نفره به دنیا آمدم که از نظر اقتصادی اوضاع مناسبی نداشتیم. پدرم کارگر ساختمانی بود و با درآمد اندکش به زحمت می توانست مخارج زندگی را تامین کند. با این حال 10 بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود که پدرم هنگام کار از روی داربست سقوط کرد و قطع نخاع شد.
حالا دیگر شرایط زندگی ما به کلی تغییر کرده بود و برادر بزرگم تلاش می کرد تا با کارگری مخارج زندگی ما را تامین کند . پدرم ویلچر نشین شد و ما از عهده هزینههای دارو و درمان او نیز بر نمی آمدیم . مادرم به ناچار سیم پیچی برخی قطعات پراید را آموخت و در خانه بسیاری از قطعات معیوب خودروها را تعمیر میکرد تا باری از دوش برادرانم بردارد. او حتی به اولین خواستگار خواهرانم پاسخ مثبت می داد تا اندکی از هزینه های زندگی را بکاهد به همین دلیل من هم با اولین خواستگارم ازدواج کردم که از آشنایان دورمان بود.
خلاصه با کمترین امکانات و بدون تشریفات و مراسم عروسی درحالی زندگی مشترکم را آغاز کردم که افشین هم در یکی از ارگان های دولتی فعالیت می کرد و حقوق ماهیانه داشت . پسرم به دنیا آمده بود و من روزهای آرامی را می گذراندم تا این که یک روز افشین تحت تاثیر وسوسه های رویایی یکی از دوستانش قرار گرفت و در یکی از شرکت های هرمی عضو شد . حالا دیگر همه اوقاتش را یا در جلسات شرکت هرمی سپری می کرد یا برای عضوگیری به دنبال افراد دیگر بود. در اوایل عضویت سودی هم به ما پرداخت می شد و همین موضوع انگیزه افشین را برای سرمایه گذاری بیشتر می کرد . او حتی من و فرزندانم را عضو این شرکت هرمی کرد تا به قول خودش سودمان بیشتر شود. حالا من هم آلوده شرکت های هرمی شده بودم و تلاش می کردم آشنایان و بستگان را فریب دهم تا با عضویت آنان در شرکت هرمی خودمان به سود بیشتری برسیم. همسرم در همین شرایط از کارش استعفا داد تا به درآمدهای هنگفت برسد و همه اوقاتش را برای عضوگیری صرف کند. بیشتر شب ها را نیز به خانه نمی آمد و من و فرزندم را تنها می گذاشت تا در جلسات گروه ها شرکت کند.
در این شرایط بود که فهمیدم افشین با زن جوانی ارتباط دارد که از اعضای شرکت هرمی است اما افشین این موضوع را انکار می کرد و ادعا داشت فقط جلسات شبانه در خانه "سوزان" برگزار می شود. در عین حال ماجرای خیانت افشین خیلی زود لو رفت و من اصرار می کردم تا او از این شرکت هرمی خارج شود ولی او که هنوز امیدی به پولدار شدن داشت مرا زنی شکاک می دانست که بیهوده به او سوء ظن پیدا کردهام. حتی خانواده هایمان وقتی در جریان ماجرا قرار گرفتند مرا مقصر قلمداد کردند تا جایی که افشین مرا برای همین سوء ظن ها نزد روان پزشک برد و هیچ کس حرف هایم را باور نمی کرد. در این میان جمشید که یکی از زیرمجموعه های من در شرکت هرمی بود با صبر و حوصله به درد دل هایم گوش می داد و یا با من همدردی می کرد. جمشید که جوانی مجرد بود مرا دلداری می داد و اعتقاد داشت افشین لیاقت مرا ندارد به همین دلیل آرام آرام به جمشید دل باختم و برای یک انتقام جویی احمقانه از همسرم، ارتباطم را با جمشید نزدیک تر کردم. حالا من هم به بهانه برگزاری جلسات به دیدار جمشید می رفتم و اوقاتم را با او می گذراندم.
در این میان همسرم نیز به روابط من با فرد دیگری مشکوک شده بود واحتمال می داد که به او خیانت می کنم اما به یقین کامل نرسیده بود تا این که یک روز دایی افشین او را در خیابان به همراه یک زن غریبه دید و این گونه ماجرای خیانت او به من فاش شد . افشین که آبرویش را برباد رفته می دید روابط من با جمشید را لو داد و بدین ترتیب همه اطرافیان در جریان خیانت های آشکار ما قرار گرفتند. چند ماه بعد نیز با صلاحدید بزرگ ترها من و افشین طلاق توافقی گرفتیم و او با سوزان ازدواج کرد اما ارتباط من و جمشید ادامه یافت چرا که خانواده اش اجازه نمی دادند او با من ازدواج کند. بالاخره یک سال بعد من و جمشید با وجود همه مخالفت ها با هم ازدواج کردیم و من پسرم را نزد خودم بردم ولی چندماه بعد سوء ظن ها و سرزنش های جمشید شروع شد چرا که به من اعتماد نداشت . او مدام من و پسرم را کتک می زد تا با فرد دیگری ارتباط نداشته باشم. افشین نیز چند ماه بعد از سوزان جدا شد و اکنون به خاطر افسردگی شدید در بیمارستان بستری شده است. با وجود این تحمل رفتارهای جمشید را ندارم و نمی دانم ...
گزارش خراسان حاکی است؛ با دستور سرگرد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) پرونده این زن جوان توسط مشاوران زبده کلانتری مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20837 - ۱۴۰۰ دوشنبه ۶ دي
زورگیری با قمه در خیابان های خلوت!
برخی از صحنه های وحشتناک زورگیری این باند در فضاهای مجازی منتشر شده بود
سجادپور- اعضای یک باند مخوف سرقت که به سرکردگی «محکوم فراری» از شهروندان مشهدی، در خیابان های خلوت زورگیری میکردند در حالی درون یک کافه قلیان کشی به دام افتادند که پخش تصاویری از صحنه های وحشتناک زورگیری آنان موجی از نگرانی را ایجاد کرده بود.
رئیس پلیس آگاهی خراسان رضوی روز گذشته در تشریح ماجرای دستگیری اعضای این باند خطرناک به خراسان گفت: طی چند ماه گذشته، تجزیه و تحلیل گروه های کارشناسی درباره محتویات پرونده های جرایم خشن، حکایت از آن داشت که شگردی از زورگیری در خیابان های خلوت مشهد رو به افزایش است و روندی صعودی دارد.
سرهنگ کارآگاه جواد شفیع زاده افزود: با به دست آمدن این اطلاعات، بی درنگ گروههای تخصصی از کارآگاهان زبده با نظارت مستقیم سرهنگ مرادی(رئیس اداره مبارزه با سرقت) وارد عمل شدند و تحقیقات گسترده ای را در این باره آغاز کردند چرا که وقوع جرایم خشن موجب ایجاد نگرانی و احساس ناامنی در جامعه می شود و با تاکید صریح سردار محمد کاظم تقوی (فرمانده انتظامی خراسان رضوی) این جرایم خط قرمز پلیس است که باید با حساسیت ویژه ای پیگیری شود.
این مقام ارشد انتظامی تصریح کرد: ریشه یابی های کارشناسی درباره شگرد زورگیران و مناطق جغرافیایی وقوع جرم، کارآگاهان را به سوی موتورسوار 24 ساله ای به نام «مهرداد» کشاند که سال گذشته توسط کارآگاهان دایره مبارزه با جرایم خشن و به جرم زورگیری های گسترده دستگیر شده بود. وی اضافه کرد: در حالی که پلیس احتمال می داد این مجرم خطرناک در زندان باشد اما بررسی تصاویر صحنه های زورگیری نشان داد که او همچنان به تبهکاری های خود ادامه می دهد. سرهنگ شفیع زاده اضافه کرد: بررسی های تخصصی پلیس با هماهنگی دستگاه قضایی بیانگر آن بود که این مجرم 24 ساله، پس از محاکمه در دستگاه قضایی و با صدور حکمی قاطع به تحمل 11 سال زندان محکوم شده است اما در اثنای رسیدگی به پرونده، متواری شده و دوباره باند مخوف دیگری برای ادامه تبهکاری هایش تشکیل داده است.
وی گفت: این درحالی بود که دستور دستگیری وی از سوی قضات اجرای احکام دادسرای عمومی و انقلاب مشهد نیز صادر شده و از مدتی قبل تحت تعقیب قرار داشت.
رئیس پلیس با تجربه آگاهی خراسان رضوی در ادامه این گفت وگوی اختصاصی و با اشاره به آغاز عملیات های سری و نامحسوس کارآگاهان برای شناسایی مخفیگاه «محکوم فراری» افزود: با صدور دستوری ویژه از سوی سردار سرتیپ تقوی، برای پایان دادن به تبهکاری های اعضای این باند خطرناک که برخی از تصاویر صحنه های زورگیری آن ها در فضای مجازی نیز منتشر شده بود بلافاصله گروه ورزیده ای از کارآگاهان به سرپرستی سرهنگ "جواد میش مست" به رصدهای اطلاعاتی پرداختند تا این که مشخص شد این محکوم فراری و دیگر همدستانش در یک کافه "قلیان کشی" دورهم جمع می شوند تا اقدامات مجرمانه خود را برنامه ریزی کنند. وی خاطر نشان کرد: ردیابی های ویژه که به طور شبانه روزی ادامه داشت بالاخره ساعت حضور اعضای این باند مخوف در پاتوق مذکور را برای کارآگاهان نمایان کرد و آنان در ساعت 2 بعدازظهر بیست و هفتم آذر و در پوشش های مبدل این کافه زیرزمینی در بولوار طبرسی شمالی را به محاصره درآوردند و سپس در یک عملیات هماهنگ و ضربتی مهرداد (محکوم فراری) را به همراه 4 عضو دیگر این باند به دام انداختند .
سرهنگ جواد شفیع زاده اضافه کرد: در بازرسی بدنی از متهمان 4 دستگاه گوشی تلفن سرقتی کشف شد و آنان برای انجام بازجویی های تخصصی به دایره مبارزه با جرایم خشن انتقال یافتند. وی با قدردانی از صدور دستورات قاطع قضایی توسط قاضی "قنبری راد" (قاضی شعبه 607 دادسرای عمومی و انقلاب) تصریح کرد: در ادامه این عملیات بلافاصله کارآگاهان با دستورات ویژه مقام قضایی مخفیگاه اعضای این باند را نیز مورد بازرسی قرار دادند که بیش از 40 دستگاه گوشی تلفن سرقتی از لای پتو در مخفیگاه سردسته این باند خطرناک کشف شد که بررسی سریال آن ها نشان داد؛ گوشی های مذکور را فقط طی یک ماه گذشته از شهروندان زورگیری کرده اند .
این مقام انتظامی ادامه داد: با توجه به اهمیت و حساسیت پرونده های زورگیری در مشهد، تحقیقات درباره جرایم خشن اعضای این باند با هماهنگی مقام قضایی وارد مرحله جدیدی شد و متهمان پرونده به 200 فقره زورگیری با قمه اعتراف کردند، به گونه ای که تاکنون 123 تن از مال باختگان که طعمه اعضای این باند قمه کش قرار گرفتهاند با مراجعه به پلیس آگاهی آنان را شناسایی کرده اند.
سرهنگ کارآگاه جواد شفیع زاده با اشاره به این که اعضای این باند تبهکاری بین 18تا 24 سال دارند، خاطر نشان کرد: بررسی های بیشتر درباره دیگر افراد مرتبط با این باند همچنان ادامه دارد و شهروندانی که طعمه باند "محکوم فراری " شده اند برای شناسایی آنان به دایره مبارزه با جرایم خشن پلیس آگاهی مراجعه کنند. خراسان : شماره : 20837 - ۱۴۰۰ دوشنبه ۶ دي
نوجوانی که بی خودی دزد شد
پدرم اوضاع مالی مناسبی دارد و من هم از امکانات رفاهی برخوردارم اما خودم هم نفهمیدم چرا به جای حضور در کلاس درس، دوباره به همان مرکز تجاری رفتم که قبلا ادکلن و زیورآلات را از آن جا سرقت کرده بودم و...
به گزارش خراسان، این ها بخشی از اظهارات نوجوان 13ساله ای است که توسط کارکنان یک مجتمع تجاری دستگیر و تحویل نیروهای انتظامی شده بود. این نوجوان دانش آموز که کوله پشتی مدرسه را در دست داشت و تلاش می کرد با داستان سرایی کودکانه چنین وانمود کند فرد دیگری او را وادار به سرقت کرده است، وقتی تصاویر خودش را در دوربین های مداربسته دید، اشک ریزان ارتکاب سرقت را پذیرفت. او پس از پاسخ به سوالات افسر دایره تجسس و بادستور سرهنگ ابراهیم خواجه پور(رئیس کلانتری آبکوه) به اتاق مددکاری اجتماعی هدایت شد تا زوایای پنهان این ماجرای تاسف بار، واکاوی و توسط مشاوران زبده دایره کلانتری بررسی شود. گزارش خراسان حاکی است این دانش آموز 13ساله درباره ماجرای سرقت از مجتمع تجاری به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: پدرم کارمند یکی از ادارات دولتی است و در یکی از مناطق مرفه نشین شهر زندگی می کنیم. من هم از دوران کودکی در بهترین مدارس غیرانتفاعی تحصیل می کنم و از رفاه نسبی برخوردارم به طوری که حتی کارت عابر بانک پدرم دست من است و هرآن چه نیاز مالی دارم از حساب پدرم برداشت می کنم. با وجود این چند روز قبل وقتی از مدرسه به خانه برمی گشتم در نزدیکی منزلمان از سرویس مدرسه پیاده شدم و به داخل یکی از مجتمع های تجاری در همان نزدیکی رفتم تا گشتی بزنم. در همین هنگام وقتی به لوازم پشت ویترین مغازه ها نگاه می کردم، ناگهان چشمم به ادکلنی افتاد که تبلیغات آن مارک را خیلی در فضای مجازی دیده بودم. زمانی که چشمم به آن ادکلن افتاد وسوسه عجیبی وجودم را فراگرفت. داخل مغازه رفتم و زمانی که فروشنده با مشتریان دیگر مشغول گفت و گو بود و حواسش از من پرت شد، در یک لحظه ادکلن را برداشتم و از مغازه خارج شدم. سپس دور دیگری در آن جا زدم و پشت ویترین یک فروشگاه زیور آلات نقره ای ایستادم. یک جفت گوشواره زیبا چشمم را گرفته بود. حالا که ادکلن را به راحتی برداشته بودم، احساس می کردم گوشواره ها را هم می توانم سرقت کنم. نقشه ام درست از آب درآمد. هنگامی که حواس فروشنده پرت شد من در یک چشم به هم زدن، گوشواره ها را برداشتم و به خانه رفتم. زمانی که ادکلن و گوشواره ها را از کوله پشتی ام بیرون آوردم مادرم با تعجب از من در این باره سوال کرد ولی من که در بین راه پاسخم را آماده کرده بودم به پدر ومادرم گفتم پدر یکی از همکلاسی هایم شرکت بزرگ تبلیغاتی دارد و این ها را برای من هدیه آورده است. درحالی که این جمله را می گفتم گوشواره را نیز به خواهرم دادم تا او را خوشحال کنم. پدر و مادرم نیز حرف هایم را پذیرفتند و چیزی نگفتند تا این که روز بعد در نزدیکی مدرسه و به بهانه خرید خوراکی از سرویس پیاده شدم. ساعت اول درس زبان انگلیسی داشتم، من هم که هیچ علاقه ای به این درس نداشتم و به سختی آن را می آموختم، با خودم تصمیم گرفتم که دو ساعت اول را به مدرسه نروم، به همین دلیل دوباره به همان مجتمع تجاری رفتم و مشغول نگاه کردن به لوازم پشت ویترین ها شدم اما هنوز چند دقیقه بیشتر از حضورم نگذشته بود که ناگهان با ماموران انتظامات روبه رو شدم. آن ها که مرا شناسایی کرده بودند با پلیس تماس گرفتند و مرا به کلانتری آوردند. خودم نیز گیج بودم و نمی دانستم چرا دست به این کار زشت زدم. به همین دلیل به دروغ گفتم خانواده ام در شهرستان هستند و فرد دیگری مرا وادار به سرقت کرده است. اما وقتی تصاویر خودم را در حال سرقت دیدم مجبور شدم حقیقت ماجرا را برای پلیس بازگو کنم و...
شایان ذکر است با حضور پدر این نوجوان در کلانتری، تلاش مشاور و مددکار اجتماعی برای بازگرداندن اموال سرقتی به شاکیان آغاز شد و...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20836 - ۱۴۰۰ يکشنبه ۵ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی