درامتداد تاریکی-دوربین‌ مداربسته راز سرقت دروغین 4 شمش طلا را برملا کرد

سناریوی دروغین سرقت چهار شمش طلا از طلافروشان کیفی با بررسی دوربین‌های مداربسته خیابان لو رفت. به گزارش حادثه 24 ،چند روز قبل سه مرد جوان به پلیس مراجعه کردند و از سرقت چهار شمش طلا خبر دادند. یکی از شاکی‌ها زمانی که در مقابل افسر پرونده قرار گرفت، گفت: ما سه شریک هستیم که سال‌هاست به شکل کیفی خرید و فروش طلا انجام می‌‌دهیم. مدتی قبل چهار شمش طلا از دوست‌مان به نام شاهرخ که صرافی دارد، خریداری کردیم. بعد از مدتی وقتی مشتری برای شمش‌ها پیدا شد طبق قرار، شمش‌ها را به پیک موتوری که امین و معتمد ما بود، دادیم تا به خریدار تحویل دهد، اما در مسیر انتقال چند مرد نقابدار به پیک موتوری حمله و شمش‌ها را از او سرقت کردند. پیک موتوری موفق نشده بود چهره سارقان را ببیند اما تصور می‌‌کنیم که این سارقان از سوی شاهرخ اجیر شده باشند، چرا که او با ما اختلاف پیدا کرده بود.

وی در توضیح بیشتر ماجرا به پلیس گفت: وقتی ما شمش‌ها را از شاهرخ که صرافی دارد خریدیم دو ماه بعد آن ها را به ما تحویل داد. با توجه به نوسانات بازار طلا، ما حدود یک میلیارد تومان در این معامله متضرر شدیم. هر چه به شاهرخ گفتیم که این ضرر و زیان را حساب کند، قبول نکرد و سر همین موضوع هم اختلاف پیدا کردیم. حالا هم احتمال می‌‌دهیم شاهرخ برای انتقام‌گیری چند نفر را اجیر کرده است تا شمش‌ها را سرقت کنند.با شکایت سه طلافروش کیفی، تحقیقات به دستور بازپرس شعبه پنجم دادسرای ویژه سرقت آغاز شد. در نخستین گام، کارآگاهان اداره آگاهی ،سراغ شاهرخ رفتند. بررسی‌ها نشان می‌‌داد مرد صراف در سفر ترکیه است. تحقیقات در این خصوص ادامه داشت تا این که تیم تحقیق دریافت، شاهرخ در حال برگشت به ایران است و کارآگاهان مرد جوان را در فرودگاه بین‌المللی بازداشت کردند.مرد صراف مدعی شد: من هیچ کسی را برای سرقت شمش‌ها اجیر نکرده‌ام و از ماجرای سرقت هم بی‌خبر هستم. تصور می‌‌کنم ماجرای سرقت شمش‌ها یک سناریوی دروغین از سوی مردان طلافروش باشد که از من انتقام بگیرند. از آن جا که من با تأخیر شمش‌ها را به آن ها تحویل دادم، از من کینه به دل گرفته‌اند. حالا هم برای گرفتن انتقام و رسیدن به خسارت‌شان، چنین موضوعی را مطرح کرده‌اند.در حالی که مرد صراف چنین ادعایی داشت، تیم تحقیق با دو سناریوی متفاوت مواجه بود. در اقدام بعدی، آن ها سراغ دوربین‌های مداربسته اطراف محلی رفتند که طلافروشان کیفی ادعا کرده بودند در آن محل سرقت صورت گرفته است، اما بازبینی دوربین‌ها وقوع هیچ سرقتی را نشان نمی‌داد. از سویی زمانی که مأموران می‌‌خواستند از راکب پیک موتوری که مدعی بود از او سرقت شده است، تحقیق کنند، دریافتند که مرد جوان محل زندگی‌اش را تغییر داده و هیچ رد و نشانی از او در دست نیست.

کنار هم قرار دادن مدارک پلیسی و ادعای مرد صراف حکایت از آن داشت که مردان طلافروش کیفی واقعیت را نگفته و با مطرح کردن این ماجرا، قصد صحنه‌سازی داشته اند.

به این ترتیب به دستور بازپرس دادسرای ویژه سرقت، تحقیقات از مردان فروشنده طلای کیفی دوباره انجام شد و در این مرحله از تحقیقات، آن ها که با مدارک پلیسی مواجه شده بودند، به سناریوی دروغین سرقت اعتراف کردند.

یکی از آن ها گفت: ما پول شمش‌ها را حدود دو ماه قبل پرداخت کردیم اما شاهرخ از تحویل شمش‌ها امتناع می‌‌کرد و دو ماه بعد آن ها را تحویل داد که یک میلیارد تومان به ما خسارت وارد شد. از شاهرخ خواستیم ضرر و زیان ما را جبران کند، اما قبول نکرد. ما هم چنین سناریویی را مطرح کردیم تا شاهرخ بازداشت شود و از او انتقام بگیریم. خراسان : شماره : 21044 - ۱۴۰۱ شنبه ۹ مهر

در مسیر باخت شطرنج زندگی!

به همراه یکی از دوستانم و نامزدش در یکی از پارک های منطقه قاسم آباد مشغول شطرنج بازی بودیم به طوری که متوجه گذر زمان نشدم وقتی به خود آمدم که پاسی از شب گذشته بود و خانواده ام از شدت نگرانی مدام به گوشی من زنگ می زدند در همین حال ...

به گزارش خراسان زن مطلقه 22 ساله ای که به منظور شکایت از برادر کوچک ترش وارد کلانتری قاسم آباد مشهد شده بود با بیان این که برادرم مرا کتک زده است درباره این ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: 16 سال بیشتر نداشتم که به خواستگاری جوان 30 ساله ای پاسخ مثبت دادم. آن زمان هیچ گاه فکر نمی کردم که این تفاوت سنی مشکلی در زندگی مشترکم به وجود بیاورد چرا که معتقد بودم عشق و علاقه به یکدیگر هرگونه مشکلی را حل می کند اما وقتی وارد حقیقت زندگی مشترک شدم تازه فهمیدم من در دنیایی دیگر سیر می کردم و واقعیت های زندگی با افکار من تفاوت زیادی دارد هنگامی که دوستانم از ارتباط صمیمی با همسرانشان تعریف می کردند من نمی توانستم آن ها را درک کنم چرا که هنوز «حبیب» را به عنوان همسرم باور نداشتم .من در آن سن و سال دست به رفتارهایی کودکانه می زدم که برای همسرم قابل پذیرش نبود. خلاصه این اختلاف سنی در رفتار و گفتار ما نیز نمایان بود به طوری که باعث بروز اختلافات شدیدی بین من و حبیب شد تا این که بالاخره تصمیم گرفتیم از یکدیگر جدا شویم. او منزلی را که در آن ساکن بودیم به عنوان مهریه به نام من سند زد و من هم به صورت توافقی از او جدا شدم. ابتدا قصد داشتم به صورت مجردی زندگی کنم اما پدرم اجازه نداد و بدین ترتیب من در حالی به خانه پدرم بازگشتم که با برادر بزرگ ترم رابطه صمیمانه ای داشتم و با تشویق او همچنان به تحصیلاتم ادامه دادم و وارد دانشگاه شدم. اما در این میان برادر کوچک ترم درباره من سخت گیری می کرد و مدام مرا زیر نظر می گرفت. من هم که دوست نداشتم حرمت خانوادگی ما شکسته شود گاهی حتی توهین ها و تهمت های ناروای او را نیز تحمل می کردم. در این شرایط با یکی از دوستانم که ازدواج کرده بود معاشرت بیشتری داشتم و به منزل آن ها رفت و آمد می کردم تا این که شب گذشته به همراه همان دوستم و نامزدش به پارکی در منطقه قاسم آباد رفتیم. بعد از صرف شام، نامزد دوستم صفحه شطرنج را باز کرد من هم که علاقه زیادی به این بازی دارم وارد بازی شطرنج شدم و گوشی تلفنم را نیز خاموش کردم اما چنان سرگرم بازی بودم که متوجه گذر زمان نشدم. زمانی به خود آمدم که پاسی از شب گذشته بود سراسیمه گوشی تلفنم را روشن کردم و تازه متوجه شدم که خانواده‌ام خیلی نگران شده و تماس های زیادی با من گرفته اند به همین دلیل از نامزد دوستم خواستم مرا به خانه برساند اما وقتی وارد منزل شدم برادرم از من سوال کرد که تا این وقت بامداد کجا بوده ام؟ من هم با پاسخی سربالا به او گفتم به شما ربطی ندارد! با این جمله ،برادرم مرا به داخل اتاق هل داد که سرم محکم به دیوار خورد و آسیب دید. حالا هم به کلانتری آمده ام تا ...

گزارش خراسان حاکی است به دستور سرهنگ سیدرضا معطری (رئیس کلانتری قاسم آباد) بررسی این ماجرا در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد و در نهایت با راهنمایی های مشاور کلانتری، زن جوان در حالی از شکایت خود صرف نظر کرد که فهمید در مسیر باخت شطرنج زندگی قرار گرفته است.

ماجرای واقعی با همکاری

پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : شماره : 21047 - ۱۴۰۱ سه شنبه ۱۲ مهر

خاکسترنشین عشق خیابانی!

کابوس سوختن او در شعله های آتش رهایم نمی کند

سیدخلیل سجادپور - فریب مردی متاهل را خورده بود و با باور عشقی خیابانی، کاخ آرزوهایش را در کارگاه خیال نقش می زد اما ناگهان تار و پود زندگی درهم پیچید و از او قاتلی ترسناک ساخت. با گذشت چند ماه از صحنه ای که «عروس جوان» را به آتش کشیده بود هنوز هم در دنیای کودکانه سیر می کرد و باور نداشت دست به چه جنایت هولناکی زده است...

به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، این دختر نوجوان که اواخر سال گذشته از منزل فرار کرده و با ادعاهای دروغین و هوس آلود مردی متاهل، درگیر ماجراهای تلخی شده بود، به سوالات خبرنگار خراسان درباره سرگذشت خود و این جنایت وحشتناک پاسخ داد. آن چه می خوانید نتیجه گفت و گوی یک ساعته با وی در پشت میله های بازداشتگاه است.

نامت چیست؟ مرضیه

چند ساله هستی؟ 3 ماه دیگر وارد 17 سالگی می شوم!

ترک تحصیل کرده ای؟ نه! هنوز مشغول تحصیل بودم که این ماجراها رخ داد.

شغل پدرت چیست؟ او در یکی از مراکز سوخت رسانی کارگری می کند.

در مقطع دوم متوسطه درس می خواندی؟ وقتی کلاس نهم را قبول شدم معدلم 19.5 بود اما به درس و مدرسه علاقه زیادی نداشتم با وجود این کتاب های سال دهم را گرفتم و نوبت اول را هم در امتحانات رشته انسانی قبول شدم ولی بعد از آن از خانه فرار کردم و ...

چرا از خانه فرار کردی؟ چون در خانه با مادرم اختلاف داشتیم. او مرا درک نمی کرد و بر سر هر چیز بیهوده ای با هم مشاجره و دعوا می کردیم .او از هر رفتار من ایراد می گرفت من هم به خاطر لجبازی کل کل می کردم.

مگر توچه کارهایی را دوست داشتی که مادرت مانع می شد؟ او فقط به من گیر می داد که فلان کار را نکن یا فلان کار را بکن! من دوست داشتم آرایش کنم! با دوستانم بیرون بروم! در فضای مجازی باشم! ولی او مدام مرا دعوا می کرد ...

بعد از فرار از خانه ، کجا رفتی؟ ابتدا به آن معنی معمول «فرار» نکردم و می خواستم مدتی از خانه خودمان دور باشم اما بعد ماجراها به گونه دیگری رقم خورد.

حدود آبان ماه بود که با خودم گفتم مدتی به خانه خواهرم می روم که در چناران زندگی می کرد و بعد که شرایط بهتر شد به خانه بازمی گردم.

اهل کجایی؟ در یکی از مناطق قوچان به دنیا آمدم که قبلا روستا بود اما الان به یک شهر تبدیل شده است.

چرا از خانه خواهرت فرار کردی؟ من حدود یک ماه در منزل خواهرم ماندم و پدر ومادرم نیز از این موضوع خبر داشتند اما بعد متوجه شدم که خواهرم به خاطر شوهرش خیلی معذب است. این بود که به طور ناگهانی تصمیم به فرار گرفتم و به مشهد آمدم.

پدرت به دیدارت می آید؟ بله! او می گفت در خانه خواهرت بمان و همان جا سرکار برو! ولی من نخواستم بیشتر از آن در خانه خواهرم بمانم.

در مشهد کسی را می شناختی؟ با دختری به نام «ن» در فضای مجازی آشنا شده بودم. منزل آن ها در بولوار رسالت مشهد بود. ابتدا با هم درباره برخی موضوعات مورد علاقه صحبت می کردیم تا این که به پی وی (صفحه خصوصی) او رفتم و با ارسال عکس و مشخصات با هم دوست شدیم.

یعنی بعد از فرار از خانه خواهرت به منزل دوستت رفتی؟ بله! چون خیلی با هم صمیمی شده بودیم.

پدر و مادر آن دختر چیزی نمی گفتند؟ «ن» فرزند طلاق بود. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و او با مادرش زندگی می کرد. با وجود این، مادر او هم مخالفتی با حضور من نداشت چون خودش سرکار می رفت و «ن» در خانه تنها بود.

هزینه هایت را چگونه تامین می کردی؟ آن دختر برایم خرج می کرد. من پولی نداشتم.

تا به حال دستگیر شده ای؟ بله! زمانی که در منزل «ن» به سر می بردم یک روز با هم بیرون رفته بودیم که پلیس گشت انتظامی ما را در بولوار طبرسی شمالی دستگیر کرد. آن روز مادر «ن» آمد و او را تحویل گرفت و به خانه بازگشت اما پدر من که با تماس ماموران انتظامی به مشهد آمده بود به قاضی گفت که دخترم مرا اذیت می کند و به خانه نمی آید. من هم گفتم دوست ندارم به خانه خودمان بروم که در نهایت مرا به بهزیستی تحویل دادند و حدود یک ماه هم در بهزیستی بودم.

که بعد شرایطی پیش آمد که مرا آزاد کردند و دوباره به منزل دوستم رفتم تا این که با «هادی» آشنا شدم.

با «هادی» چگونه ارتباط برقرار کردی؟ اردیبهشت امسال بود و من در مقابل آرامگاه خواجه ربیع سرگردان پرسه می زدم که او را دیدم و با یک لبخند شماره تلفن خودش را به من داد ... من هم خیلی زود با او تماس گرفتم و این گونه روابط غیراخلاقی ما با یکدیگر شروع شد.

می دانستی او متاهل است؟ اول نه! ولی زمانی فهمیدم که دیگر تحت تاثیر حرف های عاشقانه او قرار گرفته بودم و نمی توانستم او را فراموش کنم!

من تشنه محبت بودم و او هم چنان از عشق سخن می گفت و به من ابراز علاقه می کرد که دیگر دل باخته اش شدم و به این عشق خیابانی ادامه دادم. چرا که «هادی» مدعی بود قرار است نامزدش را طلاق بدهد! و مراحل طلاق نیز تا آخرین امضا پیش رفته است ولی نامزدش به محضر نمی آمد تا آخرین امضا را پای برگه طلاق بزند!

قبل از آن به کس دیگری هم علاقه‌مند بودی؟ فقط با یک جوان دیگر در فضای مجازی آشنا شده بودم که تنها یک هفته آن هم به صورت تلفنی رابطه داشتم ولی بعد پدر او متوجه شد و گوشی اش را گرفت.

چرا به دوستی های خیابانی روی آوردی؟ چون در مدرسه برخی از دوستانم از دوست پسرهایشان صحبت می کردند و من هم کنجکاو می شدم که چگونه در فضای مجازی این آشنایی ها شکل می گیرد. از سوی دیگر هم همیشه ترس داشتم که اگر پدرم متوجه ماجرا شود، چه بگویم! تا این که بالاخره به صورت مخفیانه وارد شبکه های اجتماعی شدم.

چرا با یک جوان متاهل دوست شدی؟ خودم هم نمی دانم! چون او چرب زبان بود و با حرف های عاشقانه مرا فریب داد.

در این مدت مواد مخدر هم مصرف کردی؟ نه! اگر چه جوانی که با او دوست بودم تریاک مصرف می کرد ولی قصد داشت اعتیادش را ترک کند.

«هادی» چرا با نامزدش اختلاف داشت؟ او می گفت، همسرم از من بزرگ تر است و نمی خواست با او زندگی کند.

چند خواهر و برادر داری؟ دو خواهر و یک برادر کوچک تر از خودم دارم.

دختری که با او دوست بودی هم با پسری ارتباط داشت؟ فکر کنم او هم دوست پسر داشت ولی مادرش نمی دانست او به مادرش گفته بود که مرضیه با مادرش دعوا کرده و مدتی نزد من می ماند!

مادر او هم به خاطر تنهایی دخترش چیزی نمی گفت.

پشیمانی؟ مگر می شود این ماجراهای وحشتناک در زندگی یک دختر رخ دهد و او پشیمان نشود! کاش کنار خانواده ام باز می گشتم و از خیره سری دست برمی داشتم!کاش پدر و مادرم کمی شرایط سنی و روحی و روانی مرا بیشتر درک می کردند و به طریقی مرا از این لجبازی های کودکانه باز می داشتند.

اما ...

کابوس هم می بینی؟ در این مدتی که بعد از قتل، فراری بودم هر شب با کابوس های وحشتناک از خواب می پریدم .صحنه ای را می دیدم که آن «عروس» در شعله های آتش می سوزد و مرا صدا می زند! شب ها از ترس بیدار می ماندم.

چه شد که فرار کردی؟ بعد از آن که فقط به خاطر هیچ و کل کل ساده، «عروس» را با بنزین به آتش کشیدم، اهالی خانه هم آمدند و من با کمک «هادی» او را به بیمارستان بردیم که بعد از آن ترسیدم و فرار کردم.

چه شد که خودت را به دستگاه قضایی معرفی کردی؟ عذاب وجدان رهایم نمی کرد. همواره با خودم می اندیشیدم حالا که زندگی یک زن جوان را به خاطر بی عقلی و یک عشق پوشالی نابود کرده ام باید تاوان بدهم و بیشتر از این موجب رنج خانواده او نشوم.

آخرین کلام؟ نمی دانم چه بگویم! هنوز باورم نمی شود که دست به این جنایت ترسناک زده ام! خانواده «عروس جوان» حق دارند با من هر رفتاری بکنند چرا که من با نادانی (گریه امانش نداد) او در میان های های گریه فریاد زد: غلط کردم!...

اختصاصی خراسان

سابقه خبر

به گزارش اختصاصی روزنامه خراسان، شانزدهم شهریور گذشته دختر نوجوانی با مراجعه به شعبه 208 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد (شعبه ویژه پرونده های جنایی) خود را تسلیم قانون کرد و پرده از راز وحشتناک سوختن عروس جوان در شعله های آتش برداشت! او به قاضی دکتر صادق صفری گفت: حدود 3 ماه قبل در منزل جوان 21 ساله ای بودم که با او از طریق ارتباط تلفنی آشنا شدم.

«هادی» متاهل بود و با نامزد 27 ساله اش اختلاف داشت. آن روز «خدیجه» (مقتول) هم در خانه پدر شوهرش بود که در یک ساختمان زندگی می کردند. وقتی عروس جوان متوجه ارتباط بین من و هادی شد از من خواست تا زندگی او را متلاشی نکنم چرا که او مدعی بود هادی را دوست دارد. ولی هادی از طریق من نامزدش را تحقیر می کرد که قصد ازدواج با مرا دارد و این گونه او را در تنگنای طلاق قرار داده بود. به همین خاطر مشاجره ای بین من و عروس جوان شروع شد و به توهین و ناسزا کشید که در این هنگام من دچار خشم آنی شدم و با ریختن ظرف حاوی بنزین بر پیکر عروس جوان، او را با فندک به آتش کشیدم و بعد هم او را با هادی به بیمارستان رساندیم که من از آن جا فرار کردم و ... گزارش روزنامه خراسان حاکی است به دنبال اعترافات صریح این دختر نوجوان ، وی با دستور قاضی صفری به پلیس آگاهی منتقل شد و زیر نظر سرهنگ ولی نجفی (رئیس دایره قتل عمد) مورد بازجویی های تخصصی قرار گرفت تا این ماجرای وحشتناک واکاوی شود. خراسان : شماره : شماره : 21047 - ۱۴۰۱ سه شنبه ۱۲ مهر

ماجرای زندگی با خانواده ای که فقط نیمرو می خورند!

من فقط برای فرار از حرف های مردم که همه وجودم را آزار می داد تن به ازدواج با پسر مجردی دادم که تفاوت های فرهنگی و اقتصادی زیادی با یکدیگر داشتیم چرا که در آن سن و سال بیشتر خواستگارانم مردان متاهل بودند و ...

به گزارش روزنامه خراسان، زن 43 ساله با بیان این که از همان ابتدا برای ازدواجم تصمیم اشتباهی گرفتم درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: فرزند بزرگ یک خانواده پنج نفره هستم که پدرم از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بود اما بیماری سوءظن داشت و به قول معروف «بددل» بود. خوب به یاد دارم زمانی که مادرم خواهر کوچک ترم را باردار بود پدرم اجازه نداد مادرم در بیمارستان زایمان کند به همین دلیل عمه ام به منزل ما آمد و به اصطلاح مانند زمان های قدیم به دنبال قابله رفتند و خواهرم در خانه به دنیا آمد ولی مادرم دچار ضعف عضلانی شد به گونه ای که دیگر نمی توانست حتی از چند پله بالا برود.خلاصه روزگار ما به همین ترتیب می گذشت تا این که پدرم برای امور تبلیغاتی به خارج از کشور رفت و مدتی را در تایوان به سر برد اما وقتی به ایران بازگشت مادرم دوباره باردار شده بود این ماجرا به تهمت های ناروا کشید تا جایی که هر شب در خانه ما جنگ و جدل بود و بالاخره انجام آزمایش پزشکی به این اختلافات پایان داد ولی رفتارهای پدرم تغییری نکرد. خلاصه 18 سال بیشتر نداشتم که اولین خواستگارم را رد کردم چرا که با خود می اندیشیدم اگر وارد دانشگاه شوم جوانی سوار بر اسب آرزوها به سراغم خواهد آمد و مرا به آرزوهایم خواهد رساند اما باز هم هر خواستگاری را به بهانه ای رد می کردم تا جوان دلخواهم پیدا شود. در این شرایط مادرم مدام گریه می کرد و اصرار داشت به یکی از خواستگارانم پاسخ مثبت بدهم چرا که معتقد بود با این اخلاق تند و بدبینی های پدرم، کسی جرئت نمی کند با من ازدواج کند ولی من باز هم به حرف های مادرم گوش نمی دادم تا این که خواهر و برادر کوچک ترم نیز ازدواج کردند و من در خانه ماندم. حالا دیگر نه تنها خواستگارانم کمتر شده بودند بلکه زمزمه هایی از اطرافیانم می شنیدم که به شدت آزارم می داد و هرکس بنا به نیت خودش تهمت های ناروایی را به من نسبت می داد یا انواع بیماری ها را برایم می تراشید در حالی که تحصیلاتم را در مقطع کارشناسی ارشد به پایان رسانده بودم و شغل مناسبی داشتم اما آرام آرام مردانی متاهل به خواستگاری ام می آمدند که قبلا ازدواج کرده بودند من هم با آن که بیشتر از 35 سال از عمرم گذشته بود به همه آن ها پاسخ منفی می دادم تا این که بالاخره در 38 سالگی «شاهرخ» به خواستگاری ام آمد. او چند سال کوچک تر از من بود و دیپلم داشت. پدر و مادر شاهرخ فوت کرده بودند و او با خواهر و برادرانش زندگی می کرد اما مدعی بود هیچ ثروتی ندارد و حتی نمی تواند انگشتر نامزدی را تهیه کند. اگر چه از هر نظر با هم تفاوت زیادی داشتیم اما من به دلیل رهایی از حرف مردم به خواستگاری او پاسخ مثبت دادم و با همه وجودم مشکلات زندگی مشترک با او را پذیرفتم چرا که شاهرخ جوانی مجرد بود و دیگر لازم نمی دیدم به تهمت های ناروا پاسخ بدهم با وجود این مدتی بعد از آغاز زندگی مشترک تازه فهمیدم خواهر و برادران شاهرخ همه ارثیه و اموال او را بالا کشیده اند و بقیه سرمایه اش نیز دست تنها خواهرش است چرا که شاهرخ حرف شنوی زیادی از خواهرش داشت و فقط به میل او رفتار می کرد.

بالاخره من به خواست شاهرخ زندگی در کنار خواهر و برادران او را در حالی آغاز کردم که هیچ کس اهمیتی به من نمی داد و رفتارشان با من به گونه ای دیگر بود. آن ها در طول چند روز هیچ گاه با من سخن نمی گفتند به طوری که روزها را می خوابیدند و شب ها تا سپیده صبح بیدار بودند. هیچ کس در خانه آن ها غذا نمی پخت و بیشتر اوقات نیمرو می خوردند و با کسی هم رفت و آمد و معاشرت نداشتند. خلاصه من در آن خانه حبس شده بودم و به شدت زجر می کشیدم حتی یک بار بعد از گذشت سه سال وقتی خواستم به خانه مادرم بروم با تعجب مرا دوره کردند و مدعی شدند که چه خبر است هنوز دیروز به خانه مادرت رفته ای؟! کار به جایی رسید که دیگر در نوع پوشش، گفتار، رفتار و حتی نوع صرف غذا هم با یکدیگر اختلاف داشتیم این در حالی بود که من صاحب فرزندی نشده بودم به گونه ای که همین موضوع دستاویزی برای سرزنش و تحقیر من شده بود. چند ماه قبل وقتی به دلیل رفتارهای ناشایست همسرم به او اعتراض کردم که دست از تماشای فیلم های مبتذل و مستهجن بردارد مرا زیر مشت و لگد گرفت تا حدی که سرم شکست و راهی بیمارستان شدم. حالا همسرم مدعی است به دلیل تحصیلات و موقعیت اجتماعی خانواده ام همواره به من حسادت می کرده و به همین دلیل نیز با من ازدواج کرده است و ...

گزارش خراسان حاکی است، به دستور سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) اقدامات مشاوره ای و بررسی های روان شناختی در این پرونده به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 21045 - ۱۴۰۱ يکشنبه ۱۰ مهر


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱ | 16:37 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |