روضه شب و روزيازدهم محرم بياد شام غريبان اهلبيت امام حسين عليه السلام
غارت كردن لشگر كفرآئين عمر سعد ملعون خيام اهل اهل بيت را
پس از آنكه كفار كوفه و شام سلطان دنيا و آخرت را شهيد كردند و از غارت كردن لباس و اسلحه آن حضرت فارغ شدند سواره و پياده به خيمهها هجوم آوردند و به غارت كردن البسه و چادرها و اثاث البيت و مراكب و ساير آلات و اسباب پرداختند و در اينكار بر يكديگر سبقت مىگرفتند، ارباب مقاتل نوشته اند:
ابتداء آن قوم وحشى با شمشيرهايى از غلاف كشيده وارد خيمه ها شدند و دست به غارت گشوده و اسباب و اثاث را تاراج كردن و پس از آن دست تعدى به لباس زنها و اطفال گشودند و در اندك زمانى چه بسا دخترها كه بى گوشواره و خلخال شدند و چه بسيار بانوان كه بى معجر و بدون چادر گشتند.
اصعب مصائب و سختترين حالا از براى اهل بيت سيدالشهداء (سلام الله عليه) همان وقت بود كه در چنگ آن رجالهها و دون فطرتها گرفتار شدند.
قال حميد بن مسلم: فوالله لقد كنت ارى المرأة من نسائه و بناته و اهله تنازع ثوبها و عن ظهرها حتى تغلب عليه فيذهب به عنها.
به خدا قسم من ديدم زن يا دخترى را كه مىخواستند غارت كنند، آن محترمات با عفت پيش از آنكه دست نامحرمان به سوى آنها دراز شود لباس و معجر و اثاث خود را به زمين مىافكندند تا اجنبىها از پى اساس بروند و كارى به آنها نداشته باشند.
صاحب بيت الاحزان مىنويسد:
اول بانوئى كه كفار كوفه و شام غارت كردند عليا مخدره جناب زينب خاتون بود كه چادر و مقنعه از سر او كشيدند و گوشواره از گوشش در آوردند و بدنبالش گوشواره از گوش جناب ام كلثوم و فاطمه نو عروس در آورده و گوش آن مظلومه را پاره كردند.
و نيز در كتاب مصائب المعصومين مىفرمايد:
شمر شرير وقتى با جمعى از منافقين عليهم اللعنة داخل خيمه جناب سيدالساجدين (عليه السلام) شدند، پس آن بى ايمانان به شمر گفتند: آيا نكشيم اين جوان را؟
آن ملعون به ايشان اذن داد و گفت: او را به همين طورى كه در فراش خود خوابيده است بكشيد.
راوى(84) مىگويد:
من پيش آمدم و گفتم: سبحان الله آيا شماها كوچكان را هم مىكشيد، اى قوم اين بزرگوار با آنكه در اول عمر است گرفتار به ناخوشى و بيمارى است، پس الحال و التماس بسيار كردم تا آنكه آن اشقياء از كشتن آن جناب درگذشتند ولى عليا مخدره زينب خاتون مىفرمايند:
آن ملعون ازرق چشمى كه اسباب مرا به غارت برد نظر الى زين العابدين فراه مطروحا على نطع من الاديم و هو عليل فجذب النطع من تحته و القاه مكبوبا على وجهه يعنى چون آن بى دين نظر انداخت به جناب سيدالساجدين حضرت امام زين العابدين ارواح العالمين له الفداء ديد كه آن مظلوم بر روى پوستى خوابيده و در شدت ناخوشى و بيمارى است، پس آن ملعون چنان آن پوست را از زير آن بيمار كشيد كه آن جناب را بلند كرده از طرف روى به خاك انداخت.
مرحوم صدوق در امالى از حضرت فاطمه دختر حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) روايت كرده كه چون لشگريان در خيمه ما را ريختند من دختر كوچكى بودم و در پاى من دو خلخال از طلا بود ملعونى آمد و آن خلخالها را از پاى من بيرون آورد و در حال بيرون آوردن گريه مىكرد، به او گفتم از براى چه گريه مىكنى؟
در جواب گفت چگونه گريه نكنم و حال آنكه دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را برهنه مىكنم.
گفتم: اگر تو مىدانى كه من دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هستم پس چرا مرا برهنه مىكنى؟
آن ملعون گفت: مىترسم اگر من برندارم ديگرى بيايد و بردارد.
فاطمه عليها السلام مىفرمايد: پس هر چه در خيمهها بود بردند حتى آنكه چادرها را از دوشهاى ما كشيدند.
و نيز آن مخدره مىفرمايد:
عمهام حضرت زينب خاتون نزد من نشسته و گريه مىكند و مىفرمايد:
اى جان عمه، اى فاطمه برخيز تا به خيمه رويم، نمىدانم بر سر ساير دختران و برادر بيمارت چه آمده من برخاستم و عرضه داشتم: اى جان عمه، آيا در نزد شما خرقه و پارچهاى هست كه من سر خود را از چشم نامحرمان بپوشانم؟
حضرت زينب سلام الله عليها فرمود: اى فاطمه عمه تو مثل تو است يعنى سر من نيز برهنه است و چيزى ندارم كه سر خود را با آن بپوشانم.
فاطمه سلام الله عليها مىفرمايد: چون نظر كردم ديدم سر عمهام برهنه و بدنش از صدمه ضربت هائى كه به او رسيده سياه شده است.
بارى فاطمه سلام الله عليها مىفرمايد: چون با عمهام به خيمه آمديم ديديم هر چه در آنها بود به غارت بردهاند و برادرم حضرت على بن الحسين عليهما السلام به همان نوع كه آن ملعون پوست از زير او كشيده بود و او را از طرف روى بر خاك انداخته بود بر همان حال افتاده و از شدت گرسنگى و تشنگى و بيمارى نتوانسته برخيزد و بنشيند، چون من و عمهام آن بيمار را بر آن حال ديديم و چشم آن حضرت نيز بما افتاد همه شروع به گريه نموديم، ما بر احوال آن بيمار تشنه و گرسنه كه بر خاك افتاده بود مىگريستم و او بر احوال سر برهنگى و دربدرى و غارت شدن ما گريه مىكرد، پس من و عمهام بازوهاى او را گرفته از روى خاك بلند كرده و نشانديم و همه گريه مىكرديم و در اطراف آن مظلوم بيمار نشسته بوديم و در نهايت خوف و اضطراب و نوحه و ناله بوديم و امام (عليه السلام) نه حالت خوابيدن داشت و نه طاقت نشستن، از شدت گرسنگى و تشنگى گاهى بلند مىشد و زمانى سر به خاك مىنهاد، و احيانا به زنهاى پريشان نگاه مىكرد كه همه سر برهنه و بدنها از شدت تازيانه و كعب نيزه كبود شده و اين منظره آن بزرگوار را سخت آزار مىداد و بى اندازه بر حزنش افزوده بود.
*************************************************************************************
نقل مرحوم مفيد در ارشاد
مرحوم شيخ مفيد در ارشاد از حميد بن مسلم نقل مىكند كه پس از غارت خيمهها و برهنه كردن عيالات امام (عليه السلام) بر سر بيمار كربلا كه در بستر بيمارى افتاده بود رسيديم شمر حرامزاده به جمعى كه همرزمش بودند گفت:
الا تقتلوا هذا العليل، آيا اين بيمار را نمىكشيد كه هم او آسوده شود و هم ما؟
حميد بن مسلم مىگويد: من شمر را ملامت كرده و سپس از راه نصيحت به او گفتم: اين همه كشتن بس نيست.
به نوشته صاحب اخبار الادول شمر ملعون قصد كشتن بيمار را كرد و خنجر از كمر كشيد كه يك مرتبه ضجه و ناله تمام اهل و عيال و اطفال بلند شد، عليا مكرمه زينب خاتون خود را روى امام زين العابدين (عليه السلام) انداخت و او را در بغل گرفت و سخت گريست و به وصيت برادر عمل كرد كه فرموده بود:
خواهر بعد از شهادت من چند مرتبه قصد قتل فرزند بيمارم را مىكنند، تو تا مىتوانى گريه و زارى كن و با اشگ چشمانت جان حجت خدا را حفظ نما.
اخت يا زينب ضمى شمل اهلى و اخلفينى// و احرس السجاد و احميه باجفان العيون//
فهو القائم من بعدى بعلم و بدين// و ان اشتد عليكن مصابى فاندبينى//
بارى آن بانوى مجلله و خاتون دو سرا خود را روى بدن امام (عليه السلام) انداخت و به شمر فرمود:
والله لا تقتل حتى اقتل، بخدا من كشته اين بيمار را نخواهم ديد مگر آنكه اول مرا بكشند.
شمر ملعون با خنجر برهنه هروله مىكرد و زنان داغدار و اطفال ترسان و لرزان ولوله مىكردند تا عاقبت عمر سعد حرامزاده از دور پيدا شد و در حالى كه زره سيدالشهداء (سلام الله عليه) را در بر كرده بود به نزديك مخدرات آمد و صداى ضجه و ناله ايشان را شنيد.
مرحوم مفيد در ارشاد مىفرمايد:
چون چشم اهالى حرم به پسر سعد ملعون افتاد پيش آمدند فصاح النساء فى وجهه همه ضجه و فرياد به روى او زده و گريه كنان گفتند: اى ظالم آخر تا چقدر و تا چه اندازه به اولاد على ظلم مىكنى، اى بى رحم مگر، چقدر طاقت كشيدن بار بلا داريم.
شعر
اى سنگدل بس است بيا از خدا بترس// ازانتقام كيفر روز جزا بترس//
ما دختران زهره زهراى اطهريم// كاينسان اسير همچو اسيران خيبريم//
ما را لباس و مقنعه اين خيل كوفيان// غارت نموده همچو زنان يهوديان//
عمر سعد ملعون با آن همه قساوت قلبى كه داشت تحت تاثير واقع شد فقال له صحابه:
لا يدخل منكم احد بيوت هؤلاء النساء و لا تعرضوا لهذا الغلام، آن كافر ستمگر به لشگر گفت: احدى از شما ماذون نيست به خيمه زنان وارد شود و يك نفر از شما حق ندارد متعرض اين جوان بيمار گردد چون بانوان از آن نانجيب و نا اصل اندكى ترحم ديدند يك خواهش ديگر كردند و آن اين بود كه به نقل مرحوم مفيد در ارشاد: سئلته النسوة ليستر جع ما خذ منهن ليسترن به، از او خواستند تا آنچه را كه لشگر از ايشان غارت كردهاند به آنها برگردانند.
پسر سعد ملعون خطاب به لشگر كرده و با صداى بلند گفت:
من اخذ من متاعهن شيئا فليرده عليهن، هر كس از اين بانوان متاعى برده بايد به ايشان برگرداند مرحوم مفيد مىفرمايد: فوالله مارد احد منهم شيئا، بخدا قسم احدى از آنها چيزى پس نداد.
بارى عمر سعد پس از آن و كل بالفسطاط و بيوت النساء و على بن الحسين عليهما السلام جماعة ممن كانوا معه و قال: احفظوهم لئلا يخرج منهم احد ولا تسئؤن اليهم ثم عاد الى مضربه.
جماعتى از لشگر را موكل كرد كه زنان را حراست و حفظ كنند مبادا كسى از ايشان بيرون رود و نيز خيمهها را محافظت كنند و ديگر كسى به ايشان اذيت نرساند و اين حكم را كرد و سپس به سراپرده خود رفت.
*************************************************************************************
راوي گفت چون لشكر ، آن حضرت را شهيد كردند به جهت طمع ربودن لباس او بر جسد مقدس آن شهيد مظلوم روي آوردند، پيراهن شريفش را اسحق (لعين) ابن حيوه حضرمي برداشت و بر تن پوشيد و مبروض شد و موي سر و رويش ريخت، و در آن پيراهن زياده از صد وت ده سوراخ تير و نيزه و شمشير بود.. عمامه آن حضرت را اخنس (لعين) ابن مرثد و به روايت ديگر جابرن يزيد ازدي براشت و سر بست ديوانه يا مجذوم شد. و نعلين مباركش را اسود (لعين) بن خالد ربود. و انگشتر آن حضرت را بحدل (لعين) بن سليم با انگشت مباركش قطع كرد و ربود.
مختار به سزاي اين كار دستها و پاهاي او را قطع نمود و گذاشت او در خون خود بلغطيد تا به جهنم واصل گرديد.
و قطيفهء خز آن حضرت را قيس (لعين) بن اشعث برد و از اين جهت او را قيس القطيفه ناميدند. روايت شده كه آن ملعون مجذوم شد و اهلبيت او از او كناره كردند و او را در مزابل افكندند و هنوز زنده بود كه سگها گوشتش را ميدريدند.
زره آن حضرت را عمر سعد (ملعون) برگرفت و وقتي كه مختار او را بكشت آن زره را به قاتل او ابوعمره بخشيد، و چنين مينمايد كه آن حضرت را دو زره بوده زيرا گفتهاند كه زره ديگرش را مالك بن يسر ربود و ديوانه شد. و شمشير آن حضرت را جميع بن الخلق اودي، و به قولي اسود بن حنظله تميمي، و به روايتي فلافس نهلشي برداشت، و اين شمشير غير از ذوالفقار يا امثال خود از ذخاير نبوت و امامت مصون و محفوظ است.
مؤلف گويد كه در كتب مقاتل ذكري از ربودن جامه و اسلحه ساير شهداء رضوان الله عليهم نشده لكن آنچه به نظر ميرسد آن است كه اجلاف كوفه ابقاء بر احدي نكردند و آنچه بر بدن آنها بود ربودند. ابن نما گفته كه حكيم (لعين) بن طفيل جامه و اسلحه حضرتعباس عليه السلام را ربود.
در زيارت مرويه صادقيه شهداءاست وَ سَلَبُوكُم لاْبْن سُميَّ وَابْن اكِلَه الاَكْباد.
در بيان شهادت عبدالله بن مسلم دانستي كه قاتل او از تيري كه به پيشاني آن مظلوم رسيده بود نتوانست بگذرد و به آن زحمت آن تير را بيرون آورد چگونه تصور ميشود كسي كه از يك تير نگذرد از لباس و سلاح مقتول خود بگذرد. در حديث معتبر مروي از زائده از علي بن الحسين عليه السلام تصريح به آن شده در آنجا كه فرموده:
وَ كَيْفَ لا اَجْزَعْ وَ اَهْلَعُ وَ قَدْاَرَي سَيّدي وَ اخْوَتي وَ عُمُومَتي و وَلَدِ عَمّي وَ اَهْلي مُصْرَعينَ بِِدِمائِهِمْ مُرَمَّلين بِالّْعراءِ مُسْلَبينَ لايُكْنَفُونَ وَلا يُواروُنَ.
***********************************
امام سجاد عليه السلام در عصر عاشورا
پس از اینکه حضرت امام حسین علیه السلام در عصر عاشورا به شهادت رسید، سپاهیان عمر سعد وحشیانه به سوی خیمههای اهل بیت حمله کردند.
در این میان حضرت امام سجاد علیه السلام نیز که به شدت بیمار و بستری بود، مورد آزار و اذیت قرار گرفت.
حضرت زینب سلام الله علیها روایت چنین میکند:
کنار خیمه ایستاده بودم که ناگاه، مردی کبودچشم (خولی) به سوی خیمه آمد و آن را غارت کرد. امام سجاد علیه السلام روی فرش پوستی خوابیده بود. خولی پوست را چنان از زیر امام کشید که امام با صورت روی خاک افتاد. سپس متوجه من شد، جلو آمد و مقنعهام را کشید و گوشواره از گوشم بیرون آورد که گوشم پاره شد.
فاطمه صغری (دختر امام حسین علیه السلام) نیز چنین روایت میکند:
کنار خیمهها از هوش رفته بودم. وقتی به هوش آمدم دیدم عمهام نزد من است و گریه میکند و میفرماید:
برخیز به خیمه برویم، ببینم بر سر بانوان و برادر بیمارت چه آمده. برخواستم و گفتم: آیا پارچهای هست تا با آن سرم را از نامحرمان بپوشانم؟
زینب فرمود:
دخترم، عمه تو نیز مثل توست. به خیمه بازگشتیم و دیدیم همهی خیمه را غارت کردهاند.
امام سجاد با صورت بر زمین افتاده بود و از شدت گرسنگی و تشنگی و درد، توان نشستن ندارد. ما هم شروع کردیم به گریهکردن بر او و او هم برای ما گریه کرد.
آتش زدن خیام
اموال اهل بیت، نوبت به سوزاندن خیمهها شد. حضرت زینب نزد امام سجاد علیه السلام رفت و پرسید:
ای یادگار گذشتگان و پناه باقیماندگان! خیمهها را آتش میزنند. ما چه کنیم؟
امام فرمود:« فرار کنید.» همه کودکان و بانوان، گریان و فریادزنان سر به بیابانها گذاشتند.
ولی حضرت زینب کنار بستر امام سجاد علیه السلام ماند چون امام بر اثر شدت بیماری قادر به فرار نبود.
یکی از سربازان دشمن میگوید:
« بانوی بلندقامتی را کنار خیمهای که آتش در اطراف آن شعله میکشید، دیدم. آن بانو گاهی به راست و چپ و گاهی به آسمان نگاه میکرد و از شدت ناراحتی دستهایش را به هم میزد. گاهی هم وارد خیمه میشد و بیرون میآمد. به سرعت نزد او رفتم و گفتم:« ای بانو، مگر شعله آتش را نمیبینی؟ چرا مانند سایر بانوان فرار نمیکنی؟»
او گریه کرد و فرمود:
« ما شخص بیماری درون این خیمه داریم که قدرت نشستن و برخاستن ندارد. چگونه او را تنها بگذارم و بروم در حالی که آتش از هر سو در اطرافش شعله میکشد؟»
حمید بن مسلم که یکی از گزارشنویسان حادثه ی کربلا و از افسران لشگر عمر سعد بوده است، میگوید:
علی بن الحسین علیه السلام بیمار بود و در بستر دراز کشیده بود. عدهای از سپاه عمر سعد با شمر به خیمه او حمله کردند و به شمر گفتند:
این علیل و مریض را نمیکشی؟ من گفتم:
سبحان الله! مگر نمیبینید که سخت بیمار است و امیدی به بهبودیاش نیست؟!» و آن قدر اصرار کردم تا منصرف شدند.
*******************************************
آتش زدن لشگر كفرآئين پسر سعد ملعون خيمه هاى بانوان و مخدرات را
پس از صدور حكم مذبور از عمر سعد شمر ملعون سخت در غضب شد و با خولى و سنان گفت:
چرا بايد عمر سعد با اولاد على اين نحو سلوك و رفتار كند و سفارش بيمار را نموده و ما را از كشتن او باز دارد شما شاهد باشيد و در حضور امير عبيدالله بن زياد اين كرده وى را شهادت دهيد.
اين خبر به سمع عمر سعد رسيد، خوف او را برداشت گفت:
اى لشگر مقصود ما حسين بود كه او را كشتيم اما زنان و كودكان چه تقصير دارند و از اين گذشته آنچه ايشان نيز بايد ببينند، ديدند و آنچه بايد تحمل كنند، تحمل كردند اكنون كه به اين مقدار راضى نيستيد و به اين حكم من خشنود نمىباشيد آنچه از دستتان بر مىآيد انجام دهيد، پس شمر ملعون با جمعى از پيادگان پيش آمد امر كرد زنان و كودكان را از خيمهها بيرون كردند.
مرحوم سيد در لهوف مىفرمايد: قال الراوى: ثم اخرج النساء من الخيمة و اشعلوا فيها النار، فخرجن حواسر، مسلبات، حافيات، باكيات، يمشين سباياء اسرالذلة.
راوى مىگويد: تمام بانوان را از خيمهها بيرون كردند و سپس سراپردهها را آتش زدند و مخدرات كه حال را بدين گونه ديدند سر و پاى برهنه با حالى گريان از آن محوطه خارج شده و آن گروه بى دين ايشان را اسير كرده و با خوارى و ذلت بردند.
مرحوم قزوينى مىگويد: راوى گويد:
ديدم كه همه مخدرات بيرون دويدند حتى اطفال سر و پا برهنه روى ريگهاى گرم آرام نداشتند به يمين و يسار فرار مىكردند و يا على و يا محمد مىگفتند مگر يك زن مجلله موقره ذات الجلال را ديدم در ميان خيمه آتش مانده گاهى بيرون مىدود و گاهى در خيمه مىرود، خيلى مضطرب بود، گفتم:
اى بانو چرا فرار نمىكنى؟
فرمود: در ميان آتش بيمارم مانده است.
فرد
همى ترسم كه آتش برفروزد//ميان خيمه بيمارم بسوزد
*************************************************************************************
شب يازدهم شب بسيار سختي بر اهلبيت عليهم السلام بود بچه ها ارام نداشتند بعضي به به قتلگاه كنار بدن سيد الشهداء(ع) وبعضي كنار خيمه هاي غارت شده وبه اتش كشيده بنا به وصيت امام حسين (ع) حضرت زينب مشغول جمع اوري اطفال بود
در اثر حمله به خيمه ها بچه ها پراكنده شده بودند علامه مجلسي نقل فرمودند چون امام حسين (ع) به زينب وصيت فرموده بود كه اطفال راجمع اوري كندوپرستاري نمايد بعد از غارت خيمه ها حضرت زينب عليها السلام در صدد جمع اوري انها برامد به دو طفل رسيد كه از تر س دشمن و تشنگي پاي در خت يا بوته اي جان داده بودند
روضه:
گرچه انشب بر همه سخت بود اما شايد بر زينب كبري عليها السلام ازهمه سخت تر گذشت از امام سجاد (ع) نقل شده در ان شب عمه ام زينب را ديدم كه نماز شب را نشسته مي خواند گويا زانو هاي حضرت رمق ندارديك جا كنار خيمه ها شام غريبان بر پا بود اما يك جا هم كنار قتلگاه راوي مي گويد ميان كشته ها افتاده بودم ازكثرت جراحات حالي نداشتم اما هنوز رمقي در من بود در حالت بيداري ديدم بيست نفر سواره نوراني با لباسهاي سفيد بو ي مشك عنبراز انها به مشام مي رسيد وار د قتلگاه شدند رسيدند كنار كشته حسين انكه جلو تر بود بدن را به سينه چسباند با دست اشاره كرد به سمت كوفه سر بريده را اور د وبر بدن گذاشت متحير بودم دقت كردم ديدم رسول خدا(ص) است بر حسين سلام كرد سلام بر تواي سيدالشهداء اقا جواب سلام جدشان را دادند رسول خدا فرمود يا ولدي قتلوك اتراهم ما عرفوك ومن الماء منعوك وعن حرم جدك اخرجوك يعني حسنم تورا كشتند ايا تورا نشناختند تورا از اب منع كردند از حرم جدت بيرون كردند حسين گريه كرد عرض كرد جد بزرگوار خودرا معرفي كردم وانها با اگاهي ازروي ظلم مرا كشتند انگاه رسول خدا (ص) روبه باقي همراهان كردند فرمودند پدرم ادم –پدرم نوح- پدرم ابراهيم- پدرم اسماعيل- برادرم موسي-برادرم عيسي- ببينيد شقي ترين امت من با عترت من چه كردند همگي به رسول خدا تسليت كفتند حضرت از خاك كربلا به سر وصورت خود مي ريخت وگريه مي كرد وجاي ديگر هم براي حسين شام غريبان بود كنار تنور خولي كه مادرش زهرا سر بريده را از ميان تنور بر داشت به سينه چسباند ومي فرمود اي شهيد مادر اي مظلوم مادر.....
*************************************************************************************
وقايع هولناك شب يازدهم
در شب پر محنت و غم بار يازدهم وقايع هولناكى در صحراى پربلاء كربلاء اتفاق افتاد كه گزيدهاى از آنها را در اينجا مىآوريم.
1 - رحلت دو تن از اطفال اهل اهل بيتعليهم السلام
مولف گويد:
پس از آتش زدن خيام حرم و حمله وحشيانه گرگان و سگان كوفه و شام به مخدرات و اطفال بى پناه حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) طبيعتا هر يك از اطفال و بانوان براى مصون ماندن از آسيب آن درندگان خونخوار بطرفى گريخته و متفرق شدند و پس از خاموش شدن آتش و دور شدن آن نا اصلان و بى غيرتان از آن محوطه چطور اهل بيت و بانوان و اطفال خردسال دوباره جمع شدند و دور هم حلقه زدند، مدرك و ماخذ معتبرى نديدم كه آن را تشريح و توضيح داده باشد تنها در يكى از كتب ارباب مقاتل مقالهاى ديدم كه از كتاب بحرالمصائب نقل كرده و آن اينست: در شب پر تعب يازدهم عليا مكرمه زينب عليها السلام فضه خاتون را نشانيد يكان يكان اطفال برادر را جمع آورى كرد و به دست فضه خاتون سپرد ولى ديد دو طفل از اطفال نيستند، ناله از دل بركشيد كه اى واى بر دل زينب عجب وصيت برادرم را به عمل آوردم، ديشب كه شب عاشوراء بود برادرم با من وصيت اطفال را داشت امروز هم در وقت وداع عمده سفارشش درباره ايتام صغير بود، سپس خطاب به خواهرش نمود و فرمود: خواهرم ام كلثوم امروز همه مبتلا بوديم نمىدانم اين دو طفل كجا رفتهاند، آيا زندهاند يا مردهاند؟
پس حضرت زينب و ام كلثوم سلام الله عليهما هر دو سر در بيابان گذاشته به هر طرفى سراغ اين دو طفل را گرفتند تا به تلى رسيدند كه روى آن خار مغيلان روئيده بود و در زير بوته آن خار آن دو طفل يتيم را ديدند كه دست در گردن يكديگر انداخته، صورت به صورت هم گذاشته آن قدر گريه كردهاند كه زمين از اشگ چشمشان گل شده عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها خواهر را طلبيد، هر دو ببالين ايشان نشستند قدرى گريستند، سپس حضرت زينب سلام الله عليهما فرمود: خواهر گريه ثمرى ندارد برخيز يكى را تو بردار و ديگرى را من بر مىدارم اما آهسته بلند كن مبادا از خواب بيدار شوند زيرا گرسنه و تشنهاند ولى همينكه ايشان را بلند كردند ديدند هر دو از دنيا رفتهاند، خداوند متعال در روضهاى كه براى جناب موسى كليم (عليه السلام) خواند فرمود:
يا موسى صغيرهم يميته العطش و كبيرهم جلده منكمش گويا همين اطفال صغير باشند كه از تشنگى مردهاند.
2 - بريدن ساربان انگشتان دست امام (عليه السلام) را و شرح بدمال آن ستمگر غدار
مرحوم صدر قزوينى شرح حال اين كافر را بطور مفصل از سه كتاب بحار و منتخب و تاج الملوك نقل كرده كه ما آنرا به طور مختصر در اينجا مىنگاريم:
مردى حجازى مىگويد روزى در يكى از كوچههاى مدينه مىگذشتم به جابربن عبدالله انصارى برخوردم كه بواسطه نابينائى غلامش دست او را گرفته و در حركت كمكش مىكرد ولى جابر سخت گريان بود، پيش رفتم و سبب گريهاش را پرسيدم؟
جابر گفت: هم اكنون از زيارت قبر مطهر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مىآمدم در بين راه اين غلام گفت: بدنم از ديدن هيئت مردى به لرزه آمد.
پرسيدم به چه صورت است؟
گفت: آقا مرد گدائى است كه رويش همچون قير سياه و موهايش گويا آتش گرفته و چشمهايش سرخ و دريده و دستهايش خشكيده.
شعر
چشم، خيره موى، تيره روى، چيره خوى، زشت// بدسرشتى، روى زشتى، نا اميدى از بهشت//
چشمها چون طاس پر خون يا دو طشت پر ز نار// تيره روئى همچو گلخن يا كه ديوى بدسرشت//
به غلام گفتم او را نزد من بيار.
غلام رفت و او را پيش من آورد، در بيرون بازار مكان خلوتى از وى پرسيدم: اى مرد كيستى و از اهل كجائى و چرا به چنين قباحت منظرى مبتلا شدهاى؟
آن مرد گفت: اى جابر من تو را مىشناسم كه از صحابه خاص رسول خدا هستى و تو نيز مرا بشناس، من بريدة بن وابل هستم كه ساربان قافله سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) بودم، هنوز اين كلام در دهانش بود كه سخت به گريه در آمد و جابر نيز كه نام مبارك امام (عليه السلام) را شنيد متأثر شد و گريست، سپس آن بد عاقبت گفت: در سفر كربلاء خامس آل عبا با من نهايت مهربانى و كمال ملاطفت مىنمود، در يكى از منازل امام (عليه السلام) بجهت تجديد وضوء و قضاء حاجت شلوار از بر خود كند و به من سپرد، ديدم در آن شلواربندى است زرتار كه يزدگرد سلطان ايران آن را به رسم هديه به دخترش عليا مخدره شهربانو داده بود، اين بند جواهر نشان و بسيار پر قيمت و با ارزش بود هر چه خواستم آن را از امام درخواست كنم هيبت آن حضرت مرا منع مىكرد، مترصد بودم كه از آن جناب سرقت كنم ولى مجال آن را نيافتم تا آنكه قافله آن حضرت به زمين كربلا رسيد در حال اقامت افكند در شب پر تعب عاشوراء امام (عليه السلام) تمام همراهان را خواست و به ايشان اجازه بازگشت به اوطان خويش را داد من را نيز به حضور طلبيد و معذرتها خواست و آنچه بايد و شايد اضافه بر كرايه شترها انعام داد و اذن مرخصى صادر فرمود و تاكيد نمود كه امشب از اين سرزمين خارج شو زيرا آخر سفر ما بلكه قبرستان من و جوانان من اينجا است، چنانچه در اين صحرا بمانى تكليف بر تو دشوار خواهد شد.
من پيش رفتم هر دو دست مبارك امام (عليه السلام) را بوسيدم و امانت و كرايه خود را گرفتم و با آقا زادهها نيز خداحافظى كرده و شتران را پيش انداختم و راهى شدم، در بين راه بياد بند شلوار افتادم كه نتوانستم آن را به چنگ آورم از اين رهگذر سخت ملول گشتم و اين فكر دائم مرا آزار مىداد تا بالاخره تصميم گرفتم بهر قيمتى كه شده آنرا بدست آورم، لذا برگشتم در سمت شرقى كربلاء در آنجا گودى بود، در آن كمين كردم و شترها را به چرا رها نمودم، روز به انتهاء رسيد وقت عصر تنگ شد ديدم هوا تيره و تار گرديد، باد سختى وزيد به قرص خورشيد نظر كردم ديدم مثل طشت سياه مىماند، شترها از چرا بازمانديد و در يكجا جمع شده اشگهايشان از چشمها مىباريد، نعره مىزدند، با خود گفتم البته حادثه عظيمى در عالم رخ داده كه زمين مىلرزد و آسمان خون مىبارد هر چه خواستم خوددارى كنم نتوانستم لذا شترها را به يكديگر بستم و روى به نينوا آورده ديدم لشگر از كربلاء حركت كرده و مىروند، پرسيدم چه خبر است؟
گفتند: اهل كوفه و شام امام همام را كشتهاند و اكنون عيال او را با سرها به كوفه مىبرند به طرف قتلگاه رفته نظر به تنهاى پاره پاره و ابدان قطعه قطعه نمودم كه بدون غسل و كفن به روى خاك مانده بودند در بين آنها گردش كردم تا چشمم بر بدن چاك چاك و قطعه قطعه سلطان دين افتاد كه عريان به روى خاك مانده و در آن تاريكى نور از آن جسد مىتابيد به حدى كه بر نور ماه راجح بود، خوب نگريستم آن شلوار كه بند قيمتى داشت در بر حضرت بود و چند گره داشت، خوشحال شدم جلو رفته ترسان و لرزان در كار گشودن آن بند بر آمدم ناگاه ديدم دست راست حضرت بلند شد و به روى بند گذارد، من ترسيدم از جا جستم و متحير بودم كه اگر زنده است پس چرا سر ندارد و اگر زنده نيست چطور دستش حركت كرد، ساعتى در فكر بودم باز شقاوت بر من غلبه كرد، پيش رفتم هر قدر قوت كردم كه دست آن حضرت را از روى بند بردارم نتوانستم ناگهان ديدم حضرت با همان دست راست چنان به من زد كه نزديك بود مفاصل و اعضاء من با عروق از هم منفصل شود ولى بى شرمى كردم پاى روى سينه حضرت گذاردم و هر چه قدرت نمودم كه حتى يك انگشت حضرت را از روى بند بردارم نتوانستم پس كاردى با خود داشتم آنرا كشيده پنج انگشت امام (عليه السلام) را با آن بريدم و به نوشته مرحوم طريحى در منتخب با شمشيرى كه داشت هر دو دست مبارك آن حضرت را جدا ساخت.
بعد مىگويد: صداى مهيب و رعد آسائى از آسمان آمد كه لرزه بر زمين افتاد خواستم دست بر بند دراز كنم و آنرا بگشايم صداى ضجه و صيحهاى از پشت شنيدم كه بدنم لرزيد، برقى زد گويا ستارهاى از آسمان به چشمم خورد، خود را به قتلگاه انداختم ناگاه ديدم پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) و على مرتضى و فاطمه زهرا و حسن مجتبى صلوات الله عليهم اجمعين و جمعى ديگر كه آنها را نمىشناختم دور آن كشته حلقه ماتم زدند.
فنادى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) يا سبط احمد يعز علينا ان نراك مرضضا، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) با صداى بلند فرمود: اى پسر دختر احمد مختار بر ما بسيار گران و سخت است كه ببينيم تو را لگدمال كردهاند ثم مد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) يده الى نحو الكوفة سپس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دست مبارك را بطرف كوفه دراز كرد و سر بريده حضرت را آورد و به بدن ملحق كرد پس امام (عليه السلام) نشست ابتداء به پيامبر و سپس به اميرالمومنين و بعد از آن به فاطمه زهراء و بدنبالش به امام مجتبى صلوات الله عليهم اجمعين سلام كرد پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى ميوه دل من چگونه ترا به اين حالت ببينم، چرا جسم نازنين تو اين طور پاره پاره شده و چگونه استخوانهاى تو اينگونه خورد گرديده؟!
عرض كرد: اى جد بزرگوار من سبائك الخيل سحقنى و هشمت عظامى از سم اسبها مرا اين طور خورد كرده و استخوانهاى مرا در هم شكستهاند.
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) با صداى بلند سخت گريست و نداء به وا حسيناه و وا ولده بلند فرمود.
نوبت به اميرالمومنين (عليه السلام) رسيد، پيش آمد و فرمود: حسين جان مىبينم ريش تو را كه در خون فرو رفته و صورت مجروح تو را مثل گوسفند ذبح كردهاند؟
امام حسين (عليه السلام) عرض كرد: بلى پدر شمر بى رحم سر مرا از قفا بريد.
حضرت امير (عليه السلام) پس از گريه بسيار فرمود: يا ليت نفسى لنفسك الفداء يعنى اى كاش من زنده بودم و فداى تو مىشدم.
نوبت به فاطمه زهراء رسيد، پس نزديك كشته فرزند آمد و فرمود: اى نور ديده اين توئى كه روى خاك افتادهاى و تا بحال تو را بخاك نسپردهاند و قبر تو را از قبور دور كردهاند، فقالت، الاقى الله فى يوم حشرنا و اشكو اليه ما الاقى من البلاء ثم مرغت فرقها بدمه يعنى فرمود در روز حشر و نشر خدا را ملاقات كرده و از بلاهائى كه به سرم آمده به او شكايت مىكنم، سپس سر خود را از خون فرزند رنگين كرد.
مرحوم طريحى در منتخب مىفرمايد: سپس سيدالشهداء (عليه السلام) رو به ايشان كرد و عرضه داشت: اى جد بزرگوار بخدا قسم مردان ما را كشتند و ايشان را برهنه كردند و اموال ما را غارت نمودند.
بهمين نحو ساعتى سيدالشهداء (عليه السلام) با آن بزرگواران صحبت كرد و شرح حال خود را داد آنگاه حضرت فاطمه زهراء سلام الله عليها محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) عرضه داشت: يا رسول الله امت تو بايد سر فرزندم اين بلاها بياورند؟ اى پدر مرا مرخص مىكنى كه از خون پسرم موى خود را خضاب كنم؟
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: يا فاطمه عليها السلام تو گيسوى خود را خضاب كن من هم محاسن خويش را خضاب مىنمايم، پس پيغمبر و على و فاطمه و حسن مجتبى صلوات الله عليهم اجمعين از خون سيدالشهداء (عليه السلام) خضاب كردند، سپس چشم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به دستهاى امام حسين (عليه السلام) افتاد، فرمود:
اى نور ديده من قطع يدك اليمنى و ثنى باليسرى چه كسى دستهاى تو را بريده؟
عرض كرد: ساربانى داشتم به طمع بند شلوار مرا از دست نا اميد كرد و در همين ساعت كه شما تشريف آورديد اين عمل از آن دغل سر زد تا صداى شما را شنيد خود را در ميان كشتگان انداخت.
پس ديدم رسول خدا از جا برخاست به سروقت من آمد فرمود: اى بى مروت پسر من با تو چه كرده بود كه دست او را كه جبرئيل و ملائكه مىبوسيدند تو از بدن جدا كردى، اين ظلمها و زخمها او را بس نبود كه تو هم اين عمل قبيح را نمودى، الهى خير نبينى، سودالله وجهك يا جمال خدا روى تو را در دنيا و آخرت سياه كند و از دو دست نا اميدت كند و در روز قيامت در زمره قاتلين محسوب شوى.
چون رسول خدا اين نفرين در حق من نمود فى الفور دستهاى من شل و رويم سياه شد و باين روز افتادم.
مولف گويد:
برخى از ارباب مقاتل اين قضيه را منكرند و اساسا حكايت ساربان را بى اساس مىدانند ولى به نظر فاتر حقير هيچ استبعادى نداشته و با هيچ منطق و برهانى تنافى ندارد مضافا به اينكه مأثور و مروى نيز مىباشد.
3 - فرار نمودن پسران جعفر طيار از اردوى كفرآئين عمر بن سعد ملعون
ديگر از وقايع شب يازدهم گريختن پسران جناب جعفر طيار است از اردوى كفرآئين عمر بن سعد ملعون، مرحوم عليين و ساده علامه مجلسى در كتاب بحار از مناقب ابن شهر آشوب نقل مىكند كه محمد بن يحيى دهلى گفت:
پس از آنكه در زمين كربلاء سلطان دين را شهيد نمودند و عيال و اطفال او را اسير كردند غير از امام سجاد (عليه السلام) تنها دو پسر قمر منظر از فرزندان جناب طيار در اردوى كيوان شكوه امام همام (عليه السلام) باقى ماندند كه در زمره اهل بيت ايشان نيز اسير شدند و در آن هنگامه و غوغا كه لشگر دون صفت و فرو مايه عمر سعد ملعون در فكر غارت خيام و تاراج لباس بانوان با احترام بودند و هر كسى به بلاء و محنتى مبتلاء بود اين دو طفل به نامهاى ابراهيم و محمد كه در سن هفت و هشت بودند چارهاى غير از فرار كردن نديده لذا باتفاق هم روى به بيابان نهاده از قضا روى به كوفه آوردند و پس از طى مسافتى به كنار آبى رسيدند، در سر آب زنى آب بر مىداشت، زن چشمش به رخسار دل آراى دو طفل افتاد مات و مبهوت ايشان شد و ساعتى به آنها نگريست سپس پرسيد: شما سرو بوستان كيستيد و چرا مىلرزيد و چشمهايتان اشگبار است؟ مشگل خود را به من بگوئيد شايد بتوانم شما را كمك كنم.
آن دو طفل با صدائى لرزان و حزين گفتند: اى مادر ما از اولاد جناب جعفر طيار بوده كه همراه سلطان حجاز حضرت حسين بن على عليهما السلام به كربلاء آمديم و تا ديشب در كربلاء بوديم و از ميان لشگر فرار كرديم و اكنون به اينجا رسيدهايم.
آن زن گفت: افسوس كه شوهرم از دشمنان اهل بيت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) است و به جنگ حسين بن على عليهما السلام رفته اگر خوف آمدنش را نمىداشتم حتما شما را به منزل مىبردم و پذيرائى مىكردم اما مىترسم كه آن ناپاك بيايد و شما را ببيند و آزار برساند.
آن طفلان دل شكسته و پريشان خاطر گفتند: مادر بسيار درمانده شدهايم خوف داريم كه گرفتار بى رحمان شويم و بر كوچكى ما رحم نكرده و هلاكمان كنند بيا تو امشب ما طفلان رنج ديده را به خانهات ببر و در پناه خود بدار اميدواريم امشب شوهرت نيايد على الصباح از پيش تو خواهيم رفت.
آن زن دلش بر احوال ايشان سوخت، گفت بيائيد تا بخانه رويم، آن دو نو نهال مسرور شده و همراه آن زن به خانهاش رفتند، زن آن دو را وارد منزل نمود ابتداء دست و روى ايشان را شست و در اطاقى نيكو نشاند، طعام بر ايشان آورد آن دو غريب فرمودند:
مادر حاجتى به طعام نيست فقط سجادهاى بياور تا روى آن نماز كنيم.
زن رفت و سجاده آورد و آن دو نو نهال پهلوى هم ايستاده و نمازهاى قضاى خود را بجا آورده و شكر الهى نمودند.
سپس آن زن بستر آورد و گشود و ايشان را تكليف به خواب نمود و رفت.
محمد كه برادر كوچكتر بود به ابراهيم كه بزرگتر بود گفت: برادر جان مرا در بغل بگير و ببوى گمان مىبرم كه امشب، شب آخر عمر من باشد و صبح را نخواهم ديد.
شعر
دلم افتاده يك شورى كه گويا از جهان سيرم// اجل كرده خبر امشب مرا فردا كه مىميرم//
مرا گر دوست مىدارى ز رويم توشه بردار// تو خرم باش در دنيا كه من از عمر دلگيرم//
4 - حمل سر مطهر امام (عليه السلام) به كوفه خراب و بيتوته سر مقدس در خانه حامل رأس لعنة الله عليه
بين ارباب مقاتل اختلاف است كه سر مطهر امام (عليه السلام) را چه كسى به كوفه نزد پسر زياد ملعون برده؟ بعضى معتقدند كه متصدى آن شمر ناپاك بوده و برخى مىگويند خولى بن يزيد اصبحى لعنة الله عليه سر را از كربلاء به كوفه برده است.
مولف گويد: در اينكه سر مقدس امام همام (عليه السلام) را عصر روز عاشوراء بريدند و جدا كننده سر شمر ملعون بوده و همان عصر از كربلاء به طرف كوفه انتقال دادند شبهه و اختلافى نيست منتهى محل اختلاف آن است كه حمل كننده و نقل دهنده سر مبارك چه كسى بوده:
نقل مشهور در حمل سر مطهر امام (عليه السلام)
مشهور بين ارباب مقاتل آن است كه عمر سعد مخذول پس از شهيد نمودن امام (عليه السلام) خولى بن يزيد اصبحى ناپاك را طلبيد و سر مقدس امام (عليه السلام) را به وى داد و گفت اين سر را نزد امير عبيدالله بن زياد ببر چنانچه مرحوم مفيد در ارشاد و سيد در لهوف و كاشفى در روضه و از متأخرين مرحوم محدث قمى در نفس المهموم و منتهى الامال چنين فرمودهاند.
نقل كلام مرحوم مفيد در ارشاد
مرحوم مفيد در ارشاد مىفرمايد:
و سرح عمر بن سعد من يومه ذلك و هو يوم عاشوراء برأس الحسين (عليه السلام) مع خولى بن يزيد الاصبحى و حميد بن مسلم الازدى الى عبيدالله بن زياد و امر برؤس الباقين من اصحابه و اهل بيته فقطعت و كانوا اثنين و سبعين رأسا و سرح بهامع شمر بن ذى الجوشن و قيس بن الاشعث و عمرو بن الحجاج فاقبلوا حتى قدموا بها على ابن زياد... يعنى عمر بن سعد در همان روز يعنى عاشوراء سر مقدس امام حسين (عليه السلام) را همراه خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم ازدى براى عبيدالله بن زياد فرستاد و امر نمود سرهاى باقى اصحاب و اهل بيتش را كه مجموعا هفتاد و دو سر بودند قطع كرده و آنها را همراه شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج فرستاد، اين نابكاران حركت كرده تا به كوفه رسيدند و سرها را نزد پسر زياد حرامزاده بردند...
نقل كلام مرحوم سيد در لهوف
مرحوم سيد در لهوف مىنويسد:
ثم ان عمر بن سعد بعث برأس الحسين (عليه السلام) فى ذلك اليوم و هو يوم عاشوراء مع خولى بن يزيد الاصبحى و حميد بن مسلم الازدى الى عبيدالله بن زياد و امر برؤس الباقين من اصحابه و اهل بيته فنظفت و سرح بها مع شمر بن ذى الجوشن لعنه الله و قيس بن اشعث و عمرو بن الحجاج فاقبلوا حتى قدموا بها الى الكوفه...***
يعنى پس عمر بن سعد سر مبارك حسين (عليه السلام) را همان روز (روز عاشوراء) بهمراه خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم ازدى نزد عبيدالله بن زياد فرستاد و دستور داد سرهاى بقيه ياران و خاندان حضرت را شست و شو نموده و بهمراه شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج فرستاد ايشان آمدند تا به كوفه رسيدند...
نقل كلام مرحوم ملا حسين كاشفى در روضه
مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة مىنويسد:
عمر سعد رؤس شهداء را بر قبائل مقسوم ساخته بيست و دو سر به هوازن داد و چهارده سر به بنى تميم و سردار ايشان حصين بن نمير بود و سيزده سر به قبيله كنده داد و امارت ايشان به قيس اشعث تعلق داشت و شش سر به بنى اسد داد و مهتر ايشان هلال بن اعور بود و پنج سر به قبيله ازد سپرد و دوازده سر ديگر به عهده بنى ثقيف كرد و به جانب كوفه روان شدند و سر امام (عليه السلام) را پيشتر بدست خولى فرستاده بود، راوى مىگويد:
خولى سر امام حسين (عليه السلام) را برداشته روى به كوفه نهاد او را در يك فرسخى كوفه منزلى بود در آن منزل فرود آمد و زن او از انصار بود و اهل بيت را به جان و دل دوستدار، خولى از وى بترسيد و سر امام (عليه السلام) را در آن خانه در تنورى پنهان كرد و بيامد و به جاى خود بنشست، زنش پيش آمد كه در اين چند روز كجا بودى؟
گفت: شخصى با يزيد ياغى شده بود به حرب وى رفته بوديم.
زن ديگر هيچ نگفت و طعامى بياورد تا خولى بخورد و بخفت و زن را عادت بود كه به نماز شب برخاستى تهجد گذاردى، آن شب برخاست و بدان خانه كه آن تنور در آنجا واقع بود در آمد، خانه را به مثابهاى روشن ديد كه گويا صد هزار شمع و چراغ برافروختهاند چون نيك در نگريست ديد كه روشنائى از آن تنور بيرون مىآيد از روى تعجب گفت: سبحان الله!! من خود در اين تنور آتش نكرده و ديگرى را نيز نفرمودهام، اين روشنائى از كجاست؟!
در آن حيرت ديد كه آن نور به سوى آسمان مىرود، تعجب او زياد گشت ناگاه چهار زن ديد كه از آسمان فرود آمده به سر تنور شدند يكى از آن چهار زن به سر تنور فرا رفت و آن سر را بيرون آورده مىبوسيد و بر سينه خود مىنهاد و مىناليد و مىگفت: اى شهيد مادر و اى مظلوم مادر حق سبحانه و تعالى روز قيامت داد من از كشندگان تو بستاند و تا داد من ندهد دست از قائمه عرش باز نگيرم و آن زنان ديگر به موافقت او بسيار بگريستند و آخر سر را در آن تنور نهاده غائب شدند.
زن انصاريه برخاست و به سر تنور آمده سر را بيرون آورد و نيك در او نگريست چون حضرت امام حسين را بسيار ديده بود بشناخت و نعرهاى زد و بيهوش شد در آن بيهوشى چنان ديد كه هاتفى آواز داد كه برخيز كه تو را به گناه اين مرد كه شوهر تو است مؤاخذه نخواهند كرد.
زن از هاتف پرسيد كه اين چهار زن كه بر سر تنور آمده و گريه و زارى كردند كيان بودند؟
ندا رسيد كه آن زن كه سر را بر روى سينه مىماليد و بيشتر از همه مىگريست و مىناليد فاطمه زهراء عليها السلام بود و آن ديگر مادرش خديجه كبرى سلام الله عليها و سوم مريم مادر عيسى (عليه السلام) و چهارم آسيه زن فرعون دغا، پس آن زن با خود آمد كسى را نديد آن سر را برگرفت و ببوسيد و به مشگ و گلاب از خون پاك بشست و غاليه و كافور بياورد و بر روى آن ماليد و گيسوى مبارك امام را شانه كرد و در موضع پاك نهاد و بيامد خولى را بيدار ساخته گفت: اى ملعون دون و اى مطعون زبون اين سر كيست كه آوردهاى و در اين تنور نهادهاى، آخر اين سر فرزند رسول خدا است برخيز كه از زمين تا آسمان فغان برخاست و فوج فوج ملائكه مىآيند و زيارت اين سر بجاى آورده و گريه و زارى مىكنند و بر تو لعنت كرده توجه به فلك مىنمايند و من بيزارم از تو در اين جهان و آن جهان، پس چادر بر سر افكند و قدم از خانه بيرون نهاد.
خولى گفت: اى زن كجا مىروى؟ و فرزندان را چرا يتيم مىكنى؟
گفت: اى لعين تو فرزندان مصطفى را يتيم كردى و باك نداشتى گو فرزندان تو هم يتيم شوند پس آن زن برفت و ديگر هيچ كس از او نشان نداد.
مولف گويد:
مناسب ديدم كه روضه زبانحال حضرت صديقه كبرى فاطمه زهرا سلام الله عليها در مطبخ خولى ملعون را از زبان مرحوم جودى در اينجا بياورم:
گر چه نهاده ز كين رأس تو خولى بتنور چهره بر خاك و لبان خشك و محاسن خونين روز ما شب شد و تا روز نمائى شب من بى تو آرام ندارم به گلستان جنان آنچه با من به غياب تو نمودى غم تو كور بادا به جهان ديده صاحب نظرى نيست از زنده عجب گر كه بميرد ز غمت جودى اين لوءلوء منظوم كه كردى تضمين به فلك مىرسد از طلعت زيباى تو نور قل هو الله احد چشم بد از روى تو دور از تنور آى برون همچو ضياء از ديجور كه جدا از تو فزايد غمم از جنت و حور نتوانم كه حكايت كنم الا به حضور كه ندارد نظرى با تو چه زيبا منظور مردگان باز نشينند ز داغت به قبور به جهان گشت بيا از شر و شور نشور
نقل كلام مرحوم محدث قمى در منتهى الامال
مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مىفرمايد:
عمر بن سعد چون از كار شهادت امام حسين (عليه السلام) پرداخت نخست سر مبارك آن حضرت را به خولى بن زيد و حميد بن مسلم سپرد و در همان روز عاشوراء ايشان را بنزد عبيدالله بن زياد روانه كرد، خولى آن سر مطهر را برداشت و به تعجيل تمام شب خود را به كوفه رسانيد چون شب بود و ملاقات ابن زياد ممكن نمىگشت لاجرم به خانه رفت.
طبرى و شيخ ابن نما روايت كردهاند از نَوار زوجه خولى كه گفت آن ملعون سر آن حضرت را در خانه آورد و در زير اجانه(85) جاى داد و روى به رختخواب نهاد من از او پرسيدم چه خبر دارى؟
گفت: مداخل يك دهر پيدا كردم، سر حسين را آوردم.
گفتم: واى بر تو مردمان طلا و نقره مىآورند تو سر حسين فرزند پيغمبر را آوردهاى به خدا قسم كه سر من و تو در يك بالين جمع نخواهد شد، اين بگفتم و از رختخواب بيرون جستم و رفتم در نزد آن اجانه كه سر مطهر در زير آن بود نشستم، پس سوگند با خدا كه پيوسته مىديدم نورى مثل عمود از آسمان تا آنجاى سركشيده شده و مرغان سفيد همى ديدم كه در اطراف آن سر طيران مىكردند تا آنكه صبح شد آن سر مطهر را خولى به نزد ابن زياد برد.
نقل غير مشهور در حمل سر مطهر امام (عليه السلام)
در مقابل مشهور دو رأى ديگر هست:
الف: رأى واقدى است كه تبرمذاب آنرا نقل كرده.
ب: رأيى است كه اربلى در كشف الغمه آورده و صاحب كتاب مطالب السؤل نيز ظاهرا اختيار كرده.
رأى واقدى و نقل عبارت تبرمذاب
صاحب تبر مذاب از واقدى نقل مىكند كه حامل سر مبارك امام (عليه السلام) از كربلاء به كوفه و به نظر پسر زياد ملعون رسانيدن شمر بن ذى الجوشن بوده، وى شرح اين قضيه را اين طور نوشته:
چون شمر ملعون سر فرزند پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به خانه آورد براى آنكه وقت گذشته بود ممكن نشد كه به حضور پسر مرجانه ببرد، سر را به خانه آورد و به روى خاك گذاشت و جعل عليه اجانة تغارى بر روى آن سر مانند سرپوش نهاده رفت خوابيد، زوجه شمر شب بيرون آمد فرأت نورا ساطعا الى السماء ديد نورى از اطراف آن تغار به آسمان تتق كشيده پيش آمد صداى ناله از زير تغار شنيد به نزد شمر آمد و گفت: اى مرد بيرون رفتم چنين و چنان ديدم در زير تغار چيست؟
گفت: اين سر يك خارجى است كه خروج كرده بود، سر او را مىخواهم براى يزيد بفرستم و عطاى فراوان بگيرم.
آن زن گفت: نام آن خارجى را بگو كيست كه نور از او ظهور مىكند و سر بريده او حرف مىزند؟
شمر گفت: نامش حسين بن على است.
زن يك صيحه كشيد افتاد و غش كرد وقتى بهوش آمد گفت: يا شمر المجوس اى بدتر از گبر آيا از خداوند بزرگ نترسيدى كه پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را كشتى و اكنون سر او را بدين خفت و خوارى زير تغار رختشوئى نهادهاى، پس ضعيفه گريان و نالان آمد تغار را بلند كرده سر را برداشت و آنرا بوسيد و در روى دامنش نهاد و سپس ساير زنان خانه را خبر نموده و گفت: بيائيد بر اين غريب بگرييد اگر مادر داشت او را بى گريه نمىگذاشت، زنها آمدند در گريه با او كمك كردند حاصل در آخر شب كه ضعيفه به خواب مىرود در عالم واقعه مىبيند خانهاش وسيع شده و ملائكه به صورت مرغان سفيد پر شدند و دو زن مجلله كه يكى جناب فاطمه عليها السلام و ديگرى مريم مادر عيسى على نبينا و آله عليه و عليهم السلام بود آمدند آن سر غرقه به خون را برداشته بناى گريه و زارى گذاشتند و ديد مردهاى بسيار با ديدههاى خونبار آمدند و ميان ايشان پيغمبر آخرالزمان مثل ماه شب چهارده آن سر را گرفته بوسيدند و دست به دست مىدادند و گريه مىكردند، پس ديدم خديجه خاتون با فاطمه زهراء سلام الله عليها به نزد من آمدند و فرمودند:
آنچه مىخواهى از ما بخواه و هر حاجت دارى بطلب فان لك عندنا منة زيرا تو بگردن ما منتى دارى كه سر پسر ما را گرامى داشتى اگر مىخواهى با ما در بهشت رفيق باشى برخيز كارهاى خود را اصلاح كن و خود را به ما رسان، زن شمر از خواب بيدار شد ديد همان نحو سر به روى زانوى او است باز بنا كرد نوحه گرى كردن بيشتر از پيشتر گريه كرد.
شمر ديد قرار و آرام ندارد آمد سر را از آن زن بگيرد، زن سر را نداد و گفت: طلقنى فانك يهودى اى ولدالزنا بايد حكما مرا طلاق بدهى كه مثل تو يهودى شوهر نمىخواهم و هرگز با تو بسر نخواهم برد.
شمر طلاق داد و گفت سر را به من بده و از خانه من بيرون برو.
زن گفت: بيرون مىروم اما سر را به تو نمىدهم هر چه اصرار و اذيت و آزار كرد سر را نداد تا آنكه آنقدر تازيانه و لگد به آن ضعيفه زد كه در زير لگد از دار دنيا رفت و با فاطمه زهرا عليها السلام محشور شد.
رأى صاحب كتاب مطالب السؤل
در كتاب مطالب السؤل است كه حامل سر حسين (عليه السلام) بشير بن مالك نام داشت و چون سر را پيش عبيدالله نهاد و گفت:
املاء ركابى فضة و ذهبا// انى قتلت السيد المحجبا//و من يصلى القبلتين فى الصبا// و خيرهم اذ يذكرون النبا// قتلت خير الناس اما و ابا //
ابن زياد در غضب شده گفت: اگر مىدانستى چنين است چرا او را كشتى، خدا كه چيزى به تو ندهم و تو را هم به او ملحق كنم، پس گردن او بزد.
*************************************************************************************
چُه كار شاه لشكر بر سر آمد
سوى خرگه سپه غارتگر آمد
به دست آن گروه بى مروّت
به يغما رفت ميراث نبوّت
هر آن چيزى كه بُد در خرگه شاه
فتاد اندر كف آن قوم گمراه
زدند آتش همه آن خيمه گه را
كه سوزانيد دودش مهر و مه را
به خرگه شد محيط آن شعله نار
همى شد تا به خيمه شاه بيمار
بتول دومين شد در تلاطم
نمودى دست و پاى خويشتن گم
گهى در خيمه و گاهى برون شد
دل از آن غصه اش درياى خون شد
من از تحرير اين غم ناتوانم
كه تصويرش زده آتش به جانم
مگر آن عارف پاكيزه نيرو
در اين معنى بگفت كه آن شِعر نيكو
اگر دردم يكى بودى چه بودى
وگر غم اندكى بودى چه بودى
************************************
فرمان عمر بن سعد ملعون به قطع سرهاى شهداء و فرستادن آنها را به نزد پسر زياد
پس از سپرى شدن شب پر غم و اندوه يازدهم و دميدن سفيده صبح از افق ابن سعد ملعون سر از خواب مرگ برداشت و به منظور چند كار در زمين كربلاء تا بعد از ظهر توقف نمود و سپس عصر آن روز بطرف كوفه حركت كرد چند كار مزبور عبارت بودند از:
الف: قطع كردن و بريدن سرهاى شهداء و تقسيم نمودن آنها بين رؤساى قبائل كه شرحش عنقريب خواهد آمد.
ب: دفن كردن اجساد خبيثه و ابدان كشتگان خود.
ج: اسب تاختن بر ابدان مطهر شهداء و پايمان كردن آنها.
اما شرح بريدن سرهاى شهداء: در كتاب لهوف مىنويسد:
عمر سعد شمر كافر را با قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج طلب كرد و گفت اين سرها را به كوفه برده و به نظر امير زمان ابن زياد برسانيد.
رؤساء قبائل و اميران طوائف به صدا در آمدند هر قبيلهاى را رئيسى بود بنزد عمر سعد اظهار نمودند كه ما را به اين خدمت مفتخر نما تا در نزد ابن زياد تقربى حاصل كنيم و آبرو پيدا نمائيم.
پسر سعد خواهش آن گروه كافر را قبول كرد و سرها را بين ايشان تقسيم كرد، به نوشته محمد بن ابيطالب موسوى هفتاد و هشت سر در ميان قبائل تقسيم نمود تا بواسطه آن نزد پسر زياد تقرب پيدا كنند.
سيزده سر به قبيله كنده داده شد كه رئيس ايشان قيس بن اشعث بود و دوازده سر به طائفه هوازن دادند كه رئيس آنها شمر بن ذى الجوشن بود و هفده سر به بنى تميم دادند و به قبائل ديگر هر كدام سيزده سر داده شد و آنها سرها را به نيزه زده و به جانب كوفه خراب حركت كردند.
*************************************************************************************
http://dl.hodanet.tv/filesmoharram/moharram11shamgariban.htm
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: روضه خوانی باقری