اهل بیت علیهم السلام در کوفه

چون به ابن زیاد خبر رسید که اسرای اهل بیت علیهم‌السلام به کوفه نزدیک شده‌اند، امر کرد سرهاى شهدا را که عمر بن سعد از پیش فرستاده بود خارج کرده و نزد اهل بیت علیهم‌السلام برند و در کوچه و بازار بگردانند تا سلطنت یزید بر مردم معلوم شود. مردم کوفه چون از ورود ایشان خبردار شدند از کوفه بیرون آمدند و اهل بیت علیهم‌السلام را سوار بر شتران وارد کوفه نمودند.

در حالى که زنان کوفه براى تماشا بالاى بام‌ها رفته بودند، زنى از روی بام صدا زد: «مَن أىّ الأسارى أنتنّ؟» شما اسیران کدام مملکت و قبیله هستید؟ گفتند: «نحن أسارى آل محمد (صلى الله علیه و آله)». چون آن زن این را شنید هر چه چادر و مقنعه داشت درآورد و برایشان پخش نمود. مخدرات گرفتند و خود را با آن‌ها پوشانیدند.

به روایت مسلم گچ‌کار، قریب به چهل محمل روى چهل شتر قرار داشت که زنان و اطفال بر آن سوار بودند و امام سجاد علیه‌السلام در حالى که مریض بودند و خون از رگ‌هاى گردنشان جارى بود، بر شترى برهنه سوار بودند.

سهل گوید: چون وارد کوفه شدم، دیدم بوق مى‌زدند و پرچم‌ها را افراشته بودند که ناگاه لشکر وارد شد و سرهاى شهدا را که بر فراز نیزه نصب کرده بودند، آوردند. رأس شریف امام حسین در نوک نیزه این آیه مبارکه را تلاوت مى نمود: «اَمْ حَسِبْتَ أَنّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَالْرَقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً» (کهف، ۹).

سهل گوید: گریه کنان گفتم: یا ابن رسول اللّه رأسک أعجب! یعنى تکلم سر مبارک تو از قصه اصحاب کهف و رقیم عجیب‌تر است.

سپس حضرت زینب علیهاالسلام مردم را امر به سکوت نمود و شروع به خواندن خطبه‌اى کوبنده و رسواکننده نمود.

  • سید مهدى مرعشى نجفى، حوادث الایام، صفحه ۴۲.

در روز سیزدهم محرم سال ۶۱ هجری قمری، اسرای کربلا وارد شهر کوفه شدند. پس از مجلس شوم ابن زیاد، اهل بیت علیهم السلام را با غل و زنجیر وارد زندان کوفه نمودند.

در الکامل فى التاریخ در شرح وقایعی که بر اهل بیت امام حسین علیه السلام در کوفه اتفاق افتاد این گونه نقل می کند: «گفته شده هنگامى که خاندان حسین علیه السلام به کوفه رسیدند، ابن زیاد آنان را بازداشت کرد و خبر را براى یزید فرستاد. در همان هنگام که آنان در حبس بودند، سنگى بر آنان فروافتاد که نوشته اى به آن گِرِه زده بودند و در آن چنین نوشته بود: پیک، خبر شما را براى یزید برده است و فلان روز مى رسد و فلان روز بازمى گردد. اگر صداى «اللّه أکبر» شنیدید، یقین کنید که کشته مى شوید و اگر نشنیدید در امان هستید. دو سه روز پیش از آمدن پیک سنگى که در آن نوشته اى بود، انداخته شد که مى گفت: «وصیت کنید و کارهایتان را یادآور شوید که نزدیک است پیک برسد». سپس پیک آمد و فرمان یزید آمد که آنها به سوى او فرستاده شوند.»

الطبقات الکبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) در این باره می گوید: عبیداللّه بن زیاد فرمان داد تا باقى ماندگان خاندان حسین علیه السلام که بر او وارد شده اند، همراه او در کاخ حبس شوند.

بعد از حادثه عاشورا، کاروان اسیران کربلا در کوفه، شام و سپس مدینه، با خواندن خطبه، سرودن شعر، پاسخگویی به مخالفان و سوگواری، پیام حماسه حسینی را به مردمان این نواحی انتقال دادند و بزرگترین تأثیر را بر جای نهادند. اثری که سخنان فرزندان و خواهران امام حسین علیه السلام در اجتماع کوفه و شام برجای گذاشت، از اثر کشته شدن شهیدان کربلا کمتر نبود.

کوفه به منزله قلب عراق بود و در مدت پنج سال مرکز حکومت امام علی علیه السلام به شمار می رفت و همواره کانون شیعیان و پایگاه دوستان آن بزرگوار به حساب می آمده است. اهل بیت نیز چند سال قبل در این شهر با احترام فراوان زندگی می کردند، اما اکنون زینب کبری علیهاالسلام و فرزندان علی وارد این دیار می شوند، در حالی که اسیرند.

ابن زیاد با آن که با ایجاد اختناق و فشار سیاسی بر اوضاع کوفه مسلط شده است، اما از این واقعیت هراس دارد که مبادا مردم از خواب مرگبار خویش بیدار شوند و حرکتی عمومی ریشه های حیات ننگین او را قطع کند؛ به همین دلیل دستور حکومت نظامی داد. آنگاه به فرمان وی خاندان فضیلت در حالی که سرهای شهیدان بر بالای نیزه در پیشاپیش آنان بود وارد کوفه شدند.

زینب کبری گرچه در شرایط نگران کننده ای قرار داشت ولی از فرصت پیش آمده استفاده و شروع به سخنرانی کرد. در آغاز نسب خویش را معرفی کرد تا نگاههای تحقیرآمیز کوفیان را به دیده احترام مبدل سازد. سپس تماشاگران را که در حال گریستن بودند مذمت نمود و گفت: «یا اهل الکوفة یا اهل الختل والغدر اتبکون فلا رقات الدمعة ولا هدات الرنة؛ ای مردم کوفه! ای اهل فریب و خدعه! آیا می گریید؟ هنوز اشک(های ما) خشک نشده و ناله ها (یمان) خاموش نگردیده است» و بعد جنایات و اعمال زشت آنان را در خصوص حوادث کربلا افشا نمود.[۳]

دختر بزرگوار علی علیه السلام این خطبه آتشین را چنان عالی و کوبنده بیان کرد که راوی می گوید: به خدا سوگند من زنی را در نهایت عفت ندیدم که بهتر از زینب سخن بگوید، آن گونه خطابه خواند که گویا این کلمات از زبان علی بن ابی طالب شنیده می شود. [۴]

عکس العمل این خطبه در میان مردم چنان بود که راوی می گوید: سوگند به خداوند در آن روز مردم کوفه را دیدم که بهت زده اشک می ریزند و از شدت غم دست ها را بر دهان گرفته و انگشت های خود را گاز می گیرند.[۵] سخنان زینب کبری چون صیحه ای آسمانی بود که محیط کوفه را فراگرفت و در آن اثر عمیق و جانسوزی گذارد.

حزیم بن شریک اسدی می گوید: امام سجاد علیه السلام به سوی مردم بیرون آمد و اشاره کرد که سکوت کنند، چون همه خاموش شدند، حضرت خطبه ای برای آنان خواند. در این خطبه محورهای ذیل بیان گردید:

  1. معرفی خود و خاندان عصمت و طهارت و جد و پدرش
  2. گزارش جنایات کربلا و فجایع عاشورا
  3. تذکر به مردم کوفه در مورد نامه نگاری و دعوت از امام حسین علیه السلام و بی وفایی آنان نسبت به امام.

پس از خاتمه خطبه امام سجاد علیه السلام صدای گریه از هر سو بلند شد و مردم به یکدیگر می گفتند: هلاک شدید در حالی که نمی دانید و چون امام علیه السلام فرمود: «رحم الله إمرا قبل نصیحتی وحفظ وصیتی فی الله وفی رسوله وفی اهل بیته فان لنا فی رسول الله اسوة حسنة؛ خدا رحمت کند کسی را که پند مرا بپذیرد و سفارشم را در راه خدا و رسولش و اهل بیت او مراعات کند؛ زیرا برای ما در (پیروی) از رسول خدا سرمشقی نیکوست»، جمعیت یکپارچه گفتند: ای فرزند رسول خدا! همه گوش به فرمانت هستیم. حرمت و حقتان را پاس می داریم و از تو روی نمی گردانیم، ما را به فرمان خود مامور کن... آماده ایم که خونخواهی و انتقام شما و خود را از آنان که به ما و شما ستم کردند بگیریم. اما امام علیه السلام به حیله گری آنان و رفتارشان با امام حسین علیه السلام اشاره نمودند و از کوفیان خواستند: لاتکونوا لنا و لا علینا؛ نه با ما باشید و نه بر ضد ما.[۶]

مواضع اهل بیت در کوفه این نتایج را در برداشت:

خطبه ها و سخنان اهل بیت علیهم السلام و گفتار آن گویندگان شجاع، فصیح و بلیغ در سینه های مردم جای گرفت و دلهایشان را تکان داد و پرده های گمراه کننده را بالا زد و تشخیص مردم را به کلی تغییر داد و آنان را به ارزش این قیام مقدس متوجه ساخت و مجال تحریف و تفسیر چهره این واقعه تاریخی را از دشمن گرفت.[۷]

۱. اعتراض و نارضایتی مردم کوفه آن چنان اوج گرفت که مرجانه مادر عبیدالله ابن زیاد به فرزندش گفت: ای خبیث! پسر پیامبر را کشتی، به خدا سوگند هرگز بهشت را نخواهی دید.[۸] و خولی جنایتکار نیز که سر امام حسین علیه السلام را به خانه آورد، خواست در زیر یکی از وسایل نان پزی پنهان کند. همسرش به وی گفت: از سفر چه آورده ای؟ گفت: سر حسین علیه السلام را، زنش او را مذمت کرد و گفت: وای بر تو، مردم با طلا و نقره به خانه باز می گردند و تو سر پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله را به منزل آورده ای. به خدا قسم هیچگاه در کنارت نخواهم بود، پس برخاست و از او دور شد.[۹] همچنین عبیدالله از سوی عبدالله عفیف و زید بن ارقم مورد مؤاخذه ای تند و خشن قرار گرفت.

۲. در اولین سال شهادت امام حسین علیه السلام، گروهی از کوفیان به رهبری سلیمان بن صرد خزاعی، عبدالله ازدی، عبدالله تمیمی و رفاعة بن شداد هسته مرکزی قیام توابین را به عنوان خونخواهی امام حسین علیه السلام تشکیل دادند. در بصره نیز چنان آشوبی بر علیه ابن زیاد صورت گرفت که با لباس مبدل از آنجا به سوی شام گریخت.[۱۰]

۳. دومین حرکت تند مسلحانه علیه امویان توسط مختار ابن ابوعبید ثقفی صورت گرفت که در ظرف هیجده ماه، حدود ۱۸۰۰۰ نفر از دشمنان اهل بیت علیهم السلام را به هلاکت رسانید.[۱۱]

پس از ورود کاروان اسرای اهل بیت به کوفه، امام سجاد علیه السلام، حضرت زینب، ام کلثوم و فاطمه دختر امام حسین هر کدام سخنانی ایراد کردند و با افشاگری‌هایشان، پرده از جنایات حکومت اموی برداشتند. به گونه ای که صدای گریه و ناله از مردم کوفه بلند شد. پس از شنیدن این خطبه ها بود که بخشی از مردم کوفه متوجه اشتباهات خویش در یاری نکردن امام حسین علیه السلام شدند و برای جبران اشتباهات خود دست به قیام هایی چون قیام توابین و قیام مختار زدند.

حذیم بن شریک أسدی می‌گوید: زین العابدین (علیه السلام) برابر مردم کوفه آمد و اشاره به سکوت کرد! آنها خاموش شدند و او ایستاد. سپاس خدای را ستایش کرد و بر پیامبر اکرم (ص) درود فرستاد. آنگاه گفت:

«أَیُّها النّاسُ مَنْ عَرَفَني فَقَدْ عَرَفَني و مَنْ لَمْ یَعْرِفْني فَأنا عليُّ بْنُ الحُسَیْنِ المَذْبُوحِ بِشَطِّ الْفُراتِ مِنْ غَیْرِ ذَحْل وَ لا تِرات، اَنَا ابْنُ مَنِ انْتُهِکَ حَرِیمُهُ وَ سُلِبَ نَعِیمُهُ وَ انْتُهِبَ مالُهُ وَ سُبِیَ عِیالُهُ، اَنَا ابْنُ مَنْ قُتِلَ صَبْراً، فَکَفى بِذلِکَ فَخْراً. اَیُّهَا النّاسُ! ناشَدْتُکُمْ بِاللهِ هَلْ تَعْلَمُونَ اَنَّکُمْ کَتَبْتُمْ اِلى اَبِی وَ خَدَعْتُمُوهُ، وَ اَعْطَیْتُمُوهُ مِنْ اَنْفُسِکُمُ الْعَهْدَ وَ الْمِیثاقَ وَ الْبَیْعَة ثُمَّ قاتَلْتُمُوهُ وَ خَذَلُْتمُوهُ؟ فَتَبّاً لَکُمْ ما قَدَّمْتُمْ لاَِنْفُسِکُمْ وَ سَوْاهً لِرَاْیِکُمْ، بِاَیَّةِ عَیْنِ تَنْظُرُونَ اِلى رَسُولِ اللهِ(ص) یَقُولُ لَکُمْ: قَتَلْتُمْ عِتْرَتِی وَ انْتَهَکْتُمْ حُرْمَتِی فَلَسْتُمْ مِنْ اُمَّتِی!»

«ای مردم! هر کس مرا می‌شناسد، می‌شناسد و هر کس نمی‌شناسد (بگویم) من علی فرزند حسینم که در کنار فرات او را کشتند بی آنکه خونی طلبکار باشند و قصاصی خواهند، من پسر آن کسم که حرمت او شکستند و مال او تاراج کردند و عیال او را به اسیری گرفتند، من پسر آن کسم که او را به زاری کشتند و این فخر ما است»؛ ای مردم شما را به خدا سوگند می‌دهم آیا در خاطر دارید سوی پدر من نامه نوشتید و او را فریب دادید و پیمان و عهد و میثاق بستید و باز با او کارزار کردید و او را بی یاور گذاشتید؟ هلاک باد شما را! چه توشه ای برای خود پیش فرستادید! و زشت باد رأی شما! به کدام چشم به روی پیغمبر (ص) نظر می‌افکنید وقتی با شما گوید عترت مرا کشتید و حرمت مرا شکستید، پس، از امت من نیستید!»

راوی گوید در این هنگام صدای مردم به گریه بلند شد و به یکدیگر می گفتند هلاک شدید و نفهمیدید! پس علی بن الحسین (ع) فرمود: «رَحم اللهُ اِمرأً قَبِلَ نَصیحَتی و حَفِظَ وَصیّتی فِی اللهِ و فی رَسُولِه و فی أهلِ بیتِه، فإنّ لَنا «فِی رَسُولِ اللهِ أُسْوَة حَسَنَة». خدای رحمت کند آن که نصیحت من بپذیرد و وصیت مرا محض خدا و رسول صلی الله علیه و آله و خاندان وی نگه دارد، که رسول الله برای ما الگوی نیکویی است».

همه گفتند یابن رسول الله ما فرمانبرداریم و پیمان تو را نگاهداریم، دل به جانب تو داریم و هوای تو در خاطر ماست، خدای تو را رحمت فرستد! فرمان خویش بفرمای که ما جنگ کنیم با هر که جنگ تو خواهد و آشتی کنیم با هر کس تو با او صلح کنی و قصاص خون تو را از آنها که بر تو و ما ستم کردند بخواهیم.

علی بن الحسین (ع) فرمود: «هَیْهات! اَیُّهَا الْغَدَرَةُ الْمَکَرَةُ! حِیلَ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ شَهَواتِ اَنْفُسِکُمْ، اَتُرِیدُونَ اَنْ تَاْتُوا اِلَیَّ کَما اَتَیْتُمْ اِلى آبایِی مِنْ قَبْلُ، کَلاّ وَ رَبِّ الرّاقِصاتِ اِلى مِنى، فَاِنَّ الْجُرْحَ لَمّا یَنْدَمِلْ، قُتِلَ اَبِی بِالاَْمْسِ وَ اَهْلُ بَیْتِهِ مَعَهُ، فَلَمْ یُنْسِنِی ثُکْلَ رَسُولِ اللهِ(ص) وَ ثُکْلَ اَبِی وَ بَنِی اَبِی وَ جَدِّی، شَقَّ لَهازِمی وَ مَرارَتُهُ بَیْنَ حَناجِرِی وَ حَلْقِی، وَ غُصَصُهُ تَجْرِی فِی فِراشِ صَدْرِی، وَ مَسْاَلَتِی اَنْ لا تَکُونُوا لَنا وَ لاعَلَیْنا.»

«هیهات. ای بی وفایان مکار! میان شما و شهوات حایل آمد، می خواهید همان اعانت که پدران مرا کردید همان گونه مرا هم اعانت کنید؟ هرگز چنین نخواهد شد. سوگند به پروردگار آن زخم که دیروز از کشتن پدرم و اهل بیت وی بر دل من رسید هنوز بهتر نشده و التیام نیافته است، و هنوز داغ پیغمبر (ص) فراموش نگشته و داغ پدرم و فرزندان پدر و جدم موی رخسار مرا سپید کرده است و تلخی آن میان حلقوم و حنجره‌ی من است و اندوه آن در سینه‌ی من مانده است، و خواهش من این است نه با ما باشید و نه بر ما!».

آنگاه امام فرمود:

لا غَرْوَ اِنْ قُتِلَ الْحُسَیْنُ وَ شَیْخُهُ قَدْ کانَ خَیْراً مِنْ حُسَیْن وَ اَکْرَما

فَلا تَفْرَحُوا یا اَهْلَ کُوفَهَ بِالَّذِی اُصیبَ حُسَیْنٌ کانَ ذلِکَ اَعْظَما

قَتیلٌ بِشَطِّ النَّهْرِ نَفْسی فِداوُهُ جَزاءُ الَّذِی اَرْداهُ نارُ جَهَنَّمـا

شگفت‌آور نیست اگر حسین کشته شد و پدر بزرگوارش علی، که بهتر از حسین بود، او نیز کشته شد؛

ای اهل کوفه! شادمان نباشید به این مصیبت که بر حسین وارد شد که این مصیبتی است بزرگ؛

جانم فدای آن که در کنار نهر فرات شهید شد، و کیفر آنکس که او را کشت آتش جهنم است.

  • الاحتجاج على أهل اللجاج‏، احمد بن على طبرسى، نشر مرتضى، مشهد، ۱۴۰۳ ق.

از جمله وقایع مربوط به کاروان اسرای کربلا سخنرانی امّ کلثوم در میان اهل کوفه است. این واقعه را سید بن طاووس در لهوف به نقل از زید بن موسی چنین نقل نموده است که پدرم، از جدم امام صادق علیه السلام برایم نقل کرد که فرمود:

«امّ کلثوم، دختر على علیه السلام در آن روز از پشت پوشش خود و در حالى که صداى خود را به گریه بلند کرده بود، به سخنرانى پرداخت و گفت:

"اى کوفیان! بدا به حالتان! چرا حسین را وانهادید و او را کشتید و دارایى هایش را به تاراج بردید و براى خود برداشتید و زنانش را اسیر کردید و به خاک سیاه نشاندید؟! مرگ و هلاکت بر شما باد! واى بر شما! آیا مى دانید چه بلاى بزرگى بر سرتان آمده است؟ و بار چه گناهى را بر پشت خود نهاده اید؟ و چه خونهایى را ریختید؟! و کدامین حرمت را شکستید؟! و جامه کدامین دخترک را ربودید؟! و چه اموالى را به تاراج بردید؟! بهترین مردانِ پس از پیامبر صلى الله علیه و آله را کشتید و مِهر از دلهایتان رَخت برکشید. هان که حزب خدا چیره اند و حزب شیطان، زیانکارند!

سپس گفت: برادرم را محاصره کردید و او را کشتید. واى بر مادرتان! بزودى آتشى سزایتان خواهد بود که شعله اش زبانه مى کشد. خون هایى را ریختید که خداوند ریختن آنها را حرام کرده بود و قرآن و محمد صلى الله علیه و آله نیز ریختن آنها را روا نشمرده بودند! هان! آتش، مژده تان باد که شما، فردا در قهر آتشى خواهید بود که شعله اش زبانه مى کشد! و من در زندگى ام، بر برادرم خواهم گریست، بر بهترین مولودى که پس از پیامبر صلى الله علیه و آله متولد شده است. با اشکى فراوان و جوشان و ریزان که بر گونه هایم همیشه جارى است و خشک نمى شود."

مردم، صدا به گریه و ناله و زارى بلند کردند و زنان، موهاى خود را پریشان نمودند و خاک بر سرشان ریختند و ناخن به چهره کشیدند و گونه هاى خود را خراشیدند و ناله و فریاد کردند. مردان نیز گریستند و ریش خود را کنْدند و هیچ روزى، مرد و زن گریانى بیشتر از آن روز دیده نشد.»

  • محمد محمدی ری شهری و همکاران، دانشنامه امام حسین علیه السلام بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ترجمه عبدالهادی مسعودی، ج۸، ص۱۳۹، دسترس در سایت حدیث نت.

الملهوف به نقل از زيد بن موسى چنین آمده است: «پدرم، از جدّم امام صادق عليه السلام برايم نقل كرد كه فاطمه صُغرا، پس از آن كه از كربلا آمد، گفت:

«ستايش خدا را به عدد ريگ و سنگ ريزه و وزن عرش تا فرش. او را مى ستايم و به او ايمان دارم و بر او تكيه مى كنم، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه بدون شريك نيست، و محمّد، بنده و فرستاده اوست و فرزندانش را در [كنار] رود فرات، بى هيچ تقصير و گناهى سر بريدند... . امّا بعد، اى كوفيان! اى مكّاران خيانتكار متكبّر! ما خاندانى هستيم كه خدا ما را وسيله آزمايش شما، و شما را مايه آزمون ما قرار داد و امتحان ما را نيكو ساخت و علمش را نزد ما نهاد و فهمش را به ما داد. ما گنجينه دانش او و ظرف فهم و حكمت اوييم، و نيز حجّت خدا بر زمينيان در سرزمين هاى بندگانش. خداوند، ما را به كرامت او بزرگ داشت و ما را با پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله بر بسيارى از مخلوقاتش، آشكارا برترى بخشيد. امّا شما ما را تكذيب و تكفير كرديد و جنگ با ما را روا داشتيد و اموالمان را به تاراج برديد... . مرگتان باد! منتظر لعنت و عذاب خدا باشيد كه بر شما فرود آمده و نكبت هاى آسمانى، پى در پى بر شما نازل شده است. عذاب خدا، شما را به آتش مى كشد و شما را به جان هم مى اندازد و سپس، روز قيامت در عذاب دردناكى كه خود با ستم هايتان ساخته ايد، براى هميشه خواهيد ماند. "هان! لعنت خدا بر ستمكاران!".

واى برشما! آيا مى دانيد كدامين دستتان به ما زخم زد؟! و كدامين فرد به ستيز با ما برخاست؟! يا با كدام پا به جنگ ما آمديد؟! به خدا سوگند، سنگ دل گشته ايد، جگرتان خشن شده، دل هايتان مُهر خورده و گوش ها و چشم هايتان بسته شده است. شيطان، فرصت را برايتان آراست و پرده اى بر ديده تان نهاد كه ديگر هدايت نخواهيد شد. مرگتان باد، اى كوفيان! پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چه كسى را از شما كشته بود؟ و چه خونى را از شما به گردن داشت؟ به چه خاطر با برادرش و جدّم على بن ابى طالب و پسرانش و خاندان برگزيده پيامبر ـ كه درودهاى خدا و سلام او بر آنان باد ـ عناد ورزيديد؟! و شاعرتان به آن مباهات كرد و چنين سرود: ما على و فرزندان على را كشتيم با شمشيرهاى هندى و نيزه ها و ما زنانشان را به سانِ زنان تُرك، اسير كرديم و آنان را [نمى دانى] چگونه به خاك و خون كشيديم! دهانت پُر از خاك و سنگ باد! به كشتن كسانى افتخار كردى كه خداوند، پاكشان داشته و آلودگى را از آنها رانده و پاك و پاكيزه شان كرده است! هيچ مگوى و پس بنشين، همان گونه كه پدرت نشست؛ چرا كه هر كس چيزى دارد كه خود به دست آورده و پيش فرستاده است. واى بر شما! به خاطر برترى خدادادى ما، بر ما حسد ورزيديد؟ گناه ما چيست كه هميشۀ روزگار، درياى ما جولان دارد و درياى تو، بى موج است و ناتوان از در بر گرفتن يك كِرم؟! "آن، فزونى خداست كه به هر كه بخواهد مى دهد و خداوند داراى بخشش بزرگ است"، "و هر كه خدا برايش نورى قرار ندهد، نورى نخواهد داشت".»

پس صداها به گريه بلند شد و گفتند: كافى است. ديگر مگو ـ اى دختر پاكان ـ كه دل هايمان را آتش زدى و درونمان را شعله ور كردى. در اين هنگام، فاطمه صغرا، ساكت شد.»

خطبه حضرت زینب عليهاالسلام در جمع اهل کوفه، یکی از وقایعی است که در ضمن گزارش وقایع کوفه بر اسرای اهل البیت علیهم السلام نقل شده است. شیخ مفید این خطبه را در کتاب الامالی به نقل از حَذلَم بن ستير این گونه بیان می کند:

زینب دختر على علیه السلام را دیدم و زن باحیایى سخنورتر از او ندیده ام و گویى از زبان [پدرش] امیرمؤمنان علیه السلام سخن مى گفت. او در آغاز به مردم اشاره کرد که: «ساکت شوید». نَفَس ها در سینه ها حبس شدند و آواها فروخفتند. زینب علیهاالسلام گفت:

«ستایش خدا راست و بر پدرم پیامبر خدا، درود! اما بعد، اى کوفیان و اى دغلکاران بى وفا! اشکتان هرگز خشک مباد! و ناله تان هیچگاه فروخفته مباد! مَثَل شما مَثَل زنى است که رشته تابیده [به دست خویش] را پس از محکم کردن، از هم مى گسست. سوگندهایتان را دستاویز فریب یکدیگر قرار مى دهید.

هان! آیا جز لافْ‌زنانِ گزافه گو و سینه هاى کینه جو میان شما هست؟ به گاهِ دیدار، نرم و در برابر دشمن ناتوان و شکننده پیمان و تباه کننده تعهدید. چه بد چیزى براى خود، پیش فرستاده اید که موجب خشم خدا بر شما و عذاب همیشگى مى شود! گریه مى کنید؟! آرى به خدا سوگند، باید فراوان بگِریید و کم بخندید که به ننگ و عار آن رسیده اید و هرگز از آلودگى آن پاکیزه نخواهید شد.

نگین مُهر پیامبرى و سَرور جوانان بهشتى، پناهگاه نیکوکارانتان و جان پناه پیشامدهایتان و نشانه روشن راهتان و نردبان پیروزیتان را تنها گذاشتید و او را کشتید. چه بد بارى را بر دوش مى کشید! سرنگون و نگونسار باشید که تلاشتان ناکام و دستانتان خالى ماند و بازى را باختید و در خشم خدا، خانه کردید و مُهر خوارى و درماندگى بر پیشانى تان زده شد! واى بر شما!

آیا مى دانید چه جگرى از محمّد (صلى الله علیه و آله) دریدید؟! و چه خونى از او ریختید؟! و چه دُردانه اى را از او گرفتید؟! بى گمان کارى ناروا کردید. نزدیک است که آسمانها از آن بشکافند و زمین دهانْ باز کند و کوه ها فرو ریزند!.

به سانِ احمقان زشتکار بر سرِ دُردانه او ریختید و زمین و آسمان را از سیاهى لشکر پُر کردید. آیا از خونْ بارشِ آسمان به شگفت مى آیید؟! عذاب آخرت که رسواکننده تر است. مهلت خدا سبُک سرتان نکند که خدا عجله اى ندارد و از دست دادنِ فرصت انتقام، نگرانش نمى کند. هرگز! به درستى که پروردگارت در کمین است».

آنگاه زینب علیهاالسلام خاموش شد. مردم را حیران و انگشت به دهان دیدم و پیرمردى گریان را دیدم که محاسنش خیس شده بود و مى گفت: پیرانشان، بهترینْ پیران اند و فرزندانشان به گاهِ برشمردن نسلها، نه خوارند و نه رسوا.

  • محمد محمدی ری شهری و همکاران، دانشنامه امام حسین علیه السلام بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ترجمه عبدالهادی مسعودی، ج۸، ص۱۳۹، دسترس در سایت حدیث نت.

«دار الاماره» به معنی مقر استاندار و فرماندار، خانه امیر، حاکم نشین، ارگ، ارگ حکومتى است. در شهرهایى که‌ امیر و حاکم آنجا حضور داشت، اغلب کنار مسجد جامع شهر، مقر امارت و قصر حکومتى ساخته مى‌شد تا براى اقامه نماز جمعه و ایراد خطبه، فاصله‌اى نباشد.

در کوفه ‌محل استقرار ابن زیاد را «دار الاماره» مى‌گفتند و مجالس عمومى را در مسجد جامع برگزار مى‌کردند. اسراى اهل بیت را در کوفه وارد آن مجلس عمومى ساختند و آن گفتگوها میان‌ ابن زیاد و عترت طاهره پیش آمد. در همین قصر که نامش‌ «طمار» بوده، مسلم بن عقیل و هانى بن عروه را به دستور ابن زیاد شهید کردند.

ساختمان دارالاماره کوفه، به عنوان قدیمى‌ترین بناى دولتى در اسلام، بدست ‌سعد بن‌ ابى وقاص انجام گرفت.

«آثار کوفه قدیم، از جمله دارالاماره از بین رفته و تنها بقایایى از مسجد کوفه وجود دارد. اداره آثار باستانى عراق، با تلاش هاى زیاد، پایه‌هاى آن را با حفاری ها پیدا کرد. علایم نشان مى‌دهد که دارالاماره، چهار دیوار به طول ۱۷۰ متر داشته که ‌ارتفاع متوسط آن ۱۴ متر بوده و هر دیوار از ضلع خارجى به ۶ برج نیم‌دایره متصل بوده و فاصله هر برج با دیگرى ۲۴/۶۰ متر و ارتفاع آنها حدود ۲۰ متر بوده است. بناى محکم‌ قصر و نوع مهندسى آن، دارالاماره را از هجوم خارجى مصون مى‌داشته است. کنار برخى ‌درهاى اصلى آن نیز اتاق هایى به عنوان زندان و مطبخ بوده است».[۱]

  1. حیاة الامام الحسین بن على، ج ۲، ص ۳۵۷ (پاورقى).

هنگامی که اسیران اهل بیت علیهم السلام به همراه عمر بن سعد و لشگریانش شب‌هنگام به کوفه رسیدند، عبیدالله دستور داد کاروان مدتی در بیرون کوفه توقف کند تا مقدمات ورودشان فراهم شود. صبح روز بعد طبل‌ها به صدا درآمد و فرمان رسمی حکومت این بود که مردم برای جشن پیروزی بر قیام‌کنندگان علیه حکومت آماده شوند. اسیران سوار بر چهل شتر بدون روپوش و جهاز، در محاصره لشگریان عمر سعد وارد کوفه شدند.

«ابن زیاد» در قصر خود جلوس کرده بود و اذن عام داده بود تا همه برای مشاهده‌ی فتوحات او حاضر شوند. قبلاً سر مقدس حضرت سیدالشهدا علیه السلام نیز در برابر او حاضر شده بود و او با چوبدستی خود به آن جسارت می کرد. در این حال کاروان اسرا وارد قصر شدند و حضرت زینب سلام‌ الله‌ علیها با جمعی از کنیزان در گوشه ای نشستند و بین ایشان و ابن زیاد سخنانی رد و بدل شد.

بعد از آن بین امام زین العابدین علیه السلام و ابن زیاد نیز سخنانی رد و بدل شد. در توضیح و شرح اولین برخورد امام سجاد با ابن زیاد در کوفه اقوال مختلفی نقل شده است که در ذیل به بیان آنها می پردازیم:

***

در کتاب شرح الاخبار این گونه آمده است: على بن الحسین علیه السلام بزرگِ فرزندان باقى مانده حسین علیه السلام را ـ که به شدت بیمار بود ـ نیز بردند. على بن الحسین علیه السلام مى گوید: «با توجه به بیمارى ام و شدت آن، چیزى نفهمیدم و متوجه نشدم تا آن که مرا نزد عمر بن سعد آوردند. هنگامى که حالم را دید، از من روگرداند و من با همان بیمارى ام [گوشه اى] افتادم. مردى از هواداران شام نزد من آمد و مرا برداشت و در حالى که مى گریست، روان شد و به من گفت: اى فرزند پیامبر خدا! من بر جانِ تو بیم دارم. نزد من باش سپس مرا به جایگاه خود برد و مَقدمم را گرامى داشت و هرگاه به من مى نگریست، مى گریست. من با خود مى گفتم: اگر خیرى نزد کسى باشد، نزد این مرد است.

هنگامى که خاندان ما را به نزد عبیداللّه بن زیاد بردند، او از من جویا شد. گفتند: رهایش کرده و به حال خودش وانهاده ایم. به دنبال من گشتند اما مرا نیافتند؛ پس جارچى اى ندا داد: هر کس على بن الحسین را یافت، او را بیاورد و سیصد درهم بگیرد. مردى که نزدش بودم، در حالى که مى گریست نزد من آمد و شروع به بستن دستانم به گردنم کرد و مى گفت: اى فرزند پیامبر خدا! بر جان خود مى ترسم که اگر تو را از آنان پنهان بدارم، مرا بکشند. او مرا دست بسته به آنان سپرد و سیصد درهم گرفت در حالى که به او مى نگریستم.

مرا نزد عبیداللّه بن زیادِ ملعون بردند و هنگامى که به جلویش رسیدم، گفت: تو کیستى؟ گفتم: من على بن الحسین هستم. گفت: مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ گفتم: او برادرم بود و مردم او را کشتند. عبیداللّه بن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت!»

على [بن الحسین] علیه السلام گفت: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گیرد و آنان را که نمرده اند، در خواب مى گیرد». عبیداللّه بن زیادِ ملعون به کشتن على بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) فرمان داد که زینب، دختر على علیه السلام فریاد کشید: اى ابن زیاد! خونهایى که از ما ریخته اى، برایت کافى است. تو را به خدا سوگند مى دهم که او را نکشى، جز آن که مرا همراه او بکشى.

***

شیخ مفید در این باره می گوید: چون على بن الحسین علیه السلام را نزد ابن زیاد آوردند، گفت: تو کیستى؟ فرمود: من على بن الحسین علیه السلام هستم. گفت: مگر خداوند على بن الحسین را نکشت؟ فرمود: برادرى به نام على داشتم که مردم او را کشتند. ابن زیاد گفت: نه خدا او را کشت. على بن الحسین علیه السلام فرمود: به هنگام مرگ، خداوند جانها را مى‌ستاند.

ابن زیاد به خشم آمد و گفت: در پاسخ گفتن به من جسارت به خرج دادى؟ و همه آنچه را هم که مى‌خواستى هنوز نگفته‌اى! او را ببرید و گردن بزنید.

در این هنگام حضرت زینب سلام الله علیها به او چسبید و گفت: اى ابن زیاد خونهایى که از ما ریخته‌اى تو را بس است. سپس امام علیه السلام را در آغوش گرفت و گفت: به خدا سوگند، من از او جدا نمى‌شوم. اگر او را مى‌کشى مرا نیز با او بکش!

ابن زیاد مدتى به آن دو نگاه کرد و سپس گفت: شگفتا از خویشاوندى! به خدا سوگند گمان مى‌کنم که دوست دارد وى را با او بکشم! او را واگذارید تا در کارش بیندیشم.

***

در روایت ابن اعثم کوفى آمده است: ابن زیاد رو به على بن الحسین علیه السلام کرد و گفت: مگر على بن الحسین کشته نشد؟ فرمود: او برادر من و بزرگ‌تر از من بود و شما او را کشتید. او بر شما حقى دارد که در روز قیامت خواهد ستاند!

ابن زیاد گفت: ولى خداوند او را کشت! سپس على بن الحسین علیه السلام فرمود: «به هنگام مرگ خداوند جانها را مى‌ستاند» و خداى فرموده است: «هیچ کس بدون اجازه خداوند نمى‌میرد».

ابن زیاد به یکى از همنشینانش گفت: واى بر تو! او را معاینه کن. گمان مى‌کنم که به سن بلوغ رسیده باشد. آنگاه مرى بن معاذ احمرى او را به کنارى برد و نگاه کرد و نشان بلوغ را در او دید. سپس وى را نزد عبیداللّه بازگرداند و گفت: آرى، خداوند کار امیر را راست گرداند. به سن بلوغ رسیده است.

گفت: هم اینک او را با خود ببر و گردن بزن! گوید: در این هنگام عمّه‌اش زینب، دختر على علیه السلام خود را به او آویخت و خطاب به‌ ابن زیاد فرمود: اى پسر زیاد! تو هیچ یک از ما را باقى نگذاشته‌اى، اگر قصد دارى او را هم بکشى مرا نیز همراه او به قتل برسان!

پس على بن الحسین علیه السلام به عمّه‌اش گفت: شما سکوت اختیار کنید تا من با او صحبت کنم. آنگاه رو به ابن زیاد کرد و گفت: آیا مرا تهدید میکنى؟ مگر نمی‌دانى که ما به قتل عادت داریم و کرامت ما شهادت است!

ابن زیاد خاموش ماند و گفت: اینان را از نزد من ببرید و آنان را در سرایى کنار مسجد اعظم جاى داد.

***

در «اللهوف» تألیف سید بن طاووس (م، ۶۶۴ ق) نیز اینگونه آمده است: ابن زیاد ـ که خدا لعنتش کند ـ به على بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام توجه کرد و گفت: این کیست؟ گفتند: على بن الحسین است. ابن زیاد گفت: مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ على [بن الحسین] علیه السلام به او فرمود: «برادرى داشتم که [او نیز] على بن الحسین نامیده مى شد و مردم او را کشتند».

ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت. على [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گیرد».

ابن زیاد گفت: تو جرات جواب دادن به من را دارى؟! او را ببرید و گردنش را بزنید. عمّه او زینب علیهاالسلام این را شنید. گفت: اى ابن زیاد! تو یک تن هم از ما باقى نگذاشته اى. اگر مى خواهى او را بکشى، مرا هم با او بکش.

على [بن الحسین] علیه السلام به عمّه اش گفت: «اى عمّه! سخنى مگو تا من با او سخن بگویم». آن گاه به او رو کرد و گفت: «اى ابن زیاد! آیا مرا به کشتن، تهدید مى کنى؟ آیا نمى دانى که کشته شدن، عادت ما و شهادت، کرامت ماست؟».

روز ۱۳ محرم الحرام سال ۶۱ هجری قمری اسرای کربلا را با غل و زنجیر در کوفه گرداندند. عبیدالله بن زیاد در کاخ خود دیدار عمومی ترتیب داده بود و دستور داده بود تا سر بریده امام حسین علیه السلام را در برابرش بگذارند. آنگاه زنان و کودکان را وارد کاخ نمودند. در بیان رویارویی حضرت زینب سلام الله علیها و ابن زیاد در منابع تاریخی اقوالی نقل شده است که در ذیل به بیان آنها می پردازیم:

***

در تاریخ طبرى به نقل از حُمَید بن مسلم این گونه آمده است: هنگامى که سرِ حسین علیه السلام را با کودکان و خواهران و زنانش نزد عبیدالله بن زیاد آوردند، زینب دختر فاطمه علیهاالسلام، بدترین لباسش را پوشیده بود و ناشناس مى نمود و کنیزانش گِردش را گرفته بودند. هنگامى که وارد شد، نشست. عبیداللّه بن زیاد گفت: این که نشست، که بود؟

زینب علیهاالسلام با او سخن نگفت. عبیداللّه سه بار پرسید و زینب علیهاالسلام در هر سه بار، ساکت ماند. یکى از کنیزانش گفت: این زینب، دختر فاطمه علیهاالسلام است.

عبیداللّه به او گفت: ستایش خدایى را که شما را رسوا کرد و شما را کشت و سخن دروغتان را آشکار کرد! زینب علیهاالسلام گفت: «ستایش خدایى را که ما را به محمد صلى الله علیه و آله گرامى داشت و پاک و پاکیزه مان کرد و آن گونه که تو مى گویى، نیست. تنها فاسق است که رسوا مى شود و تنها تبهکار است که تکذیب مى شود».

ابن زیاد گفت: کار خدا را با خاندانت، چگونه دیدى؟ زینب علیهاالسلام گفت: «کشته شدن، برایشان تقدیر شده بود و آنان هم به سوى قتلگاهشان شتافتند و بزودى خداوند تو و ایشان را گِرد هم مى آورد و نزد او با هم اقامه دعوا و برهان مى کنید».

ابن زیاد به خشم آمد و برافروخته شد [و آهنگ کشتن زینب علیهاالسلام را کرد]. عمرو بن حُرَیث به او گفت: خدا امیر را به سلامت دارد! او یک زن است. آیا زنى را به سبب سخنش مؤاخذه مى کنید؟ زن را به سخنش نمى گیرند و بر ناسزا و پریشان گویى اش سرزنش نمى کنند.

ابن زیاد به او گفت: خداوند دل مرا با کشتن طغیانگران و عاصیان نافرمان خاندانت خُنَک کرد! زینب علیهاالسلام گریست و سپس گفت: «بزرگم را کشتى و خاندانم را هلاک کردى و شاخه ام را بُریدى و ریشه ام را از بیخ و بُن درآوردى. اگر این دل تو را خُنَک مى کند، خُنَک شد!»

عبیداللّه به او گفت: این دلیرى است. به جانم سوگند پدرت نیز شاعر و دلیر بود. زینب علیهاالسلام گفت: «زن را چه به دلاورى؟! از دلاورى به کارهاى دیگر پرداختم. آنچه مى گویم، الهام درونى من است».

***

در اللهوف این گونه آمده است: ابن زیاد در کاخ نشست و بار عام داد. سر حسین علیه السلام را آوردند و جلویش نهادند و زنان و کودکان حسین علیه السلام را نیز وارد کردند. زینب دختر على علیه السلام، ناشناس نشست. ابن زیاد درباره او پرسید. گفتند: این، زینب دختر على است. ابن زیاد به سوى او رو کرد و گفت: ستایش خدایى را که رسوایتان ساخت و سخنانتان را دروغ کرد! زینب علیهاالسلام گفت: «تنها فاسق، رسوا مى شود و تنها تبهکار دروغگو از کار درمى آید که آنها هم کسان دیگرى غیر از ما هستند».

ابن زیاد گفت: کار خدا را با برادر و خاندانت چگونه دیدى؟ زینب علیهاالسلام گفت: «جز زیبایى ندیدم. اینان کسانى بودند که خداوند کشته شدن را برایشان تقدیر کرده بود و آنان هم به سوى قتلگاه خود شتافتند و بزودى خداوند تو و آنان را گِرد هم مى آورد و آنان با تو اقامه حجت و برهان مى کنند و خواهى دید که چه کسى چیره مى شود. مادرت به عزایت بنشیند، اى پسر مرجانه!».

ابن زیاد خشمگین شد و گویى آهنگ کشتنش را کرد. عمرو بن حُرَیث به او گفت: اى امیر! او یک زن است و زن به خاطر سخنش مؤاخذه نمى شود. ابن زیاد به او گفت: خداوند دل مرا با کشتن حسین طغیانگرت و سرکشان نافرمان خاندانت خُنک کرد (تسلّى بخشید)! زینب علیهاالسلام گفت: «به جانم سوگند که بزرگم را کشتى و شاخه ام را بُریدى و ریشه ام را از بیخ و بُن کندى و اگر این دلت را خُنک مى کند، خُنَک شد!».

ابن زیاد ـ که خدا لعنتش کند ـ گفت: این زن سجع مى گوید و به جانم سوگند پدرش نیز شاعر و سجع گو بود. زینب علیهاالسلام گفت: «اى ابن زیاد! زن را با سجع گفتن، چکار؟».

***

شیخ مفید نیز اینگونه می نویسد: اهل و عیال حسین علیه السلام را نزد ابن زیاد بردند. از آن جمله زینب، خواهر حسین علیه السلام به طور ناشناس و با جامه ‌هاى ژنده وارد شد. او رفت و در گوشه‌اى از قصر نشست و کنیزانش گرد او را گرفتند. ابن زیاد گفت: آن که با آن زنان در گوشه نشسته کیست؟ زینب پاسخ نداد و او براى بار دوم و سوم پرسش خود را تکرار کرد.

یکى از کنیزان پاسخ داد، او زینب دختر فاطمه، دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله است. ابن زیاد خطاب به او گفت: خداى را سپاس که شما را رسوا کرد و کشت و افسانه شما را تکذیب کرد!

زینب سلام الله علیها فرمود: خداى را سپاس که ما را به وسیله پیامبرش محمد صلی الله علیه و آله کرامت بخشید و از پلیدى پاک کرد. آن کسى که رسوا مى‌شود فاسق است و کسى که تکذیب مى‌گردد فاجر است و او کسى جز ما است. الحمدللّه.

ابن زیاد گفت: رفتار خدا را با خاندانت چگونه دیدى؟ فرمود: خداوند برایشان قتل را مقدر ساخت و آنان به آرامگاههایشان رفتند و خداوند تو و آنان را گرد خواهد آورد تا براى او دلیل بیاورید و نزد او شکایت برید.

ابن زیاد به خشم آمد و برافروخته شد. عمرو بن حریث گفت: اى امیر، او زنى بیش نیست و سخن زنان قابل اعتماد نباشد و بر گفتارش نباید او را نکوهش کرد! آنگاه ابن زیاد گفت: از کارى که خداوند با خاندان سرکش و نافرمان تو کرد، دلم خنک شد. زینب گریست و فرمود: به جانم سوگند بزرگسالم را کشتى، کسانم را نابود کردى، شاخه‌ام را بریدى، ریشه‌ام را برآوردى، اگر این دلت را خنک مى‌کند، خنک دل باش.

عبیداللّه گفت: او سجع گوى است، به خدا سوگند، پدرت هم سجع گو و شاعر بود. فرمود: زن را به سجع گفتن چکار! مرا فراغت سجع گویى نیست! لیکن این سخنى است که از خاطرى اندوهناک برمى خیزد.


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: محرّم ، امام حسين(ع)و واقعه عاشورا و کربلا

تاريخ : شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳ | 10:19 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |