احتجاج امام زین العابدین ع با سخنران یزید
در کتاب الملهوف نقل است: یزید - که خدا لعنتش کند - سخنرانی را خواست و به او فرمان داد بر منبر برود و حسین و پدرش - که درودهای خدا بر آن دو باد - را نکوهش کند. او بالا رفت و در نکوهش امیر مؤمنان علی بن ابی طالب ع و حسینِ شهید، و ستایش معاویه و یزید، سنگ تمام گذاشت. علی بن الحسین زین العابدین (ع) بر او بانگ زد: وای بر تو، ای سخنران! خشنودیِ آفریده را به خشم آفریدگار خریدی. جایگاهت را در دوزخ، آماده بِدان! [۵۸].[۵۹]
سخنرانی امام زین العابدین (ع) در مسجد دمشق
از کتاب مقتل الحسین از خوارزمی نقل است: روایت شده که یزید، فرمان داد منبر و سخنران، حاضر کنند تا از حسین و پدرش علی، به بدی یاد کند. سخنران، از منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای خداوند، نکوهش و ناسزای فراوانی نثار علی (ع) و حسین (ع) کرد و در ستایش معاویه و یزید، زیادهروی کرد. علی بن الحسین (زین العابدین) (ع) بر او بانگ زد و فرمود: «وای بر تو، ای سخنران! خشنودیِ آفریده را با خشم آفریدگار خریدی! جایگاهت را از آتش دوزخ بر گیر». سپس فرمود: «ای یزید! اجازه بده تا از این چوبها، بالا بروم و سخنانی بگویم که رضایت خدا را فراهم آورد و برای اهل مجلس، اجر و ثوابْ داشته باشد»؛ اما یزید نپذیرفت. مردم گفتند: ای امیر مؤمنان! به او اجازه بده تا بالا برود. شاید از او چیزی بشنویم و استفادهای ببریم. یزید به آنان گفت: اگر این از منبر بالا برود، جز با رسوا کردن من و خاندان ابو سفیان، پایین نمیآید. گفتند: در این اندازهها نیست و نمیتواند چنین کند. گفت: او از خاندانی است که علم را از کودکی به آنان خوراندهاند. آن قدر به یزید گفتند تا اجازه بالا رفتن را به ایشان داد. علی بن الحسین ع از منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای خداوند، خطبه ای خواند که چشمها را گریاند و دلها را بیمناک کرد و از جمله گفت: ای مردم! به ما شش چیز، داده شده و با هفت چیز، برتر گشته ایم. دانش و بردباری و بزرگواری و شیوایی گفتار و شجاعت و محبّت در دلهای مؤمنان، به ما داده شده است و با هفت چیز، برتری داریم: پیامبرِ برگزیده، محمّد ص، از ماست. علیِ صدّیق، از ماست. [جعفرِ] طیّار، از ماست. شیرِ خدا و پیامبر حمزه، از ماست. سَرور زنان جهان، فاطمه بتول، از ماست. دو سِبط این امّت و دو سَرور جوانان بهشت، از مایند. هر کس مرا میشناسد، که میشناسد و هر کس مرا نمیشناسد، او را از حَسَب و نَسَبم باخبر میکنم: من، پسر مکّه و مِنا هستم. من، فرزند زمزم و صفا هستم. من، پسر کسی هستم که زکات را [پیچیده] در گوشه عبا برای بینوایان بُرد. من، پسر بهترین عباپوش و رَدااندازم. من، پسر بهترین کفش پوش و پابرهنه ام. من، پسر بهترین طواف و سعی کننده ام. من، پسر بهترین حج گزار و لبّیک گویم. من، پسر کسی هستم که در شب معراج بر بُراق[۶۰] به آسمان برده شد. من، پسر کسی هستم که او را شبانه از مسجد الحرام تا مسجد الأقصی سیر دادند - و پاک است آنکه سیر داد -. من، پسر کسی هستم که جبرئیل، او را تا سدرة المنتهی آخرین درخت سِدر، در آسمان هفتم برد. من، پسر کسی هستم که به پروردگارش نزدیک و نزدیکتر شد، تا آنجا که به اندازه فاصله دو سرِ کمان یا کمتر، نزدیک او شد. من، پسر کسی هستم که با فرشتگان آسمان، نماز خواند. من، پسر کسی هستم که خداوندِ جلیل، وحی را بر او فرود آورد. من، پسر محمّد مصطفایم. من، پسر علی مرتضایم. من، پسر کسی هستم که بر بینیِ مردم زد تا بگویند: خدایی جز خداوند یگانه نیست. من، پسر کسی هستم که پیشِ روی پیامبر خدا، با دو شمشیر و دو نیزه جنگید، دو هجرت کرد و دو بیعت نمود، به دو قبله نماز گزارد و در بدر و حُنَین جنگید و به اندازه پلک زدنی هم به خدا کافر نشد. من، پسر صالحِ مؤمنان، وارث پیامبرانِ، در هم کوبنده ملحدان، آقای مسلمانان، نور مجاهدان، زیور عابدان، تاج سرِ گریه کنندگان، شکیباترینِ شکیبایان و برترین قیام کننده آل یاسین و فرستاده پروردگار جهانیانم. من، پسر کسی هستم که با جبرئیل، تأیید و با میکائیل، یاری شده است. من، پسر حمایتگر از حرم مسلمانان هستم؛ همان قاتل پیمانشکنان ناکثین و ستمکاران قاسطین و بیرون رفتگان از دین مارِقین، و جهادکننده با دشمنان ناصبی اش، و باافتخارترین فرد در میان همه افراد قریش، و نخستین مؤمنی که دعوت خداوند به ایمان را پاسخ داد و پذیرفت، و پیشتاز سابقه داران در اسلام، و در هم کوبنده متجاوزان، و هلاک کننده مشرکان، و تیری از تیرهای خدا بر منافقان، و زبان حکمت عابدان، و یاور دین خدا، و متولّی کار خدا، و بوستان حکمت خدا، و نهانگاه علم خدا، و بزرگوار و بخشنده، و مِهتر و پاک از سرزمین اَبطَح و راضی و پسندیده شده، جسور و دلیر، شکیبا و روزهدار، مهذّب و بر پا دارنده، شجاع و نیکوکار، شکننده پشت دشمن، و پراکنده کننده دستهها[ی حمله ور]، دارای دلی محکم تر از همه، تیزتک تر، و زبانآورتر، و از همه مصمّم تر، و از همه سرکش تر در برابر دشمن، شیری دلاور و بارانی انبوه، و [کسی که] در جنگها، هنگامی که نیزهها جلو میآمدند و عنان اسبها نزدیک میشدند، آنها را مانند سنگ آسیاب، خُرد میکرد و به سان باد که ساقه خشکیده را میپراکَنَد، آنها را میپراکَنْد، شیر حجاز و صاحب اعجاز، قهرمان عراق و امام به تصریح و استحقاق، مکّی مدنی، ابطحی تَهامی، خَیفی عَقَبی[۶۱]، بدری اُحُدی، شجری[۶۲] مهاجر، سَرور عرب، شیر نبرد، وارث هر دو مَشعَر، پدر دو سِبط پیمبَر: حسن و حسین، آشکارکننده شگفتیها، پراکنده کننده گروههای دشمن، شهاب سنگ بُرّان، نور جانشین، شیر چیره خدا، مطلوب هر جوینده و پیروز بر هر پیروزمند، و اوست جدّم علی بن ابی طالب. من، پسر فاطمه زهرایم. من، پسر سَرور زنانم. من، پسر بتول پاکم. من، پسر پاره تن پیامبرم. و پیوسته میفرمود من چه کسی هستم و چه کسی هستم تا صدای مردم به گریه و ناله بلند شد و یزید ترسید که فتنه به پا شود. از اینرو، به مؤذّن دستور داد که اذان بگوید و [اینگونه،]سخن علی بن الحسین ع را قطع کرد و ایشان، ساکت شد. هنگامی که مؤذّن گفت: « اللَّهِ أَكْبَرُ، علی بن الحسین (ع) فرمود: بزرگی را بزرگ شمردی که با دیگران، سنجیده نمیشود و با حواس، دریافت نمیشود. هیچ چیز، از خداوند، بزرگتر نیست». هنگامی که مؤذّن گفت: «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»، علی بن الحسین (ع) فرمود: «مو و پوست و گوشت و خون و استخوان و مغز استخوانم، به آن، گواهی میدهد». هنگامی که مؤذّن گفت: أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ، علی بن الحسین ع از بالای منبر به سوی یزید، رو کرد و فرمود: ای یزید! این محمّد، جدّ من است یا تو؟ اگر ادّعا کنی که جدّ توست، دروغ گفتهای، و اگر بگویی جدّ من است، پس چرا خاندانش را کُشتی؟!. راوی گفت: مؤذّن، اذان و اقامه را به پایان برد و یزید، جلو رفت و نماز ظهر را خواند[۶۳].[۶۴]
خاندان پیامبر ص در زندان یزید
اهلبیت امام حسین علیه السلام و خرابه شام : در کتاب مثیر الأحزان نقل است: زنان، در مدّت اقامتشان در دمشق، با اندوه و ناله بر حسین ع نوحه میخواندند و با آوا و صدای بلند، بر او میگریستند. مصیبت اسیران، بس سنگین شد و اندوه زخمِ فرزندْ از دست دادگان، بالا گرفت. آنان را در خانه هایی جای دادند که نه از گرما و نه از سرما، نگاهشان نمیداشت، تا آنجا که بدنهایشان پوست انداخت و پوستشان چرک کرد؛ آنانی که [پیشتر] در پسِ پرده و زیرِ سایه بودند. صبر، از کف رفت و بیتابی، خیمه زد و اندوه، همدمشان شد[۶۵].[۶۶] زینب چه در خرابۀ ویران نزول کرد - میگفت با نسیم سحرگه بیان حال . کی باد اگر بسوی شهیدان گذر کنی - بر گوی با حسین شهیدم که کیف حال . بر گو خرابه منزل اهل و عیال شد - یا مونسی تعال الی الاهل و العیال . خرما و نان بر سم تصدق بما دهند - بر ما کجا بود صدقات خسان حلال .
رؤیای سکینه س : در کتاب الملهوف به نقل از سَکینه آمده است: روز چهارم اقامتمان در شام، در عالم رؤیا دیدم که... زنی سوار بر هودج است و دستش را بر سرش نهاده است. از [نامِ] او جویا شدم. به من گفتند: فاطمه دختر محمّد، مادر پدرت است. گفتم: به خدا سوگند، به سوی او میروم و آنچه را که با ما کرده اند، به او خواهم گفت. بلافاصله، به سوی او دویدم تا به او رسیدم و پیشِ رویش ایستادم و میگریستم و میگفتم: ای مادر! به خدا سوگند، حقّ ما را انکار کردند. ای مادر! به خدا سوگند، جمع ما را پراکنده کردند. ای مادر! به خدا سوگند، حریم ما را نادیده گرفتند و حلال شمردند. ای مادر! به خدا سوگند، پدرمان حسین را کُشتند. او به من گفت: بس کن، ای سَکینه! دلم را پاره کردی و جگرم را سوزاندی. این، پیراهن پدرت حسین است که آن را از خود، دور نمیکنم تا با آن، خدا را دیدار کنم! [۶۷].[۶۸]
سرگذشت اسراء در شام و مجلس یزید
سپس ابن زیاد، زحر بن قیس را خواست و سر حسین ع و سایر یارانش را، با وی و دو تن از همراهانش - ابو بردة بن عوف ازدی و طارق بن ظبیان ازدی - به سوی یزید بن معاویه فرستاد[۶۹]. در ضمن دستور داد زنان و بچههای حسین ع آماده شدند و بر گردن علی بن الحسین ع غل و زنجیر بسته شد، پس از آمادگی اسراء آنان را با مخفر بن ثعلبه عائذی قرشی و شمر بن ذی الجوشن به طرف شام فرستاد. آن دو اسراء را به شام بردند و وارد مجلس یزید شدند[۷۰]. وقتی سر حسین (ع) و اهل بیت و اصحابش - پیش روی یزید نهاده شد یزید با زبان شعر این معانی را گفت: این شمشیرها سران مردانی را شکافتند که برایمان عزیز بوده اند اما در عین عزت ستمگری کرده و قطع رحم نمودهاند[۷۱]. در این هنگام یحیی بن حکم برادر مروان بن حکم زبان به اعتراض گشود و با اشعاری به این مضمون گفت: سری که در کناره طفّ[۷۲] کربلا بریده شد، از ابن زیاد، آن برده کم شرافت به ما نزدیکتر بود. با این کار نسل سمیه به اندازه ریگها افزایش یافت و حال آنکه دختر رسول خدا ص بینسل گردید! یزید بن معاویه از این سخنان برآشفت و به سینه یحیی بن حکم زد و گفت: ساکت شو![۷۳] آنگاه به مردم اجازه ورود داده شد، در حالی که سر حسین ع پیش روی یزید بود و با چوبدستی خود بر لب مبارک آن حضرت میزد، ابو برزه اسلمی - از اصحاب رسول خدا ص - از این حرکت یزید ناراحت شد و خطاب به او گفت: آیا با چوبدستی ات به لب حسین میزنی؟! مگر نمیدانی که چوب دستی ات بر جایی میخورد که بارها دیده ام رسول الله ص آنجا را میمکیده است؟! مگر نه این است که شفیع تو در روز قیامت ابن زیاد و شفیع این حسین در آن روز محمد ص خواهد بود. سپس برخاست و از مجلس بیرون رفت. همسر یزید هند دختر عبدالله بن عامر بن کریز وقتی این گفتگوها را شنید لباسش را به سر پیچید و از اندرون بیرون آمد. و به یزید گفت: ای امیرالمؤمنین! آیا این سر حسین پسر فاطمه دختر رسول خدا است! یزید گفت: بله، برای پسر دختر رسول خدا و عزیز دردانه قریش، بنال و آرایش را ترک گفته، لباس سیاه بر تن کن! ابن زیاد عجله به خرج داده او را کشت! خدا ابن زیاد را بکشد! یحیی بن حکم گفت: با این عملتان در روز قیامت، از محمد دور مانده اید، من از این پس هرگز در هیچ کاری با شما همکاری نخواهم کرد! آنگاه برخاست و از مجلس بیرون رفته گفت[۷۴]: وقتی یزید بن معاویه میخواست وارد این مجلس شود، ابتدا اشراف اهل شام را دعوت کرد و آنان را در اطراف خود نشاند، سپس علی بن الحسین و زنان و فرزندان حسین را خواست، آنها جلوی دیدگان مردم بر یزید وارد شده و پیش رویش نشانده شدند، وقتی یزید وضع نابهسامان آنان را مشاهده کرد گفت: خدا پسر مرجانة را زشت گرداند! اگر بین شما و او پیوند خویشاوندی و یا قرابتی بود با شما این گونه رفتار نمیکرد و بدین نحو شما را نمیفرستاد! سپس به علی بن حسین گفت: یا علی! پدرت ابتدا پیوند خویشاوندی مرا قطع کرد و حقم را نادیده گرفت و برای گرفتن سلطنتم با من ستیز نمود؛ لذا خدا با او این گونه کرد که میبینی! علی بن حسین (ع) فرمود: ﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا﴾[۷۵]. یزید گفت: ﴿وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ﴾[۷۶][۷۷]. فاطمه دختر علی ع میگوید: هنگامی که ما را جلوی یزید بن معاویه نشاندند فردی سرخرو از اهالی شام در حالی که به من اشاره میکرد به یزید گفت: یا امیرالمؤمنین! این را به من هدیه کن! وقتی این سخن را شنیدم لرزه بر اندامم افتاد و به شدت ترسیدم، گمان کردم بر ایشان جایز است این کار را بکنند، لباس خواهرم زینب را گرفتم، او از من بزرگ تر و عاقل تر بود و میدانست این کار عملی نمیشود. خواهرم زینب به آن مرد شامی گفت: دروغ گفتی - والله - از خود پستی نشان داده ای! نه تو حق چنین کاری داری و نه او یزید. یزید غضبناک شد و به خواهرم زینب گفت: والله تو دروغ میگویی! این کار در اختیار من است و اگر میخواستم این کار را بکنم حتماً میکردم! زینب (س) فرمود: نه، هرگز! به خدا قسم خدا چنین اختیاری را برای تو قرار نداده است. مگر آنکه بخواهی از دین ما خارج شده و به دینی غیر از دین ما درآیی! یزید وقتی این جملات را شنید عصبانی شد و برآشفت و گفت: با این حرفها روبه روی من میایستی! این پدر و برادرت بودند که از دین خارج شده اند! زینب فرمود: تو و پدر و جدت اگر هدایت شده باشید در پرتو دین خدا و دین پدر و برادر و جدم هدایت شده اید! زینب فرمود: تو امیری و تسلط داری از اینرو از روی ظلم و ستم دشنام میدهی؟ و با سلطه ای که داری زورگویی میکنی! و آنگاه ساکت شد! سپس آن مرد شامی بار دیگر درخواستش را تکرار کرد. گفت: یا امیرالمؤمنین! این دوشیزه را به من واگذار کن! یزید گفت: روی برگردان! خدا مرگ کشنده ای به تو وا دهد! سپس دستور داد زنان در خانه مستقلی مستقر شوند و علی بن حسین هم با آنان بوده و هر چه لازم دارند به همراه خود داشته باشند پس از این ماجرا زنها از مجلس یزید بیرون رفتند و وارد آن خانه شدند. همه زنان خاندان معاویه به استقبالشان آمدند و برای حسین ع نوحه و گریه کردند! و سه روز برای آن حضرت مجلس سوگواری به پا کردند!
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: وقایع دهه اول صفر