در کتاب الإرشاد به نقل از فاطمه دختر امام حسین ع نقل شده است: هنگامی که پیشِ روی یزید نشستیم، دلش به حال ما سوخت. مردی سرخ رو از شامیان برخاست و گفت: ای امیر مؤمنان! این دختر را (منظورش من بودم که دختری زیبا بودم) به من ببخش. بر خود لرزیدم و گمان کردم که این، برایشان رَواست. لباس عمّه ام زینب (س) را گرفتم و او میدانست که این، نمیشود. عمّه ام به آن مرد شامی گفت: به خدا سوگند، خطا کردی و پَستی نشان دادی. به خدا سوگند، این، نه حقّ توست و نه حقّ یزید. یزید، خشمگین شد و گفت: تو خطا کردی. این، حقّ من است و اگر بخواهمچنین کنم، میکنم. زینب (س) گفت: به خدا سوگند، هرگز! خداوند، این حق را برای تو ننهاده است، مگر آنکه از دین ما خارج شوی و به دین دیگری بگروی. یزید، از خشم، عقل از سرش پرید و گفت: با اینگونه سخن، با من رویارو میشوی؟! آنانی که از دین خارج شدهاند، پدر و برادرت هستند. زینب (س) گفت: تو و جدّ و پدرت، اگر مسلمان باشید، به دین خدا و دین پدرم و دین برادرم، هدایت شدهاید. یزید گفت: ای دشمن خدا! دروغ گفتی. زینب (س) به او گفت: تو امیری و به ستم، ناسزا میگویی و به قدرتت، [نه بُرهانت،] چیره ای. یزید، گویی خجالت کشید و ساکت شد. آن شامی، دوباره گفت: این دختر را به من ببخش. یزید به او گفت: دور شو! خداوند، به تو مرگی دهد که زندگی ات به پایان رسد![۴۳].[۴۴] .
امام محمد باقر علیه السلام، در صحنه کربلا حضور داشت و برخی سن آن حضرت را در آن هنگام چهار ساله [1] و عده ای هم دو سال [2] گفته اند و هنگامی که حضرت به همراه دیگر اسیران کربلاء وارد مجلس یزید ملعون شد؛ و پرخاشگری هایی را از یزید در مقابل پدرش امام سجاد علیه السلام مشاهده کرد. و چون امام سجاد، زین العابدین علیه السلام در مقابل سخنان زشت و ناپسند یزید ساکت نبود و جواب می داد، یزید با اطرافیان خود مشورت کرد و آنها پیشنهاد قتل حضرت را دادند. به همین جهت حضرت باقرالعلوم علیه السلام در همان سنین کودکی، پس از مشاهده چنین صحنه ای لب به سخن گشود و خطاب به یزید کرد و فرمود: ای یزید! پیشنهاد و نظریه اطرافیان تو بر خلاف نظریه ی اطرافیان فرعون می باشد، چون که آن ها در مقابل حرکت و سخن حضرت موسی و هارون علیهماالسلام، گفتند: ای فرعون! دانشمندان و جادوگران را جمع کن تا موسی و هارون را محکوم نمایند. ولیکن اطرافیان تو پیشنهاد قتل و کشتار ما را می دهند. یزید ضمن تعجب از سخنوری و استدلال این کودک خردسال، سؤ ال کرد: علت و سبب این دو نظریه مخالف در چیست؟! حضرت باقرالعلوم علیه السلام با کمال شهامت فرمود: آن ها رشید و هوشیار بودند؛ ولی این ها بی فکر و عقب افتاده اند. و سپس افزود: پیامبران و فرزندانشان را کسی نمی کشد، مگر آن که زنازاده باشد. پس از آن یزید سرافکنده شد و ساکت ماند؛ و دیگر هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.[3] .
گفتگوی تند امام زین العابدین ع و یزید
در کتاب تفسیر القمی از امام صادق نقل است: هنگامی که سرِ حسین بن علی ع و علی بن الحسین زین العابدین (ع) را دست بسته و در بند، همراه دخترانِ اسیر شده امیر مؤمنان علی (ع) نزد یزید - که خدا، لعنتش کند - آوردند، یزید گفت: ای علی بن الحسین! ستایش، خدایی را که پدرت را کُشت. علی بن الحسین (ع) فرمود: "خداوند، لعنت کند هر کس را که پدرم را کشت!". یزید، خشمگین شد و فرمان داد تا گردنش را بزنند. علی بن الحسین (ع) فرمود: «اگر مرا بکُشی، چه کسی دختران پیامبر خدا (ص) را به خانههایشان باز گردانَد، که مَحرمی غیر از من ندارند؟». یزید گفت: تو آنان را به خانه هایشان باز میگردانی. سپس سوهانی خواست و جلو آمد و با دست خود، غُل و زنجیر را از گردن امام (ع) گشود. سپس به امام ع گفت: ای علی بن الحسین! آیا میدانی از این کار، چه قصدی دارم؟ فرمود: آری. میخواهی که غیر از تو، کسِ دیگری بر من منّت نداشته باشد». یزید گفت: به خدا سوگند، این، همان چیزی است که میخواستم بکنم. سپس یزید گفت: ای علی بن الحسین! "و هر مصیبتی که به شما رسید، دستاورد خودتان است"[۴۵]. علی بن الحسین (ع) فرمود: "هرگز! این آیه در حقّ ما نازل نشده است. درباره ما، تنها این آیه نازل شده است: "مصیبتی در زمین مانند زلزله و یا در خودتان مانند بیماری به شما نمیرسد، جز آنکه پیش از آنکه ایجادش کنیم، ثبت شده است. این برای خدا آسان است، تا بر آنچه از دستتان رفت، اندوهگین نشوید و بر آنچه به شما داد، سرمستی نکنید»[۴۶]. ما کسانی هستیم که بر آنچه از دست ما برود، اندوهگین نمیشویم و بر آنچه [خدا] به ما داده است، شادی فزون از حد نمیکنیم[۴۷]. از کتاب الفتوح نقل است: علی بن الحسین زین العابدین)ع) پیش آمد تا جلوی یزید بن معاویه ایستاد و شروع به خواندن کرد: طمع نورزید که ما را خوار بدارید تا ما، بزرگتان بداریم یا آزارمان دهید تا ما از آزارتان، دست نگاه داریم. از کتاب الفتوح نقل شده است: خدا میداند که دوستتان نداریم و سرزنشتان نمیکنیم، اگر دوستمان نداشته باشید. یزید گفت: ای جوان! راست گفتی؛ اما پدرت و جدّت خواستند که فرمان روا باشند و ستایش، خدایی را که آن دو را خوار کرد و خونشان را ریخت! علی بن الحسین (ع) به او گفت: ای پسر معاویه و هند و صَخر ابو سفیان! پدران و نیاکان من، پیش از آنکه ما متولّد شویم، فرمان روا بودهاند و جدّم علی بن ابی طالب ع، در جنگ بدر و اُحُد و احزاب، پرچم پیامبر خدا (ص) را به دست داشت و پدرت و جدّت، پرچمهای کافران را به دست داشتند. سپس علی بن الحسین (ع) شروع به خواندن این شعرها کرد: چه میگویید اگر پیامبر ص به شما بگوید: شما امّت آخرین، چه کردید با عترت و خاندانم، پس از رفتن من؟ برخی از آنان، اسیرند و برخی هم خفته به خون. مزد خیرخواهی ام برای شما، این نبود که با خویشاوندانم، چنین بدرفتاری کنید!. سپس علی بن الحسین (ع) فرمود: وای بر تو، ای یزید! اگر میدانستی چه کرده ای و چه کاری با پدر و با خاندان و برادر و عموهایم کرده ای، به کوهها میگریختی و بر خاکستر میآرمیدی و از این که سر حسین، پسر فاطمه و علی را - او که امانت پیامبر خدا ص در میان شما بود - بر دروازه شهر نصب کرده باشند، فریاد و فغان میکردی. پس بشارتت باد به رسوایی و پشیمانی در فردا، آنگاه که بیتردید، مردم را در آن روز برای حساب، گرد میآورند!»[۴۸].[۴۹] .
از کتاب الملهوف نقل است: زینب دختر علی ع برخاست و گفت: ستایش، ویژه خدای جهانیان است و خداوند بر محمّد و خاندانش همگی درود فرستد! خدا، راست میگوید و اینگونه میگوید: سپس فرجام بدکاران، این شد که آیات خدا را انکار کردند و آنها را مسخره میکردند[۵۰]. ای یزید! آیا گمان بردی که بستن راهها به روی ما و سخت گرفتن بر ما و کشاندنِ ما به مانند کنیزان به هر کجا، نشانه خواریِ ما نزد خدا و کرامت خدا برای توست؟! و این، از بزرگیِ ارزش تو نزد اوست؟! پس، آنگاه که دیدی دنیا به کام توست و کارها به خواست تو میچرخد و امور، مرتّباند و فرمانراویی و حکومتی که از آنِ ماست، به تو رسیده است، به دَماغت باد انداختی و از سرِ شادی و سَرمستی، سر به این سو و آن سو چرخاندی؟! اندکی بِایست و مهلت بده! آیا سخن خدای متعال را از یاد بردهای که فرمود: و کافران نپندارند که مهلت ما به آنان، برایشان نیکوست. ما به آنها تنها برای آن، مهلت میدهیم که بر گناهان خود بیفزایند و آنان، عذابی خوار کننده دارند[۵۱]. ای فرزند آزادشدگان مکه! آیا این، عدالت است که کنیزان و زنانت را در پرده میداری و دختران پیامبر خدا (ع) را به اسارت میکشی و پردهشان را میدری و سیمایشان را آشکار میکنی و دشمنان، آنان را از این شهر به آن شهر میبرند و اهل هر منزل و آبادی، به تماشای آنان میآیند و دور و نزدیک و شریف و پست، صورتهای آنان را میبینند، در حالی که نه سرپرستی از مردانشان، با آنان است و نه حمایتگری از حامیان آنها؟ و چگونه مواظبت کسی امید برده شود که دهانش جگر پاکان را [در جنگ احد، گاز زد و] بیرون انداخت و گوشتش از خون شهیدان، روییده است؟! و چگونه کسی سایه خود را بر ما اهل بیت اندازد، درحالی که با نفرت و دشمنی و حقد و کینه به ما مینگرد؟! سپس بیآنکه احساس گناه کنی و یا این سخن را بزرگ بشماری، میگویی: [پدرانم] هلهله میکردند و فریاد شادی بر میکشیدند و میگفتند: ای یزید! سربلند و برقرار باشی! در حالی که بر دندانهای پیشِ ابا عبداللّه، سَرور جوانان بهشت، خم میشوی و با سرِ چوبدستیات بر آنها میزنی. و چگونه این را نگویی، در حالی که با ریختن خون فرزندان محمد ص و ستارگان زمین از خاندان عبد المطّلب، زخم را شکافتی و آن را از بیخ و بُن در آوردی؟! پدرانت را ندا میدهی و میپنداری که آنان را صدا میزنی! به زودی، تو هم به جایگاه آنان در خواهی آمد و آن گاه، دوست خواهی داشت که اِفلیج و گُنگ بودی تا آنچه را گفته ای، نمیگفتی و آنچه را کرده ای، نمیکردی. خدایا! حقّ ما را بستان و از آنکه بر ما ستم کرد، انتقام بگیر و خشمت را بر کسی که خونهای ما را ریخت و حامیان ما را کشت، فرود آر. به خدا سوگند، جز پوست خود را نبریدی و جز گوشت خود را نشکافتی و بر پیامبر خدا ص با بر دوش کشیدن خونهایی که از فرزندانش ریختهای و حرمتی که از خاندان و خویشانش هتک کرده ای، وارد میشوی، در آنجا که خدا، پراکندگی شان را گِرد میآورد و پریشانی شان را سامان میدهد و حقّشان را میگیرد و مپندارید کسانی که در راه خدا کشته شدهاند، مُرده هستند؛ بلکه زندهاند و نزد خدایشان روزی میخورند[۵۲]. تو را داوری خدا، طرفِ دعوا بودن محمّد ص و پشتیبانی جبرئیل، بس است و آنکه جنایت را برای تو آراست و تو را بر گردن مسلمانان سوار کرد، به زودی خواهد دانست که ستمکاران، چه بد جایگزینی بر گرفته اند و کدام یک از شما جایگاهی بدتر و سپاهی ناتوانتر دارد. اگرچه پیشامدها مرا به سخن گفتن با تو وا داشته است، اما من منزلتت را کوچک میبینم و سرزنش کردن تو را کسرِ شأن خود میدانم؛ اما چشمها اشکبارند و سینهها سوزان. هان! شگفت و بس شگفت که نجیب زادگان حزب خدا، به دست آزادشدگانِ حزب شیطان، کشته میشوند! از این دستها، خون ما میچکد و دهانشان از [دیدن] گوشت ما آب افتاده است، و آن پیکرهای پاک و پاکیزه را گرگها دهان میزنند و بقیهاش را کفتارهای ماده میخورند. اگر ما را غنیمت بگیری، به زودی خسارت میبینی، آن هنگام که چیزی جز دستاوردهای پیشفرستِ خود، چیزی نمییابی و خدایت، بر بندگان، ستمکار نیست[۵۳]. شِکوه به خداست و تکیه بر هموست. حیله ات را به کار ببند، تلاشت را بکن و همه توانت را به کار گیر؛ اما به خدا سوگند، نخواهی توانست یاد ما را [از خاطرها] پاک کنی و وحیِ ما را بمیرانی، و مهلت ما را در نمییابی و ننگت شُسته نمیشود. آیا اندیشه ات جز دروغ و سستی، و روزگارت جز روزهایی شمردنی و جمعت جز پریشانی است، آن روز که منادی ندا میدهد: «هان! لعنت خدا بر ستمکاران باد» ؟![۵۴] ستایش، ویژه خدایی است که آغازِ ما را سعادت و مغفرت، و فرجامِ ما را شهادت و رحمت، قرار داد! از خدا میخواهیم که پاداش آنان را کامل کند و افزون هم بدهد و جانشین خوبی در نبودِ آنها برای ما باشد، که او بخشنده و مهربان است و «خدا، ما را بس است و او خوبْ وکیلی است![۵۵] [۵۶].[۵۷]
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: وقایع دهه اول صفر