درامتدادتاریکی - آن روی صفحه زندگی

اگرچه با همسرم 62 سال اختلاف سنی داشتم اما تصمیم خودم را گرفته بودم، با خودم می اندیشیدم اگر در این شرایط با مردی پولدار ازدواج کنم که حاضر است منزلی 100 میلیون تومانی برایم بخرد در حق خانواده ام فداکاری کرده ام و آن ها را از این وضعیت فلاکت بار نجات می دهم ولی نمی دانستم روزگار سرنوشت مرا به گونه ای رقم زده است که ... 
زن 24 ساله که اشک های سوزانش بر روکش پلاستیکی سند ازدواجش می چکید، درحالی که بغض در گلو مانده اش ترکیده بود، به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهدگفت: روزگاری در یکی از شهرک های حاشیه تهران زندگی می کردیم اما از همان دوران کودکی هیچ گاه مانند کودکان دیگر نوازش دستان پر مهر مادرم را حس نکردم. روزهای سخت و عجیبی را می گذراندم، مادرم که از زندگی فقیرانه اش ناراضی بود به بهانه های مختلف همواره با پدرم سر ناسازگاری می گذاشت .درگیری ها ، توهین ها و کتک کاری های آن ها روزهای ناخوشی را برای من و خواهر و برادرم رقم زده بود تا این که بالاخره مادرم طلاقش را گرفت و پس از ازدواج با مردی دیگر به دنبال سرنوشت خودش رفت. آن زمان من 10 سال بیشتر نداشتم اما حال و روز پدرم را به خوبی درک می کردم این گونه بود که پدرم دست من و خواهر و برادرم را گرفت و برای ادامه زندگی عازم مشهد شد. شاید با این کار قصد داشت مادرم را به کلی فراموش کند. خلاصه خانه ای در مشهد اجاره کردیم و من که دختر بزرگ خانواده بودم تلاش کردم با آموختن مهارت های آشپزی و خانه داری اندکی آرامش به زندگی بی روحمان تزریق کنم. اگرچه پدرم با خیاطی هزینه های ما را تامین می کرد ولی آشفتگی و بی سروسامانی در زندگی ما موج می زد با وجود این، حادثه دلخراش دیگری، آن روی صفحه تلخ تر زندگی را برایمان نمایان ساخت. آن روز پدرم هنگام بازگشت به خانه تصادف کرد و یکی از پاهایش را از دست داد. از آن زمان به بعد او خانه نشین شد و ما دست نیاز به سوی مراکز خیریه دراز کردیم چرا که دیگر پدرم نمی توانست کار کند و ما در تنگنای مالی قرار گرفته بودیم. در این شرایط بود که از طریق یکی از خیریه ها مرد 86 ساله ای پیشنهاد ازدواج با مرا مطرح کرد اگرچه با مخالفت شدید پدرم روبه رو شدم اما برای رفاه حال خانواده ام حاضر شدم تا آینده خودم را تباه کنم چرا که دیگر توان دست و پنجه نرم کردن با فقر و بیچارگی را نداشتم. با قول خرید آپارتمان 100 میلیون تومانی پای سفره عقد نشستم و به زندگی مشترک با مردی تن دادم که 62 سال از من بزرگ تر بود. هنوز چند ماه بیشتر از ازدواج ما نمی گذشت که تازه فهمیدم همسرم زنان دیگری را نیز به عقد موقت خودش درآورده است. روزی نبود که زن جوان یا میان سالی مقابل منزلم سروصدا به راه نیندازد که من صیغه فلانی هستم اما مخارج زندگی ام را نمی دهد! و گاهی نیز با شکستن شیشه ها از خواب می پریدم از سوی دیگر هم پسر بزرگ همسرم که متوجه ازدواج ما شده بود مدام مرا تهدید می کرد و با ارسال پیامک های توهین آمیز مرا مستحق تصرف اموال پدرش نمی دانست. این گونه بود که با چشمانی اشکبار و در حالی که آینده ام تباه شده است، سند ازدواجم را به دست گرفتم و راهی کلانتری شدم تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی 
خراسان شماره : 19845 - ۱۳۹۷ چهارشنبه ۳۰ خرداد
 
ماجرای باند «دایی»
آن ها طوری من و دوستم را ترسانده بودند که مجبور بودیم هر کاری از ما می خواهند برایشان انجام بدهیم، در میان همه تهدیدها می دانستم آن دو جوان بزرگ سال، خلافکاران خطرناکی هستند ولی کاری از دستم ساخته نبود، از سوی دیگر هم می ترسیدم موضوع را به پلیس یا معلمان مدرسه ام گزارش بدهم چرا که در آن صورت اعضای خانواده ام در معرض خطر قرار می گرفتند و ... 
نوجوان 12 ساله در حالی که از ترس به آغوش عمه اش پناه برده بود، ملتمسانه از ماموران انتظامی می خواست او را ببخشند چرا که دو جوان خلافکار او را مجبور به انجام کارهای خلاف کرده بودند. این نوجوان که تصمیم گرفته بود همه ماجرا را برای پلیس تعریف کند در میان هق هق گریه به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: 10 ساله بودم که پدر و مادرم مسیر دادگاه و پاسگاه را در پیش گرفتند تا این که بالاخره از یکدیگر جدا شدند. در این میان من و خواهر سه ساله ام نیز آواره شدیم. پدر و مادرم به خاطر لجبازی با یکدیگر اهمیتی به من نمی دادند، با آن که سعی می کردم درس هایم را بخوانم اما همیشه با چهره ای غم آلود و چشمانی اشکبار راهی مدرسه می شدم. هنگامی که زنگ آخر کلاس به صدا در می آمد گویی همه غصه های عالم بر سرم می ریخت چرا که در تردید بودم نزد پدرم بروم یا آن روز را در کنار مادرم سپری کنم. با آن که خواهر کوچکم نزد مادرم زندگی می کرد، من برای رهایی از این سرگردانی به منزل عمه ام رفتم. او از حدود یک سال پیش سرپرستی مرا به عهده گرفت تا این که مدتی قبل وقتی با یکی از دوستانم عازم مدرسه بودیم، دو جوان بزرگ سال که یکی از آن ها خودش را دایی معرفی می کرد و دیگری خودش را فرمانده می دانست، جلوی ما را گرفتند و از ما خواستند تا بسته های مواد مخدر و شیشه های مشروب را داخل کیفمان بگذاریم و به افراد دیگری در همان نزدیکی تحویل بدهیم. اگرچه من خیلی ترسیده بودم و می دانستم این یک کار خلاف است اما آن جوان (دایی) مرا تهدید کرد که از وضعیت خانواده ام خبر دارد و اگر شیشه های مشروب را به فرد مد نظر او ندهم به خانواده ام آسیب می رساند. او حتی دوستم را تهدید کرد که او را نیز آزار می دهد. من در یک لحظه به یاد خواهر کوچکم افتادم که با مادرم زندگی می کرد، با خودم گفتم اگر او آدرس مادرم را پیدا کند و بلایی سر خواهرم بیاورد نمی توانم کاری برای آن ها انجام بدهم به همین خاطر از تهدیدهای «دایی» ترسیدم و موضوع را از همه پنهان کردم. چند روز بعد معلم مدرسه متوجه موضوع شد و شیشه مشروب را از کیفم بیرون آورد و موضوع را به ماموران انتظامی اطلاع داد. شایان ذکر است این نوجوان مشخصاتی را که از خلافکاران داشت به پلیس ارائه داد و دقایقی بعد ماموران انتظامی با دستور سرهنگ توفیق حاجی زاده (رئیس کلانتری الهیه) وارد عمل شدند و با دستور قضایی مرد معروف به «دایی» را در حالی دستگیر کردند که مقداری مشروبات الکلی و مواد مخدر نیز از منزل وی کشف شد و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
خراسان شماره : 19837 - ۱۳۹۷ يکشنبه ۲۰ خرداد
 
فرار مرد سپیدموی!

سال ها قبل وقتی دیگر کارد به استخوانم رسید و نتوانستم توهین ها و بی مهری های اعضای خانواده ام را تحمل کنم، تصمیم گرفتم به دور از چشمان همسر و فرزندانم در گوشه ای از این شهر بزرگ به تنهایی زندگی کنم تا آن ها با دیدن وضعیت من خجالت نکشند و من هم به دنبال سرنوشت خودم بروم اما ...
پیرمرد سپیدمویی که گویی سینه اش مالامال از غم های روزگار است درحالی که بیان می کرد من معتادی ولگرد نیستم بلکه کارگری بازنشسته ام که هنوز برای امرار معاش خانواده زحمت می کشم، مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد نشست و گفت: اگرچه مرا در اجرای طرح معتادان متجاهر و ولگرد دستگیر کرده اند اما من با آن که مواد مخدر مصرف می کنم و زندگی آشفته ای دارم، معتادی ولگرد نیستم بلکه سرنوشت و تلخی های روزگار کارم را به این جا رسانده است. مرد60 ساله با آهی حسرت بار ادامه داد: 23 سال از روزهای زیبای جوانی ام را در یکی از کارخانه های مواد لبنی مشهد گذراندم، آن روزها جعبه های سنگین شیشه های شیر را در کارخانه جابه جا می کردم تا این که آرام آرام بیماری عجیبی در انگشتانم احساس کردم. آن زمان شیر پاستوریزه در شیشه های سنگین داخل جعبه های پلاستیکی توزیع می شد و انگشتان من نیز به خاطر بلند کردن جعبه های شیر حالت خمیدگی در جهت مخالف به خود گرفته بود، احساس می کردم دیگر انگشتانم قدرت خود را از دست داده اند اگرچه با توصیه های پزشکان انواع داروها را مصرف می کردم اما به پیشنهاد یکی از همکارانم برای کاستن درد انگشتانم به مصرف تریاک روی آوردم. طولی نکشید که دیگر در دام این مواد افیونی گرفتار شدم و نتوانستم به کارم ادامه بدهم. این بود که بعد از 23 سال کارگری و با حقوق ناچیزی بازنشسته شدم اما به مصرف مواد در منزل ادامه دادم، این درحالی بود که فرزندانم بزرگ شده بودند و مرا به خاطر مصرف مواد مخدر سنتی تحقیر می کردند و به توهین و فحاشی می پرداختند. رفتار همسرم نیز به کلی تغییر کرده بود تا جایی که دخترانم از من شکایت کردند و مرا به خاطر کمبود عاطفه در زندگی شان پای میز محاکمه کشاندند. با آن که من خانواده ام را دوست داشتم و حقوق بازنشستگی ام را به طور کامل به آن ها می دادم و برای تامین هزینه های مواد مصرفی خودم کارگری می کردم اما بداخلاقی ها و الفاظ رکیک آن ها نسبت به من شدت گرفت تا جایی که آن ها غذاهای مانده را به من می خوراندند که تا چند روز بیمار می شدم. این گونه بود که 10 سال قبل تصمیم به ترک منزل گرفتم تا آن ها با دیدن وضعیت آشفته من خجالت زده نشوند. از آن روز به بعد در یک کارواش مشغول کار شدم اما به خاطر وضعیت وخیم انگشتانم به مصرف تریاک ادامه دادم. با وجود این ماهانه 800 هزار تومان برای اجاره منزل اعضای خانواده ام می پردازم و تنها پسرم نیز هر وقت نیاز به پول پیدا می کند، یاد پدرش می افتد و سراغی از من می گیرد. من هم فقط برای آن که هر از گاهی پسرم را در آغوش بگیرم و به چشمانش خیره شوم مقداری از پول کارگری را برای او پس انداز می کنم. با وجود این دلم برای چهار دختر و همسرم خیلی تنگ شده است، کاش...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

خراسان شماره : 19838 - ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۱ خرداد
 
آینده دخترم...!

اگر همان روزی که به دروغ گویی ها و پنهان کاری های گذشته همسرم پی بردم ماجرا را برای مادرم بازگو می کردم و در همان دوران عقد از او جدا می شدم، امروز دیگر با یک دختر پنج ساله آواره و سرگردان نبودم و خلافکاری ها و ارتباطات نامشروع همسرم را با زنان غریبه و حتی نزدیکانم نمی دیدم به طوری که ...
زن 27 ساله که با چهره ای نادم و هزاران اما و اگر پا به کلانتری گذاشته بود تا در پناه قانون قرار بگیرد در حالی که بیان می کرد همسرم لوازم زندگی ام را به مکان نامعلومی برده است و مرا تهدید به طلاق توافقی می کند، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری 24 میرزا کوچک خان مشهد گفت: وقتی پدرم فوت کرد مادرم با فروش منزل پدری، یک واحد آپارتمان خرید تا مقداری از پول فروش منزل را برای تحصیل من و دو خواهر دیگرم هزینه کند. این درحالی بود که خواهر بزرگ ترم ترک تحصیل کرد اما من وارد دانشگاه شدم.
حدود دو سال از سکونتمان در واحد آپارتمانی می گذشت که روزی همسایه طبقه دوم واسطه خواستگاری از من شد. اگرچه خیلی دوست داشتم به تحصیلاتم ادامه بدهم اما نمی دانم با چه انگیزه ای تصمیم به ازدواج گرفتم درحالی که هنوز خواهر بزرگ ترم مجرد بود. شب خواستگاری جوانی که 13 سال از من بزرگ تر بود، به همراه زنی به خواستگاری ام آمد و این گونه قرار و مدارهای ازدواج گذاشته شد. هنوز یک هفته بیشتر از مراسم عقدکنان نمی گذشت که فهمیدم همسرم قبلا ازدواج کرده و همسرش را طلاق داده است.
صادق هم این موضوع را انکار نکرد و مدعی شد سه ماه بعد از عقد همسرش از او طلاق گرفته است. وقتی این پنهان کاری بزرگ همسرم فاش شد دیگر اعتمادم را از دست دادم و به تحقیق درباره او پرداختم.
 آن جا بود که فهمیدم صادق مردی معتاد و سابقه دار است که با زنان غریبه نیز ارتباط شیطانی دارد و تازه فهمیدم زنی که به همراه او به خواستگاری ام آمده بود، زن مطلقه ای است که با همسرم ارتباط داشت. هر روز پنهان کاری های همسرم بیشتر فاش می شد تا جایی که فهمیدم همسر سابق او نیز به خاطر همین خلافکاری ها از او طلاق گرفته است.
با وجود این من هم در اشتباهی بزرگ تر همه این مسائل را از مادرم پنهان کردم تا دچار نگرانی نشود و از سوی دیگر احتمال می دادم شاید بتوانم صادق را به مسیر درست زندگی بازگردانم به همین خاطر همه چیز را فراموش کردم و به زندگی با او ادامه دادم ولی همسرم دست از ارتباط با زنان غریبه برنداشت تا جایی که این ارتباطات شیطانی او به طرف نزدیکانم نیز کشیده شد.
او با خودرو مسافرکشی می کرد و حتی هنگامی که زنی سوار خودرواش بود پاسخ تلفن هایم را نمی داد. پدر و مادر صادق و برادر بزرگش نیز طلاق گرفته بودند و این موضوع در خانواده آن ها شایع بود اما من از تنهایی و بی کسی دختر کوچکم می ترسیدم. درگیری های ما هر روز شدت می گرفت تا این که من دست دخترم را گرفتم و به خانه مادرم رفتم.
 در همین روزها صادق نیز با همدستی برادرانش وسایل منزلم را به مکان نامعلومی برده و تهدیدم می کند که با گذشت از حق و حقوقم به صورت توافقی از او جدا شوم. او می گوید تو چیزی کم نداری ولی به حرف من گوش نمی کنی در حالی که زنان غریبه به من «چشم» می گویند و فهمیده هستند! کاش او فقط معتاد بود و با زنان دیگر ارتباط نداشت و این گونه آینده دخترم در تاریکی قرار نمی گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

خراسان شماره : 19839 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۲۲ خرداد
 
حق سکونت ...!
روزی که در مشهد عاشق «آیدا» شدم، چشم و گوشم را بستم و هر شرایطی را برای ازدواج با او پذیرفتم. آن زمان هیچ وقت فکر نمی کردم امضایی را که پای شروط مندرج در سند ازدواج می کنم، روزی برایم دردسرساز خواهد شد و احتمال دارد یکی از همین شروط زندگی مرا به نابودی بکشاند و ...
مرد جوان در حالی که بیان می کرد در این شهر غریب کسی را ندارم تا سنگ صبورم باشد و از متلاشی شدن زندگی ام جلوگیری کند، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: 27 سال قبل در یکی از شهرهای زیبا و بندری جنوب کشور دیده به جهان گشودم.
 پدرم خیاط بود و در مغازه کوچکش تار و پود عشق و زندگی را به هم می دوخت تا ما در آسایش و آرامش زندگی کنیم. من هم که اوقات فراغت را در کنار پدرم می گذراندم آرام آرام به شغل خیاطی علاقه مند شدم و در کنار تحصیل به پدرم نیز کمک می کردم به همین خاطر شغل پدر را پیشه کردم و زمانی در مقطع متوسطه تحصیلاتم را به پایان رساندم که یک خیاط حرفه ای شده بودم.
 وقتی دفترچه اعزام به خدمت را گرفتم فهمیدم که باید دوران سربازی را در مشهد سپری کنم این گونه بود که کوله بار سفر را بستم و برای گذراندن خدمت سربازی عازم مشهد شدم. مدتی بعد با چند تن دیگر از هم خدمتی هایم که از شهرهای مختلف کشور بودند دوست شدم و اوقات بیکاری را با آن ها به تفریح و گشت و گذار در مناطق ییلاقی حاشیه شهر می پرداختم تا این که در یکی از روزهای تعطیلی وقتی به منطقه طرقبه رفته بودیم عاشق نگاه های جذاب دختری شدم که دیگر نمی توانستم چشم از او بردارم. از آن روز به بعد ارتباط تلفنی و ملاقات های گاه و بی گاه من و «آیدا» آغاز شد. 
دیگر به او دل باخته بودم که خدمت سربازی ام به پایان رسید. همه دوستانم از این موضوع خوشحال شدند اما من نگران دوری از آیدا بودم. ماجرای ازدواج با آیدا را با خانواده ام در میان گذاشتم اما آن ها به شدت با این ازدواج مخالفت کردند. با وجود این، چشم و گوشم را بستم و پای سفره عقد نشستم. 
شرط اصلی آیدا این بود که من در مشهد ساکن شوم چرا که تحمل دوری از خانواده اش را ندارد من هم حق سکونت را به او دادم و بدین ترتیب زندگی مشترک ما در حالی آغاز شد که نمی توانستم شغل مناسبی داشته باشم. مشکل مالی آن قدر زندگی ام را تحت تاثیر قرار داده بود که به ناچار برای تامین آینده پسر کوچکم به کارگری روی آوردم اما باز هم دست خالی به خانه بازمی گشتم. 
تا این که به پیشنهاد پدرم تصمیم گرفتم تا با زندگی در جنوب کشور کنار پدرم مشغول کار شوم اما آیدا از این موضوع بسیار عصبانی شد و پسر 2.5 ساله ام را از شدت خشم به زمین انداخت.
 این موضوع درحالی به درگیری بین ما انجامید که آیدا فرزندمان را برای انتقام از من به شدت کتک می زد. در این شرایط پسرم را نزد خانواده ام بردم و برای راضی کردن همسرم به مشهد بازگشتم ولی برادران آیدا به خاطر این کار مرا هدف ضرب و جرح قرار دادند و ...
من زندگی ام را دوست دارم اما ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی 
خراسان شماره : 19840 - ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۳ خرداد
 
مرگ غریبانه!
امروز که آواره و سرگردان شده ام مانند همیشه در کنار مرقد مطهر امام رضا(ع) اشک می ریزم و با او درددل می کنم چرا که دیگر نه از نظر قانونی حرفم به جایی می رسد و نه کسی در این شرایط مرا حمایت می کند با وجود این سخت ترین لحظات زندگی یک انسان زمانی است که خیانت های وحشتناک و بی رحمی های نزدیکانش را آن هم برای به دست آوردن پول های نامشروع به تماشا بنشیند و ...
زن 45 ساله در حالی که صورت خیس شده از اشک های غلتان را با گوشه چادرش می پوشاند، دادخواست شکایت از همسرش را روی میز کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گذاشت و با بیان این که در روزهای آوارگی خیلی وقت ها به همراه پسر 12 ساله ام گرسنه به خواب رفته ایم در تشریح ماجرای زندگی اش گفت: 14 سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد نشستم. آن روزها در یکی از روستاهای شمال غربی کشور زندگی می کردیم و من، همسرم را تا لحظه جاری شدن خطبه عقد ندیده بودم اگرچه «سلیم» نیز اهل همان منطقه بود و تفاوت فرهنگی نداشتیم اما نمی دانم چرا از همان آغاز زندگی مشترک، همسرم سر ناسازگاری گذاشت. او خیلی وقت ها سر کار نمی رفت و ما دچار مشکلات مالی می شدیم به طوری که پدرم مجبور بود هزینه های زندگی ما را تقبل کند. این وضعیت به حدی رسید که روزی «سلیم» به بهانه پیدا کردن شغل مناسب از من خواست به مشهد مهاجرت کنیم با آن که دوری از خانواده خیلی برایم سخت بود و من خانواده ام را که سنگ صبورم بودند از دست می دادم اما وقتی به زندگی در مجاورت حرم امام رضا(ع) می اندیشیدم دلم آرام می گرفت. به طوری که گویی همه غم هایم به پایان می رسید، خلاصه در حاشیه شهر مشهد ساکن شدیم و ماه ها و سال ها را با هر سختی و بدبختی بود پشت سر می گذاشتیم. دیگر 30 سال از زندگی مشترکمان می گذشت و سه فرزندم به خانه بخت رفته بودند و تنها پسر 12 ساله ام نزد ما زندگی می کرد تا این که خبر رسید پدرم به شدت بیمار شده است. با اجازه شوهرم او را از زادگاهم به مشهد آوردم تا بتوانم بهتر از او مراقبت کنم اما مدتی بعد سلیم با چرب زبانی و مهربانی های ساختگی وکالتی از پدرم گرفت تا با فروش منزل او در شمال غربی کشور پول آن را بین ورثه تقسیم کند و بخشی دیگر از پول فروش ساختمان را برای درمان و تهیه داروهای پدرم بپردازد. اما او در خیانتی آشکار با فروش منزل پدرم منزلی در مشهد به نام خودش خریداری کرد و با بی رحمی تمام پدرم را به خانه سالمندان فرستاد. به طوری که او در این شهر غریب و در حالی که از پرداخت هزینه های درمان ناتوان بود در گوشه خانه سالمندان جان سپرد.
از آن روز به بعد خواهر و برادرانم که فکر می کردند من با همدستی همسرم پول آن ها را بالا کشیده ام مرا از خودشان طرد کردند. از سوی دیگر من و سلیم به خاطر همین موضوع طوری با یکدیگر درگیر شدیم که او من و پسرم را از خانه بیرون انداخت و این گونه آواره و سرگردان شدم با وجود این و در حالی که سواد ندارم از همسرم شکایت کردم و برای دلتنگی هایم باز هم در کنار مرقد مطهر امام رضا(ع) اشک می ریزم تا شاید ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
خراسان شماره : 19841 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۴ خرداد
 
شناسنامه سیاه !
وقتی شناسنامه «لطیف» را در یک فرصت مناسب به چنگ آوردم و آن را ورق زدم چیزی نمانده بود که قلبم از حرکت بایستد یعنی من به همین راحتی فریب خورده بودم؟! اتاق دور سرم می چرخید، باورم نمی شد که دل باخته کسی بودم که دوبار ازدواج کرده و نام دو فرزند 10 و 12 ساله نیز بر شناسنامه سیاه شده اش نقش بسته بود. با آن چه می دیدم دستانم به لرزه افتاد تا این که ...
دختر 14 ساله که با تلاش پلیس و همکاری دختر خاله اش از چنگ مردی حیله گر رها شده بود، در حالی که بیان می کرد نمی دانستم با این رفتارهای ساده لوحانه زندگی خود و خانواده ام را نابود می کنم، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری نجفی مشهد گفت: در کلاس نهم مقطع اول متوسطه تحصیل می کردم و جزو دانش آموزان ممتاز مدرسه بودم اما داشتن یک گوشی تلفن هوشمند برایم به آرزو تبدیل شده بود چرا که وقتی دوستانم به طور پنهانی گوشی های خودشان را به یکدیگر نشان می دادند یا از شبکه های اجتماعی سخن می گفتند، حس کنجکاوی من نیز برانگیخته می شد تا بدانم در این شبکه های اجتماعی چه می گذرد.  با وجود این خانواده ام به شدت با خرید گوشی مخالفت می کردند تا این که روزی یک دستگاه گوشی بدون استفاده ای را که در منزل داشتیم در میان لوازم شخصی ام پنهان کردم و با پول های توجیبی ام یک سیم کارت خریدم. این گونه بود که به طور مخفیانه و دور از چشم پدر و مادرم وارد تلگرام شدم. 
در همین روزها جوانی که خود را ساکن یکی از روستاهای شمال کشور معرفی می کرد، پیامکی عاشقانه برایم فرستاد. من که دیگر همه افکارم درگیر پیامک او شده بود پاسخش را دادم و بدین ترتیب ارتباط من و لطیف در حالی آغاز شد که او خود را جوانی 23 ساله و مجرد معرفی کرده بود. 
حدود دو ماه از این ارتباط تلفنی می گذشت تا این که روزی از من خواست خودم را آماده رفتن به شمال کشور بکنم. او می گفت بلیت سفر تهیه کرده و قصد دارد با من ازدواج کند. من هم که نوجوانی ناآگاه بودم و ذهنم در شبکه های اجتماعی منحرف شده بود بعد از تعطیلی مدرسه به محل قرار با او رفتم اما آن چه را می دیدم باورم نمی شد. 
لطیف مردی زشت رو و مسن بود اما نمی دانم چرا باز هم به او اعتماد کردم، او در پایانه مسافربری گفت: «اگر کسی درباره نسبت ما سوال کرد بگویم خواهرزاده لطیف هستم!»
او مرا نزد خانواده اش در یک روستای دور دست برد و 10 روز مرا در آن جا پنهان کرد بدون آن که با خانواده ام تماسی داشته باشم. در این مدت فقط چند بار با دخترخاله ام تماس گرفتم ولی می ترسیدم خانواده ام از ماجرا مطلع شوند. خواهران لطیف مرا به آرایشگاه بردند و قرار بود به عقد موقت لطیف دربیایم.
با شنیدن این حرف به لطیف مشکوک شدم چرا که شنیده بودم دختران صیغه نمی شوند به همین خاطر وقتی همه از خانه بیرون رفتند در خانه آن ها به جست و جو پرداختم تا این که شناسنامه لطیف را پیدا کردم. او دو فرزند دختر داشت و خودش هم 40 ساله بود. وحشت زده قصد فرار داشتم اما در آن روستا وسیله نقلیه ای وجود نداشت تا این که خانواده ام با تلاش پلیس و همکاری دختر خاله ام مرا پیدا کردند و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
خراسان شماره : 19842 - ۱۳۹۷ يکشنبه ۲۷ خرداد
 
نجات از مرگ

از این زندگی خسته شده ام! دیگر نمی خواهم زنده بمانم، پنج ماه است جانم را به لبم رسانده اند و ...
زن 45 ساله در حالی این جملات را بر زبان جاری می کرد که به قصد خودکشی بالای پل هوایی عابر پیاده ایستاده بود. خیلی زود خبر تلخ اقدام به خودکشی این زن در بی سیم های پلیس پیچید و گروهی از ماموران انتظامی به دستور سرهنگ حمیدرضا علایی (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) عازم بولوار وحدت شدند تا از وقوع یک سانحه دلخراش جلوگیری کنند. دقایقی بعد با گفت وگوهایی که بین زن 45 ساله و مددکار اجتماعی کلانتری صورت گرفت، ناگهان زن میان سال از خودکشی منصرف شد و درحالی که مشاور کلانتری کنارش قرار گرفته بود از پل عابر پیاده پایین آمد و به کلانتری انتقال یافت. این زن 45 ساله که گویی کوهی از غم را بر دوش می کشید بعد از آن که احساس آرامش کرد، در تشریح ماجرای زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: خیلی دوست داشتم در کنار همسر اول و فرزندانم به زندگی ادامه بدهم اما اختلافات خانوادگی ما با دخالت های خانواده همسرم به جایی رسید که دیگر نمی توانستم آن شرایط را تحمل کنم. با آن که صاحب دو فرزند بودم و 18 سال از آغاز زندگی مشترکمان می گذشت، مهر طلاق بر شناسنامه ام جا خوش کرد و بدین ترتیب در حالی از همسرم جدا شدم که مجبور بودم پسرم را نزد خودم نگه دارم. آن زمان در تهران زندگی می کردیم و من برای آن که از خانواده همسرم دور شوم، بار و بندیلم را بستم و به همراه پسرم راهی مشهد شدم ولی در این جا نتوانستم شغل مناسبی بیابم تا هزینه های زندگی ام را تامین کنم. به همین دلیل مبلغ مهریه ای را که از همسرم دریافت کرده بودم، به همراه نفقه ای که برای فرزندم می پرداخت آرام آرام خرج کردم. سه سال از ماجرای طلاقم می گذشت تا این که همسر سابقم از دادن نفقه به پسرم سرباز زد و من هم به ناچار او را راهی تهران کردم تا با پدرش زندگی کند. در همین روزها به پیشنهاد بنگاه دار محله با مرد بازنشسته ای ازدواج کردم تا حداقل از این وضعیت رها شوم. پاییز سال گذشته «عیسی» در حالی به من قول ازدواج دایم داد که مدعی بود فقط یک زن دارد که در مشهد زندگی می کند اما بعد از دو ماه ، دو زن دیگرش را لو داد. در این میان یکی از همسران عیسی وقتی متوجه ماجرای ازدواج شوهرش با من شد، شرط ادامه زندگی با او را به طلاق من گره زد. در همین وضعیت همسرم با جعل سند، صیغه نامه یک ساله ای را که مدعی بود از محضر ازدواج آورده است به من داد و من هم به خاطر اعتماد بیش از حد به او آن را امضا کردم ولی از پنج ماه قبل، او دیگر هیچ هزینه ای برای زندگی به من نپرداخت و مرا برای گرفتن طلاق کتک می زد و تحت فشار قرار می داد. با وجود این من برای حفظ آبروی خودم صبر کردم و با آن که همسرم بعد از من با زن دیگری نیز ازدواج کرده است، طلاق نگرفته ام. اکنون نیز فهمیده ام او هفت زن دارد و مدام مرا برای گرفتن طلاق تهدید می کند و به جز تجدید فراش به چیز دیگری نمی اندیشد.
کار به جایی رسید که مجبور شدم برای رهایی از این وضعیت، دست به خودکشی بزنم و ... شایان ذکر است با راهنمایی مددکار اجتماعی و دستور رئیس کلانتری میرزا کوچک خان، این زن میان سال به مراکز روان شناسی و مشاوره پلیس خراسان رضوی هدایت شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

خراسان شماره : 19843 - ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۸ خرداد
 
گرفتار در مرداب تاریکی
ستون در امتداد تاریکی صفحه حوادث روزنامه خراسان را همواره مطالعه می کردم، در واقع علاقه خاصی به ماجراهای واقعی این ستون داشتم. هر روز که سرگذشت دخترانی را می خواندم که قربانی عشق های خیابانی شده بودند با غروری خاص زیر لب می گفتم: «چه آدم هایی در این دنیا پیدا می شوند که به همین راحتی فریب انسان های شیطان صفت را می خورند!» اما هیچ گاه تصور نمی کردم که روزی من هم قربانی همین عشق های شیطانی خواهم شد و سرگذشتم در ستون «در امتداد تاریکی» روزنامه خراسان، درس عبرت دیگران می شود...
دختر 22 ساله با بیان این اظهارات و درحالی که خود را گرفتار در مرداب تاریکی ها می دانست، با چشمانی اشکبار به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: دختری زرنگ، درس خوان و سر به راه بودم به طوری که همه فامیل مرا به عنوان الگویی از خوبی ها به دخترانشان معرفی می کردند. 
در این میان خاله ام به موفقیت های پی در پی من پس از ورود به دانشگاه غبطه می خورد و همیشه تلاش و پشتکار مرا به رخ دخترش می کشید. او دختری هم سن و سال من داشت که نه تنها ترک تحصیل کرده   بلکه بر اثر ارتباط های خیابانی با پسران، قدم در بی راهه گذاشته بود تا جایی که خاله ام در مهمانی ها همیشه آه می‌کشید و حسرت داشتن دختری همانند مرا داشت. 
مادرم نیز با سربلندی سرش را بالا می گرفت و از تعریف و تمجیدهای بستگان لذت می برد. احساس دورویی و نفرت را در چشمان دختر خاله ام می دیدم اما به خاطر این که به خاله ام علاقه زیادی داشتم، دلم به حالش سوخت و تصمیم گرفتم با دوستی و رفاقت با «خاطره» او را از این منجلاب فساد دور کنم. این بود که روزی با خاطره همراه شدم، درحالی که او قصد داشت به دیدار یکی از دوست پسرانش برود. آن جا خاطره مرا به کامران معرفی کرد که همراه دوست پسرش به محل قرار آمده بود. 
خاطره ادعا کرد کامران ومجید دوستان صمیمی و قدیمی یکدیگر هستند. آن روز کامران با تمجید از من، مرا فرشته زیبایی خواند که راه آسمان را گم کرده و در زمین فرود آمده است. بعد از آن ماجرا دیگر افکارم درگیر تعریف و تمجیدهای کامران شد. به طوری که در کارگاه خیالم او نیز زیباترین تصویری بود که بر تار و پود زندگی ام نقش می بست. 
من نیز که احساس می کردم دلباخته کامران شده ام او را جوانی موقر، ساده و دوست داشتنی می دانستم. این گونه بود که پس از مدتی ارتباط تلفنی آرام آرام به او اعتماد کردم و قلب و روحم را به او سپردم. دیگر در عمق تاریکی ها قدم گذاشته بودم و آن دختر درس خوان و منظم نبودم، به خاطر دیدارهای حضوری و رفت و آمدهای گاه و بی گاه با کامران مجبور بودم دروغ های زیادی را برای خروج از منزل سرهم کنم چرا که نمی خواستم کامران از من دلگیر شود. 
قرار بود همزمان با شکفتن گل های بهاری او به خواستگاری‌ام بیاید اما فصل ها از پی هم می گذشتند و او هر بار به بهانه‌های واهی مرا از خودش دور می کرد به طوری که دیگر حتی پاسخ تلفن ها و پیامک هایم را نمی داد.
 من که آدرس مشخصی از او نداشتم به ناچار سراغ خاطره رفتم، آن جا بود که دختر خاله ام با پوزخندی تلخ گفت: کامران از مدت ها قبل قصد داشت با من ارتباط برقرار کند اما من شرط دوستی با او را رسوایی تو قرار دادم، می خواستم انتقام تمام سرزنش هایی را بگیرم که به خاطر تو از مادرم شنیده بودم به همین خاطر زمینه آشنایی تو با کامران را فراهم کردم و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی 
خراسان شماره : 19844 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۲۹ خرداد
 
اعتیاد بدبختم کرد
یک لحظه غفلت و عصبانیت زندگی ام را برای دومین بار از هم پاشید. اگر حتی برای لحظه ای خودم را کنترل می کردم و درست می اندیشیدم، شاید این فاجعه رخ نمی داد و من هم با دستانی بسته در چنگ قانون نبودم البته وقتی به گذشته می اندیشم ریشه واقعی این حادثه تلخ را در ماجرای اعتیادم می بینم و ...
زن 27 ساله در حالی که بیان می کرد به خاطر ترس از افشای راز مرگ پسرم مجبور به دروغ گویی شدم، پس از آن که حقیقت ماجرا را در حضور قاضی علی اکبر احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) و کارآگاه نجفی (افسر پرونده) در محل ارتکاب جنایت فاش کرد، گریه کنان به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت:از همان دوران کودکی، دختری بازیگوش و سر به هوا بودم و فقط با دوستانم بازی می کردم و به درس و مدرسه علاقه ای نداشتم. به همین دلیل  در کلاس اول راهنمایی ترک تحصیل کردم و به بازیگوشی هایم ادامه دادم. پدرم کاسبی دوره گرد بود و به انگشتر و ساعت فروشی اشتغال داشت. 19 سال بیشتر نداشتم که با پسر یکی از بستگان مادرم ارتباط برقرار کردم البته خانواده هایمان از روابط تلفنی ما مطلع بودند. تا این که او بعد از پایان خدمت سربازی، در شرکت برادرش مشغول کار شد و ما به درخواست بزرگ ترها با یکدیگر ازدواج کردیم و خیلی زود صاحب فرزند شدیم به طوری که چهار فرزندم هر کدام کمتر از دو سال با یکدیگر اختلاف سنی دارند و بزرگ ترین آن ها هم اکنون هفت ساله است. اما روزگار تلخ و بدبختی های من از آن جا آغاز شد که در محله خواجه ربیع با زنی آشنا شدم که معتاد به مواد مخدر صنعتی بود. رفت و آمد پنهانی آن زن به منزل ما موجب شد تا من هم به استعمال مواد مخدر روی بیاورم. آن زن که در همسایگی ما سکونت داشت زمانی که همسرم سر کار می رفت به منزل ما می آمد و با یکدیگر شیشه مصرف می کردیم. دیگر آلوده مواد افیونی شده بودم و برای تامین هزینه های اعتیادم مجبور می شدم بخشی از هزینه ها و مخارج زندگی را به آن زن بدهم تا برایم شیشه تهیه کند. حدود سه سال قبل بود که بالاخره همسرم متوجه اعتیادم شد و اختلاف خانوادگی ما به خاطر همین موضوع شدت گرفت، همسرم نمی توانست شرایط اسفبار مرا تحمل کند پس از من خواست بین فرزندان یا مواد مخدر یکی را انتخاب کنم. در این اوضاع و احوال من با حالت قهر منزل را ترک کردم و در حالی که همسرم از من شکایت کرده بود به منزل پدرم رفتم. در همین گیر و دار و کشمکش ها او فرزندانم را به بهزیستی سپرد اما من هنوز عاشق مواد مخدر بودم. حدود 18 ماه از این ماجرا می گذشت که دلم برای فرزندانم تنگ شد و تصمیم گرفتم زندگی ام را دوباره آغاز کنم، این بود که برای دیدن فرزندانم به بهزیستی رفتم اما آن ها مرا راهنمایی کردند که نمی توانم فرزندانم را ببینم و باید برای سرپرستی آن ها مراحل قانونی را طی کنم. دوباره اعتیادم را به همراه همسرم ترک کردم تا این که از چهار ماه قبل سرپرستی فرزندان مان را به عهده گرفتیم و با هم آشتی کردیم اما نمی دانم چرا به خاطر یک لحظه عصبانیت و با زدن یک لگد پسر کوچکم را به طرز وحشتناکی کشتم و ...
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی
خراسان شماره : 19846 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۳۱ خرداد

اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷ | 19:22 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |