درامتدادتاریکی - عاشقی ناگهانی!

می دانم پدر و مادرم از این که تنها پسرشان با زنی مطلقه ازدواج کند، وحشت دارند. آن ها نگران آینده من هستند و نمی خواهند عروس شان زن مطلقه باشد اما ماجرای پنهانی در زندگی من وجود دارد که از افشای آن نزد پدر و مادرم ابا دارم، شاید هم آن قدر عاشق شده ام که این راز پنهانی را دستاویزی برای ازدواج با زن مورد علاقه ام یافته‌ام چرا که ...
جوان 27 ساله وقتی به چشمان اشک آلود پدر و مادرش نگاهی انداخت و موجی از اضطراب و نگرانی را در چهره عزیزترین افراد خانواده اش دید، با ایما و اشاره از مشاور کلانتری درخواست کرد که بدون حضور پدر و مادرش، رازی را افشا کند. این گونه بود که صبح روز بعد، جوان 27 ساله با ظاهری آراسته و در حالی که بر خواسته اش اصرار می ورزید، مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری الهیه مشهد نشست و با چهره ای حق به جانب گفت: وقتی در رشته مدیریت دانش آموخته شدم و خدمت سربازی را به پایان رساندم چندین ماه در پی یافتن شغلی مناسب بودم، به همین دلیل هیچ گاه به ازدواج فکر نکردم. با آن که بسیاری از دوستان و اطرافیانم زندگی مشترک خود را از سال ها قبل آغاز کرده بودند ولی من معتقد بودم تا زمانی که از بیکاری رها نشوم باید دور ازدواج را خط بکشم. خلاصه چندین ماه بعد با معرفی یکی از آشنایانم در بخش حسابداری یک شرکت مشغول کار شدم. آن روز از شدت خوشحالی حال عجیبی داشتم، لباس های مرتبی پوشیدم و با ظاهری کاملا آراسته وارد شرکت شدم اما در همان لحظه ورود، چهره زیبای منشی شرکت مرا در جایم میخکوب کرد به طوری که برای چند لحظه به توران خیره شده بودم. چند لحظه بعد صدای آرام و دلنشین او رشته افکارم را برید که مرا دعوت به نشستن می کرد. آن روز حالم مانند بیمار روانی بود که به هر سو می نگریستم جمال او را می دیدم. دیگر دلباخته توران شده بودم و از هر فرصتی برای گفت و گو با او استفاده می کردم. او هم که متوجه عشق من شده بود با ابراز علاقه به من، ماجرای طلاق از همسرش را بازگو کرد. مدت کوتاهی از این آشنایی نمی گذشت که رابطه ما به خلوت های پنهانی کشید. چند ماه بعد توران که نگران بارداری اش شده بود برای اطمینان خاطر به آزمایش های پزشکی روی آورد و از من نیز خواست برای اطمینان از سلامت جسمانی  ام به پزشک مراجعه کنم. اگرچه نتیجه آزمایش ها نشان می داد که توران باردار نیست ولی راز تلخی را در زندگی من افشا کرد. توران نتیجه آزمایشی را به من نشان داد که مشخص می کرد من عقیم هستم و تا آخر عمر نمی توانم بچه دار شوم. با وجود این توران کنارم ایستاد و با تاکید بر این که مشکلی در این باره ندارد، به دلداری من پرداخت و گفت: بعد از ازدواج سرپرستی کودکی را از مرکز بهزیستی به عهده می گیریم. حالا هم به خاطر این موضوع نمی توانم توران را رها کنم و به خواستگاری دخترانی بروم که آرزوی داشتن فرزند را در سر می پرورانند و ...
شایان ذکر است با توجه به برخی شبهات درباره آزمایش های ادعایی و به دستور سرهنگ توفیق حاجی زاده (رئیس کلانتری الهیه مشهد)، این جوان و خانواده اش به مراکز مشاوره ای و روان شناسی معرفی شدند.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

خراسان شماره : 19848 - ۱۳۹۷ يکشنبه ۳ تير

 

 

جهیزیه آن دختر ...!

 

همه امیدم را از دست داده ام، دستم از زمین و آسمان کوتاه است و جز پناه آوردن به مردان قانون چاره ای نداشتم. دزدان بی وجدان دسترنج چند ساله ام را به یغما برده اند و من امروز در حالی شرمنده دختر کوچکم شده ام که نمی دانم چگونه جهیزیه دیگری برایش تهیه کنم در حالی که قرار بود آخر همین ماه زندگی مشترکش را آغاز کند و ...  زن 27 ساله در حالی که آرام و قرار نداشت و مدام داخل اتاق به این سو و آن سو می رفت گزارش پلیس 110 را روی میز مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گذاشت و با بیان این که بعد از خدا چشم به حمایت مردان قانون و نیکوکاران دوخته ام، در تشریح ماجرا گفت: تازه به سن نوجوانی رسیده بودم  که با اصرار پدر کارگرم در حالی پای سفره عقد نشستم که وارد مقطع تحصیلی راهنمایی شده بودم و هیچ چیزی از مهارت های خانه داری و زندگی مشترک نمی دانستم با وجود این سال ها با بیکاری و اعتیاد همسرم ساختم  اما دم بر نیاوردم تا خدای ناکرده زندگی ام متلاشی نشود. روزهای سختی را می گذراندم تا این که کمی بزرگ تر شدم و با هر زحمتی بود زندگی ام را اداره می کردم.از حدود دو سال قبل، چندین خواستگار زنگ منزلمان را به صدا درآوردند اما دخترم 12 سال بیشتر نداشت و من هیچ گاه راضی به ازدواج زودهنگام او نمی شدم چرا که خودم این شرایط را با گوشت و پوست لمس کرده بودم و با سختی های ازدواج زودهنگام، آشنایی داشتم، این بود که به همه خواستگاران پاسخ منفی می دادم اما در میان آن ها جوانی بود که رضایت همسرم را جلب کرده بود، با آن که نمی خواستم دخترم همانند من گرفتار مشکلات ازدواج زودهنگام شود اما گویی دست تقدیر قفلی بر دهانم زد و من با اصرار همسرم راضی به این ازدواج شدم. از روزی که خطبه عقد جاری شد من هم کمر همت را بستم تا با کارگری در منازل مردم و سبزی پاک کنی، جهیزیه مناسبی را برای دختر کوچکم تهیه کنم. در این میان برخی از خیریه ها که از مشکلات زندگی من آگاه بودند، مقدار زیادی از جهیزیه دخترم را خریدند تا بعد از گذشت دو سال از دوران نامزدی، آخر همین ماه زندگی مشترک خود را آغاز کند اما حادثه تلخی زندگی ام را به هم ریخت به طوری که از نگاه کردن به چشمان جگرگوشه ام شرم دارم. ماجرا این گونه بود که بعد از چند ساعت وقتی از بیرون به منزل بازگشتم، تلاش هایم برای بازکردن در حیاط بی فایده بود، به همین دلیل پسرم را برای گشودن در بالای دیوار فرستادم اما وقتی وارد خانه شدم دنیا روی سرم آوار شد. دزدان همه جهیزیه دخترم را به یغما برده بودند و من تنها به محل هایی خیره شده بودم که دزدان بی وجدان دست به تخریب زده بودند و ... شایان ذکر است به دستور سرگرد زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) این پرونده به طور ویژه در دستور کار ماموران تجسس قرار گرفت و تلاش ها برای دستگیری دزدان ناجوانمرد آغاز شد. 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

خراسان شماره : 19849 - ۱۳۹۷ دوشنبه ۴ تير

 

 

قلب کادوپیچ!

 

روزی که پای سفره عقد، قلب پاک و عاشقم را کادوپیچ تقدیم «موسی» کردم حتی ذره ای به این نمی اندیشیدم که روزی همان قلب را شکسته و در هم مقابلم می اندازد تا با سینه ای مالامال از درد و رنج، چمدان لباس هایم را ببندم و خسته و سرشکسته از خیانت های او به روستایمان بازگردم و ...
زن 25 ساله در حالی این جملات را بر زبان می راند که گریه هایش با گریه های نوزاد ناآرامی در هم آمیخته بود که عاشقانه او را در بغل می فشرد. لحظاتی بعد وقتی نوزاد با مکیدن پستانک کمی آرام گرفت، زن جوان در تشریح ماجرای تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: روزی که نتایج کنکور اعلام شد انگار در آسمان ها پرواز می کردم، دختران روستا مقابل منزل پدرم تجمع کرده بودند وهرکدام چیزی می گفتند. یکی به حالم غبطه می خورد و دیگری برایم آرزوی خوشبختی می کرد خلاصه با هزاران امید و آرزو چمدان لباس هایم را بستم و راهی دانشگاه شدم. دختر ساده روستایی بودم و با قلبی پاک به همه اعتماد می کردم تا این که روزی یکی از هم دانشگاهی هایم به من ابراز علاقه کرد. من هم که احساس می کردم به او علاقه مند شده ام پاسخ مثبت دادم و این گونه رابطه ما در ساعات غیردرسی آغاز شد. چند ماه بعد وقتی تصمیم به ازدواج گرفتیم ماجرا را با خانواده هایمان در میان گذاشتیم. خانواده من مشتاقانه پذیرفتند چرا که انتخاب مرا درست می دانستند اگر چه پدرم وضعیت مالی مناسبی نداشت اما من پای سفره عقد، قلب پاک و بی آلایشم را دو دستی تقدیم موسی کردم تا هر دو نفرمان با یک قلب زندگی کنیم. دوره نامزدی ما طولی نکشید و من و موسی خیلی زود زندگی مشترکمان را در یکی از مناطق حاشیه مشهد آغاز کردیم. اگرچه دوری از خانواده برایم خیلی سخت بود اما تنهایی هایم را با عشق به همسرم پر می کردم تا این که  تولد «حسن» و لذت مادر شدن شور و حال عجیبی را در زندگی ام به وجود آورد. این گونه بود که من دانشگاه را برای رسیدگی بهتر به وضعیت فرزند و زندگی ام رها کردم. چند ماه بعد همسرم را با خرید یک دستگاه گوشی هوشمند گران قیمت در روز تولدش غافلگیر کردم اگرچه همسرم خیلی خوشحال شد اما از آن به بعد مدام سرگرم گوشی بود و اوقاتش را با سیر در شبکه های اجتماعی می گذراند. در این میان روزی فهمیدم زندگی ام در مسیر نابودی قرار گرفته است که به ارتباط «موسی» با چند زن جوان در فضای مجازی پی بردم اما او با انکار این موضوع مرا زنی متوهم خواند و به شدت کتکم زد. بعد از آن بود که متوجه شدم موسی سیم کارتی به نام برادرش گرفته و به ارتباطاتش با زنان نامحرم ادامه می دهد. به طوری که تصاویر بسیار نامناسبی بین آن ها رد و بدل می شود. این بار او در پاسخ به اعتراضم گفت اگر حرف زیادی بزنی بچه ام را می گیرم و تو را طلاق می دهم! خیلی ها آرزوی ازدواج با مرا دارند. این گونه بود که با دلی شکسته چمدانم را بستم و با هزاران ناامیدی به سوی روستا رفتم تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

خراسان شماره : 19850 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۵ تير

 

 

 
کاش بازگردد!
آن قدر در زندگی کارهای خلاف انجام داده و پنهان کاری کرده ام که امروز نمی توانم به رفتارها و پنهان کاری های همسرم خرده بگیرم و او را سرزنش کنم. با آن که از تصمیم همسرم بسیار آشفته شده ام و نمی دانم چگونه با این موضوع کنار بیایم اما باز هم می خواهم همسرم به زندگی با من بازگردد چرا که گذشته او برایم مهم نیست و ...
مرد 36 ساله در حالی که بیان می کرد خودم گذشته خوبی ندارم و به همین دلیل نمی توانم درباره پنهان کاری های خلاف همسرم تصمیمی بگیرم، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: در کلاس اول راهنمایی ترک تحصیل کردم و با کمک پدرم در یک کارگاه پیراهن دوزی مشغول کار شدم، اگرچه علاقه ای به درس نداشتم اما خیلی زود در رشته پیراهن دوزی رشد کردم واین حرفه را به خوبی آموختم. هنوز یک سال از شروع فعالیتم نگذشته بود که صاحب کارم اختیار همه امور کارگاه را به من سپرد و من به یک استادکار حرفه ای تبدیل شدم. 19 ساله بودم که به خدمت سربازی رفتم و دو سال را در شهر دیگری سپری کردم. وقتی از خدمت سربازی به مشهد بازگشتم، آلوده مواد مخدر شدم البته ریشه اعتیاد من به زمانی باز می گشت که در کارگاه تنها بودم و با پیشنهاد دوستانم به صورت تفریحی مواد مصرف می کردم. با وجود این، وقتی مادرم دختری را برای ازدواج پیشنهاد کرد من در حالی موضوع اعتیادم را پنهان کردم که به سوی مواد مخدر صنعتی کشیده شده بودم. در عین حال تنها چهار ماه بعد از ازدواج بود که دیگر نمی توانستم کار کنم چرا که هر روز مقدار مصرفم بالاتر می رفت. تنها شانسی که در زندگی آوردم این بود که در منزل پدرم ساکن بودیم و من اجاره منزل نمی پرداختم. در حالی که دخترم به دنیا آمده بود، همسرم متوجه حقیقت ماجرا شد واین گونه اختلافات خانوادگی ما شدت گرفت اما من با آن که به خلافکاری های دیگر نیز روی آورده بودم باز هم همسرم را به خاطر اعتراض هایش کتک می زدم و به او فحاشی می کردم. حتی پس از تولد پسرم، باز هم چیزی برایم مهم نبود، فقط از کشیدن مواد لذت می بردم. در این شرایط همسرم که مربی ورزش های رزمی بود بسیاری از مخارج زندگی را تامین می کرد و حتی هزینه های پسر کوچکم را نیز می پرداخت. در حالی که من هنوز به دنبال خلافکاری هایم بودم روزی فهمیدم که او به خانه پدرش رفته و دیگر حاضر به زندگی با من نیست. در این شرایط از همسرم به دلیل تمکین نکردن شکایت کردم اما وقتی گریه های تلخ او را در دادگاه دیدم، از شکایتم گذشتم چرا که می دانستم مقصر اصلی خودم هستم. با وجود این، او را به حال خودش گذاشتم تا مدتی تنها باشد. در این مدت فکر می کردم در منزل یکی از دوستانش زندگی می کند اما روزی با دیدن پیامکی که برای دخترم فرستاده بود، زنگ خطر را احساس کردم. او در آن پیامک از فرزندانم خواسته بود برای ادامه زندگی نزد او بروند! وقتی موضوع را پیگیری کردم فهمیدم فردی به نام «قدیر» منزلی را برای همسرم اجاره کرده و او دیگر حاضر نیست با من زندگی کند. حالا هم فقط می خواهم همسرم به زندگی بازگردد و ...
شایان ذکر است: به دستور سرهنگ حمیدرضا علایی (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان مشهد) این پرونده برای جلوگیری از متلاشی شدن یک زندگی در مرکز مشاوره پلیس مورد بررسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
خراسان شماره : 19851 - ۱۳۹۷ چهارشنبه ۶ تير
 
 
هوویم غیب شد!
شوهرم را به جرم فروش مواد مخدر دستگیر کرده اند، در حالی که از هوویم نیز اثری نیست و او هم بعد از دستگیری همسرم به مکان نامعلومی گریخته است. حالا نمی دانم باید از وقوع این حادثه خوشحال باشم یا آینده فرزندان و نگرانی و بدبختی هایم را به نظاره بنشینم.
زن 40 ساله در حالی که با عینک آفتابی وارد اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری الهیه مشهد شده بود، با بیان این که دیگر شکایت از همسرم فایده ای ندارد، به تشریح ماجرای تلخ زندگی اش پرداخت و گفت: چند روز است که خجالت می کشم عینک آفتابی را از چهره ام بردارم چرا که به دلیل کتک کاری های همسرم بخش زیادی از صورتم به شدت کبود شده است و حالا نمی دانم برای ادامه این زندگی ترسناک چه تصمیمی بگیرم. او در حالی که کبودی ها و زخم های صورتش را به مشاور کلانتری نشان می داد، برگه شکایت از همسرش را نیز روی میز گذاشت و ادامه داد: 12 سال از آغاز زندگی مشترکم با «امیر» می گذرد و در این مدت صاحب دو فرزند شده ام اما زندگی من از زمانی به بیراهه افتاد که همسرم با زن دیگری ازدواج کرد. آن زن برای درآمد بیشتر و زندگی توام با رفاه، همسرم را به راه های خلاف کشاند تا از این طریق پولدار شود. طولی نکشید که فهمیدم همسرم به فروش مواد مخدر روی آورده است و مشروبات الکلی نیز مصرف می کند. چاره ای نداشتم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود، به همین دلیل سعی کردم با نصیحت و بازگو کردن عاقبت چنین کارهایی، «امیر» را از مسیر خلاف باز دارم چرا که زندگی ام را دوست داشتم و نمی خواستم به همین راحتی متلاشی شود اما شیفتگی و علاقه او به همسر دومش، به قدری بود که نه چیزی را می دید و نه به حرف کسی گوش می کرد. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که چند روز قبل پسرم را راهی مدرسه کردم و دختر هفت ساله ام را نیز خودم به مدرسه بردم اما وقتی به منزل بازگشتم همسر و هوویم را با پوششی بسیار نامناسب و زننده دیدم. در این هنگام بود که به امیر اعتراض کردم نباید با وجود فرزندان در منزل، این گونه رفتار کند اما او که از اعتراض من بسیار عصبانی شده بود ناگهان به سویم حمله ور شد و آن قدر کتکم زد که از هوش رفتم. دقایقی بعد وقتی حالم کمی بهتر شد متوجه درد شدیدی در ناحیه گوشم شدم وقتی به پزشک مراجعه کردم تازه فهمیدم پرده گوشم بر اثر ضربه امیر پاره شده و به شدت آسیب دیده است. دیگر نمی توانستم این شرایط را تحمل کنم به همین دلیل تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره کلانتری بیایم تا راه نجات زندگی ام را پیدا کنم. بعد از مشاوره، قرار شد روز بعد همسرم برای رسیدگی به پرونده به کلانتری بیاید اما همان شب ماموران انتظامی با منزلم تماس گرفتند و گفتند که همسرم را در حالی که مقداری مواد همراه داشته است، دستگیر کرده اند. از همان ساعت هوویم نیز غیبش زده و اثری از او نیست. اکنون در حالی که نگران آینده فرزندانم هستم نمی دانم از این ماجرا خوشحال باشم یا ناراحت! ولی ای کاش ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
خراسان شماره : 19852 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۷ تير
 
حصار تنهایی!
روزی که افشین به خواستگاری ام آمد احساس می کردم فرشته ای آسمانی پای در زمین خاکی گذاشته است چرا که من به خاطر معلولیت جسمی اندکی که داشتم خودم را در پستوی خانه زندانی کرده بودم تا دیگر مورد تمسخر قرار نگیرم به همین خاطر باورم نمی شد جوانی با این قد و قامت زیبا از دختری معلول خواستگاری کند اما زمانی به پشت پرده این خواستگاری پی بردم که دیگر ...
زن جوانی که برای رهایی از کتک کاری های هولناک همسر دایم الخمرش دست به دامان قانون شده بود در حالی که بیان می کرد به خاطر بیماری روانی همسرم امنیت جانی ندارم، به مشاور مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: 29 سال پیش در خانواده ای فقیر و تنگدست در حاشیه مشهد به دنیا آمدم. از همان دوران کودکی که راه رفتن را آموختم متوجه شدم مانند دیگر کودکان راه نمی روم زیرا یک پایم دچار معلولیت بود و مجبور بودم هنگام راه رفتن پایم را روی زمین بکشم. این موضوع زمانی که در مدرسه بودم بیشتر عذابم می داد چرا که مورد تمسخر همکلاسی هایم قرار می گرفتم. از سوی دیگر نیز در ساعات ورزش گوشه حیاط می نشستم و تنها جست و خیز و شادی کودکانه دوستانم را تماشا می کردم. 
این معلولیت باعث شد که من به مرور زمان دچار ناراحتی های روحی شوم و خودم را همیشه کمتر از دیگران تصور کنم. پدر و مادرم نیز توان مالی برای  مداوای پای معلولم نداشتند و گاهی اوقات صحبت های آن ها را می شنیدم که نگران آینده من بودند. همین کمبودها و سرافکندگی ها باعث شد تا ترک تحصیل کنم و با همسن و سالانم دیگر رابطه ای نداشته باشم در واقع خودم را در منزل زندانی کردم و معلولیتم را حصاری پنداشتم که اطرافم را احاطه کرده است. این گونه بود که اعتماد به نفس خود را از دست دادم و گوشه گیر و منزوی شدم. مدتی بعد در تاریکی زیر زمین منزل دار قالی را برپا کردم تا از این تنهایی رهایی یابم چرا که قبل از آن این حرفه را آموخته بودم. دیگر تنهایی هایم را به تار و پود قالی گره می زدم و با شور و شوق کار می کردم. در همین اوضاع و احوال بود که پدر و مادرم را در مدت کوتاهی یکی پس از دیگری از دست دادم و تنها ماندم به ناچار به منزل برادر بزرگ ترم رفتم تا با آن ها زندگی کنم. روزگار تیره و تاری را می گذراندم تا این که «افشین» به خواستگاری ام آمد با خودم گفتم او فرشته نجات من است و بدون هیچ تحقیقی به افشین، پاسخ مثبت دادم و او را انسانی خوب و شایسته می دیدم که به خواستگاری دختری معلول و تنها آمده است تا او را خوشبخت کند. بعد از مدت کوتاهی که از زندگی مشترکمان می گذشت متوجه رفتارهای عجیب و غیرعادی همسرم شدم. او تعادل روحی و روانی نداشت چرا که به شدت به مصرف مشروبات الکلی اعتیاد پیدا کرده بود. اوایل فکر کردم موضوع را از  دیگران پنهان کنم تا شاید افشین بهتر شود اما نه تنها این گونه نشد بلکه مرا تا سر حد مرگ کتک می زد و سرکار هم نمی رفت تا جایی که شب ها گرسنه به خواب می رفتم کم کم خانواده همسرم بیماری روانی افشین را افشا کردند این جا بود که فهمیدم او مشکل روحی و روانی داشته و مدتی را در بیمارستان روان پزشکی بستری بوده است به همین خاطر موضوع را با برادرم در میان گذاشتم چرا که از رفتارهای خشن همسرم می ترسیدم و امنیت جانی نداشتم. حالا وقتی به گذشته می اندیشم تازه می فهمم که من به خاطر تمسخر دیگران خوشبختی را از خودم دریغ کرده بودم و ...
ماجرای واقعی با همکاری 
پلیس پیشگیری خراسان رضوی
خراسان شماره : 19853 - ۱۳۹۷ شنبه ۹ تير

اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷ | 0:16 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |