درامتدادتاریکی - کینه شتری!
غرور کاذب، خود بزرگ بینی و قدرت نمایی موجب شده بود تا به بهانه حمایت از پدرمان دچار درگیری های متعدد شویم و هر بار طوری عمل می کردیم که دیگران این صحنهها را ببینند و درس عبرت بگیرند چرا که ما چند برادر بودیم و در برابر خواسته هایمان کوتاه نمی آمدیم تا این که در یکی از همین درگیری ها ناگهان برق تیغه های چاقو در آسمان درخشید و ...
جوان 27 ساله ای که به اتهام قتل یک راننده کامیون تحت تعقیب قرار داشت وقتی در تنگنای محاصره پلیس قرار گرفت خود را تسلیم قانون کرد. او که دستبندهای آهنین عدالت بر دستانش گره خورده بود و خود را در نزدیکی چوبهدار می دید درباره چگونگی وقوع حادثه به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد گفت: در یک خانواده 10 نفره رشد کردم و از این که چهار برادر داشتم احساس غرور می کردم چرا که اگر اتفاقی برایم رخ می داد مورد حمایت برادرانم قرار می گرفتم و در واقع کسی نمی توانست بگوید بالای چشمتان ابروست. پدرم راننده کامیون بود و مخارج زندگی را با رانندگی در جاده های بین شهری تامین می کرد به همین دلیل من و برادرانم نیز به شغل پدر روی آوردیم و راننده کامیون شدیم چرا که رابطه صمیمی با پدرمان داشتیم و هنگام اوقات فراغت با او به سفرهای کاری می رفتیم. از سوی دیگر به دلیل علاقهای که به رانندگی داشتم در کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم چون تا حد خواندن و نوشتن، سواد آموخته بودم و بیشتر از آن را نیاز نمی دیدم. با وجود این درگیری های ما با طرف مقابل از یک مجلس عروسی شروع شد. سال ها قبل وقتی به مجلس عروسی یکی از اقوام دعوت شده بودیم فردی از طرف مقابل به پدرم توهین کرد همین موضوع موجب درگیری فامیلی شد و به نزاع دسته جمعی کشید چرا که احساس می کردیم پدرمان را تحقیر کرده اند. اگرچه آن شب به خاطر میانجیگری افراد دیگر نزاع خاتمه یافت ولی کینه عمیقی از فامیل طرف مقابل در دل ما باقی ماند تا جایی که خیلی از افراد برای شعله ورکردن این کینه قدیمی اقدام به سخن چینی می کردند. از سوی دیگر نیز هرگاه طرفین نزاع یافرزندان آن ها را در مکان های مختلف یا مجالس خانوادگی می دیدیم بلافاصله مشاجره و نزاع بین ما شکل می گرفت. کار به جایی رسید که دیگر میانجیگری بزرگان فامیل و ریش سفیدان نیز تاثیری در برطرف شدن این کینه های شتری نداشت. روزها به همین ترتیب می گذشت و ما برای یکدیگر خط و نشان می کشیدیم چرا که طرف های مقابل نیز راننده جاده بودند و گاهی در ایستگاه های مختلف با هم برخورد می کردیم. تا این که روزی در یک شرکت باربری در نزدیکی سبزوار با سه برادر از طرف مقابل برخورد کردیم که بلافاصله درگیری بین برادران من و آن سه برادر شروع شد در این میان من چاقو را از داخل کامیون برداشتم و وارد درگیری شدم اما قصد کشتن کسی را نداشتم فقط غرور کاذب و خشم آنی و همچنین کینه توزی های کودکانه این حادثه تلخ را رقم زد ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19873 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۲ مرداد
ماجرای ازدواج پنهانی
آن زن همچون مار خوش خط و خالی بود که بعد از به دام انداختن طعمه هایش و اخاذی از آن ها، به سراغ مرد دیگری می رفت. من هم با عقد موقت او در گرداب کلاهبرداری هایش گرفتار شدم و تازه فهمیدم که ...
مرد میان سالی که مدعی بود «ازدواج موقت پنهانی» زندگی اش را در آستانه نابودی قرار داده، وقتی فهمید که او چهارمین شاکی پرونده است، سرش را میان دو دستش گرفت و درحالی که این ماجرا را سزای اعمال خودش می دانست، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: 30 سال قبل و در یک ازدواج سنتی دختر عمه ام را به عقد خودم درآوردم. آن زمان وضعیت مالی مناسبی نداشتم اما همسر مهربانم همانند کوهی تکیه گاهم شد تا سرمایه ای برای کسب و کار فراهم کنم این گونه بود که کارگاهی را راه اندازی کردم و زندگی توام با آرامش را ادامه دادیم.
من با کار و تلاش و حمایت های همسرم توانستم کارگاهم را توسعه بدهم و پیشرفت زیادی داشته باشم. بعد از دو سال خدا دختر زیبایی به ما هدیه داد که شیرینی زندگی مان را دو چندان کرد.
دخترم بسیار زرنگ و درس خوان بود و توانست با قبولی در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه، پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی کند.
درحالی که پسرم نیز دوره خدمت سربازی اش را می گذراند من هم تصمیم گرفتم در کارگاهم نیروهای جدیدی استخدام کنم و این آغاز ماجرای سیه روزی ام بود چرا که تحت تاثیر ظاهر آراسته و زیبایی خانم 33 ساله ای قرار گرفتم که در کارگاهم مشغول به کار شد. او هم از مهارت کار و هم از زیبایی و خوش بیانی قابل توجهی برخوردار بود. «افروز» در مدت کوتاهی توانست اعتماد مرا به خودش جلب کند.
به طوری که با چرب زبانی مرا خام حرف های پوچ و بی اساسش کرد و با ابراز عشق و علاقه از من خواست که او را به عقد موقت پنهانی خودم دربیاورم. این گونه بود که به صورت مخفیانه و بدون ثبت رسمی و محضری افروز را به خانه ای بردم و تمام وسایل مورد نیازش را نیز فراهم کردم از همان ابتدا خانواده افروز برای من کیسه دوخته بودند روزی برادر افروز برای گرفتن وام مرا به بانک برد تا ضمانتش را بکنم از سویی خواهر و پدر افروز نیز به بهانه هایی مبالغی از من به عنوان قرض گرفتند. با تمام این سرکیسه کردن ها باز هم به او و خانواده اش مشکوک نشدم تا این که 3 ماه از ازدواج ما سپری شده بود که روزی به منزل مشترکمان رفتم و حیرت زده خانه را خالی از لوازم زندگی دیدم افروز به طور پنهانی تمام وسایل منزل را با خود برده بود و پاسخ تماس هایم را نمی داد این بود که با پدرش تماس گرفتم او هم از همسرم هیچ اطلاعی نداشت. بعد از آن افروز با من تماس گرفت و با تهدید تقاضای پول کرد و گفت اگر پول درخواستی اش را نپردازم ماجرای ازدواجمان را به همه خانواده ام لو می دهد. او مدام با گوشی من و همسرم و حتی فرزندانم تماس می گرفت و من از ترس افشای این موضوع بر خودم می لرزیدم تا این که بالاخره همسرم به ماجرا پی برد و ... آن جا بود که با تحقیق از یکی از دوستان همسر صیغه ای ام متوجه شدم «افروز» به همراه مردی از منزلم فرار کرده است وقتی از او شکایت کردم تازه فهمیدم که افروز به بهانه ازدواج موقت از 3 مرد دیگر هم اخاذی کرده و تحت تعقیب قرار دارد از سویی دیگر برادرش نیز اقساط وام را پرداخت نکرده و بانک مبالغ اقساط عقب مانده را از حسابم کسر می کند. با دیدن اوضاع و احوال خراب این خواهر وبرادر به سراغ پدرشان رفتم اما با دیدن وضعیت اسفبار وی که خانه اش را به پاتوق معتادان و خلافکاران تبدیل کرده بود به حال خودم تاسف خوردم چرا که متوجه شدم ا فروز و خواهرش مجبورند هزینه های مصرف مواد مخدر او را نیز تامین کنند و ...
شایان ذکر است به دستور سروان ولیان (رئیس کلانتری پنجتن) تحقیقات برای دستگیری زن 33 ساله آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19874 – ۱۳۹۷ چهارشنبه ۳ مرداد
اعتراض بی صدا
سال ها درد و رنج و کتک های همسرم را تحمل کردم اما دم برنیاوردم چرا که از طلاق وحشت داشتم و نمی خواستم آشفتگی های گذشته را تجربه کنم. در این میان مادر شوهرم نیز که قصد داشت به قول معروف «گربه را دم حجله بکشد» چنان بلایی به سرم آورد که ...
زن 45 ساله که به بهانه رفتن نزد پزشک معالج از خانه خارج شده و خود را به کلانتری رسانده بود، در حالی که سعی می کرد آثار کبودی و سیاهی دور چشمانش را با گوشه چادر بپوشاند، آغاز بدبختی هایش را به زمان مرگ پدرش گره زد و به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: مدت کوتاهی بعد از تولد من و برادرم که دوقلو بودیم، پدرم بر اثر سکته قلبی جان سپرد و بدبختی های ما از همان روز آغاز شد چرا که وضعیت مالی مناسبی نداشتیم و مادرم نمی توانست هزینه های ما را تامین کند. از سوی دیگر نیز پدربزرگم مدعی بود زندگی ما در کنار مادرم با مشقت و سختی همراه است و نمی توانیم به خوشبختی برسیم این گونه بود که مادرم سرپرستی ما را به پدربزرگم سپرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت اما پدربزرگم نیز بنا به دلایلی سرپرستی ما را به برادرش واگذار کرد. او فردی نظامی بود و با وجود آن که پنج فرزند داشت باز هم حضانت من و برادرم را پذیرفت و سعی کرد هیچ تفاوتی بین ما و فرزندان خودش نگذارد. برادر پدربزرگم به خاطر روحیه نظامی گری که داشت همواره مساوات را بین ما و فرزندانش رعایت می کرد و چیزی برای ما کم نمی گذاشت. در عین حال هیچ گاه اجازه نمی داد درباره مادرمان حرفی بزنیم ولی گاهی از این که فرزندانش من و برادرم را یتیم می خواندند رنج می بردم. در کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم و با همین خلأهای عاطفی بزرگ شدم تا این که در 27 سالگی به عقد «غلام» درآمدم و پا به خانه بخت گذاشتم. اما مدت زیادی از ازدواج مان نگذشته بود که روزی با دیدن بساط مشروب خوری همسرم دنیا بر سرم آوار شد. تا آن روز فقط رفیق بازی های او را می دیدم ولی این وضعیت برایم غیرقابل تحمل بود با این وجود نمی توانستم طلاق بگیرم چون دیگر کسی را نداشتم از من حمایت کند و باید این وضعیت را تحمل می کردم. هر بار صدای اعتراضم بلند می شد فقط ضربات مشت و لگد را احساس می کردم. از طرفی مادرشوهرم برای آن که زهرچشمی از من بگیرد روزی چنان کتکم زد که فرزندم را سقط کردم. فشارهای عصبی همسرم و رفت و آمدهای پنهانی مادرشوهرم به منزل ما، مرا به سوی خرافات کشید به طوری که فکر می کردم آن ها مرا جادو می کنند و موادی را به خوردم می دهند این فشارهای روحی به جایی رسید که در بیمارستان روان پزشکی مشهد بستری شدم اما بعد از طی مدت درمان باز هم همسرم و خانواده اش به کارهای زشت خودشان ادامه دادند و تلاش کردند مرا عصبانی تر کنند تا جایی که اکنون دچار توهمات روحی می شوم و همواره احساس می کنم برای من جاسوس گذاشته اند یا داخل شیر و کیک بچه ها موادی تزریق می کنند و ...
شایان ذکر است به دستور سرگرد عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد) این زن به مراکز مشاوره ای پلیس معرفی شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19875 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۴ مرداد
او عاشق خواهرم بود!
این بار شکایت کرده ام تا به قاضی ثابت کنم که همسرم شایستگی حضانت فرزندانم را ندارد شاید بتوانم با اثبات صلاحیت نداشتن همسرم، فرزندانم را نزد خودم نگه دارم و از او طلاق بگیرم چرا که دیگر امنیت جانی ندارم و ...
زن 27 ساله که از همسرش به اتهام ضرب و جرح عمدی و توهین و فحاشی شکایت کرده است در حالی که بیان می کرد دیگر از رفتارهای غیرعادی و زشت همسرم خسته شده ام، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد افزود: 12 سال قبل پسر همسایه خواهرم از من خواستگاری کرد من هم که بعد از پایان تحصیلات ابتدایی ترک تحصیل کرده بودم به خواستگاری او پاسخ مثبت دادم و بدین ترتیب زندگی مشترک من و جمشید آغاز شد اما هنوز مدت زیادی از ازدواج ما نگذشته بود که روزی حرف های خواهرم روح و روانم را به هم ریخت تازه فهمیدم که جمشید عاشق خواهرم شده بود اما مدتی بعد متوجه می شود که خواهرم متاهل است با وجود این او نمی تواند خواهرم را فراموش کند و زمانی که متوجه می شود او خواهر مجردی دارد به خواستگاری من می آید تا از این طریق به خواهرم نزدیک شود. آن روز از حرف های خواهرم فهمیدم که جمشید با توسل به حیله و نیرنگ قصد داشته با خواهرم ارتباط برقرار کند اما با مخالفت شدید او روبه رو می شود.
این گونه بود که خواهرم مرا در جریان ماجرا قرار داد وقتی من موضوع را با همسرم در میان گذاشتم او نه تنها قضیه را انکار کرد بلکه با ایجاد سر و صدا و کتک زدن من سعی کرد سرپوشی بر رفتار زشتش بگذارد از آن ماجرا به بعد دیگر بدبختی های من شروع شد چرا که همسرم با مصرف مشروبات الکلی خود را در شرایط غیرعادی قرار می دهد تا بتواند رفتارهای زشتش را توجیه کند او به هیچ کدام از اخلاقیات اسلامی و حتی انسانی پایبند نیست همسرم گاهی چنان رفتارهای شرم آوری را در حضور دختر 10 ساله و پسر 9 ساله ام انجام می دهد که من حتی از بیان آن خجالت می کشم. کار او به جایی رسیده است که حتی در کوچه و خیابان حرکات آزاردهنده از خود بروز می دهد که هیچ کس تحمل دیدن این صحنه های زشت را ندارد. به خاطر همین رفتارها بود که سه سال پیش از او طلاق گرفتم اما این جدایی بیشتر از چند ماه طول نکشید چرا که با این شرایط نمی توانستم فرزندانم را به دست همسرم بسپارم و از سوی دیگر نیز خانواده ام حاضر به پذیرش بچه هایم نبودند. من که دیگر چاره ای نداشتم دوباره نزد جمشید بازگشتم اما او نه تنها بیشتر کتکم می زد بلکه هزینه های زندگی را هم نمی پرداخت و من مجبور بودم فقط با پول یارانه زندگی کنم با وجود این به تازگی متوجه شدم او با زنان خیابانی نیز ارتباط دارد و همان درآمد اندکش را برای آن ها هزینه می کند دیگر حاضر به ادامه این زندگی نیستم ولی برای فرزندانم نگرانم چرا که ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19877 - ۱۳۹۷ يکشنبه ۷ مرداد
کلید سیاه بختی
مرد سیلی محکمی به صورت دختر جوان نواخت و فریاد زد این بود پاسخ محبت های من؟ چرا با آبرو و اعتبارم بازی می کنی؟ چرا خودت را بازیچه جوان هوسران قرار دادی! شب تا صبح کوچه و خیابان ها را جارو می کنم که لقمه نان حلالی بر سر سفره بگذارم اما امروز باید برای بیرون کشیدن تو از دره تباهی دست به دامان پلیس شوم و ...
مرد میان سال که دیگر اشک از چشمانش سرازیر شده بود، با بیان این که همه سیاه بختی های دخترم از همین شبکه های اجتماعی آغاز شد به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: سال های جوانی ام را در یکی از روستاهای قوچان گذراندم و همان جا نیز ازدواج کردم اما وقتی مشکلات روزگار مانند خیلی از روستاییان دیگر بر سر ما نیز سایه انداخت دست دختر و پسر کوچکم را گرفتم و راهی مشهد شدم. اگرچه به خاطر مهاجرت ناخواسته سختی های زیادی را تحمل می کردم اما بالاخره با یافتن کاری در شهرداری زندگی ام روی ریل افتاد. با وجود این همسرم نیز به عنوان کارگر خدماتی در یکی از رستوران های مشهد مشغول کار شد تا هرچه زودتر آشیانه دیگری بسازیم و فرزندانمان را بزرگ کنیم. در این شرایط بود که یکی از شاگردان رستورانی که همسرم در آن کار می کرد به خواستگاری دختر 14 ساله ام آمد و آن ها به طور غیررسمی به عقد یکدیگر درآمدند. هنوز یک سال از این ماجرا نگذشته بود که دامادم گوشی تلفن هوشمندی را به «طاهره» هدیه داد، غافل از این که همین هدیه عاشقانه کلید سیاه بختی های دخترم خواهد شد. از آن روز به بعد طاهره مدام در شبکه های اجتماعی سیر می کرد و من هم هیچ اطلاعی از عمق این فاجعه نداشتم. مدتی بعد دخترم گفت که علاقه ای به همسرش ندارد و خیلی راحت از او جدا شد. از آن روز به بعد در حالی که به طاهره مشکوک شده بودم سعی می کردم حرکات و رفت و آمدهای او را زیر نظر بگیرم ولی به خاطر این که شب کار بودم صبح ها می خوابیدم و او نیز از همین موضوع برای قرار گذاشتن با جوان ناشناسی سوء استفاده می کرد که با او در شبکه های اجتماعی آشنا شده بود. توهم و دوگانگی در رفتارهای دخترم موج می زد و او در حالی نام هایی مانند برگ، گل و ماری جوانا را بر زبان می راند که من چیزی درباره آن ها نمی دانستم تا این که او را هنگام مصرف شیشه دیدم و تازه فهمیدم آن کلمات نام برخی مواد افیونی است به همین دلیل وقت بیشتری گذاشتم تا این که متوجه شدم طاهره با پسری اهل تبریز ارتباط دارد و نه تنها از دخترم سوء استفاده می کند بلکه او را با مواد مخدر آشنا کرده است و طاهره نیز همه پولی را که از فروشندگی در مغازه پوشاک به دست می آورد تقدیم آن پسر می کند. این گونه بود که وقتی به بهانه خرید شارژ از خانه بیرون رفت من هم تعقیب اش کردم و هنگام ملاقات با آن جوان ناشناس به پلیس زنگ زدم. این جا بود که دنیا روی سرم خراب شد و تازه فهمیدم دخترم به خاطر همین جوان معتاد از همسرش طلاق گرفته و اکنون با از دست دادن همه هستی اش مورد سوء استفاده این جوان قرار گرفته است. شایان ذکر است، هنگامی که به دستور قاضی حلقه های قانون بر دستان دختر و پسر جوان گره خورد، مادر دختر خود را به پای همسرش انداخت و التماس می کرد تا دخترش راهی زندان نشود و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19876 - ۱۳۹۷ شنبه ۶ مرداد
عشق ترحم انگیز!
کاش حداقل برای دقایقی چشم هایم را بر این عشق واهی می بستم و به نصیحت های خانواده ام گوش می کردم تا این گونه در مسیر تباهی قرار نگیرم اما من آن روزها همانند بیماری بودم که معالجات پزشک را جدی نمی گرفت، حرف هیچ کس را نمی پذیرفتم و تنها به «آیلین» می اندیشیدم. گذشته اش را نادیده گرفته بودم و می خواستم آشیانه ای زیبا بسازم تا این که ...
جوان 35 ساله در حالی که اظهار می کرد کاش پدر و مادرم هیچ گاه سنگ مخالفت را از پیش پایم برنمی داشتند ، چهره غمگینش را به موزاییک های کف اتاق مددکاری دوخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: در یک خانواده مرفه و تحصیل کرده چشم به دنیا گشودم به طوری که هیچ گاه معنای واقعی مشکلات را نفهمیدم به همین دلیل فقط به درس و مدرسه می اندیشیدم چرا که از همه امکانات رفاهی برخوردار بودم بعد از آن که در مقطع کارشناسی ارشد دانش آموخته شدم شغل خوبی نیز به دست آوردم و زندگی برایم هر روز شیرین تر می شد. تا این که شبی سوار بر خودرو به طرف منزل در حرکت بودم که زن جوانی در حاشیه خیابان توجهم را به خودش جلب کرد شب از نیمه گذشته بود و من به خاطر ترحم او را سوار کردم. در طول مسیر او از مشکلات زندگی اش گفت و از این که بعد از طلاق از همسرش به سختی زندگی می کند. وقتی به مسیر مد نظر رسیدیم شماره تلفنم را به او دادم و تقاضا کردم با من تماس بگیرد. بعد از چند روز انتظار هنگامی که زنگ تلفنم به صدا درآمد و صدایش را از پشت خط شنیدم گویی سال ها بود که عاشقش بودم. او خود را «آیلین» معرفی کرد و خیلی زود رابطه ما صمیمی شد. به طوری که در پی این عشق ترحم انگیز از او تقاضای ازدواج کردم اما خانواده ام وقتی این ماجرا را شنیدند به شدت با این عشق واهی مخالفت کردند و معتقد بودند این گونه ازدواج ها نتیجه ای ندارد ولی من این حرف ها و نصیحت ها را نمی فهمیدم و برخواسته ام پافشاری می کردم تا این که بالاخره زندگی مشترک من و آیلین آغاز شد. این گونه بود که همه تلاشم را به کار گرفتم تا او رنگ خوشبختی را به تصویر بکشد و آینده خوبی داشته باشد. همسرم در رشته حقوق ثبت نام کرد تا به تحصیلاتش ادامه بدهد و من هم در کارهایش دخالت نمی کردم. روزی برای خوشحال کردن آیلین چند صد میلیون تومان مهریه اش را یک جا به او هدیه دادم چند ماه بعد نیز خداوند دختر زیبایی به ما عطا کرد در این میان من فقط به خوشبختی آن ها می اندیشیدم و گذشته آیلین را فراموش کرده بودم. تا این که روزی برای خرید به یک فروشگاه بزرگ رفتیم اما هنگامی که از پای صندوق پرداخت پول به سوی همسرم بازگشتم صحنه ای را دیدم که همه افکارم به هم ریخت. آیلین به طرز زننده ای در حال شوخی و خنده با فروشنده بود و شماره تلفنش را به او داد. به سختی خودم را کنترل کردم ولی در خانه وقتی علت را از او جویا شدم با صدای بلند شروع به پرخاشگری و توهین کرد. روز بعد هنگامی که از سرکار به منزل بازگشتم آیلین خانه را ترک کرده بود و تلفن هایش را نیز پاسخ نمی داد با وجود این روی بازگشت به خانه پدرم را نداشتم تا این که دادخواست طلاق آیلین برایم ارسال شد. در رفت و آمد به دادگاه تازه فهمیدم که او چندین سال سابقه زندان و پرونده هایی در مراجع قضایی دارد. آن جا بود که پی به اشتباهم بردم و با خودم گفتم کاش ... شایان ذکر است به دستور سرهنگ حمیدرضا علایی (رئیس کلانتری) این جوان تحصیل کرده به مراکز مشاوره ای پلیس معرفی شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19878 - ۱۳۹۷ دوشنبه ۸ مرداد
عاشقی کنار مجسمه های شنی
تصاویر زشت داخل گوشی همسرم را در حالی می دیدم که بغض گلویم را می فشرد و اشک در چشمانم حلقه زده بود باورم نمی شد این تصاویر مربوط به مردی باشد که روزی کنار مجسمه های شنی دلباخته ام شده بود. دلیل خیانتش را نمی فهمیدم فقط می خواستم فریاد بزنم که ...
زن 25 ساله درحالی که کودک زیبایی را در آغوش می فشرد و با استناد به تصاویر همسرش با یک زن غریبه قصد شکایت از او را داشت با بیان این که انگار در یک خواب سنگین به سر می برم و آن چه می بینم رویایی بیش نیست به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: چند سال قبل برای شرکت در مسابقه مجسمه های شنی راهی شمال کشور شدم. شور و شوق عجیبی داشتم و همه تلاشم را برای کسب امتیاز در مسابقه به کار گرفته بودم غافل از این که جوانی دلباخته ام شده و رفتارهایم را زیر نظر گرفته است تا این که روزی «هوشنگ» با ابراز علاقه به من پیشنهاد ازدواج داد هیچ شناختی از او نداشتم ولی پسری خوب و آرام به نظر می رسید. وقتی مرا به خانوادهاش معرفی کرد در همان برخورد سرد و بی روح فهمیدم که من عروس رویاها و آرزوهایش نیستم. بعد از این ماجرا بود که متوجه شدم مادر هوشنگ دختر یکی از اقوامش را برای او در نظر گرفته است. از سوی دیگر خانواده من نیز به این ازدواج راضی نبودند چرا که هوشنگ و خانواده اش ساکن تهران بودند و پدر و مادر من نمی خواستند تنها دخترشان در غربت زندگی کند با وجود این وقتی هوشنگ حاضر شد به مشهد بیاید بساط عقد و عروسی چیده شد و من و هوشنگ زندگی عاشقانه ای را شروع کردیم. او در کار دکوراسیون، ماهر بود به همین دلیل نیز همان شغل را در مشهد ادامه داد. زندگی در کنار هوشنگ با به دنیا آمدن پسرم رنگ و بوی شیرین تری به خود گرفت به طوری که هیچ گاه احساس ناامیدی نداشتم اما انگار افرادی در اطراف ما بودند که نمی توانستند این خوشبختی را تحمل کنند. «یاسین» دوست صمیمی هوشنگ در مشهد بود به طوری که من هم خیلی زود با همسر «یاسین» انس گرفتم و روابط خانوادگی ما مستحکم تر شد. احساس می کردم آن ها همانند یک برادر و خواهر در کنارمان قرار گرفتند اما اکنون یاسین را عامل همه بدبختی ها و مشکلات زندگیام می دانم چرا که مدتی بود رفتارهای همسرم تغییر کرده و دیگر مانند قبل پایبند به زندگی اش نبود، شب ها دیر به خانه می آمد و توجهی به من و فرزند کوچکم نداشت پدری که حاضر بود همه دنیا را به پای پسرش بریزد اکنون حتی از بوسیدن او هم خودداری می کرد آرام آرام مشاجره های لفظی بین من و هوشنگ آغاز شد اما همیشه حق را به او می دادم چون کارش زیاد بود و خسته می شد اما یک روز وقتی اتفاقی زمانی که او خواب بود سراغ گوشی تلفن همراهش رفتم از آن چه می دیدم خشکم زده بود تصاویر هوشنگ با زنی غریبه آن هم در پارتی های شبانه روح و روانم را به هم ریخت. یاسین نیز در این تصاویر حضور داشت. عکس ها را یکی پس از دیگری نگاه می کردم که در رستوران ها و کافی شاپ ها و در شرایط زننده ای گرفته شده بود. تازه دلیل بی توجهی های همسرم را فهمیدم. از آن روز به بعد دیگر رفتارهای هوشنگ به کلی تغییر کرد. اجازه خروج از منزل را به من نمی داد و دیگر حتی هفته ای یک روز هم به خانه نمی آمد تا این که مجبور شدم دست به دامان قانون شوم و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19879 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۹ مرداد
بازگشت گنده لات
خلافکاری را از همان سنین کودکی از پدرم آموختم او با ترغیب من به مصرف مشروبات الکلی کاری کرد که از زندگی در پاتوق دزدان و بزهکاران احساس رضایت کنم کار به جایی رسید که با تیغه چاقو روی بدنم را زخمی میکردم و حس غرور انگیزی داشتم تا این که ...
جوان 21 ساله در حالی که به داشتن همسر مهربان و فداکارش افتخار می کرد و او را قهرمان زندگی اش میدانست در تشریح سختی ها و تلخ کامی های زندگیاش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: تنها 3 سال داشتم که از یکی از شهرهای استان های غربی کشور به مشهد مهاجرت کردیم من کوچک ترین و تنها پسر یک خانواده 6 نفره بودم آن زمان پدرم یکی از خلافکاران مشهور منطقه بود چرا که او علاوه بر مصرف مواد مخدر و مشروبات الکلی، خلاف های دیگر را نیز تجربه کرده بود 5 سال بیشتر نداشتم که برای اولین بار مصرف مشروبات الکلی را تجربه کردم در واقع پدرم می خواست مرا طوری تربیت کند که همانند خودش «گنده لات محله» باشم و به شیوه خودش مرد بودن را از کودکی به من بیاموزد.
من هم که کودکی خردسال بودم تحت تاثیر حرف های پدرم قرار گرفتم و کارهای او را تقلید می کردم تا همه به من غبطه بخورند و با دیدن جای چاقو و خط های روی بدنم از من حساب ببرند. مادرم دیگر تحمل رفتار و کردارهای خشن و خلاف پدرم را نداشت و بعد از طلاق من و یکی از خواهرانم را به پدرم سپرد و زندگی اش را با دو خواهر دیگرم ادامه داد.
من که پدرم را خیلی دوست داشتم و از زندگی در کنار او لذت می بردم اما در این بین خواهرم به شدت از زندگی با ما ناراضی بود به همین خاطر با پلیس تماس گرفت و پدرم به جرم نگهداری مواد مخدر دستگیر و روانه زندان شد. این گونه بود که من و خواهرم نزد مادرمان رفتیم من که تربیت شده پدر خلافکارم بودم راه او را پیش گرفتم و در همان آغاز نوجوانی با دوستان خلافکار زیادی رفت و آمد داشتم باآن که 12 ساله بودم با پسران بزرگ تر از خودم آشنا شدم که از اراذل و اوباش محله بودند و بیشتر اوقات را با قدرت نمایی و مصرف مواد مخدر می گذراندند به همین خاطر، خیلی زود به حشیش اعتیاد پیدا کردم و وابسته این ماده مخدر شدم هزینه های مصرف موادم را از کیف مادرم می دزدیدم اما بعد از این که مادرم متوجه ماجرا شد به کار خلاف و دلالی مواد مخدر روی آوردم. دیگر همه نوع مواد مخدر را امتحان می کردم تا با یکی از آن ها آرام بگیرم.
کم کم از عهده تامین هزینه های مواد مخدرم برنمیآمدم این بود که نقشه دزدی از منزل یکی از همسایگان را طراحی کردم و با پول سرقتی توانستم کار خرید و فروش مواد مخدر را آغاز کنم. 18 ساله بودم که یک روز در خیابان چشمم به دختری زیبا خیره ماند. او در همسایگی منزل مادرم زندگی می کرد که هر روز من در راه بازگشت از مدرسه به تماشای او می نشستم.
با طرح یک نقشه خواستم که به شیما نزدیک تر شوم این بود که از چند تن از دوستانم خواستم که در راه مدرسه برای شیما مزاحمت ایجاد کنند و در همان هنگام من به سراغ آن ها رفتم و بعد از کتک کاری مفصلی از شیما حمایت کردم. شیما خوشحال بود که من هر روز مراقب او هستم و بدین ترتیب ما به هم علاقه مند شدیم.بعد از خواستگاری خانواده شیما با ازدواج ما مخالفت کردند ولی به اجبار آن ها پذیرفتند که شیما را عقد کنم. زندگی مشترک من و شیما با سختی های زیادی روبه رو شد چرا که من مصرف شیشه را آغاز کردم و دیگر نمی توانستم از عهده هزینه مواد مخدر صنعتی برآیم. با داشتن یک فرزند، همسرم روزگار سیاهی را با من تجربه می کرد. دیگر من روح و روانم تخریب شده بود و سوء ظن های شدیدی به همسر و اطرافیانم داشتم. شیما با دیدن این وضعیت مرا ترک کرد. وقتی دیدم همه هستی ام را از دست داده ام تصمیم به ترک مواد مخدر گرفتم و وقتی شیما از تصمیمم آگاه شد مرا به تهران برد تا از دوستان خلافکارم دور باشم و در آن جا با کمک خواهرم در مرکز ترک اعتیاد بستری شدم و حالا 2 سال و 3 ماه و 1 روز است که پاکم و با گرفتن دخترم در آغوشم حس پدر بودن را تجربه می کنم حالا با افتخار می گویم همسرم قهرمان زندگی من است. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19880 - ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۰ مرداد
نمره ریاضی!
از کتک کاری های پدرم خسته شده ام، او آن قدر عصبی و پرخاشگر است که بر اثر کوچک ترین موضوعی من و مادرم را زیر مشت و لگد می گیرد و به شدت با هر وسیله ای که جلوی دستش باشد ما را کتک می زند. این بار هم با لوله آب به جانم افتاد که ...
دختر 16 ساله ای که از ناحیه دست و پا و صورت دچار جراحت شدیدی شده بود و تقاضای معرفی به پزشکی قانونی را داشت، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: اولین فرزند یک خانواده پنج نفره هستم و با داشتن دو خواهر کوچک تر زندگی پرتلاطمی را میگذرانم. پدرم مردی بداخلاق و تعصبی است و به خاطر عقاید خاص اش، روزگار ما را تلخ کرده است به طوری که سر کوچک ترین مسئله ای مادرم را کتک می زند و او نیز به دلیل همین رفتارهای خشن، چندین بار خانه را ترک کرد اما با وساطت بزرگ ترهای فامیل بازگشت. مادرم صبر و تحمل زیادی دارد چرا که تمام تلاش خود را برای موفقیت من به کار می برد.
با وجود مشاجره و درگیری هایی که در خانه داشتیم، در مدرسه تیزهوشان پذیرفته شدم و در مقطع متوسطه اول به تحصیلاتم ادامه دادم. اما یک سال قبل در حالی که آمادگی ازدواج نداشتم پدرم مرا به زور به عقد پسری درآورد که در شهرستان کار می کرد و بعد از مراسم عقدکنان مجبور بودم به صورت تلفنی با همسرم در ارتباط باشم. این موضوع باعث شد از درس خواندن کمی غفلت کنم و در درس ریاضی نمره خوبی نگیرم. این گونه بود که پدرم مرا به شدت کتک زد و مدام مرا سرزنش می کند. او حتی به خواهر کوچکم نیز رحم نمی کند و به جای نوازش او، با کمربند، بدنش را کبود می کند و این گونه مهر پدری را به دختر خردسالش نشان می دهد.
با دیدن این وضعیت چندین بار تصمیم گرفتم به بهزیستی مراجعه کنم اما به خاطر مادرم پشیمان شدم چرا که او همه سختی ها را فقط به خاطر من و دو خواهرم تحمل می کند و بارها گفته اگر به جای ما، سه پسر می داشت سال ها قبل، ما را نزد پدرم رها می کرد و به خانه مادرش می رفت. پدرم آن قدر مغرور و از خود راضی است که حاضر نشد حتی یک بار به روان شناس یا مرکز مشاوره مراجعه کند و تحت درمان قرار بگیرد.
او می گفت من هیچ نیازی به درمان و مشاوره ندارم و همه چیز را خودم می دانم. شرایط زندگی در خانه پدرم به سختی و مشقت می گذشت تا روزی که پدرم، مادرم را زیر مشت و لگد گرفت و من خودم را جلوی مادرم انداختم تا از کتک خوردن او جلوگیری کنم اما پدر بی رحمم مرا به شدت کتک زد و دست ها و پاهایم را کبود کرد. این جا بود که تصمیم گرفتم به پزشکی قانونی بروم تا بتوانم مدرکی داشته باشم اما مادرم به خاطر ترس از پدرم راضی به این کار نیست و معتقد است که اگر پدرم بویی از ماجرا ببرد روزگار ما را سیاه خواهد کرد و ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19881 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۱ مرداد
راهی برای گریز
مثل همیشه وقتی فریاد کشید تا همراهش به پاتوق معتادان و خلافکاران بروم، باز هم تنم لرزید اما این بار تصمیم خودم را گرفته بودم و نمی خواستم به عنوان دختری جوان مقابل چشمان هوس آلود دیگران قرار بگیرم این بود که با ترس و لرز گفتم دیگر همراهت نمی آیم اما او چنان لگدی بر پیکرم زد که سرم به دیوار کوبیده شد، چشمانم سیاهی رفت و ...
دختر جوان که به همراه مادرش وارد کلانتری شده بود، درحالی که بیان می کرد دیگر از این وضع خسته شده ام به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزا کوچکخان مشهد گفت: از زمانی که به خاطر دارم پدرم آلوده به مواد مخدر بوده است به طوری که دیگر حتی نمی تواند هزینههای زندگی خانواده اش را بپردازد به همین دلیل مادرم مجبور است علاوه بر رسیدگی به امور منزل و خانه داری، در بیرون از منزل نیز کار کند تا بخشی از مخارج زندگی تامین شود و دست نیاز به سوی دیگران دراز نکنیم.
اما از سوی دیگر پدرم که نمی تواند مخارج اعتیادش را تامین کند هنگامی که مادرم در خارج از منزل به سر می برد منزلمان را به پاتوق معتادان تبدیل می کند تا باخرید و فروش مقداری مواد مخدر، هزینه های اعتیادش را جبران کند.
این درحالی بود که من بزرگ شده بودم و از دیدن این وضعیت احساس ناراحتی می کردم با وجود این پدرم نه تنها به نگرانی ما توجهی نمی کرد بلکه اعتراض هایم را با سیلی پاسخ می داد کار به جایی رسید که باید بسیاری از شب ها را بیدار می ماندم تا پدرم بساط مواد مخدرش را جمع کند چرا که باید لوازمی را که نیاز داشت، بلافاصله برایش فراهم می کردم. در این میان اگر خوابم می برد با سیم داغ به دست و پایم می زد تا بیدار شوم به همین دلیل هر روز صبح با چشمانی پف کرده و گریان راهی مدرسه می شدم و درس هایم به شدت افت کرده بود. ولی ماجرای زندگی ما زمانی تلخ تر شد که پدرم برای گمراه کردن پلیس پای مرا به پاتوق معتادان باز کرد. او برای آن که راحت تر به عیش و نوش برسد، مرا مجبور می کرد تا همراهش به پاتوق معتادان و خلافکاران بروم چرا که معتقد بود در صورتی که دختر نوجوانی کنارش باشد، پلیس به او مظنون نمی شود و به سادگی می تواند در این پاتوق ها، مواد مخدر خرید و فروش کند ولی من که احساس می کردم زیر نگاه های هوس آلود معتادان قرار گرفته ام، دوست نداشتم همراهش بروم.
دیگر از این وضع خسته شده بودم تا این که چند روز قبل وقتی در برابر خواسته اش مقاومت کردم، ناگهان با لگد محکمی مرا به دیوار کوبید به طوری که سرم زخمی شد و برای مدت کوتاهی بیهوش شدم. این بود که با مادرم تصمیم گرفتیم به قانون متوسل شویم تا شاید راه گریزی برای خروج از این مشکلات پیدا کنیم.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19882 - ۱۳۹۷ شنبه ۱۳ مرداد
ماجرای هولناک
من و همسرم فریب چرب زبانی صاحب فروشگاه موتورسیکلت را خوردیم و پا به لانه مجردی پسر دایی او گذاشتیم تا پول موتورسیکلت همسرم را پس دهند اما بعد از خوردن قهوه، همسر و فرزندم به خواب رفته بودند و من ناگهان در میان خواب و بیداری متوجه حضور صاحبخانه بالای سرم شدم که نیت شومی را در سر داشت...
زن 21 ساله در حالی که از شدت ترس و وحشت به خود می لرزید به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: همسرم حدود یک هفته قبل برای خرید یک دستگاه موتورسیکلت به مغازه ای در مشهد مراجعه کرده بود و بعد از خرید، به شهرستان برگشت و آن جا بود که متوجه شد موتورسیکلت از لحاظ مدارک کامل نیست و نقص فنی هم دارد.
همسرم مشکل شنوایی دارد و به خوبی نمی تواند صحبت کند به همین دلیل من نیز همراه همسرم به مشهد آمدم تا موتورسیکلت را به فروشگاهی که همسرم از آن خریداری کرده بود، پس بدهیم. این بود که صبح زود به مشهد رسیدیم و منتظر ماندیم تا در فروشگاه باز شود. صاحب مغازه ادعا کرد تا ظهر می تواند مبلغ موتورسیکلت را به ما برگرداند و باید چند ساعتی منتظر بمانیم. فرزند دو ساله ام خسته شده بود و بی تابی می کرد از آن جا که صاحب مغازه متوجه شد شهرستانی هستیم با اصرار زیاد ما را به خانه مجردی پسر دایی اش برد تا بعد از خوردن ناهار، پول موتورسیکلت را به ما برگرداند. با آن که عمویم در مشهد زندگی می کند اما همسرم بعد از دعوت صاحب مغازه، از رفتن به خانه عمویم منصرف شد و گفت دیگر مزاحم خانواده عمویت نمی شویم و بعداز کمی استراحت و گرفتن پول به شهرستان برمی گردیم. همسر ساده و بی ریای من خام حرف های مغازه دار شد و من و فرزندم را به منزل پسردایی آن مرد برد. اما تا عصر نیز خبری از پول نبود و صاحب مغازه به همراه پسر دایی اش گفتند به داروخانه می روند تا قرص سردرد بخرند و تا غروب نیز پول را می دهند. بعد از بازگشت بود که ما را به خوردن قهوه دعوت کردند. همسر و فرزندم با خوردن یک فنجان قهوه گیج شدند و به خواب رفتند من هم به اصرار آن ها یک فنجان قهوه خوردم و بعد از نوشیدن آن احساس خواب آلودگی کردم. تازه می خواستم بخوابم که متوجه حضور پسر دایی صاحب مغازه بالای سرم شدم و با جیغ و فریاد من، همسرم بیدار شد و مرد شیطان صفت نیز پا به فرار گذاشت. آن قدر وحشت زده گریه کردم که به خاطر بیماری آسمی که دارم حالم بد شد و صاحب مغازه مرا به همراه همسرم به درمانگاه نزدیک منزل برد. در آن جا بود که کمی حالم بهتر شد و با پلیس تماس گرفتم و اما این مرد ادعای بی گناهی می کند و می گوید که او هم از قهوه خورده ولی دچار خواب آلودگی نشده و ما را به درمانگاه رسانده است. در حالی که او با همدستی پسر دایی اش قصد بی آبرویی و تجاوز به مرا داشته است و از پس دادن مبلغ موتورسیکلت نیز خودداری می کند. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19883 - ۱۳۹۷ يکشنبه ۱۴ مرداد
فرار از منجلاب
با آن که هنوز در سن نوجوانی قرار دارم اما آن قدر در منجلاب فلاکت و اعتیاد فرو رفته ام که دیگران مرا بازیچه ای برای هوسرانی های خودشان می دانند. دیگر کاخ آرزوهایم فرو ریخته و داشتن یک زندگی خوب و آرام، رویایی است که شاید هیچ گاه برایم تعبیر نشود چرا که آن شب وقتی در برابر پیشنهاد بی شرمانه فروشنده مواد مخدر مقاومت کردم ناگهان ...
دختر 15 ساله در حالی که طلاق پدر و مادرش و زندگی با مادری معتاد را ریشه بدبختی هایش ذکر می کرد، به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: دو ساله بودم که قیچی طلاق رشته نازک پیوند پدر و مادرم را برید و این گونه سرنوشت هر کدام از اعضای خانواده ما به گونه ای دیگر رقم خورد. پدرم مدتی بعداز آن که مهر طلاق بر شناسنامه اش حک شد با زن دیگری ازدواج کرد و حضانت مرا به عهده گرفت. با آن که کودکی خردسال بودم اما از آزار و اذیت های نامادری ام می فهمیدم که او مادر من نیست. تا سن پنج سالگی در کنار پدرم ماندم اما آن زندگی را دوست نداشتم من هم مانند خیلی از کودکان دیگر آرزوهایی داشتم که هیچ گاه به آن ها نرسیدم تا این که روزی مادرم به سراغم آمد و مرا با خودش برد. آن روزها از این که نزد مادرم زندگی می کنم احساس رضایت می کردم اما طولی نکشید که فهمیدم در منجلاب اعتیاد و گناه گرفتار شدم مادرم در خانه مرد تبعه خارجی معتادی زندگی می کرد تا بتواند هزینه های اعتیادش را تامین کند. «شکور» هم که با گدایی و خرده فروشی مواد مخدر روزگار می گذراند از اعتیاد مادرم برای درآمدزایی خودش سوءاستفاده می کرد و مادرم نیز در واقع کارگر او شده بود. آرام آرام کار به جایی رسید که ناگهان به خود آمدم و فهمیدم آلوده کریستال شده ام چرا که «شکور» مرا هم برای فروش مواد مخدر به کار گرفته بود. در سن 12 سالگی با کمک دختر خاله ام موفق شدم اعتیادم را کنار بگذارم اما مجبور بودم در خانه شکور زندگی کنم چرا که هیچ سرپناه دیگری نداشتم مادرم نیز گرفتار مشکلات خودش بود و توجهی به من نداشت به همین دلیل دوباره در منجلاب اعتیاد فرو رفتم. در حالی که آرام آرام به سن بلوغ می رسیدم از چشمان هوس آلود شکور هم می ترسیدم تا این که روزی پیشنهاد شومی به من داد. من که از شدت ترس می لرزیدم موضوع را با مادرم در میان گذاشتم ولی او خیلی خونسرد از کنار این ماجرا گذشت و توصیه کرد مراقب خودم باشم. روزها به سختی می گذشت تا این که روزی دوباره شکور بر پیشنهاد بی شرمانه اش پافشاری کرد اما وقتی در مقابل او قرار گرفتم ناگهان به سمت من حمله ور شد و با فشار دادن گلویم مرا زخمی کرد. دیگر تحمل این رفتارها را نداشتم چرا که همه چیزم را از دست داده بودم حتی آرزوی تحصیل هم برایم رویا شده بود به همین علت دست به دامان قانون شدم تا در دایره مددکاری چاره ای برای رهایی از این مشکلات بیابم. شایان ذکر است به دستور سرهنگ حمیدرضا علایی (رئیس کلانتری) این دختر نوجوان پس از طی مراحل قانونی به اداره بهزیستی معرفی شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19884 - ۱۳۹۷ دوشنبه ۱۵ مرداد
نیمه گمشده
زمانی فهمیدم آن مرد مهم ترین بخش زندگی اش را از من پنهان کرده است که دیگر کار از کار گذشته و علاقه عاطفی عجیبی بین ما به وجود آمده بود اما این ماجراهای عاشقانه خیلی طول نکشید تا این که در میان بهت و ناباوری با پیکر حلق آویز او روبه رو شدم و ...
زن 25 ساله که در پی خودکشی مرد جوان و به دستور مقام قضایی به کلانتری احضار شده بود پس از آن که به سوالات قاضی ویژه قتل عمد درباره چگونگی وقوع این حادثه تاسفبار پاسخ داد با صدایی بغض آلود رشته افکارش را به سال ها قبل گره زد و در تشریح ماجراهای تلخ زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: از روزی که فرزند طلاق نام گرفتم همواره احساس می کردم نسبت به همسالان خودم در وضعیت تحقیرآمیزی زندگی می کنم چرا که بارها از سوی ناپدری ام مورد بی مهری قرار می گرفتم و روزهای سختی را تجربه می کردم تا این که برای فرار از این شرایط به اولین خواستگارم پاسخ مثبت دادم، فکر می کردم با ازدواج زندگی راحتی خواهم داشت و دیگر مجبور نیستم سرزنش ها و توهین های ناپدری ام را تحمل کنم اما این ازدواج اتفاقی، مدت زیادی طول نکشید چرا که همسرم فقط عاشق زیبایی های ظاهری من شده بود و ما از هر نظر فاصله زیادی با یکدیگر داشتیم. خلاصه هنوز به سالگرد ازدواجمان نرسیده بودیم که مهر طلاق برای همیشه بین ما فاصله انداخت از سوی دیگر ناپدری ام دوست نداشت دوباره نزد مادرم بازگردم و مرا طرد کرد. به ناچار تصمیم به زندگی مجردی و مستقل گرفتم و با رهن یک واحد آپارتمان نقلی به زندگی ادامه دادم تا این که در گذر زمان با «شایان» آشنا شدم. وقتی نگاهم به نگاهش گره خورد احساس کردم این بار نیمه گمشده ام را یافته ام و خوشبختی مرا فریاد می زند. او 30 ساله بود و خودش را جوانی مجرد معرفی می کرد. این بود که قلبم لرزید و ماجرای ازدواج گذشته ام را برایش شرح دادم اما او با مهربانی لبخندی زد و گفت به گذشته ام کاری ندارد. دیگر این وابستگی عاطفی هر روز بیشتر می شد تا این که به طور اتفاقی فهمیدم شایان متاهل است و در حالی که دختر دو ساله ای نیز دارد تلاش می کند تا همسرش را طلاق بدهد. با آن که علاقه عجیبی به او داشتم اما نمی توانستم به پیشنهاد ازدواج شایان پاسخ مثبت بدهم چرا که آینده دختر دو ساله او را نیز انگار در آینه روبه رویم می دیدم و نمی خواستم زندگی زن دیگری را متلاشی کنم ولی شایان دست بردار نبود به همین دلیل پدر او را پیدا کردم و از او خواستم تا پسرش را برای بازگشت به زندگی اولش نصیحت کند.ولی این کارها بی فایده بود و شایان با اصرار و اجبار مرا به عقد موقت خودش درآورد. با وجود این همواره تلاش می کردم تا او به زندگی گذشته اش بازگردد. هنوز مدت زیادی از جاری شدن صیغه عقد نگذشته بود که روزی شایان با چهره ای پریشان به خانه ام آمد و برای استراحت روی تخت دراز کشید من هم مشغول شست و شوی لباس های کثیف بودم اما وقتی برای پهن کردن لباس ها وارد بالکن شدم ناگهان پیکر حلق آویز همسرم را مقابلم دیدم و ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ توفیق حاجی زاده (رئیس کلانتری الهیه) تحقیقات درباره این ماجرا ادامه یافت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19885 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۱۶ مرداد
شوهر گمشده!
من قصد درگیری با مدیر مدرسه و سرایدارشان را نداشتم. مدتی است از سر ناچاری داخل خودرو به همراه 2 فرزند کوچکم زندگی می کنم و به دنبال مردی می گردم که مرا به عقد موقت خودش درآورده بود.
وقتی فهمیدم یکی از دوستان او سرایدار مدرسه است به منطقه اسماعیل آباد آمدم تا شاید از طریق سرایدار ردپایی از همسرم پیدا کنم اما ...
زن 30 ساله که در پی شکایت مدیر مدرسه به کلانتری احضار شده بود درحالی که بیان می کرد مدتی است در فلاکت و بدبختی زندگی می کنم به طوری که سرووضع 2 دختر کوچکم بسیار کثیف و آلوده است در تشریح ماجرای زندگی در داخل خودرو به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 5 سال قبل و در پی یک دوستی خیابانی عاشق «معراج» شدم و با او ازدواج کردم اما خیلی زود آن عشق و علاقه های آهنین در کوره اعتیاد ذوب شد به طوری که دیگر نمی توانستیم یکدیگر را تحمل کنیم آن زمان وقتی فهمیدم معراج اعتیاد دارد خودم را یک قهرمان تصور می کردم که می توانم او را از این منجلاب بیرون بیاورم ولی نه تنها این گونه نشد بلکه همسرم حتی توان پرداخت اجاره خانه را هم نداشت به همین دلیل و در حالی که هنوز یک سال بیشتر از ازدواجمان نگذشته بود نوزاد تازه به دنیا آمده ام را در آغوش فشردم و با طلاق از معراج به منزل مادرم بازگشتم. مادرم بیماری سرطان داشت و صدای گریه فرزندم او را آزار می داد با این وجود روزگار را سپری می کردم تا این که چند ماه بعد یکی از همسایگان مادرم در خیابان مقابلم ایستاد و پیشنهاد ازدواج داد. من که از عاشقی خیابانی عبرت نگرفته بودم این بار نیز درگیر عشقی واهی شدم این گونه بود که با خواندن صیغه محرمیت من و کمال به یکدیگر محرم شدیم. اما او برای ثبت رسمی این ازدواج امروز و فردا می کرد و زیر بار این موضوع نمی رفت من هم که احساس می کردم سرپناهی یافته ام به او اصرار نمی کردم تا از من رنجیده خاطر نشود و بتوانیم زیر یک سقف زندگی کنیم در همین شرایط بود که «کمال» دست من و دختر کوچکم را گرفت و با خود به چالوس برد او ادعا می کرد کار و کاسبی خوبی در شمال کشور به راه می اندازد و ما را خوشبخت می کند من هم از این که دیگر سختی هایم به پایان رسیده است درحالی که در پوست خودم نمی گنجیدم به همراه او راهی چالوس شدم آن جا بود که دختر دیگرم به دنیا آمد. اما از رونق کاروبار همسرم خبری نبود و او نمی توانست مخارج عادی روزانه را هم تامین کند به همین خاطر یک روز صبح از خانه بیرون رفت و دیگر بازنگشت او من و دو فرزند کوچکم را در حالی در یک شهر غریب رها کرد که تنها خودروی مدل پایینش برایم باقی مانده بود من که دیگر همه امیدم را از دست داده بودم به مشهد بازگشتم ولی نمی توانستم نزد مادرم بازگردم از سوی دیگر هم پول رهن خانه نداشتم و مجبور بودم برای تامین هزینه های زندگی فرزندانم را در صندلی جلو بنشانم و مسافرکشی کنم شب ها را نیز داخل خودرو می خوابیدم وقتی به بهزیستی مراجعه کردم به من گفتند که فقط فرزندانم را پذیرش می کنند ولی من نمی توانستم از آن ها جدا شوم در این روزها بود که فهمیدم یکی از دوستان همسرم سرایدار مدرسه است به همین دلیل خودرو را مقابل مدرسه گذاشتم تا دل دوست همسرم به حال من بسوزد و آدرسی از همسرم بدهد اما او نه تنها آدرسی نداد بلکه با من درگیر شد. شایان ذکر است به دستور سرگرد عباس زمینی، (رئیس کلانتری سپاد) اقدامات مددکاران اجتماعی درباره ادعاهای این زن و معرفی وی به مراکز امدادی آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19886 - ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۷ مرداد
کاش نگاهم می کرد!!
عشق و عاشقی واقعی را با هوی و هوس های دوران جوانی اشتباه گرفته بودم به همین خاطر روزی که فهمیدم دختر مورد علاقه ام از همسرش طلاق گرفته است، خیلی خوشحال شدم و ارتباطم را با او در فضای مجازی ادامه دادم تا این که در گرداب هوس سقوط کردم و در حالی همسرم را برای رسیدن به او طلاق دادم که سه سال از سخت ترین روزهای عمرم را سپری کردم اما ...
مرد جوان که با بی اعتنایی شکننده همسر سابقش در مقابل درخواست ازدواج مجدد با او روبه رو شده بود،به مشاور اجتماعی گفت: از کوچکی با دختردایی ام بزرگ شدم و یک دل نه صد دل دلبستهاش بودم و چند بار میخواستم حرف دلم را به او بگویم اما خجالت میکشیدم و از طرفی وضعیت مالی و خانوادگیمان اجازه نمیداد حرفی از عشق و علاقه قلبیام به زبان بیاورم.اما بالاخره یک روز با شوخ طبعی سر صحبت را با مادرم باز کردم و گفتم: دختر داییام را دوست دارم و او خیلی جدی حرفم را قطع کرد و گفت: هر موقع سربازی رفتی و تکلیف کار و شغلت هم روشن شد، برایت آستین بالا میزنیم.من هم امیدوارانه به سربازی رفتم و تمام آرزویم این بود که هرچه زودتر با دختر داییام ازدواج کنم اما در حالی که فقط چند ماه از روزهای قشنگ امید جوانی ام می گذشت، یک روز مادرم خبر ازدواج دخترداییام را به من داد و من ناباورانه آن چنان احساس شکست کردم که تا آخر سربازی به مرخصی نرفتم. خدمتم که تمام شد به شهرمان برگشتم. اما گوشه گیر شده بودم و مادرم فکر میکرد که معتاد شدهام از این رو سعی کرد من را به سمت زندگی مشترک سوق بدهد و برای همین به خواستگاری دختر یکی از اقوام پدرم رفت.خانواده خوبی بودند و این ازدواج بدون هیچ سنگ اندازی سرگرفت، کاری پیدا کردم و با کمک مالی پدر همسرم سر خانه و زندگی خودمان رفتیم. در این مدت چند بار دخترداییام را دیدم. او با شوهرش مشکل داشت و از زندگی نالان بود. در فضای مجازی برایم پیام میفرستاد و درد دل می کرد.من اسیر این خیال باطل شده بودم که اگر با دخترداییام ازدواج میکردم، چنین میشد و چنان میشد. چند وقت بعد دخترداییام از شوهرش جدا شد و مدام برایم پیام میفرستاد و احساسات من را به بازی میگرفت. من هم به وسوسه عشق قدیمی با همسرم سر ناسازگاری گذاشتم و چند ماه آن قدر عذابش دادم که سرانجام کاسه صبرش لبریز شد و علت بداخلاقیهایم را پرسید.بی رو دربایستی گفتم دوستش ندارم و از نوجوانی خاطرخواه دخترداییام بودهام. با شنیدن این حرف بدون هیچ خواسته و انتظاری و خیلی مظلومانه از زندگیام بیرون رفت و بعد هم من با دخترداییام ازدواج کردم اما سه سال زندگی با او به بدترین روزهای زندگیام تبدیل شده بود و تازه فهمیدم او اهل زندگی نیست و در فضای دیگری سیر می کند و با برخی افراد در ارتباط مجازی نیز است از این رو از هم جدا شدیم اما او روی واقعی خود را نشان داد و جیبم را خالی کرد و سپس تنهایم گذاشت.از آن پس من ماندم با حسرت و پشیمانی از گذشتهای که باخته بودم. به همین سبب به دام اعتیاد افتادم که مادرم زود دستم را گرفت و با کمک یک درمانگر نجاتم داد.
از مادرم خواستم دوباره به خواستگاری همسر اولم برود. آن ها پس از آن طلاق ظالمانه از شهر ما رفته بودند. وقتی دوباره به آن ها مراجعه کردیم خانوادهاش با دیدن من خوشحال شدند ولی او بدون آن که نگاهم کند، گفت: دیگر دوستم ندارد.این حرف مثل پتکی سنگین تمام وجودم را شکست. حالا میفهمم روزی که از سر هوی و هوس به او گفتم دوستش ندارم چه بیرحمانه شخصیت و غرورش را شکستم و...
از آن پس اشک ندامت شب و روزم را یکی کرده و تنها خواهشم این است که او یک بار دیگر به من فرصت بدهد یا حداقل به چشمانم نگاه کند اما... ماجرای واقعی با همکاری معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان کرمان . خراسان شماره : 19887 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۸ مرداد
همسرم تنهایم گذاشت!
دیگر از این همه قهر و بچه بازی همسرم خسته شده ام، او بدون این که کمی فکر کند با هر جرو بحثی خانه را ترک می کند و به منزل پدرش می رود، هرچند تا حدودی حق با اوست اما 12 سال از زندگی مشترکمان می گذرد و او از اوضاع و احوال کاری من با خبر است با وجود این نمی دانم چرا با توقع های بی جا ، زندگی مان را تلخ می کند و ...
مرد 33 ساله در حالی که دعا می کرد «خداوند هیچ مردی را شرمنده زن و فرزندش نکند»، به مشاور و مددکار اجتماعی پنجتن مشهد گفت: من به کار بستن داربست مشغول هستم. 12 سال پیش از طریق یکی از آشنایان برادرم با همسرم آشنا شدم و به خواستگاری اش رفتم. همسرم در یکی از روستاهای اطراف مشهد زندگی می کرد. در مجلس خواستگاری به کبری گفتم من تمام تلاشم را برای خوشبختی ات می کنم و تنها از تو انتظار دارم که حجابت را رعایت و در مقابل نامحرمان حریمت را حفظ کنی. بدین گونه بود که زندگی ساده ای را در یکی از مناطق حاشیه مشهد آغاز کردیم.
از این که زندگی ام را با دختری روستایی و نجیب شروع کرده بودم، خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم که همسرم قناعت می کند و به درآمد کم من راضی است اما تنها صدای خنده و گریه فرزندی را در زندگی ام کم داشتم. بعد از گذشت چند سال من و کبری صاحب فرزندی نشده بودیم و این موضوع همسرم را آزار می داد. از آن جا که درآمد چندانی نداشتم، دار و ندارم را فروختم تا بتوانم هزینههای درمان برای بچه دارشدن را تامین کنم. بعد از این که چندین سال به دکتر متخصص مراجعه کردیم، نظر پزشک این بود که من نمی توانم صاحب فرزندی شوم. این گونه بود که کبری سر ناسازگاری با من گذاشت و با سرزنش من و جر و بحث بر سر موارد بی اهمیت با قهر از خانه بیرون می رفت و مدتی را در خانه مادرش می ماند ولی من به خاطر این که پدر و مادر همسرم معتاد بودند و نمی توانستند هزینه خورد و خوراک همسرم را نیز پرداخت کنند، به روستا می رفتم و کبری را به خانه برمی گرداندم. او تمایلی به بازگشت نداشت و مشکل بچه دار نشدن مرا مدام بر سرم می کوبید. برای بار آخر از او خواستم چند ماه تحمل کند و اگر صاحب فرزند نشدیم به خواسته او از یکدیگر جدا می شویم. با دلی شکسته او را به منزلم آوردم و تنها توکل به خدا، روزنه امیدی را در دلم روشن می کرد. بعد از گذشت مدتی همسرم خبرداد که باردار شده است، با شنیدن این خبر اشک شوق می ریختم و خداوند را شکر می کردم. شب و روز تلاش می کردم تا همسرم کمبودی در زندگی اش احساس نکند. اما بعد از به دنیا آمدن پسرم تامین هزینه های زندگی و اجاره خانه خیلی برایم مشکل شده بود به همین خاطر تصمیم گرفتم طبقه دوم خانه پدرم را بسازم تا دیگر اجاره خانه ندهم و وضعیت مالی ام کمی بهتر شود. با سختی و مشکلات زیادی یک واحد نقلی ساختم تا از مستاجری رهایی یابم . تازه می خواستم طعم آرامش و راحتی را حس کنم که پدرم بر اثر بیماری از دنیا رفت و اکنون برادرانم قصد دارند مرا از منزلم بیرون و با فروش منزل، ارثیه پدری را تقسیم کنند. این درحالی است که همسرم نیز اصرار دارد وسایل منزل را عوض و اسباب و اثاثیه جدیدی تهیه کنیم اما من در شرایط بحران مالی قرار دارم و از سویی بازار کار آن قدر خراب است که حتی هزینه های زندگی روزمره مان را به سختی تامین می کنم. همچنین باوجود بیماری که دارم وقتی بالای داربست می روم با سرگیجه شدیدی روبه رو می شوم که با گذشت مدتی از این بیماری حتی هزینه درمان خودم را هم نمی توانم تامین کنم. در این شرایط مدتی است که همسرم به همراه فرزندم مرا تنها رها کرده اند ، من بی انصاف نیستم ولی با دست خالی چگونه خواسته های همسرم را برآورده کنم؟ و تنها می توانم بگویم شرمنده آن ها هستم. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19858 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۴ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی