
درامتداد تاریکی - از ازدواج دوم پشیمانم!
با ازدواج دومم آرامش و آسایش را از خودم سلب کرده ام، همسر صیغه ای ام هر روز با یک بهانه و شگردی تازه مرا تحت فشار قرار می دهد تا زن و فرزندانم را رها کنم و تنها در کنار او باشم اما من به خاطر خودخواهی و غرور بی جا ، خودم را درگیر ازدواجی کردم که حالا مرا به کلانتری کشانده است و...
مرد 36 ساله در حالی که به شدت کلافه و سرگردان بود و مدام خودش را ملامت می کرد، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود یک سال پیش با همسرم درگیر اختلافات خانوادگی شدم، این کشمکش ها تا جایی پیش رفت که شب ها را در کارگاه می خوابیدم و روزهای سختی را می گذراندم تا این که روزی وقتی در افکارم غوطه ور بودم، ناگهان یکی از کارگران کارگاهم وارد اتاق شد و من با چهره ای پریشان با او به درددل پرداختم.
«المیرا» چند سال قبل از همسرش طلاق گرفته و با کار در کارگاه هزینه های زندگی اش را تامین می کرد. از آن روز به بعد دیگر «المیرا» سنگ صبورم شد تا جایی که طی همین چند روز اختلاف خانوادگی، تصمیم گرفتم او را به عقد موقت خودم درآورم. «المیرا» نیز در حالی تن به ازدواج با من داد که از وضعیت زندگی ام خبر داشت. هنوز مدتی از ازدواجمان نگذشته بود که انتظارات و توقع های بی جای او شروع شد. المیرا درخواست نابه جای دریافت نفقه ای برابر نفقه همسر و فرزندانم را داشت اما این درحالی بود که ماهانه 700 هزار تومان به او می دادم و می گفت هر مبلغی که به همسر اولت می پردازی باید همان مقدار را به من هم بدهی! این گونه بود که او سرناسازگاری گذاشت. مدت ها بود از خانواده ام دور بودم. دلم برای فرزندانم تنگ شده بود، با یک تماس تلفنی می خواستم دلتنگی هایم را برطرف کنم اما با مخالفت های شدید المیرا روبه رو می شدم.
او حتی حاضر نبود من هیچ گونه ارتباطی با زن و فرزندانم داشته باشم به همین خاطر کم کم آرامش و اعصابم به هم ریخت به طوری که هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
او برای این که مرا از خانواده ام جدا کند گاهی چنان نقشه های هولناکی را طراحی می کرد که من تا سر حد مرگ پیش می رفتم. وقتی زنگ تلفنم به صدا درمی آمد روح از وجودم پرواز می کرد چرا که چندین بار المیرا برای ترساندن من از این که نزد خانواده ام بازگردم، دست به خودکشی زد که با رسیدن به موقع به بیمارستان از مرگ نجات یافت. او با سوء ظن و تهمت هایش چنان مرا عاصی کرده بود که حتی جرئت ارسال یک پیامک برای خانواده ام را نداشتم. المیرا با توسل به ترفندهای گوناگون و حتی با شوخی های زننده با افراد نامحرم در محیط کارگاهم سعی می کرد مرا زجر بدهد. بارها از او خواستم دست از این رفتارهای ناشایست بردارد اما او بیشتر لجبازی می کرد تا جایی که آن قدر در محیط کار مرا عصبانی کرد که با ابزار کارم ضربه ای به صورتش زدم که به شکستگی بینی اش منجر شد و به همین خاطر از من شکایت کرد. با وجود آن که شش ماه است خود را بازیچه زنی بیمار، پرتوقع و شکاک کرده ام اما همسر اولم حتی یک بار سرزنش آمیز به من نگاه نکرده است. با خیانتی که در حق او کردم نه تنها از من شاکی نشد بلکه با همان نفقه اندکی که برایش واریز می کنم در کنار فرزندانم روزگار می گذراند. حالا هم می خواهم با طلاق دادن المیرا به زندگی شیرین گذشته ام بازگردم شاید همسرم مرا ببخشد و ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19859 - ۱۳۹۷ شنبه ۱۶ تير
در مسیر سقوط
زندگی من آن قدر در مسیر سقوط قرار گرفته که دیگر هیچ امیدی به آغاز دوباره آن ندارم اما در این شرایط نگران فرزندانم هستم چرا که در پاتوق استعمال مواد مخدر و روابط نامشروع به دام افتاده اند و ...
زن 39 ساله در حالی که به پلیس التماس می کرد تا فرزندانش را از گرداب مواد افیونی و خلاف های زشت نجات دهند، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: وقتی مقطع راهنمایی را به پایان رساندم دیگر ادامه تحصیل ندادم و به امور خانه داری پرداختم. 24 ساله بودم که «امر ا...» به خواستگاری ام آمد و من عاشقانه پا به خانه بخت گذاشتم. اگرچه همسرم رفیق باز و کمی سر به هوا بود اما برای آرامش و آسایش زندگی مان همه تلاشش را به کار می برد، با وجود این زندگی من از روزی در مسیر سقوط قرار گرفت که «امرا...» در محل کارش دچار برق گرفتگی شد. با آن که همسرم را به بیمارستان رساندند اما او بر اثر این سانحه ویلچرنشین شد. دخترم به تازگی به دنیا آمده بود که با این حادثه آرامش از زندگی ما رفت چرا که همسرم به خاطر وقوع این حادثه تلخ به شدت عصبی و ناراحت بود. آن روزها دوستانش بیشتر اطرافش را گرفتند و رفیق بازی هایش در حالی شدت گرفت که آن ها پیشنهاد کردند به جای مصرف داروهای مسکن برای کاهش درد، مواد مخدر (تریاک) استفاده کند تا دوباره سلامتی اش را بازیابد، این گونه بود که امرا... به استعمال تریاک روی آورد اما مدتی بعد دیگر نتوانست مصرف آن را ترک کند چرا که به یک معتاد حرفه ای تبدیل شده بود.استعمال مواد مخدر روح و روان همسرم را به هم ریخت به طوری که دیگر از کتک کاری ها و فحاشی هایش در امان نبودم. با وجود این، همواره خودم را قانع می کردم که تقدیر من این گونه رقم خورده است و من چاره ای جز تسلیم شدن در برابر سرنوشتم را ندارم. از سویی صاحب فرزند دیگری هم شده بودم و باید به آینده آن ها نیز می اندیشیدم به همین خاطر هیچ گاه به طلاق فکر نکردم و تلاشم را برای تربیت فرزندانم دو چندان کردم اما این زندگی روزی تبدیل به جهنم شد که امر ا... مصرف تریاک را کنار گذاشت و به استعمال مواد مخدر صنعتی (شیشه) روی آورد. این تغییر مصرف از همسرم انسان دیگری ساخت به طوری که دیگر خانه ما به میدان جنگ و سوء ظن خیانت تبدیل شده بود. او برای تامین هزینه های اعتیادش به خرید و فروش مواد مخدر می پرداخت اما بر اثر مصرف مواد دچار توهم می شد و با این بهانه که به او خیانت می کنم مرا زیر مشت و لگد می گرفت. اکنون مدتی است به تماشای فیلم مستهجنی می نشیند که در گوشی تلفنش دارد. او آن فیلم را به من نسبت می دهد و مرا زنی بی عفت و بی آبرو می خواند. در همین حال از من به اتهام خیانت و داشتن روابط نامشروع شکایت کرد اما در دادگاه نیز نتوانست تهمت هایش را اثبات کند. با این همه آن قدر درگیر سوء ظن و افکار بدبینانه بود که پس از کتک کاری مرا از خانه ام بیرون انداخت ولی دختر و پسرم را نزد خودش نگه داشت. وقتی چند روز بعد با دختر 10 ساله ام تلفنی صحبت کردم درحالی که گریه می کرد، گفت: پدرش مردان و زنان زیادی را به خانه می آورد و در حضور فرزندانم به استعمال مواد مخدر می پردازند و رفتارهای زشت انجام می دهند. شایان ذکر است پس از گرفتن مجوز قضایی و به دستور سروان ولیان (رئیس کلانتری پنجتن) فرزندان این زن تا طی مراحل دادرسی تحویل مادرشان شدند . ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی. خراسان شماره : 19860 - ۱۳۹۷ يکشنبه ۱۷ تير
کاسه گدایی چیست؟
امروز که روزگارم به سیاه بختی گره خورده است، می خواهم فریاد بزنم آی دختران جوان اگر روزی کاسه گدایی محبت را در کوچه و خیابان به دست گرفتید، به یقین آینده خود را نابود می کنید. می خواهم به همه بگویم از تلخ کامی های زندگی من عبرت بگیرند چرا که بزرگان گفته اند تلخی عمر بشر حاصل بی تجربگی است و ...
زن 21 ساله در حالی که نامه معرفی به محضر ثبت طلاق را در دست داشت، در تشریح ماجراهای تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: 10 ساله بودم که پدر کارگرم جان سپرد و من و خواهر کوچک ترم زندگی سختی را در کنار مادر خانه دارم ادامه دادیم اما خیلی زود همه پس اندازهای پدرم خرج شد و مادرم به ناچار با مردی ازدواج کرد که هیچ جایی در قلب من و خواهرم نداشت و هیچ گاه نتوانست جای خالی پدرم را پر کند، این گونه بود که من کاسه گدایی محبت را به کوچه و خیابان بردم و در دوران دبیرستان با پسری به نام «سام» آشنا شدم. قرارهای ما در پارک و سینما ادامه داشت تا این که بالاخره با هم ازدواج کردیم اما در همان هفته اول دوران نامزدی فهمیدم که سام به مواد مخدر صنعتی اعتیاد دارد، احساس کردم او با فریب و دروغ وارد زندگی ام شده است و من باید خودم را برای مبارزه با سرنوشت آماده می کردم. اما عشق سام به مواد مخدر بیشتر از عشق به من بود به ناچار با اصرار مادرم از او جدا شدم و به آموختن حرفه آرایشگری روی آوردم. شنیده بودم اگر دختری در ازدواج اولش شکست بخورد، دیگر زندگی اش را باید با سختی و تلاش و دقت زیاد بنا کند. در همین روزها بود که هنگام بازگشت از آرایشگاه پسر همسایه رو در رویم قرار گرفت و با ابراز علاقه به من گفت: سال ها عاشق تو بودم اما هیچ گاه نتوانستم این موضوع را با تو در میان بگذارم. «کریم» پسری ساده لوح و مهربان بود که از حدود 10 سال قبل در همسایگی ما زندگی می کرد اما مادرش زن مغرور و خودخواهی بود که کمتر با همسایگان رابطه داشت. در نهایت و با وجود نارضایتی مادر کریم ما با یکدیگر ازدواج کردیم. کریم رفتار خوبی با من داشت به طوری که انگار ازدواج قبلی من برایش فقط یک رویا بود. در این میان مادر کریم به هر ترفندی متوسل می شد تا ما را از یکدیگر جدا کند. بالاخره او موفق شد. روزی کریم با من تماس گرفت و گفت تو از اول هم وصله ما نبودی منتظر باش تا طلاقت بدهم! مادرم که این جملات را شنید خانه را فروخت و به محله دیگری نقل مکان کردیم. یک سال بود که دیگر از کریم و خانواده اش خبری نداشتم. شماره تلفن همراهم را نیز عوض کردم و با این تصور که کریم با همدستی مادرش رای طلاق مرا از دادگاه گرفته اند، به روزگار سیاه خودم ادامه دادم. تا این که روزی «آمنه» یکی از دوستانی که با او در آرایشگاه کار می کردم مرا برای برادرش خواستگاری کرد. او از ماجرای من و کریم خبر داشت اما قصه ازدواج اولم را به او نگفته بودم. این بار به اصرار مادرم در حالی با «محمود» ازدواج کردم که هنوز نام کریم در شناسنامه ام وجود داشت. مادرم می گفت او یک سال قبل تو را طلاق داده است. در این شرایط بود که خواهر کوچک ترم نیز به مواد مخدر صنعتی آلوده شد. او برای به دست آوردن هزینه های اعتیادش، لوازم خانه را می شکست و به من و مادرم حمله ور می شد تا این که چند روز قبل وقتی دوباره خواهرم جنجال به راه انداخته بود، مادرم در تماس با کریم (همسر قبلی ام) از او تقاضای کمک کرد. آن روز وقتی به خانه آمدم متوجه حضور کریم نشدم اما ناگهان محمود را دیدم که با پلیس زنگ منزل ما را به صدا درآورد. او به اتهام خیانت از من شکایت کرده بود و سرزنش های من نیز نسبت به مادرم سودی نداشت. محمود در حالی مرا طلاق داد که خودش نیز در فضای مجازی با چند دختر ارتباط داشت. کریم هم وقتی ماجرای ازدواجم را فهمید تقاضای طلاق کرد و ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19861 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۱۹ تير
دختر دستمال فروش!
وقتی شرایط بد اقتصادی خانواده ام را دیدم دیگر نتوانستم به چشمان برادرزاده 3 ساله ام نگاه کنم به همین خاطر تصمیم گرفتم کاری برای خانواده ام انجام بدهم این بود که در یکی از جایگاه های سوخت و گاهی هم در سر چهارراه ها دستمال کاغذی می فروختم تا بتوانم کمک خرجی برای خانواده ام باشم اما باز هم از شدت شرم و خجالت و مزاحمت هایی که برخی افراد برایم ایجاد می کردند مجبور شدم این کار را رها کنم اما نمی دانم با این وجود چگونه تحمل نگاه های یک کودک 3 ساله را داشته باشم و...
دختر 15 ساله در حالی که لباس های مندرسی به تن داشت و دست کوچک پسربچه 3 ساله ای را در دست می فشرد مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد نشست و هنوز سخنی بر لب جاری نکرده بود که قطرات اشک چون مرواریدهای درخشان بر چهره اش غلتید. دختر نوجوان لحظاتی بعد و در حالی که به کودک همراهش اشاره می کرد با قلبی مالامال از درد گفت: برادرزاده ام گرسنه است من نتوانستم غذایی برایش فراهم کنم برادرم که به مواد مخدر اعتیاد دارد همه پس انداز مادرم را سرقت کرده است تا برای خودش مواد مخدر تهیه کند و حالا کاری از دست من ساخته نیست.
دختر نوجوان سپس سرگذشت تلخ خانواده اش را به 7 سال قبل گره زد و ادامه داد، پدرم نیز مانند برادرم گرفتار مواد افیونی بود. آن زمان من 8 سال بیشتر نداشتم که پدرم بر اثر سوء مصرف مواد مخدر دچار مسمومیت شد و جان سپرد. خوب به خاطر دارم وقتی پدرم را در گور می گذاشتند مادرم جیغ می کشید و خاک بر سر و رویش می پاشید من هم از ترس گوشه چادرش را محکم گرفته بودم تا مادرم مرا تنها نگذارد از آن روز به بعد مادرم سرپرستی من و چهار خواهر و برادرم را به عهده گرفت تا بعد از مرگ پدر جای او را در زندگی پر کند.
این گونه بود که مادرم برای تامین هزینه های زندگی به کار کردن در خانه های مردم پرداخت و گاهی نیز امور خدماتی و نظافتی هتل ها را انجام می داد چند سال بعد خواهرم ازدواج کرد و پا به خانه بخت گذاشت اما هنوز مدت زیادی از ازدواجش نگذشته بود که همه شیرینی های جشن عروسی به تلخ کامی تبدیل شد و خواهرم به خاطر خیانت های همسرش از او طلاق گرفت و همانند مادرم در یکی از هتل های مشهد مشغول به کار شد. از سوی دیگر برادرم که 18 سال بیشتر نداشت دل به دختر همسایه بست و درحالی که ازدواج آن ها به طور رسمی و قانونی ثبت نشده بود صاحب فرزندی شدند که الان همراه من است این درحالی بود که برادرم نیز به مصرف مواد مخدر روی آورده و برای تامین هزینه های اعتیادش من و مادرم را به شدت کتک می زند و به اجبار مرا برای تهیه مواد یا سیگار بیرون از منزل می فرستد عربده کشی های او آن قدر باعث آبروریزی شد که به خاطر تمسخر همکلاسی هایم ترک تحصیل کردم اکنون نیز مدتی است مدیر هتل مادرم را از کار اخراج کرده و من هم نمی توانم حتی غذای این کودک بی گناه را تهیه کنم او گریه می کند و من هم فقط همراهش اشک می ریزم ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19862 - ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۰ تير
یارانه!
از یک سال گذشته که همسرم من و فرزندان بیمارم را رها کرد، مجبور شدم با پول یارانه زندگی کنم اما به خاطر این که سه فرزندم به بیماری صرع مقاوم به درمان مبتلا شدهاند و این بیماری تحت پوشش بهزیستی قرار نمی گیرد همه این پول صرف هزینه های دارو می شود درحالی که مدت سه ماه است اجاره خانه ام را نپرداخته ام و ...
زن 50 ساله با بیان این که در برابر خواسته های فرزندانم جز گریه کاری از دستم برنمی آید، به کارشناس ومشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: آن زمان در منطقه کویرنشین سرخس زندگی می کردیم که با جاسم ازدواج کردم. من هم مانند دیگر دختران آن جا به مدرسه نرفتم و در همان دوران کودکی پا به خانه بخت گذاشتم به خاطر این که اولین فرزندم را در سن زیر 15 سال به دنیا آوردم برای گرفتن شناسنامه دچار مشکل شدیم و مادرم به نام خودش شناسنامه فرزندم را گرفت تا این که به دلیل کمبود آب و خشکسالی، دامداری و کشاورزی منطقه از بین رفت. در این میان شوهرم که بیکار شده بود به اعتیاد روی آورد و دیگر سرکار نمی رفت تا جایی که مجبور شدم خودم با کارگری شکم فرزندانم را سیر کنم. سه پسر و هفت دختر داشتم و تامین مخارج آنان برایم سخت بود. به طوری که دخترانم را در همان سن پایین شوهر می دادم چون خودم در فقر به سر می بردم یکی از دخترانم را به عقد پیرمرد 90 ساله پولداری درآوردم تا شاید خوشبخت شود اما او نه تنها رنگ خوشبختی را ندید بلکه با سه فرزند آواره مشهد شد.
چرا که همسرش تمام اموال خود را به نام همسر اولش کرده بود و همه وعده هایش دروغ از آب درآمد. این گونه بود که دخترم نیز دچار افسردگی شد و به مصرف مواد مخدر روی آورد. بدبختی های بیشتر من از 10 سال قبل هنگامی شروع شد که برای نجات همسرم از دام اعتیاد همه تلاشم را به کار گرفتم و با پول کارگری او را در مرکز ترک اعتیاد بستری کردم. اما وقتی اعتیادش را کنار گذاشت، با رنگ کردن موهایش به دنبال خوش گذرانی رفت و من و فرزندانم را رها کرد. حالا نیز شنیده ام که در زاهدان ازدواج کرده و هیچ نفقه ای به من نمی پردازد به طوری که من برای تامین داروهای گران قیمت سه پسر مبتلا به صرع خود دچار مشکل شده ام. از سوی دیگر یکی از پسرانم از حدود شش ماه قبل به جرم مواد مخدر دستگیر و به پنج سال زندان محکوم شد. او از زندان تماس می گیرد تا برایش پول بفرستم اما من سه ماه است که اجاره خانه را نداده ام و نمی توانم مواد غذایی اولیه برای دو پسر دیگرم تهیه کنم چند روز قبل پسر 10 ساله ام گریه میکرد که چرا از خانه همسایه بوی غذای خوب می آید و ما نمی توانیم گوشت بخوریم! در همین شرایط به چند مرکز خیریه سرزدم اما چون اسم همسرم در شناسنامه ام ثبت شده است، هیچ کمکی به من نکردند. از سوی دیگر نیز از همسرم به خاطر ترک نفقه شکایت کرده ام اما یک سال است که هیچ نفقه ای به من نپرداخته و ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19863 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۱ تير
دختر نقاش
روزی که به خاطر لجبازی با پدرم تصمیم به ازدواج با آن دختر نقاش گرفتم، هیچ گاه تصور نمی کردم که با این ازدواج همه آمال و آرزوهایم بر باد خواهد رفت و این عشق خیابانی روزگارم را سیاه خواهد کرد به طوری که ...
جوان 24 ساله در حالی که بیان می کرد، چهار سال از دوران نامزدی ام می گذرد اما به خاطر بدبینی و سوءظن های همسرم هنوز نتوانسته ایم زندگی مشترک خود را آغاز کنیم به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: چهار سال قبل در رشته مهندسی عمران پذیرفته شدم، آرزوهای زیادی را در سر می پروراندم چرا که همواره در دوران تحصیل دانش آموز موفقی بودم. می خواستم در این رشته به مهندسی متبحر تبدیل شوم و ادامه تحصیل بدهم. با وجود این هیچ گاه به ازدواج فکر نمی کردم در واقع قصد داشتم بعد از اتمام تحصیلات و پایان خدمت سربازی، ابتدا شغل مناسبی پیدا کنم و بعد عاقلانه برای ازدواجم تصمیم بگیرم. اما فقط به خاطر یک لجبازی احمقانه سرنوشتم به گونه ای دیگر رقم خورد. پسر جوان آهی کشید و ادامه داد: من و پدرم اختلاف سلیقه زیادی با یکدیگر داشتیم و بر سر موضوعات بی اهمیت به مشاجره لفظی می پرداختیم. آن روز هم جدل بین ما به خاطر ثبت نام برادر کوچک ام آغاز شد. پدرم معتقد بود برادرم باید در مدرسه نزدیک منزلمان تحصیل کند اما من به خاطر محیط نامناسب محله مخالفت می کردم به همین دلیل بعد از یک مشاجره طولانی از خانه بیرون زدم و به پارک ملت مشهد رفتم تا کمی آرام بگیرم. در این هنگام بود که دختر نقاش توجهم را به خودش جلب کرد و نیرویی درونی مرا به سوی آن دختر کشاند. او منظره زیبایی را نقاشی کرده بود. نفهمیدم عاشق «روشنک» شدم یا به هنر او عشق ورزیدم. خلاصه آشنایی من و روشنک به ارتباط تلفنی کشید و من او را سنگ صبور خودم یافتم. در مدتی کوتاه، عشقی آتشین در وجودم زبانه کشید تا این که ماجرای عشقم را با خانواده ام در میان گذاشتم اما به محض این که پدرم ساز مخالف کوک کرد، من هم علم لجبازی را برافراشتم تا به هر طریق ممکن با روشنک ازدواج کنم. خلاصه در مجلس خواستگاری قرار بر این شد که من در زمان نامزدی درس و خدمت سربازی را به پایان برسانم و بعد از آن زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. هنوز چند روز از برگزاری مراسم عقدکنان نگذشته بود که احساس کردم رفتار همسرم با من تغییر کرده است. علت را که جویا شدم گریه کنان گفت: تو چند بار به خواهرم لبخند زدی! و به او نظر داری! مات و مبهوت فقط نگاهش کردم و از شدت ناراحتی از خانه آن ها بیرون آمدم. اما این آخرین سوءظن او نبود و مدام تصور می کرد من قصد خیانت به او را دارم. بارها با گوشی دوستانش تماس می گرفت تا مرا امتحان کند.
آشنایی خیابانی ما موجب این بدبینی شده بود، به طوری که کار به درگیری خانواده ها کشید. به ناچار تحصیلات دانشگاهی را رها کردم و بعد از اتمام سربازی در فروشگاه یکی از دوستانم مشغول کار شدم ولی همسرم هنوز مخفیانه با مخاطبان تلفن همراهم تماس می گیرد تا از وفاداری من مطمئن شود. در حالی که همه آرزوهایم بر باد رفته است، کارت جشن عروسی را توزیع کردیم اما باز هم به خاطر همین سوءظن ها همه چیز به هم ریخت و ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19864 - ۱۳۹۷ شنبه ۲۳ تير
چک برگشتی
اکنون هشت ماه از روزی می گذرد که چک همسرم را برگشت زدم و او هم با همدستی پسرم در حالی مرا از خانه بیرون انداخت که دیگر حاضر نیست حتی نفقه 400 هزار تومانی مرا پرداخت کند و ...
زن 52 ساله با بیان این که پسر بزرگم با زنی مطلقه و دارای فرزند ازدواج کرد و حالا به خاطر نیاز مالی طرفدار پدرش شده است به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 27 سال قبل با معرفی یکی از همسایگان، مظاهر به خواستگاری ام آمد. خانواده او ساکن سمنان بودند به همین دلیل مجبور شدم 22 سال از عمرم را در شهری غریب و دور از خانواده ام سپری کنم. اگرچه تحصیلاتم در حد ابتدایی بود اما در امور خانه و همسرداری چیزی کم نمی گذاشتم. به طوری که 10 سال از پدر شوهر بیمارم پرستاری کردم. اما همسرم به خاطر اعتیادش فردی گوشه گیر بود و کمتر با دیگران رفت و آمد ومعاشرت می کرد. در این میان کنایه ها و نیش زبان های خانواده همسرم و به ویژه یکی از خواهرانش مرا به شدت آزار می داد چرا که آن ها همواره توهین می کردند و به چشم زنی کارگر به من می نگریستند. این اختلافات به جایی رسید که با وجود مخالفت همسرم دست دو فرزندم را گرفتم و برای ادامه زندگی به مشهد آمدم. یک سال بعد همسرم نیز که کارمند بود انتقالی گرفت و نزد ما آمد. ولی اختلافات ما در مشهد نیز همچنان ادامه یافت چرا که همسرم دوست نداشت با کسی رفت و آمد کند و مدام می گفت «همان لقمه نانی را که می خوری از سرت زیادی است» این درحالی بود که من علاوه بر کنار آمدن با شرایط موجود میلیون ها تومان ارثیه پدری را نیز در قبال دریافت یک چک به او سپرده بودم این اختلافات و بی توجهی به فرزندانم باعث شد تا پسر بزرگم با زنی مطلقه و دارای فرزند آشنا شود و با او ازدواج کند این درحالی بود که من به عنوان مادر نتوانستم او را راهنمایی کنم شاید هم آن قدر از فضای خانه خسته شده بود که برای رهایی از این وضعیت تن به چنین ازدواجی داد. از سوی دیگر به دلیل نیاز مالی مدام سراغ پدرش می رود و به من بی اعتنایی می کند. خلاصه وقتی هشت ماه قبل اختلافات ما شدت گرفت من هم تصمیم گرفتم برای خودم یک دستگاه اتومبیل بخرم اما همسرم از بازگرداندن ارثیه پدری خودداری کرد و من مجبور شدم چک او را برگشت بزنم همین موضوع بهانه خوبی بود تا مرا از خانه بیرون کند دیگر چاره ای نداشتم که از همسرم به دلیل نپرداختن نفقه شکایت کنم با آن که قرار شد ماهیانه 400 هزار تومان به من بپردازد اما از چند ماه قبل دیگر حاضر به پرداخت این مبلغ نیست و مرا در تنگنای مالی قرار داده است و به همین دلیل دوباره دست به دامان قانون شدم تا ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19865 - ۱۳۹۷ يکشنبه ۲۴ تير
مرا فروخته اند؟!
پدرم مراسم عقدکنان مرا طوری برنامه ریزی کرده بود که ناگهان چادر سفیدی را سرم کردند و درحالی که مات و مبهوت بودم، سر سفره عقد نشستم چادر روی سرم بود و نمی توانستم همسر آینده ام را ببینم اما بعد از پایان مراسم وقتی به همسر آینده ام نگاه کردم چشمانم از تعجب گرد شد چرا که ...
دختر 18 ساله ای که احساس می کرد با اشتباه پدر، کاخ آرزوهایش فرو ریخته است به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود هشت سالم بود که فهمیدم پدر و مادرم معتاد هستند مادرم بیماری سرطان داشت اما نمی دانم پدرم چگونه معتاد شده بود. در هر صورت من هم مجبور بودم مانند دو خواهر بزرگ تر از خودم در زمین های کشاورزی کار کنم تا هزینه های زندگی را تامین کنم به همین علت در مقطع ابتدایی ترک تحصیل کردم تا در فصل های مختلف سرکار بروم. در همین شرایط دو خواهر دیگرم نیز که مدعی بودند کار سختی دارند به مصرف مواد مخدر روی آوردند و آن ها نیز معتاد شدند. با وجود این مشاغل روزمزدی کفاف هزینه های زندگی را نمی داد چرا که در فصل زمستان و بهار بیشتر روزها را بیکار بودم به همین دلیل به کارگری در سالن ها و رستوران ها روی آوردم تا بتوانم مقداری از مخارج زندگی خانواده ام را تامین کنم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که چهار ماه قبل زمانی که شب از سرکار به خانه بازگشتم همه چیز متفاوت به نظر می رسید. خانه به هم ریخته بود و پدر و مادرم حال عجیبی داشتند. مادرم گفت، سریع حاضر شو که باید به یک مهمانی برویم. من هم شام نخورده لباس های تمیزی پوشیدم و به همراه خانواده ام به راه افتادم. وقتی وارد منزل میزبان شدیم تعداد زیادی از اقوام نزدیکمان آن جا بودند. با آن که هیچ وقت پدرم در مهمانی های خانوادگی شرکت نمی کرد و من هم همه فامیل را در یک مهمانی ندیده بودم، همچنان با تعجب به اطراف می نگریستم تا این که با اشاره پدرم داخل اتاقی رفتم که مادرم آن جا بود. او چادر سفیدی را سرم کرد و گفت: قرار است امشب ازدواج کنی! بنابراین حواست را جمع کن تا آبروریزی نکنی. از شدت شرم و ترس سرسفره عقد نشستم بدون این که به همسر آینده ام نگاهی بیندازم درست مثل ازدواج های یک قرن پیش بود با این تفاوت که وقتی همه مهمان ها رفتند و نگاهم به همسرم افتاد احساس کردم پدرم مرا به مبلغی فروخته است چرا که قیافه ظاهری همسرم داد می زد که او آلودگی شدیدی به مواد مخدر دارد و به همین دلیل بدون رضایت من و با این برنامه ریزی ناگهانی ، مرا سر سفره عقد نشاندند. وقتی همان شب اول مراسم عقدکنان، همسرم پول موادش را از داخل کیف من دزدید، تازه فهمیدم که از چاله به چاه افتاده ام همه خانواده همسرم قاچاق فروش هستند و به تازگی نیز برادر، شوهرخاله و پسرخاله اش به اتهام خرید و فروش مواد مخدر دستگیر شده اند. حالا هم قصد دارم تا دیر نشده ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19866 - ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۵ تير
گرگ مرموز!
هیچ گاه فکر نمی کردم همسرم بعد از 28 سال زندگی صادقانه، این گونه به من خیانت کند. قصد ندارم از او طلاق بگیرم اما دیگر هرگز زیر یک سقف با او زندگی نخواهم کرد چرا که او با سوء استفاده از موقعیت شغلی ومالی خودش با دختر نوجوانی در ارتباط بوده به طوری که ...
زن 48 ساله ای که تحصیلات عالیه دارد در حالی که بیان می کرد قصد داشتم بعد از بازنشستگی سفرهای خارجی را با همسرم تجربه کنم اما ماجرای خیانت او روح و روانم را به هم ریخت، در تشریح ماجرای تلخ زندگی اش گفت: 20 ساله بودم که با «ر- ع» ازدواج کردم اما در طول 28 سال زندگی مشترک گویی در خواب غفلت بودم و همه تلاشم را برای یک زندگی خوب و آینده ای بهتر به کار میگرفتم. همسرم سمتی در یکی از مراکز آموزشی داشت و من هم هر ماه حقوقم را دو دستی به او تقدیم میکردم تا با کمک یکدیگر آشیانه خود را بسازیم و فرزندان خوبی تربیت کنیم با وجود این نمی دانم در کجای این زندگی مشترک اشتباه کردم که همسرم راه را به خطا رفت و با این جرم سنگین درحالی روبه رو شد که آبرو و اعتبار ما نیز در معرض خطر قرار گرفت.
آرزوهای زیادی داشتم چرا که بعد از سال ها زحمتکشی در آستانه بازنشستگی قرار گرفته بودم و می خواستم در کنار او از دوران بازنشستگی ام لذت ببرم و سفرهای خارجی را تجربه کنم.
وقتی همکارانم گاهی از همسرانشان غیبت می کردند و از زشتی های زندگی سخن می گفتند آن ها را نصیحت می کردم و تذکر میدادم که نباید به همسرشان «بدبین» باشند چرا که «سوء ظن» آفت زندگی است اگرچه هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم ولی حالا می فهمم که بیتفاوتی و بی خیال بودن درباره هر نوع رفتار خارج از عرف نیز درست نیست و نباید هر رفتار هنجارشکنانه ای را با کلمه اعتماد سرپوش گذاشت.
این زن میان سال با بیان این که طوری غافلگیر شده ام که هنوز در شوک به سر می برم، ادامه داد: از چند سال قبل همسرم مدام با تلفن همراه هوشمندش مشغول بود ولی من اهمیتی به این موضوع نمی دادم و فکر می کردم مانند بقیه افراد در شبکه های مجازی و اجتماعی سیر می کند تا این که مدتی قبل به طور ناگهانی از خانه بیرون رفت و دیگر بازنگشت.
من که نگران بودم بعد از چند ساعت با بیمارستان ها وحتی آشنایانمان در شهرستان تماس گرفتم ولی خبری از او نیافتم به ناچار برای گزارش گم شدن همسرم به کلانتری رفتم که آن ها مرا به آگاهی هدایت کردند وقتی وارد پلیس آگاهی خراسان رضوی شدم گویی دنیا دور سرم خراب شد؛ همسر 54 ساله ام را به اتهام اغفال یک دختر دانش آموز دستگیر کرده بودند.
آن جا بود که فهمیدم براساس برخی شواهد موجود همسرم به خاطر موقعیت شغلی که در یکی از مراکز آموزشی داشت از حدود چهار سال قبل با دختری نوجوان آشنا شده است و ...
اما موضوعی که بیشتر رنجم می داد این بود که فهمیدم وقتی آن دختر در سن 17 سالگی و هنگامی که خواستگاری برای ازدواج داشت با تهدید همسرم روبه رو شده است.حالا هم ...
شایان ذکر است، پرونده «گرگ مرموز» در دادگاه کیفری یک خراسان رضوی در حال رسیدگی است.
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان شماره : 19867 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۲۶ تير
غصه اسکیت سوار!
بعد از 38 سال زندگی مشترک این اولین باری است که راهی کلانتری شده ام تا از همسرم به علت کتک کاری و توهین و فحاشی هایش شکایت کنم چرا که او دیگر انصاف و وجدان را زیر پا گذاشته و آن قدر مرا زجر می دهد که حتی پسر 30 ساله ام حاضر است علیه پدرش شهادت بدهد با وجود این زندگی من از روزی به هم ریخت که پسر جوانم قطع نخاع شد و ...
زن 50 ساله با بیان این که از داماد و عروس و نوه هایم خجالت می کشم که در حضور آن ها کتک می خورم، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 12 سال بیشتر نداشتم که به عقد رشید درآمدم اما کتک های او از همان هفته اول برگزاری مراسم عروسی آغاز شد. آن زمان به علت این که کودکی بیش نبودم در برابر کتک کاری های همسرم فقط در سکوت گریه می کردم، اطرافیانم می گفتند این گونه اختلافات در روزهای آغازین زندگی طبیعی است چرا که عروس و داماد، با اخلاق و خلق و خوی یکدیگر آشنا نیستند و به همین دلیل اختلافاتی بین آن ها بروز می کند. آن ها به من اطمینان می دادند که با گذشت زمان رفتارهای همسرم بهتر خواهد شد اما این رویایی بود که هیچ وقت در زندگی من تعبیر نشد به طوری که حتی تا دو سال گذشته هیچ مدرکی از کتک کاری های رشید نداشتم. با وجود این سرنوشت تلخ من از روزی رو به تیرگی گذاشت که حادثه تلخی پسر جوانم را خانه نشین کرد. سال گذشته و در یک روز برفی پسرم برای اسکیت روی برف از خانه خارج شد. او ورزشکار بود و در یکی از مراکز نظامی کار می کرد آن روز تا غروب خبری از فرزند 29 ساله ام نداشتم. آرام آرام نگرانی وجودم را فراگرفته بود که تماسی از بیمارستان، وجودم را لرزاند. وقتی هراسان خودم را به بیمارستان رساندم که پسرم را به اتاق عمل برده بودند. ساعت های سختی را پشت در اتاق عمل گذراندم و برایش دعا کردم تا این که پزشک جراح آرام آرام به من فهماند که پسرم قطع نخاع شده است و باید تا آخر عمر ویلچرنشین باشد. دیگر حرف های دکتر را نمی فهمیدم اصلا نمی دانستم کجا هستم فقط اشک می ریختم و دوست داشتم پسرم را به آغوش بکشم. نمی توانستم این ماجرای تلخ را باور کنم چرا که قرار بود به زودی او را در لباس دامادی ببینم. خلاصه این روزهای سخت را درحالی پشت سر می گذاشتم که قانون قیمومیت پسرم را به دلیل عدم صلاحیت پدرش به من واگذار کرد. من هم با دیه پسرم خانه ای خریدم و پرستاری از او را به عهده گرفتم. همین موضوع به اختلافات میان من و همسر تن پرورم شدت بخشید. فحاشی ها و کتک کاری های او در حالی بیشتر شد که حتی حاضر نیست برای جابه جا کردن پسرم، کوچک ترین کمکی به من بکند. هر بار درخواستی از او دارم انواع ناسزاها را نثارم می کند و می گوید حقوق پسرت را می گیری، خودت هم باید جورش را بکشی و از پرداخت حداقل کمکی نیز دریغ می کند. درحالی که حقوق پسرم حتی کفاف مخارج درمانی و فیزیوتراپی او را نمی دهد و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19868 - ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۷ تير
دختری در دام شیطان معتاد!
کاش پا به آن «لانه سیاه» نگذاشته بودم و از همان ابتدا موضوع را با خواهرم در میان می گذاشتم و این گونه با وعده های پوچ ازدواج، آینده و هستی ام را به تباهی نمیکشاندم و ... دختر 27 ساله ای که با چشمانی اشکبار دست به دامان قانون شده بود، به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: من در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم که از نظر اقتصادی ضعیف بود. با آن که پدرم درآمد خوبی نداشت، اما آن قدر مهربان و با محبت بود که من و خواهرانم توقع زیادی از او نداشتیم و در کنار کمبودها، زندگی آرام و بی دغدغه ای را سپری می کردیم. پدرم دوست داشت ادامه تحصیل بدهم اما من علاقه ای به درس و کتاب نداشتم و همانند دیگر خواهران و برادرانم در کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم. بعد از رهاکردن درس و مدرسه بود که حوصله ام سرمی رفت و نمی دانستم اوقات فراغتم را چگونه سپری کنم. از سوی دیگر به دلیل مشکلات مالی نتوانستم مهارتی بیاموزم و به امور خانه داری پرداختم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که توفان سهمگین غم در کلبه محقر ما پیچید و پدر زحمتکشم را با خود برد. با مرگ پدر، دچار بحران های عمیق روحی شدم به طوری که تحمل این ضایعه اسفبار خیلی برایم سخت بود به همین خاطر و برای پرکردن تنهایی ام به فضای مجازی پناه بردم.
با سیر در شبکه های اجتماعی سعی می کردم کمی از غمها و دلتنگی هایم را برطرف کنم و در همین فضای مجازی بود که با مهراب آشنا شدم. مهراب از شهرستان برای کار به مشهد آمده بود و در این جا تنها به صورت مجردی زندگی می کرد. او با کلمات محبت آمیز و عاطفی مرا مجذوب خودش کرد به طوری که کم کم به او علاقه مند شدم و با اعتماد کامل به حرف هایش گوش می کردم. او می گفت مرا برای ازدواج انتخاب کرده و قصد دارد به زودی به خواستگاری ام بیاید. این گونه بود که آن روز سیاه مرا به منزل مجردی اش دعوت کرد تا درباره زندگی آینده مان صحبت کنیم. من هم با اعتماد و علاقه ای که به او داشتم پا به خانه اش گذاشتم. اما مهراب با افکار شیطانی اش مرا گول زد و دامنم را لکه دار کرد، سپس با چرب زبانی و به بهانه های مختلف از من تقاضای پول کرد و من هم به دروغ و برای خرج خانه از برادرم چندین بار پول گرفتم و به او دادم.
مدتی از ماجرای ارتباط مان می گذشت اما او نه تنها به خواستگاری ام نیامد بلکه منکر گرفتن پول هایی شد که در این مدت از من دریافت کرده بود. آرام آرام متوجه اعتیادش به مواد مخدر و مشروبات الکلی شدم و همچنین فهمیدم که از همسرش جدا شده و دارای سابقه کیفری است. حالا مدتی است که ارتباطم را با او قطع کرده ام اما مهراب مرا تهدید می کند که اگر به خواسته هایش تن ندهم آن فیلم شیطانی را در فضای مجازی منتشر می کند من هم برای جلوگیری از آبروریزی آن هم در روزهایی که به سوگ پدرم نشسته ام مبالغی را به او پرداخت کردم اما باز هم ...
شایان ذکر است به دستور سروان ولیان (رئیس کلانتری پنجتن) و با هماهنگی های قضایی دستگیری متهم در دستور کار ماموران دایره اطلاعات قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19869 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۸ تير
تهدیدهای ترسناک!
نمی خواهم در آستانه میان سالی برچسب زن مطلقه بر پیشانی ام نمایان شود اما دیگر چاره ای ندارم، فرزندانم را با هزار بدبختی و فلاکت به خانه بخت فرستادم و حالا خودم مانده ام و همسر معتاد و مفت خورم که درتمام مدت 36 سال زندگی مشترکم از فحاشی ها و کتک های بیرحمانه و حشیانه او بی نصیب نبودم و ...
زن 50 ساله ای که غبار غم بر چهره چین و چروک خورده اش نشسته بود، خسته از کار و سختی های روزگار به مشاور اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: کودکی شش ساله بودم که پدر و مادرم را در یک سانحه رانندگی از دست دادم و به ناچار به منزل برادرم رفتم تا با آن ها زندگی کنم. 14 سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد نشستم و با هزار امید و آرزو پا به خانه فاضل گذاشتم. فاضل با درشکه اسبی خود مشغول کار بود و درآمد اندکی داشت. پدر و مادر او نیز از یکدیگر جدا شده بودند و فاضل نزد مادرش بزرگ شده بود. بعد از عروسی، ما هم در خانه مادرشوهرم ماندیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. خیلی زود متوجه اعتیاد فاضل شدم اما چاره ای جز سکوت نداشتم چرا که بی کس و تنها بودم. این بود که برای تامین هزینه های زندگی مجبور شدم در خانه های مردم کارگری کنم تا بتوانم خرج و مخارج خود و دو فرزندم را تامین کنم. زمانی که همسرم به منزل باز می گشت با شنیدن صدای شیهه اسب اش بدنم به لرزه می افتاد و خیلی زود بساط استعمال مواد مخدرش را آماده می کردم وگرنه باید با همان شلاقی که بر بدن اسب اش می نواخت من هم کتک می خوردم و دم برنمی آوردم. سال ها بعد فاضل شاگرد راننده تانکر فاضلاب شد ولی مدت زیادی از کارش نگذشته بود که پشت میله های زندان افتاد چرا که او به خاطر مصرف مشروبات الکلی کنترلش را از دست داده و پس از برخورد با یک دستگاه موتورسیکلت و مرگ راکب آن، از محل گریخته بود. ولی باز هم چون حالت طبیعی نداشت، کامیون را به دیوار کوبیده بود که توسط پلیس دستگیر و روانه زندان شد. «فاضل» محکوم به پرداخت دیه شد و به همین دلیل حدود پنج سال در زندان ماند تا این که مادرش منزل مسکونی اش را فروخت و بعد از پرداخت دیه، با بقیه آن خانه ای نقلی در کوچه بن بست حاشیه شهر خرید تا در آن زندگی کنیم. او بعد از آزادی گستاخ تر از گذشته شده بود و مرا تهدید می کرد که دیگر نمی ترسم و همه نوع کار خلاف انجام می دهم. من با کارگری و آبروداری توانستم چهار فرزندم را بزرگ کنم و آن ها را به سر و سامان برسانم. هنوز هم صدای فاضل در گوشم می پیچد که می گفت تو را می کشم و بدنت را تکه تکه می کنم و برای برادرت می فرستم یا با خودرو تو را زیر می گیرم! او با این تهدیدها هر روز پول کارگری ام را می گرفت تا مواد مخدر تهیه کند. او حالا مواد مصرفی اش شیشه شده و دیگر امنیت جانی ندارم. این همه سال را به خاطر فرزندانم تحمل کردم ولی حالا با داشتن چهار نوه نمی توانم رفتارهای خشن و وحشتناک او را نادیده بگیرم و به زندگی ام با او زیر یک سقف ادامه بدهم. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19870 - ۱۳۹۷ شنبه ۳۰ تير
کاش زمین مرا می بلعید!
دوست دارم زمان به عقب برگردد تا بتوانم با خانواده ام مشورت کنم و راه درست را در پیش بگیرم با اشتباهی که مرتکب شدم دیگر از چشم نامزدم افتادم و... دختر 16 ساله درحالی که اشک می ریخت و به دستبندهای گره خورده بر دستانش خیره مانده بود، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: در کلاس دوم دبیرستان مشغول تحصیل بودم که روزی در مسیر مدرسه با پسری آشنا شدم. نادر با وعده ازدواج این رابطه را تا دو سال ادامه داد. تا این که پسر یکی از همسایگان همان محله به خواستگاری ام آمد. من هم به نادر خبر دادم که خواستگار دارم تا پا پیش بگذارد و من هم از بلاتکلیفی دربیایم اما با پاسخ های سرد او تازه فهمیدم که نادر قصد ازدواج با مرا ندارد و تنها برای سرگرمی با من ارتباط داشت از طرفی خانواده ای که به خواستگاریام آمده بودند خیلی بزرگ نمایی می کردند و با تعریف و تمجید فراوان از تک پسرشان، او را تنها مردی می دانستند که می تواند مرا خوشبخت کند. من هم که تحت تاثیر حرف های پوچ و بی اساس خواهر و مادر شکور قرار گرفته بودم نادر را به فراموشی سپردم و پای سفره عقد نشستم. همسرم دو سال از من بزرگ تر بود و هنوز اخلاق و رفتار همسرداری در وجودش پرورش نیافته بود من هم که در افکار و هیجانات نوجوانی به سر می بردم نتوانستم ارتباط خوبی با همسرم برقرار کنم و او را از صمیم قلب دوست داشته باشم این گونه بود که خیلی زود روابط ما سرد و بیروح شد و دوباره بعد از پنج ماه به سراغ نادر رفتم چرا که با همان هیجانات احمقانه دوران نوجوانی، احساس میکردم او حالا قدر مرا می داند و من در کنار او به خوشبختی نزدیک تر می شوم. آن قدر مغرور و خودخواه شده بودم که به نظر و مشورت خانواده ام توجهی نداشتم و خودم تصمیم می گرفتم. ارتباط تلفنی من و نادر آغاز شده بود درحالی که من همسر داشتم در واقع راهم را گم کرده بودم و از روی نادانی قدم در بی راهه گذاشتم.
من و نادر در یک پارک، قرار ملاقات حضوری گذاشتیم و به همین دلیل از رفتن به مهمانی که خانواده همسرم من را دعوت کرده بودند سرباز زدم و با طرح نقشه ای از خانه پدرم فرار کردم و به پارک رفتم. چند دقیقه ای از دیدارمان نگذشته بود که با نیروهای انتظامی روبه رو شدم و حلقههای قانون بر دستانم گره خورد. در بین راه بود که متوجه شدم خواهر شوهرم و همسرش در تعقیبم بودند و با دیدن من و نادر با پلیس تماس گرفتند. در کلانتری دوست داشتم زمین مرا ببلعد تا چشمم به خانواده خودم و همسرم نیفتد از خجالت سرم را پایین انداخته بودم با این که هیچ علاقه ای به همسرم ندارم ولی از ابتدا باید این موضوع را به خانواده ام می گفتم و با صلاحدید آن ها تصمیم درستی می گرفتم تا ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19871 - ۱۳۹۷ يکشنبه ۳۱ تير
نجس!
در شرایط بسیار وحشتناکی زندگی می کردم، هیچ کس نمی توانست شرایط حاد روحی و روانی مرا درک کند. همه اعضای خانواده ام مرا «نجس» می دانستند به طوری که اگر در خانه به لوازم یا شیء دیگری دست می زدم آن ها بلافاصله آن لوازم را شست و شو می دادند تا پاک شود کار به جایی رسید که ...
خودزنی های دختر 15 ساله که در خوابگاه شبانه روزی یکی از مدارس مشغول تحصیل بود، مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی را به محل تحصیل وی کشاند. دختر نوجوان که از اختلالات افسردگی رنج می برد و با تیغ زخم های عمیقی را روی دستانش ایجاد کرده بود پس از اقدامات اولیه درمانی و در حالی که بیان می کرد دیگر از «نجس» بودن خسته شده ام، در تشریح ماجرای ارتباط خیابانی که او را به این روز انداخت، به مشاور کلانتری گفت: پدرم مردی کفاش است و با کارگری و زحمت کشی هزینه های زندگی خانواده را تامین می کند با آن که یک خواهر و برادر کوچک تر از خودم دارم اما همواره در خانه احساس تنهایی می کردم در واقع بعد از به دنیا آمدن خواهر و برادرم، دیگر کسی به خواسته های من توجهی نمی کرد به همین دلیل دچار خلأهای عاطفی شدیدی شده بودم. پدر و مادرم نیز مدام با هم مشاجره می کردند و درگیر مشکلات خودشان بودند و من به نوجوانی گوشه گیر تبدیل شده بودم و احساس می کردم هیچ کس به من اهمیتی نمی دهد تا این که حدود سه سال قبل و زمانی که 12 سال بیشتر نداشتم هنگام بازگشت از مدرسه تحت تاثیر لبخندهای عاشقانه پسر همسایه قرار گرفتم و با این تصور که در قلب «حمید» جایی دارم شماره تلفن مادرم را به او دادم چرا که مادرم اطلاعی از گوشی های هوشمند نداشت و من از طریق پیامک یا شبکه های اجتماعی با حمید در ارتباط بودم.
احساسم این بود که با این ارتباط خیابانی و ازدواج با حمید می توانم از این شرایط فلاکت بار رهایی یابم چرا که تحت تاثیر هیجانات عاطفی و احساسی دوران نوجوانی قرار داشتم و از عاقبت این گونه روابط خیابانی چیزی نمی دانستم. با وجود این به دوستی با «حمید» ادامه دادم تا این که روزی وقتی با او در پارک نزدیک خانه قرار گذاشته بودم و سرگرم گفت و گو با یکدیگر بودیم ناگهان مادرم را مقابل خودم دیدم از ترس زبانم بند آمده بود که دستم را گرفت و مرا کشان کشان به خانه برد. آن روز بعد از کتک مفصلی که خوردم در خانه زندانی شدم.
مادرم همه تلفن های همراه و ثابت را جمع کرد و من در شرایط زجرآوری قرار گرفتم به طوری که اعضای خانواده ام ظروف مورد استفاده مرا جدا کردند و لقب نجس به من دادند. حتی خواهر و برادر کوچک ترم مرا با همین نام صدا می زدند و تمام حرکات و رفتارم را به مادرم گزارش می دادند. آن قدر شرایط زندگی برایم سخت شد که روزی دست به خودکشی زدم اما مادرم رسید و مرا به بیمارستان انتقال داد. بعد از این ماجرا بود که به پیشنهاد مادربزرگم در یک مدرسه شبانه روزی ثبت نام کردم تا از خانواده دور باشم ولی باز هم احساس تنهایی و بی کسی آزارم می داد این گونه بود که با پیشنهاد یکی از هم اتاقی هایم خودزنی کردم تا از غم و غصه های روزگار رهایی یابم و ... شایان ذکر است دختر مذکور به مراکز روان پزشکی و مشاورهای معرفی شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19872 - ۱۳۹۷ دوشنبه ۱ مرداد
قلب کادوپیچ!
روزی که پای سفره عقد، قلب پاک و عاشقم را کادوپیچ تقدیم «موسی» کردم حتی ذره ای به این نمی اندیشیدم که روزی همان قلب را شکسته و در هم مقابلم می اندازد تا با سینه ای مالامال از درد و رنج، چمدان لباس هایم را ببندم و خسته و سرشکسته از خیانت های او به روستایمان بازگردم و ...
زن 25 ساله در حالی این جملات را بر زبان می راند که گریه هایش با گریه های نوزاد ناآرامی در هم آمیخته بود که عاشقانه او را در بغل می فشرد. لحظاتی بعد وقتی نوزاد با مکیدن پستانک کمی آرام گرفت، زن جوان در تشریح ماجرای تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: روزی که نتایج کنکور اعلام شد انگار در آسمان ها پرواز می کردم، دختران روستا مقابل منزل پدرم تجمع کرده بودند وهرکدام چیزی می گفتند. یکی به حالم غبطه می خورد و دیگری برایم آرزوی خوشبختی می کرد خلاصه با هزاران امید و آرزو چمدان لباس هایم را بستم و راهی دانشگاه شدم. دختر ساده روستایی بودم و با قلبی پاک به همه اعتماد می کردم تا این که روزی یکی از هم دانشگاهی هایم به من ابراز علاقه کرد. من هم که احساس می کردم به او علاقه مند شده ام پاسخ مثبت دادم و این گونه رابطه ما در ساعات غیردرسی آغاز شد. چند ماه بعد وقتی تصمیم به ازدواج گرفتیم ماجرا را با خانواده هایمان در میان گذاشتیم. خانواده من مشتاقانه پذیرفتند چرا که انتخاب مرا درست می دانستند اگر چه پدرم وضعیت مالی مناسبی نداشت اما من پای سفره عقد، قلب پاک و بی آلایشم را دو دستی تقدیم موسی کردم تا هر دو نفرمان با یک قلب زندگی کنیم. دوره نامزدی ما طولی نکشید و من و موسی خیلی زود زندگی مشترکمان را در یکی از مناطق حاشیه مشهد آغاز کردیم. اگرچه دوری از خانواده برایم خیلی سخت بود اما تنهایی هایم را با عشق به همسرم پر می کردم تا این که تولد «حسن» و لذت مادر شدن شور و حال عجیبی را در زندگی ام به وجود آورد. این گونه بود که من دانشگاه را برای رسیدگی بهتر به وضعیت فرزند و زندگی ام رها کردم. چند ماه بعد همسرم را با خرید یک دستگاه گوشی هوشمند گران قیمت در روز تولدش غافلگیر کردم اگرچه همسرم خیلی خوشحال شد اما از آن به بعد مدام سرگرم گوشی بود و اوقاتش را با سیر در شبکه های اجتماعی می گذراند. در این میان روزی فهمیدم زندگی ام در مسیر نابودی قرار گرفته است که به ارتباط «موسی» با چند زن جوان در فضای مجازی پی بردم اما او با انکار این موضوع مرا زنی متوهم خواند و به شدت کتکم زد. بعد از آن بود که متوجه شدم موسی سیم کارتی به نام برادرش گرفته و به ارتباطاتش با زنان نامحرم ادامه می دهد. به طوری که تصاویر بسیار نامناسبی بین آن ها رد و بدل می شود. این بار او در پاسخ به اعتراضم گفت اگر حرف زیادی بزنی بچه ام را می گیرم و تو را طلاق می دهم! خیلی ها آرزوی ازدواج با مرا دارند. این گونه بود که با دلی شکسته چمدانم را بستم و با هزاران ناامیدی به سوی روستا رفتم تا ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19850 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۵ تير
کاش بازگردد!
آن قدر در زندگی کارهای خلاف انجام داده و پنهان کاری کرده ام که امروز نمی توانم به رفتارها و پنهان کاری های همسرم خرده بگیرم و او را سرزنش کنم. با آن که از تصمیم همسرم بسیار آشفته شده ام و نمی دانم چگونه با این موضوع کنار بیایم اما باز هم می خواهم همسرم به زندگی با من بازگردد چرا که گذشته او برایم مهم نیست و ...
مرد 36 ساله در حالی که بیان می کرد خودم گذشته خوبی ندارم و به همین دلیل نمی توانم درباره پنهان کاری های خلاف همسرم تصمیمی بگیرم، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: در کلاس اول راهنمایی ترک تحصیل کردم و با کمک پدرم در یک کارگاه پیراهن دوزی مشغول کار شدم، اگرچه علاقه ای به درس نداشتم اما خیلی زود در رشته پیراهن دوزی رشد کردم واین حرفه را به خوبی آموختم. هنوز یک سال از شروع فعالیتم نگذشته بود که صاحب کارم اختیار همه امور کارگاه را به من سپرد و من به یک استادکار حرفه ای تبدیل شدم. 19 ساله بودم که به خدمت سربازی رفتم و دو سال را در شهر دیگری سپری کردم. وقتی از خدمت سربازی به مشهد بازگشتم، آلوده مواد مخدر شدم البته ریشه اعتیاد من به زمانی باز می گشت که در کارگاه تنها بودم و با پیشنهاد دوستانم به صورت تفریحی مواد مصرف می کردم. با وجود این، وقتی مادرم دختری را برای ازدواج پیشنهاد کرد من در حالی موضوع اعتیادم را پنهان کردم که به سوی مواد مخدر صنعتی کشیده شده بودم. در عین حال تنها چهار ماه بعد از ازدواج بود که دیگر نمی توانستم کار کنم چرا که هر روز مقدار مصرفم بالاتر می رفت. تنها شانسی که در زندگی آوردم این بود که در منزل پدرم ساکن بودیم و من اجاره منزل نمی پرداختم. در حالی که دخترم به دنیا آمده بود، همسرم متوجه حقیقت ماجرا شد واین گونه اختلافات خانوادگی ما شدت گرفت اما من با آن که به خلافکاری های دیگر نیز روی آورده بودم باز هم همسرم را به خاطر اعتراض هایش کتک می زدم و به او فحاشی می کردم. حتی پس از تولد پسرم، باز هم چیزی برایم مهم نبود، فقط از کشیدن مواد لذت می بردم. در این شرایط همسرم که مربی ورزش های رزمی بود بسیاری از مخارج زندگی را تامین می کرد و حتی هزینه های پسر کوچکم را نیز می پرداخت. در حالی که من هنوز به دنبال خلافکاری هایم بودم روزی فهمیدم که او به خانه پدرش رفته و دیگر حاضر به زندگی با من نیست. در این شرایط از همسرم به دلیل تمکین نکردن شکایت کردم اما وقتی گریه های تلخ او را در دادگاه دیدم، از شکایتم گذشتم چرا که می دانستم مقصر اصلی خودم هستم. با وجود این، او را به حال خودش گذاشتم تا مدتی تنها باشد. در این مدت فکر می کردم در منزل یکی از دوستانش زندگی می کند اما روزی با دیدن پیامکی که برای دخترم فرستاده بود، زنگ خطر را احساس کردم. او در آن پیامک از فرزندانم خواسته بود برای ادامه زندگی نزد او بروند! وقتی موضوع را پیگیری کردم فهمیدم فردی به نام «قدیر» منزلی را برای همسرم اجاره کرده و او دیگر حاضر نیست با من زندگی کند. حالا هم فقط می خواهم همسرم به زندگی بازگردد و ...
شایان ذکر است: به دستور سرهنگ حمیدرضا علایی (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان مشهد) این پرونده برای جلوگیری از متلاشی شدن یک زندگی در مرکز مشاوره پلیس مورد بررسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19851 - ۱۳۹۷ چهارشنبه ۶ تير
هوویم غیب شد!
شوهرم را به جرم فروش مواد مخدر دستگیر کرده اند، در حالی که از هوویم نیز اثری نیست و او هم بعد از دستگیری همسرم به مکان نامعلومی گریخته است. حالا نمی دانم باید از وقوع این حادثه خوشحال باشم یا آینده فرزندان و نگرانی و بدبختی هایم را به نظاره بنشینم.
زن 40 ساله در حالی که با عینک آفتابی وارد اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری الهیه مشهد شده بود، با بیان این که دیگر شکایت از همسرم فایده ای ندارد، به تشریح ماجرای تلخ زندگی اش پرداخت و گفت: چند روز است که خجالت می کشم عینک آفتابی را از چهره ام بردارم چرا که به دلیل کتک کاری های همسرم بخش زیادی از صورتم به شدت کبود شده است و حالا نمی دانم برای ادامه این زندگی ترسناک چه تصمیمی بگیرم. او در حالی که کبودی ها و زخم های صورتش را به مشاور کلانتری نشان می داد، برگه شکایت از همسرش را نیز روی میز گذاشت و ادامه داد: 12 سال از آغاز زندگی مشترکم با «امیر» می گذرد و در این مدت صاحب دو فرزند شده ام اما زندگی من از زمانی به بیراهه افتاد که همسرم با زن دیگری ازدواج کرد. آن زن برای درآمد بیشتر و زندگی توام با رفاه، همسرم را به راه های خلاف کشاند تا از این طریق پولدار شود. طولی نکشید که فهمیدم همسرم به فروش مواد مخدر روی آورده است و مشروبات الکلی نیز مصرف می کند. چاره ای نداشتم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود، به همین دلیل سعی کردم با نصیحت و بازگو کردن عاقبت چنین کارهایی، «امیر» را از مسیر خلاف باز دارم چرا که زندگی ام را دوست داشتم و نمی خواستم به همین راحتی متلاشی شود اما شیفتگی و علاقه او به همسر دومش، به قدری بود که نه چیزی را می دید و نه به حرف کسی گوش می کرد. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که چند روز قبل پسرم را راهی مدرسه کردم و دختر هفت ساله ام را نیز خودم به مدرسه بردم اما وقتی به منزل بازگشتم همسر و هوویم را با پوششی بسیار نامناسب و زننده دیدم. در این هنگام بود که به امیر اعتراض کردم نباید با وجود فرزندان در منزل، این گونه رفتار کند اما او که از اعتراض من بسیار عصبانی شده بود ناگهان به سویم حمله ور شد و آن قدر کتکم زد که از هوش رفتم. دقایقی بعد وقتی حالم کمی بهتر شد متوجه درد شدیدی در ناحیه گوشم شدم وقتی به پزشک مراجعه کردم تازه فهمیدم پرده گوشم بر اثر ضربه امیر پاره شده و به شدت آسیب دیده است. دیگر نمی توانستم این شرایط را تحمل کنم به همین دلیل تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره کلانتری بیایم تا راه نجات زندگی ام را پیدا کنم. بعد از مشاوره، قرار شد روز بعد همسرم برای رسیدگی به پرونده به کلانتری بیاید اما همان شب ماموران انتظامی با منزلم تماس گرفتند و گفتند که همسرم را در حالی که مقداری مواد همراه داشته است، دستگیر کرده اند. از همان ساعت هوویم نیز غیبش زده و اثری از او نیست. اکنون در حالی که نگران آینده فرزندانم هستم نمی دانم از این ماجرا خوشحال باشم یا ناراحت! ولی ای کاش ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری . خراسان رضوی . خراسان شماره : 19852 - ۱۳۹۷ پنج شنبه ۷ تير
حصار تنهایی!
روزی که افشین به خواستگاری ام آمد احساس می کردم فرشته ای آسمانی پای در زمین خاکی گذاشته است چرا که من به خاطر معلولیت جسمی اندکی که داشتم خودم را در پستوی خانه زندانی کرده بودم تا دیگر مورد تمسخر قرار نگیرم به همین خاطر باورم نمی شد جوانی با این قد و قامت زیبا از دختری معلول خواستگاری کند اما زمانی به پشت پرده این خواستگاری پی بردم که دیگر ...
زن جوانی که برای رهایی از کتک کاری های هولناک همسر دایم الخمرش دست به دامان قانون شده بود در حالی که بیان می کرد به خاطر بیماری روانی همسرم امنیت جانی ندارم، به مشاور مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: 29 سال پیش در خانواده ای فقیر و تنگدست در حاشیه مشهد به دنیا آمدم. از همان دوران کودکی که راه رفتن را آموختم متوجه شدم مانند دیگر کودکان راه نمی روم زیرا یک پایم دچار معلولیت بود و مجبور بودم هنگام راه رفتن پایم را روی زمین بکشم. این موضوع زمانی که در مدرسه بودم بیشتر عذابم می داد چرا که مورد تمسخر همکلاسی هایم قرار می گرفتم. از سوی دیگر نیز در ساعات ورزش گوشه حیاط می نشستم و تنها جست و خیز و شادی کودکانه دوستانم را تماشا می کردم.
این معلولیت باعث شد که من به مرور زمان دچار ناراحتی های روحی شوم و خودم را همیشه کمتر از دیگران تصور کنم. پدر و مادرم نیز توان مالی برای مداوای پای معلولم نداشتند و گاهی اوقات صحبت های آن ها را می شنیدم که نگران آینده من بودند. همین کمبودها و سرافکندگی ها باعث شد تا ترک تحصیل کنم و با همسن و سالانم دیگر رابطه ای نداشته باشم در واقع خودم را در منزل زندانی کردم و معلولیتم را حصاری پنداشتم که اطرافم را احاطه کرده است. این گونه بود که اعتماد به نفس خود را از دست دادم و گوشه گیر و منزوی شدم. مدتی بعد در تاریکی زیر زمین منزل دار قالی را برپا کردم تا از این تنهایی رهایی یابم چرا که قبل از آن این حرفه را آموخته بودم. دیگر تنهایی هایم را به تار و پود قالی گره می زدم و با شور و شوق کار می کردم. در همین اوضاع و احوال بود که پدر و مادرم را در مدت کوتاهی یکی پس از دیگری از دست دادم و تنها ماندم به ناچار به منزل برادر بزرگ ترم رفتم تا با آن ها زندگی کنم. روزگار تیره و تاری را می گذراندم تا این که «افشین» به خواستگاری ام آمد با خودم گفتم او فرشته نجات من است و بدون هیچ تحقیقی به افشین، پاسخ مثبت دادم و او را انسانی خوب و شایسته می دیدم که به خواستگاری دختری معلول و تنها آمده است تا او را خوشبخت کند. بعد از مدت کوتاهی که از زندگی مشترکمان می گذشت متوجه رفتارهای عجیب و غیرعادی همسرم شدم. او تعادل روحی و روانی نداشت چرا که به شدت به مصرف مشروبات الکلی اعتیاد پیدا کرده بود. اوایل فکر کردم موضوع را از دیگران پنهان کنم تا شاید افشین بهتر شود اما نه تنها این گونه نشد بلکه مرا تا سر حد مرگ کتک می زد و سرکار هم نمی رفت تا جایی که شب ها گرسنه به خواب می رفتم کم کم خانواده همسرم بیماری روانی افشین را افشا کردند این جا بود که فهمیدم او مشکل روحی و روانی داشته و مدتی را در بیمارستان روان پزشکی بستری بوده است به همین خاطر موضوع را با برادرم در میان گذاشتم چرا که از رفتارهای خشن همسرم می ترسیدم و امنیت جانی نداشتم. حالا وقتی به گذشته می اندیشم تازه می فهمم که من به خاطر تمسخر دیگران خوشبختی را از خودم دریغ کرده بودم و ... ماجرای واقعی با همکاری . پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19853 - ۱۳۹۷ شنبه ۹ تير
پایان تعقیب
انگشتم روی زنگ در می لرزید که در کمال ناباوری همسرم در آپارتمان را گشود. او با دیدن من دست و پایش را گم کرد و مرد غریبه نیز از ترس به سمت پنجره فرار کرد و خودش را از طبقه چهارم پایین انداخت و ... مرد جوان در حالی که اشک می ریخت ، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: همسرم را دوست دارم و همه تلاشم را برای رفاه او به کار گرفته بودم اما نمی دانم چطور وجیهه این گونه قدم در بیراهه گذاشته است. من و همسرم زندگی خوبی داشتیم، روزی که به خواستگاری وجیهه رفتم به او قول دادم تا همه نوع امکانات رفاهی را برایش فراهم کنم. بعد از ازدواج به خودم گفتم باید برای پیشرفت زندگی ام کار و تلاشم را دو برابر کنم به همین خاطر از صبح زود تا شب به صورت دو شیفت کار می کردم تا خرج و مخارج این زندگی عاشقانه را تامین کنم. مدتی از ازدواج مان می گذشت و من همچنان به فکر پول و مادیات بودم تا به اصطلاح، خودم را به وجیهه ثابت کرده باشم اما نمی دانستم در ذهن همسرم چه می گذرد و چه انتظاری از من دارد؟ کار زیاد باعث شده بود که من خسته و بی حوصله شوم و هیچ توجهی به نیازهای عاطفی همسرم نداشته باشم. بر اثر غفلت من، این خلأها و کمبودها در زندگی ام تاثیر بدی گذاشت. هر چند وجیهه با پیشنهاد خرید لوازم خانه و لباس از من می خواست که بیشتر در کنار او باشم اما من از فرط خستگی زمانی را برای تفریح و خرید نمی گذاشتم و تنها با دادن کارت عابر بانک از همسرم می خواستم همراه مادرش به بازار برود. کم کم متوجه رفتارها و حرکات مشکوک همسرم شدم، او مدام با گوشی تلفن همراهش مشغول بود و با بی اعتنایی به من، در شبکه های اجتماعی سیر می کرد. رفتارهای سرد وجیهه باعث ایجاد سوءظن در من شد. دیگر آرامش نداشتم و از سویی دیوانه وار همسرم را دوست داشتم تصور این که او با کسی ارتباط داشته باشد، روح و روانم را به هم ریخته بود به همین خاطر از محل کارم مرخصی گرفتم و با یکی از دوستانم به تعقیب وجیهه پرداختم. بعد از گذشت یک هفته از تعقیب همسرم فکر کردم که اشتباه کرده ام و به دوستم گفتم که دیگر با موتورسیکلتش به دنبالم نیاید اما باز هم برای آخرین بار با دوستم به تعقیبش رفتم. هر لحظه که او به مکان های متروکه اطراف مشهد نزدیک می شد اضطراب و دلشوره عجیبی در دلم به وجود می آمد تا این که او مقابل ساختمانی ایستاد و به همراه مرد غریبه ای وارد ساختمان شد. دست و پاهایم می لرزید، با نگرانی و دو دلی زنگ آن واحد را زدم که ناگهان با همسرم روبه رو شدم. او با دیدن من رنگ از چهره اش پرید و زبانش بند آمد. در همین هنگام مرد ناشناس قصد فرار از پنجره را داشت که به پایین سقوط کرد. دوستم با اورژانس و پلیس تماس گرفت، من در حیرت و ناباوری از همسرم پرسیدم چرا؟! او با چشمانی اشکبار و صدایی لرزان گفت: من آن زندگی که تو برایم ساخته بودی را دوست نداشتم، تو تنها کار می کردی تا پول به دست بیاوری نه دل مرا! ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19854 - ۱۳۹۷ يکشنبه ۱۰ تير
زندگی سیاه یک دزد!
من برخلاف دیگر خلافکاران، زندگی خوب و مرفهی داشتم، پدر و مادرم هر دو کارمند بودند و نیازهای مالی مرا تامین می کردند تا این که وقتی بزرگ تر شدم کمبودهایی در زندگی ام به وجود آمد که به یک دزد حرفه ای تبدیل شدم و ...
جوان سارقی که به 135 فقره سرقت اعتراف کرده و در چنگ قانون گرفتار شده بود، در تشریح ماجرای زندگی اش به کرمانی خبرنگار خراسان گفت: من تک فرزند خانواده بودم، پدر و مادرم هر دو کارمند و مشغول به کار بودند، از این که تمام امکانات رفاهی برایم فراهم بود احساس خوشحالی می کردم اما رضایت قلبی نداشتم چرا که در خانه احساس تنهایی می کردم و دوست داشتم با خواهران و برادرانم بازی و شادی کنم اما این آرزوی من هیچ گاه به واقعیت نپیوست.
مادرم به خاطر این که کارمند بود علاقه ای به بچه دار شدن نداشت و نمی خواست سختی های بزرگ کردن یک فرزند دیگر را تجربه کند اما پدرم مخالف نظر مادرم بود و اعتقاد داشت من باید خواهر و برادر دیگری نیز داشته باشم و همین مسئله باعث درگیری لفظی و تنش هایی در خانواده می شد.
زمانی که هفت سال داشتم و به مدرسه می رفتم، درگیری های پدر و مادرم شدت گرفت و هر روز دعواهای آن ها در روح و روان من تاثیر بدی می گذاشت. در مدرسه باهمکلاسی هایم زد و خورد می کردم تا آن جا که مدیر مدرسه پدر یا مادرم را می خواست تا درباره مشکل پرخاشگری من صحبت کند.
بعد از صحبت آن ها، چند روزی آرام و ساکت بودم اما دوباره با شروع جر و بحث بین والدینم، مجبور بودم حرف های بد و بیراه آن ها را بشنوم و دم بر نیاورم تا این که با ورود به مدرسه بر سر موضوع بی اهمیتی دعوا راه می انداختم و عقده های درونی ام را یک جا تخلیه می کردم. این وضعیت ادامه داشت تا این که به سن نوجوانی رسیدم و احساسات و هیجانات این دوران را می گذراندم. پدر و مادرم همچنان سرگرم کارهای خودشان بودند و هیچ توجهی به روحیه حساس و پرتلاطم من نداشتند.
در همین اوضاع و احوال مرتکب خطایی بزرگ شدم و پسر همسایه را مورد تعرض قرار دادم. این گونه بود که برای اولین بار روانه زندان شدم و شش ماه را در کانون اصلاح و تربیت گذراندم. پس از آن نگاه های اطرافیانم به من تغییر کرد و این موضوع خیلی آزارم می داد. به اصرار مادرم و کمک هایش توانستم مقطع متوسطه را به پایان برسانم.
آن جا بود که پدرم با زن دیگری ازدواج کرد و مادرم را تنها گذاشت. خیلی زود با به دنیا آمدن فرزند هووی مادرم، پدرم کمتر به ما سر می زد و من و مادرم را به فراموشی سپرد.
این در حالی بود که هر دوی آن ها بازنشسته شده بودند و با خانه نشینی مادرم، پدرم نیز مغازه ای راه اندازی و خودش را سرگرم کرده بود.
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که بعد از مدتی با دختری معتاد آشنا شدم. من که تا آن زمان لب به سیگار هم نزده بودم، در پی آشنایی با آن دختر پا به مجالس پارتی گذاشتم. در آن جا بود که به مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر روی آوردم.
هر روز مصرف مواد مخدرم بالا می رفت و با آن که مستقل از پدرم زندگی می کردم اما پدرم مقداری از هزینه های زندگی ام را می پرداخت تا این که روزی یکی از دوستان پدرم مرا در حال استعمال مواد مخدر دید و این گونه بود که پدرم دیگر هیچ پولی به من نداد و من هم به ناچار برای تامین مخارج اعتیادم دست به سرقت زدم.
از آن جا که در کارهای فنی اتومبیل سررشته ای داشتم، شب ها سراغ اتومبیل هایی می رفتم که قفل و دزدگیر نداشتند و خیلی زود در اتومبیل ها را باز می کردم و لوازم داخل آن را به سرقت می بردم تا این که یک شب توسط ماموران گشت دستگیر شدم و ... ماجرای واقعی با همکاری معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی کرمان . خراسان شماره : 19855 - ۱۳۹۷ دوشنبه ۱۱ تير
ماجرای دزد موتورسیکلت!
بدترین خاطره کودکی و زندگی ام طلاق پدر و مادرم از یکدیگر بود. پدرم فردی خوش گذران، رفیق باز و معتاد بود که فقط به تامین هزینه های اعتیادش فکر می کرد و به من و خواهر و برادرم هیچ اهمیتی نمی داد. مادرم برای گذران زندگی خیاطی می کرد تا خرج خوراک و پوشاک ما را تهیه کند اما پدرم زمان خماری اش پول کارگری و خیاطی مادرم را به زور و کتک از او می گرفت و مواد مخدر صنعتی تهیه می کرد. این رویه ادامه داشت تا جایی که یک روز به دلیل توهم حاصل از مصرف مواد مخدر صنعتی، قصد داشت سر مادرم را با چاقو ببرد و ...
جوانی که به اتهام سرقت موتورسیکلت توسط ماموران گشت استان کرمان دستگیر شده بود، در حالی که به خاطر خامی و سادگی اش ، مدام خودش را سرزنش می کرد در تشریح ماجرای تلخ زندگی اش گفت: 11 سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و مادرم سرپرستی من و خواهر بزرگ تر و برادر کوچک ترم را به عهده گرفت. از آن جا که پدرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داشت و سرکار هم نمی رفت، گاهی چنان تحت تاثیر توهمات ناشی از مواد مخدر صنعتی قرار می گرفت که روزی با چاقو به مادرم حمله کرد تا سر او را از بدنش جدا کند اما من و خواهرم مانع شدیم و با پلیس تماس گرفتیم . این درحالی بود که مادرم با کارکردن در کارگاه خیاطی هزینه های زندگی را تامین می کرد. کمی بعد از ماجرای طلاق، خواهرم نیز به عقد مردی معتاد درآمد! و به دنبال زندگی خودش رفت. یک سال بعد هم مادرم با مردی دیگر ازدواج کرد و این گونه زندگی با ناپدری را آغاز کردیم. از آن به بعد من هم با ترک تحصیل، در یک گلخانه مشغول به کار شدم تا بتوانم کمکی به تامین هزینه های زندگی کنم. زندگی مشقت باری را می گذراندیم، سال ها بود که شادی و نشاط از منزل ما رخت بربسته بود و شاهد لبخند پر مهر مادرم نبودم و برای یافتن شادی و دلخوشی به دیدن خواهرم می رفتم. آن جا بود که با «رامبد» آشنا شدم . رامبد در همسایگی خواهرم زندگی می کرد و پسری بسیار پرجنب و جوش بود. او بر خلاف من که غمگین و ساکت بودم بسیار شور و حال داشت، به همین دلیل پیوند دوستی من و رامبد خیلی زود عمیق تر شد و بیشتر اوقات با موتورسیکلتش در مناطق مختلف مشهد دور می زدیم. این گونه بود که در کنار دوستم احساس شادی و نشاط می کردم. او دو سال از من بزرگ تر بود و من به او احترام می گذاشتم و به حرف هایش گوش می کردم. به همین خاطر هیچ گاه توان «نه گفتن» به او را نداشتم. با آن که از کار و فعالیت رامبد سر در نمی آوردم ولی به خاطر این که می توانستم با او کمی حرف بزنم و نیازهای عاطفی گم شده ام را بیابم، دخالتی در امور کاری اش نداشتم. تا این که یک روز در حال دور زدن و گردش در پارک با پیشنهاد عجیب رامبد روبه رو شدم. او به صراحت از من خواست در سرقت موتورسیکلت با او همراه شوم. من هم به خاطر این که دوستی ما به هم نخورد و با اعتمادی که به او داشتم، «نه» نگفتم و با پذیرفتن پیشنهادش قدم در راه خلاف و سرقت گذاشتم. رامبد مرا گول زد و از سادگی من سوء استفاده کرد و مرا در دام گناه و سرقت انداخت و ... ماجرای واقعی با همکاری معاونت اجتماعی فرماندهی استان کرمان . خراسان شماره : 19856 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۱۲ تير
رفیق بازی که گانگستر شد!
اگرچه در یک خانواده فرهنگی و تحصیل کرده بزرگ شدم اما در نهایت به دلیل رفیق بازی و همراهی با دوستانی که مدام در پی دختر بازی بودند، روزگارم تیره و زندگی و آینده ام به تباهی کشیده شد و حالا باید سال های زیادی را پشت میله های زندان در انتظار آزادی بمانم ...
«میلاد» جوان 23 ساله ای که در پرونده گانگسترهای هالیوودی با تلاش کارآگاهان آگاهی خراسان رضوی و دستورات ویژه قاضی احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستگیر شده است، در حالی که از گذشته خود ابراز ندامت می کرد، به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: در دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم و دیگر دنبال درس و مدرسه نرفتم. پدرم فرهنگی بود و مادرم نیز تحصیلات عالیه داشت اما پدرم نگذاشت مادرم در رشته ای که تحصیل کرده بود مشغول کار شود به همین دلیل مادرم خانه دار شد و به تربیت سه فرزندش پرداخت، من هم چند سال بعد از ترک تحصیل خدمت سربازی ام را انجام دادم و به قوچان بازگشتم. مدتی بعد به پیشنهاد برادر بزرگ ترم به شمال کشور رفتم تا نزد او کار کنم. برادرم فروشگاه مواد غذایی داشت ولی من بیشتر از پنج ماه نزد او دوام نیاوردم و دوباره به زادگاهم بازگشتم . پدر و مادرم دوران سالمندی را می گذراندند و من هم که کار و باری نداشتم بیشتر اوقاتم را با دوستانم می گذراندم تا این که با جوانی به نام حسین دوست شدم. او باشگاه بدنسازی داشت و در همین رفت و آمدها رفاقت ما به طور صمیمی شکل گرفت. آن زمان شهاب (یکی از متهمان پرونده) را نمی شناختم اما بعدها با او نیز رفاقت کردم چرا که او برادر حسین بود. در میان همین رفیق بازی ها گم شده بودم و دوستانم را در ماجراهای دختربازی هایشان همراهی می کردم. با آن که مادرم با دختر یکی از بستگانمان صحبت کرده و قرار بود آخر تابستان با یکدیگر ازدواج کنیم اما من دست از رفیق بازی برنداشتم که در نهایت نیز همین رفیق بازی ها و خلافکاری های کودکانه زندگی ام را تباه کرد. ماجرا از آن جا آغاز شد که روزی دوستم حسین به من گفت قصد رفتن به مشهد را دارد اما فردا باز می گردد. او عازم مشهد شد ولی دیگر بازنگشت. آن زمان بود که فهمیدم حسین با شلیک گلوله در منطقه قاسم آباد مشهد به قتل رسیده است. حدود شش ماه بعد از این ماجرا شهاب (برادر حسین) نزد من آمد و از من خواست برای پیگیری پرونده قتل همراه او به مشهد بیایم. من هم پراید هاچ بک مدل 80 داشتم. وقتی به مشهد آمدیم نزد یکی دیگر از دوستانمان به نام «ح» رفتیم. او اتاقی را در یک هتل آپارتمان اجاره کرده بود تا راحت تر به کارهای خلاف مانند دختربازی بپردازیم. آن روز شهاب از من خواست تا از یک بنگاه پراید 111 را تحویل بگیرم، این گونه بود که ناخواسته وارد نقشه جنایت مسلحانه شدم و در حالی که «مهدی» (متهم اصلی پرونده) در صندلی عقب نشسته بود من هم رانندگی پراید را به عهده گرفتم و به سمت میدان تلویزیون مشهد حرکت کردیم. در آن جا «مهدی» در حالی که مرا با اسلحه تهدید می کرد به سوی دو سرنشین یک خودروی دیگر شلیک کرد چرا که شهاب گفته بود آن ها عاملان قتل برادرش هستند و ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19857 - ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۳ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی