روضه روزپنجم محرم بیادعبدالله بن حسن (ع)
حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه
حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه - شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه
چقدر تیر چقدر سنگ، چقدر نیزه شکسته - روی خاک تو موجی از خون، یوسف زهرا نشسته
دل من ترسیدی انگار، که نمیری توی گودال - نمی بینی مگه آقات، چقدر زده پر و بال
اون کیه میره تو گودال، گمونم یه نوجونه - مثه بچه شیر می مونه، وقتی که رجز می خونه
میگه من هنوز نمردم، که عمومو دوره کردید - سی هزار گرگ دور یک شیر، به خدا خیلی نامردید
از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر کرد - جلوی طوفان شمشیر، لاله دستشو سپر کرد
توی خون داره می خنده،عموجون دیدی که مردم - اگه توخیمه می موندم،جون عمه دق می کردم
خدارو شکر نمی مونم، تو غروب قتل و غارت - مثه بابام نمی بینم، سوی ناموسم جسارت
خدا رو شکر نمی بینم، دست عمه رو می بندن - پای نیزه ی ابالفضل، به اسیری مون می خندن
محسن عرب خالقی
اَ لسَّلامُ عَلَیكَ یا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ یا حُسَینَ بْنَ عَلِىٍّ أَیهَا الشَّهِیدُ یا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ یا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ یا سَیدَنَا وَ مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَینَ یدَىْ حَاجَاتِنَا یا وَجِیها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ وَ اَ لسَّلامُ عَلَیكَ یا عَبدَاللهِ بنِ الحسن
بس كه خونبار است چشم خامه ام - بوى خون آید همى از نامه ام
ترسمش خون باز بندد راه را - سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل - آخرین قربانى پور خلیل
قامتش سروى ولى نو خاسته - تیشه كین شاخ او پیراسته
خاك بار اى دست بر سر خامه را - بوكه بندد ره به خون این نامه را
سر برد این قصه جانكاه را - تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون گلدسته باغ حسن - شاه دین را غرق گرداب فتن
عبد الله بن حسن علیه السلام در سن یازده سالگی بود بعد از آنکه امام حسین علیه السلام را محاصره نمودند و حضرت دقایقی قبل از شهادت را سپری می نمود عبد الله پسر امام حسن علیه السلام که بچه ای نابالغ بود از خیمه زنان خارج شد امام حسین علیه السلام به حضرت زینب سلام الله علیها فرمود: (اِحبِسیه یا اُختَ) او را نگه دار ای خواهر. حضرت زینب خواست مانع او شود اما او اصرار می نمود و می گفت: (لا وَالله لا اُفارِقُ عَمّی) بخدا قسم از عمویم جدا نخواهم شد. و با عجله خود را به امام حسین علیه السلام رساندابجر بن کلب و طبق روایتی حرملة بن کاهل جلو آمد و قصد زدن شمشیر بر سر امام علیه السلام را داشت که عبد الله فریاد زد: (وَیلَکَ یابنَ الخَبیثَة آَتَقتُلُ عَمّی؟) وای بر تو ای پسر مادر خبیث(کنایه از حرام زاده بودن) آیا می خواهی عموی مرا بکشی؟
وقتی آن ملعون شمشیر را فرود آورد، عبد الله دست خود را سپر امام حسین علیه السلام قرار داد و دستش چنان قطع گردید که به پوستی آویزان شد عبد الله فریاد زد: عمو جان. ابا عبد الله علیه السلام او را در آغوش گرفت و فرمود: (یابنَ اَخِی اِصبِر عَلی ما نَزَلَ بِکَ وَ اِحتَسِب فی ذلِکَ الخَیر فَاِنّ اللهَ سَیلحِقُکَ بِابائِکَ الصّالحین،برسول الله صلی الله علیه وآله و علی و همزه و جعفر و حسن صلوات الله علیهم اجمعین) ای پسر برادرم بر این ظلم صبر کن و آن را به حساب خدا بگذار خداوند تو را به پدران صالحت ملحق خواهد کرد. در این هنگام حرملة بن کاهل تیری به طرف عبد الله انداخت که گوش تا گوش عبد الله بریده شد و در آغوش عموی بزرگوارش جان داد. آنگاه حضرت به خداوند عرض کرد: اَللهُمّ أَمسِك عَنهُم قِطَرَ السّماء و َامنَعهُم بَرَكاتِ الأَرضِ اَلّلهُمَّ فَاِن مَتعتَهُم إِلى حین فَفَرّقهُم فَرقا و َاجعَلهُم طَرائِقَ قَدَدا وَ لاتَرضِ الوُلاةَ مِنهُم اَبَدا فَأنّهُم دَعَونا لِینصُرونا ثُمَّ عَدّوا عَلینا فَقَتَلوا ثُمَّ ضارَبَ عَدوا عَلَینا. خدایا باران را از آنها قطع کن و برکات زمین را از آنها منع کن خدایا اگر به آنها زمان معینی مهلت داده ای بینشان جدایی بینداز، و آنها را در راههای مختلف پراکنده ساز و هرگز امیری را از آنها راضی مکن چون آنها ما را دعوت کردند که یاریمان کنند سپس با ما دشمنی ورزیدند و ما را کشتند .
بس كه خونبار است چشم خامه ام
بس كه خونبار است چشم خامه ام - بوى خون آید همى از نامه ام
ترسمش خون باز بندد راه را - سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل - آخرین قربانى پور خلیل
قامتش سروى ولى نو خاسته - تیشه كین شاخ او پیراسته
خاك بار اى دست بر سر خامه را - بوكه بندد ره به خون این نامه را
سر برد این قصه جانكاه را - تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون گلدسته باغ حسن - شاه دین را غرق گرداب فتن
كوفیان گردش سپاه اندر سپاه - چون به دور قرص مه شام سیاه
تاخت سوى حربگه نالان وزار - همچو ذره سوى مهر تابدار
شه به میدان چشم خونین باز كرد - خواهر غمدیده را آواز كرد
كه مهل اى خواهر مه روى من - كاید این كودك زخیمه سوى من
ره به ساحل نیست زین دریاى خون - موج طوفان زا و كشتى سرنگون
بر نگردد ترسم این صید حرم - زین دیار از تیر باران ستم
گرك خونخوار است وادى سر به سر - دیده راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز - گفت جانا زین سفر بر گرد باز
از غمت اى گلبن نورس مرا - دل مكن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر - یوسف از این دشت كنعان كن حذر
از صدف بارید آن در یتیم - عقد مرواریدتر بر روى سیم
گفت عمه واهلم بهر خدا - من نخواهم شد زعم خود جدا
وقت گلچینى است در بستان عشق - در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شكیبد در بهار - دست منع اى عمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز - كشته شمع وزنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبههاى دلكشم - او فكنده نعل دل در آتشم
دور دار اى عمه از من دامنت - آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زاى من - كاتش سود است سر تا پاى من
بر مبند اى عمه بر من راه را - بوكه بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب - پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوى بستان مىرود - طوطیم زى شكر ستان مىرود
جذبه عشقش كشان سوى شهش - در كشش زینب به سوى خرگهش
عاقبت شد جذبههاى عشق چیر - شد سوى برج شرف ماه منبر
دید شاه افتاده در دریاى خون - با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاهانك بكف جان آمدم - بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشان من اینجا قنق - اى تو مهمان دار سكان افق
هین كنارم گیر و دستم نه بسر - اى به روز غم یتیمان را پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه - دوخته چون اختران چشمت براه
كز سفركى باز گردد شاهها - باز آید سوى گردون ماه ما
خیز سوى خیمهها مىكن گذار - چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش الله اى جان عزیز - تیغ مىبارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد اى مهوشم - من بدین حالت كه خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفاست - من ذبیح عشق و این كوه مناست
كبش املح كه فرستادش خدا - سوى ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و كبش املح نك منم - مرغزار عشق باشد مسكنم
نز گران جانى بتأ خیر آمدم - كوكب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه كافرى در دست تیغ - كه زند بر تارك شه بى دریغ
نامده آن تیغ كین شه را به سر - دست خود را كرد آن كودك سپر
تیغ بر بازوى عبدالله گذشت - وه چه گویم كه چه زان بر شه گذشت
دست افشان آن سلیل ارجمند - خودچو بسمل در كنار شه فكند
گفت دستم گیر اى سالاركَون - اى به بیدستان بهردوكَون عون
پایمردى كن كه كار از دست رفت - دستگیرم كاختیار از دست رفت
شه چوجان بگرفت اندر برتنش - دست خود را كرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى از شست كین - تیر دلدوزش بحلق نازنین
گفت شه كى طایر طاوس پر - خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ زرنج چاه باش - رو به مصر كامرانى شاه باش
مرغ روحش پر برفتن باز كرد - همچون باز از دست شه پرواز كرد
آتشكده، ص 42 - 39.
من که هستم طفل معصوم حسن
اَ لسَّلامُ عَلَیكَ یا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ یا حُسَینَ بْنَ عَلِىٍّ أَیهَا الشَّهِیدُ یا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ یا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ یا سَیدَنَا وَ مَوْلانَا اِ نَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَینَ یدَىْ حَاجَاتِنَا یا وَجِیها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ وَ اَ لسَّلامُ عَلَیكَ یا عَبدَاللهِ بنِ الحسن
من که هستم طفل معصوم حسن - تنگ شد این خیمه ها از بهرمن
کی هراسم باشد از تیر عدو - من ز نسل تیر و تابوتم، عمو
گر نباشد حنجر من قابلت - ترسم آخر تیر غم بوسد دلت
باده عشقم بده ، هوشم بگیر - این دم آخر در آغوشم بگیر
من یتیمم به که بابایم شوی - باعث قدری تسلایم شوی
یکی از شهدای کربلا ، عبدالله بن حسن است ، وقتی پدر بزرگوارش امام حسن مجتبی شهید شد ، عبدالله تازه به دنیا آمده بود ابی عبدالله برای او هم عمو بود و هم به منزله پدر .
روز عاشورا ، ابی عبدالله ، عبدالله را به خواهر بزرگوارش زینب سپرد عبدالله مرتب تلاش می کرد که خودش را به وسط معرکه برساند ولی عمّه اش زینب مانع می شد .
اما یک مرتبه عبدالله خودش را از دست زینب رها کرد و گفت : به خدا قسم از عمویم جدا نمی شوم. آمد خودش را به دامن عموی بزرگوارش انداخت ، ابی عبدالله او را در آغوش گرفت . در همین لحظات بود یکی از دشمنان آمد ضربتی به امام حسین بزند تا شمشیرش بلند کرد عبدالله دست خودش را سپر قرار داد در نتیجه بعد از فرود آمدن شمشیر دستش به پوست آویخته شد در این مقطع فریاد زد : یا عماه ! عمو جان ! دیدی با من چه کردند. ابی عبدالله برادر زاده را در آغوش گرفت فرمود : عزیزم صبر کن به زودی به جد و پدر و عموهایت ملحق می شوی . هنوز دلجویی امام تمام نشده بود که حرمله ملعون گلوی نازکش را هدف تیر خود قرار داد در آغوش عمو به شهادت رسید. (منابع : شهید مطهری ، حماسه حسینی ، ج 1، ص 312 – 310 - سوگنامه آل محمد ، محمد اشتهاردی ، ص 289)
یكى طفلى برون آمد زخرگاه - سوى شه شد روان چون قطعه ماه .
درآن دم , خواهران را گفت آن شاه - كه این كودك برون ناید زخرگاه .
گریزان از حرم گردید آن ماه - دوان تارفت در آغوش آن شاه .
شهش بگرفت همچو جان شیرین - بگفت اى یادگار یار دیرین .
چرا بیرون شدى از خرگه اى جان - نمى بینى مگر پیكان بران .
بناگه كافرى زان قوم گمراه - حوالت كرد تیغى بر سر شاه .
زبهر حفظ شه , كودك حذر كرد - بر آن تیغ , دست خود سپر كرد.
جدا گردید دست كودك از بن - بشه گفتا به بین چون كردبام .
چه دیدش حرمله آن كفر بدبخت - بزد بر سینه اش تیرى چنان سخت .
كه كودك جان بداد وبى مهابا - پرید از دست شه تا نزد بابا .
یـكى از شهداى كربلا (عبداللّه بن حسن بن على بن ابیطالب (ع)) است وى هنوز به بلوغ نرسیده بـود كـه چـون تـنهائى عموى بزرگوارش را مشاهده كرد,از خیمه خارج وبه طرف میدان جنگ شتافت (فلحقته زینب لتحبسه فابى , فقال لها الحسین احبسیه یا اخیه) زینب (س) بدنبالش آمد كـه مـانـع رفـتـن او بـه میدان شود, ولى نوجوان حاضر به مراجعت نمى شد, امام (ع) هم صدا زد خواهرم ! دست اورا بگیر ونگذار به میدان بیاید, اما عبداللّه مصمم بود از عموى بزرگوارش حمایت كند تا خودرابه عمورساند. (بـحـر بـن كـعب) خواست با شمشیر به حسین (ع) حمله كند اما (عبداللّه) دست خودرا سپر قـرارداد وگـفت : (ویلك یابن الخبیثة اتقتل عمی)؟ لذا شمشیر به دست جوان خورد ودست به پـوست آویزان شد, اینجا بود كه عبداللّه مادرش را صدا زد, (فاخذه الحسین (ع) وضمه الیه وقال : یـابـن اخـی اصـبـر على مانزل بك واحتسب فى ذلك الخیر, فان اللّه یلحقك بآبائك الصالحین), حضرت اورا در كنار خود گرفت وفرمود: اى پسر برادر! بر این مصائب صبر كن واینهارا خیر بدان , همانا خداوند تورا به اجدادطاهرینت ملحق مى كند.
دلداده و بی قرار توام عمو عمو حسین - پروانه و شمع یار توام عمو عمو حسین
گلشن توحید را فصل شهادت می رسد - لاله آزادمردی را طراوت می رسد
ای عموی مهربانم بوی بابا می دهی - از تماشای تو کامم را حلاوت می رسد
غم مخور گر سائل روی تو شد شمشیرها - کودک ایثار با دست سخاوت می رسد
سنگر امید را خالی ز جانباری مبین - این زمان رزمنده ای از نسل غربت می رسد
ای طبیبی که کنون خود مبتلای نیزه ای - غم مخور مرهم برای زخمهایت می رسد
هر دم از زخم زبانی می شود پاره دلت - یا که از سرنیزه بر جسمت جراحت می رسد
لاله های سر زده از خون تو پامال شد - بر گل رخسار تو دست شرارت می رسد
بعد دستانی که شد در علقمه از تن جدا - دست تیر و نیزه بر جسمت چه راحت می رسد
می دهم از دست تاب و سخت بی تابی کنم - چون به تاب گیسویت دست شقاوت می رسد
ناله ی واغربت اهل حرم را گوش کن - ارث سیلی بعد تو دیگر به عترت می رسد
طفلم اما غیرت محضم مرا با خود ببر - تا نبینم بر حرم دست اسارت می رسد
«شمر بن ذی الجوشن» برای آن که کار را تمام کند به همراه پیاده نظام لشکر، به امام (ع) هجوم آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پیش ایشان را مورد حمله قرار میدادند.
عبدالله که در بین كودكان و زنان، در خیمهگاه حضور داشت تاب و تحمل دیدن غربت عموی تنهای خویش را نیاورد و ناگهان از خیمهها بیرون آمد. حضرت زینب (س) او را گرفت شاید که بتواند مانع رفتن وی شود و نگذارد یادگار برادر طعمهی گرگهای گرسنه یزیدی گردد؛ ولی عبدالله گفت: «نه، به خدا سوگند عمویم را تنها نمیگذارم». سپس دست خود را از دست عمه رها ساخت، به سوی میدان دوید و خود را به امام(ع) رساند تا با بدن کوچک و ظریفش از او دفاع کند.
در غوغایی که دور امام(ع) ایجاد شده بود یکی از لشکریان یزید شمشیر خود را به قصد ضربه زدن به آن حضرت فرود آورد. عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشیر به امام اصابت نکند. شمشیر، بُرّان و ضربه، سنگین بود و دست نوباوهی پیامبر(ص) را از بدن جدا کرد؛ آنگونه که فقط به پوستی آویخته شد. عبدالله یتیم از شدت درد نالهای برآورد و پدرش را صدا کرد: «وا ابتاه ... »
اینک، حال امام را تصور کنید که هر دو امانت برادر شهیدش ـ قاسم و عبدالله ـ را نیز پرپرشده میدید...
اشك و خون از دیدهاش بر خاك ریخت - اشك بر آن كودكِ بیباك ریخت
امام(ع) او را در آغوش گرفت، به خود چسپاند و در گوشش زمزمه کرد: «فرزند برادرم! صبر داشته باش و خداوند بزرگ را بخوان؛ تا او تو را به پدران صالحت ملحق کند».
آن برادرزاده ام صد چاك شد - این برادرزاده ام بر خاك شد
آن برادرزاده ام سرمست رفت - این برادرزاده ام بیدست رفت
امام(ع) سپس دست به دعا برداشت و گفت: «خداوندا! اگر مقدر کردهای که این قوم را تا مدتی زنده نگهداری در بین آنان تفرقهای سخت بیانداز... زیرا آنان ما را دعوت کردند و وعده یاری دادند اما به ما حمله کردند و ما را کشتند».
بسته شد چشمش، ولی لب باز شد - آخرین نجوای شه آغاز شد
كای خدا گر چه مرادت حاصل است - دیدن مرگ یتیمان مشكل است
در ره تو هستیام از دست رفت - حیف شد، عبداللَهَم از دست رفت
این دو بر من، روح پیكر بودهاند - یــادگــاران بــرادر بـــودهاند
در این هنگام تیرانداز سپاه دشمن ـ که گفتهاند «حرملة بن کاهل» بود ـ گلوی نازک عبدالله را نشانه گرفت و او را در دامان عمویش ذبح کرد ... (منابع : سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، 1364 - شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذویالقربی، 1378 - اشعار فارسی، زبان حال هستند و سندیت قطعی ندارند. (منبع: جزوه آموزشی آداب مرثیهخوانی با عنوان طنین عشق ؛ تهیه و تنظیم مرتضی وافی ؛ قم: انتشارات شفق، 1380).
عبدالله بن حسن، بزرگمردی کوچک
بنا بر آنچه که در منابع اسلامی در رابطه با وقایع مرتبط با حادثه کربلا که در روز پنجم محرم الحرام سال 61 هجری آورده شده است، به موارد ذیل می توان اشاره نمود:
- در این روز عبیداللّه بن زیاد، شخصی بنام "شبث بن ربعی" را به همراه یك هزار نفر به طرف كربلا گسیل داد.
- عبیداللّه بن زیاد در این روز دستور داد تا شخصی بنام "زجر بن قیس" بر سر راه كربلا بایستد و هر كسی را كه قصد یاری امام حسین علیهالسلام داشته و بخواهد به سپاه امام علیهالسلام ملحق شود، به قتل برساند. همراهان این مرد 500 نفر بودند.
- در این روز با توجه به تمام محدودیتهایی كه برای نپیوستن كسی به سپاه امام حسین علیهالسلام صورت گرفت، مردی به نام "عامر بن ابی سلامه" خود را به امام علیهالسلام رساند و سرانجام در كربلا در روز عاشورا به شهادت رسید.
از آنجایی که در مجالس عزای حسینی مرسوم است که در پنجم ماه محرم به یاد یکی از فرزندان امام حسن مجتبی علیه السلام به نام «عبدالله» عزاداری و مرثیه خوانی می کنند، در این نوشتار نگاهی به حماسه بزرگ این مرد کوچک خواهیم داشت.
از صبح تا عصر عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسین علیه السلام و سپس اهلبیت آن حضرت یک به یک و یا بطور دستهجمعی به میدان رفتند و به شهادت رسیدند؛ و سرانجام زمانی رسید که امام علیه السلام یکه و تنها در میان هزاران هزار دشمن مسلح باقی ماند و گهگاه فریاد بر میآورد: « آیا یاریکنندهای هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟
عبدالله بن حسن، بزرگمردی کوچک
«عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب» فرزند کوچک امام حسن مجتبی علیه السلام یکی از نوجوانان نابالغی بود که به همراه عموی خود حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام به کربلا آمده بود.
از صبح تا عصر عاشورا ، ابتدا اصحاب امام حسین علیه السلام و سپس اهلبیت آن حضرت یک به یک و یا بطور دستهجمعی به میدان رفتند و به شهادت رسیدند؛ و سرانجام زمانی رسید که امام علیه السلام یکه و تنها در میان هزاران هزار دشمن مسلح باقی ماند و گهگاه فریاد بر میآورد: « آیا یاریکنندهای هست که به خاطر خدا از حرم رسول خدا دفاع کند؟ ».
«شمر بن ذی الجوشن» برای آن که کار را تمام کند به همراه پیاده نظام لشکر، به آن امام مظلوم هجوم آوردند، دور آن حضرت را گرفتند و از پس و پیش، ایشان را مورد حمله قرار دادند.
عبدالله که در بین كودكان و زنان، در خیمهگاه حضور داشت تاب و تحمل دیدن غربت عموی تنهای خویش را نیاورد و ناگهان از خیمهها بیرون آمد. امام حسین علیه السلام به خواهرش زینب علیهاالسلام فرمود: «احبسیه یا اختاه؛ ای خواهرم! او را نگهدار.» حضرت زینب علیهاالسلام به دنبالش آمد تا او را بازدارد. ولی آن کودک از این که بازداشته شود، سخت امتناع میورزید. او به عمهاش گفت: «والله لاافارق عمّی»؛ سوگند به خدا، از عمویم جدا نمیشوم.» سپس دست خود را از دست عمه رها ساخت، به سوی میدان دوید و خود را به امام علیه السلام رساند تا با بدن کوچک و ظریفش از او دفاع کند.
در غوغایی که دور امام علیه السلام ایجاد شده بود، ناگهان یکی از لشکریان یزید به نام «ابجر بن کعب» شمشیر خود را به قصد ضربه زدن به آن حضرت فرود آورد. عبدالله فریاد زد: «ای پسر زن ناپاک! وای بر تو! آیا میخواهی عمویم را بکشی؟» عبدالله دست خود را سپر کرد تا شمشیر به امام اصابت نکند. شمشیر، بُـرّان و ضربه، سنگین بود و دست نوباوهی پیامبر را از بدن جدا کرد؛ آنگونه که فقط به پوستی آویخته شد. عبدالله یتیم از شدت درد نالهای برآورد و پدرش را صدا کرد:«وا ابتاه ...»
امام دست خود را به آسمان بلند کرد: «پروردگارا! قطرات باران را از اینها دریغ بدار و برکات زمینت را از اینها باز دار؛ پروردگارا! پس اگر تا هنگام (مرگ) آنها را مهلت داده و بهرهمند میسازی، بین آنها تفرقه بینداز و هر کدام را به راهی جداگانه بدار؛ و سردمداران را هرگز از اینها راضی مدار؛ چرا که اینها ما را دعوت کردند تا که یاریمان کنند، سپس بر ما دشمنی کردند و ما را کشتند
حسین علیه السلام او را در بر گرفت و به سینه چسبایند و فرمود: «ای فرزند برادرم! بر آنچه به تو رسیده صبر کن و آن را به حساب خیر بگذار؛ چرا که خداوندا تو را به پدران صالحت ملحق خواهد کرد.»
آن برادرزادهام صد چاك شد - این برادرزادهام بر خاك شد
آن برادرزادهام سرمست رفت = این برادرزادهام بیدست رفت
امام دست خود را به آسمان بلند کرد: «پروردگارا! قطرات باران را از اینها دریغ بدار و برکات زمینت را از اینها باز دار؛ پروردگارا! پس اگر تا هنگام (مرگ) آنها را مهلت داده و بهرهمند میسازی، بین آنها تفرقه بینداز و هر کدام را به راهی جداگانه بدار؛ و سردمداران را هرگز از اینها راضی مدار؛ چرا که اینها ما را دعوت کردند تا که یاریمان کنند، سپس بر ما دشمنی کردند و ما را کشتند.» (6)
بسته شد چشمش، ولی لب باز شد - آخرین نجوای شه آغاز شد
كای خدا گر چه مرادت حاصل است - دیدن مرگ یتیمان مشكل است
در ره تو هستیام از دست رفت - حیف شد، عبداللَهَم از دست رفت
این دو بر من، روح پیكر بوده اند - یادگاران برادر بوده اند
در این هنگام تیرانداز سپاه دشمن ـ که گفتهاند «حرملة بن کاهل» بود ـ گلوی نازک عبدالله را نشانه گرفت و او را در دامان عمویش ذبح کرد.
در زیارت ناحیه مقدسه آمده: «السلام علی عبدالله بن الحسن بن علی الزکی» و سپس بر قاتل او به نام «حرملة بن کاهل الاسدی» نفرین شده است. پینوشت: عوالم العلوم، ج17، ص237 - مقتل الحسین مقرّم، ص199 - الارشاد، ج 2، ص 110 - مقاتل الطالبیین، ص 89 - اقبال الاعمال، ج 3)
عبدالله بن الحسن (علیه السلام): پدرش امام حسن مجتبی (علیه السلام) و مادرش، دختر شلیل بن عبدالله میباشد . عبدالله در کربلا نوجوانی بود که به سن بلوغ نرسیده بود و چون عمویش حسین (علیه السلام) را زخمی و بییاور دید، خود را به آن حضرت رسانید و گفت: «به خدا قسم از عمویم جدا نمیشوم» . در آن هنگام شمشیری به طرف امام حسین (علیه السلام) روانه شد . عبدالله دستخود را سپر شمشیر قرار داد و دستش به پوست آویزان شد و فریاد زد: «عموجان» ! حسین (علیه السلام) او را در بغل گرفت و به سینه چسبانید و فرمود: برادرزاده! بر این مصیبت که بر تو وارد آمده است، صبر کن و از خداوند طلب خیر نما، زیرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق میکند. ناگاه حرمله بن کاهل تیری بر او زد و او در دامان عمویش حسین (علیه السلام)، به شهادت رسید . وی نوجوانی یازده ساله بود .
گلشن توحید را فصل شهادت مى رسد
گلشن توحید را فصل شهادت مى رسد - لاله آزاد مردى را طراوت مى رسد
اى عموى مهربانم بوى بابا مى دهى - از تماشاى تو کامم را حلاوت مى رسد
غم مخور گر سائل روى تو شد شمشیرها - کودک ایثار با دست سخاوت مى رسد
سنگر امید را خالى ز جانبازى مبین - این زمان رزمندهاى از نسل غربت مى رسد
اى طبیبى که کنون خود مبتلاى نیزهاى - غم مخور مرهم براى زخمهایت مى رسد
ظلمت از هر سو احاطه کرده نورت را بگو - صبر کن اى تیرگى آن ماه طلعت مى رسد
هردم از زخم زبانى مىشود پاره دلت - یا که از سر نیزه بر جسمت جراحت مى رسد
لاله هاى سر زده از خون تو پامال شد - بر گل رخسار تو دست شرارت مى رسد
بعد دستانى که شد در علقمه از تن جدا - دست تیر و نیزه بر جسمت چه راحت مى رسد
مى دهم از دست تاب و سخت بى تابى کنم - چون به تاب گیسویت دست شقاوت مى رسد
ناله وا غربت اهل حرم را گوش کن - ارث سیلى بعد تو دیگر به عترت مى رسد
طفلم اما غیرت محضم مرا با خود ببر - تا نبینم بر حرم دست اسارت مى رسد
شاعر: سید محمد میر هاشمی
لشگریان خیره سر ، چند نفربه یک نفر؟
لشگریان خیره سر ، چند نفربه یک نفر؟ - فاطمه گشته خون جگر ، چند نفر به یک نفر؟
خواهر دل شکسته اش ، همره دختران او - زند به سینه و به سر ، چند نفر به یک نفر؟
بین زمین و آسمان ، جنت و عرش و کهکشان - پر شده است این خبر : چند نفر به یک نفر؟
حور و ملک به زمزمه وای غریب فاطمه - حضرت خضر نوحه گر ، چند نفر به یک نفر؟
آه و فغان مادرش ، به قلب سنگی شما - مگر نمی کند اثر؟ چند نفر به یک نفر؟
عمو رمق ندارد و ، همه هجوم می برید - مرد نبردید اگر؟ چند نفر به یک نفر؟
یاد مدینه زنده شد ، روضه ی رنج فاطمه - که ناله زد به پشت در ، چند نفر به یک نفر؟
شاعر: وحید قاسمی
پا برهنه شد و به میدان زد
پا برهنه شد و به میدان زد - داد میزد عمو رسیدم من
دست من هست پس نبُر دیگر - تیغِ زیر گلو...رسیدم من
تا بیایم غریب لب تشنه - با خدا دردِ دل مُفصَّل کن
با مناجات گوشه ی گودال - نیزه ها را کمی معطّل کن
چه قدر دیر آمدم تیغی - - بوسه بر دست مهربانم زد
قاری خوش صدای آل الله - چه کسی نیزه بر دهانت زد
چند خط شکسته ی مُمتَدّ - شکل زخم عمیق پیشانی
بی علمدار بودن خیمه - علت اصلی پریشانی
وحید قاسمی
می رسد از گوشه مقتل صدای مادرش
می رسد از گوشه مقتل صدای مادرش - ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش
گیسوان مادر ما را پریشان می کنی - بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش
تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او - پای خود برداراز روی لبان اطهرش
دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند - با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش
دست من از پوست آویزان به زیرتیغ تو - تا سپر باشد برای ناله های آخرش
نیزه بازی با تن بی سر زمن آغاز کن - طعمه نیزه مگردانید جسم اصغرش
از ضریح سینه اش برخیزای چکمه به پا - پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش
دیر اگر برخیزی ازجای خودت یابن الدعی - عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش
قاسم نعمتی
عمو رسیدم و دیدم؛ چقدربلوا بود
عمو رسیدم و دیدم؛ چقدربلوا بود – سرِ تصاحبِ عمامه ی تو دعوا بود
به سختی از وسط نیزه ها گذر كردم - هزارمرتبه شكر خدا كمی جا بود
ثواب نَحر گلویت تعارفی شده بود - سرِ زبان همه جمله ی - بفرما- بود
عمو چقدر لبِ خشكتان ترك دارد - چه خوب می شد اگر مشك آب سقا بود
زنی خمیده عمو رد شد از لبِ گودال - نگاه كن؛ نكند مادر تو زهرا بود
برای كشتن تان تیغ و نیزه كم آمد - به دست لشگریان سنگ و چوب حتی بود
تمام هوش و حواس سپاه كوفه و شام - به فكر جایزه ی بردن سر ما بود
بلند شو؛ كه همه سوی خیمه ها رفتند - من آمدم سوی گودال، عمه تنها بود
وحید قاسمی
یك نفس آمده ام تا كه عمو را نزنی
یك نفس آمده ام تا كه عمو را نزنی - كه به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی
ذكر لا حول ولا از دو لبش می بارد - با چنین نیزه ی سر سخت به لبها نزنی
عمه نزدیك شده بر سر گودال ای تیغ - می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟
نیزه ات را كه زدی باز كشیدی بیرون - می زنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟
من از این وادی خون زنده نباید بروم - شك نكن اینكه پرم را بزنی یا نزنی
دست و دل باز شو ای دست بیا كاری كن - فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی
علیرضا لك
در سرش طرح معما می کرد
در سرش طرح معما می کرد - با دل عمه مدارا می کرد
فکر آن بود که می شد ای کاش - رفع آزار ز آقا می کرد
به عمویش که نظر می انداخت - یاد تنهایی بابا می کرد
دم خیمه همه ی واقغه را - داشت از دور تماشا می کرد
چشم در چشم عزیز زهرا - زیر لب داشت خدایا می کرد
ناگهان دید عمو تا افتاد - هر کسی نیزه محیا می کرد
نیزه ها بود که بالا می رفت - سینه ای بود که جا وا می کرد
کاش با نیزه زدن حل می شد - نیزه را در بدنش تا می کرد
لب گودال هجوم خنجر - داشت عضوی ز تنش وا می کرد
هر که نزدیکترش می آمد - نیزه ای در گلویش جا می کرد
زود می آمد و می زد به حسین - هر کسی هرچه که پیدا میکرد
آنطف هلهله بود و این سو - ناله ها زینب کبری میکرد
گفت ای کاش نمی دیدم من - زخمهایت همه سر وا می کرد
احسان محسنی فر
[منبع : کتاب روضه های محرم وصفر تالیف حجة الاسلام سیدمحمدباقری پور جلد1]
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: روضه های دهه اول محرم تا آخر صفر