وقایع بین راه کوفه تاشام  
راهب و سر مبارک حضرت علیه السلام
اشعاری ازباقری پوردررابطه باقصه دیرراهب
دیرراهب درمسیرشام بود - كاندرآن یك راهبی خوشنام بود
یك شب آنجااهلبیت مصطفی - باگروه شامیان بی حیا
دركناردیرراهب ماندگار - جملگی تن خسته وحال فكار
راس شاه دین حسین بن – علی روی نیزه همچنان خورمنجلی
دركنارصومعه بنهاده شد - حاملِ سربهرخواب آماده شد
نیمه شب نوری زِسرساطع شده - آنچنان گوئی كه خورطالع شده
راهب ازآن نوردرآن نیمه شب - درتحیرگشته واندرعجب
سربرون كردازدرون دیرخویش - دیدجمعی خسته باحال پریش
یك سری برنیزه دیداما چه سر – بود زیباهمچنان قرص قمر
میرودنوری بسوی آسمان - گشته ازنورش منوركهكشان
گِرداوباشد ملائك درطواف - آنچنان كه حاجیان گِردِ مَطاف
یك نهیبی زد شمایان كیستید - دركناردیرمن ازچیستید
این سرِبالای نی ازآنِ كیست - باچنین شوكت به نی ازآنِِ چیست
یك نفرگفتاكه ماموریم ما - چونكه ماموریم معذوریم ما
این سرِبالای نی باشد حسین - بوده ازبهرنبی نوردوعین
لیك چون گشته مخالف بایزید - كشته شد باخنجروتیغ وحدید
میبریم اینك سرش راسوی شام - تاكه برگیریم انعامی تمام
گفت راهب امشب این قرص قمر - میدهیدش برمنِ خونین جگر
بدره زردارم آن مال شما - باشداین ازبخت واقبال شما
زربداد ودرعوض آن سرگرفت - زنده بود وزندگی ازسرگرفت
برد سررادردرون صومعه - كرد با اوگفتگوبی واهمه
توكه باشی ای سرِدورازبدن - كه شدی دورازعزیزان ووطن
كی ترا ای سرزتن كرده جدا - باچه جرمی اینچنین گشتی فدا
جد توباشد كه وبابت چه كس - كاینچنین باشی توبی فریاد رس
گفت آن سربهرِراهب درجواب - مادرم زهراعلی ام هست باب
من كه باشم مصطفی رانورعین - نام من ای راهبا باشد حسین
جد من پیغمبرآخرزمان - آن شفیع این جهان وآن جهان
من كه بی تقصیروبی جرم وگناه - كشته ی شمرلعین تبت یداه
درلبِ آب فرات وتشنه لب – شد سرم ازتن جدا یاللعجب
جسم من مانده بدشت كربلا - راس من بینی بروی نیزه ها
اهلبیت من اسیرشامیان - اززنان وخواهران وكودكان
جمله همراه سرم دراین دیار - معرض دید صغاروهم كبار
میبرندم شام درنزد یزید - اینچنین ظلمی دراین عالم كه دید
آن سرِپاك حسین شد روضه خوان - گشت راهب بهرِ اوگریه كنان
راهب سر امام حسین علیه السلام را گرفت و ده هزار درهم به کفار پول داد و سر را در اتاق خود برد و شنید که صدائی به او می گوید : خوشا به حالت و خوشا به حال کسی که قدر و حرمت این شخص را بشناسد . راهب سر را بالا برد و عرض کرد خدایا بحق حضرت عیسی علیه السلام امر کن که این سر با من سخن بگوید ناگهان از سر صدائی شنیده شد که : یا راهِبْ اَی شَئٍ تُرید ای راهب چه چیز می خواهی؟ راهب پرسید : تو چه کسی هستی؟ حضرت در جواب فرمود : اَنَا بنُ مُحَمَّدِ المُصطَفی وَ اَنَا بنُ عَلی المُرتَضی وَ اَنَا بنُ فاطِمَهُ الزَّهراء وَ اَنَا المَقتوُلُ بِکَربَلاء اَنَا المَظلوُم اَنَا العَطشان
پس سر مبارک حضرت ساکت شد ، راهب صورت خود را به صورت حضرت چسبانید و عرض کرد صورتم را از صورت تو بر نمی دارم تا به من بگوئی شفیع تو هستم روز قیامت . سر مبارک حضرت فرمود : باید به دین جدم برگردی . راهب گفت : اشهد ان لااله الا الله اشهد ان محمد رسول الله ...
سپس حضرت به او وعده شفاعت روز قیامت را داد .
ناگهان راهب صداهائی شنید
ناگهان راهب صداهائی شنید - گریه هائی ونواهائی شنید
در كنا رِ سر تما م حوریان - حضرت زهرا ، علی ، پیغمبران
آن یكی میگفت فرزندم حسین - آن یكی فرزنددلبندم حسین
آن یكی میگفت نور دیده ام - ای حسین نوردلِ غمدیده ا م
جان مادرازچه روافسرده ای - ازچه روهمچون گلِ پژمرده ای
نور چشمم حق تو نشنا ختند - بر تو شمشیرجفا  ر ا آختند
ازچه رولب تشنه كردندت شهید - اینچنین ظلمی دراین عالم كه دید
ازچه رو اهل و عیالت شد اسیر - اززن و مرد و صغیرو هم كبیر
ازچه رو راس توبرروی سنان - روی دست كوفیان وشامیان
راهب ازخودبی خودوبی اختیار - گشت گریان بهرآن سر زارزار
شدمسلمان راهب نیكوسرشت - آن دل شب رفت درراه بهشت
باقری ا ین ر ا هب و ا حو ا ل ا و - لعنت حق بر یز ید و آل او
كیستی ایسرزكجاآمدی
كیستی ا ی سر ز كجا  آمدی - نیمه شب منز ل ما آمدی
گلشن روی توعجب باصفاست - ای سرپرخون بدنت دركجاست
ای سرپرخون به كدامین چمن - چیده شدی توزدرخت بدن
ای سرپرخون زچه افسرده ای - هست یقینم كه جوان مرده ای
راهب دیر ناله واحسینا می شنود
ناگهان آمد صدای یا حسین! - واحسینا واحسینا واحسین
آن یکی میگفت: حوا آمده - دیگری میگفت: سارا آمده
هاجر از یک سو پریشان کرده مو - مریم از یک سو زند سیلی به رو
آسیه رخت سیه کرده به بر - گه به صورت می زند گاهی به سر
ناگهان راهب شنید این زمزمه: - اُدخلی یا فاطمه یا فاطمه!
آه راهب دیده بر بند ا ز نگاه - مادر سادات میآ ید ز راه
واقعه دیر راهب
در كتاب فوادج الحسینه از حسین بن محمد بن احمد رازى و او از شیخ ابو سعید شامى نقل مى‏كند و معین الدین هم در روضة الشهداء از ابى سعید دمشقى روایت مى‏كند كه گفت من همراه آن جماعت بودم كه سر امام (علیه السلام) و عیالات را به شام مى‏بردند چون نزدیك دمشق رسیدند خبر در میان مردم افتاد كه قعقاع خزاعى جند جندا و هیأ جیشا. لشگرى جمع آورده و مى‏خواهد بر لشگر ابن زیاد شبیخون زند و سرها را با اسرا بستاند سرداران لشگر مضطرب شده و به احتیاط تمام مى‏رفتند شبانگاه به منزلى رسیدند كه در آنجا دیر محكمى بود كه نصرانیها در آنجا مسكن داشتند رأى لشگر بر آن قرار گرفت كه آن دیر را پناهگاه خود سازند تا اگر كسى شبیخون آرد كارى نتواند كند. پس شمر ملعون به در دیر آمد و بزرگ دیر را طلبید. فطلع شیخ من سطح الحصار فالتفت الى الیمین و الیسار. پیر دیر از بام حصار نظرى بر یمین و یسار كرد دید بیابان را لشگرى بى پایان گرفته پرسید چه مى‏گوئید و چه مى‏خواهید شمر گفت ما لشگر عبیدالله زیادیم از كوفه به دمشق مى‏رویم. پرسید به چه كار متوجه شام شده ‏اید؟ شمر گفت شخصى در عراق بر یزید یاغى شده بود و ما به حرب او رفتیم او را با كسان او كشتیم اكنون سرهاى ایشان را بر سر نیزه كرده ‏ایم و عیال و اهل بیت او را اسیر كرده ‏ایم و از براى امیرالمومنین یزید مى‏بریم. آن مرد نصرانى نگاه بسوى سرها كرد فراى رؤسا مشرقة طالعة على الفضاء من افاق الاسنة و الرماح كان كلا منها نجم من السماء لاح. شیخ نصرانى نگاهى به آن سرهاى نورانى كرد دید هر یك مانند ستاره درخشان از آسمان نیزه و سنان طلوع كرد و تمام صحرا را روشن نموده. نصرانى پرسید سر بزرگ اینها كدامست؟ اشاره به سر مبارك امام (علیه السلام) كرد و رأس مبارك را نشان داد پیر نصرانى از روى تامل نگاهى به آن سر مطهر نمود حالش منقلب و دگرگون گشت و هیبت و جلال آن حضرت نصرانى را مات نمود سستى در اعضاء و جوارح او افتاد گرد حزن و ملال در دلش نشست.
سرى پر خون كه سى جا خورده شمشیر - دهان و جبهه خورده ناوك تیر
سرى پر خون د و چشمش بو د گریان - نظر مى‏كرد بر طفلان ویلان
پیر مرد نصرانى پرسید كه از دیر من چه مى‏خواهید شمر ملعون گفت شنیده ‏ایم جمعى از دوستان و هواداران این سر خبر شده و جمعیت كرده متفق شده ‏اند كه بما شبیخون آرند این سرها و اسرار از ما باز ستانند امشب مى‏خواهیم در دیر مستحصن شویم و فردا كوچ كنیم. پیر مرد گفت لشگر شما بی شمار است و دیر من گنجایش این جیش را ندارد ولى از براى دفع دشمن و رفع ضرر سرها و اسرا را به دیر بیاورید و خود گرداگرد دیر باشید شب را آتش بیفروزید و هشیار بمانید تا از شبیخون ایمن باشید. شمر گفت نیكو مى‏گوئى. فوضعوا الكریم فى صندوق شدید و قفلوه بقفل حدید. پس سر امام را در صندوق محكم نهادند و قفل بر آن زدند هركه از لشگریان را گفتند همراه صندوق به دیر در آئید و شب پاسبانى كنید از واقعه ابوالحنوق ترسیده بودند اقدام نكردند. اما همین قدر صندوق را آوردند در میان دیر در اطاق نهادند و قفل بر در آن خانه زدند و برفتند. امام زین العابدین (علیه السلام) را با سایر اسیران در آنجا منزل دادند. فلما مضى شطر من اللیل چون پاره ‏اى از شب گذشت راهب نصرانى بیرون آمد دور آن اطاق كه سر بریده امام آفاق بود طواف مى‏كرد ناگاه دید آن خانه بى شمع وچراغ چنان روشن و منور است كه گویا صد هزار شمع و چراغ در آن افروخته ‏اند. فرأه انه یظهر كانه فیه الف شمع معنبر. پیر راهب از آن عجائب تعجب كرد با خود گفت این روشنى از كجا باشد در این خانه كه روشنى نبود؟! این هذا النور و الضیاء ولم یطلع قمر و لا بیضاء؟ هنوز كه روز طالع نشده و آفتاب و ماه كه سر نزده است‏ یا رب این خورشید رخشان از كدامین كشور است قضا را در پهلوى آن خانه خانه ‏اى بود كه روزنه ‏اى داشت پیر در آن خانه در آمد و از آن روزنه نگاه كرد دید این روشنى از آن صندوق ساطع است و هر دم زیاد مى‏شود كم كم روشنائى افزون مى‏گردید تا بجائى رسید كه هیچ دیده تاب مشاهده آن نور نداشت.
دردا كه هیچ دیده ندارد در این جهان - تاب اشعه لمعات جمال او
آنجا كه كرد بارقه نور او ظهور - گو عقل دم مزن كه ندارد مجال او
الحاصل بعد از غلبه آن نور سقف خانه بشكافت. و هبط من السماء هودج و طلعت منه خاتون وضیئة و احتفت حواعر بدیع و الجمال. هودجى از نور بزمین آمد در میان آن هودج خاتونى نورانى بود كه مثل قرص خورشید از میان عمارى بیرون آمد كنیزان بسیارى كه به جوارى دنیا نمى‏ماندند در اطراف وى حلقه زده بودند و چند كنیزى پاكیزه روى فریاد طرقوا طرقوا بر مى‏كشیدند كه راه دهید راه دهید مادر همه آدمیان حوا و صفیه مى‏آید بعد از او هودجى دیگر با حوریان پرى پیكر آمدند و طرقوا مى‏گفتند راه بدهید كه حرم خلیل ساره خاتون مى‏آید. ثم نزل هودج آخر پس هودجى دیگر با حوریان قمر منظر آمدند كه راه بدهید هاجر مادر اسمعیل ذبیح مى‏آید. هودج دیگر باحورى خورشید صورت آمدند طرقوا گفتند مادر یوسف صدیق راحیل آمدند. هودج دیگر آمد كه كلثوم خواهر موسى كلیم آمد. هودج دیگر آسیه خاتون زوجه فرعون آمد. محمل دیگر با جمعى دیگر آمدند كه مادر عیسى(علیه السلام)مریم بنت عمران مى‏آید. هودج دیگر با خروش عظیم و غوغا پیدا شد كه اینك خدیجه خاتون حرم سید انبیاء مى‏آید. فاقبلن جمیعا الى الصندوق تمام این مخدرات و حوارى با گریه و زارى دور صندوق جمع شدند دست آوردند در صندوق را گشودند سر پر خون امام مظلوم را بیرون آورده دست بدست دادند و زیارت مى‏كردند و صلوات مى‏فرستادند. فاذا بصرخة عالیة صار البیت منها ضجة واحدة. راهب نصرانى گوید ناگاه دیدم ناله و زارى عظیم برپا شده كه گویا خانه از جا كنده شد. وحبطت هودجة تضىء كعین البیضاء. هودجى مثل چشمه خورشید دركمال ضیاء بزیر آمد كنیزانى چند با گریبانهاى دریده پیراهنهاى مندرس و حریر و استبرق بر تن پاره كرده با موهاى افشان و گیسوان پریشان حسین حسین گویان آمدند آن هودج را كنار صندوق بر زمین نهادند. ناگاه بانگى بر آن راهب ترسا زدند كه اى شیخ نصرانى نگاه مكن. فان فاطمة سیدة النساء ها بطة من السماء. زیرا فاطمه زهراء سیده نساء العالمین با موى پریشان از آسمان بزیر آمده مى‏خواهد سر پسرش را زیارت كند. پیر راهب گفت من از آن صیحه بیهوش افتادم چون بهوش آمدم حجابى پیش چشم خود دیدم كه دیگر اطاق و كسان در آن را نمى‏دیدم ولى صداى نوحه و ندبه ایشان را مى‏شنیدم كه همه ناله و زارى و بی قرارى داشتند. لیكن درمیان آنهمه ناله و زارى صداى یك زنى به گوش من آمد مثل مادرى كه بر پسرش نوحه كند. راهب گفت دیدم آن مخدره كه از همه بیشتر افغان داشت مى‏فرمود: السلام علیك ایهاالمظلوم الحریب السلام علیك ایهاالشهید الغریب السلام علیك یا ضیاء العین و مهجة قلب الام یا حسین قتلوك و من شرب الماء منعوك. اى مظلوم مادر و اى شهید مادر اى غریب مادر حسین جان و اى نور دیده عطشان آخر ترا لب تشنه كشتند نور دیده غمگین مباش كه من داد تو را از خصم مى‏ستانم. پیر راهب از استماع ناله و افغان سیده زنان مدهوش افتاد چون به هوش باز آمد از آن عمارى و اهالى نشانى ندید برخاست از آن خانه بیرون آمد قفلى كه آن مدبران بر در آن خانه زده بودند شكست وارد اطاق شد رفت به سر صندوق كه سر مطهر در او بود او را برگشوده دید نور از آن سرساطع ولامع بود درپاى آن صندوق بخاك غلطید و بسیار گریست پس سر را از صندوق بیرون آورده و با مشگ و گلاب بشست و سجاده نفیسه ظریفه گسترد. و اوقد عنده شمعا معنبرا كافوریا ثم جلس على ركبتیه و جعل ینظر الیه و یبكى علیه بدم منسجم و تأوه مضطرم. شمع كافورى در اطراف سجاده روشن كرد پس از روى حیرت نگاه بدان سر نورانى مى‏كرد و اشگ مى‏بارید و آه سوزان از دل مى‏كشید پس بزانوى ادب در آمد و رو به آن سر كرد با گریه و زارى گفت اى سر سروران عالم و اى مهتر بهتر اولادان آدم یقین كردم كه تو از آن جماعتى كه صفات ایشان را در توریة موسى و انجیل عیسى خوانده ‏ام هستى بحق آن خدائى كه ترا این جاه و منزلت داده كه تمام محترمات سرادقات عصمت و جلال و خواتین خیام عزت و اجلال بدیدن تو آمدند و از براى تو گریه و ناله و نوحه كردند مرا بگو كیستى و چه كسى؟ فاجابه الكریم بعنایة العلیم الحكیم. فى الحال بفرمان حضرت ذوالجلال سر مطهر امام حسین (علیه السلام) به سخن در آمد گویا فرمود اى راهب من ستم رسیده دوران و محنت زده جهانم. من كشته تیغ كوفیانم - آغشته بخون ز شامیانم - آواره شهر و خاندانم - فرزند پیمبر زمانم. راهب عرض كرد: فدایت شوم از این آشكارتر بفرما. امام (علیه السلام) فرمود اى راهب از حسب و نسب مى‏پرسى یا از تشنگى سوال مى‏كنى اگر از نسب مى‏پرسى من فرزند پیغمبر برگزیده ‏ام من پسر والى پسندیده ‏ام.
من نور دو چشم مصطفایم - فرزند على مرتضایم
نى نى كه  غریب مستمندم - مهموم شهید كربلایم
سر د فتر خا ند ا ن خویشم - قربانى حضرت خدایم
آن سرور تمام مصائب خود را كه در عراق از كوفى پر نفاق دیده بود براى راهب بیان كرد و آن پیر تا صبح به آه و ناله بسر برد. یتاوه و یتلهف و یبكى و یتاسف. پس از دیر خود به در آمد تمام جمعیت خود را كه در حصار بودند جمع كرد آنچه دیده و شنیده بود همه را راهب ترسا براى نصارى نقل كرد و اشگ ریخت همه را به گریه در آورد به نحوى كه همه گریبانها چاك زدند و خاك بر سر ریختند همه به آن حالت نزد حضرت امام زین العابدین (علیه السلام) آمدند. وهو فى قید الاسرو الذلة و حوله من الیتامى و الثواكل فى مجلس عدیم السقف. چون چشم نصارى بر آن سرور افتاد دیدند یك مشت زن اسیر در قید وزنجیر به ریسمان بسته اطفال پریشان حال بروى خاك خوابیده در منزل ویرانه قرار دارند. صاحوا و بكوا. تمام صیحه از دل برآوردند گریستند زنارها دریدند در قدمهاى امام سجاد (علیه السلام) افتادند كلمه شهادت بر زبان جارى نموده مسلمان شدند و آن پیر نصرانى تمام واقعات را كه در عالم خلصه دیده بود از براى امام (علیه السلام) بیمار نقل نموده و عرض كرد فدایت شوم ما را اذن ده تا از این دیر بیرون رویم بر سر این طایفه شبیخون آریم و دل خود را از ظلم این ظالمان خالى كنیم اگر كشته شدیم جانهاى ما فداى شما باد. امام (علیه السلام) در حق ایشان دعاى خیر فرمود اسلام ایشان را قبول كرده فرمود این طایفه را بخود واگذارید زود است كه جزاى خود را ببینند و به سزاى خویش برسند. ولا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون. و ما را جز تسلیم و رضا چاره‏اى نیست.
واقعه دیگر در بین راه كوفه و شام
قطب راوندى از ابوالفرج از سعید بن ابى رجا از سلیمان بن اعمش روایت مى‏كند كه روزى مشغول طواف خانه خدا بودم كسى را دیدم كه مناجات مى‏كند و مى‏گوید: اللهم اغفرلى و انا اعلم انك لا تغفر. یعنى خدایا مرا بیامرز هر چند مى‏دانم نخواهى آمرزید از این سخن لرزه بر تن من افتاد پیش رفته باو گفتم اى نامرد این چه سخن است كه مى‏گوئى درحرم خدا و رسول درماه حرام و ایام حرام چگونه از مغفرت خدا مایوس گشته ای؟ گفت به جهت آنكه گناهى عظیم از من صادر شده. باو گفتم آیا گناه تو بزرگتر است یا كوه تهامه؟ گفت گناه من. گفتم گناه تو بزرگتر است یا كوههاى رواسى؟ گفت گناه من. هرگاه بخواهى گناه خود را بتو بازگویم. گفتم بگوگفت از حرم بیرون بیا تا بگویم چون بیرون آمدیم در گوشه ای نشست گفت اى برادرمن یكى از لشگریان مشئوم پسر سعد بودم و از جمله آن چهل نفرى بودم كه با آنها سرمطهرفرزند پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) را از كوفه به شام بردیم در بین راه بر یك مرد نصرانى برخوردیم. وكان الرأس معنا مزكوزا على رمح و معه الاحراس. سر مقدس امام (علیه السلام) را بر سر نیزه زده و در پاى آن مشغول غذا خوردن بودیم در این اثناء دیدیم دستى از غیب ظاهر شد و بر دیوار دیر نوشت. اترجوا امة قتلت حسینا - شفاعة جده یوم الحساب. ما جماعت از آن حكایت به جزع و واهمه بر آمدیم یكى از ما خواست آن دست را بگیرد غائب شد ما مشغول غذا شدیم باز دیدیم همان دست پیدا شد و نوشت. فلا والله لیس لهم شفیع - و هم یوم القیمة فى العذاب. ترس ما زیاده شد و شقاوت بعضى زیادتر خواستند آن كف را بگیرند پنهان گردید باز مشغول خوردن طعام شدیم دوباره دست ظاهر شده و بر دیوار نوشت. و قد قتلوا الحسین بحكم جور - و خالف حكمهم حكم الكتاب. ما دست از طعام بازداشتیم زهر مار شد بر ما در این اثناء راهبى كه بردیرمنزل داشت بر بام بر آمد نگاهى به سر مطهر امام (علیه السلام) كرد. فراى نورا ساطعا من فوق الرأس. چشم آن راهب كه بر سر نورانى امام (علیه السلام) افتاد دید مثل شب چهارده مى‏درخشید ازبالاى دیربزیر آمده پرسید شما لشگر از كجا مى‏آئید و این سر پر نور كه ضیاء او عالم را منور و عطر او جهانى را معطر نموده سر كیست؟ گفتند: ما از اهل عراقیم و این سر امام آفاق حسین بن على بن ابیطالب علیهما السلام است. راهب گفت: آن حسینى كه پسر فاطمه است و پسر پسر عم پیغمبر خدا محمد است؟ گفتند: آرى.گفت: تبالكم والله لو كان لعیسى بن مریم ابن لحملناه على احداقنا. واى برشما و آئین شما به ذات خدا اگر عیسى مسیح را یك پسر مى‏بود هر آینه ما طایفه نصارى فرزند عیسى (علیه السلام) را برحدقه چشمهاى خود جاى مى‏دادیم. اى بى مروت لشگر شما پسرپیغمبر خودراكشته‏اید وازكشتن او اظهار فرح وخوشحالى مى‏كنید اكنون من از شما حاجتى مى‏خواهم.گفتند: آن چیست؟ گفت: ده هزار درهم مرا از آباء و اجداد خود ارث رسیده این دراهم را از من بگیرید این سر را تا زمان رفتن به من بدهید تا مهمان من باشید. ایشان قبول كردند راهب دو همیان آورد كه در هر یك پنجهزار و پانصد درهم بود. عمر سعد محک خواست پولها را وزن كرد و صرافى نموده محك زد و به خازن خود سپرد و بعدگفت سررا به راهب بسپارید. راهب نیز آن سر را مثل جان در برگرفت. فغسله ونظفه وحشاه بمسك و كافور. سررا به مشگ و گلاب شست كافور بر آن سرپرنور پاشید ودرمیان حریرى پیچید. ووضعه فى حجره. سرمطهر آقا را روى زانوى خود نهاد و نوحه و گریه بسیار نمود در همین هنگام صدائى شنید كه مى‏گفت: طوبى لك و طوبى لمن عرف حرمته. اى راهب خوشا بر احوال تو كه قدر این سر و احترام وى را نگاهداشتى. پس راهب سر را به روى دست بلند نموده عرض كرد: یا رب بحق عیسى تامر هذا الرأس بالتكلم منى. اى خدا ترا بحق عیسى بن مریم كه این سر با من حرف بزند كه ناگاه لبهاى مبارك حضرت مثل غنچه گل گشوده شد فرمود: اى راهب اى شى ترید؟ چه مى‏خواهى؟ عرض كرد: مى‏خواهم بدانم شما كیستى؟ فرمود: انا بن محمد المصطفى (صلى الله علیه و آله و سلم) انا ابن على المرتضى (علیه السلام) انا ابن فاطمة الزهراء علیها السلام انا المقتول بكربلا انا العطشان. بعد ساكت شد، راهب سر را زمین نهاد و صورت به صورت امام نهاد عرض كرد: یابن رسول الله به خدا سوگند صورت از صورتت بر نمى‏دارم تا از زبان تو بشنوم كه مرا روز قیامت شفاعت كنى. سر بریده فرمود: به دین جدم رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) بیا. راهب شهادتین بر زبان جارى كرد و مسلمان شد حضرت لب گشود و فرمود یا راهب انا شفیعك یوم القیامة، راهب خوشحال شد.
و اما به روایت راوندى راهب با آن سر مشغول گریه و صحبت بود تا آنكه لشگر آمدند و مطالبه سر مطهر را كردند راهب گفت اى سر سروران عالم فدایت شوم من مالك هیچ چیز بغیر از جان خود نیستم گواه باش كه من از بركت سر بریده تو مسلمان شدم. اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمدا رسول الله. آقا جان و انا مولاك. و من بعد از این غلام تو شدم و تا جان دارم براى شما اشگ مى‏بارم. پس آن راهب سر را آورده گفت رئیس لشگر كیست تا با او سخنى بگویم؟ عمر سعد را نشان دادند. راهب بنزد عمر سعد آمد و با كمال عجز و لابه گفت: یا عمرسئلتك بالله و بحق محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) ان لا تعود الى ما كنت تفعله بهذا الرأس. از تو خواهش دارم و ترا به ذات اقدس الهى و به روح رسالت پناهى قسم مى‏دهم كه دیگر به این سر بى احترامى مكن. یعنى بالاى نیزه مزن و در میان مردم درآفتاب مگردان ودرحضورخواهران ودختران و پسرش جلوه مده و از صندوق بیرون میاوركه این سر در نزد حضرت داور قرب و منزلت دارد. عمر سعد قبول كرده سر را گرفت. ففعل بالرأس مثل ما كان یفعل فى الأول. همینكه از دیر سرازیر شد دوباره آن ملعون حكم كرد سر آقاى ما را بر نیزه زدند و در مقابل زنان آورده به نزد اطفال پدر كشته جلوه دادند. و اما راهب بعد از اسلام آوردن از دیر بزیر آمد رفت دركوه ودرآنجا مدت العمر برآقاى غریب ما گریه مى‏كرد. اما عمر سعد نزدیك شام از خزانه دار دراهم را طلبید. دید سر به مهر است. همینكه گشود دید سفالست. سكه آنها منقلب شده. دریك رونوشته ولاتحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون. در روى دیگر نوشته و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون. عمر سعد خیره ماند. گفت خسرت الدنیا و الاخرة. بیائید اینها را در نهر بریزید. فاطرحوها فى النهر.
واقعه دیگرصومعه راهب
چون لشگر ابن زیاد به پاى صومعه راهب رسیدند در آنجا فرود آمدند سرها و اسیران را جاى دادند سرها را در جانبى از صومعه و اسراء را در طرفى بازداشتند و لشگر مشغول عشرت و سرور شدند و اهل بیت گرد هم در افغان و ناله گردیدند، در مقتل ابو مخنف آمده: فلما عسعس اللیل سمع الراهب دویا كدوى الرعد و تسبیحا و تقدیسا یعنى چون تاریكى شب عالم را فرا گرفت راهى صومعه صداى تسبیح و تقدیسى شنید كه مانند رعد مى‏خروشید و نورى پیدا شد كه عالم را روشن كرد و پرتو آن در صومعه وى شعاع افكند فاطلع الراهب رأسه من الصومعة راهب سر خود را از صومعه بیرون آورد دید آن نور از آن نیزه است كه سر بریده را بر او زده‏اند قد لحق النور بعنان السماء نور آن سر منور مثل عمود سر به آسمان كشیده راهب دید درى از آسمان گشوده شد و ملائكه بسیار از آن در بیرون آمدند و قصد زمین كردند تا رسیدند به نزدیك آن سر مطهر و مى‏گفتند السلام علیك یابن رسول الله السلام علیك یا ابا عبدالله راهب از دیدن عجائب به جزع و ناله در آمد یقین كرد كه این سر سر حاكم زمین و آسمان است از صومعه بزیر آمد پرسید من زعیم القوم؟ بزرگ جماعت و موكل این سر منور كیست؟ خولى بن یزید را نشان دادند خولى را راهب دید و پرسید این سر كدام بزرگوار است؟ گفت سر حسین بن على (علیه السلام) است كه مادرش فاطمه زهرا علیها السلام دختر محمد مصطفى (صلى الله علیه و آله و سلم) پیغمبر ما است. راهب گفت تبالكم و لما جئتم فى طاعته. واى بر شما پسر پیغمبر خود را كشتید و در اطاعت نانجیب در آمدید اخیار و علماء ما راست گفته‏ اند كه ما را از افعال شما خبر داده ‏اند، گفته ‏اند چون این بزرگوار را مى‏كشند از آسمان خون و خاكستر مى‏بارد آنروز كه خون از آسمان مى‏بارید من دیدم و امروز دانستم كه این مرد وصى پیغمبر است زیرا كه این علامت نیست مگر از براى این و اكنون از شما درخواست مى‏كنم كه یكساعت این سر را بمن بسپارید و در وقت رفتن بگیرید. خولى ملعون گفت نمى‏دهم مى‏خواهم این سر را بنزد یزید ببرم و جایزه بگیرم. راهب گفت جایزه شما بنزد یزید چند است گفت بدره دو هزار مثقالى. راهب گفت آن بدره زررا من مى‏دهم سررا بمن بدهید. فاحضر الراهب الدرهم. راهب زررا حاضر كرد سر را تسلیم وى كردند. و هو على القناة. یعنى سر بر نیزه بود بزیر آوردند راهب آن سر را مثل جان در بر گرفت فقبله. ویبكى شروع كرد بوسیدن وگریستن و مى‏گفت: یعز و الله علىّ یا ابا عبدالله ان لا اواسیك بنفسى. اى پسر پیغمبر خدا بخدا قسم خیلى بر من گرانست كه چرا در ركاب تو جان خود را فدایت ننمودم. ولیكن یا ابا عبدالله چون جدت محمدمصطفى (صلى الله علیه و آله و سلم) راملاقات كردى حال و اخلاص مرا عرضه بدار و شهادت بده كه من شهادت دادم بر اینكه اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریك له و ان محمدا صلى الله علیه و آله رسول الله و ان علیا ولى الله و انك الأمام. بعد سر را تسلیم آن لعینان كرد و خود با چشم گریان رو به صومعه نهاد آن ملاعین بعد از رفتن پولها را بین خود تقسیم كردند در دست داشتند كه پولها مبدل به سفال شده و در روى آن نوشته بود و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون حیرت بر لشگر افزوده شد خولى ملعون گفت در این معامله را بگذارید بروز ندهید.
واقعه قصرام الحجام
در مسیر راه كوفه و شام ، اسیران آل محمد (ص) به منزلگاهى رسیدند كه نام آن (قصر عجوز) بود، منظور از عجوزه زنى به نام (ام الحجام) بود، این زن كه سرشتى ناپاك داشت و از دشمنان كوردل بود، گستاخى و بى شرمى را به جایى رسانید كه كنار سر مقدس امام حسین (ع) آمد و با سنگى چهره سرى را كشید و آن را خراشید به طورى كه از آن سر مقدس خون ریخت . زینب (س) با دیدن این صحنه دلخراش پرسید: این زن چه نام دارد؟ گفتند: نام او (ام الحجام) است . حضرت زینب (س) با آه و ناله جانسوز به آن زن پلید چنین نفرین كرد: (اللهم خرب علیها قصرها، واحرقها بنار الدنیا قبل نار الاخرة)؛ خدایا، خانه این زن را ویران فرما، و او را با آتش دنیا قبل از آتش  آخرت ، بسوزان . روایت كننده مى گوید: سوگند به خدا هنوز دعاى زینب (س) به آخر نرسیده بود كه دیدم قصر ویران شده ، و آتشى در آن قصر ویران شده روى آورد و همه آنچه را در آنجا بود با آن زن سوزانید و به خاكستر تبدیل كرد و سپس باد تندى وزید و همه آن خاكسترها را پراكنده ساخت و دیگر نشانه و اثرى از آن قصر باقى نماند.
واقعه عقد شیرین به عزیز درنزدیكی حلب
در نزدیكى حلب كوهى است كه در دامنة آن قریه اى بود كه ساكنان آن یهودى بودند و در قلعه و حصارى محكم زندگى مى كردند. شغل آنها حریربافى بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام به لطافت شهرت داشت . در دامن كوه كوتوالى بود كه عزیزبن هارون نام داشت و رئیس یهود بود. قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند. شیرین ، آزادكرده امام حسین علیه السلام بود. چون شب درآمد، كنیزكى كه نامش شیرین بود نزدیك اسرا آمد ویكى از خانمهاى اسیر را كه در سابق خدمتگزار او بود شناخت . برخى نوشته اند وى شهربانو بود ولى ظاهرا اشتباه است و شاید رباب بوده باشد. كنیز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاى مندرس و كهنه او را دید شروع به گریستن كرد. سبب گریه او را كه پرسیدند گفت : فراموش نمى كنم كه روزى حضرت امام حسین علیه السلام در صورت شیرین نگریست و به طور مطایبه به شهربانو فرمود: شیرین عجب روى افروخته اى دارد. شهربانو به گمان آن كه امام در شیرین میلى كرده عرض كرد: یابن رسول الله صلى الله علیه و آله من او را به تو بخشیدم . امام فرمود: من او را در راه خدا آزاد كردم . شهر بانو خلعت بسیار نفیسى به كنیزك پوشانید و او را مرخّص كرد. امام حسین فرمودند: تو كنیزان بسیار آزاد كرده اى و هیچیك را خلعت نداده اى؟ عرض كرد آنها آزادكرده من بودند و این آزاد كرده شماست ، باید فرقى بین آزاد كرده من و آزاد كرده شما باشد. امام شهربانو را دعا فرمود و شیرین هم در خدمت شهربانو بود تا هنگام رحلت . آن شب كه وى لباسهاى كهنه خانمهاى اسیر را دید، پریشان خاطرشد، اجازه گرفته داخل ده شد تا از آنچه اندوخته بود لباس خوب تهیه كرده و براى خانمها بیاورد. چون به حصار رسید در بسته بود. دق الباب كرد. عزیز، رئیس قبیله ، پرسید آیا شیرین هستى ؟ گفت : آرى . پرسید نام مرا از كجا دانستى ؟ عزیز گفت : من در خواب موسى و هارون را دیدم كه سر و پاى برهنه با دیده هاى گریان مصیبت زده بودند. سلام كردم و پرسیدم شما را چه شده كه چنین پریشان هستید؟ ! گفتند امام حسین علیه السلام پسر دختر پیغمبر را كشته اند و سر او را با اهل بیتش به شام مى برند و امشب در دامن كوه منزل كرده اند. عزیز گفت : از موسى پرسیدم مگر شما به حضرت محمّد صلى الله علیه و آله و پیغمبریش عقیده دارید؟ گفت : آرى او پیغمبر بحق است و خداوند از همة ما درباره او میثاق گرفته و ما همه به او ایمان داریم و هركس از او اعراض كند ما از او بیزاریم . من گفتم نشانى به من بنما كه یقین كنم . فرمود اكنون برو پشت در قلعه ، كنیزكى به نام شیرین وارد مى شود، او آزاد كرده حسین علیه السلام است ، از او پذیرایى كن و به اتّفاق او نزد سر مقدّس  حسین علیه السلام برو و سلام ما را به او برسان و اسلام اختیار كن . این بگفت و از نظر ما غایب شد. آمدم پشت در، كه تو در زدى! شیرین لباس و خوراك و عطریات برداشت و عزیز هم هزار درهم به موكّلان اسرا داد كه مانع پذیرایى شیرین نشوند تا خدمتى به اهل بیت نمایند. عزیز خود نیز دو هزار دینار خدمت سیدالساجدین برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرّف گردید و از آنجا به نزد سر مقدّس حضرت سیدالشهدا علیه السلام آمد و گفت : السلام علیك یابن رسول الله ، گواهى مى دهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پیغمبران بود و حضرت موسى به شما سلام رسانیده اند. سر مقدّس حضرت حسین علیه السلام با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا بر ایشان باد! عزیز عرض كرد: اى آقاى بزرگ شهید، مى خواهم مرا شفاعت كنى و نزد جدّت رسول خدا صلى الله علیه و آله از من راضى باشى . پاسخ شنید: كه چون مسلمان شدى خدا و رسول از تو خشنود شدند و چون در حق اهل بیت من نیكى كردى جدّ و پدرم و مادرم از تو راضى گردیدند و چون سلام آن دو پیغمبر را به ما رسانیدى من نیز از تو خوشنود شدم . آن گاه حضرت سیدالساجدین عقد شیرین را به عزیز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.
واقعه ضُریرخزائی درعسقلان
در روضة الشهداء مسطور است كه لشگر پسر زیاد آل الله و آل رسول را آوردند تا به شهر عسقلان رسانیدند والى شهر عسقلان یعقوب عسقلانى بود كه از امراء شام شمرده مى‏شد و در كربلا به حرب حضرت امام حسین (علیه السلام) حاضر بود باتفاق عسگر مراجعت كرده بود چون به نزدیك شهر خود رسید حكم كرد شهر را آئین بستند و اهل شهر لباسهاى فاخر در بر كنند اظهار فرح و سرور براى فتح یزید بنمایند. فزینوا الأسواق و الشوارع و الأبواب واحضروا المطربین واخذوا فى اللهو و اللعب و اظهروا الفرح السرور وادمنوا شرب الأنبذة و الخمور و جلسوا فى الغرف و الرواشن و الاعالى من الدانى و العالى. كوچه و بازارها را زینت كردند دروازه‏ها را آیین‏بندى نمودند در سر چهار راه‏ها مطرب نشاندند رقاصان مشغول طرب مردمان به لهو و لعب اجامره و اوباش لباسهاى رنگارنگ در بر كردند از اعلى و ادنى بر غرفه‏ها و منظره‏ها نشسته و مجالس خمر آراسته به شادى و طرب مشغول شدند تا وقتیكه اسیران حجاز را با سوز و گداز و با ساز و آواز وارد كردند از یكطرف صداى چنگ و رباب از یكطرف ناله یتیمان از وطن آواره از طرف دیگر ناله رباب از یكطرف سكینه بسر مى‏زد و از یكطرف طبل بسینه مى‏كوبید از یكطرف آواز طرب از یكطرف افغان زینب از یكطرف آواز تار از یكطرف ضجه بیمار و الرؤس مشاهیر و المخدرات مذاعیر.
یكطرف آمد صداى‏هاى هوى- یكطرف افغان و سوز هاى هوى
یكطرف ساز رباب و نى و ناى - یكطرف آواز شور واى واى
جوانى پاكزاد شیعه و شیعه زاده غریب به آن شهر افتاد از طایفه خزاعه در سلك تجار به آن دیار آمده نام وى ضریر خزائى بود غوغاى بلد به گوش وى رسید از منزل بیرون دوید و رأى الخلایق یستبشرون و یتضاحكون و یمرون فوجا فوجا مردم را دید مسرور و خندان مبتهج و شادان فوج فوج در كوچه و بازار مى‏روند اهل طرب ساز مى‏زنند از هر طرف آواز مباركباد مى‏گویند از كسى پرسید كه آراستن شهر را سبب چیست و اینهمه مسرت و فرح از براى كیست؟ آن كس گفت: مگر در این شهر غریبى؟ گفت: آرى امروز باین شهر وارد شده ‏ام. آن شخص گفت: جماعتى از مخالفان حجاز در عراق قیام كرده و بر یزید خروج كردند، بدست امراى شام و ابطال كوفه به قتل رسیدند سپس سرهاى ایشان را بریده و زنان و كودكان آنها را اسیر كرده‏اند و به شام مى‏برند و امروز به این شهر وارد مى‏شوند و این شادى و سرور براى فتح یزید است. ضریر پرسید: اینهامسلمان بوده ‏اند یا مشرك؟
آن كس گفت: نه مسلمان بوده‏ اند و نه مشرك بلكه اهل بغى بوده‏ اند و بر امام زمان خروج كردند، آن خارجى مى‏گفت من از امام زمان یزید بهترم و یزید مى‏گفت من از او اولى هستم او مى‏گفت: جد من پیغمبر بود، پدرم امام بود، مادرم فاطمه دختر پیغمبر است و سلطنت و خلافت حق ما است و یزید مى‏گفت: برادرت حسن سلطنت را با ما صلح كرد تو دیگر حقى ندارى. وى مى‏گفت: برادرم حق خود را مصالحه نمود من كه صلح نكرده‏ام عاقبت او را با خوارى كشتند و سرش را اكنون به شام مى‏برند. ضریر گفت: جگرم آب شد بگو نام او چه بود؟ گفت: حسین بن على بن ابیطالب علیهما السلام. ضریر چون نام حسین بن على علیهما السلام را شنید دنیا در نظرش سیاه شد گریه راه گلویش را گرفت دوید بسوى دروازه كه اسرا را مى‏آوردند دید ازدحام خلق از حد احصا گذشته ناگاه دید. اذاقبلت الرایات وارتفعت الأصوات وجاؤابالرؤس والسبایا على وكاف البغال واقطاب المطایا. علمهاى افراشته پیش آمد پشت سر سرهاى شهیدان از پیر و جوان ششماهه الى نود ساله مانند ماه بى هاله خورشید و مشگین كلاله آمدند پشت سر آنها اسیران خسته مانند مرغان پر شكسته بر قاطرهاى بى پالان و ناقه‏هاى عریان نشسته. نقدمهم على بن الحسین على بعیرمغلول الیدین و الرجلین. پیشاپیش آن زنان دل غمین امام زین العابدین (علیه السلام) مغلول الیدین پاها زیر شكم شتر بسته با تن خسته سر بزیر افكنده مى‏آید ضریر پیش رفت عرض كرد آقا سلام علیك این بگفت و مانند سیل اشگ از دیده فرو ریخت حضرت هم با چشم گریه آلوده جواب سلام داده و فرمود:
اى جوان كیستى كه بر من غریب سلام كردى تو چرا مانند دیگران خندان نیستى؟ عرض كرد: قربانت شوم من شما را نمى‏شناسم زیرا غریب این بلدم اى كاش مرده بودم و نمى‏آمدم و شما را به این روز و دختران فاطمه را باین حالت مشاهده نمى‏كردم یا لیت یاران و خویشان شهر و دیار من اینجا بودند. لنادیت بشعاركم و اخذت بثاركم. اما چه كنم غریب و تنهایم.
چه كنم چه چاره سازم كه غریب و دردمندم - بكجا روم چه گویم كه اسیر و مستمندم
سر گریه دارم اكنون لب خنده گشته عریان - به هزار غم بگریم نه به جوش دلى بخندم
فعند ذلك بكى الامام السجاد (علیه السلام) و قال انى شمت منك رائحة المحبة و انست فیك سیناء من نار المحبة؟ اى جوان من امروز میان این همه مردم از تو بوى آشنائى مى‏شنوم و نار محبت در سینا و سینه تو مى‏یابم. ضریر عرض كرد فدایت شوم خواهش دارم خدمتى بمن رجوع فرمائى كه از عهده آن بر آیم. حضرت فرمودند برو در نزد آنكس كه موكلست بر سرها التماس كن و او را راضى كن كه سرهاى شهیدان را از جلو شتران زنان و دختران دورتر برند تا مردم به نظاره سرها مشغول شوند و این دخترها و زنان بى چادر آسوده بمانند اینقدر نظاره بنات رسول نكرده دور فتیات فاطمه بتول جمع نشوند. فقد اخزوهن و ایانا. ای جوان این قوم ماوحرم ما را رسوا كردند خدا لعنت‏شان كند. ضریر عرض كرد سمعا و طاعة. آمد بنزد رئیس موكلان پنجاه دینار زر داد و گفت خواهش مى‏كنم این زرها را بگیرى و سرها را دورتر از اسیران ببرى كه مردم اراذل كمتر بدختران فاطمه نظاره كنند. قبول كردند. ضریر برگشت خدمت امام سجاد (علیه السلام) آمده عرض كرد فدایت شوم دیگر فرمایشى هست رجوع فرما. فرمود: اى جوان اگر بتوانى چادر و ساترى از براى این مخدرات بى حجاب بیاورى خداوند ترا از حله‏هاى بهشت عطا كند. ضریر فورا رفت از براى هر یك از مخدرات دو جامه بیاورد و نیز از براى حضرت امام زین العابدین هم جبه و عمامه بیاورد در این اثنا خروش و فریاد از بازار بر آمد ضریر نظر كرد شمر ذى الجوشن را دید با جمعى مست شراب با حالت خراب نعره زنان شادى كنان در رسیدند. وهوسكران ومن الخمورملأن. ضریر از شمر شریر بعضى ناسزاها نسبت به امام (علیه السلام) شنید طاقت نیاورده غیرت مسلمانى بر وى غالب آمده پیش رفت عنان اسب شمرراگرفت وگفت اى لعین بى دین. یا عدوالله رأس من نصبته على السنان و بنات من سبیتها بالظلم و العدوان الى آخر. اى دشمن خدا این سر كیست كه بر نیزه كرده و این عیال كیست كه بر شتر نشانده ای؟ خدا دست هایت را قطع و چشمهایت را كور كند.
شما را د ید ها بى نو ر بادا - دل ا ز دیدار حق مهجور بادا
شما را جاى جز سجین مبادا - زحق جز لعنت و نفرین مبادا
همینكه شمر ملعون این سخنان از ضریر شنید آن بدمست شیطان پرست رو به ملازمان و غلامان خود كرد كه سزاى این بى ادب را بدهید كه به یكبار آن اشرار بر ضریر حمله آوردند مردم شهر نیز بر وى سنگ و چوب و خشت زدند. والفتى كان شدیدالمهراس ثابت الأساس فشد علیهم. جوان از جمله شجاعان بلكه سرآمدزمان بود درشجاعت جست وشمشیرى در ربود حمله بر آن كفر كیشان كرد غوغا و ولوله وبانگ هیاهو و هلهله از مردم بر آمد.
چه گویم كه آن یكتن پرهنر - چه سازد به یك د شت پر گورخر
زدندش زاطراف بس چوب وسنگ - جهان شد به دیداروى تاروننگ
سر و پیكر آ ن جو ا ن د لیر - شد از ضربت چو ب همچون خمیر
بیفتاد از پا ضریر جوان - تنش زیر خشت و حجر شد نهان
مردم یقین بر هلاكت وى كردند از او در گذشتند به همان حالت افتاده در غش بود تا شطرى از شب رفت بهوش آمد خود را مثل مرغ پركنده دید افتان و خیزان برخاست روان شد در آن نزدیكى مقبره جمعى از پیغمبران بود كه مردم زیارتگاه كرده بودند خود را بدانجا رسانید دید جماعتى با سرهاى برهنه و گریبانهاى پاره دور هم حلقه ماتم زده و آب از دیده‏ها مى‏بارند و آتش از سینه‏ها مى‏افروزند ضریر پیش آمد از آن قوم پرسید شما را چه مى‏شود مردم این همه در عشرت و سرورند شما در غصه و اندوه. گفتند: وقت شادى خارجیانست و ما از دوستان اهل بیت رسالتیم اگر تو از دشمنانى به میان دشمنان رو اگر از محبانى بیا با ما در غم و اندوه موافق شو اگر دردمندى دردمندان را بنواز و اگر سوخته‏اى با سوختگان بساز.
اى شمع بیا تا من و تو زار بگرئیم - كاحوال دل سوخته دلسوخته داند
ضریر گفت چگونه از مخالفان باشم و حال آنكه به صد حیله خود را از دست ایشان خلاص كرده‏ ام تمامى ماجراى خود را نقل كرد پس با هم ذكر مصیبت اهل بیت نموده و به گریه در آمدند.
آن یكى گفت فغان از سر پر خون حسین - واندگر گفت فغان از دل پر خون حسین
هر كدام وقایع آن روز را مى‏گفتند و مى‏گریستند. (ازكتاب مقتل الحسین (ع) از مدینه تا مدینه آیت الله سید محمد جواد ذهنى تهرانى (ره))
طفل صغیری ز حسین گمشده ساربان
طفل صغیری ز حسین گمشده ساربان - قامت زینب ز الَم خم شده ساربان
ادامه ی نوحه:
زینب غمدیده به غم مبتلا - بانوا - بود گرفتار ِ کف ِ اشقیا از جفا
جمله یتیمان به بغل داده جان - از وفا - غم سرغم آمده افزون شده - ساربان
گفت که ای خواهر محزون زار - بی قرار - از غم عباس تویی داغدار - اشک بار
محنت عالم شده بر ما دچار - این دیار - کودک زارم سوی هامون شده - ساربان
شب شده عالم همه خوف از سپاه - دین تباه - طفلک نالان به دل پر ز آه - بی پناه
رو سوی هامون شده با سوز وآه - بی گناه - درد یتیمیش فراوان شده - ساربان
گرکند ازمن شه ِبی کس سؤال - زین مقال - خواهر محزونه ام ای خوش خصال - با کمال
خوش شده ای حافظ طفلان به حال - در مآل
نقل شده که در یکی از منازل دختری از امام حسن (ع) از شتر به زیر افتاد، فریاد زد: یاعمتاه! و یازینباه! آن بانو مضطربانه از شتر به زیر آمد و ناله کنان به اطراف بیابان نظرمی کرد. چون او را یافت گمان نمود از هوش رفته، ولی بعد معلوم شد زیر پای شتران جان سپرده است. چنان ناله ی واضیعتاه! و وا غربتاه! و وا محنتاه! بر کشید که آسمان و زمین را متزلزل گردانید.
آسمون دلم گرفته، آسمون دلم شده خون
آسمون دلم گرفته، آسمون دلم شده خون - منم اون طفلی که تنها، گم شده تو این بیابون
آسمون از بس دویدم، تو پاهام نمونده جونی - نه نفس تو سینه دارم، نه کسی نه همزبونی
آسمون قافله رفته، دیگه هم برنمی گرده - بدنم داره می لرزه، بیابون تاریک و سرده
آسمون صدای پایی، داره می رسه به گوشم - دیدی گفتم که نکرده، عمه زینب فراموشم
آسمون ببین که از غم، قامتش چقدرخمیده - می بره اسم بابامو، با نفس های بریده
اما نه این عمه جون نیست، ولی خیلی مهربونه - تازه مثل من رو گونه اش، جای دست مونده نشونه
این همون مادر بزرگه، اونکه من شبیهش هستم - باورم نمیشه روی، دامن زهرا نشستم
سر روشونه هاش گذاشتم، لحظه ای راحت خوابیدم - خودمو تو رؤیا روی، شونه ی عموم می دیدم
توی خواب بودم که انگار، صدا پای اسبی اومد - نرسیده از رو کینه، با ... به پهلوهام زد...
محسن عرب خالقی
در كتاب «انوار نعمانیه» می نویسد: هنگامی كه مخدرات مكرمات را وارد مجلس یزید بن معاویه ی لعین كردند، آن پلید بر آن اسرا سركشی می كرد، و از هر كدام از آنها به صورت معین می پرسید.
تا آنجا كه صاحب كتاب مذكور می نویسد: یزید لعین به حضرت سكینه علیهاالسلام گفت: با زنان برگردید تا در مورد شما دستور دهم. حضرت سكینه علیهاالسلام فرمود: ای یزید! گریه ی زیاد من به جهت خوابی است كه دیشب آن را دیده ام. یزید لعین گفت: آن را برای من نقل كن. و به ساربان دستور توقف داد. حضرت سكینه علیهاالسلام فرمود: من از روزی كه پدرم امام حسین علیه السلام كشته شد نخوابیده بودم، چرا كه من نمی توانستم بر شتر لاغر و بدون كجاوه سوار شوم و هر موقع از پشت شتر بر زمین می افتادم زجر بن قیس خشمگین می شدو مرا با تازیانه می زد، كسی هم نبود مرا از دست او رها سازد. در این هنگام، یزید لعین و همنشینان او زجر را مورد لعن و نفرین خود قرار دادند. حضرت سكینه علیهاالسلام فرمود: امشب خوابیدم، ناگاه در عالم خواب قصری از نور دیدم كه كنگره های آن یاقوت و ركن های آن از زبرجد، و درهای آن از عود قماری است.( قماری: اسم محلی از بلاد هند است) همان طور كه به آن نگاه می كردم، ناگاه در آن باز شد و پنج نفر شخصیت بزرگوار از آن خارج شدند، در پیشاپیش آنها جوان خادمی بود، به سوی او رفتم، گفتم: این قصر از آن كیست؟ گفت: پدر تو حسین علیه السلام. گفتم: این بزرگواران كیانند؟ گفت: این آدم علیه السلام است، و این نوح علیه السلام، و این ابراهیم علیه السلام، و این موسی علیه السلام، و این عیسی علیه السلام. من مشغول تماشای قصر و شنیدن كلام او بودم كه ناگاه مردی كه دست بر محاسن خویش داشت، و محزون و اندوهگین بود؛ آمد، گفتم: این شخص كیست؟ گفت: او را نمی شناسی؟ گفتم: نه. گفت: این شخص، جد تو حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم است. نزدیك شدم و عرض كردم یا جداه! اگر می دیدی كه ما را برهنه، بی معجر و بی حجاب بر شترهای بی كجاوه سوار نموده اند، كه مردان خوب و بد به ما نگاه می كنند؛ امر عظیم و موضوع بزرگی را می دیدی.
آن حضرت به طرف من خم شد، و مرا به سینه ی خویش چسبانید، و سخت گریست، من قضایا و مصایبی كه بر ما وارد شده بود، برای او تعریف می كردم. در این هنگام، یحیی علیه السلام گفت: ای دختر برگزیده! بس كن، و صدای خود را پایین آور كه دلهای ما و دل آقای ما را به درد آورده، و همه ی ما را به گریه آوردی. آن گاه خادم دست مرا گرفت، و داخل قصر نمود، ناگاه پنج نفر خانم را دیدم كه در میان آنها خانمی بود كه موهای خویش را بر صورت خود پریشان نموده، و لباس های سیاه پوشیده و در دست او، لباسی آغشته به خون بود، وقتی برمی خاست زنان دیگر نیز با او برمی خاستند، موقعی كه می نشست آنها نیز می نشستند، او بر صورت خود سیلی می زد، و اشك او جاری بود، او نوحه می خواند و زنان جوابش می دادند. به خادم گفتم: این خانمها، كیا هستند؟ گفت: ای سكینه! این حواست، این مریم، و خانمی كه در نزد اوست آسیه، دختر مزاحم است، و این مادر موسی علیه السلام است، و این خدیجه ی كبری علیهاالسلام است. گفتم: خانمی كه در دستش پیراهنی آغشته به خون است، كیست؟ گفت: این جده ی تو حضرت فاطمه ی زهرا علیهاالسلام است. نزدیك شدم، و گفتم: سلام بر تو ای مادر بزرگوار! آن حضرت سر خود را بلند كرد و فرمود: سكینه؟ عرض كردم: بلی. در حالی كه به صورت خود سیلی می زد و ناله می كرد برخاست، بعد فرمود: بیا نزدیك، من نزدیك رفتم و او مرا به سینه ی خود چسباند. عرض كردم: مادر جان! در سنین كودكی یتیم شدم؟ فرمود: وا ویلتاه! وا مهجة قلباه! من احنی علیكن بعد القتل؟ من جمعكن عن الشتات بین الرجال؟ بشرینی یا سكینة! عن حال العلیل. وا ویلتاه! وای روح قلب من! چه كسی پس از كشتن، بر شما مهربانی كرد؟ چه كسی پراكندگی شما را جمع كرد؟ مردان شما كجایند؟ ای سكینه! مرا از حال علیل و بیمار آگاه كن. گفتم: مادر جان! بارها می خواستند او را به قتل برسانند، ولیكن بیماریش مانع از قتل او شد، چرا كه او بر روی خود افتاده است، لباس های او را غارت كردند، و توانایی برخاستن را ندارد، كاش می دیدی او را هنگامی كه بر پشت شتری لاغر و بدون كجاوه سوار كردند، و زنجیری سنگین بر گردن او انداختند. او از این مصیبت گریه می كرد. به او گفتیم: چرا گریه می كنی؟ می فرمود: وقتی این زنجیرهایم را می بینم، زنجیرهای اهل جهنم را به یاد می آورم. از آن ملاعین خواستیم تا زنجیرش را باز كنند. آنها، پاهای او را نیز از زیر شكم شتر بستند. در این هنگام، خون از ران های او جاری شد، او شب و روز گریه می كرد؛ چه هنگامی كه به سر مطهر پدر بزرگوار خود و سرهای یاوران او كه آشكار نموده بودند، و چه هنگامی كه به سوی ما كه بی ستر و حجاب بودیم؛ نگاه می كرد. هر گاه نگاهش به این صحنه ها می افتاد گریه اش زیادتر می شد.
در این هنگام؛ حضرت فاطمه علیهاالسلام بر صورت خویش سیلی زد و فریاد زد: وا ولداه! وا هلاكاه! و فرمود: این بلاها بعد از ما بر سر شما آمد؟ آن گاه فرمود: و جسد القتیل من غسله؟ من كفنه؟ من صلی علیه؟ من دفنه؟ من زاره؟ بدن كشته شده را چه كسی غسل داد؟ چه كسی كفن نمود؟ چه كسی بر او نماز خواند؟ چه كسی او را دفن كرد؟ چه كسی او را زیارت نمود؟ گفتم: غسل او اشكهای ما بود، كفن او ریگهایی است كه بادها بر آن می ریخت، ما از نزد او كوچ كردیم در حالی كه زوار او مرغها و وحوش بودند. پس ندا سر داد: وا حسیناه! وا ولداه! وا قلة ناصراه! در این هنگام، بانوان دیگر نیز به خاطر گریه و ناله ی حضرت زهرا علیهاالسلام گریه می كردند و ناله می نمودند. آن گاه آن بانوان، رو به من كرده و گفتند: بس كن ای دختر برگزیده! تو با ذكر این مصایب جانسوز سیده ی ما را هلاك كردی، و ما را نیز هلاك نمودی. پس از آن؛ از خواب بیدار شدم. این در حالی بود كه یزید لعین و همنشینان او و بزرگان بنی امیه لعنهم الله با شنیدن این خواب، گریه می كردند، پس یزید لعین دستور داد آنها را، نزد وی بازگردند، و آنها بازگشتند . در كتاب «منتخب» آمده است، راوی گوید: هنگامی كه یزید لعین آن قصه را شنید، بر صورت خود سیلی زد و گریه نمود، و گفت: مرا با كشتن حسین چه كار بود؟ (انوار نعمانیه: 254:3 و 255، بحارالانوار: 196 - 194 :45. وبلاگ ولایت)
حضرت سكینه(س)مسیر کوفه تا شام
کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود - او در آغوش عطش در قلب صحرا مانده بود
گر نمی د ا نست آ یین ا سا ر ت ر ا ولی - ناز پرورد اسیران بود ، ا ما ما ند ه بود
هر چه بابا گفت آن شیرین زبان در طول راه - در جواب بی جوابی های بابا مانده بود
یک بیابان غربت و یک کودک بی سر پناه - بی عزیزانش -زبانم لال- تنها مانده بود
بر فراز نیزه ها منظومه ای را دیده بود - سِیر چشم مهر جویش سوی بالا مانده بود
خیزران و چهره گل نسبتی با هم نداشت - چرخ گردون نیز در حل معما مانده بود
سینه ام آتش گرفت ازاین مصیبت یاحسین - زآن که دلبندی سه ساله روی شن هامانده بود
واقعه منزل تکریت
قال ابو مخنف: و ساروا بالروس الى شرقى الجصاصة ثم عبروا تكریت. از طرف شرقى جصاصه با اسراء و سرها روان شدند تا عبور به كنار شهر تكریت نمودند به عامل تكریت نوشتند كه باید به استقبال ما بیائى و زاد و توشه از براى لشگر و علوفه از براى چهارپایان سپاه بیاورى ما جمعیت زیادیم و مامور از جانب ابن زیادیم و با ما است سر بریده حسین بن على (علیه السلام) كه در كربلا كشته ‏ایم و سر او را براى یزید مى‏بریم حاكم تكریت چون نامه مطالعه نمود حكم كرد تدارك سیورسات و آذوقه نمایند و جمعیت به استقبال بروند، جمعیت زیادى بیرون شهر رفته و علمهاى سرخ و زرد به جلوه در آوردند بوق و نقاره زدند شهر را آئین بستند مردم بى دین از هر جانب و مكان رو به استقبال آوردند چون فریقین به یكدیگر برخوردند بشارت و مباركباد گفتند و تماشائیان از سر نورانى امام (علیه السلام) مى‏پرسیدند و جواب هذا رأس الخارجى مى‏شنیدند اتفاقا در میان آن جمعیت مردى بود نصرانى كه كیش ترسا و آئین مسیحا داشت و از كوفه آمده بود و گفت: ویلكم انى كنت فى الكوفة. من در كوفه بودم نام صاحب این سر خارجى نبود مى‏گفتند سر حسین بن على بن ابیطالب علیهما السلام است همان على كه مدتى در كوفه سلطنت داشت و بر ما امیر بود و مادرش فاطمه زهرا علیها السلام و جدش محمد مصطفى (صلى الله علیه و آله و سلم) است این سر پسر اوست مردم بفكر فرو رفتند. نصرانیها چون این خبر را شنیدند رفتند ناقوسهاى خود را برگرفتند بنا كردند به ناقوس زدن رهبانان در كنیسه‏هاى خود را بستند و لعنت و نفرین در حق قاتلان حضرت مى‏كردند و مى‏گفتند الها معبودا انا برئنا من قوم قتلوا ابن بنت نبیهم. اى خداى ما و اى سید ما ما بیزاریم از قومى كه پسر فاطمه دختر پیغمبر خود را مى‏كشند.
گبر این ستم كند نه یهود و مجوس نه - هندو نه بت پرست نه فریاد از این جفا
خبر به لشگر رسید كه نصارى شورش كرده‏اند و نزدیك است مردم دیگر را به شورش در آورند سپاه ترسیدند فلم یدخلوها و رحلوها عن تكریت داخل شهر تكریت نشدند از همانجا رو به راه نهادند تا رسیدند به اعسا از آنجا نیز گذشتند به دیر نصرانى عروه رسیدند از آنجا هم عبور كردند رسیدند به صلیتاء و از آنجا هم گذشتند تا آنكه رسیدند به وادى النخله شب را در وادى النخله بسر بردند.
واقعه منزل لبنا
ابو مخنف مى‏نویسد: سپاه كفرآئین پسر اسراء را از آن منزل كوچ دادند و طى منازل و قطع طریق كردند تا رسیدند به ارمینا و در آنجا توقف ننمودند. و ساروا حتى وصلوا الى بلد یقال لبنا. عبور كردند تا آنكه رسیدند به بلد لبنا آن بلد معموره بود پرجمعیت مقابل است با مدینه مرشاد شیخ طریحى علیه الرحمه مى‏نویسد اهل بیت را به مرشاد بردند و نیز ابو مخنف مى‏نویسد به لبنا على اى نحو كان چون اسیران خونین دل را بدان منزل رسانیدند خبر به شهر لبنا دادند جمعیت آن شهر بیرون آمدند. فخرجت المخدرات من خدورهن و الكهول و الشبان ینظرون الى رأس الحسین (علیه السلام) و یصلون علیه و على جده و ابیه و یلعنون من قتله الخ. مرد و زن از صغیر و كبیر و پیر و جوان حتى مخدرات پشت پرده بیرون آمدند و نظر بر سر مطهر نورانى امام حسین (علیه السلام) مى‏كردند و صلوات بر او و پدر و جدش مى‏فرستادند و لعنت بر قاتلان حضرت مى‏نمودند و نیز لشگر را فحش و دشنام مى‏دادند و مى‏گفتند: یا قتلة اولاد الأنبیاء اخرجوا من بلدنا.  اى كشندگان اولاد انبیاء از شهر ما بیرون روید اینجا نمانید آن سپاه روسیاه چون این واقعه بشنیدند فرستادند آن شهر را خراب كردند و رحلوا من لبنا از آنجا كوچ كردند و ساروا حتى و صلوا الى الكحیلة.
واقعه منزل كحیله
چون سپاه ابن زیاد ملعون به كحیله رسیدند به اهل آن بلد پیغام دادند كه ما را باید شما ملاقات كنید با آذوقه و علوفه فان معنا راس الحسین (علیه السلام) زیرا كه حامل سر امام مى‏باشیم و به شام مى‏رویم فرمان ابن زیاد را فرستادند كه باید عمال و حكام بلاد و امصار به استقبال لشگر ما بدر آیند شهر را آئین ببندند آب و آذوقه را دریغ ندارند لهذا والى كحیله لشگر را سیورسات فرستاد علمهاى بشارت به جلوه در آورد. و امر بالا علام فبشرت و المدینة فزینت فتداعت الناس من كل جانب و مكان. شهر را زینت كردند مردم از هر جانب بیرون آمدند والى ملعون با خواص خود تا سه میل به استقبال رفت مردم از یكدیگر مى‏پرسیدند چه خبر است دیگرى مى‏گفت سرها و اسراى خارجى را به شام مى‏برند كه ابن زیاد در ارض عراق آنها را كشته است یكى در میان این جمعیت كه از واقعه مخبر بود گفت واى بر شما لال شوید و خارجى نگوئید. والله هذا راس الحسین (علیه السلام) چون آن جماعت این سخن را شنیدند به گریه و ناله در آمدند چهار هزار سوار هم عهد شدند و نیز سوگندهاى غلاظ و شداد خوردند كه سپاه ابن زیاد را به قتل برسانند و سرها را ببرند و به بدنها ملحق كنند و اسرا را نجات بدهند تا این فخر از براى ایشان الى یوم القیمه بماند اما جاسوسان خبر از براى لشگر ابن زیاد بردند كه جماعت اوس و خزرج كه چهار هزار سوار مكمل یراقند عازم حمله‏اند دانسته باشید كوفیان بى آزرم از ترس وارد به كحیله نشدند بلكه از راه منحرف شدند و راه تل اعقر را پیش گرفتند و به تعجیل هر چه تمامتر خود را به منزل جهنیه رسانیدند.
واقعه منزل جهنیه
عامل وى را خبر دادند كه سر حسین بن على (علیه السلام) با ما است و از جانب ابن زیاد بسوى یزید مى‏رویم باید به استقبال ما بیائى و آذوقه و علوفه حاضر كنى شهر را زینت كردند علمها به جلوه آوردند مردم به استقبال در آمدند چون دانستند كه ایشان سر امام عالم امكان (علیه السلام) را همراه دارند سى هزار جمعیت شوریدند بناى مخاصمت گذاشتند خیال آن داشتند كه سرها و اسیران را بگیرند كه لشگر از آن شهر فرار كردند.
واقعه منزل موصل
چون لشگر ابن زیاد در اثناى راه خود به نزدیك موصل رسیدند كس به امیر موصل فرستادند و پیغام دادند كه شهر را بیاراى و به استقبال ما بیرون آى و طبقهاى زر و سیم مهیا ساز تا بر ما نثار كنى به آمدن ما در منزل تو و نیز افتخار بر تمام حكام دیار كن زیرا كه سر حسین بن على (علیه السلام) و برادران و یاران او همراه است و اهل بیت او را نیز از خانم و كنیز با دیده‏هاى اشگ ریز مى‏آوریم والسلام عمادالدوله كه حاكم موصل بود اهل شهر را جمع كرد و صورت حال را با ایشان در میان آورد گفت اى قوم زنهار باین سخن تن ندهید و بدین نصیحت همداستان نباشید اصلا نه استقبال كنید و نه این جماعت را به شهر خود راه بدهید زیرا این كار براى شما عار و شكست است. رعایا گفتند: اى امیر خدا تو را خیر دهد، تو همیشه به رعایا مهربان بوده و هستى آنچه فرمائى اطاعت مى‏كنیم، پس موصلیان آب و آذوقه فرستادند و پیغام دادند آمدن شما به شهر ما مصلحت نیست این آذوقه را بگیرید و هر كجا كه مى‏خواهید بروید، آن جماعت از این جواب در خشم شدند از پشت شهر انداختند جائى كه در یك فرسخى شهر واقع بود فرود آمدند سر مطهر منور امام (علیه السلام) را از نیزه فرود آوردند و در آنجا سنگ بزرگى بود روى آن سنگ نهادند قطره خونى از سر مبارك بر آن سنگ چكید و آن خون در میان سنگ نهان شد هر سال روز عاشوراء از آن سنگ خون تازه مى‏جوشید، مردمان از اطراف و اكناف و نواحى مى‏آمدند و دور آن سنگ حلقه ماتم مى‏زدند و به مراسم عزادارى مشغول مى‏شدند و به همین منوال بود تا زمان عبدالملك مروان علیه اللعنة و العذاب كه آن سنگ را از آن مقام برداشتند و دیگر كسى از آن سنگ نشانى پیدا نكرد ولیكن اهل موصل در آن موضع قبه و بارگاهى ساختند و او را مشهد النقطه نام نهادند هر سال كه ماه محرم مى‏شود مردم در آنجا آمده و مراسم عزاء بجاى مى‏آورند. صاحب روضة الشهداء مى‏نویسد: چون اهل موصل لشگر ابن زیاد را به شهر خود راه ندادند شمر لعین با تابعان خود در بیرون شهر شب را منزل كردند صبح رو به شهر نصیبین نهادند.
واقعه منزل نصیبین
چون اهل بیت رسالت را آن قوم ضلالت آئین به نزدیكى شهر نصیبین آوردند سرها را از صندوقها بدر آوردند و بر نیزه‏هاى بلندى زدند و در نظر اهل بیت جلوه دادند. فلما رات زینب راس اخیها بكت و انشات تقول: همینكه چشم علیا مكرمه زینب خاتون بسر برادر افتاد با چشم گریان این ابیات را انشاء نمود زبانحال آن مخدره‏
اتشهرونا فى البریة عنوة - و والدنا اوحى الیه جلیل - كفرتم برب العرش ثم نبیه - كان لم یجئكم فى الزمان رسول - لحاكم اله العرش یا شر امة - لكم فى لظى یوم المعاد عویل.
معین صاحب روضه مى‏نویسد كه لشگر كس بنزد حاكم نصیبین فرستادند كه نام او مقصود بن الیاس بود كه شهر را بیارائید و به استقبال بدر آئید. یامرونه بتزئین البلد و القرى و تحسین الضیافة و القرى دخلوها فى كبكبة عظیمة. بعد از آراستن شهر و آوردن اسیران به در دروازه و دیدن تماشائیان. فمالبثوا الا ان برقت سحابة علیهم ببرق من القهر الالهى. ناگاه به قدرت الهى از ابر قهر و غضب پادشاهى برقى پدید آمد كه یك نیمه شهر را سوخت غوغا در شهر پدیدار شد مردمان بهم بر آمده لشگریان خجالت زده از آن شهر به در آمدند قصد مرحله دیگر كردند به شهرى رسیدند كه رئیس آنجا سلیمان بن یوسف بود.
واقعه بعد از شهر نصیبین
سلیمان را دو برادر بود یكى از آنها در جنگ صفین بدست امیرالمومنین (علیه السلام) كشته شده بود و یكى با این برادر در حكومت شهر شریك بود و شهر ایشان دو دروازه داشت یكى به سلیمان تعلق داشت دیگرى به برادرش چون خبر آمدن لشگر را به شهر شنیدند تهیه و تدارك دیدند و تشریفات چیدند اما در باب ورود به شهر با هم مخاصمه كردند او مى‏گفت باید از دروازه من وارد شوند دیگرى‏ مى‏گفت از دروازه من میان دو ناصبى ملعون جنگ در افتاد. فقامت الفتنة و هاجت الفساد فاخذ السیوف من الجانبین فاخذها و نفذت السهام من الطرفین منافذها و انقطع الأمن و الأمان فقتل سلیمان. در میان آن گیر و دار. سلیمان وارد نیران شد كه لشگر شمر علیه اللعنة از آنجا نیز سراسیمه شده روى به حلب نهادند. فانقلبوا من شر المنقلب فانحدروا الى حلب.
در كامل السقیفه مى‏نویسد: عبور لشگر كفرآئین پسر زیاد پلید به میا فارقین  افتاد در این منزل كه لشگر عبور كرده ‏اند از جاده سلطانى و اصلى نرفتند بلكه از ترس محبان اهل بیت علیهم السلام از بیراهه حركت كردند لهذا ترتیبى از حركت ایشان در كتب مقاتل نیست فقط نامى از منازلى كه به آن گذشته‏ اند برده شده و آنها عبارتند از: اندرین چنانچه در كامل السقیفه آمده و دیگر شهر ایمد چنانچه صاحب روضه نام آن را برده. در مقتل ابو مخنف است كه از نصیبین به عین الورده و از آنجا به ناصر جمان و از آنجا به دوغان عبور كردند. در نسخه دیگر ابو مخنف آمده كه از عین الورده به دعوات رفتند و از والى آنجا درخواست استقبال نمودند والى با طبل و نقاره به استقبال آن كفر كیشان آمد و سپاه را از دروازه اربعین به شهر وارد نمود سپس از آنجا به حلب رفتند.
واقعه شهر حلب
ابو مخنف مى‏نویسد: شهر حلب را براى ورود اسیران و سرهاى آل محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) زینت كردند. وزینت المدینة و ضربت الطبول و اشهروا حریم آل محمد. مردم با ساز و نقاره اهل بیت رسالت را وارد شهر كردند حریم آل محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) را با كمال خوارى و زارى به آن حالتیكه شرح دادیم از كوچه و بازار حلب عبور دادند تا به منزلگاه رسیدند سرها را از نیزه‏ها بزیر آوردند. ثم نصبوا الرأس فى رحبة هناك من وقت الزوال وقت العصر. یعنى سر مطهر امام (علیه السلام) را از وقت زوال ظهر تا وقت غروب بر رحبه نصب كرده بودند و مردم دسته دسته به تماشا مى‏آمدند و مى‏رفتند شیعیان و محبانى كه تك تك در میان ایشان بودند بعد از شناختن سر امام (علیه السلام) زار زار مى‏گریستند و صلوات بر حضرت و جد و پدرش مى‏فرستادند اما جهله و اراذل در پاى سر مطهر فریاد مى‏كردند مردم تماشائى بیائید. هذا رأس خارجى خرج بارض العراق على یزید بن معاویة. این صدا بگوش زینب و حرم امام (علیه السلام) رسید زنها خود را مى‏زدند و سینه مى‏كوبیدند گریه و ناله آغاز مى‏كردند. ابو مخنف مى‏گوید: آن رحبه كه سر مطهر امام را بر او نصب كرده بودند اكنون در شهر حلب موجود است. لا یجوز فیها احد الا تقضى له حاجة. هر دردمند مستمندى كه پناه به آن مى‏برد دردش دوا و حاجتش روا مى‏شود اما لشگر آنشب در حلب به عیش و عشرت بسر بردند. یتمالون من الخمر. از كثرت آشامیدن شراب حالت خود را خراب كردند طعامهاى رنگارنگ حرام مى‏خوردند اما اهل بیت رسالت با چشم پر آب در منزلى خراب از سوز دل و خستگى و بیمار دارى تا صبح به خواب نرفتند. فعند ذلك یبكى على بن الحسین (علیه السلام) و یقول: پیوسته از حال نقاهت گریان بود و مى‏فرمود:
لیت شعرى هل عاقل فى الدجى - بات من فجعة الزمان یناجى - انا نجل النبى ما بال حقى - ضایع فى عصابة الاعلاج - نكروا حقنا فاؤا علینا - یقتلون بخدعة و لجاج (ازكتاب مقتل الحسین (ع) از مدینه تا مدینه آیت الله سید محمد جواد ذهنى تهرانى (ره))
رسیدن لشگر كفرآئین پسر زیاد به شهر سرمدین
ابو مخنف مى‏نویسد: سرمدین شهرى معمور و كثیر الخیر بوده كه مردم بسیارى در آن مدینه اغلب دوستدار خانواده اطهار بودند چون شنیدند كه سلطان حجاز را عراقیان بى نام و ننگ كشته‏اند و حرم پادشاه عالم را با سرهاى اصحاب و انصار به شام مى‏برند. غلقوا الأبواب و صعدوا على السور و صاروا یسبونهم و یلعنونهم و یرمونهم بالحجارة. اهل سرمدین دروازه‏هاى خود را تماما بستند و بر پشت بام قلعه‏هاى خود بر آمدند بنا كردند لشگر ابن زیاد و یزید را دشنام دادن و لعنت و نفرین كردن و سنگ باریدن فریاد مى‏كردند. یا قتلة الحسین (علیه السلام) والله لا دخلتم مدینتنا. اى قاتلان ابى عبدالله الحسین بر شما لعنت باد شما را به شهر خود راه نمى‏دهیم اگر یك نفرتان قدم باین شهر بگذارد همه را مى‏كشیم و هرگاه شما هم ما را بكشید راه عبور از شهر خود به شما نخواهیم داد زنهاى آن شهر بر اسیران نظاره مى‏كردند لباسهاى خود را از غصه پاره كردند بر سر و سینه مى‏زدند مى‏گفتند اى خواتین با احترام خدا لعنت كند آنهائى را كه شما را به این روز انداخته علیا مكرمه ام كلثوم كما فى المقتل المنسوب الى ابى مخنف این اشعار را خواند.
كم تنصبون لنا الأقتاب عاریة - كاننا من بنات الروم فى البلد - الیس جدى رسول الله ویلكم - هو الذى ذلكم قصدا الى الرشد. یعنى اى بى مروت لشگر چرا این قدر ما را بر سر این شترهاى بى جهاز شهر به شهر مى‏برید و چقدر این زنان خون جگر را در بالاى چوب جهاز شتران مى‏نشانید مگر ما دختران رومى هستیم مگر جد ما رسولخدا نیست مگر صاحب دین و هدایت نبود تقصیر ما چیست كه از صدمه شتر سوارى تلف شدیم.
واقعه منزل اندرین‏
چون سپاه كفرآئین پسر زیاد پلید اسراء و سرها را به قریه اندرین آوردند والى آن ولایت را خبر كردند تا تدارك سپاه دیده و به استقبال بیاید. كامل السقیفه مى‏نویسد: حاكم این شهر را نصر بن عتبه نام بود از قبل یزید بن معاویه حكومت داشت چون شنید لشگر عراق امام آفاق را كشته‏اند و عیالش را اسیر كرده با سر آن سرور به شام مى‏برند كفر و نفاق خود را آشكار كرد خرمى و سرور نمود. امر بتزیین البلد و اظهار السرور و الفرح و ابعاد الهم. آن ملعون امر كرد شهر را آئین بستند مردمان را گفت البسه رنگین بپوشند اظهار فرح كنند منتظر ورود كاروان اسراء باشند از آنطرف سپاه كفر اثر كاروان اسراء را به شهر داخل نموده و اسیران را با آن ذلت و خوارى در جائى منزل دادند و سرها را در صندوق نهادند چون شب شد اهل آن بلد بناى عیش و عشرت نهادند كه عبارت كامل این است: و باتوا لیلتهم یختمرون و یرقصون و یصبحون و یضربون الطنابیر و المزامیر و لهم فى سكرتهم شهبق و زفیر. آنشب را به شرب خمر مشغول گشته و بناى رقصیدن و كف زدن و وجد و نشاط نمودن گذراندند اهل طرب به ساز و آواز اشتغال داشتند كه صداى طنبور و تار و آواز از فلك دوار در گذشت دل اسیران در گوشه زندان از این شادى بدرد آمد كه اى خدا مى‏پسندى محبوب ترا بكشند و اظهار سرور نمایند در این وقت كه لشگر به عیش و عشرت مشغول بودند غضب و قهر قهارى شامل حال آنها شد باین معنى كه ابرى سیاه بر سر آن شهر خیمه زد و رعد و برق از وى جستن نمود هر وقت كه صداى رعد بلند مى‏شد زهره‏ها را مى‏درید و هر دم كه برق مى‏زد جائى را مى‏سوخت از هر مكانى صداى سوخت سوخت و از هر گوشه آوازهاى برق متوالى شنیده مى‏شد جمعى از لشگر و اهل شهر سوختند مستى از سر مردم بدر رفت و عشرت به مصیبت مبدل شد صبح زود بقیه لشگر اسیران را برداشته رو به راه نهادند.
واقعه معرّه النعمان
از جمله منازل لشگر ابن زیاد كه اسراء را به شام مى‏بردند معرة النعمان  است جهت اینكه نسبت داده‏اند معره را به نعمان براى آنستكه نعمان بن بشیر انصارى باین شهر آمده و در آنجا وفات یافته در همان بلند دفن است لهذا نسبت دادند به معره نعمان، حاصل آنكه چون لشگر ابن زیاد باین بلد رسیدند به نوشته ابى مخنف اهل آن بلد در دروازه‏ها را به روى لشگر گشودند استقبال كرده آب و آذوقه فراوان تقدیم نمودند لشگر باقى روز را در آن بلد بسر بردند و از آنجا كوچ كردند رسیدند به شیزر.
واقعه شیزر
ابى مخنف مى‏نویسد اهل شیزر سپاه ابن زیاد را به بلد خود راه ندادند زیرا پیرى سالخورده كامل داشتند گفت یاران اینها پسر پیغمبر آخرالزمان را كشته‏اند و اینك سر او را با عیالش به شام مى‏برند قسم یاد كنید كه نه منزل به آنها دهید و نه آب و آذوقه پس اهل آن قریه هم قسم شدند كه چنین كنند. وقطعوا القنطرة واضرموا النیران واخذوا السیوف و المجن. جسر خندق را بریدند و آتش در خندق افكندند تمام رعیت شمشیر و سپر برداشتند براى اینكه نگذارند كسى از لشگر پسر زیاد به بلد ایشان در آید همینكه سپاه پسر زیاد این بدیدند خود را به كنارى كشیدند از طرف شرقى آن بلد عبور كردند كاغذى به یزید لعین نوشتند و واقعه آن بلد و هجوم عام را بالتمام درج كرده به قاصدى سریع السیر دادند كه براى یزید برد آن ولدالزنا غلام فرستاد ناظر آن بلده را گرفتند آنچه داشت غارت كردند ضیاع و عقار اهل شهر را تاراج نمودند و كار اهل شیزر را زار كردند چون سپاه ابن زیاد این جرأت از اهل شیزر دیدند از آنجا رو به راه نهاده رسیدند به كفر طاب.
واقعه كفرطاب‏
كفر طاب قلعه كوچكى بود كه اخیار و ابرار در آن ساكن بودند چون از آمدن لشگر ابن زیاد ملعون مخبر شدند فغلقوا علیهم الأبواب دروازه‏هاى خود را به روى لشگر بستند بر برج و بارو نشستند اصلا آب و آذوقه به لشگر ندادند حتى از آب هم مضایقه كردند خولى بن یزید علیه اللعنة نزدیك حصین آمده فریاد كرد یا قوم لستم فى طاعتنا اى مردم مگر در زیر اطاعت و فرمان ما نیستید چرا بما آب نمى‏دهید در جواب گفتند: فوالله لا نسقیكم قطرة واحدة. به ذات خدا قطره ‏اى آب به شما نخواهیم چشانید. و انتم منعتم الحسین (علیه السلام) و اصحابه الماء. شما بودید كه آب را به روى اولاد ساقى كوثر بستید و ایشان را با لب تشنه شهید كردید اكنون به شما آب نخواهیم داد چون آن جماعت این بدیدند از آنجا رفتند
فانشاء على بن الحسین علیهما السلام:
ساد العلوج فما ترضى بذا العرب - و صار یقدم رأس الامة الذنب
یاللرجال و ما یاتى الزمان به - من العجیب الذى ما مثله عجب
آل الرسول على الاقتاب عاریة - و ال مروان یسرى تحتهم نجب
حاصل آنكه سپاه ابن زیاد از كفر طاب آمدند به سیبور.
واقعه سیبور
ابى مخنف مى‏نویسد در سیبور شیخ كبیرى بود او نیز تمام مشایخ را از بزرگ و كوچك و پیر و جوان طلبید و گفت یا هذا رأس الحسین بن على این سر سید اولاد آدم و سر فرزند خاتم الانبیاء (صلى الله علیه و آله و سلم) است این قوم پسر پیغمبرشان را از روى ظلم كشته‏اند سر او را به شام مى‏برند اگر این طایفه ستمگر را به بلد خود راه دهید و رعایت نمائید خدا از شما مواخذه مى‏كند آنوقت چه خواهید كرد. فقالوا والله ما یجوزون فى مدینتنا. همه گفتند به ذات خدا نمى‏گذاریم از شهر ما بگذرند و قدم در بلد ما بگذارند مشایخ و پیران گفتند یاران خدا فتنه را دوست نمى‏دارد این سر را به تمام شهرها برده‏اند و نیز این اسیران را از همه شهرها گذرانیده‏اند حتى معارضه نكرده بگذارید بیایند بگذرند جوانان با غیرت آن بلد به جوش و خروش بر آمده گفتند: والله لا كان ذلك ابدا. بخدا كه این نخواهد شد نخواهیم گذاشت كه یكنفر از لشگر قدم باین بلد بگذارد پس جوانان دست به شمشیر و سنان بردند و نیز سایر آلات طعن و ضرب برداشتند عزم را جزم كردند كه جندالكوفان و حزب الشیطان را به مدینه خود راه ندهند اگر چه خونها ریخته شود پیران سالخورده كه این غیرت از جوانان خود دیدند آنها هم نیز به غیرت در آمدند با جمعیت عام از دروازه بیرون آمدند سر راه بر سپاه گرفتند بزرگ شام را دشنام دادند خولى بن یزید ملعون با سپاه خود بر ایشان حمله كرد جمعیت سیبور آستین غیرت بالا زده و همت از شاه مردان خواستند خود را بر سپاه خولى زدند در اندك زمانى ششصد نفر از اصحاب خولى را به درك واصل كردند و پنج نفر از جوانان شهید شدند رحمهم الله تعالى و فى نسخة هفتاد و شش نفر از لشگر كفار كشته شدند و هفتاد نفر از اهل بلد شهید شدند و هذا اقرب در آن هنگامه گیر و دار كه اهل سیبور به حمایت آل پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) در آمده بودند و او را یارى مى‏كردند علیا مكرمه ‏ام كلثوم سلام الله علیها پرسید این شهر را چه نام است كه مردمان او غیرت دین دارند گفتند سیبور آن مخدره در حق ایشان دعاى خیر كرده فرمود: اعذبهم الله تعالى شرابهم و ارخص اسعارهم و رفع ایدى الظلمة عنهم فلو ان الدنیا مملوة ظلما و جورا لما نالهم الا قسطا و عدلا. خداوند آب این بلد را گوارا و شیرین كند وسعت و فراوانى و بركت دهد دست ظلم و ظلمه را از ایشان كوتاه گرداند اگر دنیا مملو از ظلم و جور شود نرسد ایشان را مگر قسط و عدل.
هم عترة المختار اكرم شافع - و افضل مبعوث اى خیر امة
بروجى بدورا منهم قد تعنیت - محاسنها فى كربلا اى غیبة
رماها یزید بالخسوف و طالعا - بانوارها جلت دجى كل ریبة
خیل لشگر از آنجا نیز حركت نمودند
حتى و صلوا حماة تا رسیدند به حماة.
واقعه منزل حماة
ابى مخنف مى‏نویسد كه اهل بلد حماة نیز آن طاغیان و عاصیان را راه ندادند فغلقوا الأبواب على وجوههم و ركبوا بسور دروازه‏ها را بر روى آن جماعت بستند و بر برج و بارو نشستند گفتند: والله لا تدخلون بلندنا هذا. در بلد ما داخل نخواهید شد اگر از اول تا آخر ما كشته شویم نخواهیم گذارد وارد این بلد شوید سپاه رو سیاه چو این بشنیدند ارتحلوا الى حمص لیكن از كلام ابن شهر آشوب و دیگران چنین بر مى‏آید كه سپاه ابن زیاد شهر حماة هم رفته ‏اند و الان سنگى كه سر بریده حضرت را بر او نهاده ‏اند با خون خشگیده موجود است و مشهور به مشهد الراس است مرحوم علامه در ریاض از معاصرین اصحاب خود كه تألیف كتاب در مقتل نموده ‏اند نقل كرده‏ اند كه آن فاضل معاصر در كتاب خود حكایت كرده كه در سفر مكه عبورم به شهر حماة افتاد در میان باغ و بساتین آن مسجدى دیدم كه مسمى به مسجدالحسین بود فاضل معاصر مى‏نویسد كه وارد مسجد شدم در بعضى از عمارات مسجد یك پرده كشیده شده و آن پرده به دیوار آویخته برچیدم دیدم سنگى بر دیوار نصب است و بر آن خون خشگیده دیدم از خدام مسجد پرسیدم این سنگ چیست و این اثر و این خون چه مى‏باشد گفتند این سنگ سنگى است كه چون لشگر ابن زیاد از كوه به دمشق مى‏رفتند سرهاى شهیدان و اسیران را مى‏بردند باین شهر وارد كردند سر مطهر فرزند خیرالبشر را روى این حجر نهادند. فاثر فى هذا الحجر ما تراه تاثیرا. اوداج بریده در دل سنگ این كار كرده كه مى‏بینى و من سالهاست كه خادم این مسجدم لا ینقطع از میان مسجد صداى قرائت قرآن مى‏شنوم و كسى را نمى‏بینم و در هر سال كه شب عاشوراى حسین (علیه السلام) مى‏شود نصفه شب نورى از این سنگ ظهور مى‏كند كه بى چراغ مردم در مسجد جمع مى‏شوند و دور آن سنگ گریه مى‏كنند و عزادارى مى‏نمایند و در آخرهاى عاشوراء بنا مى‏كند خون از سنگ ترشح كردن. و یبقى كذلك و ینجمد. همان نحو مى‏ماند و مى‏خشگد و احدى جرأت جسارت آن خون را ندارد خادم گفت آن خادمى كه قبل از من در این مسجد خدمت مى‏كرد او هم سالهاى متمادى در خدمت بود و این سنگ را به همین حالت با این اثر و با این خون منجمد با صوت قرآن و نور نصف شب عاشوراء همه را نقل مى‏كرد و مى‏گفت خدام قبل هم براى او نقل كرده بودند از مسجد كه بیرون آمدم از اهالى آن بلد نیز پرسیدم همه آنچه خادم گفته بود گفتند انتهى.
بعد از شهادت پسر فاطمه حسین - داغ شهادتش جگر سنگ آب كرد
حاصل الكلام آن فرقه لئام اهل بیت خیرالأنام را از حماة حركت داده و رو به شهر حمص نهادند.
واقعه شهر حمص
چون به نزدیك شهر حمص رسیدند نامه به والى آن شهر نوشتند كه ما گماشتگان امیرالمومنین یزیدیم و از كوفه به شام مى‏رویم. و ان معنا راس الحسین (علیه السلام). سر بریده حسین (علیه السلام) را همراه داریم و اولاد و عترت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) را اسیر نموده به دیار شام مى‏بریم استقبال كن تدارك لشگر ببین و شهر را آئین ببندید امیر شهر حمص برادر خالد بن نشیط بود كه در شهر جهنیه حكومت داشت یك برادر آنجا والى بود چنانچه عرضه داشتیم و نیز برادر دیگر در حمص ریاست داشت چون از مضمون نامه لشگر مطلع شد امر بالاعلام فنشرت و المدینة فزینت علمهاى سرخ و زرد و كبود و بنفش به جلوه در آوردند و شهر را زینت كردند مردم به تماشا بر آمدند سه میل از شهر دور شدند تا آنكه لشگر ابن زیاد رسیدند و آن كافر كیشان هم سرها از صندوقها بدر آوردند و بر نیزه‏ها زدند و پرده‏گیان حرم امامت را با كمال ذلت رو به شهر آوردند اهل حمص بعد از تحقیق كه اینها اولاد حیدر و فرزندان پیغمبرند به غیرت در آمدند بسكه افغان طفلان و شیون زنان ویلان را شنیدند به جوش و خروش اندر شدند به همین حالت بودند تا آنكه اهل بیت رسالت را از دروازه وارد كردند زنان شهر حمص كه حرم پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم) را به آن خوارى و زارى دیدند دست به شیون گذاشتند. فازدحمت الناس فرموهم بالحجارة. مردم شهر دیگر طاقت نیاوردند بنا كردند سپاه ابن زیاد را سنگباران كردن كه از ضربت سنگهاى گران بیست و شش نفر از فرسان كوفه و شام را به جهنم واصل كردند و دروازه‏ ها را بستند و گفتند: یا قوم لا كفر بعد الایمان. نمى‏گذاریم یكنفر از شما از این بلد جان بدر برید تا آنكه خولى بن یزید حرامزاده را بكشیم و سر امام (علیه السلام) را از او بگیریم تا روز قیامت این افتخار در شهر ما بماند و به این نیت قسم یاد كردند و ازدحام جمعیت نزدیك كنیسه قسیسى كه در جنب خالد بن نشیط بود اجتماع داشتند لشگر ابن زیاد با آن جماعت در جنگ و جدل بر آمدند و سر مردم را گرم كردند از دروازه دیگر سرها و اسیران را برداشتند و فرار كردند از حمص آمدند به سوق الطعام و در آنجا هم جاى نیافتند از طرف بحیره رفتند به كیرزا از آنجا نامه به والى بعلبك نوشتند و وى را از قدوم خود اخبار دادند.
واقعه بعلبك
والى حكم كرد مردم شهر با عزت و احترام مالا كلام سپاه ابن زیاد را وارد كنند بعد از زینت شهر و آئین‏بندى و افراشتن اعلام بند به بند رقاص و سازنده واداشت. فامر بالجوارى و بایدیهم الدفوف و نشرت الأعلام و ضربت البوغات. تا آنكه آل الله را وارد كردند بعد از نزول به منزل بس كه خوش گذشت كه صاحب مقتل مى‏نویسد: باتوا بمثلین. یعنى بغیر از خوردن شراب و خوش گذرانى دیگر به كارى مشغول نشدند اما بر اسیران آل محمد در آن بلد بسیار بد گذشت كه علیا مكرمه ‏ام كلثوم سلام الله علیها پرسیدند نام این شهر چیست كه اینقدر مردم آن بى دین هستند؟ گفتند بعلبك است آن مخدره نفرین كرده فرمود: اباد الله تعالى خضراتهم ولا اعذب الله تعالى شربهم و لا دفع ایدى الظلمة عنهم الى آخر. خداوند پوچ و پراكنده كند حاصل این بلد را و آب شیرین به كام ایشان نرسد و دست ظلمه از این قوم كوتاه نشود. (ازكتاب مقتل الحسین (ع) از مدینه تا مدینه آیت الله سید محمد جواد ذهنى تهرانى (ره))
واقعه منزل حرّان ویحیی حرانی
یكى از منازل كاروان اسراء در راه شام منزل حران‏ است. صاحب روضة الشهداء مى‏نویسد: چون لشگر ابن زیاد به منزل حران رسیدند اهل آن بلد به استقبال بر آمدند بر بلندى و پستى مشغول تماشاى اسیران شدند و در آن مكان تلى بود كه در بالاى آن خانه از شخص یهودى بود كه او را یحیى یهودى حرانى مى‏نامیدند و نیز این مرد از جمله تماشائیان به تفرج آمده بود. فقام على الطریق یتصفحهم یتفرج فیهم حتى مروا علیه بالرؤس. برسرراه ایستاده تماشاى اسیران مى‏كرد تا آنكه همه گذشتند و سرها را نیز عبور دادند در میان سرها ناگاه چشمش بر سر امام (علیه السلام) افتاد كه چون ماه تمام بر سر نیزه تر و تازه است. فلما امعن النظر فیه رأى ان شفتیه یتحركان و سمع كلامه (علیه السلام). درست به نظر معنى نگاه كرد بر سر نورانى حضرت دید لبهاى مباركش حركت مى‏كند پیش رفت گوش فرا داد این كلمات به سمع او رسید كه مى‏فرمود: و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون. یحیى تعجب نموده كه چگونه سر بریده حرف مى‏زند البته این سر یا سر پیغمبر است یا وصى پیغمبر پرسید اى مردم شما را بخدا این سر كیست و نامش چیست؟ گفتند سر حسین بن على بن ابى طالب علیهما السلام است كه مادرش دختر محمد است یحیى با خود گفت اگر دین جدش بر حق نبود این برهان از وى ظهور نمى‏كرد پس به آواز بلند فریاد كرد: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله وان ابنه هذا من اولىاء الله. اى مردم گواه باشید كه محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) بر حق و پسر شهید او بر حق و اهل حرم او بناحق بى حجاب و بى نقاب مانند اسیران فرنگ بر شترها سوارند. ثم عمد الى عمامته. پس دست برد عمامه خود را كه از جنس كتان مصرى بود برداشت و او را قطعه قطعه ساخت بنزد خواتین مكرمات و بنات محترمات آورد آن قطعات را تقسیم كرد كه حجاب صورت كنند. ثم عمد الى جبته. پس دست آورد جبه خود را از بر بیرون آورده به دوش امام بیمار (علیه السلام) انداخت فرستاد هزار درهم زر آوردند پیش كش امام چهارم (علیه السلام) نموده عرض كرد فدایت شوم این زرها را به مایحتاج خود در دار غربت و اوقات كربت صرف نمائید لشگر ابن زیاد چون این محبت را از یهود دیدند بانگ بر وى زدند كه یا هذا این چه كار است مى‏كنى؟ دشمنان والى شام را محبت و حمایت مى‏كنى؟ از گرد این اسیران دور شو و الا سرت را جدا مى‏كنیم. یحیى از این كلام در غضب شد. اخذته الغیرة و جذبته المحبة. غیرت ایمان بر آن تازه مسلمان غلبه كرد جذبه محبت اهل بیت رسالت وى را جذب نمود رو كرد به جماعتى كه از نوكرها و خدام وى بودند گفت شمشیر مرا بیاورید و اسلحه بر خود راست كنید تكبیرگویان بر آن بدكیشان حمله كنید شمشیر یحیى را آوردند آن شیر شكارى شمشیر خونبار خود را از غلاف كشیده. فسنله عن غمده و نظر الى فرنده فصاح باعلى صوت الله اكبر. بزرگست خداى محمد این بگفت و با جماعت خود حمله بر جماعت كفر كرد یحیى پنج نفر را از دم شمشیر گذراند غلامان وى نیز جمعى را مقتول و برخى را مجروح نمودند. فجاشوا علیه و جعلوه فى مثل الحلقه. لشگریان ابن زیاد بر او حمله آوردند و آن تازه مسلمان را در میان گرفتند. فضربوه بالسیف و السنان و رشفؤه بالأحجار و النبلان. از اطراف و جوانب نیزه و شمشیر و سنگ و تیر بر بدنش زدند غلغله در جمعیت افتاد خبر بگوش اهل بیت رسالت رسید كه آن جوان تازه مسلمان را لشگر ابن زیاد در میان گرفته ‏اند دارند مى‏كشند یحیى ضربت‏هاى پیاپى خورد و سلام داده بعد به دارالسلام آخرت روى نهاد یك سلام به سر مطهر امام (علیه السلام) و یكى به فرزند امام (علیه السلام) داد. معین الدین در روضه مى‏نویسد كه مرقد پاك یحیى در دروازه حرام معروف است به مقبره یحیى شهید و یستجاب الدعاء عند ترتبه در سر قبر او هر دعائى رد نمى‏گردد و مستجاب مى‏شود. در هر دو جهان گر آبرو مى‏طلبى - بگذر بسر خاك شهیدان درش. (ازكتاب مقتل الحسین (ع) از مدینه تا مدینه آیت الله سید محمد جواد ذهنى تهرانى (ره))
به سوی شام و کوفه ام، چه دل شکسته می برند
به سوی شام و کوفه ام، چه دل شکسته می برند - ببین که زینب تو را، غریب و خسته می برند
همان وجود نازنین، خدای صبر در زمین - تمام رکن قامتش، ز هم گسسته می برند
زیارت تو آمدم، سرت نبود یا حسین - مرا برای دیدن سر شکسته می برند
تو در تنور و کودکان، میان آتش حرم - غم تو و یتیم تو، به دل نشسته می برند
ببین که یک شبه شده، جمال ما همه کبود - ز قتله گاه تو مرا، به دست بسته می برند
سر امیر لشگرت، به نیزه ها نمی نشست - ولی ز بغض و کین سرش، به نیزه بسته می برند
برای کودکان خود، ز گوش کودکان تو - تمام گوشواره ها، به دست بسته می برند
جواد حیدری
کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود
کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود - او در آغوش عطش در قلب صحرا مانده بود
گر نمی دانست آیین اسارت را ولی - ناز پرورد اسیران بود ، اما مانده بود
هر چه بابا گفت آن شیرین زبان در طول راه - در جواب بی جوابی های بابا مانده بود
یک بیابان غربت و یک کودک بی سر پناه - بی عزیزانش – زبانم لال  - تنها مانده بود
بر فراز نیزه ها منظومه ای را دیده بود - سِیر چشم مهر جویش سوی بالا مانده بود
خیزران و چره گل نسبتی با هم نداشت - چرخ گردون نیز در حل معما مانده بود
سینه آم اتش گرفت از این مصیبت یا حسین - ز آن که دلبندی سه ساله روی شنها مانده بود
علی آذر شاهی
قافله رفته بود و من بیهوش
قافله رفته بود و من بیهوش - روی شن زارهای تفتیده
ماه با هر ستاره ای می گفت: - بی صدا باش! تازه خوابیده
قافله رفته بود و در خوابم - عطر شهر مدینه پیچیده
خواب دیدم پدر ز باغ فدك - سیب سرخی برای من چیده
قافله رفته بود و من بی جان - پشت یك بوته خار خشكیده
بر وجودم سیاهی صحرا - بذر ترس و هراس پاشیده
قافله رفته بود و من تنها - مضطرب، ناتوان ز فریادی
ماه گفت:ای رقیه چیزی نیست - خواب بودی ز ناقه افتادی
قافله رفته بود و دلتنگی - قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه دیدم گفت: - طفلكی باز هم كه جامانده
قافله رفته بود و تاول ها - مانعی در دویدنم بودند
خستگی،تشنگی،تب بالا - سد راه رسیدنم بودند
قافله رفته بود و می دیدم - می رسد یك غریبه از آن دور
دیدمش، سایه ای هلالی شكل - چهره اش محو هاله ای از نور
ازنفس های تند و بی وقفه - وحشت و اضطراب حاكی بود
دیدم او را زنی كه تنها بود - چادرش مثل عمه خاكی بود
بغض راه گلوی من را بست - گفتمش من یتیم و تنهایم
بغض زن زودتر شكست و گفت: - دخترم،مادر تو زهرایم
وحید قاسمی
چهار فرسخى شام
رسیدن سپاه كفرآئین پسر زیاد مخذول به چهار فرسخى شام و خبر دادن از ورود اهل اهل بیت(علیه السلام) به یزید پلید
پس از آنكه سپاه كفرآئین كوفه و شام از عسقلان خارج شدند به سرعت تمام بطرف شام روانه گشته و همه جا قطع منازل و طى طریق مى‏كردند تا به چهار فرسخى شام رسیده در آنجا اقامت كردند و از اینكه به مقصد نزدیك شده‏ اند بسى شادمان و مسرور بودند از آنجا نامه ‏اى به یزید ملعون نوشته و در آن اظهار نمودند كه از كوفه آمده و سرها را با خیل اسیران آورده و اینك منتظر فرمان بوده كه چه روز اسراء را با سرها وارد شهر كنیم. نامه را پیچیده و به دست قاصدى داده و سفارش كردند زود جواب آنرا بیاور و خودشان در آن مكان به باده گسارى و عیش و نوش مشغول شدند. قاصد خود را به شهر رساند و همه جا آمد تا به نزد یزید پلید رسید، زمانى بود كه آن طاغى با اعیان از بنى امیه مشغول صحبت بود، قاصد از در در آمد و سلام كرد و گفت: اقر الله عینیك بورود رأس الحسین (علیه السلام)، چشمت روشن و سرت سلامت، سر دشمنت وارد شد. ابو مخنف در مقتل مى‏نویسد:
یزید دید كه قصاد به صداى بلند گفت چشمت روشن باد خواست امر بر مردم مشتبه شود و این طور به دیگران بنمایاند كه از این خبر خوشحال نیست در جواب قاصد گفت: چشم تو روشن باد. سپس فرمان داد قاصد را به زندان ببرند آنگاه كاغذ ابن زیاد را خواند و از حركات و قبایحى كه مرتكب شده بود كاملا مطلع شد در باطن بسیار مسرور و شادمان گردید ولى در حضور جمعیت سر انگشت به دندان گزید طورى كه نزدیك بود انگشت نحسش قطع شود، بعد گفت: انالله و انا الیه راجعون.
پس نامه را به حضار در مجلس نشان داد و گفت: ملاحظه كنید پسر مرجانه قسى القلب بدون اطلاع و اذن من چه‏ها كرده، حضار نامه را خواندند و گفتند: كار خوبى نكرده البته قبل از این نامه ابن زیاد یك نامه دیگرى براى یزید فرستاده بود و او را از كارهاى خود مطلع ساخته بود و یزید آن را از انظار دیگران مخفى داشته و ابراز نمى‏نمود و اساسا به حكم آن پلید ابن زیاد مخذول اسراء و سرها را به شام فرستاد. بارى پس از آنكه خبر رسیدن اهل بیت به چهار فرسخى شام به سمع یزید رسید امر كرد لشگریان كوفه و شام در همان منزل توقف كنند و اسراء و سرها را مراقبت نمایند تا خبر ثانوى از او به ایشان برسد. سپس امر كرد برایش تاجى جواهرنشان ساخته و تختى مرصع به سنگ‏هاى قیمتى بسازند و سر كرده‏ها و كد خدایان و بزرگان هر صنف و حرفه ‏اى را فرا خواند و به آنها دستور داد كه شهر را در كمال زیبائى زینت كرده و آئین ببندند و تمام اهل شهر را مؤظف و مكلف نمود كه لباس‏هاى زینتى پوشیده و خود را بیارایند و از وضیع و شریف، غنى و فقیر، امیر، مأمور خرد و كلان، رجال و نسوان پیر و جوان در كوچه‏ها و محله‏ ها و خیابان‏ها بطور دسته جمعى رفت و آمد كرده و به هم تبریك و تهنیت بگویند. بارى پس از آنكه شهر زینت شد و مراسم آئین‏بندى به اتمام رسید و تاج و تخت آن پلید آماده گشت روزى را براى ورود اهل بیت و ذرارى بتول اطهر سلام الله علیها تعیین كرد و دستور اكید داد كه در آن روز خلایق به استقبال رفته و طبل و ساز و شیپور بنوازند و امر كرد كه جارچیان در سطح شهر جار بزنند جماعتى از اهل حجاز عَلَم مخالفت با ما را برافراشتند و به قصد براندازى ما به طرف عراق حركت كردند ولى عامل و والى كوفه عبیدالله بن زیاد آنها را كشته و سرهاى ایشان را با زنان و اطفالشان امروز وارد این شهر مى‏كنند هر كس دوست ما است امروز شادى و خوشحالى بنماید. چون كمتر كسى بود كه از واقع مطلع بوده و علم به شهادت حضرت و اسیرى اهل بیت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) داشته باشد بلكه اساسا احدى چنین احتمالى را هم نمى‏داد كه امام (علیه السلام) و اصحاب و فرزندان آن حضرت به چنین بلائى مبتلا شده باشند فقط لشگرى كه از كوفه به شام مى‏آمد و خواص یزید پلید از واقعه مطلع بودند لاجرم اهل شام جملگى این طورى پنداشتند كه شخص خارجى و اجنبى از دین بدست عمال تبه كار یزید ملعون كشته شده از اینرو با شعف دل و سرور كامل خود را براى استقبال و اظهار برائت از اسراء آماده نموده بودند لذا از هر گوشه و كنار شهر آواز طبل و نقاره و ساز و دهل بگوش مى‏رسید بر فراز بام‏ها علم‏ها و بیرق‏هاى رنگارنگ افراشته بودند و بر هر گذرى بساط شراب پهن كرده و انواع و اقسام نغمه‏هاى مغنیان بلند بود دسته دسته، گروه، گروه و فوج، فوج از زن و مرد دست بچه‏ها و كودكان را گرفته و به تماشا آمده بودند خلاصه كلام آنكه داخل شهر و بیرون دروازه شهر شام از جمعیت مردم همچون روز محشر بود صحرا و بیابان از زن و مرد و بچه موج مى‏زد صداى همهمه مردان و زنان و اطفال با صداى دبدبه طبل‏ها و طنطنه كوس‏ها گوش فلك را كر مى‏كرد همه چشم‏ها بطرف كوفه دوخته و منتظر رسیدن كاروان اسراء بودند و ساعت بلكه ثانیه شمارى مى‏كردند كه چه وقت آنها را خواهند دید و شوق و اشتیاق وافر و بى اندازه ‏اى داشتند كه سرهاى بریده و بر نیزه زده شده كسانى را كه خارجى به آنها معرفى كرده بودند ببینند ناگاه سر كجاوه بى روپوش زنان و سر برهنه اسیران پیدا شد از اطراف صداى هلهله و ولوله بلند شد جارچیان و منادیان از اطراف فریاد مى‏زدند: آوردند عیال خارجى را. اسیران دل شكسته و ذرارى پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم) همینكه آن همه تماشاچى را با البسه فاخره و زینت‏هاى ذاخره با روى‏هاى خندان و شادان همراه با زدن سازها و نقاره‏ها دیدند سخت گریستند از طرفى مأموران و دژخیمان پسر زیاد مخذول با زدن تازیانه‏ها و كعب نیزه‏ها افغان و گریه اطفال و بانوان محترمه را شدت بخشیدند.
گوش کن تا دردهایم را بگویم بیشتر
گوش کن تا دردهایم را بگویم بیشتر - گیسوان غرق خونت را ببویم بیشتر
در بیابان بودم و ترسیده بودم بارها - هر قدر از پشت سر ، از روبرویم بیشتر
هر قدر از دست تازیانه اش کردم فرار - آن سیاهی باز می آمد ، به سویم بیشتر
هرچه کمترگریه کردم هرچه کمترگم شدم - هی تبسم کردوزد سیلی به رویم بیشتر
من به خود گفتم می آ ید؛ بچه ها گفتند نه - ریخت ا ز عبا س آ نجا آ بر و یم بیشتر
بعد ازآن روزی که من ازقافله جامانده ام - عمه  دقت میکند هر شب به مویم بیشتر
مهدی رحیمی
کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود
کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود - او در آغوش عطش در قلب صحرا مانده بود
گر نمی دانست آیین اسارت را ولی - ناز پرورد اسیران بود ، اما مانده بود
هر چه بابا گفت آن شیرین زبان در طول راه - در جواب بی جوابی های بابا مانده بود
یک بیابان غربت و یک کودک بی سر پناه - بی عزیزانش – زبانم لال  - تنها مانده بود
بر فراز نیزه ها منظومه ای را دیده بود - سِیر چشم مهر جویش سوی بالا مانده بود
خیزران و چره گل نسبتی با هم نداشت - چرخ گردون نیز در حل معما مانده بود
سینه آم آتش گرفت ازاین مصیبت یا حسین - زآن که دلبندی سه ساله روی شنهامانده بود
علی آذر شاهی
ای نیزه دار؛ آینه بر نیزه می بری؟
ای نیزه دار؛ آینه بر نیزه می بری؟ - خواهی چگونه از وسط شهر بگذری
از کوچه های خلوت آن جا عبور کن - خوب است اندکی به ابالفضل بنگری
کمتر بخند قاری قرآن دلش شکست - بر آیه ها قسم که تو بی دین و کافری
دیگر بس است نیزه خود را زمین مکوب - تو از یهودیان محل سنگ دل تری
دیدی حسین فاطمه خیر کثیر داشت - الان تو صاحب دو سه تا کیسه زری
با ر قص نیزه پد ر م قصد کرد ه ای - در پیش چشم عمه لجم ر ا در آوری؟
داری گل سری که عمویم خریده است - بی آبرو برای که سوغات می بری؟
حس می کنم به دختر خود قول داده ای - از کربلا براش دو خلخال می بری
وحید قاسمی
نیزه دارسرمقدس امام حسین علیه السلام متوجه نیزه ا‌ش شد که سر مبارک امام حسین(ع) بر بالای آن بود نیزه به زمین فرو رفته بود. هرچه کرد که آن را در آورد نتوانست. رئیس قافله نزد امام سجاد(ع) آمد و سبب این ماجرا و حکایت را پرسید. امام فرمود: یکی از بچه ها گم شده است تا او پیدا نشود. نیزه حرکت نخواهد کرد. حضرت زینب (س) با شنیدن این سخن خود را از بالای شتر به روی زمین انداخت. ناله کنان‌ به عقب برگشت تا گمشده را پیدا کند. حضرت زینب (س) به هر سو می دوید،‌ناگهان چشمش به یک سیاهی افتاد. جلو رفت تا به آن رسید در آنجا یک زن را دید که سر کودک گمشده را به دامن گرفته است! رو به آن زن نمود و پرسید: چه کسی هستید؟ آن خانم فرمود: من مادر تو، فاطمه ام،‌ گمان می کنی من از یتیم های فرزندم غافلم‌! حضرت زینب(س)، حضرت رقیه‌ (س) را گرفت و به کاروان رساند، قافله به راه افتاد.
طفل صغیری ز حسین گم شده
طفل صغیری ز حسین گم شده - قامت زینب ز اَلَم خم شده
ز ینب غمد ید ه  به غم مبتلا - بو د گر فتا رِ کفِ ا شقیا
آه یتیمان شده است برسما - غم سرِ غم آمده افزون شده
گفت که ا ی عمه محز و ن زار - از غم عبا س تو یی داغدار
محنت عالم شده بر ما دچار - کودک زاری سوی هامون شده
شب شده عالم همه خوف از سپاه - طفلک نالان به دل پر زآه
رو سوی ها مون شد ه شا م سیاه - درد یتیمیش فراوان شده
گر کُند از من شهِ بی‌کس سؤال - خواهر محزونه ام ای خوش‌خصال
خوش شده ای حافظ طفلان به حال - طفلکم از هجر پریشان شده
خوابش برد ، قافله حرکت کرد ، این دختر جاموند ..."
قافله که حرکت کرد،،،عقیله ی بنی هاشم خبردار شد ناز دانه ای جامونده ، صدا زد "یا قوم ! بالله" شمارا به خدا قدری صبرکنید.افتقدت ابنت الاخ الحسین، جگرگوشه ی حسینم جامونده ... چنان ناله ای زد ، راوی میگه من شنیدم ؛ دستور دادن قافله توقف کنه ،گفتم الان از ناله ی زینب آسمون و زمین به هم میریزه...."دونفر مامورشدن این بچه رو برگردونن ؛یکی من بودم و یکی زجربن قیس ...آروم باش ...من با زجربرگشتم عقب قافله، ازدور داشتم میدیدم حالت این دختر رو؛ دیدم دست روی سر گذاشته ، هی تو بیابونا به سمت راست و چپ نگاه میکنه ، (بچه ی گم شده دیدی یا نه؟) بشنو"میدونی کیارو صدا میزد؟! اولین کسی که صدا میزد عموجانش بود ، هی میگفت :یا عماه...! یا عمتاه...! یااماه ..."ازدورداشتم میدیدم؛ هی به سمت چپ و راست فرار میکرد، هی مینشست روزمین پاهاشونگاه میکرد..."چقدرخارتواین پاها رفته بود، نمیدونم!!! تا زجربن قیس بهش رسیدچنان با تازیانه...آی حسین... سرتو روی نیزه دیدم - دنبال نیزه میدویدم - اما به تو من نرسیدم - کجابودی تو ای باباجون ؟ - سرت رو نیزه رو به روم بود - اما یه بغضی تو گلوم بود - گلوتو نیزه ها بوسیدن - اما یه بوسه آرزوم بود – کجابودی تو ای باباجون.
مرحوم سپهر در ناسخ التواریخ می نویسد:
در راه شام، طفلی که بعضی او را رقیه دانسته اند گریه و ناله سختی سر داد یکی از لشکریان یزید که از گریه آن کودک خشمگین شد و با صدای بلند فریاد زد ای دخترک ساکت شو که گریه ات مرا آزار میدهد اما آن نازدانه که داغ پدر دیده بود و در فراغ او میسوخت نمیتوانست گریه و اشک خود را کنترل کند باز مامور یزید بانگ برداشت که (اسکتی یا بنت الخارجی) آن نازدانه تا این جمله را شنید روی به سر بریده امام حسین علیه السلام نمود و با حال گریه گفت ای پدر تو را مظلومانه کشتند و نامت را خارجی نهادند. مامور یزید با شنیدن این جمله خشمگین شد و آن نازدانه را از بالای شتر به زمین انداخت. آن دختر در تاریکی شب مشغول دویدن شد.
سنگها و خارهای بیابان پاهای آن کودک را زخمی کرد. حضرت رقیه س که زخمی و خسته شده بود در گوشه ی از بیابانی و در کنار بوته خاری بر زمین نشست.
در این هنگام لشکریان و اسرا مشاهده کردند که نیزه ای که سر امام حسین علیه السلام بر آن بود به زمین نشست و هرچه کردند نتوانستند آن را حرکت دهند. رییس لشکر یزید به نزد امام زین العابدین علیه السلام آمد و علت این پدیده شگفت را از ایشان سوال کرد. امام سجاد در جواب فرمود باید یکی از کودکان این قافله گم شده باشد. یقین داشته باشید که تا آن کودک پیدا نشود این سر و نیزه از جای خود حرکت نخواهد کرد.
حضرت زینب تا این صحبت را شنیدند متوجه شدند که حضرت رقیه در میان کودکان نیستند .
حضرت زینب س سراسیمه از شتر پیاده شد و با نگرانی تمام به جست و جوی حضرت رقیه «س» پرداختند. لحظه ای بعد جضرت زینب س صدای ناله ای را شنید و به دنبال آن صدا به راه افتادند. در تاریکی شب و آن بیابان ظلمانی ناگهان چشم حضرت به سیاهی افتاد. حضرت زینب نزدیک تر رفتند و متوجه شدند که خانمی بزرگوار سر بچه کوچک را بر دامان گرفته. حضرت زینب از آن خانوم می پرسد: شما چه کسی هستی و اینجا چه میکنید؟ آن خانوم مجلل در پاسخ حضرت زینب می فرماید: من مادرت فاطمه هستم آیا گمان میکنی که از یتیمان فرزندان حسین غافل میشوم؟
منبع: ناسخ التواریخ ص53 ...

[منبع : کتاب روضه های محرم وصفر نوشته حجة الاسلام سیدمحمدباقری پورجلددوم]


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: روضه های دهه اول محرم تا آخر صفر

تاريخ : شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷ | 13:8 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |