خطبه امام سجادعلیه السلام درمسجدشام

یزید امر كرد جار زدند و مردم را خبردار كردند در مسجد جامع خطیبى اشدق و زبان ‏آور را گفت تا به منبر رود و خطبه كه مشتمل بر ذم شاه اولیاء باشد بخواند، فصعد الخطیب المنبر خطیب از سعادت بى نصیب از جاى برخاست اول حمد و ثناى الهى نمود، ثم اكثر الوقیعة فى على و الحسین (علیه السلام) پس در حق شاه اولیاء و سیدالشهداء زبان وقیعت آخت و لسان قباحت پرداخت و در تعریف معاویه و توصیف یزید فصلى چند ذكر كرد صفات جمیله از براى ایشان ثابت كرد و اولویت یزید و معاویه را بر خلافت و سلطنت نقل كرد امام زین العابدین (علیه السلام) بى طاقت شده فرمود: ویلك ایّها الخاطب اشتریت مرضات المخلوق بسخط الخالق. واى بر تو اى خطیب رضاى مخلوق را به سخط خالق خریدى چه بد خطیبى بودى. پس آن حضرت از جاى برخاست و در نزد سجاده یزید ملعون بنشست و فرمود: اى یزید اءذن لى حتى اصعد هذه الاعواد. اذن بده تا بر این چوبها بروم و خطبه ‏اى كه رضاى خدا و رسول در آن باشد بخوانم و كلماتى كه مستمعان از او مأجور و مثاب شوند باز گویم؟ یزید پلید گفت رفتن تو به منبر حاجت نیست! اركان و امراء شام گفتند یا امیرالمومنین چه شود كه اذن دهى این جوان هاشمى نسب حجازى زبان منبر رود شاید سخنى از او بشنویم و الفاظ و عبارات او را بسنجیم تا فصاحت و بلاغت حجاز با شام تا چه مرتبه است؟ یزید علیه اللعنه گفت اى شامیان این طایفه افصح قبایلند بخدا منبر نمى‏رود و به زیر نمى ‏آید الّا آنكه مرا و تمام آل ابو سفیان را مفتضح و رسوا ‏سازد و بنى امیه را ناسزا گوید. فانّه من اهل بیت زقّوا العلم زقّا. اركان دولت گفتند اى امیر اصلحك الله این جوان خردسال كجا تواند در همچو مجلسى كه مشحون به صنوف خلایق است سخن گوید؟ هوس ما آنست كه ازجدخود پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) حدیثى نقل كند كه در آن ما را موعظه و تسكین باشد! یزید نتوانست التماس بزرگان را ردكند ناچار اجازت داد پس امام چهارم (علیه السلام) مانند روح پاك از روى زمین برخاست و قامت طوبى مثال را به سمت منبر روانه ساخت.

مكبر گر ببیند قد و قامت - به قد قامت بماند تا قیامت

پا به پله اول و دویم منبر نهاد و چون لمعه نورى بر عرشه قرار گرفت مردم از دور و نزدیك آمدند ببینند كه این شخص غریب كیست كه با روى انور بر منبر رفته! به به.

اندر فراز منبر هر كس بدید گفتا - به به طلوع كرده بر منبر آفتابى

پس درج درر و گنج گوهر گشود:

فحمدالله و اثنى علیه. حمد الهى و نعت جدش حضرت رسالت پناهى بیان فرمود حمدى كه تا آنروز احدى چنین حمدى نشنیده بود.

حمدى كه به دل خلعت جان پوشاند - شكر كه بجان جام طرف نوشاند

حمدى كه ره وصال جانان داند - تا كام دل مراد جان بستاند

ثم خطب خطبة بكى منها العیون و اوجل منها القلوب. پس خطبه‏ اى خواند كه همه چشم‏ها را گریان و دلها را لرزان نمود و بعد فرمود:

أَیهَا النَّاسُ أُعْطِینَا سِتّاً وَ فُضِّلْنَا بِسَبْعٍ، ای مردم! خداوند به ما شش خصلت عطا فرموده و ما را به هفت ویژگی بر دیگران فضیلت بخشیده است،

أُعْطِینَا الْعِلْمَ وَالْحِلْمَ وَالسَّمَاحَةَ وَالْفَصَاحَةَ وَالشَّجَاعَةَ وَالْمَحَبَّةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ، به ما ارزانی داشت علم، بردباری، سخاوت، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب مؤمنین را،

وَفُضِّلْنَا بِأَنَّ مِنَّا النَّبِی الْمُخْتَارَ مُحَمَّداً وَمِنَّا الصِّدِّیقُ وَمِنَّا الطَّیارُ وَمِنَّا أَسَدُ اللَّهِ وَأَسَدُ رَسُولِهِ وَ مِنَّا سِبْطَا هَذِهِ الْأُمَّةِ، و ما را بر دیگران برتری داد به اینکه پیامبر بزرگ اسلام، صدیق [امیر المؤمنین علی علیه السلام]، جعفر طیار، شیر خدا و شیر رسول خدا [صلی الله علیه و آله] [حمزه]، و امام حسن وامام حسین علیه السلام دوفرزندبزرگوار رسول اکرم صلی الله علیه و آله را از ما قرار داد.

مَنْ عَرَفَنِی فَقَدْ عَرَفَنِی وَمَنْ لَمْ یعْرِفْنِی أَنْبَأْتُهُ بِحَسَبِی وَنَسَبِی،[با این معرفی کوتاه] هرکس مرا شناخت که شناخت ، و برای آنان که مرانشناختند بامعرفی پدران وخاندانم خودرا به آنان میشناسانم.

أَیهَا النَّاسُ أَنَا ابْنُ مَکَّةَ وَمِنَی أَنَا ابْنُ زَمْزَمَ وَالصَّفَا أَنَا ابْنُ مَنْ حَمَلَ الرُّکْنَ بِأَطْرَافِ الرِّدَا، ای مردم! من فرزند مکه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم، من فرزند کسی هستم که رکن«حجر الاسود» را با ردای خود حمل و در جای خود نصب فرمود،

أَنَا ابْنُ خَیرِ مَنِ ائْتَزَرَ وَارْتَدَی أَنَا ابْنُ خَیرِ مَنِ انْتَعَلَ وَاحْتَفَی، أَنَا ابْنُ خَیرِ مَنْ طَافَ وَسَعَی أَنَا ابْنُ خَیرِ مَنْ حَجَّ وَلَبَّی،  من فرزند بهترين انسانى هستم كه بر كره خاك جامه وجود پوشيده است.من فرزند برترين موحدى هستم كه برگرد كعبه طواف كرده و گام در مسير صفا و مروه نهاده و حج به جا آورده و خداى را لبيك گفته است.

أَنَا ابْنُ مَنْ حُمِلَ عَلَی الْبُرَاقِ فِی الْهَوَاءِ أَنَا ابْنُ مَنْ أُسْرِی بِهِ مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی، من فرزند آنم که بر براق سوار شد، من فرزند پیامبری هستم که در یک شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصی سیر کرد،

أَنَا ابْنُ مَنْ بَلَغَ بِهِ جَبْرَئِیلُ إِلَی سِدْرَةِ الْمُنْتَهَی أَنَا ابْنُ مَنْ دَنا فَتَدَلَّی فَکانَ قابَ قَوْسَینِ أَوْ أَدْنی، من فرزند آنم که جبرئیل او را به سدرة المنتهی برد و به مقام قرب ربوبی و نزدیکترین جایگاه مقام باری تعالی رسید،

أَنَا ابْنُ مَنْ صَلَّی بِمَلَائِکَةِ السَّمَاءِ أَنَا ابْنُ مَنْ أَوْحَی إِلَیهِ الْجَلِیلُ مَا أَوْحَی أَنَا ابْنُ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَی أَنَا ابْنُ عَلِی الْمُرْتَضَی، من فرزند آنم که با ملائکه آسمان نماز گزارد، من فرزند آن پیامبرم که پروردگار بزرگ به او وحی کرد، من فرزند محمد مصطفی و علی مرتضایم،

أَنَا ابْنُ مَنْ ضَرَبَ خَرَاطِیمَ الْخَلْقِ حَتَّی قَالُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، من فرزند کسی هستم که بینی گردنکشان را به خاک مالید تا به کلمه توحید اقرار کردند.

أَنَا ابْنُ مَنْ ضَرَبَ بَینَ یدَی رَسُولِ اللَّهِ بِسَیفَینِ وَطَعَنَ بِرُمْحَینِ وَهَاجَرَ الْهِجْرَتَینِ وَبَایعَ الْبَیعَتَینِ وَقَاتَلَ بِبَدْرٍ وَحُنَینٍ وَلَمْ یکْفُرْ بِاللَّهِ طَرْفَةَ عَینٍ، من پسر آن کسی هستم که برابر پیامبر با دو شمشیر و با دو نیزه می رزمید، و دو بار هجرت و دو بار بیعت کرد، و در بدر و حنین با کافران جنگید، و به اندازه چشم بر هم زدنی به خدا کفر نورزید،

أَنَا ابْنُ صَالِحِ الْمُؤْمِنِینَ وَوَارِثِ النَّبِیینَ وَقَامِعِ الْمُلْحِدِینَ وَیعْسُوبِ الْمُسْلِمِینَ وَنُورِ الْمُجَاهِدِینَ وَزَینِ الْعَابِدِینَ وَتَاجِ الْبَکَّائِینَ وَأَصْبَرِ الصَّابِرِینَ وَأَفْضَلِ الْقَائِمِینَ مِنْ آلِ یاسِینَ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِینَ، من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبیا و از بین برنده مشرکان و امیر مسلمانان و فروغ جهادگران و زینت عبادت کنندگان و افتخار گریه کنندگان و بردبارترین بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بیت پیامبر هستم،

 أَنَا ابْنُ الْمُؤَیدِ بِجَبْرَئِیلَ الْمَنْصُورِ بِمِیکَائِیلَ، من پسر آنم که جبرئیل او را تأیید و میکائیل او را یاری کرد،

أَنَا ابْنُ الْمُحَامِی عَنْ حَرَمِ الْمُسْلِمِینَ وَقَاتِلِ الْمَارِقِینَ وَالنَّاکِثِینَ وَالْقَاسِطِینَ وَالْمُجَاهِدِ أَعْدَاءَهُ النَّاصِبِینَ، من فرزند آنم که از حرم مسلمانان حمایت فرمود و با مارقین و ناکثین و قاسطین جنگید و با دشمنانش مبارزه کرد،

وَأَفْخَرِ مَنْ مَشَی مِنْ قُرَیشٍ أَجْمَعِینَ وَأَوَّلِ مَنْ أَجَابَ وَاسْتَجَابَ لِلَّهِ وَلِرَسُولِهِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ، من فرزند بهترین قریشم، من پسر اولین کسی هستم از مؤمنین که دعوت خدا و پیامبر را پذیرفت،

وَأَوَّلِ السَّابِقِینَ وَقَاصِمِ الْمُعْتَدِینَ وَمُبِیدِ الْمُشْرِکِینَ وَسَهْمٍ مِنْ مَرَامِی اللَّهِ عَلَی الْمُنَافِقِینَ وَ لِسَانِ حِکْمَةِ الْعَابِدِینَ، من پسراول سبقت گیرنده ای درایمان وشکننده کمرمتجاوزان و ازمیان برنده مشرکانم،من فرزندآنم که به مثابه تیری ازتیرهای خدابرای منافقان،وزبان حکمت عباد خداوند،

وَنَاصِرِ دِینِ اللَّهِ وَ وَلِی أَمْرِ اللَّهِ وَبُسْتَانِ حِکْمَةِ اللَّهِ وَعَیبَةِ عِلْمِهِ، و یاری کننده دین خدا و ولی امر او، و بوستان حکمت خدا و حامل علم الهی بود.

سَمِحٌ سَخِی بَهِی بُهْلُولٌ زَکِی أَبْطَحِی رَضِی مِقْدَامٌ هُمَامٌ صَابِرٌ صَوَّامٌ مُهَذَّبٌ قَوَّامٌ، جوانمرد، سخاوتمند، نیکوچهره، جامع خیرها، سید، بزرگوار، ابطحی، راضی به خواست خدا، پیشگام در مشکلات، شکیبا، دائما روزه دار، پاکیزه از هر آلودگی ، بسیار نمازگزار بود.

قَاطِعُ الْأَصْلَابِ وَمُفَرِّقُ الْأَحْزَابِ، او رشته اصلاب دشمنان خود را از هم گسیخت و شیرازه احزاب کفر را از هم پاشید.

أَرْبَطُهُمْ عِنَاناً وَ أَثْبَتُهُمْ جَنَاناً وَأَمْضَاهُمْ عَزِیمَةً وَأَشَدُّهُمْ شَکِیمَةً، او دارای قلبی ثابت و قوی و اراده ای محکم و استوار و عزمی راسخ بود

أَسَدٌ بَاسِلٌ یطْحَنُهُمْ فِی الْحُرُوبِ إِذَا ازْدَلَفَتِ الْأَسِنَّةُ وَ قَرُبَتِ الْأَعِنَّةُ طَحْنَ الرَّحَی وَیذْرُوهُمْ فِیهَا ذَرْوَ الرِّیحِ الْهَشِیمَ، وهمانند شیری شجاع که وقتی نیزه ها در جنگ به هم در می آمیخت آنها را همانند آسیا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراکنده می ساخت.

لَیثُ الْحِجَازِ وَکَبْشُ الْعِرَاقِ، او شیر حجاز و آقا و بزرگ عراق است،

مَکِّی مَدَنِی خَیفِی عَقَبِی بَدْرِی أُحُدِی شَجَرِی مُهَاجِرِی، مکی ، مدنی ، خیفی ، عقبی ، بدری ، احدی ، شجری و مهاجری است، که در همه این صحنه ها حضور داشت

مِنَ الْعَرَبِ سَیدُهَا وَمِنَ الْوَغَی لَیثُهَا، او سید عرب است و شیر میدان نبرد.

وَارِثُ الْمَشْعَرَینِ وَأَبُو السِّبْطَینِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَینِ،وارث دومشعر،وپدردو فرزند: حسن و حسین.

ذَاکَ جَدِّی عَلِی بْنُ أَبِی طَالِبٍ، آری او، همان او [که این صفات و ویژگی های ارزنده مختص اوست] جدم علی بن ابی طالب است.

ثُمَّ قَالَ: أَنَا ابْنُ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ أَنَا ابْنُ سَیدَةِ النِّسَاءِ... آنگاه گفت: من فرزند فاطمه زهرا بانوی بانوان جهانم. عصمتش سر به آسمان برده - سایه بر آفتاب گسترده - روز محشر پناه خلق جهان - دوستان را مقام امن و امان.

فلم یزل یقول انا انا حتى ضج الناس بالبكاء والنحیب، لا ینقطع معرفى خود مى‏كرد و متصل اشگ مردم جارى و ضجه‏ها بگریه و ناله بلند بود.

حضرت سجاد علیه السلام آنقدر به این حماسه مفاخره آمیز ادامه داد تا اینکه صدای مردم به ضجه و گریه بلند شد.

یزیدترسیدمبادافتنه بپاشودلذادستورداد تا مؤذن شروع به اذان کرد و سخن امام سجاد را قطع نمود.

وقتی مؤذن گفت: اللَّهُ أَکْبَرُ اللَّهُ أَکْبَرُ، حضرت سجاد فرمود: چیزی از خدا بزرگتر نیست.

هنگامی که مؤذن گفت: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، علی بن الحسین فرمود: مو، پوست، گوشت و خون من به یگانگی خدا شهادت می دهند.

موقعی که گفت: أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ، امام سجّاد علیه السلام عمامه خویش را از سر برداشت و خطاب به مؤذّن گفت: تو را به حقّ محمّد ساکت باش تا من سخنی بگویم. آنگاه از بالای منبر خطاب به یزید فرمودند: ای یزید! این پیغمبر، جد من است و یا جد تو؟ اگر گویی جد من است، همه می دانند که دروغ می گویی، و اگر گوئی جد من است«که هست!» پس چرا پدر مرا از روی ستم کشتی و مال او را تاراج کردی و اهل بیت او را به اسارت گرفتی؟! حضرت این جملات را گفت و دست برد و گریبان چاک زد و گریست و گفت: به خدا سوگند اگر در جهان کسی باشد که جدش رسول خداست، آن منم، پس چرا این مرد، پدرم را کشت و ما را مانند رومیان اسیر کرد؟!  آنگاه فرمود: ای یزید! این جنایت را مرتکب شدی و باز می گویی: محمد رسول خداست؟! و روی به قبله می ایستی؟! وای بر تو! در روز قیامت جد و پدر من در آن روز دشمن تو هستند. در این هنگام یزید فریاد زد که مؤذن اقامه بگوید! و آنگاه در میان مردم هیاهویی برخاست، بعضی نماز گزاردند و گروهی نماز نخوانده پراکنده شدند. (کتاب بحارالانوار جلد 45؛ کتاب نفس المهموم)

جهانیان همه با پای جان به شام روید

جهانیان همه با پا ی جا ن به شا م روید - به مسجد اموی نغمه ی خدا شنوید

نهاد مسجدیان سخت آمده به خروش - صدای حضرت سجّاد می رسد بر گوش

درون سینه ی پاکش خروش خون خداست - تمام،گوش!که فریادسیّدالشّهداست

به ا هل شا م ، شد ه شا م ، تیره تر ا ز شام - فتاده طشت یزید و یزیدیان از بام

پس از ثنا ی خد ا و ند و نعت پیغمبر - به خلق د ا د ند ا آ ن ا ما م جنّ و بشر

که ای تمام خلایق بزرگ و کوچک شام - خدای داده به ما شش جلال وهفت مقام

هر آنچه داده به ما ذات قادرمتعال - کمال و علم وفصاحت،شجاعت است وجمال

هماره سینه ی پاکان به نور ما رخشیده - خدا محبّت ما را به مؤمنین بخشید

محمّد (ص) عربی ختم الانبیا  ا ز ماست - علی و لیّ خد ا شاه اولیا از ماست

زما ست جعفر طیّار و حمز ه شیر خدا - که گشته بو د ملقّب به سیّد الشّهدا

حسن، حسین دو سبط پیامبر از ماست - امید عترت مهدیِّ منتظَر از ماست

مرا اگر نشنا سید با شما گو یم - که کیست جدّ و پد ر، چیست نا م نیکویم

عزیز مکّه و دُ رد ا نه ی منا یم من - سلا له ی حرم و ز مز م و صفایم من

منم سلاله ی آن سروری کز امرخدا - بلند کردحجر را زجا به دست و ردا

منم عزیز گرامی ترین طواف کنان - که گفت تلبیه حجّ کرد بهتر ا ز همگان

منم سلاله ی آ ن رهبر بلند و قا ر - که شد  ز ا مر خد ا و ند  بر بر ا ق سوار

به سوی مسجداقصی زمکّه یا فت خروج - وزآن مقام به اوج فلک گرفت عروج

منم سلاله ی آنکس که برد جبراییل - به اوج سدره اش از امر ذات ربّ جلیل

منم سلا له ی آن پیشو ا ی ا هل نیا ز - که با ملا ئکه ی آسمان گذارد نماز

منم سلاله ی آن شهریار کشور دل - که وحی گشته زسوی خدا بر او نازل

مرا سلا له ی پا ک محمّد ی خوانند - مرا عز یز د ل مرتضی علی خوانند

منم سلاله ی آنکس که بین هر دو سپاه - رساند بینی اشرار را به خاک سیاه

همان کسی که به ا ثبا ت خا لق د ا د ا ر - گرفت با د م تیغش ز کافران اقرار

منم سلاله ی آن شیر قادر متعال - که با دو نیزه دو شمشیر کرده است قتال

منم سلاله ی آنکو دو بار هجرت کرد - دو بار هجرت کرد و دو بار بیعت کرد

منم عزیز کسی کو به تیغ شعله فروز - به جنگ بدر و به جنگ حُنین شد پیروز

همان و لیِّ خد ا و ند قا د ر دادار - نگشت یک مژه بر هم زدن به شرک دچار

منم که و ا ر ث  پیغمبران بو د جدّ م - منم که ر ا هبر مؤ منا ن بو د جدّ م

به تیغ ، ریشه کن خیل مشرکین گردید - امیر کشو ر اسلام و مسلمین گردید

چراغ د ید ه ی ا هل جها د بو د علی - هما ره ز ینت کلِّ عبا د بو د علی

منم عز یز د ل ا فتخا ر بَکّا یین - ز صا بر ین جها ن بو د بر د با ر تر ین

به پیشگا ه خد ا و ند گا ر عزّ و جل - ز ا هل بیت نبی بود در نماز افضل

منم سلا له ی پاک مؤّ ید جبریل - که بو د یا و ر  ا و د ر نبرد میکا ییل

منم عز یز د ل حا می مسلمانان - که بو د د ر همه ا حو ا ل یا و ر آنان

به تیغ عدلش باخیل مارقین جنگید - به ناکثین زدوباخیل قاسطین جنگید

منم سلا له ی نیکو تر ین ا ما م قریش - که بود برتر و بالاتر از تمام قریش

منم سلا له ی ا وّ ل کسی که مؤ من بود - ره خد ا به کنا ر پیامبر پیمود

زمسلمین همه سبقت گرفت درایمان - ستمگران رابرداشت تیغ اوزمیان

منم سلاله ی مردی که تیر داور بود - همیشه حامل علم خدای اکبر بود

سخی، بزرگ، جوانمرد، ابطحی، زیبا - صبور و سیّد و صّوام بود و پاک و رضا

دریدریشه ی اصلاب کفررا ازهم - گسیخت یک سره شیرازه های ظلم وستم

به سان شیر ژیان با اراده ای محکم - درآن میانه که میخورد نیزه ها برهم

به دشمنان خداوند حمله ور گردید - چو دانه در وسط آسیابشان کوبید

به رزمگاه عراق و حجا ز شیر نبی - که مکّی و مد نی بو د خیفی و عقبی

نمود ماه جمالش هماره جلوه گری – مهاجری،احدی بود وبدری وشجری

به دودمان عرب مقتداورهبر بود - که از جلال وشرف وارث د و مشعربود

یگا نه شیر ا لهی به فتح بد ر و حنین - ابو ا لا ئمّه و لیِّ خد ا ا بو ا لحسنین

کسی که این همه داردجلال وفضل،علی است - امام خلق وولیِّ خدای لم یزلی است

منم سلا له ی ز هر ا شفیعه ی د و سرا – امینه ، فاطمه ، ا مّ ا لا ئمّة ا لنّجبا

زگریه کر ب و بلا ی د و با ره بر پا شد - دوباره مشت یزید و یزیدیان واشد

که ناگه از دل پُر درد ناله زد مولا - منم سلاله ی پاک شهید کرب و بلا

منم سلاله ی آنکس که شد به نی سراو - گلوی تشنه بریدند سر زپیکراو

منم سلاله ی آنکس که با دلی پردرد - وداع بازن وفرزندوخاندانش کرد

منم سلاله ی آنکس که شدبرهنه تنش - زدندزخم،بسی روی زخم،بربدنش

منم سلاله ی آنکو به خو نش آ غشتند - به قتل صبر نه یکبار با ر ها کشتند

منم سلاله ی آنکس که قلبش آزردند - سر بر ید ه ی او را به شهرها بردند

منم سلاله ی آنکواسیرشدحرمش - ستم شد ازهمه بر اهل بیت محترمش

اسیر کوفه و  شا م بلا شد یم همه - به ا بتلا ی نکو  مبتلا  شد یم همه

الاحقیقت اسلام ز ند ه ا ز سخنت - سرپدر زده ا ز د و ر بوسه بردهنت

پیام آ و ر فر یا د ها ی خو ن خدا - خطا به ا ت سند فتح سیّد الشّهدا

تو ا ز تما م شهید ا ن پیا م آوردی - قیام کرب و بلا ر ا به شا م آوردی

هزار«میثم»از عهده برنمی آید - که لب به وصف تووخطبه ی توبگشاید

استاد سازگار

اى اهل شام مظهر لطف خدا منم

اى اهل شام مظهرلطف خدا منم - مقصود زآفرينش ارض وسما منم‏

پوشيده نيست نزد من اسرار كاينات -  زيرا كه محرم حرم كبريا منم‏

مسجود كاينات بود خاك كوى من - زينت‏ فزاى كعبه، صفاى صفا منم‏

زمزم ز فيض مقد م من يا فت آبرو - مهر منير مكّه ا مير مِنى منم‏

بر جمله اوليا منم امروز جا نشين - وارث به علم يك به يك انبيا منم‏

آن آدمى كه د مبد م ا ند ر تمام عمر - از ابتدا گريسته تا انتها منم‏

بركشتيى كه نوح دراونوحه‏ گرنشست - اى قوم بدگهربه خداناخدامنم‏

آن موسيى كه سينه به سينا ز غم دريد - از داستان واقعه كربلا منم‏

آن يوسفى كه گشت به زندان غم اسير - بى‏غمگساروبيكس وبى‏آشنامنم‏

با اين همه حكايت،دارم يكى سؤال - راضى به يك جواب،كنون ازشمامنم‏

براين محمّدى كه مؤذن دهد اذان - اى شاميان نبيره،يزيداست يا منم؟

گوييد اگر يزيد بود؛ اين بود دروغ - گوييد اگرمنم زچه دراين جفا منم

پرسيد ا گر كه هست مر ا با ب تاجدار - د رّ يتيم خا مس آل عبا منم‏

پرسيدگرزنام من اى قوم كينه‏ جو - بي كس منم،غريب منم،مبتلامنم‏

بيماروداغديده و بى‏يارو بى‏معين - زين العباد بي كس و بى ‏آشنامنم‏

آن بى ‏معين كه ديده سرِباب خويش را - ازتن جدازخنجرشمردغامنم‏

آن بي كسى كه نعش پدر راز بعد قتل - ديد ازسم ستورستم توتيا،منم‏

آن بي كسى كه روز ورودم به شا م غم - بستنددست او زجفا ازقفامنم‏

آن بي كسى كه درسرهركوچه ريختند - آتش به فرقش ازره جوروجفامنم‏

آن خسته عليل كه او را به روز و شب - خشت خرابه بود ز غم متّكا منم‏

آن سر بر هنه ‏ اى كه نگهداشتى بپاى - دربزم عيش خويش يزيدازجفامنم

هرطايرى گهى به فغان است«جوديا» - مرغى كه روزوشب بوداندرنوامنم

فرمایش امام سجاد (ع) به منهال بن عمرو

راوى گوید: روزى امام زین العابدین ع در بازار شام راه مى رفت ، منهال بن عمرو به خدمتش رسید و عرضه داشت : «کَیْفَ أَمْسَیْتَ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ» اى پسر رسول خدا! چگونه روز را به شب مى آورى؟ امام سجاد ع فرمود: «أَمْسَیْنا کَمِثْلِ بَنی إِسْرائِیلَ فی آلِ فِرْعَونَ یُذَّبِّحُونَ أَبْناءَهُمْ وَ یَسْتَحْیُونَ نِساءَهُم». اینك حال ما چون حال بنى اسرائیل است كه در دست فرعونیان گرفتار بودند، مردانشان را مى كشتند و زنانشان را براى خدمت نگاه مى داشتند. اى منهال ! عرب همیشه بر عجم فخر مى كرد براى اینكه رسول خدا ص از میان عرب مبعوث گردیده بود و قریش نیز بر جمیع عرب فخر مى نمود به جهت اینكه محمد ص قریشى بود و اكنون ما كه اهلبیت آن پیامبریم ، ببین چگونه حق ما را غضب كرده و مردان ما را شهید كرده و باقى ماندگان را پراكنده ساختند و آوراه نمودند، از این حالى كه ما راست باید گفت : (إِنّا للهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ). منهال مى گوید: امام(علیه السلام) با من مشغول سخن گفتن بود که زنى از خرابه به سوى او آمد و فرمود: «إِلى أَیْنَ یا نِعْمَ الْخَلَفُ؟; اى بهترین بازمانده اهل بیت، به کجا مى روى؟» حضرت نیز از من جدا شد و به سرعت به سوى آن زن رفت. من پرسیدم این زن که بود؟ گفتند عمّه آن حضرت، زینب(علیها السلام) بود» (مقتل الحسین مقرّم، ص 360 - ملهوف (لهوف)، ص 222-223 و مقتل الحسین مقرّم، ص 360 - مقتل الحسین مقرّم، ص 360) ابن طاوس گوید: خداى پاداش خیر دهاد مهیار دیلمى را كه چه نیكو در این مناسبت سروده است : (یعَظِّمُونَ لَهُ اءَعوادَ مِنْبَرِهِ - وَ تَحْتَ اءَقْدامِهِمْ اءَوْلادُهُ وُضِعُوا- بِاءَىِّ حُكْمٍ بَنُوهُ یتْبَعُونَكُمْ - وَفَخْرُكُمْ اءَنَّكُمْ صَحْبٌ لَهُ تُبَّعُ)

قصه زنى از مردم شام

از بحرالمصائب نقل مى كنند كه در خرابه شام هیجده صغیر و صغیره در میان اسیران بود كه به آلام و اسقام مبتلا، و هر بامداد و شامگاه از جناب زینب سلام الله علیه آب و نان طلب مى كردند و از گرسنگى و تشنگى شكایت مى نمودند. یك روز یكى از اطفال طلب آب نمود. زنى از اهل شام فورا جام آبى حاضر نمود و به علیا مخدره زینب سلام الله علیه عرض كرد كه اى اسیر، ترا به خدا قسم مى دهم كه رخصت فرمایى من این طفل را به دست خویش آب دهم ، لان رعایه الا یتام یوجب قضاء الحوائج و حصول المرام، شاید خداى تعالى حاجت مرا برآورد. علیا مخدره فرمود: حاجت تو چیست و مطلوب تو كیست ؟ عرض كرد من از خدمتكاران فاطمه زهرا سلام الله علیه بودم ، انقلاب روزگار به این دیارم افكند. مدّتى دراز است كه از اهل بیت اطهار خبرى ندارم و بسیار مشتاقم كه یك مرتبه دیگر خدمت خاتون خود علیا مخدره زینب برسم و مولاى خود امام حسین را زیارت كنم . شاید خداوند متعال به دعاى این طفل حاجت مرا برآورد و بار دیگر دیده مرا به جمال ایشان روشن بفرماید و بقیه عمر را به خدمت ایشان سپرى كنم .

زینب سلام الله علیه چون این سخن را شنید ناله از دل و آه سرد از سینه بركشید و گفت یا امة الله حاجت تو برآورده شد. ها اءنا زینب بنت امیرالمؤ منین و هذا راءس الحسین على باب دار یزید، من زینب دختر امیرالمؤ منینم ، و این نیز سر حسین است كه بر درب خانه یزید آویخته است . آن زن با شنیدن این مطلب همانند شخص صاعقه زده مدّتى خیره خیره به علیا مخدّره زینب نظر كرد و سپس ناگهان نعره اى زد و بیهوش بر روى زمین بیفتاد. چون به هوش آمد چنان نعره واحسیناه ، واسیداه ، وااماماه ، واغریباه ، وواقتیل اولاد على از جگر بركشید كه آسمان و زمین را منقلب كرد.(ریاحین الشریعه ج 3)

قصه زنى كه نذر كرده بود

در بحر المصائب مى خوانیم : یك روز زنى طبقى از طعام آورد و در نزد علیا مخدّره گذارد. آن علیامخدّره فرمود این چه طعامى است ، مگر نمى دانى صدقه بر ما حرام است ؟ عرض كرد اى زن اسیر، به خدا قسم صدقه نیست ، بلكه نذرى است كه بر من لازم است و براى هر غریب و اسیر مى برم . حضرت زینب فرمود این عهد و نذر چیست ؟ عرض كرد من در ایام كودكى در مدینه رسول خدا صلى الله علیه و آله بودم و در آنجا به مرضى دچار شدم كه اطبا از معالجه آن عاجز آمدند. چون پدر و مادرم از دوستان اهل بیت بودند براى استشفا مرا به دارالشفاى امیرالمؤ منین علیه السلام بردند و از بتول عذرا فاطمه زهرا طلب شفا نمودند. در آن حال حضرت حسین علیه السلام نمودار شد. امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود اى فرزند، دست بر سر این دختر بگذار و از خداوند شفاى این دختر را بخواه ! پس دست بر سر من گذاشت و من در همان حال شفا یافتم و از بركت مولایم حسین تاكنون مرضى در خود نیافتم . پس از آن ، گردش لیل و نهار مرا به این دیار افكند و از ملاقات موالیان خود محروم ساخت . لذا بر خود لازم كردم و نذر نمودم كه هرگاه اسیر و غریبى را ببینم چندانكه مرا ممكن مى شود براى سلامتى آقایم حسین به آنها احسان كنم ، باشد كه یك مرتبه دیگر به زیارت ایشان نایل بشوم و جمال ایشان را زیارت كنم . آن زن چون این سخن را بدین جا رسانید علیا مخدّره زینب صیحه از دل بركشید و فرمود یا امة الله همین قدر بدان كه نذرت تمام و كارت به انجام رسید و از حالت انتظار بیرون آمدى . همانا من زینب دختر امیرالمؤ منینم و این اسیران ، اهل بیت رسول خداوند مبین هستند و این هم سر حسین است كه بر در خانه یزید منصوب است . آن زن صالحه از شنیدن این كلام جانسوز، فریاد ناله برآورد و مدّتى از خود بیخود شد. چون به هوش آمد خود را بر روى دست و پاى ایشان انداخت و همى بوسید و خروشید و ناله وا سیداه ، وا اماماه ، و واغریباه به گنبد دوّار رسانید و چنان شور و آشوب برآورد كه گفتى واقعه كربلا نمودار شده است .

رو ا یت ا ست چنین ا ز شفیعه د و سرا - جناب فاطمه ، ا م ا لا ئمة النجباء

که داشت خادمه ای درسرای عزوشرف - به بحر پرورشش دادجاچه دروصدف

زهر صفت که کنی و صف ا و بحسن تمام - گرفته ا م حبیبه ا ز آ ن مخد ره نام

زیمن خدمت خیر ا لنساء خو رد و کبار - زنان شا م شد ند ش تما م خدمتکار

ولی زدوری زینب درآن فرح غم داشت - دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت

همیشه لشکر ا ند و ه بر لبش میتاخت - بیا د زینب مظلو مه نرد غم میباخت

مد ا م بو د د ر ا ین آ ر ز و که با ر د گر - بپای بوسی زینب نهد به منت سر

میان غرفه آن خانه ای که ماوی داشت - نشسته دیده یکی روزدرتماشاداشت

که د ید شو ر قیا مت بشا م برپا شد - میان کو چه ا سیر ا ن چند پید ا شد

دو د ست بسته زن چند د لکبا بی د ید - به هر سنان سرما نند آفتابی دید

هرآن یتیم که کند ی نمودی اندرراه - رخش ز صد مه سیلی یکی نمود سیاه

گرفته دامن اوکودکی بعجز وگریست - که ازگرسنگی ای عمه جان توانم نیست

ز بسکه زآه جگرسوزخود شررافروخت - بحال وی دل ام حبیبه بی حدسوخت

ز جای جست وبهمراه چندقرص ازنان - گرفت واز پی آن طفل زارگشت روان

نمود در بر زینب چنین سخن تقریر - که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر

با ین صغیره بد ه د ر غمش تسلی کن - بحق من د و د عا نزد فرد یکتا کن

یکی که مثل همین طفل دل زدرددونیم- مباد در بدر اطفال من بدهریتیم

دوم دوچشم من افتد بدون رنج وتعب - دوباره برقدموزون بی بی ام زینب

جناب زینب ازاین غم بشددگرگون حال - بگریه گفت که ام حبیبه دیده بمال

ببین بر ا ی که آورده ای تصد ق نان - بآتش د ل من ا ز چه میز نی دامان

چو نیک ا م حبیبه بسوی او نگریست - دودست زد بسرو اوفتادوزارگریست

بگریه گفت که ا ی بی بی حمیده سیر - چه حالتست شودخاک عالمم برسر

جواب داد به ا م حبیبه زینب زار - دگر سئو ا ل مکن د ست از دلم بردار

همین سری که شده پرزخاک وخاکستر - سرحسین من است وعزیزپیغمبر

واقعه رفتن هنده همسر یزید پلید به خرابه

 

از جمله صدمات و مصیبات كه در شام غم انجام از یزید طاغیه بر اهل بیت طاهره رسید این بود كه پس از آنكه آن ولدالزناء عیال الله را در خرابه آنقدر مقام داد، حتى تقشرت وجوههم و تغیرت الوانهم و اقترحت اجفانهم و اذیبت لحومهم و نحلت جسومهم، صورت‏هاى همچون ماه از كثرت تابش آفتاب پوست انداخت و رنگ رخسار مهر آثارشان از سرما و گرما تغییر كرد و چشم‏ها از شدت گریه مجروح گوشت بدنها آب و جسم لطیفشان ضعیف و نحیف گشت چون یزید پلید باین كامها رسید خواست زیاده بر اینها دل اولاد على (علیه السلام) را بسوزاند حكم كرد عیال الله را چند روز از خرابه به حرم خود بیاورند و از حرمخانه توبیخ و سرزنش از اهل حرم بشنوند، وا ویلاه لهف نفسى على ما اصابهم من هذا الظلم الجدید والرغم الشدید،

به روایتى بنا بر استدعاى هند دختر عبدالله بن عامر زوجه یزید كه سابقا در خدمت حضرت امام حسین (علیه السلام) بود و بنى هاشم را دوستدار و آل على را بجان هوادار بود از یزید خواهش كرد كه اذن بده چند صباحى دختر پادشاه حجاز را من به حرم بیاورم و از وى‏ پذیرائى كنم بس كه یزید وى را دوست مى‏داشت، وكان یزید مشعوفا بها، اجازت داد. تفصیل این اجمال آنكه شیخ درمنتخب روایت مى‏كند: هنده گفت شبى در رختخواب در فكر عیال بى سامان امام حسین (علیه السلام) كه در خرابه مقام داشتند بودم در این اثنا مرا خواب در ربود دیدم درهاى آسمان باز شد و ملائكه ملأ اعلى صف در صف بزیر آمدند و وارد آن اطاقى شدند كه سر بریده امام عالم امكان حسین (علیه السلام) به امیرالمومنین (علیه السلام) بود و دسته به دسته پیش مى‏رفتند و مى‏گفتند:  السلام علیك یابن رسول الله السلام علیك یا ابا عبدالله در این حال دیدم ابرى سفید از آسمان بزیر آمد در میان آن ابر مردمان زیبا صورت سرو قامت بودند در میان ایشان بزرگوارى عالی مقدار نور از صورت شعشعانیش رخشان درى اللون قمرى الوجه از میان ابر گریان بیرون آمد و آمد تا به نزدیك سر منور امام (علیه السلام) رسید خود را به روى آن سر انداخت و لب بر لب و دندانهاى آن مظلوم نهاد و شروع كرد به بوسیدن و اشگ ریختن و فرمود ترا كشتند و قدر ترا نشناختند ،  یا ولدى قتلوك اتراهم ما عروفوك و من شرب الماء منعوك ، از آب هم مضایقه كردند پسر جان من جدت پیغمبر خدایم و او پدرت على مرتضى است و او برادرت حسن مجتبى (علیه السلام) است این جعفر و آن عقیل این حمزه و آن عباس است یكان یكان از اهل بیت خود شمرد . هند گوید من از ترس و و ا همه  از خواب جستم از رختخواب برخاسته به طلب یزید آ مد م او را نیافتم تا آ نكه صد ا ى نا له  یز ید  را  در خانه تا ر یكى شنید م پیش رفتم د ید م در میان حجره نشسته  صو ر ت خو د  ر ا  به د یو ا ر كرده د م به د م مى‏گو ید : مالى و للحسین (علیه ا لسلا م) ؟ مر ا با حسین بن على علیهما  ا لسلام چكار؟  یزید چون مرا دید احوال پرسید كه اى هند براى چه اینجا آمدى؟ من واقعه را براى یزید نقل كردم او اظهار ندامت كرد، پس هند درخواست كرد اكنون اگر از فعل خود پشیمانى اذن بده عیال ویلان حسین بن على علیهما السلام را كه در خرابه نشینند چند صباحى من وارد حرم خود كنم و از ایشان پذیرائى نمایم! آخر دختر پادشاه حجاز تا كى خرابه نشین باشد. یزید اجازت داد. فلما اصبح یزید استدعى بحرم رسول الله، چون صبح طالع گردید یزید فرستاد اهل بیت را از خرابه بخانه آوردند.

رفتن هنده به خرابه ودیداربااسرا

روزگار او را به شام خراب انداخته و از جایى خبر ندارد. یك وقت بر سر زبانها افتاد كه یك جماعت از اسیران خارجى به شام آمده اند. این زن درخواست كرد از یزید به دیدن آنها برود. یزید گفت شب برو. چون شب فرا رسید فرمان كرد تا كرسیى در خانه نصب كردند. بركرسى قرار گرفت و حال رقّت بار آن اسیران او را كاملا متاءثّر گردانید، سؤ ال كرد بزرگ شما كیست ؟ علیا مخدّره را نشان دادند. گفت اى زن اسیر، شما از اهل كدام دیارید؟ فرمود از اهل مدینه . آن زن گفت عرب همه شهرها را مدینه گوید؛ شما از كدام مدینه هستید؟ فرمود از مدینه رسول خدا صلى الله علیه و آله . آن زن از كرسى فرود آمد و به روى خاك نشست . علیا مخدّره سبب سؤ ال كرد، گفت به پاس احترام مدینه رسول خدا. اى زن اسیر، ترا به خدا قسم مى دهم آیا هیچ در محله بنى هاشم آمد و شد داشته اى ؟ علیامخدّره فرمود من در محله بنى هاشم بزرگ شده ام . آن زن گفت اى زن اسیر، قلب مرا مضطرب كردى . ترا به خدا قسم مى دهم ، آیا هیچ در خانه آقایم امیرالمؤ منین عبور نموده و هیچ بى بى من علیامخدّره زینب را زیارت كرده اى ؟ حضرت زینب سلام الله علیه دیگر نتوانست خوددارى بنماید، صداى شیون او بلند شد، فرمود حق دارى زینب را نمى شناسى ، من زینبم !

بگفت اى زن ، زدى آتش به جانم - كلامت سوخت مغز استخوانم

اگر تو زینبى ، پس كو حسینت - اگر تو زینبى كو نور عینت

بگفتا تشنه او را سر بریدند - به دشت كربلا در خون كشیدند

جوانانش به مثل شاخ ریحان - مقطَّع گشته چون اوراق قرآن

چه گویم من ز عبّاس دلاور - كه دست او جدا كردند ز پیكر

هم عبدالله وعون وجعفرش را - به خاك وخون كشیدنداكبرش را

دریغ ازقاسمِ نوكدخدایش - كه ازخون گشته رنگین دست و پایش

ز فرعون و ز نمرود و ز شداد - ندارد این چنین ظلمى كسى یاد

كه تیر كین ز ند بر شیر خواره - كند حلقو م ا و ر ا پاره پاره

زدند آ تش به خرگاه حسینى - به غارت رفت ا مو ا ل حسینى

مرا آ خر ز سر معجر كشید ند - تن بیمار ر ا در غل كشیدند

حكایت گر ز شا م و كو فه دارم - رسد گفتا ر تا روز شمارم

زینب بزرگ سلام الله علیه فرمود اى زن ، از حسین پرسش مى كنى ؟! این سر كه در خانه یزید منصوب است از آن حسین است . آن زن از استماع این كلمات دنیا در نظرش تیره و تار گردید و آتش در دلش افتاد. مانند شخص ‍ دیوانه ، نعره زنان ، بى حجاب ، با گیسوان پریشان ، سر و پاى برهنه به بارگاه یزید دوید. فریاد زد ای پسر معاویه ، راءس ابن بنت رسول الله منصوب على باب دارى؟ سر پسر دختر پیغمبر را در خانه من نصب كرده اى؟ با اینكه او ودیعه رسول خداست ، واحسیناه واغریباه وامظلوماه واقتیل اولاد الادعیاء، والله یعزّ على رسول الله و على امیرالمؤ منین . یزید یكباره دست و پاى خود را گم كرد، دید فرزندان و غلامان و حتى عیالات او بر او شوریدند. از آن پس چنان دنیا بر او تنگ شد و زندگى بر او ناگوار افتاد كه مى رفت در خانه تاریك و لطمه به صورت مى زد و مى گفت : (مالى و لحسین بن على). لذا چاره اى جز این ندید كه خط سیر خود را نسبت به اهل بیت عوض كند، لذا به عیال خود گفت برو آنان را از خرابه به منزلى نیكو ببر. آن زن به سرعت ، با چشم گریان شیون كنان آمد زیر بغل علیا مخدّره زینب را گرفت و گفت اى سیده من ، كاش از هر دو چشم كور مى شدم و ترا به این حال نمى دیدم . اهل بیت را برداشت و به خانه برد و فریاد كشید اى زنان مروانیه ، اى بنات سفیانیه ، مبادا دیگر خنده كنید! مبادا دیگر شادى بكنید! به خدا قسم اینها خارجى نیستند، این جماعت اسیران ذریه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى و آل یس و طه مى باشند.

سخنان شهید شیخ احمد کافی (ره) درباره هنده

سلمان‏ فارسى از كنار باغى مى گذشت كه دید پیرمردى در آنجا نشسته است‏ پیرمرد تا او را دید، گفت : اى‏ مرد ! من یهودى هستم، تو چه دینى دارى‏ سلمان‏ گفت : اسلام‏ پیرمرد گفت : ما یهودیها هر وقت‏ كه مشكلى داشته باشیم ، پیرمردهایمان را جمع مى‏ كنیم كه آنها خدا را به موسى بن عمران قسم‏ بدهند تا مشكل ما حل شود حالا هم گرچه تو یهودى نیستى اما پیرمرد كه هستى و لذا من از تو میخواهم كه بیایى و با من دعا كنى تا خدا دختر مرا كه هم كور است و هم فلج ، شفاء بدهد اگر دخترم خوب بشود ، من مال و ثروت فراوانى بتو مى‏ بخشم‏ سلمان گفت : اگر دخترت شفاء بیابد ، مسلمان خواهى شد ؟ پیرمرد یهودى گفت : آرى‏ سلمان هم دخترك كور و فلج را به همراه پدر به‏ منزل حضرت على علیه السلام برد حضرت كه ماجرا را شنید ، فرمود : سلمان ! برو و حسینم را بیاور حسین علیه السلام به همراه سلمان بنزد پدر آمد و ظرف آبى هم بدستور حضرت آورده شد آنگاه‏ على علیه السلام فرمود : حسین جان ! دستت را به‏ این آب بزن و چند قطره از آن را به چشمان این‏ دختر بپاش‏ همینكه امام حسین علیه السلام آن‏ چند قطره آب را به چشمان دختر پاشید ، سیاهى ها از جلو چشمان دختر بكنارى رفت‏ دختر چشمانش را باز كرد و بعد از یك نگاه به امام حسین علیه‏ السلام ، شهادتین را گفت و مسلمان شد سپس على‏ علیه السلام فرمود : دختر را بیرون ببرید و بقیه آب ظرف را بر بدنش بریزید تا علت اصلى‏ بیمارى هم برطرف شود فرداى آنروز پیرمرد دخترش‏ را كه دیگر شفاء یافته بود ، به خانه حضرت آورد و عرض كرد : من این دختر را در خدمت شما قرار مى دهم كه چندى در نزدتان بماند و از تربیت‏ اسلامى شما بهره مند بشود دخترك كه " هنده " نام داشت ، چند ماه در خانه امیر المومنین خدمت‏ كرد تا آنكه پدرش از شام به دیدار او آمد حضرت‏ به پدر هنده فرمود : دخترت را نیز به همراهت‏ ببر هنده گفت : پدر جان ! دوست داشتم كه‏ همینجا بمانم و كنیز بچه هاى فاطمه (علیها السلام) باشم اما چون امیر المومنین دستور داده است ، بهمراهت مى آیم‏ هنده بهنگام رفتن ، خود را بر پاهاى زینب علیها السلام افكند ، با گریه بسیار از ایشان خداحافظى كرد و بهمراه‏ پدرش راهى شام شد چند بعد معاویه در شام هنده‏ را به همسرى یزید در آورد مدتها از ازدواج‏ هنده با یزید گذشته بود كه یكشب صداى گریه اى‏ از خرابه اى در بیرون قصر بگوش او رسید هنده‏ پرسید : چه خبر است ؟ یزید گفت : این صداى اهل‏ بیت خارجیانیست كه بر ما خروج كرده بودند ما آنها را به قتل رساندیم و بازماندگانشان را به‏ اسیرى گرفتیم كه اكنون در آن خرابه هستند هنده‏ از یزید اجازه گرفت تا به تماشاى اسیران برود و سپس به همراهى كنیزهایش به خرابه رفت در خرابه‏ او با همان لباسهاى فاخر و قیمتى خود، روبروى‏ حضرت زینب بر خاك نشست و پرسید : بى بى جان، شما اهل كجایید ؟ حضرت زینب فرمود : مدینة‏ الرسول‏ هنده گفت : من مدتى را در یكى از محله‏ هاى مدینه به كنیزى گذرانده ام و اكنون هم به‏ كنیزى براى خانواده اى كه در آن بودم، افتخار مى كنم‏ شما اهل كدام محله مدینه هستید ؟ بى بى‏ فرمود : محله بنى هاشم‏ هنده پرسید : پس شما آقاى من حسین علیه السلام را مى شناسید ؟ دل بى‏ بى آتش گرفت اما هیچ نگفت ، اینبار هنده پرسید : شما كه اهل محله بنى هاشم هستید ، بگویید ببینم آیا خانم و سرور من ، زینب را مى شناسید ؟ اینجا بود كه حضرت زینب علیها السلام با گریه‏ سر بلند كرد و فرمود : هنده ! من خود زینب‏ هستم‏ هنده حق داشت كه او را نشناسد، آخر زینبى‏ كه او دیده بود ، هنوز كربلا را ندیده بود  

خواب هنده زن یزید

از هنده، زوجه یزید، روایت شده است كه گوید: در بستر خفته بودم ، در آسمان را دیدم گشوده شد، و فرشتگان دسته دسته نزد سر مطهّر امام حسین علیه السلام مى آمدند  و مى گفتند السلام علیك یا اءباعبدالله ، السلام علیك یابن رسول الله . در آن میان پاره ابرى دیدم كه از آسمان فرود آمد، مردان بسیار بر آن ابر بودند و مردى درخشنده روى مانند ماه در میان آنها بود، پیش آمد و خم شد و دندانهاى ابى عبدالله را بوسید و همى گفت اى فرزند، ترا كشتند؛ مى شود ترا نشناخته باشند؟! از آب نوشیدن ترا منع كردند. اى فرزند، من جدّ تو پیغمبرم ، و این پدرت على مرتضى ، و این برادرت حسن ، و این عمّ تو جعفر، و این عقیل ، و این دو حمزه و عبّاسند و همچنین یك یك خاندان را شمرد. هند گفت : ترسان و هراسان از خواب برجستم ، روشناییى دیدم كه از سر حسین مى تافت . در طلب یزید شدم و او را در خانه تاریكى یافتم ، روى به دیواركرده و مى گفت : (مالى وَ لِلْحُسَین ): مرا با حسین علیه السلام چكار؟! و سخت اندوهگین بود. خواب را به او گفتم ، سر به زیر انداخت . نیز هند مى گوید: چون بامداد شد حرم پیغمبر صلى الله علیه و آله را بخواست و پرسید دوست دارید اینجا بمانید یا به مدینه بازگردید؟ و جائزه اى گرانبها به شما دهم . گفتند اول باید بر حسین علیه السلام عزادارى كنیم . گفت هر چه مى خواهید انجام دهید، پس ‍ حجره ها و خانه ها را در دمشق خالى كرد و هر زن قرشیه و هاشمیه جامه سیاه پوشید، و بر حسین شیون و زارى كردند هفت روز على ما نُقِل .

ابن نما گفت : زنان در مدّت اقامت در دمشق به سوز و ناله زبان گرفته بودند و با آه و زارى شیون مى كردند، و مصیبت آن گرفتاران بزرگ شده بود و جراح زخم آن داغداران از علاج فرو ماند. آنان را در خانه اى جاى داده بودند كه آنها را از سرما و گرما حفظ نمى كرد، یعنى پس از پرده نشینى و سایه پرورى رخسارشان پوست انداخت .

رفتن هنده به خرابه ودیداربااسرا

هنده سر و قت ا سیر ا ن بلا - شد سو ی و یر ا نه پر ابتلا

دیدجمعی اززنان وکودکان - درخرابه بادوچشم خونچکان

گفت با خیل اسیران کیستید - اینچنین زار و نحیف از چیستید

اهل رو مید و یا  ا ز ا هل چین - که گرفتا ر جفا ئید ا ینچنین

گفت زینب د خت پا ك مرتضی - هنده ا ی با نو ی ایمان ووفا

خودتوحق داری که نشناسی مرا - چون ندیدی اینچنین ازابتدا

ماكه ا هل یثر بیم و ا ز حجاز – آشكار ا ز ما شد ه حج و نماز

ما اسیر ا نیم ا ز آ ل رسول - بادل ا فسر د ه و ز ا ر و ملول

هنده ما ذ ر یه پیغمبر یم - ما عزیزان ر سو ل و حید ر یم

هنده مید ا ن زینب کبری منم - بنت حید ردخترزهرامنم

گفت هند ه خا ك عا لم برسرم - زینبی تو نو رچشما ن ترم

خا ك عا لم برسرم تو ز ینبی - من زهجر تو نیا سو د م شبی

بانوی من گوحسینم دركجاست؟ - سرورونوردوعینم دركجاست؟

گفت ای هنده حسینم شد شهید - از جفا و جو ر یاران یزید

تشنه لب اندر زمین كربلا - شد شهید از ظلم و جور اشقیا

کشته شد اکبر شبیه مصطفی - غرقه خون شدقاسم نوکدخدا

کشته شد عباس و عون و جعفرم - شیرخو ا ر نازدانه اصغرم

پیكرمجروحشان د ر كربلا - راسشان د ر شا م و روی نیزه ها

ما چنین د ر گریه و آ ه وفغان - روزوشب اینك بچشم خونفشان

باقری گوید چنین با شوروشین - گریه کن برشاه مظلومان حسین

چو شد زینب مصمم بر اسیری

چو شد زینب مصمم بر اسیری - اسیری بعد شاهی و امیری

همه ا ز کربلا د ر شا م ر فتند - بصد خواری ببز م عام رفتند

بشام از کینه گردون گردان - چو شد جای اسیران کنج ویران

یزیدی که ز دین بیگانه میبود - زنی نیکویش اندر خانه میبود

ز نی خو ر شید ر و و عنبرین مو - تمام خصلت او بود نیکو

نمیبودش بشهر شا م ما نند - همیشه بود د ر ذ کر خداوند

بخلوت ا ز یز ید شو م پنهان - تلاوت می نمود آ یا ت قرآن

غرض معروف ازنیکی درایام - بنیکی شهره وهندش بدی نام

چو بشنید او که کرده چرخ بازی - باهل البیت سلطان حجازی

فلک کرده جفا با آن اسیران - برایشان داده منزلگه بویران

برسم نذ ر آ مد سو ی زندان - که تا سازد ترحم بر اسیران

چو آمد دید یکزن قد خمیده - برش اطفال رنگ از رخ پریده

بسا کودک در آنجا دربدر بود - یکی ورد زبانش ای پدر بود

یکی میگفت با آ ه ا ی برادر - مرا بین د ر غمت با دیده تر

یکی گفتی کجا شد نو ر عینم - شهید کر بلا یعنی حسینم

چوهند آگاه گشت و واقف حال - بنزد زینب آمد آن نکو فال

بگفت ای زن بگو تو از کجائی - که براین دردومحنت مبتلائی

بگو تو از عراقی یا از حجازی - که اینسان چرخ کرده با تو بازی

بگفتا من حجازی هستم ای زن - که کرده ترکتازی چرخ با من

بگفت ا ی بی نو ا ا ی بی قرینه - کجا بد منز ل تو ا ی حزینه

بگفتامنزلم اندرمدینه است - که ویران ازجفای اهل کینه است

بگفتا ا ی جلا لت ا ز تو پیدا - مراوِد با تو هر گز بو د ه زهرا

بگفت ای زن همان زهرای اطهر - که میگوئی مرامیبودمادر

چوهندآگاه شدازحال زینب - جهان بردیده اوگشت چون شب

بگفت ای خاک بر فرقِ من زار - که توگشتی اسیرقوم خونخوار

بگفتاهند احوال تو چونست - جوابش گفت دل دریای خونست

بگفتا بهر چه قدرت کما نست - بگفت از مرگ عباس جوانست

بگفتا گو که ا کبر د ر کجا شد - بگفتا کشته د ر راه خدا شد

بگفتا گوکه قاسم گشته داماد؟ - بگفتاکشته شد آن سروآزاد

بگفتا گو حسین ا ند ر کجا شد - بگفتا سر بریده ا ز قفا شد

مزن بینا از این ماتم دگردم - که در ماتم گذاری جان عالم

بینا : خزائن الشهدا ص 138

میدهم شرحی ز یک عالی مقام

میدهم شرحی زیک عالی مقام - داستان هنده رازان شهرشام

بعد قتل کشتگا ن کر بلا - د ر ا سیر ی ز ینب بی ا قر با

در خرابه ان مه محنت قرین - کرد منزل با اسیران حزین

بعد چندی هند ه فرخ لقا - همسر آ ن شو م ملعو ن د غا

با یزید بی حیا گفت این سخت - این اسیران از کجایند اهرمن

داد پاسخ پو ر سفیا ن لعین - این اسیران فرنگند ا ین چنین

گفت که من میروم با شوخ شنگ - تا ببینم این اسیران فرنگ

پس که آمد در خرابه با وقار - دید زنهایی به یک خواری خوار

یک طرف یک کودکان در بدر - درخرابه خا ک غم ر یز ند بسر

سربروی خشت وتن اندرزمین - یک بیک درروی خاک ودل غمین

از یتیمی می کشند آ ه و فغان - راز د ل با خا لق کون و مکان

بر سر زنها بود شا ل سیاه - طفل ها پژمرده همچو قرص ماه

لب گشود هنده به آ و ا ز بلند - از کجایید ا ی ز نا ن ارجمند

کای اسیران همچوگل پژمرده اید - عیسوی یا پیروان احمدید

در سوال هند ه گفتندی جواب - از مد ینه خا نه زاد بو تراب

ما مسلمانیم و ا ز نسل عرب - نی ز کفا ر فر نگ عیسی نسب

هنده گفتا درمدینه کوچه ایست - از بنی هاشم نشان سرمدیست

دختری بود ا ز ا میر ا لمؤ نین - آگهید ا ز زینب  آ ن حور برین

تا که هنده نام زینب راسرود - دید یک زن سر به زانویش نمود

هنده آمدپیش وگفت ای مه جبین - سربه زانوازچه داری این چنین

در جوابش زینب محزون زار - با اسیران پرسشت بهر چه کار

هند ه تا بشنید حر ف آ شنا - گفت بر گو کیستی ا ی د لر با

صحبت توآشنا آیدبه گوش - نام خودراگوزمن رفت عقل وهوش

گفت ز ینب با ید ت نشنا سیم - پیر گشتم ا ند ر ا ین و یر ا نیم

هیچ دانی هنده نیکو سرشت - خودمراکی میشناسی درکنشت

هنده حق د ا ر ی ا گر نشناسیم - با لبا س کهنه و شید ا ییم

من نه آن زینب که درشهرودیار - داشتم اندروطن من افتخار

در مد ینه داشتم جا ه ومکان - مسند شاهی و من شاه زنان

من که داغ شش برادر دیده ام - کی دگر آن ز ینبم پنداری ام

من نه آن زینب که بشناسی مرا - بانوی شاهی چه میپرسی مرا

از کلام زینب  سیمین عذار - شد یقینش زینب است این دل فکار

تا که آگه شد ا ز آ ن نیکو سیر - اشک غم  با ر ید ا ز چشمان تر

دست زینب راببوسید ازوفا - گفت ازچیست این همه جوروجفا

من کنیزم  ز ینبا ا ند ر بر ت - بر تو و ز هر ا ی ا طهرما د ر ت

این شنید ستم حسین مه لقا - شد شهید ا ند ر ز مین کربلا

گرتوئی زینب جوانانت چه شد - آن حسین نوردوچشمانت چه شد

اشک ا ز چشمان زینب شد رها - گفت ظلمی دیده ام بی انتها

الامان ا ز جو ر و ظلم کوفیان - وامصیبت از جفای شامیان

بر لب آب  آ ن گروه  بی و فا - آب ر ا بستند به آل مصطفی

از جفای ظلم و بید ا د یزید - شد حسینم با لب تشنه شهید

گلستان نوجوانان شدخزان - یک به یک شدکشته باتیروسنان

آن گروه کا فر د و ر ا ز خدا - دست عباسم زتن کردند جدا

کربلا شد یکسره د شت  بلا - شو ر محشر شد زمین کربلا

روزعاشورابه دستور یزید - گشت هفتاد و دوتن یکجاشهید

بعدازآن مارا به یک زجر تمام - دراسیری تابیاوردند به شام

گفت هنده بس نماای زینبم - بیش ازاین منما تودرتاب وتبم

رفت هنده ازخرابه با شتاب - کرد باآن شوم ملعون این خطاب

کی یزید کا فر دور ا ز خدا – راس شاه د ین ز تن کرد ی جدا

دودمان شاه راکردی اسیر - درخرابه جای دادی چون فقیر

عترت آل علی را بی درنگ - کردی نصرانی و از اهل فرنگ

نه د گر فر ش و ا ثا ث زندگی - یا سر تسلیم حق ر ا بندگی

عصمت حق رانشاندی روی خاک - این یتیمان رابه قلب چاکچاک

نه چراغ ومحفل و کاشانه ای - دور زینب جمع چون پروانه ای

تا سحر شا م غریبان ا ند همه - زاشک غم سردرگریبانند همه

ای یز ید ا حق تر ا لعنت کند - این فلک با خا ک یکسانت کند

الغرض هند ه ا سیر ا ن ر ا همه - از خرابه برد شان بی واهمه

داددرقصری تمامی رامکان - «نیری»خون گریدازاین داستان

مجلس عزادركاخ یزید

فلما دخلت النسوة دار یزید لم یبق من آل معویة و لا ابى سفیان احد الا استقبلهن بالبكاء و الصراخ و النیاحة على الحسین(علیه السلام)،

چون آن مصیبت زدگان وارد حرم شدند تمام زنان معاویه و ابى سفیان آن اسیران را استقبال كردند لیكن همه لباسهاى فاخر ملوكانه در بر داشتند خود را به حُلَل آراسته بودند همین كه مخدرات را به آن حالت با لباسهاى كهنه و صورت‏هاى پوست انداخته و بدنهاى كبود شده دیدند همگى رقت كرده بناى گریه و نوحه نمودند.

و القین ما علیهن من الثیاب و الحلى و اقمن المآتم علیه ثلثة ایام. و آنچه زر و زیور و لباس فاخر داشتند همه را ریختند و بر غریبى و مظلومى ایشان ناله كردند سه روز در حرم یزید اقامه ماتم بود. لیكن ارباب مقاتل مى‏نویسند كه هر چند هند خواست علیا مكرمه را وارد اطاق و ایوان مفروش بنماید آن مخدره قبول نكرد و مى‏فرمود چگونه روى فرش و زیر سایه بنشینم و حال آنكه با چشم خود دیدم بدن چاك چاك برادرم روى خاك مقابل آفتاب افتاده. همان در صحن خانه نشست اسیران در گرد وى جمع شدند. فرمود سر مطهر برادرم را بیاورید؟ آوردند.

پس آن مخدره مقنعه از سر كشیده گیسو پریشان كرده یك دست سر برادر و با یك دست بر سر و سینه مى‏زد و نوحه مى‏نمود و مى‏فرمود: اى زنها این برادرم بود كه ظهر روز عاشوراء میان میدان كربلاء غریب و تنها ایستاده بود و مى‏فرمود.

یقول یا قوم ابى - علىّ البرّ الوصى- و فاطم امى التى - لها التقى و الناقل - منوا على ابن المصطفى- بشربة تحیى بها - اطفالنا من الظما - حیث الفرات سائل - قالوا لا ماء لنا - الا السیوف و القنا - فانزل بحكم الادعیاء- فقال بل اقاتل.

مجلس عزاى حضرت زینب كبرى علیه السلام در شام و روضه خواندن ایشان

به روایت ابى مخنف و دیگران ، یزید امام زین العابدین علیه السلام را بین ماندن شام و حركت به سوى مدینه مخیّر نمود. آن حضرت به پاس تكریم علیا مخدره زینب علیهاسلام فرمود: بایستى در این باب با عمه ام زینب علیهاسلام صحبت كنم ، چون پرستار یتیمان و غمگسار اسیران ، اوست . یزید از این سخن بر خود لرزید. چون آن حضرت با زینب كبرى علیهاسلام سخن در میان نهاد، فرمود: هیچ چیز را بر اقامت در جوار جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله اختیار نخواهم كرد، ولى اى یزید بایستى براى ما خانه اى اختصاص دهى كه مى خواهیم به مراسم عزادارى بپردازیم ، زیرا از هنگامى كه ما را از جسد كشتگان خود جدا نمودند نگذاشته اند كه بر كشتگان خود گریه كنیم ، و بایستى هر كس از زنان كه مى خواهد بر ما وارد بشود كسى او را منع ننماید. یزید از این سخنان بر خود لرزید، و بسى بیمناك شد، چون مى دانست آن مخدره در آن مجلس ، یزید و سایر بنى امیه را با خاك سیاه برابر نموده و بغض و عداوت او را در قلوب مردم مستقر خواهد كرد و آثار آل محمد صلى الله علیه و آله را تازه خواهد نمود، و زحمات او و پدرش را كه مى خواسته اند آثار آل محمد صلى الله علیه و آله را نابود كنند به باد فنا خواهد داد. ولى از اجابت چاره ندید، فرمان داد تا خانه وسیعى براى آنها تخلیه كردند و منادى ندا كرد: هر زنى مى خواهد به سر سلامتى زینب علیه السلام بیابد مانعى ندارد. چون این خبر منتشر شد به روایت عوالم ، زنى از هاشمیه در شام نماند مگر آنكه در مجلس حضرت زینب علیه السلام حاضر گردید. زنان امویه و بنات مروانیه نیز با زینت و زیور وارد مجلس شدند. اما چون آن منظره رقت آور را مشاهده كردند یكباره زیورهاى خود را ریخته و همگى لباس سیاه مصیبت در بر كردند و از زنان شام جمع كثیرى به آنها پیوستند و همى ناله و عویل از جگر بر كشیدند و جامه ها بر تن دریدند و خاك مصیبت بر سر ریختند و موى پریشان كرده صورتها بخراشیدند، چندانكه آشوب محشر برخاست و بانگ و زارى به عرش رسید، در آن وقت زینب كبرى علیه السلام به روایت بحار اشعاری انشاد نمود و قلب عالم را كباب نمود. از مرثیه آن مخدره گفتى قیامتى بر پا شد. فرمود: اى زنان شام ، بنگرید كه این مردم جانى شقى ، با آل على علیه السلام چگونه معامله كردند و چه به روز اهل بیت مصطفى صلى الله علیه و آله در آوردند؟ اى زنان شام ، شما این حالت و كیفیت را ملاحظه مى نمایید، اما از هنگامه كربلا و رستخیز روز عاشورا و حالت عطش اطفال و شهادت شهدا و برادرم و حالات قتلگاه بى خبر هستید و نمى دانید كه از ستم كوفیان بی وفا و پسر زیاد بی حیا و صدمات طى راه ، بر این زنان داغدار و یتیمان دل افگار و حجت خدا سید سجاد علیه السلام چه گذشت ؟ زنان شام و هاشیمات از مشاهده این حال و استماع این مقال جملگى به ولوله در آمدند. آنان تا مدت هفت روز مشغول ناله و سوگوارى بودند و افغان به چرخ كبود رسانیدند. در بحر المصائب گوید: آن مخدره در آن وقت روى به بقیع آورده و این اشعار را خطاب به مادر قرائت نمود، چنانكه گفتى آسمان و زمین را متزلزل ساخت . به نظر حقیر، این اشعار هم زبان حال است كه به آن مخدره نسبت داده اند.

ایا ام قد قتل الحسین بكربلا - ایا ام ركنى قد هوى وتزلزلا - ایا ام قد القى حبیبك بالعرا - طریحا ذبیحا بالدما مغسلا - ایا ام نوحى فالكریم على القنا - یلوح كالبدر المنیر اذا نجلا - و نوحى على النحر الخضیب و اسكبى - دموعا على الخد التریب مرملا. در این وقت زنان شام هر یك به تسلى و دلدارى اهل بیت پرداختند.

(ریاحین الشریعه ج 3 ص 193)

آموزش نمازغفیله به یزید

ثم انزلهم یزید داره الخاصة فما كان یتغذى و لا یتعشى حتى یحضر على بن الحسین (علیه السلام) یعنى عیال حضرت را یزید به حرم خاص خود منزل داد امام چهارم على بن الحسین (علیه السلام) را اغلب در نزد خود مى‏خواند به مرتبه ‏اى كه شام و نهار بى وجود امام زین العابدین (علیه السلام) نمى‏خورد حضرت را در سر سفره حاضر مى‏كرد آنوقت دست به سفره دراز مى‏نمود انتهى كلام آن علامه.

روزى از روزها كه یزید پلید حضرت را خواسته و مشغول صحبت بود اظهار ندامت از كرده‏ هاى خود مى‏كرد كه حب ریاست و سلطنت چشم مرا كور كرد كه قطع رحم كردم و با پدرت حسین (علیه السلام) نهایت خصومت بجاى آوردم و بد كردم خطا كردم یا على اكنون راه نجاتى از براى من هست هرگاه استغفار كنم خداوند از سر تقصیر من مى‏گذرد یا نه امام چهارم (علیه السلام) فرمود اى یزید ریختن خون امام كه جگر گوشه حضرت خیرالأنام بود سهل كارى نبود كه بتوان در صدد علاج آن بر آمد اگر به فرض من از تو بگذرم جدم رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) از تو نخواهد گذشت پدرم على مرتضى وجده ‏ام فاطمه زهراء سلام الله علیهما از تو نخواهند گذشت خداوند و ملائكه ملاء اعلى به تو نفرین مى‏كنند. اى یزید اگر اندكى بیاندیشى و در كارهاى زشت خود تفكر نمائى هر آینه به كوهها فرار كرده و سر به بیابان‏ها مى‏گذارى. اى ظالم این چه ظلمى است كه بعد از كشتن پدر و برادر و اعمام و بنى اعمام من و اسیرى حرم پیغمبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) و این همه خوارى‏ها كه بر سر ما آوردى به اینها اكتفاء نكرده اكنون سر نازنین پدرم حسین (علیه السلام) را بر دروازه شهر آویخته‏ اى و هیچ نمى‏گوئى كه این امانت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) است، مژده باد تو را به ندامت و پشیمانى كه در روز جزا در نظر خلائق در محضر خالق بكشى و سزاى خود ببینى. یزید آب حسرت از دیده ریخت و آه ندامت بركشید عاقبت حضرت نماز غفیله را تعلیم او نمودند كه جهت آمرزش گناهانش به خواندن آن مبادرت نماید ولى آن پلید موفق به خواندن آن نماز نشد و به همان حالت كفر و زندقه و ارتداد و الحاد روى به درك نهاد.

طلبیدن یزید اهل بیت ‏رسالت را و معذرت خواستن

چون مدت اقامت اهل بیت رسالت در شام به طول انجامید و تمام اهل شام معرفت به حال اهل بیت رسالت بهم رسانیدند و دانستند كه آنها خارجى نبوده بلكه اولاد رسول و ذرارى فاطمه بتول بوده‏اند در آشكار و پنهان زبان به طعن و ملامت یزید گشودند كه این حركات ناشایسته چرا از یزید بروز كرد در كوچه و بازار از شناعت این كردار سخن بود یزید خواست كه مردم را از این گفتارها باز دارد و اظهار داشت كه كشتن امام حسین (علیه السلام) بدون اذن من بوده ابن زیاد در قتل وى شتاب نمود خدا لعنت كند او را پس حكم كرد قرآنها را مجزا كردند و به اهل سوق دادند كه مشغول خواندن قرآن شوند و از بدگوئى و شناعت زبان ببندند از این جهت قرآن را از آن روز سى پاره نمودند و به تلاوت مشغول شدند و اهل بیت را در حرم خاصه و یا در منزلى علیحده و یا در قصر خود جاى داد به روایت روضة الشهداء ام كلثوم خاتون درخواست نمود كه منزلى معین كنند تا به مراسم عزادارى خامس آل عبا مشغول شوند یزید اجازت داد در خارج كوشگ منزلى جهت ماتم دارى مقرر شد مخدرات تشریف بردند اسباب عزادارى فراهم كردند زنهاى اكابر و اعیان از قرشیات و هاشمیات با لباسهاى ماتم حاضر شدند و سر سلامتى به اهل بیت مى‏دادند و مرثیه خوان زینب و ام كلثوم سلام الله علیهما بودند كه نوحه گرى مى‏نمودند و زنان مى‏گریستند این بود حالت زنها و اما حالت امام زین العابدین (علیه السلام) اغلب به حكم یزید صبح و شام با یزید هم غذا بود تا اینكه یزید دید كه ماندن اهل بیت در شام اسباب رسوائى او است و روز به‏ روز قبح كار یزید آشكار و مظلومى آل اطهار مكشوف مى‏گردد این بود كه فرمان داد اهل بیت را كلاوطرا اناثا و ذكورا حاضر كردند در مجلسى خاص كه آراسته بود چنانچه مجلسى علیه الرحمه در جلاء العیون فارسى نقل مى‏كند پس از احضار آل اطهار زبان به معذرت گشود و اظهار ندامت از فعل خود نمود مال و اموال و لباس حاضر كرد پس رو كرد به ام كلثوم و گفت اى دختر على (علیه السلام) این پولها را بردار عوض خون برادرت حسین (علیه السلام) و از من راضى شو صداى ناله ام كلثوم و مخدرات مغموم بلند شد ام كلثوم فرمود اى یزید چه بسیار كم حیائى برادران مرا كشتى كه تمام دنیا برابر یك موى ایشان نمى‏شود الحال مى‏گوئى این احسانها عوض آنچه كرده‏ اى!!

سه حاجت امام سجاد (ع)

مرحوم سید در لهوف مى‏نویسد: یزید رو كرد به امام زین العابدین (علیه السلام) و گفت اذكر حاجتك الثلات التى و عدتك بقضائهن. بخواه از من آن سه حاجتى كه وعده داده بودم از تو بر آورم امام چهارم (علیه السلام) فرمود حاجت من آنست: الاول ان ترینى وجه سیدى و مولاى و ابى. اول آنكه سر پدرم را كه سرور شهیدان است بمن بنمائى كه من او را ببینم و توشه از جمالش بردارم. و الثانیة ان ترد علینا ما اخذمنا. حاجت دوم آنكه آنچه از ما بغارت برده ‏اند رد كنى حاجت سوم من آنكه اگر خیال كشتن مرا دارى پس شخص امینى را تعیین كن كه حرم پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) را به مدینه برگرداند. یزید گفت: اما وجه ابیك فلن تراه ابدا. اما جمال پدر هرگز نخواهى دید. اما از كشتن تو نیز در گذشتم و این حرم رسالت را غیر از تو كسى به حرم رسالت عودت نمى‏دهد و اما آنچه از شما برده‏ اند من به اضعاف آنها عوض مى‏دهم حضرت سیدالساجدین (علیه السلام) در جواب فرمود: اما مالك فلا نرید و هو موفر علیك. مال تو را ما نمى‏خواهیم ارزانى خودت باد اینكه غارتى‏هاى مال خود را از اسباب و لباس خواستم جهت آن بود: لان فیه مغزل فاطمة بنت رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم). كه در میان آنها البسه هائى بود كه جده ‏ام فاطمه دختر رسولخدا تار و پود آنها را رشته و بافته بود و از جمله مقنعه‏ها و قلاده‏ها و قمیصها یعنى مقنعه فاطمه زهرا (علیه السلام) و قلاده آن مخدره و پیراهن آن معصومه در میان آن لباسهاى غارتى بوده شایسته نیست لباس و معجر و قلاده دختر پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) بدست نامحرم بیفتد. فامر یزید برد ذلك و زاد فیه من عنده مأتى دینار. پس یزید امر كرد هر كه هر چه در كربلا به غارت برده و موجود است بیاورد آوردند. و در كتاب معتبرى برنخوردم كه چه آوردند لیكن مشهور در بعضى از كتب متاخره مسور آنكه از جمله اسبابهاى غارتى ساروق بسته بود كه آوردند و در حضور یزید نهادند چون سر ساروق گشودند در آن پیراهنى بود عتیق خون تازه در وى مانند عقیق سرخ رنگین لیكن سوراخ سوراخ یزید از روى تامل بر آن پیراهن نگریست پرسید كه این چیست؟ گفتند: هذا قمیص الحسین (علیه السلام) اخذه اخنس بن مرتد. اى یزید این پیراهن سلطان مظلومان حسین (علیه السلام) است كه اخنس بن مرتد ملعون حرامزاده از بدن حضرت بیرون آورده. یزید گفت: نباید چنین باشد زیرا حسین (علیه السلام) دعوى سلطنت مى‏كرد البسه فاخر قیمتى مى‏پوشد او را به این پیراهن كهنه چكار!!؟ گفتند امیر حسین (علیه السلام) این پیراهن كهنه را در بر كرده براى اینكه كسى رغبت نكند از بدنش بیرون آورد و بجاى كفن بماند لیكن چنان مجرد و عریان ساختند بدن او را كه گرد و غبار كفن او شد. یزید پرسید این چاكها و سوراخها چیست؟ گفتند: این چاكها كه بدین جامه اندر است جاى سنان و نیزه و شمشیر و خنجر است. اما چون چشم اهالى حرم و خواتین محترم بر پیراهن پر خون امام امم افتاد ضجه و ناله از دل بر آوردند و فریاد واحسیناه و واحبیبا از جگر بر كشیدند. علیا مكرمه زینب خاتون آن پیراهن را چون جان شیرین در بر گرفت و همراه خود به مدینه آورد همینكه سر قبر فاطمه زهراء (علیه السلام) رسید خروشى از دل بر آورد كه مادر جان حسینت را بردم و نیاوردم لیكن یك نشانه آورده ‏ام پس دست در زیر چادر برده و آن پیراهن پاره پاره را روى قبر مادر نهاد قبر شكافته شده دست فاطمه بیرون آمد پیراهن را در میان قبر برده هر كه از سادات و غیره فاطمه زهرا را در خواب دیده همین نحو است تا روز قیامت كه سر از قبر بردارد و وارد عرصه محشر شود و بیده قمیص الحسین (علیه السلام)

[منبع : کتاب روضه های محرم وصفر نوشته حجة الاسلام سیدمحمدباقری پورجلددوم]


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: روضه های دهه اول محرم تا آخر صفر

تاريخ : یکشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۷ | 13:28 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |