خوشبختی ظاهری!
همه اطرافیانم به زندگی من غبطه می خورند چرا که در ظاهر مرا خوشبخت ترین زنی میبینند که همه امکانات تفریحی و رفاهی برایم فراهم است. خانه ای در منطقه مرفه نشین شهر، خودروی مدل بالا و همسری سرشناس و ثروتمند شاید آرزوی خیلی از دختران باشد اما همه این خوشبختی ها تنها ظاهری از زندگی توام با تنهایی و بدبختی من است و ...
زن 25 ساله با بیان این جملات بغض فرو خوردهاش را شکست و با چشمانی اشکبار به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: 21 ساله بودم که «هادی» به خواستگاریام آمد. او فرزند یکی از افراد سرشناس شهر بود و در شغل و حرفه خودش نیز فردی موفق به شمار می رفت. به همین دلیل خانواده ام بلافاصله به این خواستگاری پاسخ مثبت دادند چرا که پدر و مادر من کارمند بودند و از نظر اقتصادی و اجتماعی در سطح متوسط جامعه قرار داشتیم. هادی همه ویژگی های یک مرد ایده آل را داشت و من فکر می کردم بخت در خانه ام را زده است! وقتی سر سفره عقد نشستم در رویاهای یک زندگی زیبا غرق بودم خانوادهام نیز از این که چنین دامادی نصیب شان شده است، در پوست خود نمی گنجیدند.
خلاصه خیلی زود جشن عروسی من و هادی برگزار شد و پدرم منزل ویلایی قدیمی را در مرکز شهر فروخت تا برای حفظ آبرویمان آپارتمانی را در بالای شهر خریداری کند. این گونه بود که پا به خانه بخت گذاشتم درحالی که ظواهر این زندگی موجب غبطه اطرافیانم شده بود و آنها مرا دختری خوشبخت و خوش شانس میپنداشتند. در شرایطی که آخرین ماههای دوران بارداری ام را می گذراندم یکی از صمیمیترین دوستانم همواره در کنارم بود و در این شرایط از من مراقبت می کرد.
او گاهی به منزلمان می آمد و با حرف هایش روحیات دوران بارداری ام را تقویت می کرد اما بعد از مدتی او به طور ناگهانی ارتباطش را با من قطع کرد و دیگر به منزلمان نیامد. نمیتوانستم دلیل این کار او را درک کنم آن قدر پیگیر ماجرا شدم تا این که روزی دوستم برایم پیامی فرستاد و مدعی شد که همسرم به او پیشنهاد رابطه داده است! با خواندن این پیامک چشمانم از تعجب گرد شد. حرف هایش را باور نکردم. با خودم اندیشیدم آن دختر حسود قصد برهم زدن زندگی ام را دارد! به همین دلیل ارتباطم را با او قطع کردم اما هنوز ذهنم درگیر این ماجرا بود تا این که چندین ماه بعد متوجه رفتارهای مشکوک همسرم شدم. بعد از به دنیا آمدن فرزندم هادی دیگر کمتر به منزل می آمد. او سروصدا و گریه های بچه را بهانه می کرد تا از منزل دور بماند.
تلفن های گاه و بی گاهش نیز بر سوء ظن هایم می افزود تا این که روزی او را در منزل مجردی یکی از دوستانش به همراه زن غریبه ای دیدم به طوری که دیگر نمی توانستم روی پاهایم
بایستم.
ناخودآگاه به یاد پیامک دوستم افتادم. هادی نیز نمی توانست این ماجرای آشکار را پنهان کند وقتی به چشمانش نگاه کردم خیلی دلم شکست اما به خاطر فرزندم او را بخشیدم و گناهش را نادیده گرفتم با وجود این رفتارهای همسرم نه تنها تغییری نکرد بلکه خیانت های او به من روز به روز بیشتر می شد. او در برابر اعتراض های من می گوید این شیوه زندگی من است من نمیتوانم آن را تغییر دهم اگر نمی توانی این شرایط را تحمل کنی، طلاقت را بگیر! اگر تو هم در زندگی من نباشی، زنان دیگر جای تو را خالی نخواهند گذاشت!
به ناچار حقیقت های پنهان زندگی ام را با مادرم درمیان گذاشتم اما او مرا دعوت به سازش کرد و گفت: اگر طلاق بگیری کسی را نداری که از تو حمایت کند. آن روز در کمال ناباوری مادرم به من گفت که پدرم نیز از مدت ها قبل با زن دیگری رابطه دارد و او برای حفظ آبروی خانوادگی سکوت می کند! مادرم همچنین گفت اگر طلاق بگیری چگونه در این آپارتمان کوچک به همراه فرزندت و برادرانت زندگی میکنی؟ هادی بهترین امکانات را برای تو فراهم کرده است و مخارج زندگی ات را پرداخت می کند! پس تو هم کوتاه بیا و به زندگیات ادامه بده و ...
اکنون نیز همسرم به خاطر شغلش در شهر دیگری ساکن شده است و گاهی برای سرکشی از من و فرزندش به مشهد می آید. خوب میدانم او با زنان غریبه دیگری ارتباط دارد اما سکوت می کنم و خود را به خاطر حفظ آبروی خانوادگیام خوشبخت نشان می دهم. اگرچه با خرید، سفر و تفریح خودم را سرگرم می کنم اما هیچ گاه احساس آرامش نمی کنم. چرا که ...
درخور یادآوری است، به دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) این پرونده در دایره مددکاری توسط کارشناسان زبده مورد بررسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20279 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۸ دي
سر خاک ثریا !
«هنوز چند روزی از پوشیدن لباس سربازی نگذشته بود.میدانستم چشم به راهی در خانه دارم. ثریا تازه عروس بود و باید دوری من را تحمل می کرد. وقتی پذیرفت سر سفره عقد بنشیند، پدر و مادرش راضی نبودند و مرتب از بیکاری محمود، مینالیدند. میخواست کوتاهیهای گذشته را جبران کند. باید پیروز میشد و سربلندی ثریا، برای او خیلی مهم بود. دوره آموزشی تمام نشده بود که با مرگ پدرش سیاهپوش شد. پدرش مغازه بقالی داشت و محمود همیشه در آن جا پاتوق دوستانه راه انداخته بود.» روز به روز بقالی از رونق افتاد تا این که محمود به خاطر سرپرستی مادرش کفالت گرفت و زودتر از موعد ازخدمت سربازی ترخیص شد و به خانه برگشت. همه اعضای خانواده دور سفره نشسته بودند و ثریا از بازگشت شوهرش خوشحال بود که محمود چند بار سرفه کرد و رو به خواهر و برادرانش گفت:«میخواهم رونق بقالی را به آن بازگردانم اما نیاز به یک وام دارم و میدانم دلتان مهربانتر ازآن است که بخواهید دست رد به سینهام بزنید.» حرفهای شیرینی زد، وقتی سکوت کرد همه پذیرفتند مغازه بقالی را به او بفروشند به شرط آن که ارثیه آنان را قسطی و بعد از یک سال بپردازد. وقتی کرکره مغازه بالا رفت، دکوربندی آن عوض شد. مواد مکمل غذایی برای ورزشکاران زیبایی اندام پشت ویترین قرار گرفت. فکر خوبی داشت چون دقیقاً در 50 متری مغازه پدرش باشگاه پرورش اندام بود و او با خیلی از ورزشکاران دوست بود. در خدمت با پسری آشنا شده بود که دست به جعل خوبی داشت و این ابتکار را نیز مدیون او میدانست. سراغ عباس رفت و خواست دست به کار شوند. قوطیهای شبیه قوطیهای مواد مکمل با برچسبهای جعلی مخفیانه داخل مغازه انتقال داده میشد. شبها آن دو مولد مکملهای اصل را با نان پودر شده مخلوط میکردند و در بسته بندیهای جدید میفروختند. سود خیلی زیادی داشت و بدون این که به کسی ضربه ای بزنند و آسیبی به آنان برسد به ثروت باد آوردهای میتوانستند برسند. محمود در کمتر از یکسال پول زیادی به دست آورد به گونهای که هنوز عید نشده بود همه ارثیه را به خواهر و برادرانش پرداخت. همه تعجب کرده بودند اما محمود ایده های تازهای داشت. ثریا از این که شوهرش توانسته بود خط بطلانی به همه پیش بینیهای خانوادهاش بکشد خوشحال بود؛ اما مادر محمود هر جا مینشست ابراز نگرانی میکرد و دایم با نصیحت از پسرش میخواست تا خدا را فراموش نکند. روز به روز وضعیت مالی محمود، بهتر میشد تا این که به فکر دایر کردن شرکت سرمایه گذاری افتاد و با دادن آگهی در روزنامه ها و با وعده و وعیدهای زیادی از مردم خواست با مشارکتهای مالی در کمتر از شش ماه پول خود را به شش برابر افزایش دهند. با سرازیر شدن پول مردم در حسابهای محمود او به سرمایهگذاریهای مختلف در زمینههای ساخت و ساز و تجارت رایانه پرداخت. به اندازهای سرش شلوغ شده بود که گاهی شبها نیز به خانه نمیرفت و ثریا دل نگران چشم به چارچوب در میدوخت. رفته رفته، شرکتش به صورت زنجیرهای شاخه داد و کارمندان زیادی استخدام کرد. همه او را مهندس صدا می زدند و از سویی چند وکیل خبره استخدام کرده بود تا در صورت شکایت برخی مشتریان که شش ماه بعد با بهانه جویی تنها اصل پول وی را به او باز میگرداندند، بتواند همه مشکلات را حل کند. روز به روز حسابهای بانکی محمود، پرتر میشد و رابطه عاطفی اش با ثریا رو به سردی میرفت. مادرش هم شاهد این اتفاقات بود. ثریا چندبار شبها که محمود به خانه بازمیگشت مینشست تا درد دل کند اما گوش شنوایی نبود. خیلی از شبها به بهانه این که در شرکتهایش باید بماند به خانه سر نمیزد و گاهی حتی یادش میرفت تماس بگیرد. ثریا دلش برای روزهایی که محمود سرباز بود و گاهی به مرخصی می آمد تنگ شده بود. او نمیدانست که محمود برای این که روز به روز ثروت شرکتهایش را بیشتر کند با دختر یک تاجر بزرگ سرسفره عقد نشسته و شیرینی هم خورده است. محمود نمیخواست در خانهاش به ثریا بگوید که دیگر جایی برای او نیست و باید خانه شوهر را ترک کند. به خاطر همین به وکلایش ماموریت داد با ادامه دادخواست طلاق بدون این که او با ثریا رو در رو شود، شرایط جدایی را فراهم کنند. ثریا باور نمیکرد، مادر محمود به خاطر حمایت از عروسش سیلی آبداری به صورت پسرش زد اما فایده ای نداشت. او حاضر بود کلی پول و ثروت به ثریا بدهد تا او از زندگیاش بیرون برود. صدای گریه های ثریا را هیچ کس نشنید. دوست نداشت آه بکشد و نفرین کند. محمود او را از خود رانده بود و این تفاوتی با مرگ نداشت. وقتی مادر محمود سرخاک عروس سفر کردهاش به گریه افتاد، دست به آسمان گرفت و نالهای کرد. محمود سیاهپوش با دسته گل گران قیمتی در 10 قدمی جمعیت ایستاده بود، هیچ کس ندید که او گریه کند، او بیش از اینکه در فضای عزاداری باشد با موبایل حرف می زد و ... هنوز یک سال نگذشته بود که وقتی محمود از سفر خارج به ایران بازگشت، در ایست بازرسی فرودگاه از سوی پلیس دستگیر شد. باور نمیکرد. او به اتهام مفاسد اقتصادی و کلاهبرداریهای پی در پی، رشوهدادن و پرونده سازیهای واهی بازداشت شد و تحت بازجویی قرار گرفت. وکلایش به هر دری زدند نتوانستند کاری انجام دهند. همه اموالش مصادره شد و او به زندان افتاد. حکم سنگینی داشت، به طوری که حتی یک وجب از داراییاش برای او نماند و همه به مال باختگان بازگردانده شد. وقتی در زندان به انتظار ملاقاتی نشسته بود، این مادر پیرش بود که پشت شیشه گوشی در دست میگرفت تا صدای غم زده محمود را بشنود. سراغ الهه را گرفت مادر از عروس پولدارش خبری نداشت. چند ماهی طول نکشید که حکم طلاق غیابی به دستش رسید. الهه به راحتی از او جدا شد جایی برای گلهمندی نداشت، او همان کاری را کرد که محمود بر سر ثریا آورده بود. وقتی از زندان آزاد شد، حتی پولی برای خوردن یک ساندویچ نداشت. سرخاک ثریا رفت و به گریه افتاد، «ای کاش روز اول رفتن به خدمت سربازیاش بود و...» . خراسان : شماره : 20279 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۸ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی