جنایت برای «پاکوتاه»!
سجادپور- جوان 20 ساله کارتن خوابی که به خاطر یک «توله سگ» دست به جنایت زده بود، روز گذشته به تشریح قتل «ماهی» پرداخت و زوایای پنهان این پرونده جنایی را فاش کرد. به گزارش اختصاصی خراسان، ماجرای تلخ این پرونده از چهاردهم بهمن هنگامی رقم خورد که جوان 20 ساله ای زنجیر قلاده یک سگ معروف به پاکوتاه را به دست گرفت و برای سگ گردانی به انتهای خیابانی در منطقه خواجه ربیع رفت. جایی که پارک بزرگی در آن وجود داشت و اهالی برای استفاده از فضای سبز و ورزش و تفریح به این مکان رفت و آمد می کردند.
این گزارش حاکی است، جوان معروف به «اصغر خردو» وارد پارک شد و روی یکی از نیمکت ها نشست تا به پاکوتاه پشمالویش، آشغال گوشت بدهد! هنوز مدت زیادی از حضور این جوان کارتن خواب در پارک نگذشته بود که یکی از دوستانش به سمت او رفت. «اسماعیل» جوان 26 ساله معروف به «ماهی» وقتی با یکی دیگر از دوستانش نزد «اصغر خردو» رسید ناگهان مشاجره ای بین آن ها در گرفت. «اصغر خردو» مدعی بود که «ماهی» قبل از رسیدن به نزدیکی نیمکت، به او توهین کرده است اما این مشاجره لفظی به خاطر «سگ خانگی پاکوتاه» شدت گرفت. «ماهی» ادعا می کرد که «سگ مذکور» متعلق به اوست و «اصغر خردو» آن را سرقت کرده است! این جنجال دو رفیق معتاد به جایی رسید که در یک لحظه تیغه چاقو بالا رفت و بر قلب «ماهی» نشست. این جوان 26 ساله در حالی که غرق خون شده بود، روی زمین افتاد و خون از قفسه سینه اش فواره زد.
کارتن خواب 20 ساله معروف به «اصغر خردو» که تازه فهمیده بود چه اشتباه بزرگی را مرتکب شده است، دستمالی را روی سینه دوستش گذاشت تا او را از مرگ نجات دهد. دوست همراه «ماهی» نیز با دیدن این وضعیت اسفناک، به طرف منزل دوستش رفت تا خانواده او را در جریان نزاع خون آلود قرار دهد. از سوی دیگر اهالی و رهگذران با اورژانس تماس گرفتند این در حالی بود که «اصغر خردو» پیکر نیمه جان دوست قدیمی اش را روی نیمکت پارک گذاشت و تلاش می کرد تا از شدت خون ریزی او بکاهد ولی تیغه چاقو قلب «ماهی» را شکافته بود! بنابر گزارش اختصاصی خراسان، دقایقی بعد خودروی اورژانس 115 آژیرکشان وارد پارک شد و نیروهای امدادی با معاینه پیکر خون آلود «ماهی» کار را تمام شده دانستند و اعلام کردند که او علایم حیاتی ندارد و بر اثر عوارض ناشی از اصابت تیغه چاقو به ناحیه قلب، جان باخته است. «اصغر خردو» که تا آن لحظه خود را دوست قدیمی اسماعیل (ماهی) معرفی می کرد با شنیدن این جمله هولناک، به آرامی از محل گریخت و هراسان و نگران نزد مادرش رفت. او ماجرای قتل دوستش را بازگو کرد و مادر معتاد که به سختی هزینه های زندگی اش را تامین می کرد مجبور شد مبلغی را به فرزندش بپردازد تا او به تهران برود و نزد پدرش مخفی شود! چرا که پدر و مادر «اصغر خردو» به دلیل اعتیاد از حدود سه سال قبل طلاق گرفته بودند و پدرش در تهران روزگار می گذرانید. گزارش خراسان حاکی است، جوان 20 ساله، ساعتی بعد سوار بر اتوبوس عازم تهران شد اما در آن سوی ماجرا، نیروهای اورژانس، مراتب را به پلیس 110 گزارش دادند و این گونه یک پرونده جنایی دیگر در مشهد شکل گرفت. چند دقیقه بعد با حضور قاضی ویژه قتل عمد مشهد در محل وقوع جنایت، تحقیقات میدانی آغاز شد. به دستور قاضی کاظم میرزایی، گروهی از کارآگاهان زبده پلیس آگاهی نیز به همراه عوامل بررسی صحنه جرم در پارک انتهای خیابان شهید یوسف زاده 22 حضور یافتند و در کنار مقام قضایی به بررسی ماجرا و اثربرداری از صحنه جنایت پرداختند. نیروهای اورژانس و برخی از شاهدان عینی از جوانی حدود 20 ساله سخن گفتند که زنجیر قلاده سگ پاکوتاهی را در دست داشت و بعد از شنیدن ماجرای مرگ دوستش از محل گریخته بود.
بنابراین، به دستور قاضی شعبه 211 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد، مشخصات این جوان فراری به عوامل گشت و دیگر مراکز انتظامی اعلام شد و تحقیقات گسترده ای از سوی کارآگاهان پلیس آگاهی زیر نظر سرهنگ محمدرضا غلامی ثانی (رئیس اداره جنایی آگاهی خراسان رضوی) برای شناسایی مخفیگاه متهم مذکور ادامه یافت تا این که ردیابی های اطلاعاتی و بررسی پرونده مجرمان سابقه دار نشان داد جوان 20 ساله معروف به «اصغر خردو» که چندین سابقه کیفری به اتهام سرقت و اعتیاد دارد به تهران گریخته است. درحالی که مقدمات دستگیری متهم فراری فراهم شده بود و کارآگاهان با دریافت نیابت قضایی عازم تهران بودند، وی با نصیحتهای پدرش به مشهد بازگشت و در حالی که خود را در تنگنای محاصره نیروهای کارآزموده آگاهی می دید، به پلیس آگاهی رفت و تسلیم قانون شد.
بنابر گزارش اختصاصی خراسان، متهم به قتل فراری که با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی میرزایی و توسط کارآگاه جمالی (افسر پرونده) مورد بازجویی های تخصصی قرار گرفته بود ابتدا سعی کرد با داستان سرایی روایت های متفاوتی از این جنایت را بازگو کند. او در مراحل اولیه تحقیقات پلیسی گفت: پدر و مادرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد دارند به همین دلیل من هم از هفت سالگی مصرف کریستال را به صورت پنهانی آغاز کردم تا جایی که دیگر کارتن خواب شدم و برای تامین هزینههای سنگین اعتیادم دست به سرقت می زدم. بارها روانه کانون اصلاح و تربیت شدم اما وقتی از زندان آزاد می شدم دوباره به سراغ مواد مخدر می رفتم تا این که پدرم اعتیادش را ترک کرد و به همین دلیل اختلافات او با مادرم شدت گرفت تا حدی که از یکدیگر جدا شدند و من نزد مادرم ماندم و کنار او به مصرف شیشه و کریستال پرداختم. حدود یک سال قبل برای آخرین بار از زندان آزاد شدم و مواد مصرف نکردم. وی درباره ماجرای تلخ جنایت نیز مدعی شد: آن روز «سگ پاکوتاه» خاله ام را که نزد من بود به خانه آن ها بردم ولی خاله ام در منزل نبود به همین خاطر به همسایه خاله ام گفتم اگر سراغ مرا گرفتند بگوید که سگ را به پارک بردم تا مقداری آشغال گوشت به او بدهم. وقتی در حال سگ گردانی بودم، ماهی به همراه دوستش و درحالی که به من فحش می داد و ناسزا می گفت، به کنارم آمد و ادعا کرد که این سگ مال اوست من هم گفتم اگر این سگ مال تو است بیا زنجیرش را بگیر! در همین حال سگ پارس کرد! به او گفتم دیدی این سگ مال تو نیست ولی او قبول نکرد و چاقویی را بیرون کشید که مرا بزند در همین هنگام من او را هل دادم و چاقو در حالی به قلبش فرو رفت که او روی زمین افتاد!!
به گزارش خراسان، متهم به قتل وقتی دید که این اظهارات مورد قبول قاضی قرار نمی گیرد بالاخره لب به اعتراف گشود و ضمن اقرار به قتل گفت: سگ را خریده بودم و می خواستم آن را به مادرم هدیه بدهم اما دوست قدیمی ام که او نیز مانند من اعتیاد شدیدی داشت، ادعا کرد که «سگ» متعلق به اوست من هم که در این مشاجره عصبانی شده بودم چاقویش را گرفتم تا ضربه ای به شانه اش بزنم ولی ناگهان چاقو به قفسه سینه اش فرو رفت. خیلی ترسیده بودم که دستمال را روی سینه اش گذاشتم و با اورژانس تماس گرفتم ولی وقتی متوجه شدم که او جان باخته است، به آرامی از محل گریختم و با پولی که از مادرم گرفتم به تهران رفتم. این گزارش حاکی است، در پی اعترافات این جوان 20 ساله تحقیقات بیشتر با دستور قاضی کاظم میرزایی برای روشن شدن دیگر نقاط تاریک این پرونده جنایی همچنان ادامه دارد . خراسان : شماره : 20322 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۳۰ بهمن
فرار خواستگار!
اگرچه من در دوران آغاز نوجوانی قربانی یک سری اعتقادات و افکار پوچ شدم تا جایی که زندگی و آینده ام به نابودی کشیده شد اما نمی گذارم با سرنوشت دخترم بازی کنند و او را از ازدواج بازدارند. تصمیم گرفته ام در برابر نقشه های همسر سابقم بایستم و نگذارم با ترفندهایش خواستگاران دخترم را فراری بدهد و ...
زن 37ساله ای که دادخواست شکایت از پسر خودش و فرزندان همسر سابقش را در دست داشت و مدعی بود آن ها با ایجاد مزاحمت، آبروریزی و توهین و فحاشی های رکیک خواستگاران دخترش را فراری می دهند درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 11 سال بیشتر نداشتم که روزی آوار غم بر سرم فروریخت و خواهر بزرگم را در یک سانحه تصادف از دست دادم.
خواهرم 27 سال بیشتر نداشت و سه فرزندش یتیم مانده بودند به همین دلیل من درهمان سن کودکی همواره سعی می کردم آن ها را خوشحال کنم. نمی توانستم گریه های فرزندان خواهرم را تحمل کنم مدام عروسکم را برمی داشتم تا با آن ها بازی کنم ودر همان افکار کودکانه به خواهرم بگویم که هوای فرزندانش را دارم خلاصه سه سال از این ماجرای تلخ گذشت تا این که روزی وقتی از مدرسه به خانه آمدم مادرم پیراهنی را که به تازگی برایم دوخته بود به دستم داد و از من خواست برای مهمانی شب آماده شوم.
نمی دانستم آن مهمانی در واقع مراسم خواستگاری از من است. هیچ کس چیزی نمی گفت، فقط مادرم تاکید می کرد که باید فرزندان خواهرم را به درستی بزرگ کنم. او می گفت: نباید سه فرزند خواهرم زیر دست نامادری رشد کنند چرا که غیرت پدرم این موضوع را قبول نمی کرد مادرم ادامه داد فرزندان خواهرم به من وابسته هستند و مرا دوست دارند بنابراین من باید با شوهر خواهرم ازدواج کنم تا فرد غریبه ای همسر او نشود و ...
آن زمان از حرف های مادرم چیزی نمیفهمیدم فقط درک می کردم که فرزندان خواهرم را دوست دارم.
آن شب عروسکم را داخل کمد انداختم و به حرف مادرم پای سفره عقد نشستم. هیچ چیزی از ازدواج نمی دانستم و همواره به این می اندیشیدم که باید مواظب فرزندان خواهرم باشم تا کسی آن ها را اذیت نکند. خلاصه خیلی زود زندگی مشترک من و «قدیر» آغاز شد.
درحالی که تفاوت سنی فاحشی با یکدیگر داشتیم. من تازه وارد سن نوجوانی شده بودم و هنوز حال و هوای بازی های کودکانه در سرم بود ولی همسرم انتظار همسرداری و خانه داری از من داشت به همین دلیل مادرم همواره کمکم می کرد تا شیوه های خانه داری را بیاموزم و حداقل غذاهای مناسبی را برای شوهرم آماده کنم با آن که من همه تلاشم را به کار می گرفتم تا فرزندان خواهرم در آسایش و آرامش زندگی کنند اما متاسفانه همسرم مردی بیکار بود و به سختی هزینه ها و مخارج زندگی را تامین می کرد.
با آن که دختری نوجوان بودم و در میان مشکلات زیاد زندگی دست و پا می زدم باز هم به توصیه مادرم و برای آن که فرزندان یتیم خواهرم سختی نکشند هیچ خواسته ای از همسرم برای خودم نداشتم ولی او بسیار بد دهان بود و مدام با توهین و فحاشی مرا کتک می زد و برای هر موضوع کم اهمیتی سروصدا به راه می انداخت و من هم از ترس فقط به گوشه اتاق پناه می بردم و گریه می کردم. بعد از به دنیا آمدن دخترم وضعیت زندگی ما آشفته تر شد چرا که فرزندان خواهرم حسادت می کردند و من باید بیشترمراقب دخترم میبودم با این حال نمی گذاشتم همسرم در جریان این موضوع قرار بگیرد و بر عصبانیتش افزوده شود اما با به دنیاآمدن فرزند دیگرم اوضاع بدتر شد تا جایی که دیگر فرزندان خواهرم رو درروی من می ایستادند و به من توهین می کردند البته خوب می دانم که آنها تقصیری نداشتند و اطرافیان افکار آن ها را منحرف می کردند تا به خواسته های خودشان برسند. این بی سروسامانی در زندگی من با این بهانه که به فرزندان خودم بیشتر اهمیت می دهم هر روز شدت می گرفت تا جایی که به ناچار هفت سال قبل همه حق و حقوقم را به همسرم بخشیدم و با این شرط طلاق گرفتم که حضانت دخترم را به من واگذار کند و سرپرستی پسرم با او باشد خلاصه با کارگری در خانه های مردم و با رنج و سختی های زیاد مخارج زندگی و تحصیل دخترم را تامین کردم تا به سن جوانی رسید ولی اکنون که قصد دارم او را عروس کنم و خوشبختی اش را به تماشا بنشینم فرزندان همسر سابقم به همراه فرزند خودم و با تحریک پدرشان به در منزلم می آیند و با توهین و فحاشی، آبروریزی به راه می اندازند و خواستگاران دخترم را فراری می دهند و ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد) پرونده این زن جوان برای بررسی های کارشناسی و مشاوره در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری مورد رسیدگی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20322 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۳۰ بهمن
افکار وحشتناک!
هیچ وقت هنگام رویدادها و اتفاقاتی که در زندگی ام رخ داد نتوانستم تصمیم درستی بگیرم و عاقلانه به عاقبت رفتار و گفتارم بیندیشم به همین دلیل شغلم را از دست دادم و دچار ناراحتی های روحی و روانی شدم تا جایی که گاهی افکار وحشتناکی به ذهنم خطور می کند و...
جوان 38 ساله مجرد با بیان این که دیگر امیدی به زندگی ندارم و دیگران را مقصر رخدادهای تلخ زندگی ام می دانم درباره ماجراهایی که مدعی بود سرنوشت اش را تغییر داده به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: زمانی که در مقطع ابتدایی تحصیل می کردم درس هایم خیلی ضعیف بود چرا که به دلیل ضعف بینایی نوشته های روی تخته سیاه را نمی دیدم حتی وقتی در نیمکت اول می نشستم باز هم دیدن شفاف آن نوشته ها برایم بسیار سخت بود به همین دلیل همواره مورد غضب معلمان قرار می گرفتم. هیچ کس از ضعف بینایی من اطلاع نداشت و همکلاسی هایم به دلیل ضعف تحصیلی و نمرات باورناپذیر مسخره ام می کردند و «هو» میکشیدند. آن ها مرا «خنگ» صدا می زدند و با خنده هایشان آزارم می دادند از سوی دیگر معلمانم برای آن که بیشتر درس بخوانم اخم می کردند و گاهی مرا از خط کش چوبی می ترساندند بعضی اوقات نیز ضربه خط کش را بر دستانم حس می کردم و برای آن که معلم از من درس نپرسد سعی می کردم خودم را از دید او در کلاس پنهان کنم. خلاصه در حالی به خاطر ضعف بینایی یک سال مردود شدم که دیگر تنفر عجیبی از مدرسه داشتم تا این که بالاخره یکی از معلمان به ریشه مشکلم پی برد و مرا نزد چشم پزشک فرستاد. روزی که برای اولین بار عینک را به چشمانم زدم انگار وارد دنیای دیگری شده بودم. همه چیز برایم روشن و زیبا شد. نوشته های روی تخته سیاه را شفاف می دیدم و دیگر از درس خواندن لذت می بردم. خیلی زود شاگرد ممتاز شدم و لذت پیشرفت تحصیلی را چشیدم اما هیچ گاه نتوانستم اخم ها، خط کش چوبی و رفتارهای تحقیرآمیز یکی از معلمانم را فراموش کنم چرا که خودم را مستحق آن رفتارهای سرزنش آمیز نمی دانستم. خلاصه تحصیلاتم در مقطع متوسطه نیز به پایان رسید و من در یکی از رشته های دبیری علوم انسانی وارد دانشگاه شدم ولی هیچ علاقه ای به تحصیل در آن رشته نداشتم و از این که در آینده معلم می شوم خیلی ناراحت بودم چرا که خاطره خوبی از معلم دوره ابتدایی ام نداشتم. از سوی دیگر مجبور به ادامه تحصیل بودم و در غیر این صورت باید به خدمت سربازی می رفتم بنابراین به دلیل ترس از شرایط خدمت سربازی و سرگردانی های شغلی بعد از آن به تحصیل در دانشگاه ادامه دادم تا این که روزی یکی از استادان دانشگاه وقتی متوجه علاقه نداشتن من به رشته تحصیلی ام شد در یک محیط صمیمانه با من به گفت و گو پرداخت. وقتی حرف ها و عقده هایم را شنید دستانم را گرفت و از عشق معلمی و خدمت بی منت برایم سخن گفت و از خوبی ها مانند معلمی که متوجه ضعف بینایی ام شد، برایم مثال زد. آن روز سخنان استادم مرا دگرگون کرد تا جایی که همه عقده های فروخورده ام را فراموش کردم و به عشق معلمی تحصیل در دانشگاه را به پایان رساندم. بعد از آن به عنوان معلم غیررسمی در یکی از مدارس پسرانه ابتدایی مشغول کار شدم اما چند ماه بعد به خاطر رفتار نامناسب یکی از کارکنان مدرسه با او درگیر شدم. در واقع هنوز حقارت های دوران کودکی را به نوعی جبران می کردم خلاصه مدیر مدرسه هم از آن فرد طرفداری کرد به گونه ای که من از مدیر مدرسه هم کینه به دل گرفتم و همواره با او یا گاهی اولیای دانش آموزان درگیر می شدم. چون احساس می کردم نباید بگذارم رفتاری تبعیض آمیز با من داشته باشند و حقم را پایمال کنند.
همه همکارانم می گفتند سکوت کن! چرا که او مدیر است ولی من اعتقاد داشتم که چون پول و پارتی ندارم کسی به کار و تخصصم اهمیت نمی دهد و همواره نمره ارزیابی پایینی می گرفتم. تا جایی که در آستانه اخراج از مدرسه قرار گرفتم در همین حال از مدیر مدرسه و برخی دیگر از افرادی که به من توهین می کردند شکایت کردم اما در نهایت حرفم به جایی نرسید. بالاخره اخراج شدم. این حادثه مرا دچار افسردگی شدیدی کرد بعد از آن ماجرا دچار وسواس و بیماری های روحی و روانی شدم تا جایی که دیگران مرا دیوانه می خوانند که باید در بیمارستان روان پزشکی بستری شوم! اکنون چندین سال از آن ماجرا می گذرد و من که سربار خواهران و برادرانم هستم دیگران را مقصر همه بدبختی هایم می دانم و...
شایان ذکر است پس از انجام مشاوره های مقدماتی در کلانتری، به دستور سرگرد امارلو (سرپرست کلانتری شفا) این جوان به مرکز مشاوره ای پلیس راهنمایی شد تا از رخدادهای جبران ناپذیر جلوگیری شود. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20323 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱ اسفند
دسیسه شوم وکیل قلابی برای زنی در آستانه طلاق
مرد جوان در نقش یک وکیل جلوی دادگاه خانواده دسیسه شومی را برای یک زن طراحی کرد.این مرد شیاد زن جوانی را شکار کرد و پس از بی هوش کردن وی دست به سرقت میلیونی طلاهایش زد.
درخواست طلاق
اوایل مهر امسال زن جوانی که با شوهرش دچار اختلاف شده بود، بعد از مدتی به این نتیجه رسید که برای جدایی از همسرش به دادگاه خانواده برود و در ابتدا درخواست مهریه و طلاق ارائه کند.
یک وکیل
مهناز وقتی جلوی در دادگاه خانواده رفت، در همان ابتدا با مرد جوانی که سربرگ قوه قضاییه در دست داشت روبه رو شد. مرد جوان خود را وکیل معرفی کرد و وقتی فهمید این زن تصمیم به جدایی دارد پیشنهاد داد کارهای او را انجام دهد و برای جلب اعتماد بیشتر از مهناز پرسید که در کدام شعبه پرونده تشکیل داده است.
مرد جوان پس از صحبت وارد دادگاه شد و هنگامی که بیرون آمد ادعا کرد به شعبه پرونده مهناز رفته و وکالت وی را قبول کرده است . برای شروع کار مبلغ 300 هزار تومان از مهناز گرفت تا کارهای وکالت و درخواست مهریه و طلاق را انجام دهد.مهناز که به حرف های مرد جوان اعتماد کرده بود، از وی خواست نشانی دفتر وکالت اش را بدهد تا برای صحبت های بعدی به آن جا برود اما مرد جوان ادعا کرد که چون شریک کاری اش از ماجرای پذیرش وکالت وی خبر ندارد، این موضوع باعث ناراحتی و اختلاف بین آن ها می شود و خواست برای صحبت به محلی که خودش اعلام میکند بروند.
قرار در اتاق مرموز
مرد مرموز که آرش نام دارد، قرار ملاقاتی را در یک اتاق در نزدیکی امام زاده داوود طراحی کرد و مهناز که به رفتارهای مرد جوان اعتماد کرده بود به محل قرار رفت تا درباره پرونده اش صحبت کند.
مهناز وارد یک اتاق در نزدیکی امام زاده داوود در منطقه کن سولوقون شد و مرد جوان سربرگ هایی را که آرم قوه قضاییه روی آن چاپ شده بود، روی میز گذاشت و در ادامه یک آب میوه به زن جوان داد.
مهناز همزمان با خوردن آب میوه، درباره مشکلات خود با همسرش صحبت کرد و در حال حرف زدن بود که از هوش رفت و زمانی که به هوش آمد خود را در بیمارستان دید.
سرقت طلایی
زن جوان وقتی به هوش آمد متوجه به سرقت رفتن طلاهایش شد و باور نمی کرد در این مدت آرش برای سرقت طلاهایش در نقش یک وکیل او را فریب داده است.
بدین ترتیب، مهناز به دادسرای امور جنایی تهران رفت و از بازپرس پرونده خواست مرد فریبکار را دستگیر کنند. در این مرحله تیمی از ماموران اداره 5 پلیس آگاهی تهران برای دستگیری متهم وارد عمل شدند.
کارآگاهان در گام نخست تحقیقات پی بردند پس از این که مهناز بی هوش داخل اتاق می افتد، یکی از نظافتچیهای ساختمان او را مشاهده و در تماس با اورژانس به بیمارستان منتقل می کند. آرش نیز در این ماجرا گوشواره، انگشتر و دست بند مهناز را که 100 میلیون تومان ارزش داشته به سرقت برده است.
سرنخ پلیسی
کارآگاهان در این مرحله با توجه به این که مهناز چهره آرش را به یاد داشت، آلبوم مجرمان سابقه دار را پیش روی او قرار دادند که خیلی زود تصویر آرش در میان مجرمان سابقه دار شناسایی شد.
همین سرنخ کافی بود تا تحقیقات برای دستگیری آرش که دو سال به جرم مالخری در زندان بوده، آغاز شود و پس از چهار ماه تلاش و اقدامات فنی مخفیگاه آرش شناسایی شد و ماموران در یک عملیات غافلگیرانه موفق به دستگیری این متهم شدند.
اعترافات آرش
آرش ابتدا خود را بی گناه می دانست اما وقتی پیش روی مهناز قرار گرفت به ناچار لب به سخن باز کرد و به ماموران گفت: همسرم از من جدا شده و دخترم در کنار مادرش زندگی می کند و پسرم پیش من است ،من نیاز به پول داشتم تا این که به فکر این شیوه فریبکاری افتادم.
وی افزود: با جعل برگه هایی با سربرگ قوه قضاییه خودم را وکیل معرفی می کردم.
بعد از این که مهناز به من اعتماد کرد نقشه ام را برای بی هوش کردنش عملی کردم، ابتدا او را به یک اتاق که اجاره کرده بودم کشاندم و با دادن آب میوه او را مسموم و بیهوش کردم و سپس طلاهایش را برداشتم.
بنا به این گزارش، آرش برای تحقیقات بیشتر در اختیار ماموران اداره 5 پلیس آگاهی تهران قرار گرفته است تا دیگر جرایم یا طعمه های احتمالی او شناسایی شوند.
تحلیل کارشناس
شیادان شیک پوش
محمد ساسانی ، جرم شناس
متاسفانه هر سال شاهد افزایش پرونده های مشابه از فریبکاری کسانی هستیم که ظاهری فریبنده با عناوین خاص اجتماعی دارند و با چرب زبانی های خود زنان و مردان را در دام های مختلف می کشانند. شاید باور این که در راهروهای دادسراها و دادگاه ها هم گروهی شیاد و مجرم به دنبال طعمه هستند، برای خیلی ها دور از ذهن باشد اما تعداد این گونه کلاهبرداری ها رو به افزایش است و عده ای با سوءاستفاده از مشکلات قضایی و خانوادگی چه در دادگاه های خانواده و چه در دادگاه های حقوقی و کیفری به بهانه های مختلف در نقش وکیل یا با ادعای نفوذ در نزد قضات خود را به طعمه هایشان نزدیک می کنند و با مانورهای فیزیکی خاص که وانمود می شود ادعایشان واقعیت دارد و آن ها با قضات یا کارمندان دادسرا و دادگاه ها روابط صمیمانه ای دارند ، به راحتی توطئه هایشان را اجرا می کنند. ابتدا انتظار می رود در اماکن قضایی مراقبت های ویژه حراستی و بازرسی صورت گیرد تا کارچاق کن ها و شیادان اجازه نیابند چنین مانورهایی بدهند و باعث بدنام شدن قضات و کارمندان قضایی شوند. همچنین بهتر است مشاورانی برای اطلاع رسانی به مراجعان حضور داشته باشند یا تابلوهایی نصب شوند و هشدارهایی روی آن ها برای مردم نوشته شود. از سوی دیگر مردم، چه زن و چه مرد باید بدانند شیادان از مشکلات آنان و سادگی یا نداشتن اطلاعات قضایی شان سوءاستفاده می کنند پس بهتر است به دستگاه قضایی اعتماد و برای گرفتن وکیل از مجراهای قانونی اقدام کنند و هرگونه اتفاق متفاوت با روند عادی را ایراد بدانند مانند این پرونده که مرد شیاد به بهانه اختلاف با همکارش از زن ساده لوح خواسته بود به جای دفتر وکالت به اتاقی اجاره ای برود. خراسان : شماره : 20323 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱ اسفند
آلبوم سیاه!
با یک اشتباه بزرگ در دوران را جوانی، نه تنها اعتماد و اطمینان پدر و مادرم که بزرگ ترین سرمایه زندگی ام بودرا از دست دادم بلکه آینده و سرنوشت خودم را نیز با هوی و هوس های هیجانی که نام عشق بر آن گذاشته بودم تباه کردم و ...
دختر 20 ساله در حالی این جملات را بر زبان می راند که اعتقاد داشت به خاطر این رسوایی و آبروریزی دیگر هیچ گاه فرصت ازدواج نمی یابد و هر بار خواستگارانش با دیدن تصاویر زننده ای که با پسری غریبه دارد از او متنفر می شوند. این دختر دانشجو که از شدت شرم نمی توانست به چشمان پدرش نگاه کند، درباره این ماجرای تلخ به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: سال گذشته زمانی که در ترم اول رشته نرم افزار رایانه تحصیل می کردم یکی از همکلاسی هایم به بهانه گرفتن جزوه درسی به من نزدیک شد. او مدعی بود من با دقت و با خط زیبا موضوعات درسی را یادداشت می کنم. به همین دلیل با ظاهری موقر و خیلی مودبانه از من خواست تا جزوه درسی ام را برای گرفتن کپی در اختیارش بگذارم. من هم که از تعریف و تمجیدهای او لذت می بردم جزوه ام را در اختیارش قرار دادم و بدین ترتیب روابط ما با یکدیگر در حالی آغاز شد که او شعر زیبا و عاشقانه ای را در برگه آخر جزوه ام نوشته بود. از آن روز به بعد نه تنها سعی می کردیم در محیط دانشگاه یکدیگر را ملاقات کنیم بلکه روابط ما به فضاهای مجازی نیز کشیده شد و همواره با هم چت می کردیم. در این میان روزی «فرزین» خواهرش را برای دیدار من به دانشگاه آورد که همین موضوع اعتماد مرا به او افزایش داد چرا که با خودم می اندیشیدم اگر او قصد ازدواج با مرا نداشت مرا به خواهرش نشان نمی داد. خلاصه روابط ما بیشتر می شد تا جایی که من به بهانه های مختلف مانند کلاس های فوق العاده درسی، پدر و مادرم را فریب می دادم و به ملاقات فرزین می رفتم. او نیز که مدعی بود به خاطر وقار و متانت من عاشقم شده است در مکان های خلوت مختلف از من و خودش عکس های سلفی تهیه می کرد. ارتباط پنهانی من و فرزین به جایی رسید که او روزی مرا به منزل خواهرش که در مسافرت بودند دعوت کرد. من هم به خاطر علاقه و اعتمادی که به او داشتم به بهانه یک امتحان کلاسی از خانه خارج شدم و به نشانی منزل خواهر فرزین رفتم. آن جا هیچ کس نبود و کلید منزل در دست فرزین بود. چند ساعت کنار هم نشستیم و از آینده و رویاهایمان سخن گفتیم. من که دیگر او را نامزد خودم می دانستم خیلی راحت بودم و با گرفتن عکس در صحنه های زشت و زننده مخالفتی نمی کردم. خلاصه حدود هفت ماه به همین ترتیب سپری شد و من تازه فهمیدم که فرزین قصد ازدواج با مرا ندارد و هدف او از این ارتباط پنهانی رسیدن به خواسته های هوس آلودش بوده است اگرچه مقصر اصلی خودم بودم چرا که من هم بر این گناهان هوس آلود دوران جوانی نام «عشق» گذاشته بودم و خودم را این گونه توجیه میکردم به طوری که هیچ وقت به آبروی خانواده و آینده خودم فکر نکردم. هیچ گاه به ذهنم خطور نمی کرد که او اگر قصد ازدواج با مرا ندارد چرا به صورت آشکار به خواستگاری ام نمی آید و مرا پنهانی به خواهرش نشان می دهد و ...
بالاخره وقتی احساس سرد او را دریافتم من نیز دیگر به ملاقاتش نرفتم و این گونه روابط ما با یکدیگر قطع شد تا این که چند ماه بعد جوانی به نام «حمیدرضا» به خواستگاری ام آمد. او از شرایط مالی و تحصیلی مناسبی برخوردار بود و در خارج از کشور به تحصیلاتش ادامه می داد. ظاهری جذاب و رفتاری بسیار مودبانه داشت. خانواده اش نیز کاملا با این ازدواج موافق بودند و قرار شد بعد از برگزاری مراسم عقدکنان من هم به خارج کشور بروم و در کنار همسرم ادامه تحصیل بدهم.
با این توافق شاد و خندان به دنبال فراهم کردن مقدمات جشن عقدکنان رفتیم و حتی کارت های دعوت به باغ تالار را هم در بین بستگان و آشنایان توزیع کردیم ولی دو شب قبل از آغاز مراسم خانواده داماد با اعلام انصراف از این ازدواج پاکتی را با پیک به محل کار پدرم فرستادند. وقتی پدرم آن پاکت را به خانه آورد دنیا روی سرم خراب شد. درون پاکت یک آلبوم کامل از عکس ها و تصاویری بود که من و فرزین را در کنار هم نشان می داد. فرزین با نوشتن یک نامه آن آلبوم سیاه را نیز برای خانواده خواستگارم فرستاده بود. من که با دیدن آنها شوکه شده بودم از شدت شرم فقط گریه میکردم اما ای کاش...
شایان ذکر است به دستور سرگرد جواد بیگی (رئیس کلانتری سناباد مشهد) ماجرای تاسف بار این دختر دانشجو در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20324 - ۱۳۹۸ شنبه ۳ اسفند
نزاع مرگبار به خاطر پارک خودرو!
سجادپور- درگیری بین خانواده های دو مغازه دار در مشهد، مرگ مردی میان سال را در حالی رقم زد که هنوز علت دقیق مرگ وی مشخص نیست.
به گزارش خراسان، ماجرای این مرگ مشکوک بعد ازظهر روز پنج شنبه گذشته در خیابان آیت ا... کاشانی مشهد زمانی رقم خورد که فرزند یکی از بنگاه داران محله، خودرواش را در کوچه باریک طوری پارک کرد که بخشی از پیاده رو نیز اشغال شد. در این اثنا، پسر جوان فست فود فروش نزد راننده رفت و از وی خواست تا خودرواش را در مکان دیگری پارک کند چرا که مدعی بود پیک های موتوری نمی توانند برای سفارش های فست فود در آن مکان تردد کنند. بنابراین گزارش درحالی که هنوز گفت وگو میان دو جوان به پایان نرسیده بود ناگهان، پدر جوان راننده از بنگاه خارج شد و به پسرش گفت: حق ندارد خودرواش را تکان بدهد! در همین هنگام پدرجوان فست فود فروش نیز بیرون آمد و بدین ترتیب مشاجره سختی بین چهار نفر شروع شد. در این لحظه ناگهان هرکدام از آن ها به طرف مغازه هایشان رفتند و با دسته تی و جارو بیرون آمدند و به جان هم افتادند اما با تماس اهالی با فوریت های پلیس 110، نیروهای انتظامی در محل حضور یافتند و عاملان این نزاع را به کلانتری هدایت کردند. هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که پسر دیگر بنگاه دار و برادر فست فود فروش این درگیری را ادامه دادند و با یکدیگر به مشاجره پرداختند. با وجود این دقایقی بعد رهگذران و کسبه محله آن ها را از هم جدا کردند و هرکدام به درون مغازه خودشان رفتند ولی چند دقیقه بعد پسر 40 ساله بنگاه دار در حالی که وضعیت جسمی مناسبی نداشت از بنگاه بیرون آمد و به بیمارستان شهید هاشمی نژاد انتقال یافت. این مرد که تحت مراقبت پزشکی قرار گرفته بود دقایقی بعد به دلیل نامعلومی جان سپرد و بدین ترتیب با اعلام مرگ این مرد میان سال به قاضی ویژه قتل عمد، یک پرونده جنایی دیگر روی میز قاضی کاظم میرزایی گشوده شد. بنابراین گزارش، با حضور قاضی شعبه 211 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد در محل حادثه و مرکز درمانی، تحقیقات گسترده ای درباره این ماجرا آغاز شد و جسد مرد میان سال نیز برای تعیین علت دقیق مرگ به پزشکی قانونی انتقال یافت . خراسان : شماره : 20324 - ۱۳۹۸ شنبه ۳ اسفند
سرگذشت عجیب یک قاتل
سرگذشت من آن قدر عجیب و تلخ است که فقط معتادان کارتن خواب و دزدان سابقه دار این ماجراهای وحشتناک را باور می کنند زیرا من از هفت سالگی معتاد به مواد مخدر صنعتی شدم و از 9 سالگی هم دستبرد به اموال مردم و زندان را تجربه کردم.
سال های زیادی از دوران کودکی و نوجوانی ام را پشت میله های زندان گذراندم و اکنون نیز در 20 سالگی به جرم قتل عمد دستگیر شده ام و ...
«محمدصادق-ن» که در پی چاقوکشی به خاطر یک سگ پاکوتاه دوستش را به قتل رسانده است، پس از پاسخ به سوالات تخصصی کارآگاه جمالی (افسر پرونده) درباره چگونگی وقوع جنایت، به تشریح سرگذشت عجیب خود پرداخت و گفت: 20 سال قبل در تهران به دنیا آمدم اما هیچ گاه درس و مدرسه را تجربه نکردم، هفت سال بیشتر نداشتم که به مشهد مهاجرت کردیم. پدرم دست فروش بود و در اطراف میدان 17 شهریور انگشتر و ساعت می فروخت.
از سوی دیگر پدر و مادرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داشتند و همواره با یکدیگر درگیر بودند به همین دلیل هم نه تنها مرا به مدرسه نفرستادند بلکه آن قدر درگیر مشکلات و بدبختی های خودشان بودند که هیچ توجهی به من نداشتند. من هم که کودکی کنجکاو بودم به دنبال فرصتی می گشتم تا از ماده ای که پدر و مادرم مصرف می کردند به طور پنهانی استفاده کنم. بالاخره در همان هفت سالگی روزی مقداری کریستال را که سر سنجاق پدرم مانده بود، به تقلید از او کشیدم و احساس لذت کردم.
از آن روز به بعد مدام از کیف مادرم و جیب پدرم پول می دزدیدم و مواد مخدر تهیه می کردم یا از مواد مخدر پدر و مادرم کش می رفتم. تا این که خانواده ام در جریان اعتیادم قرار گرفتند اما دیگر کار از کار گذشته بود و من به مواد مخدر صنعتی شیشه و کریستال آلوده شده بودم. اگرچه تاکنون هشت بار به جرم سرقت موتورسیکلت، خودرو، دوچرخه، گوشی و ... روانه زندان شده ام اما با وجود استفاده از عفو و رافت اسلامی، باز هم پنج سال از عمرم را در زندان گذرانده ام.
اولین بار وقتی خمار بودم و پولی هم برای تهیه مواد مخدر نداشتم به چهارراه گاز مشهد رفتم تا وسیله ای برای فروش سرقت کنم. در همان 9 سالگی به دنبال یک طعمه می گشتم که ناگهان مردی خودرواش را مقابل یک قصابی پارک کرد و بدون آن که در خودرو را قفل کند برای خرید گوشت داخل قصابی رفت. من که چشمم به تلفن همراه روی صندلی ماشین خیره مانده بود، در یک لحظه گوشی را سرقت کردم و گریختم اما یکی از رهگذران متوجه ماجرا شد، بدین ترتیب توسط مردم دستگیر شدم و مرا به کانون اصلاح و تربیت فرستادند.
چند ماه بعد وقتی آزاد شدم دوباره کنار مادرم نشستم و مصرف مواد را ادامه دادم. خلاصه رفت و آمد به کانون اصلاح و تربیت و دستبرد به اموال مردم برای تهیه مواد مخدر برایم به یک عادت تبدیل شده بود تا این که اختلاف پدر و مادرم بر سر مصرف مواد مخدر آن قدر شدت گرفت که به ناچار از یکدیگر طلاق گرفتند و هر کدام به دنبال سرنوشت خودشان رفتند.
این ماجرا سه سال قبل زمانی رخ داد که خواهر بزرگم ازدواج کرده بود و من و برادر کوچکم تنها ماندیم. مادرم منزلی را در منطقه خواجه ربیع مشهد اجاره کرد و با کارگری در منازل مردم هزینه های اعتیادش را تامین می کرد. من هم نزد او ماندم و با گدایی، شیشه پاک کنی سر چهارراه ها، سرقت یا دستبرد به کیف مادرم روزگار می گذراندم، دیگر با سر و وضع کثیف و آلوده کارتن خواب شده بودم و روزگار سختی داشتم.
از سوی دیگر پدرم به همراه برادر 12 ساله ام دوباره به تهران بازگشت ولی چند ماه قبل او را در محله کارتن خواب ها به عنوان معتاد متجاهر دستگیر کردند و برادر کوچکم در خانه تنها مانده بود تا این که جسد بی جان او در حالی که دچار فساد نعشی شدید شده بود و یک ماه از مرگش می گذشت در منزل پیدا شد، می گفتند قرص زیادی خورده است و اموال منزل نیز سرقت شده بود البته من گاهی برای دیدار پدرم به تهران میرفتم زیرا از حدود یک سال قبل که برای آخرین بار از زندان آزاد شدم دیگر مواد مخدر مصرف نمی کردم تا این که مدتی قبل یک سگ پاکوتاه برای مادرم خریدم تا به او هدیه بدهم اما وقتی در پارک سگ پاکوتاه کنارم قرار داشت، یکی از دوستان معتادم مدعی شد که این سگ متعلق به اوست به همین دلیل با یکدیگر درگیر شدیم و من او را با ضربه چاقو کشتم و گریختم، ای کاش...
شایان ذکر است، این متهم به قتل جوان با دستور قاضی علی اکبر احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد) برای طی مراحل دادرسی روانه زندان شد. ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20325 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۴ اسفند
در تنگنای طلاق
خوب می دانم اختلافات شدید بین من و همسرم که به آستانه طلاق کشیده است ریشه در مسائل فرهنگی و تحصیلی دارد اما پنهان کاری برخی موضوعات خانوادگی در مراسم خواستگاری و همچنین آشنایی همسرم با یک زن دیگر در فضای مجازی به شدت به این اختلافات و ناسازگاری ها دامن زده است تا جایی که...
زن جوان که به اتهام کتک کاری و ترک انفاق از همسرش شکایت کرده بود با بیان این که همسرم به خاطر تنوع طلبی و ارتباط با زنان دیگر هیچ رابطه عاطفی با من ندارد درباره سرگذشت خودش به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: دومین فرزند یک خانواده شش نفره هستم که پدرم با کارگری و بدبختی هزینه های زندگی ما را تامین می کرد مادرم نیز همانند پدرم تحصیلات ابتدایی داشت و به امور خانه داری مشغول بود. در این شرایط من تا مقطع دبیرستان درس خواندم اما نتوانستم به دلیل مشکلات اقتصادی و خانوادگی تحصیلاتم را تا پایان دبیرستان ادامه بدهم و به همین دلیل ترک تحصیل کردم تا این که فروردین سال 91 «مختار» به خواستگاری ام آمد. او مدرک تحصیلی کارشناسی اش را در یکی از رشته های علوم انسانی دانشگاه آزاد گرفته بود اما پدرش اهل یکی از روستاهای شهری در خراسان رضوی بود که همه اطرافیانم از اهالی آن شهر می ترسیدند نمی دانم چرا همه خانواده و دوستان و آشنایانم بسیاری از اهالی آن شهر را افرادی عصبانی و خشمگین تصور می کردند به همین دلیل پدرم بلافاصله به خواستگارم جواب رد داد چرا که معتقد بود ریشه نسبی خواستگارم به آن شهر باز می گردد و من در زندگی خوشبخت نخواهم شد اما مادر خواستگارم که از اهالی سمنان بود همچنان بر این خواستگاری پافشاری می کرد و مدعی بود پسرش به شهر مد نظر ما رفت و آمدی ندارد و خصوصیات اخلاقی اش نیز با پدرش تفاوتی از زمین تا آسمان دارد. خلاصه این اصرارها و رفت و آمدها حدود یک سال و نیم به طول انجامید تا این که در نهایت پدرم به این ازدواج رضایت داد و من و مختار با هم به گفت وگو پرداختیم. او که در یک شرکت خصوصی کار می کرد و ماهیانه 300 هزار تومان حقوق دریافتی داشت مدعی بود پدرم از همسر اول خود صاحب فرزندی نشده و به همین دلیل با مادر من ازدواج کرده است و من هم بیشتر به زادگاه مادرم در سمنان تعلق خاطر دارم. خلاصه طولی نکشید که پای سفره عقد نشستم و در حالی به زندگی مشترک با مختار ادامه دادم که او به تحصیلاتش ادامه داد و مدرک فوق لیسانس گرفت. این گونه بود که با افزایش ناگهانی حقوق همسرم زندگی ما رونق دیگری یافت اما متاسفانه از آن چه می ترسیدم بر سرم آمد چرا که همسرم دست بزن داشت و توهین و فحاشی می کرد وقتی از نظر مالی اوضاع اقتصادی ما بهتر شد همسرم نیز به دنبال تنوع طلبی رفت و مدام با زنان غریبه در فضاهای مجازی ارتباط داشت. به همین دلیل روابط عاطفی ما هر روز سردتر می شد و اختلافاتمان شدت می گرفت.
مختار ادعا می کرد من یک دختر بی سواد و خانه دار روستایی هستم و او از همراه بودن با من خجالت می کشد همسرم می گوید تو در شأن من نیستی و من باید حداقل با یک دختر پزشک ازدواج می کردم از سوی دیگر زمانی که به زادگاه مادرش رفته بودیم تازه فهمیدم که مختار درباره تعداد همسران پدرش نیز به من دروغ گفته است و پدر شوهرم دارای سه زن رسمی است و از همسر اولش نیز پنج فرزند دارد. مادر مختار نیز پس از طلاق از همسر اولش و در حالی که صاحب یک پسر بوده با پدر همسرم ازدواج کرده و بعد از آن نیز زن دیگری را به عقد خودش درآورده است. وقتی به مختار اعتراض کردم که چرا در جلسه خواستگاری به من دروغ گفته است با عصبانیت فریاد زد این که پدرم چند زن دارد ربطی به تو ندارد! اختلافات و ناسازگاری های بین من و همسرم در حالی شدت می گرفت که او هر بار مرا کتک می زد و دختری بیسواد خطاب می کرد. با وجود این من به خاطر دختر یک ساله ام همه این مشکلات را تحمل می کردم تا شاید روزی همسرم به آغوش خانواده اش بازگردد و دست از ارتباط با زنان غریبه بردارد ولی او تصمیم گرفته است با یکی از همان زنانی که در فضای مجازی با او آشنا شده ازدواج کند و من دیگر تحمل سرزنش ها و کتک کاری های او را ندارم. از سوی دیگر نیز همسرم با ندادن مخارج زندگی مرا برای گرفتن طلاق در تنگنا گذاشته است اما ای کاش...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ عابدی (رئیس کلانتری قاسم آباد) پرونده شکایت این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی و توسط کارشناسان زبده کلانتری مورد رسیدگی قرار گرفت تا آن ها به زندگی مشترک خود با رفع اختلافات ادامه دهند. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20326 - ۱۳۹۸ دوشنبه ۵ اسفند
شرم آورترین طلاق در سال 98 چه بود؟
به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری برنا؛ خجالت آور است که به کسی بگویم همسرم پایم را به خاطر نه گفتن به خرید آجیل شب عید به دادگاه خانواده باز کرده است.
او خیلی چشم و هم چشمی می کند و به محض این که موضوع یا خریدی از سوی یکی از افراد فامیل می بیند نق زدن هایش شروع می شود و تا به خواسته اش نرسد ول کن ماجرا نمی شود.
مرد جوان که از گفتن علت آمدنش به دادگاه خانواده خجالت می کشد درباره زندگی مه گرفته اش گفت:همسرم در یک خانواده پر جمعیت بزرگ شده و چون به خیلی از آرزوهایش در خانواده اش نرسیده بود می خواست در زندگی مشترک مان با هر شرایطی به خواسته ها و آمالش برسد.
هر چند وقت یک بار به وسایل خانه گیر می داد که چون همسایه یا یکی از آشنایان فلان وسیله زندگی اش را تغییر داده است باید ما هم این کار را انجام دهیم و با کوچک ترین مخالفتی جنجال به پا و تا مدتی با من قهر و اوضاع را به کام خودش و من و فرزندانم تلخ می کرد. این رفتارهای بچگانه و چشم و هم چشمی های همسرم ادامه داشت تا این که خرید شب عید از راه رسید و با وجود این که با خرید لباس مشکلی نداشتم اما به شدت با خرید آجیل گران قیمت مخالف بودم، برای همین من و اکثر افراد فامیل تصمیم گرفتیم آجیل و تنقلات نخریم. با این که همسرم در این باره سکوت کرد و چیزی نگفت اما موقع تحویل سال پایش را در یک کفش کرد که باید آجیل، آن هم از نوع گرانش، بخریم تا او زمان پذیرایی، فامیل را غافلگیر کند اما من این بار سرسختانه جلویش ایستادم. به خاطر این اتفاق قهر و بی محلی های همسرم شروع شد و ایام تعطیلات را به ما زهر کرد. به هر حال با هر شرایطی بود تعطیلات نوروز تمام شد و اصلاً فکرش را هم نمی کردم که همسرم بابت نخریدن آجیل این قدر ناراحت شود که بخواهد پای مرا به دادگاه خانواده باز کند تا به نوعی از من زهر چشم بگیرد. زمانی که با من تماس گرفتند تا برای ارائه توضیحات علت درخواست طلاق همسرم به دادگاه خانواده بروم از شدت تعجب میخکوب شدم.
با عجله به محل رسیدگی به دادخواست همسرم رفتم و آن جا بود که متوجه اصل داستان شدم. حتی مشاور دادگاه خانواده بابت این کار همسرم شوکه شده بود و این ماجرا را برای جدایی نوعی طنز و بی معنا می دانست. همسرم علت درخواست جدایی از من را به نوعی کارت زرد دادن به من بیان کرد و گفت باید تعهد بدهم از این به بعد خلاف درخواست او عمل نکنم و اگر بار دیگر به درخواستش جواب رد بدهم با کارت قرمز مواجه خواهم شد و درخواست مهریه می کند و طلاق خواهد گرفت و شوخی هم ندارد. خبرگزاری برنا
مار خطرناک!
آن زن مرا فریب داد. هیچ گاه فکر نمی کردم با نیت شومی به من نزدیک شده باشد. او در حالی همانند یک مار خطرناک بر زندگی ام چنبره زده بود که من سیر تا پیاز زندگی خصوصیام را برایش بازگو می کردم و با او به درد دل میپرداختم اما روزی فهمیدم که او چه نقشه وحشتناکی برایم کشیده است که حلقه های قانون بر دستانم گره خورده بود و ...
زن 36 ساله ای که به اتهام خلوت کردن با مردی غریبه توسط نیروهای انتظامی دستگیر شده است، با بیان این که همچون گنجشک کوچک و ساده دل در دام ماری خطرناک و زهرآگین گرفتار شده ام به طوری که آشیانهام متلاشی شد درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسیده بود که عاشق «صادق» شدم.
آن زمان 18 سال بیشتر نداشتم و در اوج هیجانات دوران جوانی جز ازدواج با صادق به چیز دیگری فکر نمی کردم همه فکر و زندگی ام صادق بود تا این که بالاخره خودم را به پررویی زدم و با بی حیایی مقابل پدر و مادرم ایستادم و در برابر مخالفت های آن ها فقط یک حرف داشتم یا صادق یا هیچ کس دیگر! اصرار و پافشاری های من در نهایت نتیجه داد و من با وجود همه مخالفت ها پای سفره عقد نشستم و به رویای خودم دست یافتم. از آن روز به بعد گویی در عالم دیگری زندگی می کردم صادق را دوست داشتم و برای دیدنش لحظه شماری می کردم. پدرم یک کارگر ساده بود و به سختی هزینه های خانواده هفت نفره ما را تامین میکرد و من از این که دیگر سربار خانواده ام نبودم از ازدواجم رضایت بیشتری داشتم. بارها از زبان بزرگ ترها شنیده بودم کسانی که درگیر عشق خیابانی می شوند عاقبت خوشی ندارند چرا که این عشقهای خیابانی در زندگی مشترک نیز ادامه می یابد و به خیانت های زناشویی میانجامد، اما من به این حرف ها توجهی نداشتم و آنها را خیال پردازی می دانستم چرا که معتقد بودم اگر فردی به همسرش عشق بورزد به فکر خیانت نمی افتد! خلاصه زندگی شیرین من و صادق در حالی آغاز شد که من سعی می کردم محیطی پر از مهر و عاطفه را برای همسرم فراهم کنم. در طول چند سال صاحب یک دختر و یک پسر شده بودیم و از نظر مالی نیز هر روز بیشتر پیشرفت می کردیم تا این که مالک خانه و ماشین شدیم. این زندگی شیرین در حالی ادامه داشت که من دیگر از نظر مالی در وضعیت خوبی بودم و در باشگاه ورزشی ثبت نام کردم. آن جا بود که با «سولماز» آشنا شدم. او زنی مطلقه بود و ادعا می کرد به خاطر خیانت های همسرش از او جدا شده است. او آن قدر از رفتارهای زشت همسرش سخن گفت که من هم آرام آرام به صادق مشکوک شدم چرا که رفتارهای او با آن چه سولماز می گفت مطابقت داشت. در این میان بالاخره فهمیدم که صادق نیز با زن دیگری ارتباط دارد و به من خیانت می کند. از آن روز به بعد زندگی من به یک جهنم سوزان تبدیل شد. وقتی به همسرم درباره رفتارهایش اعتراض میکردم پول زیادی به کارت بانکی ام میریخت و می گفت هر چه دوست داری بخر! هر گونه میخواهی زندگی کن! ولی دست از سرم بردار! تازه به یاد حرف های بزرگ ترها افتاده بودم اما دیگر دیر شده بود. خلاصه در اثنای این مشکلات سولماز سنگ صبورم شده بود و من ریز و درشت زندگی ام را برایش بازگو می کردم! تا این که روزی سولماز اشک هایم را پاک کرد و گفت: فدای سرت! تو هم به شوهرت توجهی نکن! خوش باش و خوش بگذران! با این حرفهای سولماز تحت تاثیر قرار گرفتم و از آن روز به بعد به همراه او در مهمانی ها و پارتی های شبانه شرکت میکردم و به کافی شاپ و رستوران می رفتم تا این که در میان همین رفت و آمدها روزی سولماز جوان غریبه ای به نام «جمشید» را به من معرفی کرد و مدعی شد او یک دوست اجتماعی خوب است که می تواند سنگ صبورم باشد و مرا از این ناراحتی های روحی نجات دهد. این گونه بود که دوستی من با جمشید به روابط خیابانی و دیدارهای پنهانی کشید اما نمی دانستم همه این ها نقشه سولماز است که چون مار خطرناکی بر زندگی ام چنبره زده بود و با همسرم ارتباط داشت. مدتی بعد سولماز با من تماس گرفت و گفت: جمشید می خواهد تو را ببیند. من هم بلافاصله آدرس قرار در منزل یکی از دوستانم را به او دادم ولی او محل قرارمان را به همسرم اطلاع داده بود. من و جمشید در آن خانه توسط ماموران انتظامی دستگیر شدیم. حالا هم همسرم قصد دارد مرا طلاق بدهد اما ای کاش...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) این پرونده برای رسیدگی قضایی و کارشناسی در اختیار مددکاران اجتماعی کلانتری قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20327 - ۱۳۹۸ سه شنبه ۶ اسفند
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی