چاقویی در کمر!
از این که به خاطر یک غرور بی جا و خودنمایی چاقو را بیرون کشیدم و دستم به خون آلوده شد خیلی پشیمانم! اگرچه قبلا جوانی شرور بودم و مانند خیلی از جوانان هم محله ای ام سرکوچه می ایستادم اما از چند ماه قبل که ازدواج کردم و متاهل شدم تصمیم گرفته بودم آدم سربه زیری بشوم و درست زندگی کنم اما باز هم همین چاقویی که به کمر داشتم زندگی مرا نابود کرد و ...
جوان 20 ساله ای که به اتهام قتل نوجوان 16 ساله افغانستانی با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی علی اکبر احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستگیر شده است پس از پاسخ به سوالات مقام قضایی در حضور کارآگاه حمیدفر (افسرپرونده) در تشریح سرگذشت خود نیز گفت: پدرم کارگر است و امور مربوط به نقاشی ساختمان یا کاشی کاری را انجام می داد من هم تک پسر هستم و دو خواهر کوچک تر از خودم دارم با این حال خیلی زود در دوران نوجوانی عاشق شدم و به همین دلیل ترک تحصیل کردم چرا که وضع مالی خوبی نداشتیم و من هم قصد داشتم با رفتن به سرکار درآمد کسب کنم تا بتوانم ازدواج کنم در این میان عاشق دختر یکی از بستگانم شده بودم اما او از علاقه من به خودش خبری نداشت در واقع به هیچ کس چیزی در این باره نگفته بودم تا این که آن دختر با فرد دیگری ازدواج کرد و این راز همچنان در سینه ام ماند اگرچه برخی از اعضای خانوادهام از رفتارها و گفتارم متوجه ماجرا شده بودند و آن دختر هم بعد از ازدواج احساس کرده بود که من به او علاقه داشتم اما دیگر کار از کار گذشته بود و او به دنبال سرنوشت خودش رفته بود و من هم باید به دنبال سرنوشت خودم می رفتم. این بود که ماجرای علاقه به آن دختر را فراموش کردم و به امید تقدیر ماندم. در این میان گاهی با پدرم سرکار میرفتم و با بچه های محله دم خور شده بودم، بیشتر دوستانم به دنبال مشروب خوری و دعوا بودند من هم تحت تاثیر رفتارهای آن ها قرار گرفتم و مدام با دوستانم مشروب می خوردم و با آن ها سرکوچه می ایستادم گاهی برای خودنمایی و نترس نشان دادن خودمان چاقویی به کمر می بستیم. پاتوق ما سرکوچه بود دور هم جمع می شدیم و قدرتمان را به رخ یکدیگر می کشاندیم آرام آرام به یک جوان شرور تبدیل شده بودم و همیشه چاقویی با خودم حمل می کردم. تا این که حدود شش ماه قبل با یکی از دوستان پدرم آشنا شدم و فهمیدم او دختر شایسته ای دارد. پدرم نیز که متوجه علاقه من به دختر دوستش شده بود با او صحبت کرد و ما به خواستگاری رفتیم این رفت و آمدها ادامه داشت تا این که من و آن دختر نیز درباره ازدواج و آینده گفت وگو کردیم و به توافق رسیدیم. بالاخره چند ماه قبل به طور غیررسمی و در یکی از مراکز مذهبی شهر صیغه محرمیت بین ما جاری شد تا بعد از فراهم شدن مقدمات مراسم عقدکنان پای سفره عقد بنشینیم و ازدواجمان را رسمی کنیم در این مدت من گاهی سرکار می رفتم تا پولی برای ازدواجمان پس انداز کنم. حدود 300 هزار تومان از درآمدم را جمع کرده بودم که تصمیم گرفتم گوشی همراهم را نیز در جمعه بازار بفروشم تا پول خرید مراسم عقدکنان فراهم شود تخمین زده بودم که مبلغ 400 یا 500 هزار تومان کم دارم به همین دلیل شب هجدهم بهمن به منزل نامزدم رفتم تا روز بعد به اتفاق برادرزنم به بازار برویم و من گوشی همراهم را بفروشم چرا که بعد از جاری شدن صیغه عقد با خودم عهد کردم همه شرارت ها را کنار بگذارم و دیگر به دنبال خلاف و مشروب خوری نروم می خواستم زندگی آرام و بی دغدغه ای داشته باشم. اما گویی تقدیر من به شیوه دیگری رقم خورده بود آن شب که در منزل نامزدم بودم و به یک باره صدای فریاد و کوبیدن به در را شنیدم چند جوان و نوجوان که گویی با خانواده همسرم اختلاف داشتند و همیشه سرکوچه آن ها می ایستادند با قمه و شیشه نوشابه به در حیاط میکوبیدند. آن ها همان جوانان کوچه نشین بودند که روزی من هم مانند آن ها بودم. خلاصه برادرزنم به سراغ آن ها رفت من هم پشت سر او وارد حیاط شدم اما مادرزنم مقابلم ایستاد و نگذاشت بیرون بروم خلاصه وقتی برادرزنم به خانه بازگشت من با پسرعمویم تماس گرفتم تا به آن جا بیاید و برای فروش گوشی برویم اما در بیرون از منزل با آن جوانان کوچه نشین درگیر شدیم و من هم یکی از آن ها را با چاقو زدم و زندگی ام را نابود کردم. حالا هم می خواهم فریاد بزنم که به همراه داشتن همین چاقو و خودنمایی با آن روزگارم را سیاه کرد و ... ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20328 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۷ اسفند
ماجرای دزد بدشانس
از این که به راحتی آن همه طلا را دزدیده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم از شدت خوشحالی دوباره همه طلاها را از داخل کیسه بیرون ریختم برق آن همه طلا چشمانم را گرفته بود به طوری که تصور می کردم تا چند سال آینده هزینه مواد مخدرم تامین شده است اما ...
جوان 25 ساله ای که چند روز پس از دستبرد به یک منزل مسکونی و با تلاش افسران ورزیده تجسس کلانتری احمدآباد مشهد دستگیر شده است درحالی که بیان می کرد نقشه زیرکانه ای برای دستبرد به طلاها کشیده بودم اما باز هم پلیس دستم را رو کرد درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: در یکی از محلات پایین شهر زندگی می کردم. پدرم به مصرف حشیش اعتیاد داشت و هر روز مقابل چشمان من به استعمال حشیش می پرداخت همین موضوع کنجکاوی عجیبی در وجودم ریشه دوانده بود من هم دوست داشتم احساس و لذت مصرف حشیش را درک کنم بالاخره روزی به دور از چشمان پدرم و در سن 17 سالگی با همراهی برخی از دوستان هم محله ای ام برای اولین بار سیگار حاوی حشیش را کشیدم و این گونه مسیر زندگی ام را تغییر دادم.
از آن روز به بعد همواره با دوستانم در کوچه و خیابان دور هم می نشستیم و مواد مخدر مصرف می کردیم خیلی زود در دام مواد افیونی گرفتار شدم و نتوانستم هزینه های خرید مواد را بپردازم. به همین دلیل دست به سرقت زدم تا برای مدتی مخارج اعتیادم را تامین کنم اما چند روز بعد نیروهای انتظامی سراغم آمدند و من برای شش ماه روانه زندان شدم. بعد از آزادی از زندان تصمیم گرفتم ازدواج کنم و راه درست زندگی را در پیش بگیرم. در این میان به خواستگاری دختری رفتم که از چند ماه قبل با او آشنا شده بودم و ارتباط داشتم. آن دختر از گذشته ام خبری نداشت و در یک دوستی خیابانی عاشقم شد. خلاصه من و «رعنا» پای سفره عقد نشستیم و هنوز چند ماه از دوران نامزدی مان نگذشته بود که همسرم باردار شد و من به اجبار مقدمات جشن عروسی را فراهم کردم ولی با مشکلات مالی شدیدی روبه رو شدم به گونه ای که برای فرار از این مشکلات دوباره به آغوش مواد مخدر پناه بردم تا به قول معروف این تالمات روحی و روانی را فراموش کنم اما نه تنها شرایطم بهتر نشد بلکه روز به روز بیشتر به مرداب فلاکت و بدبختی فرو می رفتم به گونه ای که دیگر حتی مخارج روزانه زندگی را هم نمی توانستم تامین کنم در همین روزها یکی از دوستانم که مادرش همسایه پولداری داشت سراغم آمد و نقشه دستبرد به طلاهای صاحبخانه مادرش را به ذهنم انداخت. او گفت: صاحبخانه مادرم حدود دو تا سه میلیارد تومان طلا در منزل نگهداری می کند. با این وسوسه های «بشیر» نقشه زیرکانه ای طرح کردم تا مانند سرقت قبلی آثاری از جرم باقی نگذارم. چندین روز نقشه ام را مرور کردم و به بررسی همه جوانب و راه های دستبرد به طلاها پرداختم تا این که روزی بشیر به صورت تلفنی به من خبر داد که صاحبخانه مادرش به مدت یک هفته به کیش سفر کرده و مادرش نیز برای دیدار یکی از بستگانش به شهرستان رفته است. این بود که بخش زیادی از قطعات پازل سرقت به راحتی کنار یکدیگر قرار گرفت و من شب هنگام نقشه ام را یک بار دیگر در کنار بشیر مرور کردم بلافاصله به بازار رفتم و یک دست لباس فضای سبز شهرداری را به مبلغ 80 هزار تومان خریدم، یک ماسک بهداشتی هم بر صورتم زد تا شناخته نشوم برای آن که پلیس را گمراه کنم تا سراغ بشیر نروند ابتدا به خانه مادر بشیر به طور صوری دستبرد زدم و بعد سراغ طلاها و جواهرات صاحبخانه رفتم همه طلاها را داخل کیسه ریختم و به خانه آمدم. همسر و دو فرزندم خواب بودند برای آن که خیالم راحت شود که طلاها تقلبی نیست آن ها را به آرامی روی فرش ریختم به گونه ای که برق طلاها چشمانم را کور می کرد! بشیر راست می گفت ارزش طلاها چند میلیارد بود با خوشحالی همه آن ها را در جای مطمئنی پنهان کردم تا به دنبال مالخری برای فروش آن ها بگردم چند روز را با استرس و نگرانی سپری کردم اما خیلی زود افسران تجسس کلانتری احمدآباد با رصدهای اطلاعاتی و آثار به جا مانده از سرقت به سراغم آمدند و مرا در حالی دستگیر کردند که یکی از انگشترهای طلا زیر ریشه های قالی جامانده بود و من هنگام جمع کردن طلاها متوجه نشده بودم و ...
شایان ذکر است تحقیقات پلیس با صدور دستوری از سوی سرهنگ احمد مجدی (رئیس کلانتری احمدآباد) برای کشف سرقتهای احتمالی دیگر این متهم ادامه دارد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20329 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۸ اسفند
ماجرای سرکرده کارتن خواب ها
من دیگر امیدی به زندگی ندارم سال هاست که خانه و کاشانه ام ویران شده و من آواره و سرگردانم. جا و مکان مشخصی ندارم و به قول معروف کارتن خواب هستم. مواد مخدر زندگی مرا به نابودی کشاند به طوری که زندان برایم بهترین خانه و زندگی است و تاکنون 18 بار طعم زندان را چشیده ام و ...
این ها بخشی از اظهارات مرد 47 ساله ای است که به اتهام سرقت از منازل شهروندان و با تلاش نیروهای کلانتری شهرک ناجای مشهد دستگیر شده است. او که سرکردگی سارقان کارتن خواب را به عهده داشت پس از آن که به سوالات تخصصی افسر تجسس پاسخ داد و همدستانش را معرفی کرد، درباره سرگذشت تاسف بار خود نیز به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری ناجای مشهد گفت: در شهرستان شهریار به دنیا آمدم. پدر و مادرم به مواد مخدر اعتیاد داشتند و نمی توانستند مخارج زندگی ما را تامین کنند به همین دلیل من هم به مدرسه نرفتم واز همان دوران کودکی به همراه پدرم به کار بنایی مشغول شدم تا به هزینه های زندگی کمک کنم بزرگ تر که شدم به حرفه جوشکاری روی آوردم و روزگارم بهتر شد. 12 سال در این حرفه کار کردم و سپس به خواستگاری دختری از اهالی درگز در استان خراسان رضوی رفتم و با او ازدواج کردم اما بعد از آن گرفتار دوستان ناباب شدم و به مواد مخدر روی آوردم چرا که برخی از همکارانم برای انجام کار بیشتر و لذت جویی مرا نیز ترغیب به استفاده از مواد مخدر می کردند. خلاصه خیلی زود گرفتار مواد افیونی شدم و به مصرف کریستال روی آوردم. در حالی که صاحب یک دختر و پسر زیبا شده بودم تصمیم به ترک اعتیاد گرفتم و چندین بار در مراکز ترک اعتیاد بستری شدم اما هیچ فایده ای نداشت چرا که بعد از ترک دوباره سراغ دوستان هم بساطی ام می رفتم و باز هم مصرف این ماده خانمان برانداز را شروع می کردم. تلاش های خانواده ام نیز برای رهایی من از این منجلاب کثیف بی نتیجه بود تا این که پدر و مادرم به خاطر اختلاف بر سر هزینه های مواد مخدر از یکدیگر جدا شدند. در همین روزها برادر دیگرم نیز که مانند من گرفتار مواد مخدر بود در یک سانحه رانندگی پایش را از دست داد و خانه نشین شد به همین دلیل مادرم از سر دلسوزی او را نزد خودش برد و اکنون در یک خانه اجاره ای در شهرستان شهریار کنار یکدیگر زندگی می کنند. در حالی که مادرم به سختی هزینه های اعتیاد خودش را تامین می کند باید مخارج اعتیاد برادرم را نیز بپردازد. خلاصه روزگار من هم به جایی رسید که بیکار شدم و دیگر نمی توانستم کار کنم. از سوی دیگر خمار بودم و باید به هر طریقی هزینه های اعتیادم را تامین می کردم این بود که دست به سرقت زدم و برای اولین بار روانه زندان شدم. بعد از آزادی از زندان نتوانستم مسیر درست زندگی را پیدا کنم چرا که جوانی بی اراده بودم و در برابر وسوسه های دوستان معتادم طاقت مقاومت نداشتم به همین دلیل زندگی ام در مسیر نابودی قرار گرفت. هر بار که از زندان آزاد می شدم در کمتر از یک ماه باز هم به اتهام سرقت یا حمل مواد مخدر دوباره دستگیر و راهی زندان می شدم. در همین شرایط، خواهر معلولم که دچار بیماری سرطان شده بود جان سپرد و همسر و فرزندانم نیز مرا طرد کردند. همسرم که دیگر نمی توانست گرسنگی و بدبختی را تحمل کند دست فرزندانم را گرفت و به منزل پدرش رفت. من هم آواره کوچه و خیابان شدم و به کارتن خوابی روی آوردم اما باز هم برای تامین هزینه های سنگین اعتیادم مجبور بودم از ساختمان های نیمه ساز و منازل مردم سرقت کنم. در طول 10 سال گذشته 18 بار دستگیر و زندانی شدم اما به محض آزادی از زندان دوباره کارهای خلافم را ادامه می دادم. از زندان رفتن باکی نداشتم چرا که در آن جا بدون هیچ دغدغه ای روزگار می گذراندم این بود که کارتن خواب های دیگر دوست داشتند همراه من به منازل مردم دستبرد بزنند به خاطر این که من شیوه های سرقت را به خوبی یاد گرفته بودم. این بار نیز منزل مخروبه ای را برای استعمال مواد مخدر و شب خوابی پیدا کرده بودم و به همراه دو نفر دیگر از معتادان کارتن خواب اموال سرقتی را به همان منزل مخروبه انتقال می دادیم تا با فروش آن ها هزینه های اعتیادمان را تامین کنیم ولی بعد از آن که 9 بار در ساعات پایانی شب به یک منزل خالی از سکنه دستبرد زدیم ناگهان ماموران کلانتری شهرک ناجا بر سرم آوار شدند و مرا دستگیر کردند. این در حالی است که هیچ اطلاعی از خانواده ام ندارم و آن ها نیز تمایلی به دیدن من ندارند. اما ای کاش...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ فرهاد حسین زاده (رئیس کلانتری شهرک ناجای مشهد) تلاش نیروهای تجسس برای دستگیری همدستان این سارق حرفه ای و کشف اموال سرقتی دیگر همچنان ادامه دارد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20330 - ۱۳۹۸ شنبه ۱۰ اسفند
تصمیم عاشقانه یک زن
دیگر تحمل آن وضعیت را نداشتم، روزگار سختی را می گذراندم و از این که همسرم برای ترک اعتیاد امروز و فردا می کرد خیلی زجر می کشیدم تا این که روزی آخرین تصمیم خودم را گرفتم و ...
این ها بخشی از اظهارات زن 27 ساله ای است که برای اعلام شکایت از یک مزاحم تلفنی وارد کلانتری شده بود و درحالی که بیان می کرد فردی قصد دارد با این مزاحمت های تلفنی سوء ظنی بین من و همسرم ایجاد کند و این گونه زندگی ام را به نابودی بکشاند، درباره قصه تلخ و شیرین زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: 15 ساله بودم که «یحیی» به خواستگاری ام آمد، او جوانی 20 ساله بود و پس از ترک تحصیل در امور کشاورزی به پدرش کمک می کرد. آن زمان در یکی از روستاهای شهرستان درگز زندگی می کردیم و من گاهی «یحیی» را داخل روستا می دیدم. او چهره بشاشی داشت و هیچ گاه به ذهنم خطور نمی کرد که احتمال دارد به مواد مخدر آلوده باشد. پدر و مادرم یحیی را جوانی مسئولیت پذیر می دانستند به همین دلیل با اصرار خانواده ام پای سفره عقد نشستم و با یحیی ازدواج کردم اما خیلی زود ماجرای اعتیاد همسرم لو رفت به طوری که گویی آسمان روی سرم خراب شد. همسرم می گفت شب هایی که برای آبیاری مزارع به زمین های کشاورزی می رفت، مقداری مواد مخدر از یکی از خرده فروشان مواد مخدر تهیه می کرد تا با مصرف آن انرژی بیشتری برای کارکردن داشته باشد یا هنگام آبیاری مزرعه گندم و جو خوابش نبرد. اما آرام آرام به خاطر لذتی که مصرف مواد برایش ایجاد کرده، در دام مواد افیونی گرفتار شده است و ... از آن زمان به بعد روزهای سختی را می گذراندم و درآمد کارگری همسرم صرف تامین هزینه های اعتیادش می شد و من مجبور بودم بیشتر اوقات را به خانه پدرم بروم زیرا نمی توانستم غذایی در خانه تهیه کنم، این بود که روزی تصمیم گرفتم همسرم را از روستا به مشهد بیاورم، شاید در این شهر بزرگ زندگی و سرنوشتم تغییر کند و این گونه همسرم را از میان خانواده اش بیرون بکشم چون همه آن ها درگیر اعتیاد بودند. وقتی به مشهد مهاجرت کردیم باردار بودم اما برای تامین مخارج زندگی باید کاری انجام می دادم به همین دلیل با کمک یکی از همسایه ها به بسته بندی سبزیجات و پاک کردن آن ها در منزل مشغول شدم. از سوی دیگر یک سال به همسرم فرصت دادم تا اعتیادش را کنار بگذارد وگرنه از او طلاق می گیرم. اما یحیی به بهانه این که قرار است اعتیادش را ترک کند، شب را تا صبح به عنوان آخرین بار مواد مصرف می کرد تا به قول خودش آرزو به دل نماند.ولی روز بعد به محض این که خمیازه می کشید دوباره بساطش را پهن می کرد ،این بود که دل به دریا زدم و خودم او را در خانه بستری کردم. بسیاری از آشنایان و دوستانم مرا ترغیب به طلاق می کردند و می گفتند مگر یک زن چقدر تحمل دارد؟ تو زنی زیبا و جوان هستی و بعد از طلاق هم می توانی با فردی سالم ازدواج کنی! اما من همسرم را دوست داشتم و با خودم می اندیشیدم یک بار ازدواج کرده ام و قرار نیست به خاطر هر مشکلی در زندگی طلاق بگیرم و باید چاره ای برای حل آن مشکل پیدا کنم، خلاصه این گونه بود که به مراقبت از همسرم پرداختم و حتی با خوردن نان بیاتی که از همسایه ها می گرفتم زندگی را می گذراندم زیرا کسی را در مشهد نداشتم و درآمدم نیز صرف اموری مانند اجاره خانه یا هزینه های درمان می شد. در این شرایط پسر دو ساله ام دچار سوء تغذیه شد به طوری که او را در بیمارستان بستری کردم، روزهای سختی را می گذراندم اما همه تلاشم را به کار بردم تا همسرم را از مواد مخدر، دوستان معتاد و خرده فروشان مواد مخدر دور نگه دارم. چند ماه بعد زمانی که احساس کردم وضعیت روحی و روانی همسرم بهتر شده است، با راهنمایی یکی از همسایه ها شغلی در یک رستوران بزرگ و معروف شهر برای همسرم فراهم کردم و موضوع را با کارفرمایش درمیان گذاشتم. او هم که انسانی بزرگوار و خیراندیش بود، دست همسرم را گرفت و کاملا مواظب بود تا به دنبال مصرف مواد نرود. سه ماه بعد نیز همسرم را بیمه کرد و زندگی من سروسامان گرفت. امروز هشت سال از آن زمان می گذرد و من در کنار همسر و دو فرزندم خدا را شکر می کنم. با این حال، مدتی است که یک فرد از خدا بی خبر با مزاحمت های تلفنی اش قصد دارد زندگی شیرینم را به هم بریزد و سوءظنی بین من و همسرم ایجاد کند تا به نیت شومش برسد و ...
شایان ذکر است پرونده شکایت این زن جوان با صدور دستوری از سوی سرهنگ عابدی (رئیس کلانتری قاسم آباد مشهد) مورد بررسی های قضایی و اجتماعی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20331 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۱۱ اسفند
«ایست» در اتوبان خلافکاری
ورود به اتوبان خلاف و خلافکاری را از سن چهار سالگی زمانی آغاز کردم که برای اولین بار کنار پدرم و دوستانش پای بساط مشروب خوری نشستم و در میان خنده و تشویق آن ها اولین پیاله مشروب را نوشیدم و بعد هم با استعمال مواد مخدر به ارتباط خیابانی با جنس مخالف روی آوردم تا این که...
جوان 33 ساله ای که از 21 ماه قبل عضو انجمن الکلی های گمنام شده است و روزهای شیرینی را در کنار همسر و فرزندش تجربه می کند با بیان سرگذشت تلخ خود ادامه داد: از همان دوران کودکی زمانی به مصرف سیگار و مشروب روی آوردم که پدرم را همواره در حال مصرف می دیدم به خاطر آن که کودکی شر و فضول بودم هیچ گاه آرام و قرار نداشتم و مدام با دختران همسایه در کوچه و خیابان بازی می کردم تا این که روزی پدرم برای آن که از رفتن من به کوچه جلوگیری کند مرا با طناب بست سپس قاشقی را روی اجاق تک شعله داغ کرد و به باسنم چسباند تا دیگر شرارت نکنم. آن زمان 10 سال بیشتر نداشتم و این رفتار پدرم که تحت تاثیر مواد و مشروب انجام شد به سختی مرا از او رنجاند چرا که پوست بدنم بدجوری سوخته بود و من نمی توانستم این ماجرا را به فراموشی بسپارم. مدتی بعد پدر و مادرم برای یک ماموریت کاری عازم لبنان شدند و من و برادرم را نیز با خودشان بردند. دیگر در همان سن 12 سالگی به طور پنهانی مشروب مصرف می کردم در حالی که پدرم آزادانه و بدون هیچ محدودیتی پیاله های مشروب را سر می کشید.
سه سال بعد عاشق یک دختر عرب شدم که 10 سال از من بزرگ تر بود ولی پدرم با این ازدواج مخالفت کرد و این خلأ عاطفی بین من و پدرم بیشتر شد. خلاصه چند ماه بعد در حالی به ایران بازگشتیم که من دچار بیماری اعتیاد، میگرن و صرع شده بودم به گونه ای که این بیماری ها مجوزی برای مصرف قرص ها و داروهای مخدردار و قوی برایم بود. بعد از بازگشت به ایران اوقاتم را با مصرف مشروب و دختر بازی می گذراندم. سوم راهنمایی را با سفارش های پدرم و با تک ماده قبول شدم. در همین روزها بود که با دختر یکی از گنده لات های محل ارتباط برقرار کردم تا این که روزی پدر آن دختر متوجه شد و تیغه چاقو را در شکمم فرو برد اما بعد از یک هفته بستری در بیمارستان با تلاش کادر درمانی از مرگ نجات یافتم و به خانه بازگشتم.
احساس می کردم دیگر جایی در این دنیا ندارم چرا که حتی کسبه محل نیز از من متنفر بودند. در این شرایط روحی و با یک تصمیم احمقانه تعداد زیادی از قرص های اعصاب را به قصد خودکشی خوردم اما باز هم مرگ مرا به آغوش نکشید. از آن روز به بعد با دوستان دیگری آشنا شدم و در حالی که مشروب مصرف می کردم سر کلاس درس می نشستم و با معلم ها به دعوا و مشاجره می پرداختم. بوی زننده مشروب در کلاس می پیچید تا این که بالاخره در همان مقطع اول دبیرستان اخراج شدم دیگر احساس بزرگی می کردم و به راحتی مشروب می نوشیدم و سیگار می کشیدم به خاطر عصبی بودنم همه از من می ترسیدند و هیچ کس کاری به کارم نداشت.
بعد از این ماجرا و با تهدید پدرم در یک تعمیرگاه سیم کشی خودرو مشغول کار شدم اما این کار دوامی نداشت و استادکارم مرا به خاطر زیاده روی در مصرف مشروبات الکلی اخراج کرد به ناچار در یک فروشگاه اسباب بازی مشغول فروشندگی شدم انباری فروشگاه محل مناسبی برای مصرف مواد مخدر بود به طوری که بعد از تعطیلی فروشگاه دوست دخترم را به آن جا می بردم و در کنار او به مصرف مواد مخدر می پرداختم فکر می کردم این همان خوشبختی است که به دنبالش بودم.
این ماجرا بیشتر از دو سال ادامه داشت تا این که عمویم مرا با انجمن الکلی های گمنام آشنا کرد. چند روز به همراه او پا در جلسات انجمن گذاشتم اما هنوز عاشق مصرف مواد و ارتباط با جنس مخالف بودم به همین دلیل دوباره به خلافکاری هایم ادامه دادم و به هوسرانی و لذت جویی پرداختم منزلی مجردی گرفتم و با زنی غریبه به طور موقت زندگی می کردم آن زن هم مصرف کننده الکل بود و بیماری هپاتیت داشت خلاصه هر روز بیشتر در دره بدبختی سقوط می کردم تا این که اوضاع اقتصادی ام بهتر شد و تصمیم به ازدواج گرفتم همسرم وقتی متوجه بیماری ام شد مرا رها نکرد و نزد بهترین پزشکان اعصاب برد اما در همین زمان با چند سرمایه گذاری اشتباه ورشکست شدم و همه چیزم را از دست دادم در این شرایط بود که به آخر خط رسیدم و با عمویم تماس گرفتم و گریه کنان از او خواستم تا دوباره مرا به انجمن الکلی های گمنام ببرد. با کمک او در حالی وارد انجمن شدم که پدرم در بیمارستان بستری شد و من چندین روز کنار تختش اشک ریختم و نوازشش کردم بالاخره پدرم فوت کرد اما من رفتن به جلسات را ترک نکردم حالا هم که شب تولد همسرم با بیست و یکمین ماه پاکی من مصادف شده است با خانواده ام در یک رستوران قرار گذاشته ام تا همسرم را غافلگیر کنم و ... ماجرای واقعی با همکاری روابط عمومی انجمن الکلی های گمنام . خراسان : شماره : 20332 - ۱۳۹۸ دوشنبه ۱۲ اسفند
مستی مرد ناخلف کار دست زن تحصیلکرده اش داد
شوک: زن جوان که با سروصورت خون آلود خود را به کلانتری شهرک ناجای مشهد رساند؛ به تشریح یک حادثه تلخ پرداخت.
دیگر نمی توانم رفتارهای وحشتناک همسرم را تحمل کنم. نه تنها خودم امنیت جانی ندارم بلکه می ترسم بلایی بر سر نوزاد یک ماهه ام بیاورد چرا که همسرم پس از نوشیدن مشروبات الکلی دست به کارهای هولناکی می زند تا حدی که …
این ها بخشی از اظهارات زن جوانی است که با سروصورت خون آلود خود را به کلانتری شهرک ناجای مشهد رساند و سراغ افسر نگهبان رفت او در حالی که از شدت ترس بر خود می لرزید و قانون را پناهگاه مطمئنی یافته بود با تشریح یک حادثه تلخ گفت: من کارشناس ارشد یکی از رشته های زیرمجموعه پزشکی هستم و در یک بیمارستان معتبر کار می کنم اما همسرم که شغل آزاد دارد و اهل یکی از شهرستان های خراسان رضوی است در منزل مسکونی مشروبات الکلی مصرف می کند و در همان حالت مستی مرا کتک می زند، امروز نیز بعد از نوشیدن مشروب با چوب به جانم افتاد و مرا با سروصورت زخمی از خانه بیرون انداخت. او سپس تهدیدم کرد که با چوب به سر نوزاد یک ماهه ام می زند. اکنون من نگران جراحت ها و زخم های سروصورت خودم نیستم ولی می ترسم در همین مدت کوتاه که خودم را به کلانتری رساندم بلایی سر فرزندم آورده باشد و …
افسر نگهبان وقت کلانتری با شنیدن اظهارات دردناک این زن جوان بلافاصله دستور بررسی موضوع توسط نیروهای گشت انتظامی را صادر کرد. لحظاتی بعد خودروهای پلیس برای نجات جان یک نوزاد آژیرکشان عازم خیابانی در منطقه آزادشهر مشهد شدند.در حالی که نگرانی در چهره نیروهای انتظامی موج میزد، همه امکانات پلیسی را برای پیشگیری از وقوع یک حادثه تلخ به کار گرفتند. زن جوان از درون خودروی پلیس ماموران را به نشانی منزلش راهنمایی می کرد. وقتی نیروهای پلیس آرایش عملیاتی به خود گرفتند یکی از افسران کارآزموده زنگ منزل را به صدا درآورد. مرد ۴۰ ساله که متوجه حضور پلیس شده بود ناگهان فریاد کشید «اگر کسی به در منزلم نزدیک شود هدف تیر قرار می گیرد!»در همین هنگام صدای شلیک یک تیر نیروهای انتظامی را به تکاپو واداشت. زن جوان با شنیدن صدای گلوله اشک هایش سرازیر شد و این ماجرای خانوادگی شکل حادتری به خود گرفت. با توجه به اهمیت و حساسیت موضوع سرپرست گروه های عملیاتی ضمن کسب دستورات تلفنی از قاضی دکتر رحمانی (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی) برای ورود به منزل، مراتب را به سرهنگ فیاضی (رئیس کلانتری شهرک ناجا) نیز اطلاع دادند. دقایقی بعد با حضور فرماندهان انتظامی گروه های ویژه ای از یگان امداد نیز عازم محل شدند. زمان به سرعت سپری می شد که با تدابیر سرکلانتر، نیروهای انتظامی به حالت آماده باش درآمدند و در همین حال فرمانده با همکاری زن جوان و به صورت تلفنی با مرد ۴۰ ساله وارد گفت وگو شد. چند دقیقه بعد این تدابیر کارساز شد و نیروهای انتظامی مرد ۴۰ ساله را به همراه نوزاد یک ماهه درحالی به بیرون از منزل کشاندند که هیچ گونه درگیری رخ نداد.
وقتی حلقه های قانون به دستان «محمود» گره خورد، گروه ویژه ای از نیروهای کلانتری ناجا با دستور مقام قضایی به بازرسی منزل پرداختند که در نتیجه یک شیشه مشروبات الکلی، یک قبضه سلاح شکاری، یک قبضه سلاح چخماقی قدیمی سرپر به همراه یک قبضه شمشیر، تعدادی فشنگ ساچمه ای و یک عدد پوکه کشف و ضبط شد. زن جوان درحالی که هنوز اشک می ریخت نوزادش را در پناه قانون به آغوش کشید و بدین ترتیب نیروهای انتظامی همزمان با پایان این عملیات مرد ۴۰ ساله را به کلانتری هدایت کردند اما او درحالی که همه این حوادث را به نوعی انکار می کرد درباره شلیک یک تیر هوایی در داخل منزل گفت: اسلحه شکاری من دارای مجوز رسمی است آن لحظه مشغول تمیزکردن اسلحه بودم و از این که فشنگی داخل آن است، اطلاع نداشتم به همین دلیل ناگهان گلوله شلیک شد! الکل های کشف شده نیز که طبی است برای ضدعفونی کردن سطوح آلوده به کار می بردم و هیچ گونه مشروبی هم مصرف نکردم از سوی دیگر شکایت همسرم را قبول ندارم و …
شایان ذکر است، تحقیقات پلیس درحالی با دستور رئیس کلانتری درباره این آشوب هولناک ادامه یافت که بررسی های پلیس از مصرف مشروبات الکلی توسط مرد ۴۰ ساله حکایت داشت و … ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . منبع: خراسان : ۱۳۹۸/۱۲/۱۳ - ۱۵:۲۹ ب.ظ
گوشی خون آلود!
اختلافات شدیدی با همسرم داشتم او دادخواست طلاق داده بود و من آواره و سرگردان بودم به همین دلیل بیشتر اوقات به منزل خواهرم می رفتم ولی صاحبخانه او دل خوشی از من نداشت تا این که به خاطر همین ناراحتی ها دستم به خون آلوده شد و ...
این ها بخشی از اظهارات جوان 29 ساله ای است که به اتهام قتل پیرزن 71 ساله و با تلاش 17 روزه کارآگاهان پلیس آگاهی خراسان رضوی درحالی دستگیر شد که قاضی کاظم میرزایی( قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستورات ویژه ای را در این باره صادر کرده بود. این متهم به قتل پس از پاسخ به سوالات کارآگاه جمالی (افسر پرونده) درباره سرگذشت خود گفت: پدرم راننده کامیون و اهل فریمان بود اما من بعد از مهاجرت پدرم به مشهد در این جا به دنیا آمدم. پدرم هشت فرزند دارد که من هفتمین آن ها هستم. در شهرک شهید رجایی مشهد (قلعه ساختمان) زندگی می کردیم و من هم به مدرسه ابتدایی می رفتم اما به درس و مدرسه علاقه ای نداشتم و درس هایم ضعیف بود به همین دلیل بعد از پایان مقطع ابتدایی ترک تحصیل کردم و شاگرد کفاشی شدم دوست داشتم برای خودم درآمدی داشته باشم تا این که 17 سال قبل مادرم به خاطر بیماری سرطان و در سن 52 سالگی جان سپرد و پدرم نیز با زن دیگری ازدواج کرد. با این حال من همچنان کار می کردم تا این که به سن سربازی رسیدم اما از قانون سه برادری استفاده کردم و از خدمت سربازی معاف شدم در همین حال خودم یک تعمیرگاه کفش راه اندازی کردم و درآمد خوبی داشتم. تا این که در سال 89 درحالی که یک دستگاه موتورسیکلت خریده بودم یکی از دوستانم را سوار کردم و با سرعت در خیابان حرکت می کردیم که با یک دستگاه نیسان تصادف کردم، من زخمی شدم اما ترک نشین موتورسیکلت در این حادثه جان باخت چرا که هیچ کدام از ما کلاه ایمنی نداشتیم. بعد از آن که حدود یک ماه در کما بودم از مرگ نجات یافتم ولی با شکایت اولیای دم دچار دردسر بزرگی شدم چرا که موتور بیمه نبود و باید دیه مقتول را می پرداختم. بالاخره در سال 91 رسیدگی قضایی به پرونده پایان یافت و با قطعی شدن رای دادگاه به مدت یک سال روانه زندان شدم در نهایت نیز با کمک مالی ستاد دیه رضایت اولیای دم را گرفتم و در سال 92 از زندان آزاد شدم. بعد از این ماجرا به نیشابور رفتم و در یک شرکت آب معدنی مشغول کار شدم. آن جا بود که عاشق یکی از همکارانم شدم و از او خواستگاری کردم. اولین بار که او را در حین کار دیدم برق چشمانش مرا گرفت و به او گفتم که «خاطرت را میخواهم!» البته او ابتدا قبول نمی کرد ولی من به این ازدواج اصرار کردم تا این که بالاخره در همان سال 92 سرسفره عقد نشستم و ازدواج کردم. یک سال نامزد بودیم و بعد از آن زندگی مشترکمان را در حالی آغاز کردیم که اختلافاتی بین من و همسرم وجود داشت این اختلافات خانوادگی هر روز شدت می گرفت به طوری که دیگر یک روز خوش هم نداشتیم.چهار سال قبل پدرم نیز به دلیل ابتلا به سرطان فوت کرد و من تنها پشتیبانم را از دست دادم. خلاصه درگیری های من و همسرم تا آن جا پیش رفت که او دادخواست طلاق داد و من هم که بیکار بودم بیشتر اوقات را به خانه خواهرم پناه می بردم. اگرچه خواهرم محترمانه با من برخورد می کرد اما صاحبخانه او چشم دیدن مرا نداشت و نمی خواست به منزل او رفت و آمد کنم این رفتارها گاهی به مشاجره و توهین نیز می کشید تا جایی که از خواهرم خواست منزلش را تخلیه کند. خواهرم نیز که چاره ای برایش باقی نمانده بود اسباب و اثاثیه اش را جمع کرد و به منزل اجاره ای دیگری رفت. بعد از این ماجرا روزی پیرزن صاحبخانه را در محله شترگلو در شهرک شهید رجایی دیدم و با او احوال پرسی کردم. پیرزن از من خواست تا به همراه او به منزلش بروم، من هم که تعجب کرده بودم در میان ناباوری به اتفاق او به منزل ویلایی اش در طبقه دوم رفتیم ولی باز هم به خاطر همان کینه های قبلی مشاجره ای بین ما شروع شد. من که دیگر به شدت عصبانی شده بودم ابتدا قصد داشتم گلدان را به سرش بکوبم اما چشمم به قفل آویز افتاد و با آن ضرباتی به سرش زدم وقتی فهمیدم او دیگر جان در بدن ندارد، جسدش را به داخل پذیرایی بردم و چادرش را روی جسد کشیدم سپس گوشی تلفنش را برداشتم تا با همسرم برای آشتی با او صحبت کنم چرا که پولی برای خرید گوشی نداشتم و ... شایان ذکر است تحقیقات بیشتر برای کشف زوایای پنهان این پرونده جنایی ادامه دارد. ماجرای واقعی بر اساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20334 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۱۴ اسفند
همسرم دزد بود!
مشکوک به یک بیماری صعب العلاج هستم و باید طبق نظر پزشکان عمل جراحی انجام بدهم اما زندگی ام دچار آشفتگی و بی سروسامانی شده است به گونه ای که همسرم را به خاطر سرقت از کارش اخراج کرده اند و ...
زن جوان درحالی که بیان می کرد با یک انتخاب اشتباه زندگی و آینده ام را در مسیر نابودی قرار دادم و اکنون هیچ راه گریزی ندارم درباره حوادث تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: سومین فرزند یک خانواده شش نفره هستم. پدرم بازنشسته است و بیماری حاد تنفسی دارد با وجود این همه تلاشش را کرد تا من به تحصیلاتم ادامه بدهم واین گونه آینده ام را تضمین کنم. خلاصه من هم به خاطر علاقه ای که به رشته های علوم انسانی داشتم با وجود همه سختی ها وارد دانشگاه شدم و در رشته دبیری زبان و ادبیات فارسی ادامه تحصیل دادم. در سال آخر دانشگاه به صورت حق التدریسی در آموزش و پرورش به فعالیت پرداختم. آن قدر به دبیری علاقه داشتم که انگار زمان تدریس از ساعت های عمرم به حساب نمی آمد.
در همین روزها بود که «حیدر» به خواستگاری ام آمد و این گونه پنج سال قبل پای سفره عقد نشستم. با آن که نامزدم تحصیلات چندانی نداشت ولی همواره از سرمایه هایی سخن می گفت که من هیچ کدام از آن ها را ندیدم فقط می دانستم او یک منزل نقلی دارد که سند آن نیز به نام برادرش بود بدون آن که درباره بزرگنمایی های حیدر تحقیق کنیم زندگی مشترکم را با او آغاز کردم اما طولی نکشید که فهمیدم او هیچ گونه احساس مسئولیتی در زندگی ندارد و نسبت به همه چیز بی تفاوت است زندگی او در فضای مجازی خلاصه می شد به گونه ای که حتی هزینه ضروریات و مایحتاج اولیه زندگی را هم نمی پرداخت با وجود این من از درآمد تدریس برای حفظ این زندگی مشترک استفاده می کردم همسرم بیکار شد و من در حالی با سختی و فلاکت روزگار می گذراندم که به یک بیماری حاد زنانه دچار شدم. این درحالی بود که دفترچه بیمه درمانی نداشتم و هر بار برای مراجعه به پزشک دست نیاز به سوی خانواده ام دراز می کردم از سوی دیگر همسرم چندین بار از منزل مادر و خواهرم سرقت کرد و هر بار من با گریه و التماس از آن ها خواستم این موضوع را پنهان کنند تا آبرویم نزد فامیل نرود ولی حیدر نه تنها به این سرقت ها ادامه داد بلکه هر بار در فضای مجازی و با ارسال پیام های عاشقانه برای دختران بستگانم و حتی زنان شوهردار فامیل آبروی مرا به بازی گرفته بود به طوری که مجبور شدم از شدت شرم و حیا با بسیاری از بستگانم ارتباطم را قطع کنم ولی او به این گونه مزاحمت ها عادت کرده بود و عالم دیگری داشت. اعتراض ها و مشاجرات من نیز فایده ای نداشت دیگر از رفتارهای او خسته شده بودم تا این که از محل کارش نیز سرقت کرد و اخراج شد. مادر شوهرم تصور می کرد من سرقت های همسرم را لو داده ام به همین دلیل روزی وارد مدرسه محل تدریسم شد و چنان آبروریزی به راه انداخت که دیگر نتوانستم به محل خدمتم بازگردم از آن روز به بعد در خانه ماندم و تدریس را رها کردم ولی هر روز بیشتر بر مشکلاتم افزوده می شد به گونه ای که نمی توانستم هزینه دارو و واکسن هایم را تهیه کنم. بالاخره حاضر به جدایی شدم ولی حیدر قصد طلاق دادن مرا نداشت. از حدود دو سال قبل به خانه پدرم بازگشتم و جدا از یکدیگر زندگی می کنیم در این مدت به همراه مادرم از پدر بیمارم پرستاری می کنم در حالی که بیماری خودم نیز عود کرده و پزشکان مشکوک به سرطان هستند. تلاش هایم برای گرفتن طلاق از حیدر به نتیجه ای نرسیده و همچنان سرگردان هستم. او نه حاضر به ادامه زندگی است و نه مرا طلاق می دهد تا به دنبال سرنوشت خودم بروم. پدرم بیمه طلایی دارد و من بعد از جدایی از حیدر می توانم زیر پوشش بیمه پدرم قرار بگیرم تا هزینه های زیاد درمانم تامین شود اما اکنون حتی برای ویزیت پزشک نیز به پدر بازنشسته ام محتاجم و همسرم هیچ نفقه ای به من نمی دهد...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ عابدی (رئیس کلانتری قاسم آباد مشهد) پرونده این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری توسط مشاوران و کارشناسان زبده مورد بررسی های دقیق قرار گرفت تا با دعوت از همسر این زن جوان مشکلات و اختلافات آن ها از طریق اقدامات قانونی یا مشاوره های اجتماعی و خانوادگی حل شود. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20335 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۵ اسفند
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی