انتقام زهرآگین
شیوع کرونا و کسادی بازار عید بهانه خوبی به دست همسرم داد تا من و نوزاد چند ماهه ام را در خانه مادرم رها کند و عقده های فرو خورده اش در هم بریزد تا جایی که ...
زن 35 ساله در حالی که بیان می کرد انتقام گرفتن و زجر دادن همسر سابقم چشمانم را کور کرده بود، درباره سرگذشت تاسف برانگیز زندگی خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: خودم را برای شرکت در آزمون سراسری دانشگاه آماده می کردم که «همایون» به خواستگاری ام آمد. من و او از حدود یک ماه قبل با یکدیگر آشنا شده بودیم و به قول معروف مهرش به دلم نشسته بود! پدر و مادرم نیز وقتی علاقه مرا به همایون دیدند مخالفتی نکردند.
بدین ترتیب من و همایون به همین سادگی پای سفره عقد نشستیم و من هم آزمون سراسری را فراموش کردم تا به زندگی ام برسم ولی خیلی زود غده سرطانی اختلاف در زندگی ما ریشه دواند، به طوری که همایون اعتمادش را به من از دست داد ومن هم او را باور نداشتم. همسرم معتقد بود نباید با هیچ جنس مخالفی سخن بگویم یا رابطه ای داشته باشم. او مرا زنی بی بند و بار می دانست که هر لحظه احتمال داشت دست دوستی به سوی پسر دیگری دراز کنم همان گونه که به راحتی با خودش ارتباط برقرار کردم! خلاصه همین سوء ظن ها زندگی ام را به آشفتگی کشید تا جایی که دیگر تحمل این وضعیت را نداشتم. در همان دوران نامزدی ناسازگاری و اختلافات ما به حدی رسید که تصمیم به طلاق گرفتم به همین دلیل مهریه ام را هم بخشیدم تا بیشتر از این مرگ آرزوهایم را نظاره گر نباشم.
آخرین مراحل قانونی طلاق را می گذراندم و همه وجودم لبریز از انتقام شده بود. در همین حال با «کیوان» وارد یک ارتباط تلفنی شدم. او پسر همسایه ما بود و از همان دوران مجردی نگاه های محبت آمیزی به من داشت. من هم که این رابطه خیابانی را فرصت مناسبی برای انتقام زهرآگین از همایون می دانستم به این دوستی تلفنی دامن زدم تا جایی که کیوان تصمیم به ازدواج با من گرفت. او اگرچه بیکار و رفیق باز بود اما ژستی مردانه و ظاهری زیبا داشت به همین دلیل تلاش می کردم طوری برنامه ریزی کنم تا نامزدم مرا با او ببیند و زجرکش شود.
درحالی که امور اداری و قانونی طلاق را انجام می دادم، برای ازدواج با کیوان نیز لحظه شماری می کردم، انتقام از همایون چشمانم را کور کرده بود و به چیزی جز ضربه زدن به او نمی اندیشیدم. وقتی برگه طلاق را به دست گرفتم و قرار بود ساعت یک بعد از ظهر به محضر برویم تا صیغه طلاق جاری شود، بلافاصله با کیوان تماس گرفتم و از او خواستم در آن ساعت به محضر بیاید و در کنارم باشد تا همایون بفهمد که چه گوهری را از دست داده است! و به طور غیرمستقیم در جریان رابطه نزدیک من و کیوان قرار بگیرد. خلاصه آن روز در حالی که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشتم طوری از محضر بیرون آمدم که انگار قله اورست را فتح کرده ام.
بالاخره چند ماه بعد و در میان مخالفت خانواده کیوان، ما با هم ازدواج کردیم و زندگی مستقلی را تشکیل دادیم. اما خیلی زود به بزرگ ترین اشتباه زندگی ام پی بردم زیرا همسرم فردی بی مسئولیت و رفیق باز بود که تا پاسی از شب به خانه نمی آمد. از سوی دیگر نیز خانواده کیوان همواره با بدگویی از من و سرزنش و تحقیر پسرشان او را به من بدبین می کردند که چگونه نامزدم را رها کردم و با کیوان وارد رابطه شدم.
این سوء ظن ها به درگیری و توهین می کشید تا حدی که کیوان نسبت به من سرد و بی تفاوت شد. او نه تنها بیکار بود بلکه برخی از شب ها نیز به منزل نمی آمد و خانواده ام مجبور بودند مخارج زندگی مرا بپردازند تا دوباره زندگی ام متلاشی نشود.
دراین میان با آن که همسرم مخالف باردار شدن من بود اما من به خواسته او اهمیتی ندادم و باردار شدم زیرا فکر می کردم با به دنیا آمدن فرزندم تغییری در رفتارهای کیوان به وجود می آید اما اوضاع بدتر شد. به ناچار و با پیشنهاد برادرم طلاهایم را فروختم تا همسرم با اجاره یک مغازه کار و کاسبی راه بیندازد.
او هم اجناس فروشگاه را با چک خریداری کرد تا از مشکلات مالی رها شویم ولی ناگهان با شیوع ویروس کرونا بازار کاسبی خوابید و همسرم با همین بهانه من ونوزادم را در خانه مادرم رها کرد و گفت: حالا کنار مادرت بنشین و فرزندت را بزرگ کن! ...
اکنون نه تنها از فروش جهیزیه ام توسط همسرم نگرانم بلکه می ترسم این زندگی بی سروسامان هم به طلاق بکشد و ...
شایان ذکر است بررسی کارشناسی این ماجرا به دستور سرگرد امارلو (سرپرست کلانتری شفا) در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . شماره : 20342 - ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۶ اسفند
ازدواج عجولانه
دیگر نمی خواهم به منزل پدرم بازگردم آن قدر کتک خورده و تنبیه شده ام که حاضر نیستم دوباره روزگار تلخ گذشته را تکرار کنم.
حالا که از خانه فرار کرده ام این سرگردانی و آوارگی را به بازگشت به خانه پدری ترجیح میدهم اما ...
زن مطلقه 20 ساله که با چهره ای آشفته و چشمانی گریان وارد کلانتری میرزاکوچک خان مشهد شده بود در حالی که بیان می کرد از خانه فرار کرده ام و آینده تاریکی در برابرم قرار دارد به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: در یک خانواده هشت نفره به دنیا آمدم اما از همان دوران کودکی از رفتارهای خشن پدرم در رنج و عذاب بودم. او شغل آزاد دارد و با هیچ کدام از اعضای خانواده ام رفتار درستی ندارد. فقط به خواهر کوچکم که ته تغاری خانواده است کاری ندارد و حتی رفتارهای ناشایست او را نادیده می گیرد. از همان 7 سالگی کتک های پدرم را به خاطر دارم او برادران و خواهران بزرگ تر از من را نیز زیر مشت و لگد می گرفت تا جایی که برادرانم تا پاسی از شب را بیرون از خانه سپری می کردند تا شاهد این آشفتگی خانوادگی نباشند. خلاصه خواهران و برادران بزرگ ترم ازدواج کردند و من که بزرگ تر شده بودم در دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم چرا که پدرم مرا به عنوان فروشنده به مغازه اش برد و دیگر اجازه نداد به مدرسه بروم. با این حال چند سال بعد با اصرار مادرم در مدرسه بزرگ سالان ثبت نام کردم تا به صورت شبانه ادامه تحصیل بدهم اما رفتارهای خشن پدرم هیچ تغییری نکرد در همین زمان و به دلیل کمبود محبتی که در خانه داشتم عاشق لبخندهای خیابانی یک پسر جوان شدم و با او ارتباط برقرار کردم. هنوز یک هفته از این آشنایی نگذشته بود که «شهیاد» به خواستگاری ام آمد من هم که به دنبال فرصتی برای رهایی از این وضعیت خانوادگی بودم بلافاصله پاسخ مثبت دادم بدون آن که حتی تحقیقات اندکی درباره خواستگارم انجام بدهیم پای سفره عقد نشستم تا حداقل از کتک های پدرم خلاص شوم اما این ازدواج عجولانه عاقبتی نداشت و در همان هفته اول زندگی مشترک اختلافات شدید من و شهیاد آغاز شد. ما هیچ سنخیتی با هم نداشتیم و همواره با یکدیگر مشاجره می کردیم این موضوع باعث شد تا رفتارهای پدرم خشن تر از گذشته شود. او مرا عامل آبروریزی خانواده می دانست و هیچ گاه رفتار محبتآمیزی با من نداشت. در این میان چاره ای جز طلاق نداشتم دلم می خواست هرچه زودتر از شهیاد جدا شوم و به دنبال سرنوشت خودم بروم. بالاخره با هر سختی بود مهر طلاق بر شناسنامه ام جا خوش کرد اما بعد از این ماجرا نمی توانستم در منزل برادران و خواهرانم زندگی کنم چرا که سربار آن ها می شدم و اختلافاتی در زندگی شان به وجود می آمد از سوی دیگر جرئت بازگشت به خانه پدری را نداشتم و میدانستم آن قدر سرزنش و تحقیر میشوم که شاید دست به تصمیم احمقانهای بزنم ولی با این حال چارهای جز بازگشت نزد پدرم نداشتم. وقتی با سرافکندگی به خانه پدرم رفتم هیچ کس مرا به آغوش نکشید خواهر کوچکم مدام این ازدواج ناموفق را چون پتکی آهنین بر سرم می کوبید و با توهین ها و ناسزاهایش تحقیرم می کرد وقتی پاسخ رفتارهای زشت خواهرم را می دادم پدرم به طرفداری از او بازهم مرا زیر مشت و لگد می گرفت و کتکم می زد چرا که خواهرم مانند پروانه اطراف پدرم می گشت و به او محبت می کرد ولی من در قلب او جایی نداشتم و حالا هم که زنی مطلقه بودم گویی آبرو و حیثیت خانواده ام را به باد داده ام. در همین شرایط باز هم به دلیل زخم زبان های خواهرم مقابلش ایستادم و کارمان به درگیری فیزیکی کشید. پدرم با دیدن این صحنه به سویم حمله ور شد و دستانش را زیر گلویم حلقه کرد به سختی نفس می کشیدم و نمی توانستم خودم را از چنگ پدرم نجات بدهم مادرم نیز از ترس فقط نگاه می کرد بالاخره به هر زحمتی بود خودم را از زیردستان زمختش بیرون کشیدم و از خانه فرار کردم. مدتی را در کوچه و خیابان سرگردان بودم تا این که تصمیم گرفتم به دایره مددکاری کلانتری بیایم تا شاید قانون از من حمایت کندو ...
شایان ذکر است با دستور سرهنگ محسن باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) این زن جوان توسط مشاوران زبده کلانتری برای پیشگیری از آسیب های اجتماعی تحت حمایت قرار گرفت و سپس با دعوت از خانواده وی راهکارهای ارتباط موثر با فرزند و مهارت های اخلاقی و خانوادگی بررسی شد تا از رفتارهای خطرناک و جبران ناپذیر جلوگیری شود. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20336 - ۱۳۹۸ دوشنبه ۱۹ اسفند
شکار «جادوگران خیابانی» با حلقه های آهنین!
سجادپور- اعضای یک باند «بدل اندازی» که مانند «جادوگران خیابانی» و با ایجاد جو روانی برای فروش طلای ارزان قیمت(تقلبی) مقابل بانک ها و طلافروشی ها از بازنشستگان و افراد میان سال کلاهبرداری می کردند، با حلقه های آهنین پلیس آگاهی خراسان رضوی شکار شدند.
فرمانده انتظامی خراسان رضوی که دستورات ویژه ای را برای پایان دادن به کلاهبرداری های ناجوانمردانه اعضای این باند صادر کرده بود، روز گذشته در گفت وگویی اختصاصی با «خراسان» به تشریح ماجرای «جادوگران کلاهبردار» پرداخت و گفت: همزمان با افزایش پرونده های کلاهبرداری از طریق «بدل اندازی» در مشهد، بلافاصله گروهی از کارشناسان انتظامی به تجزیه و تحلیل های اطلاعاتی و ریشه یابی جرایم مذکور پرداختند.
سردار محمدکاظم تقوی افزود: اگرچه شگرد کلاهبرداران بسیار نخ نما بود اما به دلیل ایجاد جو روانی گسترده توسط اعضای باند و گاهی طمع ورزی برخی از مال باختگان، پرونده های «بدل اندازی» که عاملان آن به «جادوگران خیابانی» معروف شده بودند، هر روز بیشتر میشد. به همین دلیل گروه زبده ای از کارآگاهان اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی با توجه به اهمیت ماجرا، مامور رسیدگی به این پرونده ها شدند.
کلیددار امنیت سرزمین خورشید ادامه داد: بررسی های کارشناسی که زیرنظر مستقیم سرهنگ جواد شفیع زاده (رئیس پلیس آگاهی خراسان رضوی) و در جلسات متعدد صورت گرفت، بیانگر آن بود که اعضای این باند با ناجوانمردی افراد مسن و بازنشسته را طعمه کلاهبرداری های خود قرار می دهند تا هنگام فرار نتوانند آنان را تعقیب کنند یا به راحتی بتوانند احساسات آنان را برای خرید طلای تقلبی تحریک کنند.
وی تصریح کرد: محتویات پرونده ها و همچنین اظهارات مال باختگان نیز نشان می داد که پلیس با یک باندحرفه ای طرف است که همه جوانب را هنگام ارتکاب جرم در نظر می گیرند. آنان با پرسه زنی در اطراف بانک ها، موسسات مالی و اعتباری و مراکز تجاری طعمه خود را انتخاب میکردند و سپس همراه او به داخل بانک میرفتند تا از وضعیت مالی و موجودی حساب طعمه خود اطلاع یابند گاهی نیز کنار دستگاههای خودپرداز (عابربانک) قرار می گرفتند و زمانی که فردی (رسید بانکی) را در محل می انداخت بلافاصله آن را برمی داشتند و متوجه موجودی حساب بانکی او می شدند. سردار تقوی اضافه کرد: در همین هنگام سردسته باند به بهانه پرسیدن آدرس طعمه خود را متوقف می کرد و با نشان دادن انگشتری که مدعی بود نگین آن برلیان است از سه تا 50 میلیون (با توجه به موجودی حساب طعمه) روی آن قیمت می گذاشت و ادعا می کرد در این شهر غریب هستم و مادرم (یا دیگر بستگان نزدیک) در بیمارستان بستری است و من مجبورم انگشتر طلا را زیر قیمت بفروشم! هنوز سخنان سرکرده به پایان نرسیده که یکی دیگر از اعضای باند وارد ماجرا می شود و ادعا می کند که قصد خرید انگشتر را دارد اما در اثنای همین قیمت گذاری ها، ناگهان فروشنده (سردسته باند) با این ترفند که «تو به من توهین کردی بنابراین به هیچ وجه انگشتر را به تو نمی فروشم!» جنگ و دعوای زرگری به راه می اندازد و خریدار (عضو باند) با همین بهانه سراغ پیرمرد طعمه می رود و از وی می خواهد که به عنوان خریدار نقش بازی کند و انگشتر را برای او (عضو باند) بخرد و در قبال آن مبلغ 10 میلیون تومان (کمتر یا بیشتر در پرونده ها متفاوت است) به عنوان حق دلالی دریافت کند. عضو باند سپس برای جلب اعتماد طعمه، چند قطعه تراول 50 هزار تومانی هم در جیب پیرمرد (طعمه) می گذارد و این گونه او را راضی به خرید انگشتر با پرداخت پول از کارت عابر بانک میکند ولی در یک لحظه همه اعضای باند متواری میشوند.
مقام ارشد انتظامی خراسان رضوی در ادامه افزود: با به دست آمدن این اطلاعات، بی درنگ گروه ویژه عملیاتی به فرماندهی سرهنگ محمدرضا جعفری (رئیس اداره عملیات ویژه پلیس آگاهی خراسان رضوی) وارد عمل شدند و در شاخه های اطلاعاتی و عملیاتی به تحقیق پرداختند. آنان با استفاده از تصاویر دوربین های مدار بسته در حالی سردسته باند «جادوگردان خیابانی» را شناسایی کردند که بررسی ها نشان می داد «مراد» دارای 5 فقره سابقه کیفری به جرم بدل اندازی است.
سردار سرتیپ دوم محمد کاظم تقوی خاطرنشان کرد: از سوی دیگر نیز کارشناسان اداره اطلاعات جنایی با تجهیزات پیشرفته پلیسی به یاری کارآگاهان آمدند و بدین ترتیب پس از بررسی 70 مرکز حضور احتمالی اعضای باند، سرنخ هایی از مخفیگاه سرکرده جادوگران خیابانی در بولوار رحمانیه مشهد به دست آمد که در نهایت کارآگاهان با کسب مجوزهای قضایی از قاضی سید جواد حسینی (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی) عازم محل مذکور شدند و «مراد» (سرکرده باند) را در یک عملیات هماهنگ به دام انداختند. رئیس پلیس خراسان رضوی گفت: ادامه این عملیات در حالی به مناطق دیگر شهر مانند شهرک سیدی کشید که سه عضو دستگیر شده این باند، در کلاهبرداری های زیادی نقش داشتند.
سردار محمد کاظم تقوی با اشاره به اعترافات متهمان اضافه کرد: سرکرده 34 ساله این باند تاکنون به 22 فقره «بدل اندازی» و کلاهبرداری از بازنشستگان و افراد مسن در مشهد اعتراف کرده است اما هنوز پرونده های زیادی با این شگرد وجود دارد که تحقیقات کارآگاهان با راهنمایی و دستورات قاضی تاجیک (بازپرس شعبه 411 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد) در این باره ادامه می یابد. فرمانده با تجربه انتظامی خراسان رضوی با اشاره به دستگیری برخی از اعضای باند در یک طباخی تصریح کرد: از متهمان این پرونده مقادیری وجه نقد و سکه طلا نیز کشف شده است ولی احتمال دارد که دایره جرایم آنان به شهرهای دیگر کشور نیز گسترش یابد چرا که اعضای باند مدعی هستند این نوع کلاهبرداری شغل آنان است! سردار تقوی در پایان این گفت وگو باز هم به شهروندان توصیه کرد: فریب مجرمانی را نخورند که در کوچه و خیابان به عنوان فروش ساعت و طلا با قیمت پایین فعالیت می کنند و توصیه های پلیس را جدی بگیرند. وی همچنین به این گونه مجرمان هشدار داد: یقین بدانید پلیس با همه امکانات و توان در جست وجوی مجرمان است و آنان را از هر سوراخی بیرون می کشد بنابراین دست از اعمال خلاف بردارید چرا که هیچ پرونده ای بایگانی نمی شود. خراسان : شماره : 20336 - ۱۳۹۸ دوشنبه ۱۹ اسفند
آخرین شلیک!
برخلاف دیگر خلافکاران و مجرمانی که همواره دوستان ناباب و دیگران را عامل سقوط و بدبختی خود معرفی می کنند، من خودم را مقصر اصلی در گرایش به اعتیاد و سرقت می دانم چرا که خودم به دنبال لذت جویی و خوش گذرانی بودم و ...
این ها بخشی از اظهارات جوان 39 سالهای است که به اتهام سرقت لوازم و قطعات خودروهای پارک شده تحت تعقیب پلیس قرار گرفت و با شلیک گلوله توسط نیروهای کلانتری شهرک ناجای مشهد مجروح و دستگیر شد: فرزند اول یک خانواده 10 نفره هستم که در بولوار طبرسی شمالی مشهد زندگی می کنم، تا مقطع دبیرستان تحصیل کردم اما به خاطر ضعف در درس هایم نتوانستم دیپلم بگیرم به همین دلیل ترک تحصیل کردم و شاگرد جوشکار شدم تا حرفه ای بیاموزم و درآمدی داشته باشم.
پدرم بنگاه دار بود و من هم روزهای خوبی را سپری می کردم اما دوران بدبختی من از زمانی آغاز شد که برای اولین بار لذت مصرف مواد مخدر را چشیدم. آن زمان ازدواج کرده بودم و به پیشنهاد یکی از همکارانم پای بساط تریاک کشی نشستم. او که خود معتاد به مواد مخدر بود مرا ترغیب کرد برای داشتن انرژی بیشتر هنگام کار مقداری تریاک مصرف کنم. آن روز احساس لذت می کردم به همین دلیل ساعتی بیشتر از معمول به جوشکاری ادامه دادم. وقتی کارفرما با دیدن پیشرفت کار تشویقم کرد، روز بعد هم در کنار همکارم به مصرف مواد ادامه دادم و این گونه در دام مواد مخدر گرفتار شدم. به طوری که این حس لذت جویی به زندگی خانوادگیام کشید و خیلی زود به یک معتاد حرفه ای تبدیل شدم، دیگر بخش زیادی از درآمدم صرف تهیه مواد مخدر می شد و این در حالی بود که دخترم نیز به دنیا آمده بود و مخارج زندگی روز به روز سنگین تر می شد. دیگر نمی توانستم به درستی کار کنم زیرا باید ساعت های زیادی را پای بساط مواد مخدر می نشستم. آرام آرام آثار اعتیاد در چهره ام نمایان شد و کارفرمایان به من اعتماد نمی کردند. من هم تصمیم گرفتم به عنوان شاگرد با برخی از همکارانم سرکار بروم که روزی استادکارشان بودم. خلاصه طولی نکشید که بیکار شدم و برای تامین هزینه های زندگی و اعتیادم درماندم. هیچ کس حاضر نبود مرا سر کار ببرد، از سوی دیگر نیز بهای مواد مخدر سنتی افزایش یافته بود و من برای آن که هزینه کمتری را برای یک وعده استعمال بپردازم به مصرف شیشه و کریستال روی آوردم و این گونه به درون مرداب مواد مخدر صنعتی افتادم. اختلافات خانوادگی من و همسرم نیز آغاز شده بود زیرا نه تنها نفقه ای به همسر و دو فرزندم نمی دادم بلکه برای تهیه مواد مخدر، هر چیز قابل فروشی را می فروختم. درحالی که شرایط سختی را می گذراندم روزی با پیشنهاد یکی از معتادان سابقه دار به سرقت از خودروها روی آوردم. او قبلا به اتهام سرقت دستگیر شده بود و ادعا می کرد شگردها و شیوه های دزدی از داخل خودروهای پارک شده را به خوبی می داند و به من هم آموزش می دهد. بدین ترتیب زن و فرزند را فراموش کردم و به همراه دوستم دزدی از داخل خودروها را شروع کردیم ولی طولی نکشید که حدود 9 سال قبل برای اولین بار نیروهای انتظامی مرا دستگیر کردند و چون سابقه ای نداشتم به شش ماه زندان محکوم شدم.
پس از آزادی از زندان احساس می کردم باید شیوه و شگرد سرقت را تغییر بدهم تا ماموران انتظامی نتوانند مرا دستگیر کنند این در حالی بود که دوباره سراغ هم بساطی هایم رفته بودم و باز هم شیشه و کریستال مصرف می کردم. این فکر اشتباه که این بار طوری سرقت نمی کنم که به چنگ نیروهای انتظامی بیفتم موجب شد چند بار به جرم سرقت و مواد مخدر پشت میله های زندان قرار بگیرم به گونه ای که پنج سال از زیباترین روزهای جوانی ام را در زندان گذراندم. همسرم که دیگر تحمل این وضعیت را نداشت و با سختی و بدبختی مخارج دو فرزند کوچکم را تامین می کرد، تقاضای طلاق داد و دو فرزندم را با خودش برد. این بار وقتی از زندان آزاد شدم دیگر همه چیز را از دست داده بودم به طوری که حتی نزد پدر و مادرم نیز جایی نداشتم، آن ها هم به خاطر حفظ آبروی خودشان مرا طرد کردند. اگرچه دلم برای فرزندانم تنگ شده بود ولی باز هم مواد مخدر را به آغوش کشیدم و مجبور به سرقت از داخل خودروها شدم.
این بار زمانی که در بولوار وکیل آباد مشغول باز کردن در یک دستگاه پراید بودم، مورد ظن نیروهای گشت نامحسوس قرار گرفتم و پا به فرار گذاشتم ولی زمانی که به اخطارها و شلیک تیرهای هوایی توجه نکردم، ناگهان گلوله ای به پایم اصابت کرد و باز هم دستگیر شدم اما ای کاش... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20337 - ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۰ اسفند
ماجرای «سگ بازی مرگبار» در پارک!
سجادپور- او برای گرفتن «سگ پاکوتاه» به سمت من حمله ور شد. وقتی تیغه چاقو را بالا برد. دستش را گرفتم و چاقو را از مشتش بیرون کشیدم. آن لحظه خیلی عصبانی بودم با این حال نمی خواستم دوستم را به قتل برسانم. من همان چاقو را به طرف شانه او هدف گرفتم که در این هنگام، دوستم خود را عقب کشید و چاقو بر قفسه سینه اش نشست...
به گزارش اختصاصی خراسان، این ها بخشی از اظهارات جوان 20 ساله ای است که به اتهام قتل جوان 26 ساله معروف به «ماهی»و با صدور دستورات ویژه قضایی در چنگ قانون گرفتار شد.
متهم این پرونده جنایی که توسط کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی به محل وقوع جنایت هدایت شده بود، به دستور قاضی کاظم میرزایی (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) مقابل دوربین قوه قضاییه ایستاد تا جزئیات وچگونگی قتل اسماعیل _جوان 26 ساله) را بازسازی کند.
در آغاز بازسازی صحنه جنایت که درون پارکی در منطقه خواجه ربیع مشهد انجام شد ابتدا کارآگاه جمالی (افسر پرونده) به تشریح خلاصه ای از محتویات این پرونده جنایی و اعترافات متهم در مراحل بازجویی پرداخت و چگونگی تسلیم شدن متهم بعد از تنگ شدن حلقه محاصره را بازگو کرد.
این گزارش حاکی است، سپس جوان 20 ساله معروف به «اصغر خردو» که موجی از پشیمانی در چهره داشت در حالی که آستین لباس فرم بازداشتگاه را بالا زده بود با بیان این که از 9 سالگی به دام مواد مخدر صنعتی افتادم و پنج سال از عمر 20 ساله ام را پشت میله های زندان گذارنده ام و هشت فقره سابقه کیفری دارم درباره این جنایت هولناک گفت: حدود یک سال قبل وقتی آخرین بار از زندان آزاد شدم دیگر سراغ مواد نرفتم اما همچنان بیکار و کارتن خواب بودم. پدر و مادرم سه سال قبل از یکدیگر طلاق گرفتند و اختلاف آن ها نیز برای مواد مخدر بود در همین حال پدرم به تهران رفت و مادرم نیز با اجاره یک منزل نقلی در منطقه خواجه ربیع به زندگی ادامه داد و با کارگری در منازل مردم هزینه های اعتیادش را تامین می کرد. به گزارش خراسان، «اصغر خردو» درباره ماجرای جنایت نیز گفت: «سگ پاکوتاه» خاله ام دست من بود. آن روز برای بازگرداندن «سگ» به منزل خاله ام رفتم ولی او در خانه نبود. مغازه دار همسایه خاله ام گفت: او (خاله) بیرون رفته و شاید تا نیم ساعت دیگر بازگردد!
به مغازه دار گفتم: «اگر خاله ام بازگشت بگو اصغر سگ را به پارک برد و بازمی گردد!»
متهم به قتل اضافه کرد: بعد از آن زنجیر قلاده سگ را به دست گرفتم و وارد پارک شدم. کمی آشغال گوشت تهیه کرده بودم تا به سگ بدهم به همین دلیل روی نیمکت فلزی پارک (منطقه خواجه ربیع) نشستم تا گوشت ها را به سگ بدهم واندکی با او بازی کنم! در این لحظه ناگهان یکی از دوستان هم بساطی قدیمی ام را دیدم که غرولندکنان و در حالی که ناسزا می گفت به همراه دوستش به من نزدیک شد. اسماعیل که به «ماهی» معروف بود، ادعا کرد که چرا سگ او را دزدیده ام! به او گفتم این سگ مال خودم است
ولی او همچنان توهین می کرد و بر گفته اش اصرار داشت به ناچار زنجیر «سگ پاکوتاه» را به دستش دادم و گفتم بیا اگر این سگ مال توست، آن را بگیر! وقتی ماهی زنجیر سگ را گرفت ناگهان سگ شروع به پارس های متعدد کرد! در این هنگام به او گفتم اگر این سگ مال تو است پس چرا این همه پارس می کند؟ اما «ماهی» به حرفم گوش نداد و در یک لحظه چاقویش را بیرون کشید و به سمت من حمله ور شد من هم چاقو را از دستش گرفتم و در همان حالت عصبانیت قصد داشتم ضربه ای به شانه اش بزنم که اوخودش را عقب کشید و تیغه چاقو به سینه اش فرو رفت! خیلی ترسیده بودم، فکر نمی کردم چنین حادثه وحشتناکی رخ بدهد، دستمال دور گردنم را باز کردم و روی قفسه سینه «ماهی» گذاشتم تا از خون ریزی او جلوگیری کنم ولی او نفس های آخرش را می کشید! رهگذران هم جمع شدند و با اورژانس تماس گرفتند وقتی ماموران اورژانس به محل رسیدند من از حرف های آنان فهمیدم که «ماهی» دیگر علایم حیاتی ندارد! درحالی که دوست همراه «ماهی» هم از ترس به طرف منزل آن ها رفت تا حادثه را خبر بدهد من به آرامی از پارک فرار کردم و به خانه مادرم رفتم و ماجرای چاقوکشی و مرگ دوستم را برایش تعریف کردم! مادرم هم مبلغی پول برای کرایه اتوبوس به من داد تا نزد پدرم بروم و برای مدتی مخفی شوم!
این بود که سوار بر اتوبوس به تهران گریختم اما با نصیحت های پدرم و در حالی که می دانستم پلیس آگاهی در تعقیب من است به مشهد بازگشتم و خودم را تسلیم قانون کردم. حالا هم از این که دستم به خون دوست قدیمی ام آلوده شده است بسیار پشیمانم ولی مواد مخدر زندگی مرا به نابودی کشید!
گزارش اختصاصی خراسان حاکی است: در پی اعترافات صریح متهم و ثبت بازسازی صحنه جنایت توسط عوامل بررسی صحنه جرم پلیس آگاهی خراسان رضوی، قاضی میرزایی دستور انتقال متهم به زندان را صادر کرد و بدین ترتیب این پرونده جنایی نیز در مسیر مراحل دیگر دادرسی قرار گرفت.
سابقه خبر
بنابر گزارش خراسان، ماجرای تلخ این پرونده جنایی چهاردهم بهمن گذشته زمانی رقم خورد که درگیری بین دو جوان 20 و 26 ساله بر سر مالکیت یک «سگ پاکوتاه» در پارک انتهای خیابان شهید یوسف زاده در منطقه خواجه ربیع مشهد آغاز شد.
لحظاتی بعد این درگیری به فحاشی و چاقوکشی کشید و در این میان اسماعیل جوان 26 ساله معروف به «ماهی» بر اثر اصابت ضربه چاقو به ناحیه قلب جان سپرد.
با حضور قاضی ویژه قتل عمد در محل وقوع جنایت، بررسی های تخصصی پلیس آگاهی زیرنظر سرهنگ غلامی ثانی (رئیس اداره جنایی آگاهی خراسان رضوی) ادامه یافت اما در حالی که گروه ویژه ای از کارآگاهان عازم تهران بودند تا متهم شناسایی شده را دستگیر کنند وی به مشهد بازگشت و خود را تسلیم کرد. خراسان : شماره : 20340 - ۱۳۹۸ شنبه ۲۴ اسفند
نگاه آخر!
اعضای خانواده ام بارها تلاش کردند تا مرا از منجلاب مواد افیونی بیرون بکشند و راه درست زندگی را نشانم بدهند اما همه زحمات آن ها بی نتیجه بود و من بازهم به دنبال مصرف مواد مخدر می رفتم تا این که ...
مرد 42 ساله در حالی که دستبندهای آهنین قانون بر دستانش گره خورده بود و ملتمسانه از همسرش درخواست می کرد تا نگذارد او را به مرکز ترک اعتیاد اجباری ببرند درباره داستان اعتیادش به کارشناس اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: حدود 10 سال قبل در حال بازگشت به منزل بودم که با یک دستگاه موتورسیکلت تصادف کردم.
به دنبال تماس شهروندان، ماموران اورژانس مرا که دچار شکستگی های متعدد در نقاط مختلف بدن شده بودم به یکی از بیمارستانهای امدادی مشهد انتقال دادند و چندین بار تحت عمل جراحی قرار گرفتم در همین شرایط وقتی از بیمارستان مرخص شدم تا دوران نقاهتم را در منزل بگذرانم برادر بزرگ ترم توصیه کرد برای تسکین دردهای ناشی از جراحات تصادف مقدار کمی مواد مخدر مصرف کنم.
من هم به توصیه او عمل کردم به گونه ای که در ابتدا احساس می کردم مصرف مواد مخدر در کاهش دردهایم بسیار تاثیرگذار است. از آن روز به بعد با مصرف مقدار اندکی مواد مخدر سنتی آرام می گرفتم و به خواب عمیقی فرو می رفتم ولی هر بار برای آن که مواد اثر بیشتری بگذارد مقدار مصرفم را افزایش می دادم. خلاصه دوره نقاهتم چند ماه طول کشید و من همچنان با مصرف زیاد این ماده افیونی احساس آرامش می کردم اما وقتی از بستر بیماری بیرون آمدم تازه متوجه شدم که چه بلایی بر سرم آمده است دیگر حتی ساعتی را هم بدون مصرف مواد نمی توانستم سپری کنم.
آرام آرام وضعیت ظاهری و چهره ام به هم ریخت به گونه ای که فرزندانم خجالت می کشیدند در کوچه و خیابان کنارم راه بروند. همسرم از یک خانواده نظامی و سرشناس بود و پدرش موقعیت اجتماعی ویژه ای داشت به همین دلیل تلاش می کرد تا ماجرای اعتیاد مرا پنهان نگه دارد ولی من چنان آلوده به مواد مخدر شده بودم که هیچ گاه به این گونه مسائل نمی اندیشیدم. در همین روزها برای آن که بتوانم سرکار بروم و از سوی دیگر بوی مواد مخدر سنتی توجه دیگران و اطرافیانم را جلب می کرد به ناچار به مصرف مواد مخدر صنعتی روی آوردم و این گونه به عمق دره فلاکت سقوط کردم.
کارم به جایی رسید که فرزندانم با دیدن من در خیابان خودشان را پنهان می کردند تا دوستانشان متوجه نشوند که من نسبتی با آنها دارم فرزندانم تیزهوش بودند و در بسیاری از مسابقات علمی دارای رتبه می شدند ولی اعتیاد من بر روح و روان آن ها تاثیر گذاشته بود به طوری که همواره از من دوری می کردند در این شرایط همسرم به صورت پنهانی مرا در یک مرکز ترک اعتیاد بستری کرد تا به زندگی گذشته ام بازگردم اما فقط دو روز بعد از پایان دوره ترک اعتیاد دوباره به مصرف شیشه و کریستال روی آوردم چرا که با مصرف مواد مخدر سنتی احساس خماری داشتم.
خلاصه ماجرای اعتیاد من در میان اطرافیان و بستگانم پیچید و خانواده ام از بودن با من خجالت زده بودند و در هیچ جمع خانوادگی و اجتماعی در کنار من ظاهر نمی شدند. همسرم شش بار دیگر مرا در بهترین مراکز ترک اعتیاد و زیر نظر پزشکان متخصص بستری کرد اما تلاشهای او بی فایده بود و من دوباره به سوی مصرف مواد مخدر صنعتی کشیده می شدم. اعضای خانواده ام انگیزه و امید خودشان را از دست داده بودند و من هم از محل کارم اخراج شدم. زندگی به سختی می گذشت و من برای تامین هزینه های اعتیاد دست به هر رفتار ناشایستی می زدم. آخرین بار برادران همسرم مرا به یک مرکز ترک اعتیاد مجهز انتقال دادند تا از شراین هیولای وحشتناک رها شوم اما باز هم در میان بهت و ناباوری آن ها بار دیگر این دیو ترسناک را به آغوش گرفتم و به مصرف مواد مخدر ادامه دادم همسرم که دیگر از این شرایط خسته شده بود آخرین تصمیم خود را گرفت. او ناگهان با حکم قضایی و به همراه نیروهای پلیسی وارد خانه شد تا مرا به مرکز ترک اعتیاد اجباری انتقال دهند.
او مرا تهدید کرد که این آخرین فرصت زندگ ام است و اگر باز هم سراغ مواد مخدر بروم از من طلاق می گیرد، اما من می دانم که ارادهای برای ترک ندارم و مواد مخدر زندگی ام را به نابودی می کشاند ای کاش...
شایان ذکر است به دستور سرگرد قاسم احمدی (رئیس کلانتری سیدی) و در اجرای دستور قضایی این مرد معتاد درحالی روانه مرکز ترک اعتیاد اجباری شد که چشمان گریان همسرش آینده ای تاریک را به تصویر می کشید. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20340 - ۱۳۹۸ شنبه ۲۴ اسفند
سوءتفاهم!
فقط به خاطر یک سوء تفاهم ساده زندگی ام در آستانه نابودی قرار گرفته است اگر مهارت «نه» گفتن را می آموختم و به خاطر رودربایستی، آن مرد غریبه را به خانه ام راه نمی دادم امروز چنین آشفته و سرگردان نبودم و 18 سال زندگی عاشقانه ام به باد فنا نمی رفت چرا که...
زن 37 ساله در حالی که بیان می کرد اگر میدانستم این رفتار دلسوزانه من این گونه آبرویم را به باد می دهد داخل آسانسور میایستادم و هیچ وقت وارد خانه خودم نمی شدم به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: دختری 18 ساله بودم که عاشق پسر خاله ام شدم مهرش به دلم نشسته بود و به چیزی جز ازدواج با او نمیاندیشیدم «محمد» هم مرا عاشقانه دوست داشت و آشکارا به خانوادهاش می گفت: فقط «عفت» را دوست دارم. وقتی یکی از بستگان پدرم در همین شرایط به خواستگاری ام آمد بی پرده مقابل پدرم ایستادم و به او گفتم من فقط «محمد» را دوست دارم! پدرم آن قدر از رفتارهای گستاخانه من ناراحت شد که تا چند هفته رفتار بسیار سردی با من داشت اما من نمی توانستم محمد را در سرنوشت و آینده ام نادیده بگیرم. خلاصه محمد به خواستگاری ام آمد و ما با وجود همه مشکلات با یکدیگر ازدواج کردیم اگرچه همسرم درآمد اندکی داشت ولی این زندگی عاشقانه با قناعت های من هر روز شیرین تر می شد تا این که صاحب دو فرزند پسر شدیم و مدتی بعد نیز منزل مناسبی خریدیم. زندگی من و محمد برای بسیاری از اطرافیانمان به یک الگو تبدیل شده بود دیگران از ما تعریف می کردند و من در جمع فامیل از همسرم تمجید می کردم چرا که احساسم این بود محمد را بیشتر از خودش دوست دارم خلاصه فرزندانم قد کشیدند تا این که پسر بزرگم در کلاس اول دبیرستان ترک تحصیل کرد و در یک اغذیه فروشی مشغول کار شد. آن جا با یکی از همکارانش که مردی باوقار و اهل استان فارس بود ارتباط برقرار کرد به طوری که آن مرد یکی از دوستان صمیمی پسرم شد چندین ماه از این ماجرا گذشت و آن مرد غریبه شغلش را عوض کرد چرا که به گفته پسرم، همسرش از این شغل ناراحت بود و نمی خواست شوهرش تا ساعت 2بامداد سرکار باشد. آن مرد غریبه در یک نانوایی فانتزی مشغول کار شد که در نزدیکی منزل ما بود به همین دلیل من هم گاهی برای خرید کیک و کلوچه فانتزی به فروشگاه آن ها می رفتم تا این که روزی آن مرد در حالی که با شرمساری سخن می گفت از من تقاضای 200 هزار تومان پول قرضی کرد. او گفت: اجاره منزلش عقب افتاده و درآمدش کفاف هزینه های زندگی اش را نمیدهد من هم که تحت تاثیر احساسات قرار گرفته بودم مبلغ 100 هزار تومانی را که همراهم بود به او دادم و از فروشگاه بیرون آمدم. چند ماه از این ماجرا گذشت و من مبلغی را که به او داده بودم به فراموش سپردم تا این که چند روز قبل وقتی از خرید به منزل بازگشتم با آن مرد غریبه مقابل مجتمع مسکونی روبه رو شدم. او بعد از احوالپرسی و قدردانی از این که مبلغ 100هزار تومان راهگشای زندگیاش شده، ادامه داد: اکنون برای بازگرداندن قرضم آمده ام. سپس از من خواست اگر امکان دارد اجازه بدهم از سرویس بهداشتی منزلم استفاده کند به خاطر اعتمادی که از قبل به او داشتم و از سوی دیگر هم در رودربایستی قرار گرفتم و نتوانستم در این شرایط به او نه بگویم این اجازه را به او دادم و خودم نیز که از آسانسور بیرون آمده بودم وارد خانه شدم اما هنوز چند دقیقه از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان همسرم وارد خانه شد و با دیدن آن مرد غریبه که از سرویس بهداشتی بیرون می آمد همه چیز به هم ریخت. همسرم که باور نمی کرد مردی غریبه در منزلم باشد هزاران سوال بی پاسخ برایش به وجود آمد هر چه قسم خوردم که او فقط برای استفاده از سرویس بهداشتی به خانه آمده است و هیچ رابطه غیراخلاقی بین من واو وجود ندارد فایده ای نداشت گریه کنان به همسرم می گفتم من فقط به خاطر اعتماد و سادگی این اشتباه را مرتکب شدم ولی این حرف ها برایش باورپذیر نبود. دوست داشتم به پای همسرم بیفتم و به خاطر این اشتباه عذرخواهی کنم اگر می دانستم این دلسوزی زندگی ام را نابود می کند حداقل داخل آسانسور می ماندم تا آن مرد از سرویس بهداشتی منزلم خارج شود اکنون مدتی است همسرم را ندیده ام. او با حقارت مرا از منزل بیرون انداخت و حتی قفل ها را نیز عوض کرد تا دیگر به خانه اش بازنگردم حالا که زندگیام در آستانه نابودی قرار گرفته است باز هم فریاد میزنم که همسرم را عاشقانه دوست دارم و من فقط قدرت «نه» گفتن نداشتم و ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ محسن باقیزاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچکخان) تلاش کارشناسان اجتماعی کلانتری با دعوت از همسر این زن جوان برای حل مشکلات آنان آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20341 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۵ اسفند
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی