درامتداد تاریکی- دسیسه شوم با نغمه شیطان!

در این حادثه تلخ که زندگی ام را از هم پاشید، من هیچ تقصیری نداشتم چرا که به خاطر ترس از آبروریزی و تهدیدهای آن جوان غریبه، با او همراه شدم اما ...  زن 15ساله که برای اثبات بی گناهی اش در ماجرایی که او را به مرز طلاق کشانده، دست به دامان قانون شده بود تا پلیس با دستگیری یک شیاد حیله گر راز چگونگی اغفال او را فاش کند، درباره این حادثه تلخ به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: هفت سال بیشتر نداشتم که پدرم، مادرم را طلاق داد و به مکان نامعلومی رفت که دیگر هیچ گاه او را ندیدم. درگیری پدر و مادرم فقط به خاطر سوءظن های فضای مجازی رخ داد. آن زمان چیزی درباره این گونه اختلافات نمی دانستم، فقط به خاطر دارم که مادرم همواره قسم می خورد گناهی مرتکب نشده است و کسی را که در صفحات شبکه های اجتماعی برایش پیام می دهد هیچ وقت ندیده و نمی شناسد. اما درگیری ها و کتک کاری های پدر و مادرم بالاخره با مهر طلاق خاتمه یافت و من نزد مادرم ماندم. در حالی از خرید کیف و کفش مدرسه خوشحال و سرحال بودم که نمی دانستم مادرم با چه سختی و مشقتی لوازم و پوشش مدرسه ام را فراهم کرده است. با آن که هیچ گاه نتوانستم تلخکامی ها و رنج و عذاب مادرم را برای تامین هزینه های زندگی درک کنم، تا کلاس اول راهنمایی درس خواندم اما وقتی افکارم رشد کرد و حقیقت سختی های روزگار را دریافتم، دیگر ادامه تحصیل ندادم و در خانه ماندم تا مادرم با خیال راحت سر کار برود. خلاصه، روزگارمان به همین ترتیب سپری می شد که «فرامرز» به خواستگاری ام آمد. او جوانی موقر و زحمتکش بود. تحقیقات مقدماتی مادرم نشان می داد که فرامرز با آن که با کارگری در سر گذر روزگار می گذراند اما جوانی پاک و مسئولیت پذیر است. به همین خاطر من هم در سن 14سالگی تصمیم به ازدواج با او گرفتم اما پدرم نبود تا مقدمات ازدواج با رضایت پدر را مهیا کند، بنابراین مجبور شدم از دادگاه حکم رشد بگیرم. بالاخره، من و فرامرز پای سفره عقد نشستیم و بدین ترتیب دوران نامزدی ما شروع شد. مدتی بعد در میان رفت و آمدهای خانوادگی، یکی از بستگان همسرم با اصرار زیاد مرا در یکی از گروه های فامیلی خودشان در فضای مجازی عضو کرد. چند روز بعد همان دختر که «نغمه» نام داشت، گوشی مرا گرفت تا برای یکی از دوستانش پیامکی در فضای مجازی ارسال کند. او مدعی بود شماره تلفنش بلاک شده و نمی تواند به پی وی کسی برود. من هم که به شیادی و حیله گری در این گونه فضاهای اجتماعی آشنا نبودم، تلفنم را در اختیارش گذاشتم اما از روز بعد پیامک های مزاحمت گونه یک جوان غریبه به گوشی من آغاز شد. وقتی با درخواست رابطه دوستی آن جوان رو به رو شدم که خودش را «سپند» معرفی می کرد، به او پیام دادم که من متاهل هستم. اما او نه تنها توجهی نداشت بلکه مرا تهدید می کرد که اگر به تماس هایش پاسخ ندهم، آبرویم را نزد همسرم و خانواده اش می برد. اگرچه نمی دانستم او اطلاعات خصوصی زندگی مرا از کجا به دست آورده بود اما حتی رنگ لباس های داخل کمد مرا نیز می دانست! با شنیدن این حرف ها خیلی ترسیده بودم و نمی خواستم زندگی ام شکل نگرفته متلاشی شود چرا که خودم فرزند طلاق بودم و از عاقبت این ماجرا وحشت داشتم. از سوی دیگر سرگذشت مادرم درس عبرتی برای من بود تا بی گناه قربانی این فضاهای دروغین نشوم، به همین خاطر با اشتباهی بزرگ ماجرای مزاحمت و تهدیدهای آن جوان غریبه را از نامزدم پنهان کردم تا شاید دست از مزاحمت هایش بردارد اما تهدیدهای او هر روز بیشتر می شد و از برخی مسائل خصوصی زندگی ام مرا می ترساند که هیچ کس از آن ها خبر نداشت.  بالاخره، چند روز بعد در آخرین تماسش از من خواست به در منزل مان بروم و با او صحبت کنم، در حالی که به شدت ترسیده بودم، با اضطراب و نگرانی در حیاط را باز کردم و او را پشت فرمان خودرواش دیدم. با آن که ضربان قلبم به شدت می زد، در خودرو را باز کردم و او را قسم دادم که مزاحم نشود ولی او باز هم مرا تهدید کرد و   از من خواست سوار خودرو شوم تا با هم گفت وگو کنیم. او در همین حال مرا به خارج از شهر برد و چند ساعت بعد در حالی به محل سکونتم بازگرداند که همسرم متوجه ماجرا شده بود و من به ناچار همه حقیقت را برایش بازگو کردم اما او نپذیرفت و تصمیم به طلاق من گرفت و ... شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) و در اجرای حکم قضایی، پیگیری این پرونده برای دستگیری «سپند» به نیروهای ورزیده دایره اطلاعات کلانتری سپرده شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20372 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت

 

ماجرای زورگیر ویلچرنشین!

غلط کردم! خیلی پشیمانم! کاش زمان فقط چند روز به عقب باز می گشت تا من خودنمایی  و غرور جوانی را کنار می گذاشتم و به دنبال گوشی‌قاپی نمی رفتم، حالا که به خاطر شکستن کمرم باید عمری ویلچرنشین باشم، تازه می فهمم که رفت و آمد با دوستان ناباب و خودبزرگ بینی نزد دیگران ارزش این روزگار فلاکت بار را ندارد و ...

این ها بخشی از اظهارات جوان 22ساله ای است که به همراه همدستش با دست و پاهای شکسته روی تخت بیمارستان افتاده بود و از شدت درد نای حرف زدن نداشت و با ابراز پشیمانی از رفتارهای گذشته اش، دعا می کرد تا پایان عمر فلج نشود. وی درباره ماجراهای وحشتناک زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: از روزی که ترک تحصیل کردم با چند جوان هم محله ای روزگارمان را به پوچی و بطالت می گذراندیم. همیشه می‌خواستم به نوعی متفاوت تر از دیگران باشم، به همین دلیل هم به همکلاسی هایم گفتم درس و مدرسه مال شما بچه درس خوان ها باشد، من به دنبال درآمد و پول می روم. اما نه هنری داشتم و نه کاری می توانستم انجام بدهم، از سوی دیگر از کارهایی مانند کارگری هم عار داشتم تا نگویند فلانی کارگر ساختمانی است، به همین دلیل بیشتر اوقات را سر کوچه می نشستیم و با حرف های بیهوده وقت می گذراندیم. در میان دوستان مان برخی ما را تشویق به شرب خمر می کردند، من هم برای آن که نزد آن ها کم نیاورم دعوتشان را می پذیرفتم. این گونه بود که پایم به پاتوق های خلاف باز شد. مدام چاقویی را هم در جیبم می گذاشتم تا دیگران از رویارویی با من بترسند. بدین ترتیب احساس قدرت می کردم. همزمان با نوشیدن مشروبات الکلی سعی می کردم به دیگران بفهمانم که از حالت طبیعی خارج شده ام و به همین خاطر دعوا به راه می انداختم تا این که بالاخره به اتهام شرب خمر و نزاع دستگیر و روانه زندان شدم. مدتی بعد از آن که با تحمل ضربات شلاق از زندان بیرون آمدم، باز هم نه تنها به اشتباهاتم پی نبردم بلکه دیگر با انجام کارهای خلاف بیشتر می خواستم به جوانان هم محله‌ای‌ام بفهمانم که من زندان رفته‌ام و از چیزی نمی ترسم. با وجود این، همچنان برای تامین هزینه های خوشگذرانی با دوستانم در مضیقه بودم. این بود که پیشنهاد یکی از دوستان قدیمی ام را برای زورگیری و گوشی قاپی پذیرفتم. او مدعی بود مالخری را می شناسد و ما به راحتی می توانیم با فروش گوشی های سرقتی پول خوبی به دست بیاوریم. من هم بدون آن که به عاقبت این کار فکر کنم صبح روز بعد سوار موتورسیکلتم شدم و به دنبال دوستم رفتم. قرار گذاشتیم تا از حاشیه شهر به منطقه احمدآباد بیاییم و طعمه های مان را مقابل مراکز تجاری فروش تلفن همراه انتخاب کنیم. مثل همیشه چاقویم را در کمرم گذاشتم و به منطقه احمدآباد آمدیم. زنانی را که با بی خیالی کنار خیابان مشغول صحبت با تلفن همراه بودند زیر نظر می گرفتیم و آن هایی را که گوشی های گران قیمتی داشتند از فاصله دور تعقیب می کردیم، سپس در یک لحظه دوستم که ترک نشین موتورسیکلت بود گوشی را چنگ می زد و من گاز موتورسیکلت را می فشردم تا در کوچه و خیابان های فرعی کسی نتواند به تعقیب ما بپردازد.

خلاصه، چندین بار گوشی قاپی کردیم و از این که دستگیر نشده بودیم به خودمان می بالیدیم و ماجراها را با آب و تاب هنگام  خوردن مشروب برای دوستان مان بازگو می کردیم تا این که چند روز قبل دوباره به منطقه احمدآباد آمدیم. این بار می خواستیم محدوده سرقت های مان را به خیابان فلسطین بکشیم، به همین منظور در خلاف جهت حرکت خودروها یکی از طعمه ها را شناسایی کردیم تا کسی نتواند با وسیله نقلیه ما را تعقیب کند اما همین که با موتورسیکلت به طرف سوژه خودمان حرکت کردیم ناگهان گشت موتوری کلانتری احمدآباد را مقابل خودمان دیدیم، طعمه را رها کردیم تا به هر طریق ممکن از چنگ نیروهای انتظامی فرار کنیم اما ماموران گشت ول کن ماجرا نبودند و همچنان ما را تعقیب می کردند. در این هنگام بود که از شدت ترس و اضطراب کنترل موتورسیکلت از دستم خارج شد و با خودروی سواری که از مقابل می آمد به شدت برخورد کردم، هر دو نفر نقش بر زمین شدیم و من دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان نمی توانستم تکان بخورم. دست و پایم شکسته بود. در کنار تختم، دوستم نیز حال و روزی بهتر از من نداشت. پزشکان می گویند باید تا آخر عمر ویلچرنشین باشم اما ای کاش ...  شایان ذکر است، در حالی که چندین نفر از مال باختگان تصویر سارقان مذکور را شناسایی کردند، به دستور سرهنگ احمد مجدی (رئیس کلانتری احمدآباد) تحقیقات بیشتر درباره زورگیری های دیگر دزدان مجروح ادامه دارد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20371 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۶ ارديبهشت

 

خرید نفرت!

حالا که با زیرکی وارد زندگی «آراد» شدم و با گرفتن مهریه سنگین اموالش را توقیف کردم و به ثروت هنگفتی دست یافتم ولی باز هم احساس می کنم هیچ چیزی در زندگی ندارم چرا که نفرت و بی اعتمادی جای عشق و علاقه را گرفته است و من در حالی احساس پوچی می کنم که...

این ها بخشی از اظهارات زن 25 ساله ای است که به دلیل شکایت از همسرش به اتهام سوء ظن و ضرب و جرح وارد کلانتری شده بود. این زن جوان که مدعی بود از نظر مالی کم و کسری در زندگی اش ندارد ولی خوشبخت نیست درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: در یک خانواده هفت نفره به دنیا آمدم. پدرم کارگر ساده ساختمانی بود و با دستان پینه بسته اش هر روز سر گذر می رفت تا شکم من و چهار خواهر دیگرم را سیر کند.

مادرم نیز که یک زن ساده روستایی بود به امور خانه داری اشتغال داشت و نمی توانست در بیرون از منزل کار کند. پدرم اگرچه وقتی از سرکار می آمد مقداری موادمخدر سنتی مصرف می کرد اما هیچ گاه ما را مورد آزار و اذیت قرار نمی داد و همه فرزندانش را دوست داشت ولی در این میان از این که پسری نداشت همواره افسوس می خورد به همین دلیل همیشه احساس می کردم از محبت پدر محروم هستم. خلاصه من در حالی رشد می کردم که دوست داشتم با انجام کارهای پسرانه محبت پدر و مادرم را جلب کنم به طوری که رشته برق را در دبیرستان انتخاب کردم و حتی از پوشیدن لباس های زنانه متنفر بودم و بیشتر با پسرهای فامیل رابطه داشتم. خلاصه وقتی در 17 سالگی تحصیل در دبیرستان را به پایان رساندم سعی کردم وارد بازار کار شوم.

در همین روزها بود که با مالک یک شرکت مهندسی آشنا شدم. اگرچه همه کارکنان پروژه های ساختمانی آقای مهندس ،مرد بودند ولی من به عنوان منشی در دفتر او مشغول به کار شدم. مدیر شرکت که 12 سال از من بزرگ تر بود رفتاری بسیار مودبانه داشت و لباس های بسیار زیبا و شیکی می پوشید! او در انجام کارهای روزانه اش نیز بسیار مرتب و منظم بود به گونه ای که تحت تاثیر رفتارش قرار گرفتم و ناخواسته عاشقش شدم تازه احساس کردم شخصیت زنانه من خود را نشان داده است چرا که عاشق «آراد» شده بودم و سعی داشتم بیشتر به او نزدیک شوم. اگرچه او همسر و یک فرزند داشت و به نظر می رسید زندگی شیرین توأم با خوشبختی دارد ولی من هم نمی توانستم از آن جوان خوش تیپ و شیک پوش چشم پوشی کنم. خلاصه آن قدر به آن جوان 29 ساله نزدیک شدم که دیگر کاملا به من اعتماد کرده بود و بسیاری از امور شرکت را به من سپرد. روابط ما هر روز بیشتر به هم نزدیک می شد تا جایی که «آراد» نیز متوجه احساس من شد و این گونه روابط پنهانی ما شکل گرفت. حدود دو سال از این رابطه مخفیانه می گذشت و من اصرار می کردم تا ازدواج مان را محضری کنم اما او از همسرش شرم داشت و نمی خواست زن دیگری وارد زندگی اش شود. برای همین از من خواست چند سال دیگر صبر کنم ولی من از این رابطه پنهانی خسته شده بودم و باید جای پایم را سفت می کردم. این بود که آرام آرام مبالغ اندکی را از حساب های بزرگ «آراد» برای خودم سرمایه گذاری می کردم و او متوجه کارهایم نمی شد چرا که فکر می کرد من امور مربوط به حساب های خارج از کشور او را بررسی می کنم.

در این مدت با اصرار من فرزندی هم به دنیا آوردم. دیگر باید همه چیز را علنی می کردم چرا که هشت سال از این ارتباط مخفیانه می گذشت و من به اندازه کافی ثروت اندوخته بودم. «آراد» وقتی به نیت من پی برد خیلی ناراحت شد اما من تصمیم خودم را گرفته بودم چرا که خانواده ام می گفتند وقتی دوران هوا و هوس به پایان برسد او تو را از زندگی اش بیرون می اندازد. به همین دلیل تلاش کردم تا همسر «آراد» را از وجود هوویش باخبر کنم. وقتی این ماجرا لو رفت «آراد» هم تصمیم به طلاق من گرفت ولی من با مهریه سنگینی که داشتم همه اموالش را توقیف کردم و او ناچار شد به زندگی با من ادامه بدهد. با گذشت یک سال از این ماجرا همه مهریه ام را گرفته ام اما احساس می کنم هیچ چیزی در زندگی ندارم چرا که نفرت جای عشق را گرفته است و... شایان ذکر است پرونده این زن جوان زیر نظر کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری مورد واکاوری و بررسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20370 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۵ ارديبهشت

 

ماجرای خودروخوابی یک مرد!

شاید باورتان نشود اما مدتی است برای این که از غرزدن های همسرم در امان بمانم، داخل خودروام می خوابم! من کارمند یکی از ادارات دولتی هستم و به دنبال شیوع ویروس کرونا در کشور و تعطیلی ادارات، من نیز خانه نشین شدم اما این خانه نشینی مرا به دردسر بزرگی انداخته است و من و همسرم مدام بر سر مسائل بسیار کوچک به طور مثال تصاحب کنترل تلویزیون و تماشای برنامه مورد علاقه یا رعایت بهداشت فردی و ... با یکدیگر درگیر می شویم، به طوری که شب گذشته کارمان به کتک‌کاری کشید و من برای این که همسرم را ادب کنم و او را سر جایش بنشانم، چند سیلی محکم به گوشش نواختم و ...

این جملات، اظهارات مردی است که در پی شکایت همسرش مبنی بر ضرب و جرح و فحاشی به کلانتری شفای مشهد احضار شده است.وی می‌افزاید:  چهار سال پیش در روستایی در اطراف یکی از شهرهای جنوبی کشور متولد شدم. وقتی به 22سالگی رسیدم در یکی از سازمان های دولتی استخدام و به دلیل شرایط شغلی ام مجبور به مهاجرت و سکونت در شهر مشهد شدم. در این شهر کسی را نداشتم و تنها امیدم همجواری با حرم مطهر امام رضا(ع) بود. سه سال بعد و در حالی که 25ساله بودم تصمیم گرفتم ازدواج کنم و به زندگی ام سر و سامان دهم. تصور می کردم با تشکیل خانواده می توانم تنهایی هایم را پر کنم. یکی از همکارانم مهتاب را به من معرفی کرد. او 21سال داشت و دختری از یک خانواده متمکن در شهر مشهد بود و مهم ترین ملاک های من برای ازدواج و زندگی مشترک را که ثروت و زیبایی بود داشت. وقتی موضوع ازدواج با مهتاب را با خانواده ام مطرح کردم، آن ها به شدت مخالفت کردند، دلیل شان هم تا حدودی منطقی بود. هر کدام از ما در یک شهر و با آداب و رسوم خاصی بزرگ شده بودیم اما من تصمیمم را گرفته بودم. با خودم می گفتم با ازدواج با مهتاب در این شهر صاحب خانواده خواهم شد. بنابراین خانواده ام به مشهد آمدند و بعد از انجام مراسم خواستگاری، صیغه عقد بین من و مهتاب جاری شد اما متاسفانه از همان ابتدا تفاوت های مالی، فرهنگی و اجتماعی بین دو خانواده باعث بروز اختلافاتی بین ما شد چون ما در دوران عقد به سر می بردیم، من کمتر به منزل مادر مهتاب رفت و آمد می کردم، اما نامزدم مدام از این مسئله ناراحت می شد و آن را بی احترامی تلقی می کرد. او در هر مناسبتی از من توقع دریافت هدایای آن چنانی داشت که با آداب و رسوم خانوادگی و وضعیت مالی من که کارمندی ساده بودم مغایرت داشت. من و مهتاب تصمیم گرفتیم تا زودتر به خانه بخت برویم تا شاید مشکلات مان کمتر شود اما بعد از شروع زندگی مشترک، مشکلات مان بیشتر شد. همسرم بر سر مسائل کوچک قهر می کرد و به خانه مادرش می رفت، البته رفتارهای من نیز بی تاثیر نبود. او در یک خانواده زن سالار بزرگ شده بود و مادر خانمم حرف اول و آخر را در خانه شان می زد. من نیز در یک خانواده مرد سالار رشد کردم، از وقتی به یاد داشتم همیشه در منزلمان پدرم تصمیم می گرفت. ما آن قدر از پدرمان می ترسیدیم که حتی جرئت نداشتیم که پایمان را جلویش دراز کنیم. مادرم هم مطیع پدرم بود و خیلی به او احترام می گذاشت. من هم توقع داشتم که بعد از ازدواج با مهتاب این رفتارها را از او ببینم اما او کارهای خودسرانه انجام می داد و مرا عصبانی می کرد، البته من هم در هیچ کاری با او مشورت نمی کردم و این مسئله او را آزرده خاطر می کرد. از طرفی همسرم در منزل پدرش در ناز و نعمت رشد کرده بود و تحمل یک زندگی کارمندی ساده برایش سخت بود و این مسائل باعث بروز درگیری هایی بین من و او می شد، مهتاب هم قهر می کرد و به منزل مادرش می رفت. من آن قدر غرور داشتم که هرگز به دنبالش نمی رفتم و بعد از مدتی خانواده‌اش او را مجبور می کردند که به منزلش باز گردد. خلاصه، با به دنیا آمدن دو دخترم اختلافات ما بیشتر هم شد، به طوری که هر کدام می خواستیم فرزندان مان را آن طور که دوست داریم تربیت کنیم. خیلی وقت ها کارمان به درگیری و کتک کاری می‌کشید اما به خاطر فرزندان مان کوتاه می آمدیم و به زندگی مشترکمان ادامه می دادیم. اکنون حدود20سال از ازدواج من و مهتاب می گذرد، ظاهر زندگی مان خیلی خوب است و خیلی‌ها حسرت زندگی مان را می خورند اما در حقیقت هیچ گاه طعم خوشبختی را نچشیدیم. تفاوت های فرهنگی و خانوادگی بین من و همسرم همچون دیواری بلند مانع ارتباط درست و صمیمانه بین ما شد. اعتراف می کنم که هر یک از ما با خودخواهی و لجبازی تلاش نکردیم که این فاصله ها را کم کنیم اما با وجود تمام مشکلات، به خاطرفرزندان مان یکدیگر را تحمل کردیم...

در این مدت که به خاطر ویروس کرونا من در منزل بودم و به سر کار نمی رفتم، بر سر مسائل کوچک مدام با یکدیگر مشاجره می کردیم، از طرفی فرزند اولم خودش را برای کنکور سراسری آماده می کند اما مشاجرات و ناآرامی هایی که در منزل وجود دارد باعث شده است که تمرکزش را برای درس خواندن از دست بدهد بنابراین من نیز خانه را ترک کردم و داخل خودروام به سر می برم اما ای کاش ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20369 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۴ ارديبهشت

 

سرگذشت زنی که قاتل شد!

سرنوشت شوم من زمانی رقم خورد که در برابر خواستگاری یکی از بستگان مادرم سکوت کردم و مرا به عقد او درآوردند و در حالی که به درس و مدرسه علاقه زیادی داشتم مجبور به ترک تحصیل شدم. بعد از آن هم زندگی فلاکت بارم آغاز شد و بالاخره پس از فراز و نشیب های طولانی مهر «قاتل» بر پیشانی ام خورد و...

زن 40 ساله ای که به اتهام قتل وحشتناک همسر دومش در مشهد دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات تخصصی کارآگاه وحید حمیدفر (افسر پرونده) پاسخ داد به تشریح سرگذشت تلخ خود پرداخت و درباره روزگار سیاهش گفت: وقتی مقطع راهنمایی را در یکی از روستاهای سرولایت به پایان رساندم برای ادامه تحصیل در دبیرستان به یکی از مدارس شبانه روزی چکنه رفتم. شاگرد زرنگی بودم و عاشقانه تحصیل را دوست داشتم اما هنوز کلاس اول دبیرستان را تمام نکرده بودم که یکی از بستگان نزدیک مادرم مرا برای پسرش خواستگاری کرد. اگرچه ازدواج در سن پایین یکی از سنت های اهالی روستا بود اما پدر و مادرم بر ازدواج فامیلی تاکید می کردند. اشتباه بزرگ زندگی من نیز از همین جا شروع شد و من در 15 سالگی پای سفره عقد نشستم. پدر ومادرم معتاد بودند و اهمیتی به درس و مدرسه نمی دادند. من هم بدون آن که تصور کنم با این ازدواج سرنوشت و آینده ام رقم می خورد، به آزمایشگاه رفتم. متاسفانه نامزدم در حالی نتیجه آزمایش را پنهان کرده بود که از نظر ژنتیکی مشکل داشتیم. وقتی اولین فرزندم با معلولیت ذهنی به دنیا آمد، تازه همسرم اعتراف کرد به خاطر ترس از دست دادن من، نتیجه آزمایش را پنهان کرده و با توسل به ترفندهای خاص ازدواجمان را به ثبت رسانده است. خلاصه آن زمان شوهرم مردی بیکار و آواره بود و هیچ سرمایه ای نداشت تا این که با فروش طلاها و برخی لوازم زندگی من، سرمایه ای برای کار و کاسبی جور کرد تا جایی که در مدت کوتاهی به یک تاجر معروف تبدیل شد. اگرچه من از بارداری دوباره وحشت داشتم اما به اصرار همسرم فرزند دیگری نیز به دنیا آوردم که این بار مشکل ژنتیکی نداشت ولی زندگی من به هم ریخت طوری که روانه بهزیستی شدم. همسرم انواع تهمت های غیراخلاقی، اعتیاد و سرقت را به من می زد تا حدی که تصمیم گرفت مرا طلاق بدهد. بزرگ ترهای فامیل به او پیشنهاد کردند با زن دیگری ازدواج کند و مرا طلاق ندهد اما او که دیگر خیلی پولدار بود، به این حرف ها توجه نکرد و با پرداخت مهریه چند میلیون تومانی به زندگی مشترک 10 ساله ام پایان داد. خلاصه هفت ماه را در خانه پدرم با کارگری در باغ های میوه یا مزارع روزگار گذراندم تا این که یکی از بستگان پدرم مردی را در مشهد برای ازدواج با من پیشنهاد کرد. آن زمان پدرم که برای اهالی روستا رمالی می کرد یک دعای مهر و محبت هم برای من نوشت و سپس عازم مشهد شدیم. خانواده ام که معتقد بودند خواستگارم کریستال مصرف می کند در حالی با این ازدواج مخالفت می کردند که خواستگارم مدعی بود فقط تریاک می کشد به همین دلیل خانواده ام به روستا بازگشتند اما من در مشهد ماندم و به خواستگارم زنگ زدم که پدر و مادرم قهر کردند و من در کوچه و خیابان آواره هستم! بیا با هم فرار کنیم! او گفت: چرا فرار کنیم؟ سپس به دنبالم آمد و صیغه محرمیت خواند و بعد از 10 روز هم با مهریه 72 سکه مرا عقد کرد. البته نمی دانم از چه ترفندی برای منفی شدن جواب آزمایش اعتیادش استفاده کرد در حالی که همسر اولش نیز بعد از 17 سال زندگی مشترک به دلیل اعتیاد از او طلاق گرفته بود.  من زمانی فهمیدم او کریستال مصرف می کند که آرام آرام مرا نیز به مصرف کریستال ترغیب می کرد. من هم مهریه ای را که از همسر سابقم گرفته بودم در خانه او هزینه کردم ولی اختلافات ما از همان آغاز زندگی در حالی شکل گرفت که برخی رفتارهای همسرم برای من قابل تحمل نبود. او مخارج زندگی و هزینه های اعتیادم را می پرداخت اما هر زمان عصبانی می شد مرا زیر مشت و لگد می گرفت و حتی با آجر سفالی به سرم می کوبید، آن قدر مرا اذیت می کرد که از زندگی کردن در کنار او وحشت داشتم به طوری که خودم نیز به یک بیمار روانی تبدیل شدم. موهای سرم کاملا ریخت و هر بار مرا کتک می زد با سر لخت و بدون حجاب داخل کوچه می گریختم یا در انباری می خوابیدم. این رفتارها به جایی رسید که دیگر نتوانستم تحمل کنم و او را با میله آهنی کشتم، سپس جسدش را داخل دست شویی منزل انداختم و با آتش زدن خانه از محل گریختم. شایان ذکر است به دستور قاضی احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) تحقیقات در این باره ادامه دارد. ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20368 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۳ ارديبهشت

 

ماجرای موریانه مرموز!

روزگار وحشتناکی را می گذرانم به گونه ای که پایه ها و ستون های اصلی زندگی ام فروریخته است و من در آستانه طلاق قرار دارم اما نمی خواهم به همین راحتی اجازه بدهم تا یک زن بی وجدان و هوسران زندگی فریبکارانه اش را در آشیانه من بنا کند و...

زن 35 ساله با بیان این که نمی توانم سرنوشت و آینده فرزندم را، قربانی زنی کنم که مانند موریانه ای مرموز به جان آشیانه 10 ساله ام افتاده است، به کارشناس اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد گفت: وقتی در یکی از رشته های علوم انسانی دیپلم گرفتم، دیگر ادامه تحصیل ندادم و به خانه داری مشغول شدم تا این که پنج سال بعد زنی به واسطه یکی از دوستان مادرم مرا برای پسرش خواستگاری کرد. «پرویز» در یک شرکت فروش صنایع فلزی فعالیت داشت و ما بعد از برگزاری آداب و رسوم سنتی، نامزد شدیم. او پسر خوبی بود و همه تلاشش را برای رفاه و آسایش من به کار می گرفت. همسرم درآمد مناسبی داشت و به همین دلیل خیلی زود صاحب خانه و ماشین شدیم. زندگی شیرین ما بعد از دو سال نامزدی و با برگزاری مراسم باشکوه عروسی وارد مرحله جدیدی شد. من هم به همسرم عشق می ورزیدم و تلاش می‌کردم تا محیطی آرام و دوست داشتنی را برای همسرم فراهم کنم. این زندگی با تولد پسرم زیباتر شد و من خودم را خوشبخت ترین زن روی زمین می دانستم اما این شیرینی 10 ساله، سال گذشته با ورود مرموز یک زن به آشیانه ام به تلخ کامی گرایید. آن زن جوان که همکار همسرم بود و من تا چند ماه او را زن همکار شوهرم می دانستم، به منزل ما رفت و آمد می کرد و با من طرح دوستی ریخت. اما چند ماه بعد آرام آرام به رفتارهای زننده و حرکت های بی پرده او با همسرم مشکوک شدم و تازه فهمیدم آن زن مطلقه همکار همسرم است. روابط آن ها طوری با یکدیگر صمیمی بود که سوئیچ خودروی «فرانک» دست همسرم بود و ظرف غذای آن زن درون خودروی همسرم قرار داشت. با وجود این زمانی دریافتم که او همچون موریانه پایه های زندگی ام را می خورد که در گوشی تلفن همسرم پیام های عاشقانه اش را دیدم. آن روز از شدت عصبانیت و در حالی که دستانم می لرزید، فریاد کشیدم و به «پرویز» گفتم چرا به من خیانت کردی!؟ اما او دروغ هایی سرهم کرد و گفت: آن پیام ها مربوط به دوست دختر شوهر فرانک است و او آن ها را برای من فرستاده   تا بتوانم به فرانک کمک کنم! ولی دیگر به حرف های همسرم اعتماد نداشتم چون می دانستم آن زن مطلقه است. به همین دلیل با فرانک قطع رابطه کردم تا دیگر به منزل ما نیاید ولی باز هم همسرم به طور پنهانی با او قرار می گذاشت. یک بار که برای دیدار خانواده ام به شهرستان رفته بودم شب هنگام با پرویز تماس گرفتم و از او خواستم به دنبالم بیاید اما در حال گفت و گو ناگهان صدای فرانک را از آن سوی خط شنیدم که در همین لحظه صدای همسرم قطع شد و او دوباره با من تماس گرفت و ادعا کرد به خاطر این که شب کار است من باید به تنهایی بازگردم. روز بعد در حالی به مشهد بازگشتم که صدای فرانک همچنان در گوشم می پیچید. وقتی به پرویز گفتم فرانک در کنار تو بود؟! با عصبانیت فریاد زد تو روانی شده‌ای ضمن این که به تو ربطی ندارد من چه می کنم! خلاصه با فرانک تماس گرفتم و از او خواستم پایش را از زندگی ام بیرون بکشد ولی مدتی بعد همسرم با این بهانه که کسی را برای رفت و آمد نداریم مرا وادار کرد با فرانک آشتی کنم و به این بهانه نقشه یک مسافرت را طرح کردند. آن جا بود که فهمیدم همسرم بیشتر از من به فرانک توجه دارد تا کمبودی نداشته باشد به همین دلیل با حالت قهر آن ها را ترک کردم و به مشهد بازگشتم. پرویز هم وقتی به مشهد رسید تقاضای طلاق یک طرفه داد. اما زمانی که فهمید باید همه حق و حقوق مرا بپردازد منصرف شد. با خودم فکر کردم همسرم به زندگی بازمی گردد و رفتارش تغییر می کند ولی نه تنها این گونه نشد بلکه دیگر مخارج زندگی ام را نمی داد و روابطش با فرانک صمیمی تر شده بود تا این که روزی به ناچار از پیام های عاشقانه اش با آن زن حیله گر عکس گرفتم و از او شکایت کردم. همسرم وقتی ماجرا را فهمید پیام داد یا به صورت توافقی از هم جدا شویم یا کاری می کنم که حتی مهریه ات را نتوانی بگیری. حالا در حالی نگران سرنوشت فرزندم هستم که آن زن بی وجدان آشیانه 10 ساله مرا هدف گرفته است اما ای کاش.... شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمد فیاضی (رئیس کلانتری شهرک ناجا) این پرونده توسط مشاوران زبده دایره مددکاری مورد بررسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20367 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۱ ارديبهشت

 

راز تصادف های ساختگی یک زن!

زمانی که گوشی مخفی همسرم را از زیر صندلی خودروی شاسی بلندش بیرون کشیدم و محتویات آن را بررسی کردم، آسمان دور سرم چرخید. آن چه می دیدم را باور نمی کردم . تصاویر زننده زنی آرایش کرده در کنار همسرم و پیامک های عاشقانه و هوس آلود در جا میخکوبم کرد! هراسان و عصبانی از پله ها بالا رفتم و ...

زن 35ساله در حالی که خیانت همسرش را قابل گذشت نمی دانست، پرده از سودجویی های حیله گرانه یک زن غریبه برداشت و با بیان این که آن زن با شگرد تصادف های ساختگی مردان هوسران را فریب می دهد، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهیدهاشمی نژاد مشهد گفت: به تازگی در یکی از رشته های کاردانی دانشگاه دانش آموخته شده بودم که «آریا» به خواستگاری ام آمد.

 پدر او که کارمند یکی از کتابخانه های شهر بود، مرا در حال مطالعه دیده و زیر نظر گرفته بود. آن زمان خودم را برای شرکت در آزمون کارشناسی آماده می کردم که با این خواستگاری پای سفره عقد نشستم و این گونه زندگی مشترک من و آریا آغاز شد. او در یک شرکت صنایع غذایی کار می کرد و زندگی متوسطی داشت. من به همسرم عشق می ورزیدم و او را عاشقانه دوست داشتم، به همین خاطر با قناعت و صبوری همه تلاشم را برای پیشرفت همسرم به کار می گرفتم تا این که با ارثیه پدرم و فروش طلاهایم منزلی خریدیم ولی همسرم اصرار داشت خودروی پرایدش را نیز تعویض کند. اگرچه من مخالف بودم ولی برای خوشحالی همسرم سکوت کردم و او یک خودروی شاسی بلند خارجی خرید. یک ماه بعد از این ماجرا، روزی همسرم به خانه آمد و در حالی که با زنی آن سوی خط تلفن قرار می گذاشت، به من گفت: پشت چراغ قرمز با خودرویی تصادف کردم که راننده آن زن است. وحشت زده پرسیدم: خودت طوری نشدی؟ وقتی همسرم را سالم دیدم خدا را شکر کردم و گفتم: خسارت ماشین فدای سرت! قرار بود آن زن جوان خسارت خودروی همسرم را پرداخت کند و به همین دلیل مدام تلفنی با یکدیگر در تماس بودند تا این که آرام آرام حرکات و رفتار آریا تغییر کرد. با آن که پس از شیوع ویروس کرونا خانه نشین شده بود اما تلفن هایش را در بیرون از خانه پاسخ می داد و به بهانه های مختلف منزل را ترک می کرد. ابتدا اهمیتی نمی دادم و تصور می کردم با دوستان یا همکارانش قرار ملاقات دارد ولی رابطه عاطفی ما هر روز سردتر و رفتارهای آریا مشکوک تر می شد.

 15سال عاشقانه در کنار همسرم و دو فرزندم زندگی کرده بودم اما وسوسه عجیبی به ذهنم خطور کرده بود. با خودم عهد کردم اجازه ندهم هیچ چیزی این زندگی شیرین را خراب کند، تا این که وقتی همسرم و فرزندانم خواب بودند به پارکینگ رفتم و خودروی همسرم را زیر و رو کردم که ناگهان یک گوشی زیر صندلی راننده پیدا کردم . گوشی رمز نداشت و من با حیرت   و وحشت زده به تصاویری نگاه می کردم که همسرم را در کنار زنی با آرایش های  غلیظ نشان می داد.

وضعیت زننده این تصاویر و پیامک های عاشقانه دنیا را روی سرم خراب کرد. باورم نمی شد همسرم به من خیانت کرده باشد. اشک ریزان و عصبانی از پله ها بالا رفتم و از همسرم توضیح خواستم. او با دیدن گوشی حقیقت ماجرا را فاش کرد و گفت که فریب طنازی های زن جوانی را خورده است که با او تصادف کرده بود. همسرم گفت که آن زن به بهانه پرداخت خسارت خودرو او را به مکان های خلوت کشانده و با شیوه های حیله گرانه به دام انداخته است . همسرم  هم با آن که قصد ارتباط با او را نداشته ، در نهایت وارد یک رابطه هوس آلود شده. با این حال ، بارها تصمیم به قطع این رابطه گرفته اما آن زن  تهدیدش کرده  که ماجرای این روابط شیطانی را برای همسرت  بازگو می کنم و ...

خلاصه، همان روز با شماره آن زن غریبه تماس گرفتم ولی او با بی حیایی و بی شرمی ادعا کرد این گونه رفتارها منبع درآمد من است! من بعد از تصادف های ساختگی مردان هوسران را به دام می اندازم و آن ها هم از ترس آبرو برای مدت ها هزینه های خوش گذرانی من را می پردازند و ... این بود که به کلانتری آمدم تا از خیانت همسرم و آن زن خیابانی شکایت کنم.

شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرگرد علی فاطمی (رئیس کلانتری شهیدهاشمی نژاد مشهد) پرونده شکایت این زن جوان توسط مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت. در همین حال آریا پس از احضار به کلانتری با ابراز پشیمانی و شرمساری مدعی شد، فریب حیله گری های زن جوان را خورده و اسیر وسوسه های شیطانی شده است. اما ای کاش ...

بررسی های پلیسی و قضایی درباره این ماجرا ادامه دارد. ماجرای  واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی  . خراسان : شماره : 20366 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت

 

سودای سرمایه گذاری بورسی خونبار شد!

همسرم به خاطر سرمایه گذاری در بورس قصد کشتن مرا دارد تا از این طریق پولی برای سرمایه گذاری فراهم کند اما من تا زمانی که با دسته هاون به سرم کوبید از چیزی خبر نداشتم و ...

این ها بخشی از ادعاهای مرد 60 ساله ای است که برای شکایت از همسرش وارد کلانتری شده بود. این مرد که ادعا می کرد همسرش او را با دسته هاون مورد ضرب و جرح قرار داده است ،درباره چگونگی این ماجرای ترسناک به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: اهل یکی از شهرهای جنوبی خراسان رضوی هستم اما به خاطر شغلم از سال ها قبل در مشهد زندگی می کنم. 31 سال قبل به عنوان راننده در یکی از ادارات دولتی استخدام شدم و برای آن که در کارم دقت می کردم خیلی زود مورد توجه مدیران وقت قرار گرفتم و یک نیروی رسمی شدم. همسرم زنی قانع و زحمت کش بود و در طول 40 سال زندگی با من هیچ گاه نمی گذاشت غبار غم بر چهره ام بنشیند. او با هر زحمت و سختی بود فرزندانم را بزرگ کرد و آن‌ها را سروسامان داد به طوری که هرکدام از آن‌ها به دنبال سرنوشت خودشان رفتند و زندگی خوبی دارند. من هم از این زندگی بسیار راضی بودم تا این که دوسال قبل بیماری قلبی همسرم شدت گرفت و در یک روز سرد زمستانی دارفانی را وداع گفت و من در عزای او سیاه پوش شدم. با مرگ همسرم انگار نیمی از بدنم فلج شده بود و سعادت و خوشبختی را از دست داده بودم. دیگر حال و حوصله رانندگی هم نداشتم و نمی توانستم کارم را به درستی انجام بدهم. بالاخره با هر سختی و بدبختی بود یک سال پایانی خدمتم نیز تمام شد و من بازنشسته شدم .بعد از این ماجرا در خانه تنها ماندم و سعی می کردم به هر نحوی خودم را سرگرم کنم تا این احساس تنهایی آزارم ندهد با وجود آن که گاهی فرزندانم سری از من می زدند و لوازم مورد نیازم را تامین می کردند اما باز هم از تنهایی رنج می بردم و از این که همدم سال های جوانی ام را از دست داده بودم عذاب می کشیدم تا این که یکی از آشنایانم پیشنهاد داد برای رهایی از این وضعیت تجدید فراش کنم. اگرچه در اعماق وجودم راضی نبودم تا زن دیگری به زندگی ام بیاید اما باید همدمی را برای روزهای پیری انتخاب می کردم ،این بود که پیشنهاد دوستم را پذیرفتم و به او گفتم اگر زن مناسب با شرایط خودم را پیدا کنم با او ازدواج خواهم کرد. مدتی بعد همان دوستم زن مطلقه‌ای را به من معرفی کرد که در یکی از شهرستان های خراسان جنوبی زندگی می کرد و فرزندش را نیز به همسر سابقش سپرده بود.وقتی به وضعیت زندگی او پی بردم به خواستگاری اش رفتم و مبلغ 70 میلیون تومان به عنوان مهریه در سند ازدواج ثبت کردم. در اندیشه ام این بود که اگر همسرم پشتوانه مالی داشته باشد به زندگی با من امیدوارتر می شود و به این زندگی پایبند خواهد بود اما نمی دانستم حرص و طمع انسان به گونه ای است که همین موضوع جانم را به خطر می اندازد. خلاصه من و «هانیه» درحالی ازدواج کردیم که برادرزنم در یکی از دانشگاه های تهران مشغول تحصیل بود و گاهی با خرید وفروش در بورس روزگار می گذراند. او به همسرم پیشنهاد داده بود تا پول ها و دارایی اش را در بورس سرمایه گذاری کند تا در چند ماه سرمایه دار شود و به قول معروف «پول درو کند» همسرم نیز با این پیشنهاد وسوسه شده بود و مدام از من می خواست که مهریه اش را یک جا به او پرداخت کنم .من هم که نمی توانستم این مبلغ را به یک باره فراهم کنم امروز و فردا می کردم تا زمان بیشتری بگذرد و با روحیات و اخلاق همسرم بیشتر آشنا شوم چرا که هنوز چند ماه بیشتر از ازدواجمان نمی گذشت و من شناخت کافی از او و خانواده اش نداشتم. با وجوداین همواره سعی می کردم با مهربانی ومحبت به او اعتمادش را جلب کنم ولی چند روز قبل زمانی که سرگرم مطالعه بودم ناگهان از پشت سر و با دسته هاون ضربه محکمی به سرم کوبید که چشمانم سیاهی رفت و روی زمین افتادم.

وقتی حالم کمی بهتر شد علت  کار را از او پرسیدم ولی همسرم سروصدا به راه انداخت و نه تنها ضربه هاون را انکار کرد بلکه با پلیس 110 تماس گرفت و مدعی شد من قصد جانش را داشتم. او سپس از خانه فرار کرد و به شهرستان زادگاهش بازگشت و به من پیام داد که اگر قصد زندگی با او را دارم باید به شهر آن ها بروم و در آن جا زندگی کنم. اما من که به نقشه شوم او پی برده بودم دیگر می ترسیدم با او زیر یک سقف زندگی کنم. به همین دلیل به کلانتری آمدم تا به اتهام شروع به قتل و ایراد ضرب و جرح عمدی از او شکایت کنم. اما ای کاش ...

شایان ذکر است به  دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) این پرونده برای بررسی تخصصی به دایره مددکاری اجتماعی ارجاع شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20365 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۹ ارديبهشت


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ | 19:26 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |