درامتداد تاریکی-ماجرای عروس مخفی!

با طناب پوسیده نادانی و هوا و هوس های زودگذر به عمق دره سیاه و وحشتناک سقوط کردم که اکنون هیچ راه نجاتی ندارم و نمی دانم از چه کسی کمک بگیرم. اگرچه خودم مقصر اصلی این ماجرای تلخ هستم و آینده ام را به تباهی کشانده ام اما می خواهم جوانان دیگر از سرگذشت من عبرت بگیرند تا  این گونه آرامش و زیبایی زندگی شان را به توفان هولناک هوا و هوس نسپارند و ...

جوانی که در پی شکایت همسر صیغه ای اش مبنی بر ترک انفاق به کلانتری احضار شده بود با بیان این مطلب و با صدایی لرزان به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: 27 سال قبل در خانواده ای آبرومند و زحمتکش به دنیا آمدم. پدرم کارمندی درستکار بود و همواره مراقب بود تا فرزندانش در مسیر اشتباه زندگی قدم نگذارند. پدر و مادرم تلاش می کردند تا من و خواهر و برادرانم را به بهترین نحو تربیت کنند به همین دلیل اهمیت زیادی به تحصیلاتمان می دادند در این میان من هم که از همان کودکی علاقه زیادی به درس و مدرسه داشتم در بهترین مدارس مشهد تحصیل کردم و سپس در یکی از رشته های مهندسی دانشگاه دولتی پذیرفته شدم. اما بعد از پایان مقطع کارشناسی دیگر ادامه تحصیل ندادم چرا که دوست داشتم زودتر خدمت سربازی را به پایان برسانم و به بازار کار وارد شوم خجالت می کشیدم در این سن و سال باز هم دستم را جلوی پدرم دراز کنم و پول توجیبی ام را از حقوق بازنشستگی پدرم بردارم درحالی که عنوان پرطمطراق «مهندس» را یدک می کشیدم با شور و ذوق خاصی در جست وجوی یافتن شغلی برآمدم، اما دستم جایی بند نشد و تلاش هایم بیهوده بود باز هم مثل همیشه پدرم دستم را گرفت و پرایدش را برای مسافرکشی دراختیارم قرار داد. من هم مدرک مهندسی بهترین دانشگاه کشور را روی طاقچه گذاشتم و در یکی از تاکسی های اینترنتی مشغول کار شدم. اگرچه درآمد اندکی داشتم اما به قول پدرم نان حلال می خوردم تا این که روزی یک زن جوان زندگی ام را به نابودی کشاند و مرا رسوای عام و خاص کرد. آن روز مانند همیشه سوار بر خودروی پراید پدرم در خیابان به دنبال مسافر بودم که ناگهان زن جوانی با پوشش نامناسب خودش را جلوی خودروام انداخت به محض این که پایم را روی ترمز کوبیدم آن زن جوان در صندلی جلو نشست و در حالی که آرایش های غلیظ و پوشش زننده اش توجهم را به خودش جلب کرده بود فریاد زد«آقا حرکت کن!»حیرت زده نگاهش کردم و از او خواستم پیاده شود! اما او ملتمسانه و اشک ریزان گفت چند جوان مزاحمم شده اند و جانم در خطر است! با شنیدن این جمله پدال گاز را فشردم و از محل دور شدم در مسیر حرکت آن زن جوان خودش را «مهرانه» معرفی کرد و گفت 42 سال دارد و مدتی قبل از همسرش طلاق گرفته است. خلاصه وقتی او را به مقصد رساندم با این بهانه که قصد شکایت از مزاحمان خیابانی را دارد شماره تلفنم را گرفت تا مرا به عنوان شاهد به دادگاه معرفی کند. روز بعد دوباره با من تماس گرفت تا او را به دادگاه برسانم از آن روز به بعد تماس های گاه و بی گاه مهرانه آغاز شد.

او که دیگر می دانست من جوانی مجرد هستم تصاویر مستهجن و زننده ای از خودش می گرفت و از طریق تلگرام برایم ارسال می کرد. آن قدر با طنازی ، آرایش های غلیظ و چرب زبانی مرا وسوسه کرد که به ناچار او را بلاک کردم.

ولی همچنان به پیشنهاد رابطه نامشروع او می اندیشیدم و دچار وسوسه های شیطانی می شدم. بالاخره نتوانستم دوام بیاورم و با او ارتباط برقرار کردم. بعد از مدت کوتاهی مهرانه از من خواست به صورت عقد موقت با هم زندگی کنیم. او گفت: اجاره خانه را خودش می پردازد و توقعی از من ندارد چرا که می داند ازدواج دایمی بین ما امکان پذیر نیست و تنها می خواهد تکیه گاهی در زندگی داشته باشد و زمانی هم که با دختری همسن و سال خودم ازدواج کردم او بی سروصدا از زندگی ام بیرون می رود. من هم پیشنهادش را پذیرفتم ولی مدتی بعد از این ماجرا به منزل پدرم رفت و خودش را عروس خانواده معرفی کرد. دیگر نمی توانستم از شدت شرم به چهره پدر و مادرم نگاه کنم حالا هم برای تحت فشار قرار دادن من شکایت کرده است تا همسر دایمی من شود اما من از همین ازدواج پنهانی نیز پشیمانم ولی ای کاش ...

شایان ذکر است با صدور دستوری از سوی سرهنگ غلامعلی مالداری (رئیس کلانتری پنجتن) پرونده شکایت این زن جوان به دستگاه قضایی ارسال شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی  . خراسان : شماره : 20363 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۷ ارديبهشت

 

خرافات میلیاردی!

آن ها چنان مرا از حوادث و پدیده های ماوراءالطبیعه ترسانده بودند که حتی جرئت نمی کردم این موضوعات را با نزدیک ترین افراد خانواده ام مطرح کنم، فقط برای فرار از چنگ اجنه و باطل شدن طلسم جادو، میلیون ها تومان پول پرداخت می کردم تا جایی که آن شیادان با سوءاستفاده از عواطف و احساسات مذهبی من بیشتر از 300میلیون تومان کلاهبرداری کردند و ...

این ها بخشی از اظهارات مرد ثروتمندی است که دل به دریا زد و راز کلاهبرداری های میلیاردی با شگرد ادعای ارتباط با اجنه را برای پلیس فاش کرد. این مرد میان سال که در آخرین روزهای سال گذشته شکایتی را علیه دو جوان 30ساله مطرح کرده بود، درباره چگونگی ماجرا به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: از سال های دور به خاطر اعتقادات مذهبی ام در بسیاری از هیئت ها شرکت می کردم تا این که بسیاری از تجار و بازاریان نیز با من همراه شدند و به همین دلیل جلسات دوره ای خانگی و خانوادگی به راه انداختیم که در این جلسات معنوی از خواندن دعا و سخنرانی لذت می بردیم. در این میان و از چند سال قبل، دو جوان تبعه خارجی با ظاهری موجه و صوت زیبایی که داشتند، طرح دوستی با من ریختند به طوری که من هم آن ها را برای شرکت در این جلسات خانوادگی دعوت می کردم تا اشعاری را با صدای زیبایشان دکلمه کنند ولی آرام آرام آن ها وانمود کردند که با اجنه در ارتباط هستند و گاهی خواب هایی می بینند که به حقیقت می پیوندد ولی حق ندارند این خواب ها را بازگو کنند چرا که در آن صورت نه تنها ارتباط خودشان با ماوراءالطبیعه را از دست می دهند بلکه آثار منفی نیز به بار خواهد آورد.

خلاصه، کلام آن ها طوری در وجودم می نشست که چشم و گوش بسته به همه حرف هایشان اعتماد داشتم و عمل می کردم. آن ها حتی اعتماد بسیار دیگری از اعضای این دورهمی دوستانه خانوادگی را جلب کرده بودند به گونه ای که مورد احترام همه اعضا بودند.

یک روز یکی از آن دو نفر با چهره ای گرفته و غمگین نزد من آمد و گفت: خواب دیده ام که همسر و فرزندت را اجنه طلسم کرده اند و من باید 30گوسفند قربانی کنم. آن زمان هر رأس گوسفند حدود یک میلیون تومان بود، من هم بدون تفکر 30میلیون تومان به او دادم تا این کار را برایم انجام بدهد. این تازه آغاز ماجرا بود. مدتی بعد، دوست آن جوان هم به محل کارم آمد و از خواب های آشفته اش سخن گفت که روح پدرم به دلیل گناهانش در برزخ سرگردان است و چشم یاری به من دارد. او آن روز مبلغ 100 میلیون تومان برای نذر و نیاز و قربانی کردن ده ها رأس گوسفند از من گرفت تا با ذبح کردن آن ها روح پدرم آزاد شود. من پول ها را به او می دادم بدون آن که حتی ذره ای به ماجرای کلاهبرداری و ادعاهای دروغین آن ها فکر کنم.  آن ها در حرف هایشان چنان مرا از حوادث و پدیده های ماوراءالطبیعه ترسانده بودند که حتی جرئت تردید  یا شک در گفته هایشان را نداشتم. آن ها در طول این مدت با همین شگرد با اجنه و خواب های گاه و بیگاهشان بیشتر از 300میلیون تومان از من کلاهبرداری کردند. آن ها با توسل به همین شیوه از دیگر اعضای جلسه که همه آن ها از تاجران سرشناس و پولدار بودند، مبالغ زیادی راکلاهبرداری کرده بودند اما با آن که همه یکدیگر را می شناختند هیچ گاه این ماجرا را برای همدیگر بازگو نمی کردند چرا که می ترسیدند تاثیر این سحر و جادوها از بین برود و دوباره اجنه در روح آن ها رسوخ کند.

خلاصه، ماجرای کلاهبرداری آن ها را زمانی فهمیدم که یکی از همکارانم در کشاکش طلاق با همسرش بود، وقتی با او به گفت وگوی دوستانه نشستم، ناگهان حیرت زده شدم، او گفت: از آن جوان تبعه خارجی شنیدم که همسرم به من خیانت می کند و اکنون در آخرین مراحل طلاق توافقی هستیم. آن جا بود که فهمیدم همه ادعاهای آن دو جوان دروغ است و هرکدام از دوستان و همکارانم را به طریقی سرکیسه کرده اند اما ای کاش ...

شایان ذکر است، با کسب مجوزهای قضایی و صدور دستورات ویژه ای از سوی سرهنگ احمد مجدی (رئیس کلانتری احمدآباد) دو متهم مذکور دستگیر شدند و اعتراف کردند که برای فرد دیگری به صورت درصدی کار می کنند. آن ها در حالی با 14شاکی رو به رو شدند که تحقیقات با دستورات خاص قضایی توسط ماموران زبده دایره اطلاعات کلانتری ادامه دارد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . حراسان : شماره : 20362 - ۱۳۹۹ شنبه ۶ ارديبهشت

 

فرار از اسارت 7ساله!

دلسوزی های ناآگاهانه پدر و مادر معتادم درحالی زندگی مرا به تباهی کشاند که چندین بار سرم را با تیغ جراحی شکافتند اما پس از آن اشتباهات خودسرانه و یکه تازی هایشان موجب شد به اعماق دره فلاکت سقوط کنم و اکنون ...

این ها گوشه ای از قصه تلخ زندگی زن 21ساله‌ای است که از یک قدمی مرگ به زندگی دوباره بازگشت و تصمیم گرفت خود را از اسارت هفت ساله هیولای بی رحم برهاند. او در حالی که بیان می کرد با فرار از خانه، مهر تباهی را پای سرگذشت تلخم کوبیدم، به کارشناس اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد گفت: 14ساله بودم که سردردهای شدید امانم را برید و زندگی‌ام را دچار اختلال کرد. پزشکان بیماری ام را «میگرن» تشخیص دادند و داروهای مختلفی را تجویز کردند اما بیماری ام بهبود نیافت. با آن که پنج بار زیر تیغ جراحی رفتم و سرم را عمل کردم، باز هم فایده ای نداشت. پدرم راننده خودروهای سنگین بود و مواد مخدر سنتی مصرفی می کرد. در همین حال برخی از بستگان و اهالی روستا به پدرم پیشنهاد دادند برای آرام شدن سردردهایم، مقداری شیره تریاک به من بخوراند.  این گونه بود که با دلسوزی های ناآگاهانه آن ها گرفتار هیولای سیاه شدم و دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم، چرا که از شدت خماری در کلاس درس خوابم می‌برد. هنوز دو سال از ماجرای اعتیادم نگذشته بود که پدرم تصمیم گرفت مرا عروس کند، به همین دلیل  حدود دو هفته بعد مرا به عقد پسر یکی از همکارانش در آورد. «جمال» جوانی متین و سر به راه بود اما خانواده ام مرا وادار کردند تا چیزی درباره اعتیاد یا بیماری ام به او نگویم. در مدت یک سالی که نامزد بودیم مشکلی برای استعمال مواد مخدر در منزل پدرم نداشتم اما از روزی که زندگی مشترکمان آغاز شد، رفتارهای نامتعارف من ظن همسرم را برانگیخت چرا که برای رفتن به منزل پدرم انواع و اقسام ترفندها و حیله ها را به کار می گرفتم تا به هر شکل ممکن خودم را از خماری نجات بدهم.  از سوی دیگر، جمال اصرار داشت در آغاز زندگی باید بیشتر در کنار هم باشیم و به سفر برویم ولی من سردرد و بی حوصلگی را بهانه می کردم، تا این که روزی مرا برای معالجه نزدیک پزشک متخصص برد و این گونه ماجرای اعتیاد چند ساله ام لو رفت. «جمال» وقتی فهمید خانواده ام او را فریب داده اند، در حالی مرا طلاق داد که فقط دو ماه از زندگی مشترکمان می گذشت. از آن روز به بعد سرنوشت شوم من در لجنزار اعتیاد ادامه یافت و من همچنان در کنار این هیولای بی رحم زندگی می کردم تا این که دو سال قبل با یکی از قاچاقچیان مواد مخدر آشنا شدم ولی هیچ کدام از اعضای خانواده ام راضی به ازدواج من با او نبودند. خلاصه، با تصمیمی ناعاقلانه و دیوانه وار با «الیاس» فرار کردم. قرار بود او مرا به طور رسمی به عقد موقت خودش در آورد. با این امید به زندگی مخفیانه با او ادامه دادم و خودم را خوشبخت می دانستم چرا که دیگر نه تنها برای تامین مواد مخدر مشکلی نداشتم بلکه «الیاس» مرا ترغیب می کرد تا بیشتر مصرف کنم. من هم که از نقشه وحشتناک او بی خبر بودم، مدام پای بساط مواد مخدر می نشستم تا این که بعد از مدتی، او مرا آشکارا وارد بازی کثیفی کرد که دو سر آن باخت بود. «الیاس» با وسوسه های شیطانی مرا مجبور می کرد تا برای فرار از خماری در حمل و انتقال مواد مخدر به او کمک کنم و در صورتی که دستگیر شدیم، من جرم مواد را به گردن بگیرم تا او با گرفتن وکیل مقدمات آزادی مرا فراهم کند. من هم که سرگذشت تلخی را تجربه کرده بودم، به این کار تن دادم و چندین بار مواد مخدر را برایش جابه جا کردم اما از آن جایی که خلافکاری فرجامی ندارد، بالاخره دستگیر شدیم و من طبق قول و قرارم با الیاس، حمل مواد مخدر را در دادگاه به گردن گرفتم و برای مدت دو سال راهی زندان شدم چرا که به خاطر نداشتن سابقه و شرایط اجتماعی دیگر به حداقل مجازات محکوم شدم.  در اوایل دوران محکومیتم الیاس به ملاقاتم می‌آمد اما دیگر خبری از او نشد، تازه فهمیدم که فریب خورده ام و من فقط وسیله ای برای ثروت اندوزی او بوده ام.  خلاصه، حدود یک سال بعد مورد عفو و رافت اسلامی قرار گرفتم و آزاد شدم ولی دیگر جایی در خانواده نداشتم و برادران معتادم به بهانه این که آبرویشان را برده ام مرا کتک می زدند. آن قدر تحت فشار قرار گرفتم که روزی با یک تصمیم احمقانه و با خوردن مقدار زیادی قرص دست به خودکشی زدم ولی اطرافیانم که متوجه ماجرا شده بودند مرا به بیمارستان رساندند و بدین ترتیب از مرگ نجات یافتم. در همین حال خاله ام از سر دلسوزی و مروت مرا به خانه خودش برد. اکنون نیز زیر نظر پزشک متخصص در حال ترک اعتیاد هستم تا از این عذاب هفت ساله نجات یابم و ...

شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمد فیاضی (رئیس کلانتری شهرک ناجا) اقدامات قانونی مشاوران و مددکاران دایره اجتماعی کلانتری برای کمک به این زن جوان آغاز شد. ماجرای  واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20379 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۵ ارديبهشت

 

روزگار سخت یک زن!

از زمانی که بعد از یک سال ونیم جدایی، دوباره به شوهرم رجوع کردم، کمیته امداد هم حقوق ماهانه‌ام را قطع کرد و اکنون در حالی از تامین جهیزیه برای دخترم عاجزم که مدرک خیاطی از سازمان فنی و حرفه ای کشور دارم و با وجود بیماری شدید افسردگی، گواهی نامه رانندگی گرفتم ولی ...

زن 38ساله ای که مدعی است باید از داستان زندگی اش یک فیلم مستند تهیه شود، با ارسال نامه ای به روزنامه خراسان درباره سرگذشت خودش نوشت: در یکی از روستاهای رشتخوار به دنیا آمدم. 18ساله بودم که با یکی از جوانان روستای محل زندگی ام ازدواج کردم و صاحب سه فرزند شدم. به دلیل بیکاری همسرم به چندین شهر مهاجرت کردیم تا نان حلالی به دست آوریم. اگرچه درآمد همسرم اندک بود اما شکایتی هم از روزگار نداشتم تا این که دست تقدیر سرنوشت ما را به گونه دیگری رقم زد. چندین سال قبل هنگامی که در مشهد زندگی می کردیم همسرم با موتورسیکلت خودش تصادف کرد و ضربه ای به سرش وارد آمد اما چون گواهی نامه و بیمه نداشت، از ترس شکایت نکرد، در حالی که طرف مقابلش مقصر صد درصد حادثه بود. بعد از آن ماجرا، شوهرم به مردی خشن و شکاک تبدیل شد، تا جایی که فرزندانم را با آب جوش می سوزاند  یا با فندک داغ می کرد. یک بار نیز مرا به حدی کتک زد که بیهوش روی زمین افتادم. او که فکر کرده بود من جان داده ام سراغ همسایگان رفته بود. آن روز چند نفر از همسایگان مرا به بیمارستان شهیدهاشمی نژاد بردند که پس از بهبودی، به ناچار به خانه همسرم بازگشتم، چرا که در مشهد جایی را نداشتم. پدر و مادرم نیز که هفت دختر دیگر داشتند مدعی بودند به خاطر فرزندانم باید بسوزم و بسازم. از سوی دیگر نیز زیر سر شوهرم بلند شده بود و هوس تجدیدفراش داشت به همین دلیل مرا کتک می زد که مهریه ام را ببخشم و به خانه پدرم بروم. دیگر تحمل کتک ها و تهمت هایش را نداشتم، این بود که با سه فرزندم به روستای پدری‌ام بازگشتم. آن زمان دختر بزرگم 12سال داشت و خواستگارانی در خانه ام را می زدند، به ناچار به یکی از خواستگاران که جوان مناسبی بود پاسخ مثبت دادم و سپس با همسرم تماس گرفتم و به او خبردادم. شوهرم که به خاطر پایان قرارداد از هتل محل کارش اخراج شده بود، شبانه خودش را به روستا رساند و ما دخترم را عقد کردیم. دامادم وقتی رفتار وگفتار همسرم را دید خیلی تاسف خورد چرا که او در خانه دراز می کشید و من باید دبه آب را از فاصله ای دور روی  سرم می گذاشتم و به خانه می آوردم. به خاطر این که در روستای ما هنوز مانند 50سال قبل آب را با دبه می آوریم  یا برای خرید آب شرب باید کارت بکشیم! خلاصه، شوهرم بیکار شده بود و من با گرفتن یک خانه مخروبه و یک قطعه زمین به صورت توافقی از او جدا شدم. بعد از طلاق، همسر سابقم به خواستگاری زنان  دیگر می رفت و من هم خواستگارانی داشتم. در این میان، به یکی از خواستگارانم علاقه مند شدم به طوری که قرار ازدواج گذاشتم اما پدر و مادر و فرزندانم راضی به ازدواجم نبودند. در این مدت به همه مراکز امدادی مانند بهزیستی، فرمانداری، بخشداری، دفتر امام جمعه و شوراها سر زدم و تقاضای کمک کردم تا این که با نامه آن ها کمیته امداد مرا پذیرفت و ماهانه 108هزار تومان به من حقوق می داد. با آن که دچار افسردگی بودم و یک بار مانند شوهرم در بیمارستان روان پزشکی ابن سینا بستری شدم ولی در طول یک سال ونیم دوران طلاق، گواهی نامه رانندگی گرفتم و در کلاس‌های خیاطی سازمان فنی و حرفه ای شرکت کردم تا بزرگ ترین کارگاه تولید لباس منطقه رشتخوار را تاسیس کنم ولی حمایتی نشدم.  خلاصه، با اصرار خانواده ام دوباره به عقد همسرم در آمدم و به او رجوع کردم. در این میان کمیته امداد همزمان با ازدواجم حقوق ماهانه‌ام  را قطع کرد، در حالی که من تصمیم گرفته بودم برای رسیدن به آرزوی دوران نوجوانی ام، ادامه تحصیل بدهم تا به شغل وکالت برسم ولی نه تنها در این شرایط برای تهیه جهیزیه دخترم درمانده ام بلکه امکانات اولیه زندگی را نداریم و اکنون در یکی از اتاق های منزل پدری ام زندگی می کنیم تا این که به خاطرم رسید سرگذشتم را برای روزنامه خراسان بنویسم تا شاید با کمک شهروندان، مقابل فرزندان و شوهر بیمارم شرمنده نشوم و زندگی ام نیز درس عبرتی شود برای آنان که در ناز و نعمت زندگی می کنند و شکرگزار نیستند. کاش... ماجرای واقعی براساس سرگذشت یک شهروند . خراسان : شماره : 20378 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت

 

بازیگری که دزد شد

من دزدی نکرده ام و قصد سرقت هم نداشتم بلکه فریب سارقانی را خوردم که به بهانه تعمیر باسکول مرا اغفال کردند، حتی زمانی که ماموران انتظامی مرا دستگیر کردند نمی دانستم ناخواسته مرتکب سرقت شده ام و ...

مرد 52ساله که به اتهام سرقت دستگیر شده است، در حالی که بیان می کرد همدست سارقان نیست و دوستانش او را فریب داده اند، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: در یک خانواده هشت نفره به دنیا آمدم. پدرم شمالی و مادرم اهل آذربایجان بود. من هم در تهران به دنیا آمدم و بزرگ شدم. وقتی تحصیلات مقطع دبیرستان را به پایان رساندم، در کنکور هنر شرکت کردم چرا که علاقه زیادی به بازیگری در سینما و تلویزیون داشتم. بالاخره به آرزویم رسیدم و در رشته بازیگری دانشکده هنر پذیرفته شدم اما همزمان با پایان تحصیلاتم در هیچ کجا استخدام نشدم، این بود که به خارج از کشور رفتم تا به آرزوهایم دست یابم.  در کشور مالزی مجبور شدم برای تامین هزینه های زندگی ام در یک تولیدی لباس کار کنم اما مخارج آن جا بیشتر از درآمدم بود و من نمی توانستم هزینه هایم را تامین کنم، به همین دلیل بعد از سه سال سرگردانی در یک کشور غریب، به ناچار تصمیم گرفتم به ایران بازگردم چرا که حداقل در کشور خودم کسانی پشتیبانم بودند و مرا یاری می کردند.  خلاصه، نتوانستم شغلی در زمینه بازیگری برای خودم پیدا کنم ولی از آن جایی که علاقه خاصی به تعمیر خودرو داشتم و به طور تجربی و استعداد ذاتی خودم گاهی خودروهای دوستانم را تعمیر می کردم، برای همین در یک تعمیرگاه بزرگ کاری یافتم و خیلی زود به یک تعمیرکار حرفه ای تبدیل شدم.

در همین روزها خانواده ام تصمیم گرفتند مرا داماد کنند و من با دختری که مادرم انتخاب کرده بود ازدواج کردم. اگرچه همسرم را خیلی دوست داشتم و می خواستم تا ابد شریک زندگی و همراهم باشد اما احساس کردم همسرم به من خیانت می کند. از این موضوع بسیار زجر می کشیدم ولی بارها تلاش کردم تا از رفتارهای زشت همسرم چشم پوشی کنم، چرا که او را دوست داشتم و حاضر به طلاق نبودم. بالاخره روزی همسرم متوجه اشتباهاتش شد و برای جبران آن، همه مهریه اش را به من بخشید. با وجود این من همواره از این موضوع در عذاب بودم و تحمل رفتارهای او را نداشتم، این بود که برای فرار از افکاری که به شدت آزارم می داد، به سوی مصرف مواد مخدر کشیده شدم. دیگر خودم را پای بساط مواد مخدر آرام می کردم و برای رسیدن به آرامش بیشتر هر روز بر مقدار مصرفم می افزودم، به طوری که نمی توانستم سر کار بروم یا در خانه بمانم. در محل کارم با کارفرما مشاجره می کردم و در خانه هم با همسرم درگیر می شدم. در این وضعیت و با آن که علاقه عجیبی به دخترم داشتم، اما تصمیم به جدایی از همسرم گرفتم چرا که دوست نداشتم دخترم درگیر این آشفته بازار زندگی باشد. خلاصه، بعد از طلاق، حضانت دخترم را به همسرم سپردم و برای فرار از این بی سر و سامانی عازم مشهد شدم تا زندگی جدیدی را آغاز کنم. با کمی جست و جو در یک شرکت تعمیرات و نصب آسانسور شغلی برای خودم دست و پا کردم و خیلی زود هم استادکار ماهر شدم. حدود سه سال در آن شرکت کار کردم اما به خاطر اعتیادم، حقوق کامل مرا نمی دادند و من هم برای آن که از بیکاری و خماری می ترسیدم، دم بر نمی آوردم ولی آن قدر حقم را خوردند که دیگر کارد به استخوانم رسید و به ناچار آن شرکت را هم ترک کردم. بعد از آن، مدتی در تعمیرگاه های مختلف کار کردم تا هزینه های اعتیادم را تامین کنم. تصمیم داشتم با پس انداز بخشی از حقوقم، تعمیرگاهی برای خودم راه اندازی کنم ولی هیچ وقت نتوانستم مبالغی را پس انداز کنم تا این که به منطقه اطراف میدان خیام آمدم و در جست و جوی فروشنده مواد مخدر بودم که با جوانی در این منطقه آشنا شدم. او چهره ای موجه داشت و من از مهارت خودم در امور مکانیکی خودرو برایش گفتم. او هم با شنیدن مهارت های من، پیشنهاد تعمیر یک دستگاه باسکول به من داد، من هم که فکر می کردم منظور او قسمتی از خودروهای سنگین است، همراهش شدم و به میدان بار سپاد آمدم. این در حالی بود که من نمی دانستم مشهدی ها به ترازوی دیجیتال، باسکول می گویند. زمانی به ماجرای سرقت باسکول پی بردم که پلیس همه ما را دستگیر کرد و به کلانتری آورد. اما ای کاش ...

شایان ذکر است، به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد مشهد) رسیدگی به این پرونده توسط نیروهای کارآزموده دایره تجسس ادامه دارد.  ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20377 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۳ ارديبهشت

 

مکافات خیانتکاران

برای فرار از سرزنش های اطرافیانم به مهمانی ها و پارتی های شبانه می رفتم تا این که روزی در یکی از همین پارتی ها همسر خودم را در کنار زن جوانی با پوشش زننده دیدم در حالی که حال طبیعی نداشتند. به آرامی از آن جا بیرون آمدم و با پلیس تماس گرفتم و...

این ها بخشی از اظهارات زن 30 ساله ای است که قصد دارد به زندگی گذشته اش بازگردد و به آشفته بازار زندگی مشترک اش پایان دهد. او که مدعی بود از این بی سر و سامانی و ارتباطات خیابانی خسته شده است درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم‌آباد مشهد گفت: در یک خانواده 12 نفره به دنیا آمدم که همه خواهران و برادرانم فقط تا مقطع راهنمایی و دبیرستان تحصیل کرده اند. در این میان فقط من بودم که بعد از دیپلم در رشته کاردانی نرم افزار رایانه پذیرفته شدم و ادامه تحصیل دادم. برخی از دروس دانشگاهی با رشته های کارشناسی ادغام می شد و ما می توانستیم به صورت مشترک آن دروس را بگذرانیم. روزی در یکی از همین کلاس های مشترک، استاد از یک دانشجوی پسر رشته کارشناسی سوالی کرد و او در پاسخ سکوت کرد من هم که پاسخ آن سوال را می دانستم روی برگه ای نوشتم و مقابل چشمانش قرار دادم. وقتی کلاس درس تمام شد «آرمان» نزد من آمد و از کمکم تشکر کرد. همین موضوع به ایجاد یک رابطه دوستانه بین من و آرمان انجامید. تا جایی که مدتی بعد در حالی تقاضای ازدواج با مرا کرد که به طور غیررسمی با دخترخاله اش نامزد بود. پدر و مادر «آرمان» که با اصرارهای او و به ناچار به خواستگاری ام آمده بودند به صراحت گفتند هیچ مسئولیتی را در قبال فرزندشان قبول نمی کنند و تنها یک واحد آپارتمانی و خودروی پراید به او می دهند. در این میان پدر من نیز با این ازدواج مخالف بود ولی با اصرار من روبه رو شد این گونه بود که زندگی مشترک ما آغاز شد. آرمان تحصیل را رها کرد و به خرید و فروش منزل پرداخت. اما چون تجربه ای نداشت خیلی زود ورشکست شد و ما در پی فشار طلبکاران مجبور به فروش آپارتمان مان شدیم و به خانه کوچک اجاره ای نقل مکان کردیم. از آن روز به بعد همسرم پرخاشگر و عصبی شده بود و مدام سیگار می کشید. در این شرایط او یک باشگاه ورزشی اجاره کرد و من تلاش کردم با قرض گرفتن مبالغی از اطرافیانم روحیه از دست رفته همسرم را به او بازگردانم ولی رفتار آرمان به کلی تغییر کرده بود. شب ها دیر به خانه می آمد و ساعت ها با تلفن همراهش مشغول گفت و گو بود و در برابر اعتراض های من نیز سر و صدا به راه می انداخت. وقتی خانواده اش متوجه فروش منزل اهدایی آن ها شدند سرزنش ها و کنایه ها از گوشه و کنار آغاز شد به گونه ای که حتی خانواده ام نیز مرا مقصر می دانستند. در همین روزها و در حالی که سعی می کردم با ورزش صبحگاهی در پارک به آرامش روحی برسم با زن مطلقه جوانی آشنا شدم به طوری که دوستی ما هر روز بیشتر می شد و با هم به مهمانی و پارتی های شبانه می رفتیم تا جایی که در یکی از همین مهمانی های شبانه با جوانی به نام «جهان» آشنا شدم و با او ارتباط برقرار کردم. مدتی بعد وقتی به همراه «شهره» به یک پارتی تولد رفتیم «آرمان» را در کنار زنی جوان با ظاهری زننده دیدم و نتوانستم این وضعیت را تحمل کنم به آرامی از آن جا بیرون آمدم و به پلیس درباره این مهمانی مختلط خبردادم. آن روز همسرم دستگیر و به دلیل شرب خمر به تحمل شلاق محکوم شد. او دیگر به هیچ مهمانی نمی رفت و همین موضوع ظن مرا برانگیخته بود. به همین دلیل او را تعقیب کردم و فهمیدم از مدتی قبل زنی میان سال را به عقد موقت خودش درآورده و در دام مواد مخدر گرفتار شده است. با آن که خودم در همین پارتی های شبانه با «جهان» آشنا شده بودم ولی نمی توانستم خیانت همسرم را تحمل کنم فقط می خواستم عشق او را برای خودم نگه دارم مجبور شدم ماجرا را به خانواده آرمان بازگو کنم ولی آن ها با پرخاشگری مرا عامل همه بدبختی های پسرشان دانستند و گفتند که من زندگی او را نابود کرده ام!

در حالی که من طی هشت سال زندگی مشترک با آرمان هیچ گاه روز خوشی نداشتم و همواره برای آن که توسط خانواده ام سرزنش نشوم خودم را خوشبخت جلوه می دادم از سوی دیگر نیز وقتی جهان فهمید که من قصد دارم همسرم را از این آشفته بازار زندگی نجات بدهم و به زندگی گذشته ام با او برگردم مرا تهدید کرده است که اگر به این ارتباط پنهانی با او ادامه ندهم همه ماجراهای این ارتباط خیابانی را برای خانواده ام فاش می کند. اما ای کاش... شایان ذکر است رسیدگی به این پرونده توسط مشاوران زبده در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری قاسم آباد آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20376 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۲ ارديبهشت

 

قصه تکان دهنده پیرمرد!

وقتی ماجرای ستون در امتداد تاریکی روزنامه خراسان با عنوان «دیدار عاشقانه در کلانتری» را خواندم، دیگر نتوانستم طاقت بیاورم چرا که احساس می کردم باید به یک هموطن کمک کنم و از سوی دیگر نیز این ماجرا یادآور سرگذشت تلخ خودم بود و...

مرد 60 ساله با بیان این مطلب به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در یکی از روستاهای اطراف زابل به دنیا آمدم، فقط 11 سال داشتم که گرد یتیمی بر سرم نشست و مادرم به دلیل ابتلا به بیماری سل درگذشت. پدرم کشاورز بود و توان سرپرستی من و خواهر و برادر کوچک ترم را نداشت به همین دلیل چند ماه بعد با زنی بداخلاق و عصبانی ازدواج کرد. نامادری ام چشم دیدن ما را نداشت و همواره ما را اذیت می کرد حتی یک بار برادر کوچکم را برای یک اشتباه کودکانه آن قدر کتک زد و گلویش را فشار داد که چهره برادرم سیاه شد وحشت زده از خانه بیرون پریدم و با فریاد از همسایگان کمک خواستم. آن روز اهالی روستا برادرم را از چنگ نامادری ام نجات دادند ولی بعد از این ماجرا پدرم نگهداری از ما را به بستگان دیگرمان سپرد چرا که نامادری ام حاضر نبود سرپرستی ما را بپذیرد. خلاصه خواهرم را به یکی از عموهایم و برادرم را نیز به عمه‌ام سپردند اما پدرم مرا نزد خودش نگه داشت چرا که نامادری ام ادعا می کرد من می توانم در امور خانه و مزرعه به آن ها کمک کنم. اگرچه جدایی از خواهر و برادرم خیلی سخت بود و آرزو می کردم زودتر بزرگ شوم تا آن ها را زیر بال و پر خودم بگیرم اما آن زمان چاره ای جز سکوت نداشتم. از سوی دیگر به خاطر علاقه ای که به درس داشتم روزی بدون اطلاع خانواده ام سوار خودرو شدم و به یکی از مدارس زابل رفتم. یکی از معلمان آن مدرسه وقتی داستان زندگی ام را شنید مرا به منزلش برد و اتاقی را در اختیارم گذاشت تا درس بخوانم. آن معلم مهربان دو سال به من درس داد و من هم با عشق و علاقه به مدرسه می رفتم ولی روزی پدرم خانه آن معلم دوست داشتنی را پیدا کرد و با زور و تهدید مرا به کارگاه چمدان سازی یکی از بستگانم برد. او اتاقی برایم اجاره کرد اما صاحبکارم پولی به من نمی داد چرا که مدعی بود پدرم مبالغ کارگری مرا گرفته و بدهکار است. با وجود  این با کمک همان معلم به صورت شبانه روزی درس خواندم اگرچه خیلی از شب ها را گرسنه می خوابیدم. بالاخره مدتی بعد چون از اتاقی که پدرم اجاره کرده بود، راضی نبودم تصمیم گرفتم جای دیگری برای خودم اجاره کنم اما شب های کویری زابل بسیار سرد بود به همین دلیل برای گرفتن یک پتو نزد نامادری ام رفتم. او به محض آن که متوجه درخواست من شد همه پتوها را خیس کرد و من با چشمانی گریان به اتاق سرد و نمور خودم بازگشتم. مدتی بعد به زاهدان مهاجرت کردم و به شیشه بری و رنگ کاری مشغول شدم. وقتی این هنر را آموختم تلاش کردم با دسترنج کارگری ام مغازه ای را اجاره کنم،به این صورت آرام ارام مستقل می شدم و آرزوهایم را دست یافتنی می دیدم. روزی برای دیدار خواهر و برادرم به روستا رفتم، آن جا فهمیدم که عمویم به اجبار خواهرم را پای سفره عقد نشانده است در حالی که خواهرم آن پسر معتاد را دوست نداشت. مراسم نامزدی آن ها را به هم زدم و با پس اندازهایم خانه ای در زاهدان اجاره کردم و خواهر و برادرم را نزد خودم بردم. احساس می کردم روح مادرم نیز شاد شده است. خلاصه 20 سالم بود که عاشق دخترعمه ام شدم. وقتی او را خواستگاری کردم شوهرعمه ام گفت: تو مردانگی و غیرتت را به همه ثابت کردی! این گونه بود که من زندگی مشترکم را با دختر عمه ام آغاز کردم و از آن به بعد خوشبختی با ذره ذره وجودم آمیخته شد. یک سال بعد برادر و خواهرم را نیز سر و سامان دادم و آن ها هم به دنبال سرنوشت خودشان رفتند. همزمان با تولد اولین فرزندم نامادری ام نیز از پدرم طلاق گرفت. در این شرایط بود که پدرم به ناچار به همراه خواهر و برادران ناتنی ام نزد من آمد و من با آن که او در کودکی دستم را رها کرده بود، دستانش را عاشقانه گرفتم تا نزد من زندگی کند ولی مدتی بعد خواهر و برادر ناتنی ام تصمیم گرفتند نزد مادرشان بازگردند و این گونه همه آن ها نزد نامادری معتادم رفتند و به اعتیاد روی آوردند و زندگی شان نابود شد. من هم تا روزی که پدرم زنده بود کمر به خدمت او بستم. سال ها بعد فرزندانم با تحصیلات عالیه ازدواج کردند و من به خاطر آن که پسرم در دانشگاه مشهد قبول شد، به این شهر مهاجرت کردم و... وقتی ماجرای ستون در امتداد تاریکی را خواندم، در این شرایط کرونایی از خانه بیرون آمدم و پرس و جو کنان به کلانتری شفا آمدم تا ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20375 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۱ ارديبهشت

 

ماجرای شوهران خلافکار!

می دانستم که سومین شوهرم مخارجش را از راه سرقت خودرو تامین می کند ولی چاره ای نداشتم جز آن که چشمانم را روی خلافکاری هایش ببندم و در ارتکاب جرم با او همراه شوم، چرا که وقتی خمار می شدم همه فکر و ذهنم رسیدن به مواد مخدر بود، به همین دلیل دست به هر کاری می زدم تا این که ... این ها بخشی از اظهارات زن 20 ساله عضو یک باند سرقت خودرو است که در عملیات ضربتی نیروهای تجسس زبده کلانتری شهرک ناجای مشهد به دام افتاد. این زن جوان که ریشه زندگی فلاکت بارش را اعیاد می داند، درباره قصه غم انگیز گذشته خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد گفت: 11ساله بودم که مرا به «حسن علی» شوهر دادند. پدر معتادم فکر می کرد دختر باید چشم و گوش بسته باشد و در سن پایین ازدواج کند. از سوی دیگر یک نان خور هم از سفره غذایشان کم می شد. با آن که پدرم جوشکاری می کرد و مادرم نیز به عنوان خدمتکار در منازل بالاشهری ها مشغول کار بود ولی باز هم به سختی مخارج زندگی و هزینه های اعتیادشان را تامین می کردند. خلاصه، من زمانی فهمیدم که «حسن علی» هم معتاد است که او بیشتر اوقاتش را با دوستان معتادش می گذراند و سپیده دم به منزل می آمد. همسرم بیکار بود و روزها را نیز می خوابید. چون پدر و مادر خودم معتاد بودند، توان رویارویی با او را نداشتم. با وجود این، دو سال این شرایط را تحمل کردم و بالاخره در 13سالگی اولین مهر طلاق بر شناسنامه ام جا خوش کرد. به منزل پدرم بازگشتم و در حالی که خواهر و برادر کوچک ترم را به خاله ام می سپردیم، به همراه مادرم به کارگری می رفتم. یک سال بعد از این ماجرا، پدرم با خواستگارانی که برایم پیدا می کرد، سعی داشت به هر طریقی مرا شوهر بدهد. برای فرار از این وضعیت به خاله ام پناه بردم تا مدتی مرا نزد خودش نگه دارد اما او از ترس پدر معتادم و برای جلوگیری از آبروریزی، خواسته ام را نپذیرفت و من به ناچار دوباره به خانه بازگشتم چرا که خواهر و برادر کوچک ترم نیز به من وابسته بودند.  یک ماه بعد پدرم مرا به «محمود پلنگ» شوهر داد. او جوانی سابقه دار و شرور بود که مواد مخدر مصرفی پدر و مادرم را تامین می کرد. «محمود» که بارها به خاطر قاچاق مواد مخدر زندانی شده و آثار خودزنی های زیادی روی پیکرش نمایان بود، همواره مرا کتک می زد تا جایی که با افکاری احمقانه و برای رهایی از این وضعیت به فکر خودکشی می افتادم. همسرم شرط گذاشت که اگر مدتی با او به شهرستان بروم و برایش کار کنم، حاضر می شود طلاقم بدهد. من هم به ناچار قبول کردم اما قبل از عزیمت به شهرستان، او دوباره دستگیر و برای مدت طولانی راهی زندان شد. در حالی که با زندانی شدن همسرم و به حکم قانون طلاقم را گرفتم اما در همین روزها پدرم هنگام جوشکاری از روی داربست سقوط کرد و ویلچرنشین شد به همین دلیل روزگار ما سخت تر شد و من در آشپزخانه یک رستوران مشغول کار شدم تا کمک خرج خانواده ام باشم. وقتی از سختی کار می نالیدم، مادرم مرا به مصرف مواد مخدر ترغیب می کرد و این گونه بود که خیلی زود معتاد شدم و تا به خودم آمدم همنشین مواد مخدر صنعتی شده بودم. در این وضعیت زندگی ما از هم پاشید و هرکس فقط برای تامین مواد مخدر خودش تلاش می کرد. خاله ام که این شرایط آشفته را دید خواهر و برادر کوچکم را تحویل بهزیستی داد. من هم که برای فروش مقداری از لوازم منزلمان به سمساری رفته بودم تا با فروش آن ها مواد مخدر بخرم، در همان فروشگاه با جوانی به نام «رمضان» آشنا شدم. وقتی از من درباره علت فروش وسایل منزل سوال کرد، داستان زندگی و سرگذشتم را برایش بازگو کردم. او بعد از شنیدن ماجراهای تلخ گذشته ام، پیشنهاد ازدواج داد و من هم بلافاصله پذیرفتم.  چند روز بعد از طریق دوستان «رمضان» فهمیدم که او یک سارق حرفه ای است و چندین فقره سابقه کیفری دارد. با شنیدن این حرف ها غم سنگینی قلبم را فشرد اما چاره ای نداشتم جز سکوت و همراهی با او، چرا که آن زمان 18سال بیشتر نداشتم و نمی توانستم خماری را تحمل کنم. من برای تامین مواد مخدر صنعتی هر کاری انجام می دادم، به همین دلیل مجبور شدم برای آن که همسرم دستگیر نشود وارد باند آن ها شوم تا پلیس با وجود یک زن هنگام سرقت های خودرو به آن ها مشکوک نشود.  خلاصه، دو سال با «رمضان» زندگی کردم و قرار بود که مرا به عقد دایم خودش در آورد ولی در حالی که سوار بر یک دستگاه پژو206 سرقتی بودیم، در محاصره پلیس قرار گرفتیم و... شایان ذکر است، با صدور دستورات ویژه ای از سوی سرهنگ محمد فیاضی (رئیس کلانتری شهرک ناجا) تحقیقات نیروهای کارآزموده تجسس برای دستگیری اعضای دیگر این باند ادامه دارد.  ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20374 - ۱۳۹۹ شنبه ۲۰ ارديبهشت

 

دختری در مرز تباهی!

آن قدر دچار خلأهای عاطفی بودم و کمبود محبت داشتم که وقتی از بهزیستی وارد خانه عمه ام شدم ، گویی پرنده ای رها شده در آسمان هستم که فقط باید به دنبال تفریح و خوش گذرانی باشم به همین دلیل از خانه فرار کردم و...

این ها بخشی از اظهارات دختر 15 ساله‌ای است که قبل از آن که در دام تبهکاران و خلافکاران گرفتار شود ، زیر چتر اطلاعاتی نیروهای گشت نامحسوس کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد قرار گرفت و پس از شناسایی در یک پارک به مقر انتظامی هدایت شد. این دختر نوجوان که با پیشنهاد چند تن از همکلاسی هایش از خانه فرار کرده بود تا به قول خودش «آزادی» را تجربه کند ، درباره سرگذشت تاثربرانگیز خود به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد گفت: کودکی خردسال بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و من فرزند طلاق نام گرفتم. اگرچه همواره شاهد درگیری و سر و صداهای پدر و مادرم بودم اما هیچ وقت نفهمیدم آن ها بر سر چه موضوعی با یکدیگر اختلاف دارند، فقط می دانم که من تنها قربانی ماجرای طلاق آن ها شدم و آینده و زندگی ام را از دست دادم. با این حال در کشاکش طلاق، بالاخره پدرم سرپرستی مرا به عهده گرفت و مادرم نیز به دنبال سرنوشت تاریک خودش رفت. تا 10 سالگی نزد پدرم بودم و به مدرسه می رفتم ، اگرچه به خاطر نبود مادرم روزهای سختی را می گذراندم و باید لباس هایم را می شستم و امور مربوط به خانه را هم انجام می دادم ولی باز هم به این شرایط راضی بودم چرا که حداقل احساس می کردم تکیه گاهی در زندگی دارم. پدرم نیز تلاش می کرد جای خالی مادرم را احساس نکنم و گاهی دست نوازشی بر سرم می کشید ولی مدتی بعد با زن جوانی ازدواج کرد و این گونه سرنوشت من نیز در مسیر دیگری قرار گرفت چرا که نامادری ام حاضر به پذیرفتن من نبود و پدرم را وادار کرد مرا تحویل بهزیستی بدهد. زمانی که این ماجرا را از زبان پدرم شنیدم ، با چشمانی اشک آلود فقط نگاهش کردم. بغض عجیبی گلویم را می فشرد و نمی توانستم حرفی بزنم اگرچه قطرات اشکی که پشت سر هم از چشمانم فرومی ریخت درددل هایم را برای پدرم بازگو می کرد. خلاصه در حالی روانه بهزیستی شدم که دیگر محبت پدر هم برایم به رویا تبدیل شد. آن روزها غروب غمگینی داشت و من روزهای سختی را می گذراندم به گونه ای که حتی نمی توانستم به آینده خودم امیدوار باشم. آرام آرام با بچه های بهزیستی دوست شدم و زندگی با این شرایط را آموختم، به درس و مدرسه ادامه دادم و تلاش کردم در کنار انسان های مهربان و مربیان دلسوز گذشته های تلخ را به فراموشی بسپارم. در این مدت پدرم گاهی اوقات به ملاقاتم می آمد و دستی از نوازش بر سرم می کشید. من سعی می کردم از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم ولی گاهی بغضم می ترکید و دیگر گریه فرصت سخن گفتن با پدر را به من نمی داد. خلاصه مدتی بعد وقتی پسر نامادری ام به دنیا آمد ، پدرم نیز مرا فراموش کرد در حالی که همیشه چشمانم را به در اتاق ملاقات می دوختم و انتظار او را می کشیدم. در این میان مهربانی های عمه «طوبی» تنها دلخوشی من بود که برخی اوقات به دیدارم می آمد و با خرید اسباب بازی سعی می کرد مرا خوشحال کند تا این که روزی از طریق یکی از مربیانم متوجه شدم عمه «طوبی» با رضایت پدرم سرپرستی مرا به عهده گرفته است و باید در خانه آن ها زندگی کنم. با آن که دل بریدن از دوستان و مربیانم در بهزیستی بسیار سخت بود اما از این که به محیطی آزاد می روم و در کنار بستگانم زندگی می کنم در پوست خود نمی گنجیدم. بالاخره بعد از سه سال احساس تنهایی و بی کسی پا در خانه عمه دلسوزم گذاشتم و دوستان جدیدی در مدرسه پیدا کردم . بعد از تعطیلی مدرسه با دوستانم مدتی را در کوچه و خیابان قدم می زدم به گونه ای که احساس می کردم دوست دارم پرواز کنم. عمه «طوبی» هم برای آن که مرا ناراحت نکند سرزنشم نمی کرد این گونه بود که من برای پر کردن خلأهای عاطفی و در جست و جوی محبت های گم شده تا پاسی از شب به همراه دوستان همکلاسی ام در بیرون از منزل به سر می بردم و به دنبال تفریح و خوش گذرانی بودم تا جایی که به پیشنهاد یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم چند شب را دور از خانه و «آزاد» باشیم به همین دلیل از خانه فرار کردیم تا این که پلیس مرا دستگیر کرد و من با دیدن چهره نگران و گریان عمه ام تازه فهمیدم که چه اشتباه وحشتناکی را مرتکب شده ام اما ای کاش...

شایان ذکر است به دستور سرگرد علی فاطمی (رئیس کلانتری شهید هاشمی نژاد) این دختر نوجوان در حالی تحویل عمه اش شد که کارشناسان دایره مددکاری اجتماعی او را از فرجام تلخ و هولناک دختران فراری آگاه کردند. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20373 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۸ ارديبهشت

 

حمله مهاجمان خیالی!

وقتی با سر و صدای همسرم وحشت زده از خواب پریدم  ، او را چاقو به دست بالای سرم دیدم که به دنبال مهاجمان خیالی می گردد. او تصور می کرد افرادی از در و دیوار به خانه حمله ور شده‌اند و...

این ها بخشی از اظهارات زن 30 ساله ای است که به خاطر نداشتن امنیت جانی و کتک کاری های همسرش به قانون پناه آورده بود. این زن جوان با بیان این که دلم برای نوزاد شیرخواره ام تنگ شده است اما عشق مادری هم نمی تواند مرا به آن زندگی جهنمی بازگرداند ، سرگذشت خود را به ماجرای ازدواجش گره زد و به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: حدود یک سال از پایان تحصیلات دانشگاهی ام در رشته ادبیات فارسی می گذشت که «انوشیروان» به خواستگاری ام آمد. او در زمینه تاسیسات ساختمانی و تعمیرات کولر فعالیت داشت و جوان سر به راهی به نظر می رسید به گونه ای که سکوت و کم حرفی او توجهم را جلب کرد. اما این سکوت مرموز را به حساب ادب و خجالتی بودن او گذاشتم. خلاصه خیلی زود پای سفره عقد نشستم و با گفتن «بله» سرنوشتم را به تیره روزی گره زدم اگرچه زندگی مشترکم را با دنیایی از عشق و امید آغاز کردم اما طولی نکشید که فهمیدم به روز سیاه نشسته ام! انوشیروان که پنج سال از من بزرگ تر بود ، بعد از گرفتن دیپلم و بر اثر معاشرت با دوستان ناباب به مصرف قرص های روان گردان آلوده شده بود. او چنان به این قرص ها اعتیاد داشت که آشکارا حالت طبیعی خودش را از دست می داد و رفتار و کردارش مانند بیماران روانی بود. اگرچه در همان روزهای آغازین زندگی مشترک این ماجرا را فهمیدم ولی دیگر کار از کار گذشته بود و من باید تاوان سختی را به خاطر تصمیم عجولانه ای می دادم که در انتخاب همسر گرفته بودم. هنوز چند ماه بیشتر از این زندگی بی سر و سامان نمی گذشت که در دو راهی تردید قرار گرفتم. نمی‌دانستم باید به زندگی مشترک با انوشیروان ادامه بدهم یا از همین ابتدا مسیرم را از او جدا کنم. بالاخره تصمیم سختی گرفتم و این گونه قیچی طلاق ریل این زندگی سیاه را برید و من با سینه ای مالامال از درد و چشمانی گریان در حالی به خانه پدرم بازگشتم که دیگر آن عزت و احترام قبل را نداشتم. تصمیم گرفتم برای رسیدن به استقلال مالی به دنبال شغل مناسبی باشم چرا که احساس سربار بودن آزارم می داد ولی نه تنها جست و جوهایم بی فایده بود و کار مناسبی پیدا نکردم بلکه با پیشنهادهای شرم آوری رو به رو می شدم که تا عمق وجودم زجر می کشیدم و از شدت خشم و عصبانیت می لرزیدم. در این شرایط بود که «شهرام» مرا خواستگاری کرد. آن قدر روزهای سختی را می گذراندم و در برابر پیشنهادهای کثیف مقاومت می کردم که دیگر در دادن پاسخ مثبت به «شهرام» لحظه ای تردید به خود راه ندادم زیرا  هر طور شده باید از این زندگی فلاکت بار رها می شدم و فصل نوینی در زندگی ام رقم می خورد. دوست داشتم در کنار شهرام همه شکست های گذشته و تلخ کامی ها را فراموش کنم و به آینده امیدوار باشم. اما گویی بر سرنوشت من قلمی سیاه کشیده اند و روزگارم را با تار و پود بدبختی بافته اند. چرا که رفتارهای عجیب و غریب شهرام در همان ماه اول زندگی مشترک مرا به شدت نگران کرد. شهرام با هر موضوع پوچ و بی اهمیتی چنان عصبانی می شد و پرخاشگری می کرد که چشمانش از حدقه بیرون می زد و صورتش سرخ می شد. او به هیچ وجه نمی توانست خشم خود را کنترل کند به گونه ای که هر وسیله یا لوازمی به دستش می رسید آن را می شکست یا مرا به باد کتک می گرفت. گاهی با خودش همکلام می شد و به بهانه آن چه در خیالش می گذشت مرا کتک می زد که مثلا چرا در حضور برادرش حجاب ندارم! در حالی که کسی در منزل مان نبود و من و همسرم تنها بودیم. گاهی نیز نیمه شب با چاقو به موجودات خیالی حمله ور می شد وتصور می کرد افرادی از در و دیوار به خانه ما حمله کرده اند و با این خیال که به او خیانت کرده ام چاقو را زیر گلویم می گذاشت و...

آن روزها دخترم تازه متولد شده بود که من فرجام این زندگی را به سوگ نشستم زیرا فهمیدم همسرم به شیشه اعتیاد دارد و دچار توهم می شود. چند ماه این وضعیت را تحمل کردم تا همسرم اعتیادش را ترک کند اما او اعتیادش را انکار می کرد و مرا دروغگو می خواند! به دلیل این که دیگر امنیت جانی نداشتم با شرمساری و خجالت چمدانم را بستم و به تنهایی به خانه پدرم بازگشتم چرا که شهرام اجازه نداد نوزاد شیرخواره ام را با خودم ببرم تا با این گروکشی مرا وادار به بازگشت کند و...

شایان ذکر است به دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفای مشهد) پرونده این زن جوان برای بررسی های کارشناسی و خدمات مشاوره ای در اختیار مددکاران اجتماعی کلانتری قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20380 - ۱۳۹۹ شنبه ۲۷ ارديبهشت

 

سرگذشت مادر عاصی و دختر سرکش!

سرگذشت من به اندازه ای تاسف بار و رقت برانگیز است که دیگر تحمل خلافکاری ها و سقوط دخترانم در منجلاب فساد را ندارم و نمی توانم سرکشی و یکه تازی های آن ها را تاب بیاورم، به گونه ای که در پارتی های شبانه ...

زن 37 ساله که در پی شکایت دختر مطلقه اش مبنی بر کتک کاری و بیرون انداختن از منزل، به کلانتری احضار شده بود، راز سال ها زندگی فلاکت بارش را فاش کرد و درباره سرگذشت غمبار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: در یک خانواده 12 نفره به دنیا آمدم. پدرم کارگر ساده امور ساختمانی بود و به سختی می توانست مخارج زندگی و هزینه های فرزندانش را تامین کند، به همین دلیل دقتی در ازدواج آن ها نداشت و تلاش می کرد هر چه زودتر فرزندانش را عروس و داماد کند. در همین حال مرا که آخرین روزهای 16سالگی را سپری می کردم به عقد یکی از بستگان دورش درآورد. تا به خود آمدم خیلی ساده و راحت مراسم عقدکنان و جشن ازدواج برگزار شد و من در مدت کوتاهی زندگی مشترکم را با «اسکندر» آغاز کردم، اما او جوانی رفیق باز بود و هیچ توجهی به من نداشت. او که بیکار بود، بیشتر اوقاتش را با دوستانش می گذراند و هیچ نفقه ای برای مخارج زندگی به من نمی داد. وقتی دیرهنگام به خانه می رسید، بوی زننده مشروبات الکلی در فضای اتاق می پیچید. او از حالت طبیعی خارج می شد و اعتراض هایم را با مشت و لگد پاسخ می داد. شرایط سخت زندگی ام به جایی رسید که دیگر تحملم را از دست دادم و در دوراهی طلاق یا ادامه زندگی باقی ماندم، چرا که با گرفتن طلاق و بازگشت به خانه پدرم بر بدبختی ها و مشکلاتم افزوده می شد. در حالی که با این تردید دست و پنجه نرم می کردم، متوجه شدم باردار هستم و دیگر مجبور به ادامه زندگی بودم ولی «اسکندر» که با رفیق بازی هایش درگیر اعتیاد شده بود، روزگار را بر من تلخ تر کرد و خودش آلوده خرده فروشی مواد مخدر شد.  چند روز بعد از به دنیا آمدن دخترم، در حالی که هنوز دوران نقاهتم را سپری می کردم، همسرم به جرم حمل و نگهداری مواد مخدر دستگیر و روانه زندان شد. دیگر تردیدهایم از بین رفت و با گرفتن طلاق غیابی به خانه پدرم بازگشتم. مشکلات خانواده پدری ام از یک سو و گرفتاری مالی من برای سر و سامان دادن «نفیسه» از طرف دیگر، مرا به فکر ازدواج مجدد انداخت، چرا که احساس می کردم باید سرپناهی برای خود و دخترم پیدا کنم. این بود که چند ماه بعد با یک جوان  تبعه افغانستان آشنا شدم و تصمیم به ازدواج گرفتم. «سلیمان» یکی از دوستان پدرم بود که از چند سال قبل به طور غیرمجاز در ایران سکونت داشت. اگرچه او هم آلوده به مواد مخدر بود و کنار پدرم کارگری می کرد اما حاضر شد سرپرستی دخترم را نیز بپذیرد و من از این موضوع خوشحال بودم.

خلاصه، به عقد سلیمان درآمدم و زندگی جدیدم را در حالی آغاز کردم که او همان درآمد اندک کارگری را صرف مخارج زندگی می کرد ولی از آن جایی که سرنوشت من به تاریکی و تباهی گره خورده بود، او نیز دست بزن داشت و با هر بهانه ای کتکم می زد. سکونت غیرمجاز او در ایران موجب شده بود   از بسیاری امکانات اجتماعی محروم باشد. به همین دلیل با عصبانیت و پرخاشگری  عقده های بیرون از منزل را بر سر من خالی می کرد. اما من همچنان مجبور به سکوت بودم. این زندگی نیز مدت زیادی دوام نداشت چرا که همزمان با به دنیا آمدن دختر دیگرم، او نیز به افغانستان بازگشت و مرا طلاق داد. حالا من مانده بودم و دخترانی که آینده آن ها نگرانم می کرد.

خلاصه از پا ننشستم و برای سعادت و خوشبختی دخترانم تلاش کردم. با آن که نفیسه و نسیم ناتنی بودند ولی نگذاشتم این موضوع تاثیری بر زندگی آن ها بگذارد. بالاخره چند سال بعد نفیسه در حالی که به دختری سرکش و ناسازگار تبدیل شده بود با اصرار عمه اش به عقد خواهرزاده شوهر سابقم درآمد و به خانه بخت رفت. نفیسه مرا ترک کرد و هیچ وقت سراغی از من نگرفت چرا که نزد خانواده پدری اش زندگی می کرد اما یک سال قبل به طور ناگهانی به سراغم آمد و مدعی شد از همسرش جدا شده است! من هم دخترم را با آغوش باز پذیرفتم ولی او به زنی رفیق باز و خوش گذران تبدیل شده بود. دیگر همواره در شب نشینی ها و پارتی ها شرکت می کرد و در حالی که با کشیدن سیگار و نوشیدن مشروبات الکلی حالت طبیعی نداشت، سحرگاه وارد خانه می شد و تا بعدازظهر روز بعد می خوابید. او دختر کوچک و ساده و بی آلایش دیگرم را نیز با خودش همراه کرده بود و به پارتی ها می برد. بارها از او خواستم خواهرش را به تباهی نکشاند و منزلم را ترک کند ولی با من درگیر می شد تا جایی که هنگام درگیری سرش به مبل خورد و زخمی شد. حالا هم نمی خواهم دختر دیگرم نیز قربانی وسوسه های شیطانی خواهرش شود و...

شایان ذکر است، این پرونده توسط مشاوران زبده کلانتری و در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20381 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۸ ارديبهشت


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ | 5:7 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |