درامتداد تاریکی-مرگ بنفشه!

هنوز باورم نمی شود که باید با دستان خودم دختر 18 ساله ام را به خاک بسپارم. من چیزی درباره افسردگی بعد از زایمان نمی دانستم به همین خاطر هم دخترم و نوه تازه متولد  شده ام را رها کردم و به شهرستان رفتم تا این که چند روز بعد با شنیدن خبر خودکشی دخترم دیگر چیزی نفهمیدم و...

این ها بخشی از اظهارات زن 47 ساله ای است که برای اعلام شکایت از داماد قاچاق فروشش وارد کلانتری شده بود. این زن که کوهی از غم را بر دوش می کشید اشک ریزان به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 7 سال قبل «مهیار» به خواستگاری دختر 11 ساله ام آمد. من هم به خاطر شناختی که از خانواده اش داشتم همسرم را راضی کردم تا با این ازدواج موافقت کند چرا که خودم نیز طبق آداب و رسوم محلی در همان سن و سال ازدواج کرده بودم و اعتقاد داشتم دختر باید زودتر ازدواج کند و سر و سامان بگیرد. اما نمی دانستم با این کار آینده دخترم را به نابودی می کشانم. بالاخره همسرم نیز رضایت داد و ما مراسم عقدکنان را در یکی از روستاهای سرخس در حالی برگزار کردیم که به خاطر خردسالی دخترم مجبور شدیم خطبه عقد را در منزل جاری کنیم تا چند سال بعد ازدواج آن ها به صورت رسمی و محضری ثبت شود. خلاصه زمانی که «بنفشه» باید کودکی می کرد و عروسک هایش را به آغوش می کشید ناگهان باردار شد و نوزادش را به جای عروسک در آغوش گرفت. اما مهیار درآمد خوبی نداشت و نمی توانست با کارگری هزینه های زندگی اش را تامین کند به همین دلیل تصمیم به مهاجرت گرفت و برای یافتن شغلی مناسب از سرخس عازم مشهد شد. او منزلی را در حاشیه شهر اجاره کرد و به زندگی خودش ادامه داد. هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدیم اوضاع اقتصادی دامادم خیلی بهتر شده است و درآمد خوبی دارد. از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم و از این که دامادم شغل مناسبی یافته است در پوست خود نمی گنجیدم با این حال نمی توانستم دام ها را در روستا رها کنم و به مشهد بیایم البته گاهی به مناسبت های مختلف من و همسرم سری به دختر و دامادم می زدیم و ساعاتی را در کنار نوه شیرین زبانمان سپری می کردیم ولی بیشتر دخترم به دیدار ما می آمد تا این که یک روز وقتی برای جشن تولد نوه ام به مشهد آمدم از رفت و آمد افراد غریبه و مشکوک دریافتم که «مهیار» به خرده فروشی مواد مخدر روی آورده است و به همین دلیل ادعا می کند که درآمد خوبی دارد. آن روز وقتی به سرخس بازگشتم در وجودم غوغایی برپا بود به طوری که از این موضوع بسیار زجر می کشیدم به ناچار ماجرای قاچاق فروشی دامادم را برای همسرم بازگو کردم اما جز ناراحتی و عذاب وجدان کاری از دستمان ساخته نبود. دیگر اشتیاقی برای دیدار مهیار نداشتیم و مهر و عاطفه ما نسبت به او کمتر شده بود اگرچه چند بار همسرم به او تذکر داد که دست از این کارها بردارد ولی گوش مهیار بدهکار این حرف ها نبود. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که سال گذشته دخترم دوباره باردار شد و طبق نظر پزشک قرار بود خرداد ماه امسال نوزادش را به دنیا بیاورد من که آشوبی در دلم برپا بود طاقت نیاوردم و برای کمک به دخترم به مشهد آمدم. خلاصه دخترم پسر زیبایی به دنیا آورد و من از او مراقبت می کردم پرستارش بودم و همه امور مربوط به خانه داری را برایش انجام می دادم ولی همچنان از این که دامادم خرده فروش موادمخدر است زجر می کشیدم این گونه بود که 10 روز بعد نوه کوچکم را استحمام کردم و پس از مرتب کردن امور ضروری زندگی دخترم عازم سرخس شدم چرا که همسرم به تنهایی از عهده نگهداری دام ها برنمی آمد، ولی سه روز بعد خبر رسید که دخترم به خاطر افسردگی بعد از زایمان و با بلعیدن مقداری موادمخدر خودکشی کرده است. با شنیدن این خبر آسمان دور سرم چرخید و دیگر چیزی نفهمیدم. چند دقیقه بعد همسایگان با پاشیدن آب روی صورتم مرا به هوش آوردند و من بی درنگ به مشهد آمدم حالا هم از دامادم به خاطر نگهداری موادمخدر در منزل و مراقبت نکردن از دخترم شکایت دارم و...

شایان ذکر است با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) شکایت این زن مورد بررسی های دقیق پلیسی قرار گرفت. خراسان : شماره : 20412 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۰ تير

 

ماجرای خانه وحشت در بیابان !

سجادپور- 5 عضو باند شیاطین کثیف که با ربودن دختر جوانی در مشهد، او را مورد آزار و اذیت های وحشیانه قرار داده بودند با صدور دستورات ویژه قضایی دستگیر و روانه زندان شدند.

به گزارش اختصاصی خراسان، ماجرای «خانه وحشت» در بیابان های اطراف منطقه سیدی مشهد از خرداد گذشته زمانی لو رفت که خودروی ریو سفیدرنگ با 3 سرنشین جوان وارد مشهد شد.

راننده که جوان 20 ساله ای به نام «متین» بود از چند ماه قبل در فضاهای مجازی و با ارسال پیامک برای یک دختر جوان، ایجاد مزاحمت می کرد و قصد داشت با او ارتباط برقرار کند اما دختر مذکور شماره تلفن جوان مزاحم را مسدود کرد. همین موضوع باعث شد تا «متین» سوار بر خودروی ریو از یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی و به همراه دوتن از دوستانش عازم مشهد شود.

این گزارش حاکی است: 3 جوان در محدوده خیابان شهید مفتح به کمین «م» (دختر 18 ساله) نشستند. وقتی دختر جوان از محل کارش بیرون آمد ناگهان در محیطی خلوت به زور و تهدید او را در حالی داخل خودروی ریو انداختند که چند نفر از اهالی نیز شاهد این صحنه آدم ربایی بودند ولی آدم ربایان توجهی نکردند و در تماس با دیگر اعضای باند، او را به خانه مجردی یک چوپان در بیابان های اطراف منطقه سیدی بردند.  التماس ها و گریه های دختر جوان، هیچ فایده ای نداشت و 5 تن از اعضای باند 6 نفره «شیاطین کثیف» او را تا صبح روز بعد مورد آزار و اذیت های وحشیانه قرار دادند. از سوی دیگر پدر کارگر این دختر که از تاخیر ناگهانی فرزندش نگران شده بود وقتی به نزدیکی محل کار او آمد در جریان آدم ربایی قرار گرفت و بلافاصله ماجرا را به پلیس گزارش داد. با توجه به اهمیت و حساسیت موضوع و با صدور دستورات محرمانه ای از سوی قاضی اسماعیل عندلیب (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی) بی درنگ نیروهای اطلاعات و تجسس کلانتری میرزا کوچک خان مشهد وارد عمل شدند و تحقیقات خود را در محل وقوع جرم آغاز کردند.

آن ها در یک عملیات هماهنگ موفق شدند خودروی ریو را شناسایی و «متین» را در حالی دستگیر کنند که قصد داشت دختر مذکور را از خودرو پیاده کند. با دستگیری «متین» این پرونده وارد مرحله جدیدی شد و چهار عضو دیگر این باند نیز در عملیات های جداگانه دستگیر شدند. «متین» (جوان 20 ساله) در بازجویی ها گفت: پدرم منزلی را که در مشهد داشتیم به پدر «م» (دختر 18 ساله) اجاره داد و من شماره تلفن او را از روی قولنامه بنگاه املاک (اجاره نامه) یادداشت کردم و قصد داشتم با آن دختر ارتباط برقرار کنم اما وقتی با مخالفت دختر روبه رو شدم برای دیدن او به مشهد آمدم که در بین راه دو نفر از دوستانم را نیز سوار کردم و گفتم که قصد دارم دختری را ببینم! وقتی «م»  را به زور سوار خودرو می کردم او جیغ می کشید و فریاد می زد! اما هوا و هوس جلوی چشمان مرا گرفته بود و به فریادهایش توجهی نداشتم تا این که با یک جوان 27 ساله چوپان هماهنگ کردیم و «م» را به خانه مجردی او در بیابان های اطراف سیدی بردیم. همراهانم با دیگر دوستانشان هم تماس گرفتند که شش نفر شدیم! و آن دختر را تا صبح مورد آزار و اذیت قرار دادیم. صبح روز بعد هم او را تهدید کردیم که اگر ماجرا را برای کسی بازگو کند بلای بدتری به سرش می آوریم! به همین خاطر او را به محله خودشان آوردم که توسط پلیس دستگیر شدم! بنابر گزارش خراسان، برخورد قاطع دستگاه قضایی خراسان رضوی با جرایم خاص، موجب شد تا این پرونده به صورت ویژه در دستور کار شعبه سوم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی قرار گیرد. بنابراین به دستور قاضی اسماعیل شاکر (رئیس شعبه سوم دادگاه کیفری یک) تحقیقات ویژه ای برای ریشه یابی ماجرای «خانه وحشت» آغاز شد و این پرونده برای پیگیری در اختیار کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی قرار گرفت. این گزارش حاکی است، اتهامات آدم ربایی و تهدید نیز با نظارت مستقیم قاضی عندلیب در دادسرای عمومی و انقلاب مشهد در حال رسیدگی است تا با تکمیل تحقیقات محاکمه شیاطین کثیف آغاز شود. شایان ذکر است، رصدهای اطلاعاتی برای دستگیری یکی از متهمان فراری این پرونده ادامه دارد. خراسان : شماره : 20412 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۰ تير

 

سوء ظن های بعد عاشقی!

از فرزندم گذشتم و حضانت او را به شوهر خیانتکارم سپردم تا از این زندگی جهنمی رها شوم اما اکنون چند ماه است که مرا از دیدار فرزندم محروم کرده‌اند و ... زن 27 ساله که برای شکایت از همسرش وارد کلانتری شده بود درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد گفت: تازه دیپلم گرفته بودم که با پسر همسایه ارتباط برقرار کردم. « اردوان» از مدتی قبل سرراهم قرار می گرفت و به من ابراز علاقه می کرد. من هم در یک نگاه عاشقش شدم و این گونه روابط پنهانی ما آغاز شد مدتی بعد اردوان به خواستگاری ام آمد اما دو روز بعد از این ماجرا پدرم فوت کرد و ما عزادار شدیم در این شرایط مادرم به شدت با ازدواج من و اردوان مخالفت کرد چرا که مرگ پدرم را پاقدم نحس او می دانست ولی من که  دلباخته اردوان بودم مقابل این خرافات ایستادم و به ازدواج با او پافشاری کردم اگرچه بارها سرگذشت تلخ این عشق های خیابانی را در روزنامه ها خوانده بودم اما همواره خودم را توجیه می کردم که عشق و عاشقی آن ها چیزی جز هوس نبوده و عاشق واقعی نبوده اند! خلاصه با اصرار های من مراسم عقدکنان ما برگزار شد. اما اختلافات ما از همان روزهای آغازین زندگی مشترک آشکار شد و سوءظن ها شکل گرفت. اردوان نه تنها به حجاب و آرایش من ایراد می گرفت بلکه اجازه خروج از خانه را به من نمی داد وقتی در آزمون سراسری پذیرفته شدم اجازه ادامه تحصیل نداد. دراین شرایط با قهر به منزل مادرم رفتم و مهریه ام را به اجرا گذاشتم. اما با وساطت بزرگ ترها دوباره به زندگی با اردوان بازگشتم اما همان شب فهمیدم او با شاگرد فروشگاهش ارتباط پنهانی دارد. همسرم فروشگاه لباس زنانه داشت و به خاطر اعتراض به ارتباط با دختر فروشنده کتکم زد و سیم کارتم را عوض کرد تا دیگر با کسی ارتباط نداشته باشم. وقتی فهمیدم باردار هستم چشم به روی همه خیانت هایش بستم اما خیلی زجر می کشیدم ولی او دست بردار نبود و به ارتباطش با زنان غریبه ادامه می داد تا این که بعد از شش سال زندگی مشترک دوباره به خانه مادرم رفتم و دو سال بعد با سپردن حضانت فرزندم به «اردوان» از او طلاق گرفتم ولی اکنون که چهار ماه از جدایی مان می گذرد او اجازه نداده است فرزندم را ملاقات کنم و ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20413 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۱ تير

 

جنینم را سقط نکردم اما...

به خاطر اشتباه در ازدواج روزگارم سیاه شد به طوری که هیچ وقت در زندگی ام رنگ خوشبختی را ندیدم و به زنی عصبانی و پرخاشگر تبدیل شدم شاید اگر خانواده ام در انتخاب همسر برای من دقت می کردند امروز مهر «قاتل» بر پیشانی ام نمی خورد اما...

زن 25 ساله که به اتهام قتل دختر خوانده اش با صدور دستوری از سوی قاضی علی اکبر احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستگیر شده است پس از آن که به سوالات کارآگاه عظیمی مقدم (افسر پرونده) پاسخ داد گذشته تلخش را عامل اصلی وقوع این جنایت هولناک دانست و درباره داستان زندگی اش گفت: پدرم اهل کرکوک عراق است. سال ها قبل به ایران آمد و در استان خراسان رضوی به زندگی ادامه داد. او مدتی بعد با مادرم که اهل بجنورد بود ازدواج کرد که من و خواهر و برادرم حاصل این ازدواج هستیم آن زمان پدرم در کرمانشاه مشغول کار بود و نمی توانست شغلش را رها کند به همین دلیل کمتر به ما سر می زد اما مخارج زندگی را برایمان می فرستاد. او ماهی چند روز نزد ما می آمد و سپس برای آن که از کارش اخراج نشود دوباره به کرمانشاه باز می گشت.  از همان ابتدا من و خانواده ام در حاشیه شهر مشهد زندگی می کردیم. مادرم نیز به امور خانه داری و تربیت فرزندانش مشغول بود. به خاطر این که خواهرم چهار سال از من کوچک تر است مجبور بودم به تنهایی به مدرسه بروم.  هر کسی در خانواده ما گرفتار مسائل و مشکلات خودش بود و من از این تنهایی ناراحت بودم. با وجود این همه کارهایم را انجام می دادم و به درس و مشقم می رسیدم تا این که وقتی 9 ساله شدم و کلاس سوم دبستان را به پایان رساندم پدرم تصمیم گرفت دوباره به عراق برگردد چرا که با سقوط صدام دیگر احساس امنیت می کردیم. پدرم به خاطر آن که اهل کرکوک بود فکر می کرد آن جا اوضاع زندگی مان بهتر می شود. خلاصه وسایل مان را جمع کردیم و عازم عراق شدیم. پنج سال در آن جا زندگی کردیم و من هم به تحصیلاتم در عراق ادامه دادم. با وجود این نمی دانم دوباره چه اتفاقی افتاد که پدر و مادرم تصمیم گرفتند به ایران برگردند.  زمانی به منطقه گلشهر مشهد بازگشتیم که دیگر من 14 سالم شده بود و پدر و مادرم به فکر شوهر دادنم افتادند. بدین ترتیب مرا در همان سن آغازین دوران نوجوانی پای سفره عقد نشاندند و لباس عروس به تنم کردند.  شوهرم یکی از بستگان مادرم و اهل خراسان شمالی بود ولی زمانی که پا به خانه بخت گذاشتم تازه بدبختی ها و سختی هایم شروع شد. همسرم مردی عصبی و پرخاشگر بود به طوری که یا مرا زیر مشت و لگد می گرفت  یا خودزنی می کرد.  او به مواد مخدر اعتیاد داشت و نمی توانست مخارج زندگی را تامین کند همسرم بیشتر روزها بیکار بود و تنها هزینه های اعتیادش را جور می کرد. از همان اوایل زندگی اختلافات من و او شروع شد به طوری که روزهای زیادی را پس از مشاجره و کتک کاری با یکدیگر قهر بودیم. دو بار از او شکایت کردم و به خاطر آثار ناشی از کتک کاری به پزشکی قانونی معرفی شدم. بارها تصمیم گرفتم   از او طلاق بگیرم اما خانواده ام اجازه چنین کاری را به من نمی دادند آن ها از حرف مردم می ترسیدند چرا که در فامیل مادرم طلاق گرفتن بسیار زشت و ناپسند بود به همین دلیل مجبور بودم به این زندگی ادامه بدهم. وقتی دخترم «هستی» را باردار بودم آزار و اذیت های همسرم نیز شدت گرفت.  او به من سوءظن داشت و اجازه نمی‌داد از خانه خارج شوم با همین بهانه تهمت هایی به من می زد، ناسزا می گفت و در خانه حبسم می کرد. این رفتارهای خشن به جایی رسید که دیگر کارد به استخوانم رسید. چندین بار تصمیم گرفتم به طور پنهانی جنینم را سقط کنم ولی هر بار با مخالفت شدید خانواده ام روبه رو می شدم و آن ها مرا از این کار منع می کردند با وجود این زندگی آرامی نداشتم و بر سر دو راهی مانده بودم تا این که بالاخره دخترم به دنیا آمد و من تصمیم گرفتم تا او را بزرگ کنم ولی نمی توانستم در کنار همسرم بمانم این بود که بعد از هفت سال بالاخره از او طلاق گرفتم تا سرنوشتم را تغییر بدهم و زندگی آرامی داشته باشم.  زمانی که در کشاکش طلاق بودیم و    به دادگاه خانواده در مشهد رفت و آمد می کردم با «محمد» (همسر فعلی ام) آشنا شدم چرا که او نیز با همسرش مشکل داشت و برای پیگیری پرونده طلاق به دادگاه خانواده می آمد. این آشنایی در حالی به ازدواج انجامید که محمد نیز سرپرستی دخترش عسل را به عهده گرفت و قرار شد عسل هم با ما زندگی کند ولی او به حرفم گوش نمی داد و من در حالت عصبانیت زانویم را به کمرش گذاشتم و گردنش را به پشت سر کشیدم تا این که به قتل رسید و ...

ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20414 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۲ تير

 

ماجرای شیطان پارک!

از کودکی ام چیزی به خاطر نمی آورم جز کتک کاری های پدرم! او به موادمخدر صنعتی اعتیاد داشت و به بهانه های واهی من، مادر و خواهرم را مورد ضرب و جرح قرار می داد و... دختر جوان با بیان این مطلب به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: هفت ساله بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و مسئولیت نگهداری از من و خواهر کوچک ترم به مادرم سپرده شد. ما ناچار به منزل مادربزرگم کوچ کردیم و در طبقه فوقانی منزل آن ها ساکن شدیم. مادرم از صبح تا شب سر کار می رفت و مادربزرگم از من و خواهرم مراقبت می کرد. مادرم برادری داشت که او هم مثل پدرم معتاد بود. خوب به خاطر دارم که خیلی وقت ها مادربزرگم را کتک می زد تا پول موادش را از او بگیرد و مادربزرگم در حالی که با گریه نفرین اش می کرد پول مواد را به سمت اش پرتاب می کرد تا شرش را کم کند!! این بخش کوچکی از آزار و اذیت های دایی ام بود و من از او خیلی می ترسیدم چون چندین بار قصد داشت من را مورد اذیت و آزار قرار بدهد که با داد و فریادهایم مادربزرگ به دادم رسیده بود. از طرفی با این که خیلی کوچک بودم اما رفتارهای اطرافیان را به خوبی درک می کردم. از نگاه ترحم آمیزشان به من و خواهرم بیزار بودم. از سرزنش های خاله ها، دایی ها و دیگر اقوام که چرا مادرم با این وضعیت حضانت ما را پذیرفته قلبم می شکست. تنها چشم به در می دوختم تا مادرم از سر کار بیاید. خلاصه کلاس اول دبیرستان بودم که مادرم منزلی را اجاره کرد و مستقل شدیم. به هر حال من به سن نوجوانی رسیده بودم و دیگر صلاح نبود در آن خانه بمانم. بعد از گرفتن دیپلم خانه نشین شدم چون علاقه‌ای به تحصیل نداشتم. راستش را بخواهید اصلا این توانایی را در خودم نمی دیدم که بتوانم درس بخوانم .من در منزل کارهای خانه را انجام می دادم و مادرم سر کار می رفت.اما دو سال بعد که خواهرم در دانشگاه قبول شد به او حسادت و به بهانه های واهی با او مشاجره می کردم تا این که در پارک کنار خانه مان با میلاد آشنا شدم. او خودش را موزیسین و هنرمند معرفی کرد. وقتی با او وارد رابطه شدم انگار تکیه گاهی در زندگی ام پیدا کردم، او به من عشق می داد و امید به زندگی! آن قدر به من  محبت می کرد که تصور کردم خوشبخت ترین دختر روی زمین هستم. بعد از مدتی به من پیشنهاد ازدواج داد اما گفت باید کمی صبر کنیم تا خانواده اش از تهران به مشهد بیایند اما این صبر پایانی نداشت. او به من پیشنهاد داد که برای رسیدن به آرامش قرص مصرف کنم اما بعد از مدتی به این قرص ها اعتیاد پیدا کردم. میلاد خیلی وقت ها مرا تهدید می کرد که اگر به خواسته اش تن ندهم موضوع را به خانواده ام می گوید اما من مقاومت کردم تا این که وقتی داخل پارک یکدیگر را ملاقات کردیم مادرم ما را دید و ... تازه فهمیدم که میلاد نه تنها موزیسین نیست بلکه مرا معتاد کرده است تا به راحتی از من سوءاستفاده کند. شایان ذکر است پرونده این دختر جوان به دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20415 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۴ تير

 

طعمه سوم!

آن قدر دلباخته عبدالناصر شده بودم که دوست پسر قبلی ام را فراموش کردم و قرار بود یکدیگر را در دبی ملاقات کنیم اما قبل از این دیدار فیلم های خصوصی زیادی را برایش فرستادم تا این که روزی وحشت زده ...

دختر 19 ساله ای که طلاها و پس اندازهایش را در پی یک ارتباط عاشقانه فضای مجازی از دست داده، در حالی که تازه متوجه شده بود او سومین طعمه جوان شیاد است، درباره سرگذشت خودش به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: پنج ساله بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و من هم مانند خیلی از کودکان دیگر فرزند طلاق نام گرفتم.

 پدرم به خاطر لجبازی و زجر دادن مادرم حضانت مرا به او نداد به همین دلیل مجبور شدم دوران کودکی ام را در آغوش مادربزرگی سپری کنم که بسیار سختگیر بود. پدرم به خرید و فروش زمین و منزل اشتغال داشت و تنها به خوش گذرانی می پرداخت. البته دلیل اصلی طلاق مادرم نیز همین خوش گذرانی ها و لذت جویی های بی حد و مرز پدرم بود.

 از سوی دیگر، مادرم نیز برای آن که پدرم را از نظر روحی آزار بدهد، در مدت کوتاهی بعد از طلاق، با مردی ازدواج کرد که همسر و فرزند داشت. از طرف دیگر، پدرم نه تنها پول زیادی را به خاطر نگهداری من خرج می کرد تا مادربزرگم بهانه جویی نکند بلکه همه خواسته های مرا نیز برآورده می کرد تا بهانه مادرم را نگیرم.

خلاصه، زندگی با این شرایط در حالی ادامه داشت که من در سن نوجوانی از سخت گیری های مادربزرگم خسته شده بودم. او حتی رفت و آمدهایم را زیر نظر داشت و نمی گذاشت با دوستانم بیرون بروم. در همین روزها با دختری به نام «نوشین» آشنا شدم. او که دختری جذاب، زیباچهره و بسیار خوش بیان بود مرا شیفته خودش کرد، به طوری که هر روز کنار دیوار دبیرستان منتظرم می ماند تا با یکدیگر مسیر خانه را طی کنیم. از آن روز به بعد با اعتماد به نفسی که از نوشین آموخته بودم، مقابل مادربزرگم ایستادم و رفتارهایم به کلی تغییر کرد. دیگر به همراه نوشین به تفریح و خرید یا باشگاه ورزشی می رفتم به همین دلیل همواره مشاجره و درگیری بین من و مادربزرگم رخ می داد ولی سرنوشت من ونوشین به هم گره خورده بود چرا که او نیز خانواده خوبی نداشت و شرایط زندگی اش همانند من به بدبختی و تلخکامی می رسید.

دیگر به دختری آزاد تبدیل شده بودم و در پارتی های شبانه شرکت می کردم. ارتباط با جنس مخالف برایم عادی بود و با پسرهای زیادی ارتباط داشتم  تا این که روزی وقتی به همراه نوشین به یک کافی شاپ دعوت شده بودیم، با «مازیار» آشنا شدم. این آشنایی خیلی زود به یک ارتباط عاشقانه انجامید. تا جایی که تصمیم به ازدواج گرفتیم. در همین مدت کوتاه خیلی به مازیار وابسته شدم.

پدرم نیز فقط به کارت بانکی ام پول می ریخت تا سراغ مادرم نروم. من هم بخشی از این پول را صرف خرید شارژ می کردم تا در فضای مجازی با دوستانم چت کنم.

خلاصه، روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که یک شب زمانی که در شبکه اجتماعی اینستاگرام سیر می کردم، فردی به «پی وی» من آمد و خودش را فرزند یکی از مربیان ورزشی معرفی کرد. من هم که در همان رشته ورزشی فعالیت می کردم، از این موضوع خوشحال شدم و پاسخش را دادم.

او که خود را «عبدالناصر» معرفی می کرد و مدعی بود جوانی ثروتمند است و در دبی زندگی می کند، تسلط کاملی به زبان انگلیسی داشت. عبدالناصر نرم افزاری را برایم فرستاد تا نوشته‌هایش را برایم به فارسی تبدیل کند. بالاخره، این ارتباط مجازی به وابستگی عاطفی کشید تا جایی که مازیار را فراموش کردم. عبدالناصر که مدعی بود از روی تصویر پروفایل عاشقم شده است آن قدر از زیبایی های من تعریف و تمجید می کرد که قرار گذاشتیم یکدیگر را در دبی ملاقات کنیم اما همین محبت‌ها و تعریف و تمجیدهای ظاهری موجب شد من تصاویر و فیلم‌های خصوصی خاصی را در خلوت یا مهمانی های شبانه از خودم تهیه کنم و برای او بفرستم.

مدتی بعد او یکی از همین تصاویر نامناسب را برایم ارسال کرد و با تهدید به انتشار آن ها از من خواست پنج میلیون تومان به حسابش واریز کنم. از ترس آبرویم طلاهایم را فروختم و به او دادم. اما دو ماه بعد باز هم درخواست دو میلیون تومان دیگر کرد. دیگر چاره ای نداشتم جز آن که دست به دامان قانون شوم.

خلاصه، با پیگیری های پلیس، این فرد شیاد که در مشهد بود، دستگیر شد و من تازه فهمیدم که سومین قربانی اخاذی و کلاهبرداری های او هستم و...  ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20416 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۵ تير

 

خواستگار حقه باز!

دروغ گفتم! می ترسیدم اگر ماجرای عشق و عاشقی من لو برود، دیگر نتوانم به چهره پدر و مادرم نگاه کنم. از سوی دیگر هم فریب حیله گری و چرب زبانی های «متین» را خورده بودم و او به بهانه خواستگاری، النگوهای طلایم را گرفته بود. دیگر چاره ای نداشتم جز آن که داستان ساختگی زورگیری را برای مادرم بازگو کنم اما نمی دانستم او از زورگیر خیالی شکایت می کند و من این گونه در مخمصه پلیس می افتم و ...

این ها بخشی از اظهارات دختر 17ساله ای است که پس از حضور در کلانتری، ادعا می کرد یک زورگیر جوان طلاهایش را به زور از دستش خارج کرده است. این دختر وقتی در برابر سوالات تخصصی افسران زبده دایره تجسس قرار گرفت، نه تنها نتوانست مشخصات ظاهری زورگیر مورد ادعایش را ترسیم کند بلکه درباره چگونگی وقوع سرقت نیز به تناقض گویی افتاد و متوجه شد که افسران تجسس ادعاهایش را باور ندارند و ...

در این هنگام دختر نوجوان به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) به دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی هدایت شد و زمانی که با سخنان مشاور اطمینان خاطر یافت که بیان حقیقت به نفع خودش است، در تشریح این ماجرا به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: حدود یک سال قبل زمانی که از بازار در حال بازگشت به خانه بودم، ناگهان «متین» را مقابل خودم دیدم. او از مدت ها قبل مرا زیر نظر داشت و گاهی تعقیبم می کرد. احساس می کردم به من علاقه دارد. با وجود این توجهی به حضور او نکردم و وارد کوچه شدم. در آن ساعت روز، کوچه محل زندگی ما کاملا خلوت بود. متین تکه کاغذی که روی آن شماره تلفنش را نوشته بود به طرفم دراز کرد، من هم ناخودآگاه برگه را از او قاپیدم و در حالی که ضربان قلبم تندتر می زد وارد حیاط شدم ولی وسوسه عجیبی به جانم افتاده بود، به همین خاطر بارها به آن شماره تلفن نگاه کردم و بالاخره با او تماس گرفتم. این گونه بود که ارتباط تلفنی من و متین آغاز شد. هرچه بیشتر با او صحبت می کردم به همان اندازه علاقه ام به متین زیادتر می شد. او مدام از زیبایی های من سخن می گفت و من هم خام چرب زبانی هایش می شدم و در رویاهایم او را ناجی خودم می پنداشتم تا مرا از زندگی در یک خانواده آشفته نجات دهد، چرا که پدرم مردی معتاد بود و همواره پای بساطش می نشست. مادرم نیز کارگر منازل مردم بود و من باید به عنوان فرزند بزرگ خانواده از دیگر خواهران و برادرانم مراقبت می کردم. به همین دلیل در آرزوی ازدواج با متین لحظه شماری می کردم تا از این سختی ها و مشقت های خانوادگی رها شوم و برای خودم زندگی مستقلی تشکیل بدهم.

در واقع، او را در افکار خودم مردی تصور می کردم که می تواند تکیه گاه محکمی در زندگی ام باشد. خلاصه، این ارتباط های تلفنی خیلی زود به دیدارهای حضوری کشید ولی متین مشکلات مالی را بهانه کرد و به خواستگاری ام نمی آمد. تا این که چند روز قبل از من خواست برای یک ملاقات ضروری با هم قرار بگذاریم ولی من که دیگر به خاطر همین عشق و عاشقی های خیابانی ترک تحصیل کرده بودم، بهانه ای برای خروج از خانه نداشتم و رفتن سر قرار برایم دشوار بود اما با اصرارهای متین نقشه ای کشیدم و به بهانه رفتن به منزل خاله ام که در محله ما سکونت داشت، از مادرم اجازه گرفتم و به محل قرار با متین رفتم. او مانند همیشه از دلتنگی هایش سخن گفت و سپس با چرب زبانی از من خواست النگوهایم را برای فروش به او بدهم که بتواند مقدمات مراسم خواستگاری مانند خرید گل و شیرینی و حلقه ازدواج را فراهم کند. من هم که حرف هایش را باور کرده بودم نگاهی به النگوهایم انداختم و آن ها را از دستم بیرون کشیدم چرا که با خودم می اندیشیدم اگرچه آن ها را مادرم با کارگری در منازل مردم برایم خریده است اما من هم برای آینده ام هزینه می کنم ولی از آن روز به بعد دیگر متین به تلفن هایم پاسخ نداد تا این که مادرم متوجه نبودن النگوهایم شد و من از ترس این که ماجرای عشق و عاشقی ام لو برود، داستان زورگیری را برایش بازگو کردم. او هم که برای خرید النگوها ماه های زیادی را عرق ریخته بود، بی درنگ به کلانتری آمد و شکایت کرد اما ای کاش...

شایان ذکر است، ادامه رسیدگی به این پرونده پس از اظهارات دختر نوجوان در دایره تجسس در حالی وارد مرحله جدیدی شد که مادر این دختر حیرت زده از کلانتری خارج شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20417 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۶ تير


اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی

تاريخ : دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹ | 10:47 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |