درامتداد تاریکی-سرگذشت نوجوان هکر!
هک کردن حساب های بانکی افراد را از فضای مجازی و اعضای برخی از شبکه های اجتماعی آموخته ام اما کنجکاوی ام در این باره اجازه نمی داد به راحتی از کنار این موضوع بگذرم، به همین دلیل وسوسه شدم و برای اولین بار به حساب بانکی مادرم دستبرد زدم تا این که ...
نوجوان 16ساله ای که برای سومین بار و به اتهام دستبرد به حساب بانکی شهروندان در یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی دستگیر شده است، درباره ماجرای هک کردن حساب کارت های عابربانک گفت: در خانواده ای به دنیا آمدم که از نظر مالی بسیار ضعیف بودیم. پدرم یک کارگر ساده بود و از عهده مخارج زندگی بر نمی آمد. با این حال ، چند سال قبل زمانی که من بیشتر از هشت سال نداشتم، پدرم در پی ابتلا به یک بیماری فوت کرد. این در حالی بود که من خواهری معلول و کوچک تر از خودم داشتم. مادرم سرپرستی ما را به عهده گرفت و گاهی در منازل مردم یا زمین های کشاورزی کار می کرد تا هزینه های زندگی ما را پرداخت کند. اما در بسیاری از فصول سال مادرم نمی توانست کارگری کند و تنها با یارانه دولتی و همچنین مبلغی که بهزیستی به خاطر خواهر معلولم می پرداخت، مخارج زندگی ما را تامین می کرد. خلاصه با این وضعیت مالی نامناسب من به مدرسه می رفتم تا این که وقتی در 12سالگی در مقطع متوسطه اول تحصیل می کردم از مادرم خواستم برایم گوشی هوشمند بخرد. او هم برای آن که دوست داشت من و خواهرم را خوشحال کند، یک گوشی دست دوم برایم خرید. من هم بلافاصله وارد شبکه های اجتماعی شدم و به دنیای عجیبی قدم گذاشتم. در برخی گروه های تلگرامی عضو شدم و پاسخ بسیاری از سوالاتم را در فضای مجازی دریافت می کردم تا این که روزی از طریق یکی از دوستانم، راز و رمز هک کردن شماره کارت های عابربانک را آموختم. از آن روز به بعد خیلی کنجکاو بودم و وسوسه می شدم که بتوانم یک حساب بانکی را هک کنم. به همین دلیل شماره کارت بانکی یارانه مادرم را هک کردم و مقداری از پول هایش را برداشتم ولی نمی دانستم مادرم به پلیس شکایت کرده است. خلاصه اولین بار در 12سالگی دستگیر شدم اما مادرم بلافاصله رضایت داد و قاضی هم مرا آزاد کرد. وقتی مطمئن شدم که شیوه هک کردن حساب های بانکی را به درستی آموخته ام، موضوع را برای دوستانم بازگو کردم اما آن ها این ماجرا را باور نمی کردند. من هم برای آن که توانایی هایم را به دوستانم ثابت کنم، دوباره به حساب چند نفر در شهرهای مختلف دستبرد زدم تا این که باز هم پلیس به سراغم آمد و در 14سالگی روانه دادگاه شدم. این بار نیز مادرم رضایت شاکیان را گرفت و قاضی مرا آزاد کرد. اما باز هم متنبه نشدم و با تحریک دوستانم در شبکه های اجتماعی به کارهای خلاف ادامه دادم که این بار قاضی مرا روانه کانون اصلاح و تربیت کرد تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20467 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۶ شهريور
رکنا : کدخبر: 602061 ۱۳۹۹/۰۶/۱۵ ۱۵:۳۲:۰۷
حوادث رکنا: الهام دختر شیرازی وقتی در باغ با یک پسر تنها بود برای همیشه زندگی و آبرویش را باخت.
در اتاق مشاوره نشسته بودم ، صدای گریه های بی امان یک دختر به نام الهام که در سالن کلانتری منتظر دریافت مشاوره بود، مرا وادار کرد که به سالن مراجعه کنم و وی را زودتر به اتاق مشاوره هدایت کنم. او مشکلات خود را چنین مطرح کرد :
ما دو خواهر و دو برادریم. من 18 سال دارم و فرزند آخر خانوده هستم. وقتی من 10 ساله بودم، پدرم سکته کرد و فوت شد بعد از آن مادرم و برادرانم مجبور بودند کار کنند تا خرج زندگیمان را بدهند.
خواهرم از من ده سال بزرگتر است او هم در مغازه ای مشغول به کار شد. من هم تنها از صبح تا شب در خانه بودم، خودم باید به مدرسه می رفتم، به تنهایی غذا خوردم و بازی می کردم.
کم کم با چند نفر از دختران ساکن در محل زندگیمان دوست شدم و از تنهایی در آمدم. تمام اوقات فراغتم را با دوستانم می گذراندم. شیطنت های دخترانه خودمان را هم داشتیم. در محیط مجتمع با پسرها هم صحبت می شدیم و بازی می کردیم . در حالی که به لحاظ سنی و جسمی بزرگ شده بودم، کاملا از محیط خانواده فاصله گرفته بودم. خواهرم هم که ازدواج کرده بود و بقیه هم که طبق معمول مشغول کار و زندگی خودشان بودند .
مادرم هیچ وقت از من نمی پرسید در طول روز به چه کاری مشغول می باشم و چگونه اوقات فراغت خود را می گذرانم. صبح می رفت و شب بر می گشت. اگر هم وقت آزادی داشت با دوستانش به مهمانی های دوره ای می رفت گاهی هم مرا هم با خود می برد.اوایل از مهمانی هایی که می رفتیم خوشم نمی آمد اما کم کم جذابیتش نمایان شد. کم کم بدون مادرم به مهمانی می رفتم و او کاری با من نداشت.
در یکی از این مهمانی ها با پسری که 16 سال از خودم بزرگتر بود آشنا شدم. او وقتی متوجه شد که با وجود خانواده، خیلی تنها و آزاد هستم، به من نزدیک شد و رابطه دوستی برقرار کرد. محبت و توجه وصف نشدنی از او می دیدم. احساس تنهایی نمی کردم، فکر می کردم بالاخره یکی پیدا شده که مرا ببیند و به بودنم اهمیت بدهد.
اصلاً برایم مهم نبود که چقدر ازمن بزرگتر است و هدفش چیست. همین که کنارم بود برایم کافی بود. با هم زیاد به مهمانی می رفتیم. در مهمانی، دوستان او نیز به من نزدیک می شدند و وی هیچگونه واکنشی نشان نمی داد. فقط می گفت آمده ایم خوش بگذرانیم پس خوش باش و تحت تاثیر حرفهای او قرار گرفتم.
دل را به دریا زدم و جز خوشگذرانی و لذت بردن هیچ چیز برایم مهم نبود. تا اینکه یک شب به من گفت دیگر از مهمانی رفتن خسته شده ام، بهتر هست که تنها باشیم. من هم از خدا خواسته قبول کردم و با هم به باغ رفتیم .حدود یک ماه از ماجرا گذشت و متوجه شدم که باردار هستم. نمی دانستم چکار باید کنم..... به او گفتم بیا با هم ازدواج کنیم ولی او در جوابم عنوان کرد ؛ من با دختری که با تمام دوستانم رابطه داشته است، ازدواج نمی کنم.
در آن زمان بود که با شنیدن این صحبت دنیا روی سرم خراب شد. فقط در ذهنم حرفهای روشنفکرانه او می گذشت و با خود می گفتم پس این همه وعده هایی که به من داده چه می شود.
او برای همیشه مرا رها کرد و اکنون از همه چیز ناامید شده ام. نمی دانم باید چه کار کنم. دوست دارم خودم را بکشم و از این زندگی راحت شوم.
نظر مشاور
یکی از روابطی که در اسلام برای آن چارچوبهای ویژهای تعیین شده، روابط زن و مرد است . این روابط اگر ضابطه نداشته باشد، قطعاً تأثیرات سویی در جامعه خواهد داشت. هر مرد و زنی که قرار است روابط اجتماعی داشته باشد، باید مرزشناس و مرزدار باشد تا در جامعه مشکل ایجاد نکند.
بالا رفتن سن ازدواج، سستی اعتقادات و ندانستن احکام الهی ، قبحشکنی توسط رسانههای بیگانه، کم شدن عاطفه و محبت در محیط خانواده و ... از جمله عواملی است که باعث شکل گیری رابطه ای نادرست در میان دختران و پسران در جامعه اسلامی شده است.
احتیاط ها و توصیههاى دین مبین اسلام، مبنى بر دور نگهداشتن و فاصله داشتن دختران و پسران نامحرم از یکدیگر، صرفاً به خاطر حفظ سلامت روحى خود آنان و سلامت اجتماع و پاکى خانواده و عزت و شرف و تعالى آنان است. دختران و پسرانی که به طریق نامشروع با فردی از جنس مخالف، رابطة دوستانه برقرار میکنند، از جهات مختلف، آسیب میبینند.
متاسفانه این روزها با توجه به آزادی های بی بند و بارانه و به دید روشنفکری و زمانه عوض شده، خیلی از حرمت ها از بین رفته است. هماهنگونه که می دانیم وضعیت اقتصادی مخصوصاً در خانواده ای که پدر از دنیا رفته باشد، خیلی سخت است اما این موضوع نمی تواند باعث این شود که فرزندان را به حال خود رها کرده و به بهانه اینکه باید کار کنیم و مخارج زندگی تامین کنیم، به فرزندمان آسیب وارد شود. آیا این آسیب وارده با میلیاردها پول جبران می شود؟
امروزه عدم ارتباط صحیح با فرزندان در بسیاری از خانواده ها و کمبود محبت های مورد نیاز فرزندان از جانب خانواده ها، موجب بروز مشکلات متعددی در فرزندان می شود. لذا توجه به موضوعات ذیل ضروری می باشد :
-شرکت والدین در جلسات و کارگاه هاِی آموزشی در خصوص آسیب های اجتماعی و آموزش مهارت های زندگی از جمله مهارت تصمیم گیری، مهارت حل مسئله .
- توجه والدین به فرزندان و ایجاد فضای امن در محیط خانه و خانواده، هم از نظر عاطفی و هم حمایتی سبب ایجاد اعتماد به نفس و ایجاد امنیت خاطر برای فرزندان می گردد و در نهایت موجب کاهش رفتارهای پرخطر و صمیمت بیشتر فرزندان در محیط خانه خواهد شد.
-نظارت بیشتر خانواده ها بر نحوه رفت و آمد و دوستیابی فرزندان به خصوص در سنین نوجوانی
-آگاهسازی جوانان و نوجوانان و ارائه آموزش های همگانی در خصوص خطرات و عواقب برقراری ارتباطات نامتعارف به خصوص در مدارس و شناخت آسیب های اجتماعی به خصوص برای دانش آموزان دختر در مقطع راهنمایی و دبیرستان بسیار ضروری به نظر می رسد.
-تقویت ایمان و ارزش های اسلامی در نوجوانان و جوانان در راستای پای بندی به مسائل دینی و مذهبی
نویسنده : "نجمه ودیعی" – مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری 28 "صدرا" شیراز
فقط چک امضا می کردم!
درست زمانی که فکر می کردم دوران سختی ها و تیره روزی ها به پایان رسیده است و من روزگار خوشی را تجربه می کردم، ناگهان ورق برگشت و ...
زن 28ساله ای که به اتهام کلاهبرداری گسترده دستگیر شده بود، با اشاره به این که من خودم قربانی شیادان شده ام، درباره قصه تلخ زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: 16ساله بودم که با اصرار خانواده ام پای سفره عقد نشستم. «سیامک» 10سال از من بزرگ تر بود ولی به قول پدرم دستش به دهانش می رسید. او اگرچه کارمند بود اما اوضاع مالی خوبی داشت. به همین دلیل هم خانواده ام برای خوشبختی من چشمشان را به روی ازدواج ناموفق قبلی او بستند و مرا مجبور کردند پای سفره عقد بنشینم اما وقتی زندگی مشترکمان آغاز شد تازه فهمیدم سیامک هیچ حس و علاقه ای به من ندارد. او به دنبال هوی و هوس و ارتباط با زنان و دختران غریبه بود و تنها می خواست نام یک زن در شناسنامه اش باشد. با وجود این پنج سال بیشتر نتوانستم این وضعیت زجرآور را تحمل کنم. به همین دلیل در حالی که فرزندی هم نداشتم از او جدا شدم و با گرفتن 10میلیون تومان از مهریه ام، خانه ای اجاره کردم و به یک زندگی جدید روی آوردم. خلاصه برای تامین هزینه های زندگی به فروشندگی در یک فروشگاه لوازم خانگی مشغول شدم اما هنوز یک هفته نگذشته بود که صاحبکارم پیشنهاد دوستی پنهانی به من داد، اما من قصد داشتم شرافتمندانه زندگی کنم پیشنهادش را نپذیرفتم. او هم بلافاصله مرا از کار اخراج کرد. مدتی بعد روزی که روی نیمکت یکی از پارک های مشهد نشسته بودم با زن جوانی آشنا شدم. «شهین» که ظاهری مهربان و خوش برخورد داشت، کنارم نشست و من هم قصه پرغصه زندگی ام را برایش بازگو کردم. او هم با متانت سنگ صبورم شد و به درد دل هایم گوش داد. وقتی داستان زندگی ام به پایان رسید رو به من کرد و گفت: ناراحت نباش، همسرم شغل مناسبی دارد و می تواند به تو کمک کند! در همین هنگام بود که شوهر شهین سوار بر یک خودروی گران قیمت از راه رسید و بی درنگ شهین مرا به عنوان دوست جدیدش به «محسن» معرفی کرد. این گونه بود که رفت و آمد من به منزل آن ها آغاز شد. مدتی بعد، محسن و شهین مرا به شرکتی بردند که قرار بود در آن جا کار کنم. می گفتند در این شرکت تجاری فعالیت های اقتصادی و بازرگانی انجام می شود و من هر روز با افراد شیک و باکلاسی رو به رو می شدم. محسن امور مالی شرکت را به من سپرد و برایم حساب بانکی افتتاح کرد و دسته چک گرفت. از آن روز به بعد برای پیش فروش واحدهای تجاری و مسکونی فقط چک ها را امضا می کردم یا مهر شرکت به مشتریان می دادم اما یک روز صبح وقتی به محل کارم آمدم، قفل ها عوض و آن شرکت تخلیه شده بود. دو دستی بر سرم کوبیدم چرا که محسن و شهین متواری شده بودند و طلبکاران چک به دست دنبال من می گشتند تا این که دستگیر شدم و ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمدی (رئیس کلانتری آبکوه مشهد) این زن جوان با تشکیل پرونده تحویل مراجع قضایی شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20466 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۵ شهريور
مرگ تلخ در چنـگ اشبــاح سـرگردان!
نقشه قاتل برای نجات جوان کشاورز از مرگ نافرجام ماند!
سجادپور- خیلی ترسیده بود. مدام نور چراغ قوه اش را در بیابان سوت و کور به این سو و آن سو می انداخت! احساس خطر می کرد! چند بار فریاد زد «کی هستی؟!» «کی هستی؟!»
ولی ما در حالی که چهره های خودمان را با شال پوشانده بودیم آرام آرام در تاریکی شب به سویش می رفتیم تا این که ...
به گزارش اختصاصی خراسان، این ها بخشی از اعترافات سرکرده اشباح سرگردان بیابان است که جوان 34 ساله کشاورز را با همدستی سه نفر دیگر از نزدیکانش به قتل رساند. «محمدتقی» جوان 35 ساله ای که پس از حدود دو ماه فعالیت های اطلاعاتی به همراه دیگر عوامل مرتبط با این جنایت در دام کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی گرفتار شد، در حضور مقام قضایی زوایای پنهان این جنایت وحشتناک را فاش کرد. او که به محل وقوع قتل در زمین های کشاورزی اطراف روستای ماریان هدایت شده بود با دستور قاضی علی اکبر احمدی نژاد و برای بازسازی صحنه قتل، مقابل دوربین قوه قضاییه قرار گرفت و پس از معرفی کامل خود در تشریح ابعاد پنهان این پرونده جنایی گفت: چند روز بود که به خاطر یک پیامک، افکارم به هم ریخته بود! از هادی انتظار نداشتم که با من این گونه رفتار کند! به همین دلیل کینه او را به دل گرفتم.
هادی از بستگان ما بود و نباید این اشتباه را مرتکب می شد برای همین هم، یک اختلاف پنهانی بین ما به وجود آمد. من باید او را ادب می کردم و زهرچشمی می گرفتم تا دیگر سرجایش بنشیند! ولی تنهایی قادر به این کار نبودم این گونه بود که موضوع را برای برادر و دو برادر زنم بازگو کردم و از آن ها خواستم برای گوشمالی هادی به من کمک کنند! برادرم حاضر به این کار نبود او می گفت: موضوع فقط یک سوء تفاهم پیامکی است! تو هم جوابش را بده یا با خودش تماس بگیر و این اختلاف را که خیلی کم اهمیت است به صورت فامیلی و دوستانه حل کن! ولی نمی دانم چه حس عجیبی داشتم که حاضر نشدم با هادی تماس بگیرم! فقط یک «زهر چشم» می توانست مرا آرام کند! آن قدر اصرار کردم تا این که برادرم نیز کوتاه آمد و قرار شد فقط او را بترسانیم! می دانستم او چه زمانی برای آبیاری زمین کشاورزی می رود به همین دلیل نقشه کتک زدن او را طراحی کردم. نیمه های شب در حالی که هر چهار نفر سروصورتمان را پوشانده بودیم تا شناخته نشویم سوار بر خودروی برادرم به طرف زمین های کشاورزی کنار کال (رودخانه) به راه افتادیم. خودرو را در فاصله دورتری پارک کردیم و با چوب و چماق منتظر هادی ماندیم ولی زمانی سروکله اش پیدا شد که یک نفر دیگر هم همراهش بود! دیگر نمی توانستیم کاری بکنیم! در همان بیابان سرگردان شده بودیم! با هم مشورت کردیم و قرار شد که به خانه بازگردیم! در همین هنگام هادی و جوان همراهش که بعد فهمیدیم پسرعمویش است به طرف روستا بازگشتند. ما هم که همچنان حیران بودیم چوب و چماق ها را درون خودرو گذاشتیم و تصمیم به بازگشت گرفتیم ولی طولی نکشید که صدای موتورسیکلت در آن تاریکی شب ما را متوقف کرد. هادی دوباره سوار بر موتورسیکلت به زمین های کشاورزی برگشت تا به آبیاری مزرعه اش ادامه بدهد! وقتی ماجرا این گونه ورق خورد ما دوباره سروصورتمان را پوشاندیم و در تاریکی شب آرام آرام به طرف او رفتیم. هادی ترسیده بود و در حالی که نور چراغ قوه اش را به هر سو می انداخت فریاد می زد«کی هستی؟!» او ناگهان با دیدن چماق های ما پا به فرار گذاشت و به درون کال پرید ولی هنوز از دیوار آن سوی کال بالا نرفته بود که پایش را کشیدم و او را به کف کال انداختم! هرکدام ضرباتی را بر اندامش وارد می کردیم که من در همان حالت خشم و عصبانیت چماق را بالا بردم و ضربه محکمی به سرش کوبیدم! او گیج و منگ روی زمین افتاد! همدستانم که ترسیده بودند سعی کردند او را نیمه نشسته روی زمین نگه دارند ولی او ناله کنان به سوی دیگر می افتاد. اوضاع وخیم شده بود و خودمان هم انتظار چنین کاری را نداشتیم! برادرم مرا سرزنش می کرد که چرا این ضربه را به سرش زدی؟ ولی دیگر کار از کار گذشته بود! یکی از همدستانم سوار موتورسیکلت هادی شد و به سوی خودرو رفت تا زودتر از آن جا فرار کنیم! او موتورسیکلت را در کنار خودرو انداخت و سوار بر خودرو به طرف ما آمد. سرکرده اشباح سرگردان در ادامه اعترافاتش افزود: وقتی به خانه رسیدیم، عذاب وجدان رهایم نمی کرد. از سوی دیگر هم همچنان سرزنش می شدم که چرا ضربه محکمی را به سر هادی زدم! این بود که نقشه ای کشیدم و به یکی از آشنایانم زنگ زدم و چنین وانمود کردم که ناله های فرد مجروحی را درون کال زمین های کشاورزی شنیدم شاید کسی به کمک نیاز داشته باشد و سپس از او خواستم به محل برود و به آن فرد کمک کند! در واقع می خواستم او را به بیمارستان برسانند تا از مرگ نجات یابد چرا که خودمان می ترسیدیم او را به مرکز درمانی ببریم و شناسایی شویم! اما ساعتی بعد آن فرد به من گفت چنین چیزی را که من ادعا می کنم ندیده! با خودم فکر کردم شاید حالش خوب شده و از محل رفته است! ولی روز بعد خبر مرگ هادی در میان اهالی روستا پیچید و من هم دیگر سکوت کردم تا این که کارآگاهان اداره جنایی در بولوار توس به سراغم آمدند و دستگیر شدم وقتی فهمیدم همه ماجرا لو رفته است دیگر چاره ای جز معرفی همدستانم نداشتم و به قتل هادی نیز اعتراف کردم.
گزارش اختصاصی خراسان حاکی است پس از آن که سرهنگ ولی نجفی (افسر پرونده) توضیحاتی را درباره چگونگی دستگیری متهم و اقاریر وی در مراحل تحقیقات بازگو کرد قاضی شعبه 208 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد نیز با صدور قرار قانونی وی را روانه زندان کرد تا این پرونده جنایی دیگر مراحل قضایی خود را طی کند.
سابقه خبر
بنابرگزارش خراسان، صبح نوزدهم خرداد گذشته، اهالی روستای ماریان، با دیدن جسد خون آلودی در کف رودخانه اطراف زمین های کشاورزی، بلافاصله با پلیس تماس گرفتند و به این ترتیب با حضور قاضی ویژه قتل عمد و کارآگاهان اداره جنایی آگاهی در محل کشف جسد تحقیقات در حالی آغاز شد که موتورسیکلت مقتول در فاصله حدود یک کیلومتری از محل قتل پیدا شد. بعد از حدود دو ماه بررسی های اطلاعاتی در نهایت سرنخی از یک پیامک به دست آمد که از گوشی مقتول ارسال شده بود پیگیری این سرنخ مهم که با راهنمایی های قاضی احمدی نژاد همراه بود کارآگاهان را به جوان 35 ساله ای به نام محمدتقی رساند که اختلاف پنهانی با هادی (مقتول) پیدا کرده بود. با دستگیری این جوان، راز جنایت هولناک اشباح سرگردان فاش شد. خراسان : شماره : 20466 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۵ شهريور
زندگی با شبح نامرئی!
آن قدر در گرداب مواد افیونی فرو رفته بودم که خودم هم نمی دانستم چگونه زندگی می کنم. همه چیزم را در قمار بزرگ مواد مخدر باخته بودم اما هنوز تصور می کردم این ماده رنگارنگ تنها پشتیبان من در زندگی است و همچنان به آن تکیه می کردم تا این که ماموران انتظامی خانه ام را پلمب کردند و حلقه های قانون را بر دستانم گره زدند و ...
مرد 45ساله که به اتهام راه اندازی پاتوق سیاه و فراهم آوردن زمینه های فساد و خلافکاری دستگیر شده بود، با اشاره به این که جاده زیبای زندگی را فقط به رنگ مواد مخدر می دیدم تا به دره سقوط کردم، درباره سرگذشت خودش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در خانواده ای با سطح اجتماعی متوسط و در شهرستان قوچان به دنیا آمدم و در همان شهر به تحصیل پرداختم تا این که در یکی از رشته های علوم انسانی وارد دانشگاه شدم و به تحصیلاتم ادامه دادم.
خلاصه در 23سالگی و در حالی که مدرک کارشناسی را گرفته بودم، عازم خدمت سربازی شدم. زمانی که دوره آموزشی را سپری می کردم، با یکی از هم خدمتی هایم رفیق صمیمی شدم. «حجت» پسری با وقار و شوخ طبع بود. رشته دوستی من و او آن قدر درهم تنیده شد که یک گره کور و جدا نشدنی را ایجاد کرد. آن ها ساکن مشهد بودند و زمانی که محل خدمت هر دو نفرمان در یکی از مراکز نظامی مشهد تعیین شد، از خوشحالی جشن گرفتیم چرا که من هم فاصله زیادی را تا قوچان نداشتم. وقتی برای مرخصی پایان دوره آموزشی به مشهد آمدیم، حجت مرا به خانه خودشان دعوت کرد. این گونه بود که برای اولین بار وقتی قدم در منزل صمیمی ترین دوست زندگی ام گذاشتم ناگهان قلبم لرزید چرا که برق چشمان زیبای خواهر حجت مرا در همان حیاط منزل میخکوب کرده بود. احساس کردم سرنوشت من به این خانواده گره خورده است. برای لحظاتی اصلا در این دنیا نبودم و با همه وجودم عشق را احساس کردم. هر روز که سپری می شد من بیشتر شیفته «ترانه» می شدم و به همین دلیل دنبال بهانه ای می گشتم تا با حجت راهی منزل آن ها شوم. دیگر به چیزی جز ترانه فکر نمی کردم. خدمت سربازی را از یاد برده بودم و همه اوقاتم را با حجت می گذراندم. برای آن که دل آن دختر مغرور و دوست داشتنی را به دست آورم، مواظب حرکات و رفتارم بودم و به بهانه های مختلف کادوهایی برای حجت می خریدم که بیشتر آن ها مصرف زنانه داشت. همه تلاشم را کردم تا در دل خانواده حجت جای بگیرم.
بالاخره روزی رازم را برای حجت فاش کردم و بدون اطلاع خانواده ام به خواستگاری ترانه رفتم. خانواده او نیز که در این مدت حس «دوست داشتن» نسبت به من پیدا کرده بودند، به ازدواج ما رضایت دادند و من و ترانه ازدواج کردیم.
در روزهای پایانی خدمت سربازی بود که در آزمون استخدامی یکی از ادارات دولتی پذیرفته شدم اما از آن جایی که باید چند سال اول خدمت را در مناطق مرزی غرب کشور می گذراندم، با مخالفت ترانه روبه رو شدم و به ناچار قید شغل دولتی را زدم تا دل همسرم را به دست آورم. هنوز زندگی مشترک من و ترانه آغاز نشده بود که برای اولین بار و به پیشنهاد دوست مشترک من و حجت، پای بساط مواد مخدر نشستیم. آن روز من از روی کنجکاوی مواد مخدر را تجربه کردم اما بعد از آن، گاهی در کنار حجت و گاهی تنهایی و به صورت تفریحی شیره و تریاک می کشیدم.
خلاصه خیلی زود آلوده مواد افیونی شدم و طولی نکشید که در گرداب مواد مخدر صنعتی دست و پا زدم و به دامن شیشه و کراک افتادم. ترانه که متوجه اعتیادم شده بود، چند بار من را در مراکز درمانی بستری کرد اما این ترک اعتیاد به یک ماه هم نمی رسید و من دوباره مصرف مواد را از سر می گرفتم. در حالی که بیکار بودم و دو فرزندم روزگار شیرین زبانی خودشان را سپری می کردند، اختلافات بین من و ترانه هم شدت گرفت. او دیگر نمی توانست این زندگی نکبت بار را تحمل و هر بار برای تامین مخارج دو فرزندم دست نیاز به سوی خانواده اش دراز کند. در این شرایط بود که ترانه آخرین تصمیمش را گرفت و دادخواست طلاق داد. برای آن که ترانه سرپرستی دختر و پسرم را به من بسپارد، تصمیم گرفتم آپارتمان ارثیه ای پدرم را به نام او سند بزنم ولی ترانه بدون توجه به این حرف ها دست فرزندانش را گرفت و مرا در حالی ترک کرد که احساس می کردم کسی به جز من نیز در خانه ام زندگی می کند. آن قدر دچار توهم بودم که صدای آن شبح نامرئی را می شنیدم و با او درد دل می کردم. باورم شده بود که با اجنه ارتباط دارم به طوری که نور چشمانم همه رهگذران خیابان را میخکوب می کند و آن ها جذب نور عجیب چشمان من می شوند.
از سوی دیگر، برای تهیه مواد مخدر با افراد خلافکار زیادی معاشرت داشتم به طوری که منزلم پاتوق معتادان و رفت و آمد زنان و مردان غریبه شده بود و من زمانی به خودم آمدم که ماموران انتظامی با دستور قضایی خانه ام را پلمب کردند.
شایان ذکر است، پرونده این مرد 45ساله با صدور دستوری از سوی سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) به مراجع قضایی ارسال شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20464 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۲ شهريور
مرغ عشق 8میلیونی پرید!
گوشه گیر و افسرده شده بودم و از تنهایی رنج می بردم اما نمی توانستم آن لحظه دلخراش و مرگبار را به فراموشی بسپارم که زندگی ام را ویران کرد. در همین شرایط روحی ناگهان بازیچه مرد شیادی در فضای مجازی شدم و چندین میلیون تومان از سرمایه ام را از دست دادم و ...
زن 30ساله ای که برای شکایت از یک کلاهبردار اینترنتی وارد کلانتری شده بود، در حالی که بیان می کرد چنان جذب تصاویر و جملات اغراق آمیز یک مرد شیاد در شبکه های اجتماعی شده بودم که هیچ گاه فکر نمی کردم همه این ها یک نقشه و تله است، درباره ماجرای کلاهبرداری اینترنتی به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: حدود دو سال قبل، زمانی که شوهرم یک خودروی مدل بالا خرید، تصمیم گرفتیم به یک مسافرت چند روزه برویم. به همین دلیل بار و بندیلمان را بستیم و عازم غرب کشور شدیم اما هنگام بازگشت به مشهد، حادثه ای رخ داد که زندگی ام از هم پاشید. آن روز در حالی که همسرم رانندگی خودرو را به عهده داشت و من و فرزندانم در صندلی عقب نشسته بودیم، ناگهان خودرو در جاده کویری واژگون شد و من، همسرم را در این حادثه تلخ از دست دادم، اگرچه فرزندانم از این سانحه مرگبار جان سالم به در بردند و امیدی برای زندگی من شدند ولی هیچ وقت نتوانستم آن لحظه وحشتناک را فراموش کنم و به زندگی عادی برگردم، دچار افسردگی شدم و از تنهایی رنج می بردم تا این که روزی یکی از دوستانم در همین روزهای سخت پرنده زیبایی را به من هدیه داد که مرا از این حالت گوشه گیری بیرون بیاورد. من هم به دلیل آن که علاقه عجیبی به آن پرنده زیبا پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم چند مرغ عشق بخرم تا آن پرنده از تنهایی بیرون بیاید و من هم با آن پرندگان زیبا سرگرم شوم. خلاصه این گونه بود که به جست و جو در شبکه های اجتماعی پرداختم و از طریق سایت دیوار با مرد فروشنده ای آشنا شدم که تصاویر زیبایی از چند مرغ عشق را برای فروش گذاشته بود. تصویر دو تا از پرندگان را انتخاب کردم و به صورت تلفنی با مرد فروشنده وارد گفت وگو شدم. آن مرد ادعا کرد قبل از ارسال پرندگان با پیک موتوری، باید مبلغ خرید آن را که هشت میلیون تومان بود به حسابش واریز کنم. من هم مشتاقانه مبلغ مذکور را برایش کارت به کارت کردم. آن مرد بعد از دریافت پول، فیلمی از همان پرندگان را برایم ارسال کرد و من هم منتظر ماندم تا آن پرنده های زیبا را دریافت کنم اما چند ساعت گذشت و خبری نشد. در حالی که نگران بودم، با همان شماره تماس گرفتم اما آن خط خاموش شد تا این که روز بعد فهمیدم در تله کلاهبردار اینترنتی افتاده ام و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری. خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20456 - ۱۳۹۹ شنبه ۱ شهريور
فرار از لجنزار!
آن قدر در لجنزار فساد و خلاف فرو رفته ام که حتی می ترسم برای احقاق حقم به پلیس مراجعه کنم چرا که می دانم اگر اسرارم فاش شود، خودم اولین کسی هستم که باید مجازات شوم چرا که ...
زن 18ساله ای که با ابراز پشیمانی از گذشته تاریک و وحشتناک خودش، به قانون پناه آورده بود تا شاید راهی برای سعادت آینده اش بیابد، کوله بار تلخکامی هایش را مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گشود ودر تشریح روزگار سیاهش گفت:در یکی از مناطق حاشیه شهر مشهد و در خانواده ای آشفته و سطح پایین از نظر فرهنگی به دنیا آمدم. در آن محله نه تنها چیزی به نام امکانات وجود نداشت بلکه بسیاری از افراد از راه خلاف زندگی می گذراندند. پدرم که به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داشت، مردی کارتن خواب بود و هر چند ماه یک بار سری به خانه می زد، به طوری که برای من و خواهرم تقریبا غریبه به حساب می آمد. مادرم نیز ما را به حال خودمان رها کرده بود تا به بدبختی هایش برسد. در آن محله حتی برای پر کردن آفتابه یا شستن دست و صورت، باید زمین های مخروبه همسایه را پشت سر می گذاشتیم تا به شیر آب برسیم. زمانی که کودکان همسن و سالم عروسک بازی می کردند، من رفتارهای گنده لات های محل را تقلید می کردم و مدام شاهد نزاع، چاقوکشی، الفاظ رکیک و در نهایت دخالت پلیس برای خاتمه دادن به این درگیری ها بودم. در مدرسه هم قلدر کلاس بودم و همه عقده هایی را که در خانه و محله روی دلم تلنبار می شد سر همکلاسی هایم خالی می کردم. به همین دلیل هر روز ناظم مدرسه از من می خواست تا یکی از اعضای خانواده ام را به مدرسه ببرم اما مدرسه رفتن یا نرفتن من برای کسی اهمیت نداشت و تنها یک یا دو بار مادرم به مدرسه آمد که بعد از آن هم کتک خوردم. خلاصه کلاس پنجم ابتدایی بودم که درس و مدرسه را رها کردم و این گونه زندگی ام را به نابودی کشاندم. یکی از همسایگان که زنی معتاد و خلافکار بود، من و خواهرم را تشویق کرد تا برای به دست آوردن پول زیاد به همراه برخی دیگر از بچه های محل از رانندگان گدایی کنیم. روز اول وقتی به همراه خواهرم پول زیادی در سه چهارراه جمع کردیم، خیلی خوشحال بودم. دیگر آرام آرام شرم و خجالت را کنار گذاشتم و با ناز و عشوه و آرایش های غلیظ درآمد بیشتری داشتم، به طوری که می توانستم برای خودم و خواهرم خرید کنم اما در این میان فهمیدم خواهرم که فقط دو سال از من بزرگ تر بود، درآمد خیلی بیشتری از من دارد. او صبح از خانه خارج می شد و شب هنگام با پول های بیشتری به خانه باز می گشت. آرام آرام به او که لباس های گران قیمت و شیک می پوشید، حسادت می کردم تا این که متوجه شدم او برای زنی معروف به «خاله» در منطقه قاسم آباد مشهد کار می کند و با مردان غریبه ارتباط دارد. خاله و چند زن دیگر منزلی را اجاره کرده بودند و خواهرم نیز به آن خانه رفت و آمد می کرد. وقتی موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم، مرا ترغیب کرد تا گدایی را رها کنم و با او همراه شوم. در همین روزها بود که پدرم به خاطر تزریق زیاد مواد مخدر در یکی از پاتوق ها جان سپرد و سه ماه بعد نیز مادرم به خاطر بیماری فوت کرد. دیگر من و خواهرم جا و مکانی نداشتیم. او به دنبال سرنوشت خودش رفت و مرا نیز با زنی آشنا کرد که آلوده به فساد بود. توسط آن زن با مرد 54ساله ای آشنا شدم. در حالی که 14سال بیشتر نداشتم، «فرید» با پرداخت 20میلیون تومان مرا به عقد خودش درآورد ولی یک ماه بعد، زمانی که فهمیدم باردار هستم ، فرید ارتباط با مرا تکذیب می کرد چرا که در این مدت من با فرد دیگری آشنا شده بودم و قصد ازدواج با او را داشتم. با وجود این، فرید داروهای سقط جنین برایم تهیه کرد و من همچنان به خلافکاری هایم ادامه دادم تا جایی که چند بار مجبور به سقط جنین شدم و در نهایت بیماری به سراغم آمد تا این که فهمیدم دچار سرطان شده ام. همه پول ها و پس اندازهایم را برای درمان سرطان هزینه می کردم تا این که دو سال بعد باز هم فرید دلش به حالم سوخت و با این شرط که در منزل بمانم و با هیچ مرد غریبه ای ارتباط نداشته باشم، هزینه های اجاره منزل و درمانم را می پرداخت. من هم شرط او را پذیرفتم اما مدتی بعد، دوباره وسوسه های شیطانی مرا به سوی خلاف کشاند تا این که فرید متوجه ماجرا شد و ارتباطش با مرا قطع کرد. این در حالی بود که من در تنگنای مخارج و هزینه های زندگی گرفتار شده بودم و اکنون که دوباره باردار شده ام به قانون پناه آورده ام تا از فرید شکایت کنم و حق و حقوقم را بگیرم. اگرچه می دانم مقصر همه این سرگذشت سیاه خودم هستم و مجازات سنگینی انتظارم را می کشد. اما من برای بیرون رفتن از این لجنزار خلاف چاره دیگری ندارم چرا که ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) رسیدگی به این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20455 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳۰ مرداد
درامتداد تاریکی
http://dl.hodanet.tv/filespicturs/daremtedad.jpg
سرگذشت نوجوان هکر!
هک کردن حساب های بانکی افراد را از فضای مجازی و اعضای برخی از شبکه های اجتماعی آموخته ام اما کنجکاوی ام در این باره اجازه نمی داد به راحتی از کنار این موضوع بگذرم، به همین دلیل وسوسه شدم و برای اولین بار به حساب بانکی مادرم دستبرد زدم تا این که ...
نوجوان 16ساله ای که برای سومین بار و به اتهام دستبرد به حساب بانکی شهروندان در یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی دستگیر شده است، درباره ماجرای هک کردن حساب کارت های عابربانک گفت: در خانواده ای به دنیا آمدم که از نظر مالی بسیار ضعیف بودیم. پدرم یک کارگر ساده بود و از عهده مخارج زندگی بر نمی آمد. با این حال ، چند سال قبل زمانی که من بیشتر از هشت سال نداشتم، پدرم در پی ابتلا به یک بیماری فوت کرد. این در حالی بود که من خواهری معلول و کوچک تر از خودم داشتم. مادرم سرپرستی ما را به عهده گرفت و گاهی در منازل مردم یا زمین های کشاورزی کار می کرد تا هزینه های زندگی ما را پرداخت کند. اما در بسیاری از فصول سال مادرم نمی توانست کارگری کند و تنها با یارانه دولتی و همچنین مبلغی که بهزیستی به خاطر خواهر معلولم می پرداخت، مخارج زندگی ما را تامین می کرد. خلاصه با این وضعیت مالی نامناسب من به مدرسه می رفتم تا این که وقتی در 12سالگی در مقطع متوسطه اول تحصیل می کردم از مادرم خواستم برایم گوشی هوشمند بخرد. او هم برای آن که دوست داشت من و خواهرم را خوشحال کند، یک گوشی دست دوم برایم خرید. من هم بلافاصله وارد شبکه های اجتماعی شدم و به دنیای عجیبی قدم گذاشتم. در برخی گروه های تلگرامی عضو شدم و پاسخ بسیاری از سوالاتم را در فضای مجازی دریافت می کردم تا این که روزی از طریق یکی از دوستانم، راز و رمز هک کردن شماره کارت های عابربانک را آموختم. از آن روز به بعد خیلی کنجکاو بودم و وسوسه می شدم که بتوانم یک حساب بانکی را هک کنم. به همین دلیل شماره کارت بانکی یارانه مادرم را هک کردم و مقداری از پول هایش را برداشتم ولی نمی دانستم مادرم به پلیس شکایت کرده است. خلاصه اولین بار در 12سالگی دستگیر شدم اما مادرم بلافاصله رضایت داد و قاضی هم مرا آزاد کرد. وقتی مطمئن شدم که شیوه هک کردن حساب های بانکی را به درستی آموخته ام، موضوع را برای دوستانم بازگو کردم اما آن ها این ماجرا را باور نمی کردند. من هم برای آن که توانایی هایم را به دوستانم ثابت کنم، دوباره به حساب چند نفر در شهرهای مختلف دستبرد زدم تا این که باز هم پلیس به سراغم آمد و در 14سالگی روانه دادگاه شدم. این بار نیز مادرم رضایت شاکیان را گرفت و قاضی مرا آزاد کرد. اما باز هم متنبه نشدم و با تحریک دوستانم در شبکه های اجتماعی به کارهای خلاف ادامه دادم که این بار قاضی مرا روانه کانون اصلاح و تربیت کرد تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20467 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۶ شهريور
رکنا : کدخبر: 602061 ۱۳۹۹/۰۶/۱۵ ۱۵:۳۲:۰۷
حوادث رکنا: الهام دختر شیرازی وقتی در باغ با یک پسر تنها بود برای همیشه زندگی و آبرویش را باخت.
در اتاق مشاوره نشسته بودم ، صدای گریه های بی امان یک دختر به نام الهام که در سالن کلانتری منتظر دریافت مشاوره بود، مرا وادار کرد که به سالن مراجعه کنم و وی را زودتر به اتاق مشاوره هدایت کنم. او مشکلات خود را چنین مطرح کرد :
ما دو خواهر و دو برادریم. من 18 سال دارم و فرزند آخر خانوده هستم. وقتی من 10 ساله بودم، پدرم سکته کرد و فوت شد بعد از آن مادرم و برادرانم مجبور بودند کار کنند تا خرج زندگیمان را بدهند.
خواهرم از من ده سال بزرگتر است او هم در مغازه ای مشغول به کار شد. من هم تنها از صبح تا شب در خانه بودم، خودم باید به مدرسه می رفتم، به تنهایی غذا خوردم و بازی می کردم.
کم کم با چند نفر از دختران ساکن در محل زندگیمان دوست شدم و از تنهایی در آمدم. تمام اوقات فراغتم را با دوستانم می گذراندم. شیطنت های دخترانه خودمان را هم داشتیم. در محیط مجتمع با پسرها هم صحبت می شدیم و بازی می کردیم . در حالی که به لحاظ سنی و جسمی بزرگ شده بودم، کاملا از محیط خانواده فاصله گرفته بودم. خواهرم هم که ازدواج کرده بود و بقیه هم که طبق معمول مشغول کار و زندگی خودشان بودند .
مادرم هیچ وقت از من نمی پرسید در طول روز به چه کاری مشغول می باشم و چگونه اوقات فراغت خود را می گذرانم. صبح می رفت و شب بر می گشت. اگر هم وقت آزادی داشت با دوستانش به مهمانی های دوره ای می رفت گاهی هم مرا هم با خود می برد.اوایل از مهمانی هایی که می رفتیم خوشم نمی آمد اما کم کم جذابیتش نمایان شد. کم کم بدون مادرم به مهمانی می رفتم و او کاری با من نداشت.
در یکی از این مهمانی ها با پسری که 16 سال از خودم بزرگتر بود آشنا شدم. او وقتی متوجه شد که با وجود خانواده، خیلی تنها و آزاد هستم، به من نزدیک شد و رابطه دوستی برقرار کرد. محبت و توجه وصف نشدنی از او می دیدم. احساس تنهایی نمی کردم، فکر می کردم بالاخره یکی پیدا شده که مرا ببیند و به بودنم اهمیت بدهد.
اصلاً برایم مهم نبود که چقدر ازمن بزرگتر است و هدفش چیست. همین که کنارم بود برایم کافی بود. با هم زیاد به مهمانی می رفتیم. در مهمانی، دوستان او نیز به من نزدیک می شدند و وی هیچگونه واکنشی نشان نمی داد. فقط می گفت آمده ایم خوش بگذرانیم پس خوش باش و تحت تاثیر حرفهای او قرار گرفتم.
دل را به دریا زدم و جز خوشگذرانی و لذت بردن هیچ چیز برایم مهم نبود. تا اینکه یک شب به من گفت دیگر از مهمانی رفتن خسته شده ام، بهتر هست که تنها باشیم. من هم از خدا خواسته قبول کردم و با هم به باغ رفتیم .حدود یک ماه از ماجرا گذشت و متوجه شدم که باردار هستم. نمی دانستم چکار باید کنم..... به او گفتم بیا با هم ازدواج کنیم ولی او در جوابم عنوان کرد ؛ من با دختری که با تمام دوستانم رابطه داشته است، ازدواج نمی کنم.
در آن زمان بود که با شنیدن این صحبت دنیا روی سرم خراب شد. فقط در ذهنم حرفهای روشنفکرانه او می گذشت و با خود می گفتم پس این همه وعده هایی که به من داده چه می شود.
او برای همیشه مرا رها کرد و اکنون از همه چیز ناامید شده ام. نمی دانم باید چه کار کنم. دوست دارم خودم را بکشم و از این زندگی راحت شوم.
نظر مشاور
یکی از روابطی که در اسلام برای آن چارچوبهای ویژهای تعیین شده، روابط زن و مرد است . این روابط اگر ضابطه نداشته باشد، قطعاً تأثیرات سویی در جامعه خواهد داشت. هر مرد و زنی که قرار است روابط اجتماعی داشته باشد، باید مرزشناس و مرزدار باشد تا در جامعه مشکل ایجاد نکند.
بالا رفتن سن ازدواج، سستی اعتقادات و ندانستن احکام الهی ، قبحشکنی توسط رسانههای بیگانه، کم شدن عاطفه و محبت در محیط خانواده و ... از جمله عواملی است که باعث شکل گیری رابطه ای نادرست در میان دختران و پسران در جامعه اسلامی شده است.
احتیاط ها و توصیههاى دین مبین اسلام، مبنى بر دور نگهداشتن و فاصله داشتن دختران و پسران نامحرم از یکدیگر، صرفاً به خاطر حفظ سلامت روحى خود آنان و سلامت اجتماع و پاکى خانواده و عزت و شرف و تعالى آنان است. دختران و پسرانی که به طریق نامشروع با فردی از جنس مخالف، رابطة دوستانه برقرار میکنند، از جهات مختلف، آسیب میبینند.
متاسفانه این روزها با توجه به آزادی های بی بند و بارانه و به دید روشنفکری و زمانه عوض شده، خیلی از حرمت ها از بین رفته است. هماهنگونه که می دانیم وضعیت اقتصادی مخصوصاً در خانواده ای که پدر از دنیا رفته باشد، خیلی سخت است اما این موضوع نمی تواند باعث این شود که فرزندان را به حال خود رها کرده و به بهانه اینکه باید کار کنیم و مخارج زندگی تامین کنیم، به فرزندمان آسیب وارد شود. آیا این آسیب وارده با میلیاردها پول جبران می شود؟
امروزه عدم ارتباط صحیح با فرزندان در بسیاری از خانواده ها و کمبود محبت های مورد نیاز فرزندان از جانب خانواده ها، موجب بروز مشکلات متعددی در فرزندان می شود. لذا توجه به موضوعات ذیل ضروری می باشد :
-شرکت والدین در جلسات و کارگاه هاِی آموزشی در خصوص آسیب های اجتماعی و آموزش مهارت های زندگی از جمله مهارت تصمیم گیری، مهارت حل مسئله .
- توجه والدین به فرزندان و ایجاد فضای امن در محیط خانه و خانواده، هم از نظر عاطفی و هم حمایتی سبب ایجاد اعتماد به نفس و ایجاد امنیت خاطر برای فرزندان می گردد و در نهایت موجب کاهش رفتارهای پرخطر و صمیمت بیشتر فرزندان در محیط خانه خواهد شد.
-نظارت بیشتر خانواده ها بر نحوه رفت و آمد و دوستیابی فرزندان به خصوص در سنین نوجوانی
-آگاهسازی جوانان و نوجوانان و ارائه آموزش های همگانی در خصوص خطرات و عواقب برقراری ارتباطات نامتعارف به خصوص در مدارس و شناخت آسیب های اجتماعی به خصوص برای دانش آموزان دختر در مقطع راهنمایی و دبیرستان بسیار ضروری به نظر می رسد.
-تقویت ایمان و ارزش های اسلامی در نوجوانان و جوانان در راستای پای بندی به مسائل دینی و مذهبی
نویسنده : "نجمه ودیعی" – مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری 28 "صدرا" شیراز
فقط چک امضا می کردم!
درست زمانی که فکر می کردم دوران سختی ها و تیره روزی ها به پایان رسیده است و من روزگار خوشی را تجربه می کردم، ناگهان ورق برگشت و ...
زن 28ساله ای که به اتهام کلاهبرداری گسترده دستگیر شده بود، با اشاره به این که من خودم قربانی شیادان شده ام، درباره قصه تلخ زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: 16ساله بودم که با اصرار خانواده ام پای سفره عقد نشستم. «سیامک» 10سال از من بزرگ تر بود ولی به قول پدرم دستش به دهانش می رسید. او اگرچه کارمند بود اما اوضاع مالی خوبی داشت. به همین دلیل هم خانواده ام برای خوشبختی من چشمشان را به روی ازدواج ناموفق قبلی او بستند و مرا مجبور کردند پای سفره عقد بنشینم اما وقتی زندگی مشترکمان آغاز شد تازه فهمیدم سیامک هیچ حس و علاقه ای به من ندارد. او به دنبال هوی و هوس و ارتباط با زنان و دختران غریبه بود و تنها می خواست نام یک زن در شناسنامه اش باشد. با وجود این پنج سال بیشتر نتوانستم این وضعیت زجرآور را تحمل کنم. به همین دلیل در حالی که فرزندی هم نداشتم از او جدا شدم و با گرفتن 10میلیون تومان از مهریه ام، خانه ای اجاره کردم و به یک زندگی جدید روی آوردم. خلاصه برای تامین هزینه های زندگی به فروشندگی در یک فروشگاه لوازم خانگی مشغول شدم اما هنوز یک هفته نگذشته بود که صاحبکارم پیشنهاد دوستی پنهانی به من داد، اما من قصد داشتم شرافتمندانه زندگی کنم پیشنهادش را نپذیرفتم. او هم بلافاصله مرا از کار اخراج کرد. مدتی بعد روزی که روی نیمکت یکی از پارک های مشهد نشسته بودم با زن جوانی آشنا شدم. «شهین» که ظاهری مهربان و خوش برخورد داشت، کنارم نشست و من هم قصه پرغصه زندگی ام را برایش بازگو کردم. او هم با متانت سنگ صبورم شد و به درد دل هایم گوش داد. وقتی داستان زندگی ام به پایان رسید رو به من کرد و گفت: ناراحت نباش، همسرم شغل مناسبی دارد و می تواند به تو کمک کند! در همین هنگام بود که شوهر شهین سوار بر یک خودروی گران قیمت از راه رسید و بی درنگ شهین مرا به عنوان دوست جدیدش به «محسن» معرفی کرد. این گونه بود که رفت و آمد من به منزل آن ها آغاز شد. مدتی بعد، محسن و شهین مرا به شرکتی بردند که قرار بود در آن جا کار کنم. می گفتند در این شرکت تجاری فعالیت های اقتصادی و بازرگانی انجام می شود و من هر روز با افراد شیک و باکلاسی رو به رو می شدم. محسن امور مالی شرکت را به من سپرد و برایم حساب بانکی افتتاح کرد و دسته چک گرفت. از آن روز به بعد برای پیش فروش واحدهای تجاری و مسکونی فقط چک ها را امضا می کردم یا مهر شرکت به مشتریان می دادم اما یک روز صبح وقتی به محل کارم آمدم، قفل ها عوض و آن شرکت تخلیه شده بود. دو دستی بر سرم کوبیدم چرا که محسن و شهین متواری شده بودند و طلبکاران چک به دست دنبال من می گشتند تا این که دستگیر شدم و ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمدی (رئیس کلانتری آبکوه مشهد) این زن جوان با تشکیل پرونده تحویل مراجع قضایی شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20466 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۵ شهريور
مرگ تلخ در چنـگ اشبــاح سـرگردان!
نقشه قاتل برای نجات جوان کشاورز از مرگ نافرجام ماند!
سجادپور- خیلی ترسیده بود. مدام نور چراغ قوه اش را در بیابان سوت و کور به این سو و آن سو می انداخت! احساس خطر می کرد! چند بار فریاد زد «کی هستی؟!» «کی هستی؟!»
ولی ما در حالی که چهره های خودمان را با شال پوشانده بودیم آرام آرام در تاریکی شب به سویش می رفتیم تا این که ...
به گزارش اختصاصی خراسان، این ها بخشی از اعترافات سرکرده اشباح سرگردان بیابان است که جوان 34 ساله کشاورز را با همدستی سه نفر دیگر از نزدیکانش به قتل رساند. «محمدتقی» جوان 35 ساله ای که پس از حدود دو ماه فعالیت های اطلاعاتی به همراه دیگر عوامل مرتبط با این جنایت در دام کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی گرفتار شد، در حضور مقام قضایی زوایای پنهان این جنایت وحشتناک را فاش کرد. او که به محل وقوع قتل در زمین های کشاورزی اطراف روستای ماریان هدایت شده بود با دستور قاضی علی اکبر احمدی نژاد و برای بازسازی صحنه قتل، مقابل دوربین قوه قضاییه قرار گرفت و پس از معرفی کامل خود در تشریح ابعاد پنهان این پرونده جنایی گفت: چند روز بود که به خاطر یک پیامک، افکارم به هم ریخته بود! از هادی انتظار نداشتم که با من این گونه رفتار کند! به همین دلیل کینه او را به دل گرفتم.
هادی از بستگان ما بود و نباید این اشتباه را مرتکب می شد برای همین هم، یک اختلاف پنهانی بین ما به وجود آمد. من باید او را ادب می کردم و زهرچشمی می گرفتم تا دیگر سرجایش بنشیند! ولی تنهایی قادر به این کار نبودم این گونه بود که موضوع را برای برادر و دو برادر زنم بازگو کردم و از آن ها خواستم برای گوشمالی هادی به من کمک کنند! برادرم حاضر به این کار نبود او می گفت: موضوع فقط یک سوء تفاهم پیامکی است! تو هم جوابش را بده یا با خودش تماس بگیر و این اختلاف را که خیلی کم اهمیت است به صورت فامیلی و دوستانه حل کن! ولی نمی دانم چه حس عجیبی داشتم که حاضر نشدم با هادی تماس بگیرم! فقط یک «زهر چشم» می توانست مرا آرام کند! آن قدر اصرار کردم تا این که برادرم نیز کوتاه آمد و قرار شد فقط او را بترسانیم! می دانستم او چه زمانی برای آبیاری زمین کشاورزی می رود به همین دلیل نقشه کتک زدن او را طراحی کردم. نیمه های شب در حالی که هر چهار نفر سروصورتمان را پوشانده بودیم تا شناخته نشویم سوار بر خودروی برادرم به طرف زمین های کشاورزی کنار کال (رودخانه) به راه افتادیم. خودرو را در فاصله دورتری پارک کردیم و با چوب و چماق منتظر هادی ماندیم ولی زمانی سروکله اش پیدا شد که یک نفر دیگر هم همراهش بود! دیگر نمی توانستیم کاری بکنیم! در همان بیابان سرگردان شده بودیم! با هم مشورت کردیم و قرار شد که به خانه بازگردیم! در همین هنگام هادی و جوان همراهش که بعد فهمیدیم پسرعمویش است به طرف روستا بازگشتند. ما هم که همچنان حیران بودیم چوب و چماق ها را درون خودرو گذاشتیم و تصمیم به بازگشت گرفتیم ولی طولی نکشید که صدای موتورسیکلت در آن تاریکی شب ما را متوقف کرد. هادی دوباره سوار بر موتورسیکلت به زمین های کشاورزی برگشت تا به آبیاری مزرعه اش ادامه بدهد! وقتی ماجرا این گونه ورق خورد ما دوباره سروصورتمان را پوشاندیم و در تاریکی شب آرام آرام به طرف او رفتیم. هادی ترسیده بود و در حالی که نور چراغ قوه اش را به هر سو می انداخت فریاد می زد«کی هستی؟!» او ناگهان با دیدن چماق های ما پا به فرار گذاشت و به درون کال پرید ولی هنوز از دیوار آن سوی کال بالا نرفته بود که پایش را کشیدم و او را به کف کال انداختم! هرکدام ضرباتی را بر اندامش وارد می کردیم که من در همان حالت خشم و عصبانیت چماق را بالا بردم و ضربه محکمی به سرش کوبیدم! او گیج و منگ روی زمین افتاد! همدستانم که ترسیده بودند سعی کردند او را نیمه نشسته روی زمین نگه دارند ولی او ناله کنان به سوی دیگر می افتاد. اوضاع وخیم شده بود و خودمان هم انتظار چنین کاری را نداشتیم! برادرم مرا سرزنش می کرد که چرا این ضربه را به سرش زدی؟ ولی دیگر کار از کار گذشته بود! یکی از همدستانم سوار موتورسیکلت هادی شد و به سوی خودرو رفت تا زودتر از آن جا فرار کنیم! او موتورسیکلت را در کنار خودرو انداخت و سوار بر خودرو به طرف ما آمد. سرکرده اشباح سرگردان در ادامه اعترافاتش افزود: وقتی به خانه رسیدیم، عذاب وجدان رهایم نمی کرد. از سوی دیگر هم همچنان سرزنش می شدم که چرا ضربه محکمی را به سر هادی زدم! این بود که نقشه ای کشیدم و به یکی از آشنایانم زنگ زدم و چنین وانمود کردم که ناله های فرد مجروحی را درون کال زمین های کشاورزی شنیدم شاید کسی به کمک نیاز داشته باشد و سپس از او خواستم به محل برود و به آن فرد کمک کند! در واقع می خواستم او را به بیمارستان برسانند تا از مرگ نجات یابد چرا که خودمان می ترسیدیم او را به مرکز درمانی ببریم و شناسایی شویم! اما ساعتی بعد آن فرد به من گفت چنین چیزی را که من ادعا می کنم ندیده! با خودم فکر کردم شاید حالش خوب شده و از محل رفته است! ولی روز بعد خبر مرگ هادی در میان اهالی روستا پیچید و من هم دیگر سکوت کردم تا این که کارآگاهان اداره جنایی در بولوار توس به سراغم آمدند و دستگیر شدم وقتی فهمیدم همه ماجرا لو رفته است دیگر چاره ای جز معرفی همدستانم نداشتم و به قتل هادی نیز اعتراف کردم.
گزارش اختصاصی خراسان حاکی است پس از آن که سرهنگ ولی نجفی (افسر پرونده) توضیحاتی را درباره چگونگی دستگیری متهم و اقاریر وی در مراحل تحقیقات بازگو کرد قاضی شعبه 208 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد نیز با صدور قرار قانونی وی را روانه زندان کرد تا این پرونده جنایی دیگر مراحل قضایی خود را طی کند.
سابقه خبر
بنابرگزارش خراسان، صبح نوزدهم خرداد گذشته، اهالی روستای ماریان، با دیدن جسد خون آلودی در کف رودخانه اطراف زمین های کشاورزی، بلافاصله با پلیس تماس گرفتند و به این ترتیب با حضور قاضی ویژه قتل عمد و کارآگاهان اداره جنایی آگاهی در محل کشف جسد تحقیقات در حالی آغاز شد که موتورسیکلت مقتول در فاصله حدود یک کیلومتری از محل قتل پیدا شد. بعد از حدود دو ماه بررسی های اطلاعاتی در نهایت سرنخی از یک پیامک به دست آمد که از گوشی مقتول ارسال شده بود پیگیری این سرنخ مهم که با راهنمایی های قاضی احمدی نژاد همراه بود کارآگاهان را به جوان 35 ساله ای به نام محمدتقی رساند که اختلاف پنهانی با هادی (مقتول) پیدا کرده بود. با دستگیری این جوان، راز جنایت هولناک اشباح سرگردان فاش شد. خراسان : شماره : 20466 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۵ شهريور
زندگی با شبح نامرئی!
آن قدر در گرداب مواد افیونی فرو رفته بودم که خودم هم نمی دانستم چگونه زندگی می کنم. همه چیزم را در قمار بزرگ مواد مخدر باخته بودم اما هنوز تصور می کردم این ماده رنگارنگ تنها پشتیبان من در زندگی است و همچنان به آن تکیه می کردم تا این که ماموران انتظامی خانه ام را پلمب کردند و حلقه های قانون را بر دستانم گره زدند و ...
مرد 45ساله که به اتهام راه اندازی پاتوق سیاه و فراهم آوردن زمینه های فساد و خلافکاری دستگیر شده بود، با اشاره به این که جاده زیبای زندگی را فقط به رنگ مواد مخدر می دیدم تا به دره سقوط کردم، درباره سرگذشت خودش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در خانواده ای با سطح اجتماعی متوسط و در شهرستان قوچان به دنیا آمدم و در همان شهر به تحصیل پرداختم تا این که در یکی از رشته های علوم انسانی وارد دانشگاه شدم و به تحصیلاتم ادامه دادم.
خلاصه در 23سالگی و در حالی که مدرک کارشناسی را گرفته بودم، عازم خدمت سربازی شدم. زمانی که دوره آموزشی را سپری می کردم، با یکی از هم خدمتی هایم رفیق صمیمی شدم. «حجت» پسری با وقار و شوخ طبع بود. رشته دوستی من و او آن قدر درهم تنیده شد که یک گره کور و جدا نشدنی را ایجاد کرد. آن ها ساکن مشهد بودند و زمانی که محل خدمت هر دو نفرمان در یکی از مراکز نظامی مشهد تعیین شد، از خوشحالی جشن گرفتیم چرا که من هم فاصله زیادی را تا قوچان نداشتم. وقتی برای مرخصی پایان دوره آموزشی به مشهد آمدیم، حجت مرا به خانه خودشان دعوت کرد. این گونه بود که برای اولین بار وقتی قدم در منزل صمیمی ترین دوست زندگی ام گذاشتم ناگهان قلبم لرزید چرا که برق چشمان زیبای خواهر حجت مرا در همان حیاط منزل میخکوب کرده بود. احساس کردم سرنوشت من به این خانواده گره خورده است. برای لحظاتی اصلا در این دنیا نبودم و با همه وجودم عشق را احساس کردم. هر روز که سپری می شد من بیشتر شیفته «ترانه» می شدم و به همین دلیل دنبال بهانه ای می گشتم تا با حجت راهی منزل آن ها شوم. دیگر به چیزی جز ترانه فکر نمی کردم. خدمت سربازی را از یاد برده بودم و همه اوقاتم را با حجت می گذراندم. برای آن که دل آن دختر مغرور و دوست داشتنی را به دست آورم، مواظب حرکات و رفتارم بودم و به بهانه های مختلف کادوهایی برای حجت می خریدم که بیشتر آن ها مصرف زنانه داشت. همه تلاشم را کردم تا در دل خانواده حجت جای بگیرم.
بالاخره روزی رازم را برای حجت فاش کردم و بدون اطلاع خانواده ام به خواستگاری ترانه رفتم. خانواده او نیز که در این مدت حس «دوست داشتن» نسبت به من پیدا کرده بودند، به ازدواج ما رضایت دادند و من و ترانه ازدواج کردیم.
در روزهای پایانی خدمت سربازی بود که در آزمون استخدامی یکی از ادارات دولتی پذیرفته شدم اما از آن جایی که باید چند سال اول خدمت را در مناطق مرزی غرب کشور می گذراندم، با مخالفت ترانه روبه رو شدم و به ناچار قید شغل دولتی را زدم تا دل همسرم را به دست آورم. هنوز زندگی مشترک من و ترانه آغاز نشده بود که برای اولین بار و به پیشنهاد دوست مشترک من و حجت، پای بساط مواد مخدر نشستیم. آن روز من از روی کنجکاوی مواد مخدر را تجربه کردم اما بعد از آن، گاهی در کنار حجت و گاهی تنهایی و به صورت تفریحی شیره و تریاک می کشیدم.
خلاصه خیلی زود آلوده مواد افیونی شدم و طولی نکشید که در گرداب مواد مخدر صنعتی دست و پا زدم و به دامن شیشه و کراک افتادم. ترانه که متوجه اعتیادم شده بود، چند بار من را در مراکز درمانی بستری کرد اما این ترک اعتیاد به یک ماه هم نمی رسید و من دوباره مصرف مواد را از سر می گرفتم. در حالی که بیکار بودم و دو فرزندم روزگار شیرین زبانی خودشان را سپری می کردند، اختلافات بین من و ترانه هم شدت گرفت. او دیگر نمی توانست این زندگی نکبت بار را تحمل و هر بار برای تامین مخارج دو فرزندم دست نیاز به سوی خانواده اش دراز کند. در این شرایط بود که ترانه آخرین تصمیمش را گرفت و دادخواست طلاق داد. برای آن که ترانه سرپرستی دختر و پسرم را به من بسپارد، تصمیم گرفتم آپارتمان ارثیه ای پدرم را به نام او سند بزنم ولی ترانه بدون توجه به این حرف ها دست فرزندانش را گرفت و مرا در حالی ترک کرد که احساس می کردم کسی به جز من نیز در خانه ام زندگی می کند. آن قدر دچار توهم بودم که صدای آن شبح نامرئی را می شنیدم و با او درد دل می کردم. باورم شده بود که با اجنه ارتباط دارم به طوری که نور چشمانم همه رهگذران خیابان را میخکوب می کند و آن ها جذب نور عجیب چشمان من می شوند.
از سوی دیگر، برای تهیه مواد مخدر با افراد خلافکار زیادی معاشرت داشتم به طوری که منزلم پاتوق معتادان و رفت و آمد زنان و مردان غریبه شده بود و من زمانی به خودم آمدم که ماموران انتظامی با دستور قضایی خانه ام را پلمب کردند.
شایان ذکر است، پرونده این مرد 45ساله با صدور دستوری از سوی سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) به مراجع قضایی ارسال شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20464 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۲ شهريور
مرغ عشق 8میلیونی پرید!
گوشه گیر و افسرده شده بودم و از تنهایی رنج می بردم اما نمی توانستم آن لحظه دلخراش و مرگبار را به فراموشی بسپارم که زندگی ام را ویران کرد. در همین شرایط روحی ناگهان بازیچه مرد شیادی در فضای مجازی شدم و چندین میلیون تومان از سرمایه ام را از دست دادم و ...
زن 30ساله ای که برای شکایت از یک کلاهبردار اینترنتی وارد کلانتری شده بود، در حالی که بیان می کرد چنان جذب تصاویر و جملات اغراق آمیز یک مرد شیاد در شبکه های اجتماعی شده بودم که هیچ گاه فکر نمی کردم همه این ها یک نقشه و تله است، درباره ماجرای کلاهبرداری اینترنتی به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: حدود دو سال قبل، زمانی که شوهرم یک خودروی مدل بالا خرید، تصمیم گرفتیم به یک مسافرت چند روزه برویم. به همین دلیل بار و بندیلمان را بستیم و عازم غرب کشور شدیم اما هنگام بازگشت به مشهد، حادثه ای رخ داد که زندگی ام از هم پاشید. آن روز در حالی که همسرم رانندگی خودرو را به عهده داشت و من و فرزندانم در صندلی عقب نشسته بودیم، ناگهان خودرو در جاده کویری واژگون شد و من، همسرم را در این حادثه تلخ از دست دادم، اگرچه فرزندانم از این سانحه مرگبار جان سالم به در بردند و امیدی برای زندگی من شدند ولی هیچ وقت نتوانستم آن لحظه وحشتناک را فراموش کنم و به زندگی عادی برگردم، دچار افسردگی شدم و از تنهایی رنج می بردم تا این که روزی یکی از دوستانم در همین روزهای سخت پرنده زیبایی را به من هدیه داد که مرا از این حالت گوشه گیری بیرون بیاورد. من هم به دلیل آن که علاقه عجیبی به آن پرنده زیبا پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم چند مرغ عشق بخرم تا آن پرنده از تنهایی بیرون بیاید و من هم با آن پرندگان زیبا سرگرم شوم. خلاصه این گونه بود که به جست و جو در شبکه های اجتماعی پرداختم و از طریق سایت دیوار با مرد فروشنده ای آشنا شدم که تصاویر زیبایی از چند مرغ عشق را برای فروش گذاشته بود. تصویر دو تا از پرندگان را انتخاب کردم و به صورت تلفنی با مرد فروشنده وارد گفت وگو شدم. آن مرد ادعا کرد قبل از ارسال پرندگان با پیک موتوری، باید مبلغ خرید آن را که هشت میلیون تومان بود به حسابش واریز کنم. من هم مشتاقانه مبلغ مذکور را برایش کارت به کارت کردم. آن مرد بعد از دریافت پول، فیلمی از همان پرندگان را برایم ارسال کرد و من هم منتظر ماندم تا آن پرنده های زیبا را دریافت کنم اما چند ساعت گذشت و خبری نشد. در حالی که نگران بودم، با همان شماره تماس گرفتم اما آن خط خاموش شد تا این که روز بعد فهمیدم در تله کلاهبردار اینترنتی افتاده ام و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری. خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20456 - ۱۳۹۹ شنبه ۱ شهريور
فرار از لجنزار!
آن قدر در لجنزار فساد و خلاف فرو رفته ام که حتی می ترسم برای احقاق حقم به پلیس مراجعه کنم چرا که می دانم اگر اسرارم فاش شود، خودم اولین کسی هستم که باید مجازات شوم چرا که ...
زن 18ساله ای که با ابراز پشیمانی از گذشته تاریک و وحشتناک خودش، به قانون پناه آورده بود تا شاید راهی برای سعادت آینده اش بیابد، کوله بار تلخکامی هایش را مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گشود ودر تشریح روزگار سیاهش گفت:در یکی از مناطق حاشیه شهر مشهد و در خانواده ای آشفته و سطح پایین از نظر فرهنگی به دنیا آمدم. در آن محله نه تنها چیزی به نام امکانات وجود نداشت بلکه بسیاری از افراد از راه خلاف زندگی می گذراندند. پدرم که به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داشت، مردی کارتن خواب بود و هر چند ماه یک بار سری به خانه می زد، به طوری که برای من و خواهرم تقریبا غریبه به حساب می آمد. مادرم نیز ما را به حال خودمان رها کرده بود تا به بدبختی هایش برسد. در آن محله حتی برای پر کردن آفتابه یا شستن دست و صورت، باید زمین های مخروبه همسایه را پشت سر می گذاشتیم تا به شیر آب برسیم. زمانی که کودکان همسن و سالم عروسک بازی می کردند، من رفتارهای گنده لات های محل را تقلید می کردم و مدام شاهد نزاع، چاقوکشی، الفاظ رکیک و در نهایت دخالت پلیس برای خاتمه دادن به این درگیری ها بودم. در مدرسه هم قلدر کلاس بودم و همه عقده هایی را که در خانه و محله روی دلم تلنبار می شد سر همکلاسی هایم خالی می کردم. به همین دلیل هر روز ناظم مدرسه از من می خواست تا یکی از اعضای خانواده ام را به مدرسه ببرم اما مدرسه رفتن یا نرفتن من برای کسی اهمیت نداشت و تنها یک یا دو بار مادرم به مدرسه آمد که بعد از آن هم کتک خوردم. خلاصه کلاس پنجم ابتدایی بودم که درس و مدرسه را رها کردم و این گونه زندگی ام را به نابودی کشاندم. یکی از همسایگان که زنی معتاد و خلافکار بود، من و خواهرم را تشویق کرد تا برای به دست آوردن پول زیاد به همراه برخی دیگر از بچه های محل از رانندگان گدایی کنیم. روز اول وقتی به همراه خواهرم پول زیادی در سه چهارراه جمع کردیم، خیلی خوشحال بودم. دیگر آرام آرام شرم و خجالت را کنار گذاشتم و با ناز و عشوه و آرایش های غلیظ درآمد بیشتری داشتم، به طوری که می توانستم برای خودم و خواهرم خرید کنم اما در این میان فهمیدم خواهرم که فقط دو سال از من بزرگ تر بود، درآمد خیلی بیشتری از من دارد. او صبح از خانه خارج می شد و شب هنگام با پول های بیشتری به خانه باز می گشت. آرام آرام به او که لباس های گران قیمت و شیک می پوشید، حسادت می کردم تا این که متوجه شدم او برای زنی معروف به «خاله» در منطقه قاسم آباد مشهد کار می کند و با مردان غریبه ارتباط دارد. خاله و چند زن دیگر منزلی را اجاره کرده بودند و خواهرم نیز به آن خانه رفت و آمد می کرد. وقتی موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم، مرا ترغیب کرد تا گدایی را رها کنم و با او همراه شوم. در همین روزها بود که پدرم به خاطر تزریق زیاد مواد مخدر در یکی از پاتوق ها جان سپرد و سه ماه بعد نیز مادرم به خاطر بیماری فوت کرد. دیگر من و خواهرم جا و مکانی نداشتیم. او به دنبال سرنوشت خودش رفت و مرا نیز با زنی آشنا کرد که آلوده به فساد بود. توسط آن زن با مرد 54ساله ای آشنا شدم. در حالی که 14سال بیشتر نداشتم، «فرید» با پرداخت 20میلیون تومان مرا به عقد خودش درآورد ولی یک ماه بعد، زمانی که فهمیدم باردار هستم ، فرید ارتباط با مرا تکذیب می کرد چرا که در این مدت من با فرد دیگری آشنا شده بودم و قصد ازدواج با او را داشتم. با وجود این، فرید داروهای سقط جنین برایم تهیه کرد و من همچنان به خلافکاری هایم ادامه دادم تا جایی که چند بار مجبور به سقط جنین شدم و در نهایت بیماری به سراغم آمد تا این که فهمیدم دچار سرطان شده ام. همه پول ها و پس اندازهایم را برای درمان سرطان هزینه می کردم تا این که دو سال بعد باز هم فرید دلش به حالم سوخت و با این شرط که در منزل بمانم و با هیچ مرد غریبه ای ارتباط نداشته باشم، هزینه های اجاره منزل و درمانم را می پرداخت. من هم شرط او را پذیرفتم اما مدتی بعد، دوباره وسوسه های شیطانی مرا به سوی خلاف کشاند تا این که فرید متوجه ماجرا شد و ارتباطش با مرا قطع کرد. این در حالی بود که من در تنگنای مخارج و هزینه های زندگی گرفتار شده بودم و اکنون که دوباره باردار شده ام به قانون پناه آورده ام تا از فرید شکایت کنم و حق و حقوقم را بگیرم. اگرچه می دانم مقصر همه این سرگذشت سیاه خودم هستم و مجازات سنگینی انتظارم را می کشد. اما من برای بیرون رفتن از این لجنزار خلاف چاره دیگری ندارم چرا که ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) رسیدگی به این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20455 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳۰ مرداد
درامتداد تاریکی
http://dl.hodanet.tv/filespicturs/daremtedad.jpg
سرگذشت نوجوان هکر!
هک کردن حساب های بانکی افراد را از فضای مجازی و اعضای برخی از شبکه های اجتماعی آموخته ام اما کنجکاوی ام در این باره اجازه نمی داد به راحتی از کنار این موضوع بگذرم، به همین دلیل وسوسه شدم و برای اولین بار به حساب بانکی مادرم دستبرد زدم تا این که ...
نوجوان 16ساله ای که برای سومین بار و به اتهام دستبرد به حساب بانکی شهروندان در یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی دستگیر شده است، درباره ماجرای هک کردن حساب کارت های عابربانک گفت: در خانواده ای به دنیا آمدم که از نظر مالی بسیار ضعیف بودیم. پدرم یک کارگر ساده بود و از عهده مخارج زندگی بر نمی آمد. با این حال ، چند سال قبل زمانی که من بیشتر از هشت سال نداشتم، پدرم در پی ابتلا به یک بیماری فوت کرد. این در حالی بود که من خواهری معلول و کوچک تر از خودم داشتم. مادرم سرپرستی ما را به عهده گرفت و گاهی در منازل مردم یا زمین های کشاورزی کار می کرد تا هزینه های زندگی ما را پرداخت کند. اما در بسیاری از فصول سال مادرم نمی توانست کارگری کند و تنها با یارانه دولتی و همچنین مبلغی که بهزیستی به خاطر خواهر معلولم می پرداخت، مخارج زندگی ما را تامین می کرد. خلاصه با این وضعیت مالی نامناسب من به مدرسه می رفتم تا این که وقتی در 12سالگی در مقطع متوسطه اول تحصیل می کردم از مادرم خواستم برایم گوشی هوشمند بخرد. او هم برای آن که دوست داشت من و خواهرم را خوشحال کند، یک گوشی دست دوم برایم خرید. من هم بلافاصله وارد شبکه های اجتماعی شدم و به دنیای عجیبی قدم گذاشتم. در برخی گروه های تلگرامی عضو شدم و پاسخ بسیاری از سوالاتم را در فضای مجازی دریافت می کردم تا این که روزی از طریق یکی از دوستانم، راز و رمز هک کردن شماره کارت های عابربانک را آموختم. از آن روز به بعد خیلی کنجکاو بودم و وسوسه می شدم که بتوانم یک حساب بانکی را هک کنم. به همین دلیل شماره کارت بانکی یارانه مادرم را هک کردم و مقداری از پول هایش را برداشتم ولی نمی دانستم مادرم به پلیس شکایت کرده است. خلاصه اولین بار در 12سالگی دستگیر شدم اما مادرم بلافاصله رضایت داد و قاضی هم مرا آزاد کرد. وقتی مطمئن شدم که شیوه هک کردن حساب های بانکی را به درستی آموخته ام، موضوع را برای دوستانم بازگو کردم اما آن ها این ماجرا را باور نمی کردند. من هم برای آن که توانایی هایم را به دوستانم ثابت کنم، دوباره به حساب چند نفر در شهرهای مختلف دستبرد زدم تا این که باز هم پلیس به سراغم آمد و در 14سالگی روانه دادگاه شدم. این بار نیز مادرم رضایت شاکیان را گرفت و قاضی مرا آزاد کرد. اما باز هم متنبه نشدم و با تحریک دوستانم در شبکه های اجتماعی به کارهای خلاف ادامه دادم که این بار قاضی مرا روانه کانون اصلاح و تربیت کرد تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20467 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۶ شهريور
رکنا : کدخبر: 602061 ۱۳۹۹/۰۶/۱۵ ۱۵:۳۲:۰۷
حوادث رکنا: الهام دختر شیرازی وقتی در باغ با یک پسر تنها بود برای همیشه زندگی و آبرویش را باخت.
در اتاق مشاوره نشسته بودم ، صدای گریه های بی امان یک دختر به نام الهام که در سالن کلانتری منتظر دریافت مشاوره بود، مرا وادار کرد که به سالن مراجعه کنم و وی را زودتر به اتاق مشاوره هدایت کنم. او مشکلات خود را چنین مطرح کرد :
ما دو خواهر و دو برادریم. من 18 سال دارم و فرزند آخر خانوده هستم. وقتی من 10 ساله بودم، پدرم سکته کرد و فوت شد بعد از آن مادرم و برادرانم مجبور بودند کار کنند تا خرج زندگیمان را بدهند.
خواهرم از من ده سال بزرگتر است او هم در مغازه ای مشغول به کار شد. من هم تنها از صبح تا شب در خانه بودم، خودم باید به مدرسه می رفتم، به تنهایی غذا خوردم و بازی می کردم.
کم کم با چند نفر از دختران ساکن در محل زندگیمان دوست شدم و از تنهایی در آمدم. تمام اوقات فراغتم را با دوستانم می گذراندم. شیطنت های دخترانه خودمان را هم داشتیم. در محیط مجتمع با پسرها هم صحبت می شدیم و بازی می کردیم . در حالی که به لحاظ سنی و جسمی بزرگ شده بودم، کاملا از محیط خانواده فاصله گرفته بودم. خواهرم هم که ازدواج کرده بود و بقیه هم که طبق معمول مشغول کار و زندگی خودشان بودند .
مادرم هیچ وقت از من نمی پرسید در طول روز به چه کاری مشغول می باشم و چگونه اوقات فراغت خود را می گذرانم. صبح می رفت و شب بر می گشت. اگر هم وقت آزادی داشت با دوستانش به مهمانی های دوره ای می رفت گاهی هم مرا هم با خود می برد.اوایل از مهمانی هایی که می رفتیم خوشم نمی آمد اما کم کم جذابیتش نمایان شد. کم کم بدون مادرم به مهمانی می رفتم و او کاری با من نداشت.
در یکی از این مهمانی ها با پسری که 16 سال از خودم بزرگتر بود آشنا شدم. او وقتی متوجه شد که با وجود خانواده، خیلی تنها و آزاد هستم، به من نزدیک شد و رابطه دوستی برقرار کرد. محبت و توجه وصف نشدنی از او می دیدم. احساس تنهایی نمی کردم، فکر می کردم بالاخره یکی پیدا شده که مرا ببیند و به بودنم اهمیت بدهد.
اصلاً برایم مهم نبود که چقدر ازمن بزرگتر است و هدفش چیست. همین که کنارم بود برایم کافی بود. با هم زیاد به مهمانی می رفتیم. در مهمانی، دوستان او نیز به من نزدیک می شدند و وی هیچگونه واکنشی نشان نمی داد. فقط می گفت آمده ایم خوش بگذرانیم پس خوش باش و تحت تاثیر حرفهای او قرار گرفتم.
دل را به دریا زدم و جز خوشگذرانی و لذت بردن هیچ چیز برایم مهم نبود. تا اینکه یک شب به من گفت دیگر از مهمانی رفتن خسته شده ام، بهتر هست که تنها باشیم. من هم از خدا خواسته قبول کردم و با هم به باغ رفتیم .حدود یک ماه از ماجرا گذشت و متوجه شدم که باردار هستم. نمی دانستم چکار باید کنم..... به او گفتم بیا با هم ازدواج کنیم ولی او در جوابم عنوان کرد ؛ من با دختری که با تمام دوستانم رابطه داشته است، ازدواج نمی کنم.
در آن زمان بود که با شنیدن این صحبت دنیا روی سرم خراب شد. فقط در ذهنم حرفهای روشنفکرانه او می گذشت و با خود می گفتم پس این همه وعده هایی که به من داده چه می شود.
او برای همیشه مرا رها کرد و اکنون از همه چیز ناامید شده ام. نمی دانم باید چه کار کنم. دوست دارم خودم را بکشم و از این زندگی راحت شوم.
نظر مشاور
یکی از روابطی که در اسلام برای آن چارچوبهای ویژهای تعیین شده، روابط زن و مرد است . این روابط اگر ضابطه نداشته باشد، قطعاً تأثیرات سویی در جامعه خواهد داشت. هر مرد و زنی که قرار است روابط اجتماعی داشته باشد، باید مرزشناس و مرزدار باشد تا در جامعه مشکل ایجاد نکند.
بالا رفتن سن ازدواج، سستی اعتقادات و ندانستن احکام الهی ، قبحشکنی توسط رسانههای بیگانه، کم شدن عاطفه و محبت در محیط خانواده و ... از جمله عواملی است که باعث شکل گیری رابطه ای نادرست در میان دختران و پسران در جامعه اسلامی شده است.
احتیاط ها و توصیههاى دین مبین اسلام، مبنى بر دور نگهداشتن و فاصله داشتن دختران و پسران نامحرم از یکدیگر، صرفاً به خاطر حفظ سلامت روحى خود آنان و سلامت اجتماع و پاکى خانواده و عزت و شرف و تعالى آنان است. دختران و پسرانی که به طریق نامشروع با فردی از جنس مخالف، رابطة دوستانه برقرار میکنند، از جهات مختلف، آسیب میبینند.
متاسفانه این روزها با توجه به آزادی های بی بند و بارانه و به دید روشنفکری و زمانه عوض شده، خیلی از حرمت ها از بین رفته است. هماهنگونه که می دانیم وضعیت اقتصادی مخصوصاً در خانواده ای که پدر از دنیا رفته باشد، خیلی سخت است اما این موضوع نمی تواند باعث این شود که فرزندان را به حال خود رها کرده و به بهانه اینکه باید کار کنیم و مخارج زندگی تامین کنیم، به فرزندمان آسیب وارد شود. آیا این آسیب وارده با میلیاردها پول جبران می شود؟
امروزه عدم ارتباط صحیح با فرزندان در بسیاری از خانواده ها و کمبود محبت های مورد نیاز فرزندان از جانب خانواده ها، موجب بروز مشکلات متعددی در فرزندان می شود. لذا توجه به موضوعات ذیل ضروری می باشد :
-شرکت والدین در جلسات و کارگاه هاِی آموزشی در خصوص آسیب های اجتماعی و آموزش مهارت های زندگی از جمله مهارت تصمیم گیری، مهارت حل مسئله .
- توجه والدین به فرزندان و ایجاد فضای امن در محیط خانه و خانواده، هم از نظر عاطفی و هم حمایتی سبب ایجاد اعتماد به نفس و ایجاد امنیت خاطر برای فرزندان می گردد و در نهایت موجب کاهش رفتارهای پرخطر و صمیمت بیشتر فرزندان در محیط خانه خواهد شد.
-نظارت بیشتر خانواده ها بر نحوه رفت و آمد و دوستیابی فرزندان به خصوص در سنین نوجوانی
-آگاهسازی جوانان و نوجوانان و ارائه آموزش های همگانی در خصوص خطرات و عواقب برقراری ارتباطات نامتعارف به خصوص در مدارس و شناخت آسیب های اجتماعی به خصوص برای دانش آموزان دختر در مقطع راهنمایی و دبیرستان بسیار ضروری به نظر می رسد.
-تقویت ایمان و ارزش های اسلامی در نوجوانان و جوانان در راستای پای بندی به مسائل دینی و مذهبی
نویسنده : "نجمه ودیعی" – مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری 28 "صدرا" شیراز
فقط چک امضا می کردم!
درست زمانی که فکر می کردم دوران سختی ها و تیره روزی ها به پایان رسیده است و من روزگار خوشی را تجربه می کردم، ناگهان ورق برگشت و ...
زن 28ساله ای که به اتهام کلاهبرداری گسترده دستگیر شده بود، با اشاره به این که من خودم قربانی شیادان شده ام، درباره قصه تلخ زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: 16ساله بودم که با اصرار خانواده ام پای سفره عقد نشستم. «سیامک» 10سال از من بزرگ تر بود ولی به قول پدرم دستش به دهانش می رسید. او اگرچه کارمند بود اما اوضاع مالی خوبی داشت. به همین دلیل هم خانواده ام برای خوشبختی من چشمشان را به روی ازدواج ناموفق قبلی او بستند و مرا مجبور کردند پای سفره عقد بنشینم اما وقتی زندگی مشترکمان آغاز شد تازه فهمیدم سیامک هیچ حس و علاقه ای به من ندارد. او به دنبال هوی و هوس و ارتباط با زنان و دختران غریبه بود و تنها می خواست نام یک زن در شناسنامه اش باشد. با وجود این پنج سال بیشتر نتوانستم این وضعیت زجرآور را تحمل کنم. به همین دلیل در حالی که فرزندی هم نداشتم از او جدا شدم و با گرفتن 10میلیون تومان از مهریه ام، خانه ای اجاره کردم و به یک زندگی جدید روی آوردم. خلاصه برای تامین هزینه های زندگی به فروشندگی در یک فروشگاه لوازم خانگی مشغول شدم اما هنوز یک هفته نگذشته بود که صاحبکارم پیشنهاد دوستی پنهانی به من داد، اما من قصد داشتم شرافتمندانه زندگی کنم پیشنهادش را نپذیرفتم. او هم بلافاصله مرا از کار اخراج کرد. مدتی بعد روزی که روی نیمکت یکی از پارک های مشهد نشسته بودم با زن جوانی آشنا شدم. «شهین» که ظاهری مهربان و خوش برخورد داشت، کنارم نشست و من هم قصه پرغصه زندگی ام را برایش بازگو کردم. او هم با متانت سنگ صبورم شد و به درد دل هایم گوش داد. وقتی داستان زندگی ام به پایان رسید رو به من کرد و گفت: ناراحت نباش، همسرم شغل مناسبی دارد و می تواند به تو کمک کند! در همین هنگام بود که شوهر شهین سوار بر یک خودروی گران قیمت از راه رسید و بی درنگ شهین مرا به عنوان دوست جدیدش به «محسن» معرفی کرد. این گونه بود که رفت و آمد من به منزل آن ها آغاز شد. مدتی بعد، محسن و شهین مرا به شرکتی بردند که قرار بود در آن جا کار کنم. می گفتند در این شرکت تجاری فعالیت های اقتصادی و بازرگانی انجام می شود و من هر روز با افراد شیک و باکلاسی رو به رو می شدم. محسن امور مالی شرکت را به من سپرد و برایم حساب بانکی افتتاح کرد و دسته چک گرفت. از آن روز به بعد برای پیش فروش واحدهای تجاری و مسکونی فقط چک ها را امضا می کردم یا مهر شرکت به مشتریان می دادم اما یک روز صبح وقتی به محل کارم آمدم، قفل ها عوض و آن شرکت تخلیه شده بود. دو دستی بر سرم کوبیدم چرا که محسن و شهین متواری شده بودند و طلبکاران چک به دست دنبال من می گشتند تا این که دستگیر شدم و ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمدی (رئیس کلانتری آبکوه مشهد) این زن جوان با تشکیل پرونده تحویل مراجع قضایی شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20466 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۵ شهريور
مرگ تلخ در چنـگ اشبــاح سـرگردان!
نقشه قاتل برای نجات جوان کشاورز از مرگ نافرجام ماند!
سجادپور- خیلی ترسیده بود. مدام نور چراغ قوه اش را در بیابان سوت و کور به این سو و آن سو می انداخت! احساس خطر می کرد! چند بار فریاد زد «کی هستی؟!» «کی هستی؟!»
ولی ما در حالی که چهره های خودمان را با شال پوشانده بودیم آرام آرام در تاریکی شب به سویش می رفتیم تا این که ...
به گزارش اختصاصی خراسان، این ها بخشی از اعترافات سرکرده اشباح سرگردان بیابان است که جوان 34 ساله کشاورز را با همدستی سه نفر دیگر از نزدیکانش به قتل رساند. «محمدتقی» جوان 35 ساله ای که پس از حدود دو ماه فعالیت های اطلاعاتی به همراه دیگر عوامل مرتبط با این جنایت در دام کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی گرفتار شد، در حضور مقام قضایی زوایای پنهان این جنایت وحشتناک را فاش کرد. او که به محل وقوع قتل در زمین های کشاورزی اطراف روستای ماریان هدایت شده بود با دستور قاضی علی اکبر احمدی نژاد و برای بازسازی صحنه قتل، مقابل دوربین قوه قضاییه قرار گرفت و پس از معرفی کامل خود در تشریح ابعاد پنهان این پرونده جنایی گفت: چند روز بود که به خاطر یک پیامک، افکارم به هم ریخته بود! از هادی انتظار نداشتم که با من این گونه رفتار کند! به همین دلیل کینه او را به دل گرفتم.
هادی از بستگان ما بود و نباید این اشتباه را مرتکب می شد برای همین هم، یک اختلاف پنهانی بین ما به وجود آمد. من باید او را ادب می کردم و زهرچشمی می گرفتم تا دیگر سرجایش بنشیند! ولی تنهایی قادر به این کار نبودم این گونه بود که موضوع را برای برادر و دو برادر زنم بازگو کردم و از آن ها خواستم برای گوشمالی هادی به من کمک کنند! برادرم حاضر به این کار نبود او می گفت: موضوع فقط یک سوء تفاهم پیامکی است! تو هم جوابش را بده یا با خودش تماس بگیر و این اختلاف را که خیلی کم اهمیت است به صورت فامیلی و دوستانه حل کن! ولی نمی دانم چه حس عجیبی داشتم که حاضر نشدم با هادی تماس بگیرم! فقط یک «زهر چشم» می توانست مرا آرام کند! آن قدر اصرار کردم تا این که برادرم نیز کوتاه آمد و قرار شد فقط او را بترسانیم! می دانستم او چه زمانی برای آبیاری زمین کشاورزی می رود به همین دلیل نقشه کتک زدن او را طراحی کردم. نیمه های شب در حالی که هر چهار نفر سروصورتمان را پوشانده بودیم تا شناخته نشویم سوار بر خودروی برادرم به طرف زمین های کشاورزی کنار کال (رودخانه) به راه افتادیم. خودرو را در فاصله دورتری پارک کردیم و با چوب و چماق منتظر هادی ماندیم ولی زمانی سروکله اش پیدا شد که یک نفر دیگر هم همراهش بود! دیگر نمی توانستیم کاری بکنیم! در همان بیابان سرگردان شده بودیم! با هم مشورت کردیم و قرار شد که به خانه بازگردیم! در همین هنگام هادی و جوان همراهش که بعد فهمیدیم پسرعمویش است به طرف روستا بازگشتند. ما هم که همچنان حیران بودیم چوب و چماق ها را درون خودرو گذاشتیم و تصمیم به بازگشت گرفتیم ولی طولی نکشید که صدای موتورسیکلت در آن تاریکی شب ما را متوقف کرد. هادی دوباره سوار بر موتورسیکلت به زمین های کشاورزی برگشت تا به آبیاری مزرعه اش ادامه بدهد! وقتی ماجرا این گونه ورق خورد ما دوباره سروصورتمان را پوشاندیم و در تاریکی شب آرام آرام به طرف او رفتیم. هادی ترسیده بود و در حالی که نور چراغ قوه اش را به هر سو می انداخت فریاد می زد«کی هستی؟!» او ناگهان با دیدن چماق های ما پا به فرار گذاشت و به درون کال پرید ولی هنوز از دیوار آن سوی کال بالا نرفته بود که پایش را کشیدم و او را به کف کال انداختم! هرکدام ضرباتی را بر اندامش وارد می کردیم که من در همان حالت خشم و عصبانیت چماق را بالا بردم و ضربه محکمی به سرش کوبیدم! او گیج و منگ روی زمین افتاد! همدستانم که ترسیده بودند سعی کردند او را نیمه نشسته روی زمین نگه دارند ولی او ناله کنان به سوی دیگر می افتاد. اوضاع وخیم شده بود و خودمان هم انتظار چنین کاری را نداشتیم! برادرم مرا سرزنش می کرد که چرا این ضربه را به سرش زدی؟ ولی دیگر کار از کار گذشته بود! یکی از همدستانم سوار موتورسیکلت هادی شد و به سوی خودرو رفت تا زودتر از آن جا فرار کنیم! او موتورسیکلت را در کنار خودرو انداخت و سوار بر خودرو به طرف ما آمد. سرکرده اشباح سرگردان در ادامه اعترافاتش افزود: وقتی به خانه رسیدیم، عذاب وجدان رهایم نمی کرد. از سوی دیگر هم همچنان سرزنش می شدم که چرا ضربه محکمی را به سر هادی زدم! این بود که نقشه ای کشیدم و به یکی از آشنایانم زنگ زدم و چنین وانمود کردم که ناله های فرد مجروحی را درون کال زمین های کشاورزی شنیدم شاید کسی به کمک نیاز داشته باشد و سپس از او خواستم به محل برود و به آن فرد کمک کند! در واقع می خواستم او را به بیمارستان برسانند تا از مرگ نجات یابد چرا که خودمان می ترسیدیم او را به مرکز درمانی ببریم و شناسایی شویم! اما ساعتی بعد آن فرد به من گفت چنین چیزی را که من ادعا می کنم ندیده! با خودم فکر کردم شاید حالش خوب شده و از محل رفته است! ولی روز بعد خبر مرگ هادی در میان اهالی روستا پیچید و من هم دیگر سکوت کردم تا این که کارآگاهان اداره جنایی در بولوار توس به سراغم آمدند و دستگیر شدم وقتی فهمیدم همه ماجرا لو رفته است دیگر چاره ای جز معرفی همدستانم نداشتم و به قتل هادی نیز اعتراف کردم.
گزارش اختصاصی خراسان حاکی است پس از آن که سرهنگ ولی نجفی (افسر پرونده) توضیحاتی را درباره چگونگی دستگیری متهم و اقاریر وی در مراحل تحقیقات بازگو کرد قاضی شعبه 208 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد نیز با صدور قرار قانونی وی را روانه زندان کرد تا این پرونده جنایی دیگر مراحل قضایی خود را طی کند.
سابقه خبر
بنابرگزارش خراسان، صبح نوزدهم خرداد گذشته، اهالی روستای ماریان، با دیدن جسد خون آلودی در کف رودخانه اطراف زمین های کشاورزی، بلافاصله با پلیس تماس گرفتند و به این ترتیب با حضور قاضی ویژه قتل عمد و کارآگاهان اداره جنایی آگاهی در محل کشف جسد تحقیقات در حالی آغاز شد که موتورسیکلت مقتول در فاصله حدود یک کیلومتری از محل قتل پیدا شد. بعد از حدود دو ماه بررسی های اطلاعاتی در نهایت سرنخی از یک پیامک به دست آمد که از گوشی مقتول ارسال شده بود پیگیری این سرنخ مهم که با راهنمایی های قاضی احمدی نژاد همراه بود کارآگاهان را به جوان 35 ساله ای به نام محمدتقی رساند که اختلاف پنهانی با هادی (مقتول) پیدا کرده بود. با دستگیری این جوان، راز جنایت هولناک اشباح سرگردان فاش شد. خراسان : شماره : 20466 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۵ شهريور
زندگی با شبح نامرئی!
آن قدر در گرداب مواد افیونی فرو رفته بودم که خودم هم نمی دانستم چگونه زندگی می کنم. همه چیزم را در قمار بزرگ مواد مخدر باخته بودم اما هنوز تصور می کردم این ماده رنگارنگ تنها پشتیبان من در زندگی است و همچنان به آن تکیه می کردم تا این که ماموران انتظامی خانه ام را پلمب کردند و حلقه های قانون را بر دستانم گره زدند و ...
مرد 45ساله که به اتهام راه اندازی پاتوق سیاه و فراهم آوردن زمینه های فساد و خلافکاری دستگیر شده بود، با اشاره به این که جاده زیبای زندگی را فقط به رنگ مواد مخدر می دیدم تا به دره سقوط کردم، درباره سرگذشت خودش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در خانواده ای با سطح اجتماعی متوسط و در شهرستان قوچان به دنیا آمدم و در همان شهر به تحصیل پرداختم تا این که در یکی از رشته های علوم انسانی وارد دانشگاه شدم و به تحصیلاتم ادامه دادم.
خلاصه در 23سالگی و در حالی که مدرک کارشناسی را گرفته بودم، عازم خدمت سربازی شدم. زمانی که دوره آموزشی را سپری می کردم، با یکی از هم خدمتی هایم رفیق صمیمی شدم. «حجت» پسری با وقار و شوخ طبع بود. رشته دوستی من و او آن قدر درهم تنیده شد که یک گره کور و جدا نشدنی را ایجاد کرد. آن ها ساکن مشهد بودند و زمانی که محل خدمت هر دو نفرمان در یکی از مراکز نظامی مشهد تعیین شد، از خوشحالی جشن گرفتیم چرا که من هم فاصله زیادی را تا قوچان نداشتم. وقتی برای مرخصی پایان دوره آموزشی به مشهد آمدیم، حجت مرا به خانه خودشان دعوت کرد. این گونه بود که برای اولین بار وقتی قدم در منزل صمیمی ترین دوست زندگی ام گذاشتم ناگهان قلبم لرزید چرا که برق چشمان زیبای خواهر حجت مرا در همان حیاط منزل میخکوب کرده بود. احساس کردم سرنوشت من به این خانواده گره خورده است. برای لحظاتی اصلا در این دنیا نبودم و با همه وجودم عشق را احساس کردم. هر روز که سپری می شد من بیشتر شیفته «ترانه» می شدم و به همین دلیل دنبال بهانه ای می گشتم تا با حجت راهی منزل آن ها شوم. دیگر به چیزی جز ترانه فکر نمی کردم. خدمت سربازی را از یاد برده بودم و همه اوقاتم را با حجت می گذراندم. برای آن که دل آن دختر مغرور و دوست داشتنی را به دست آورم، مواظب حرکات و رفتارم بودم و به بهانه های مختلف کادوهایی برای حجت می خریدم که بیشتر آن ها مصرف زنانه داشت. همه تلاشم را کردم تا در دل خانواده حجت جای بگیرم.
بالاخره روزی رازم را برای حجت فاش کردم و بدون اطلاع خانواده ام به خواستگاری ترانه رفتم. خانواده او نیز که در این مدت حس «دوست داشتن» نسبت به من پیدا کرده بودند، به ازدواج ما رضایت دادند و من و ترانه ازدواج کردیم.
در روزهای پایانی خدمت سربازی بود که در آزمون استخدامی یکی از ادارات دولتی پذیرفته شدم اما از آن جایی که باید چند سال اول خدمت را در مناطق مرزی غرب کشور می گذراندم، با مخالفت ترانه روبه رو شدم و به ناچار قید شغل دولتی را زدم تا دل همسرم را به دست آورم. هنوز زندگی مشترک من و ترانه آغاز نشده بود که برای اولین بار و به پیشنهاد دوست مشترک من و حجت، پای بساط مواد مخدر نشستیم. آن روز من از روی کنجکاوی مواد مخدر را تجربه کردم اما بعد از آن، گاهی در کنار حجت و گاهی تنهایی و به صورت تفریحی شیره و تریاک می کشیدم.
خلاصه خیلی زود آلوده مواد افیونی شدم و طولی نکشید که در گرداب مواد مخدر صنعتی دست و پا زدم و به دامن شیشه و کراک افتادم. ترانه که متوجه اعتیادم شده بود، چند بار من را در مراکز درمانی بستری کرد اما این ترک اعتیاد به یک ماه هم نمی رسید و من دوباره مصرف مواد را از سر می گرفتم. در حالی که بیکار بودم و دو فرزندم روزگار شیرین زبانی خودشان را سپری می کردند، اختلافات بین من و ترانه هم شدت گرفت. او دیگر نمی توانست این زندگی نکبت بار را تحمل و هر بار برای تامین مخارج دو فرزندم دست نیاز به سوی خانواده اش دراز کند. در این شرایط بود که ترانه آخرین تصمیمش را گرفت و دادخواست طلاق داد. برای آن که ترانه سرپرستی دختر و پسرم را به من بسپارد، تصمیم گرفتم آپارتمان ارثیه ای پدرم را به نام او سند بزنم ولی ترانه بدون توجه به این حرف ها دست فرزندانش را گرفت و مرا در حالی ترک کرد که احساس می کردم کسی به جز من نیز در خانه ام زندگی می کند. آن قدر دچار توهم بودم که صدای آن شبح نامرئی را می شنیدم و با او درد دل می کردم. باورم شده بود که با اجنه ارتباط دارم به طوری که نور چشمانم همه رهگذران خیابان را میخکوب می کند و آن ها جذب نور عجیب چشمان من می شوند.
از سوی دیگر، برای تهیه مواد مخدر با افراد خلافکار زیادی معاشرت داشتم به طوری که منزلم پاتوق معتادان و رفت و آمد زنان و مردان غریبه شده بود و من زمانی به خودم آمدم که ماموران انتظامی با دستور قضایی خانه ام را پلمب کردند.
شایان ذکر است، پرونده این مرد 45ساله با صدور دستوری از سوی سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) به مراجع قضایی ارسال شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20464 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۲ شهريور
مرغ عشق 8میلیونی پرید!
گوشه گیر و افسرده شده بودم و از تنهایی رنج می بردم اما نمی توانستم آن لحظه دلخراش و مرگبار را به فراموشی بسپارم که زندگی ام را ویران کرد. در همین شرایط روحی ناگهان بازیچه مرد شیادی در فضای مجازی شدم و چندین میلیون تومان از سرمایه ام را از دست دادم و ...
زن 30ساله ای که برای شکایت از یک کلاهبردار اینترنتی وارد کلانتری شده بود، در حالی که بیان می کرد چنان جذب تصاویر و جملات اغراق آمیز یک مرد شیاد در شبکه های اجتماعی شده بودم که هیچ گاه فکر نمی کردم همه این ها یک نقشه و تله است، درباره ماجرای کلاهبرداری اینترنتی به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: حدود دو سال قبل، زمانی که شوهرم یک خودروی مدل بالا خرید، تصمیم گرفتیم به یک مسافرت چند روزه برویم. به همین دلیل بار و بندیلمان را بستیم و عازم غرب کشور شدیم اما هنگام بازگشت به مشهد، حادثه ای رخ داد که زندگی ام از هم پاشید. آن روز در حالی که همسرم رانندگی خودرو را به عهده داشت و من و فرزندانم در صندلی عقب نشسته بودیم، ناگهان خودرو در جاده کویری واژگون شد و من، همسرم را در این حادثه تلخ از دست دادم، اگرچه فرزندانم از این سانحه مرگبار جان سالم به در بردند و امیدی برای زندگی من شدند ولی هیچ وقت نتوانستم آن لحظه وحشتناک را فراموش کنم و به زندگی عادی برگردم، دچار افسردگی شدم و از تنهایی رنج می بردم تا این که روزی یکی از دوستانم در همین روزهای سخت پرنده زیبایی را به من هدیه داد که مرا از این حالت گوشه گیری بیرون بیاورد. من هم به دلیل آن که علاقه عجیبی به آن پرنده زیبا پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم چند مرغ عشق بخرم تا آن پرنده از تنهایی بیرون بیاید و من هم با آن پرندگان زیبا سرگرم شوم. خلاصه این گونه بود که به جست و جو در شبکه های اجتماعی پرداختم و از طریق سایت دیوار با مرد فروشنده ای آشنا شدم که تصاویر زیبایی از چند مرغ عشق را برای فروش گذاشته بود. تصویر دو تا از پرندگان را انتخاب کردم و به صورت تلفنی با مرد فروشنده وارد گفت وگو شدم. آن مرد ادعا کرد قبل از ارسال پرندگان با پیک موتوری، باید مبلغ خرید آن را که هشت میلیون تومان بود به حسابش واریز کنم. من هم مشتاقانه مبلغ مذکور را برایش کارت به کارت کردم. آن مرد بعد از دریافت پول، فیلمی از همان پرندگان را برایم ارسال کرد و من هم منتظر ماندم تا آن پرنده های زیبا را دریافت کنم اما چند ساعت گذشت و خبری نشد. در حالی که نگران بودم، با همان شماره تماس گرفتم اما آن خط خاموش شد تا این که روز بعد فهمیدم در تله کلاهبردار اینترنتی افتاده ام و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری. خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20456 - ۱۳۹۹ شنبه ۱ شهريور
فرار از لجنزار!
آن قدر در لجنزار فساد و خلاف فرو رفته ام که حتی می ترسم برای احقاق حقم به پلیس مراجعه کنم چرا که می دانم اگر اسرارم فاش شود، خودم اولین کسی هستم که باید مجازات شوم چرا که ...
زن 18ساله ای که با ابراز پشیمانی از گذشته تاریک و وحشتناک خودش، به قانون پناه آورده بود تا شاید راهی برای سعادت آینده اش بیابد، کوله بار تلخکامی هایش را مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گشود ودر تشریح روزگار سیاهش گفت:در یکی از مناطق حاشیه شهر مشهد و در خانواده ای آشفته و سطح پایین از نظر فرهنگی به دنیا آمدم. در آن محله نه تنها چیزی به نام امکانات وجود نداشت بلکه بسیاری از افراد از راه خلاف زندگی می گذراندند. پدرم که به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داشت، مردی کارتن خواب بود و هر چند ماه یک بار سری به خانه می زد، به طوری که برای من و خواهرم تقریبا غریبه به حساب می آمد. مادرم نیز ما را به حال خودمان رها کرده بود تا به بدبختی هایش برسد. در آن محله حتی برای پر کردن آفتابه یا شستن دست و صورت، باید زمین های مخروبه همسایه را پشت سر می گذاشتیم تا به شیر آب برسیم. زمانی که کودکان همسن و سالم عروسک بازی می کردند، من رفتارهای گنده لات های محل را تقلید می کردم و مدام شاهد نزاع، چاقوکشی، الفاظ رکیک و در نهایت دخالت پلیس برای خاتمه دادن به این درگیری ها بودم. در مدرسه هم قلدر کلاس بودم و همه عقده هایی را که در خانه و محله روی دلم تلنبار می شد سر همکلاسی هایم خالی می کردم. به همین دلیل هر روز ناظم مدرسه از من می خواست تا یکی از اعضای خانواده ام را به مدرسه ببرم اما مدرسه رفتن یا نرفتن من برای کسی اهمیت نداشت و تنها یک یا دو بار مادرم به مدرسه آمد که بعد از آن هم کتک خوردم. خلاصه کلاس پنجم ابتدایی بودم که درس و مدرسه را رها کردم و این گونه زندگی ام را به نابودی کشاندم. یکی از همسایگان که زنی معتاد و خلافکار بود، من و خواهرم را تشویق کرد تا برای به دست آوردن پول زیاد به همراه برخی دیگر از بچه های محل از رانندگان گدایی کنیم. روز اول وقتی به همراه خواهرم پول زیادی در سه چهارراه جمع کردیم، خیلی خوشحال بودم. دیگر آرام آرام شرم و خجالت را کنار گذاشتم و با ناز و عشوه و آرایش های غلیظ درآمد بیشتری داشتم، به طوری که می توانستم برای خودم و خواهرم خرید کنم اما در این میان فهمیدم خواهرم که فقط دو سال از من بزرگ تر بود، درآمد خیلی بیشتری از من دارد. او صبح از خانه خارج می شد و شب هنگام با پول های بیشتری به خانه باز می گشت. آرام آرام به او که لباس های گران قیمت و شیک می پوشید، حسادت می کردم تا این که متوجه شدم او برای زنی معروف به «خاله» در منطقه قاسم آباد مشهد کار می کند و با مردان غریبه ارتباط دارد. خاله و چند زن دیگر منزلی را اجاره کرده بودند و خواهرم نیز به آن خانه رفت و آمد می کرد. وقتی موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم، مرا ترغیب کرد تا گدایی را رها کنم و با او همراه شوم. در همین روزها بود که پدرم به خاطر تزریق زیاد مواد مخدر در یکی از پاتوق ها جان سپرد و سه ماه بعد نیز مادرم به خاطر بیماری فوت کرد. دیگر من و خواهرم جا و مکانی نداشتیم. او به دنبال سرنوشت خودش رفت و مرا نیز با زنی آشنا کرد که آلوده به فساد بود. توسط آن زن با مرد 54ساله ای آشنا شدم. در حالی که 14سال بیشتر نداشتم، «فرید» با پرداخت 20میلیون تومان مرا به عقد خودش درآورد ولی یک ماه بعد، زمانی که فهمیدم باردار هستم ، فرید ارتباط با مرا تکذیب می کرد چرا که در این مدت من با فرد دیگری آشنا شده بودم و قصد ازدواج با او را داشتم. با وجود این، فرید داروهای سقط جنین برایم تهیه کرد و من همچنان به خلافکاری هایم ادامه دادم تا جایی که چند بار مجبور به سقط جنین شدم و در نهایت بیماری به سراغم آمد تا این که فهمیدم دچار سرطان شده ام. همه پول ها و پس اندازهایم را برای درمان سرطان هزینه می کردم تا این که دو سال بعد باز هم فرید دلش به حالم سوخت و با این شرط که در منزل بمانم و با هیچ مرد غریبه ای ارتباط نداشته باشم، هزینه های اجاره منزل و درمانم را می پرداخت. من هم شرط او را پذیرفتم اما مدتی بعد، دوباره وسوسه های شیطانی مرا به سوی خلاف کشاند تا این که فرید متوجه ماجرا شد و ارتباطش با مرا قطع کرد. این در حالی بود که من در تنگنای مخارج و هزینه های زندگی گرفتار شده بودم و اکنون که دوباره باردار شده ام به قانون پناه آورده ام تا از فرید شکایت کنم و حق و حقوقم را بگیرم. اگرچه می دانم مقصر همه این سرگذشت سیاه خودم هستم و مجازات سنگینی انتظارم را می کشد. اما من برای بیرون رفتن از این لجنزار خلاف چاره دیگری ندارم چرا که ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) رسیدگی به این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20455 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳۰ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
تاريخ : چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹ | 17:33 | تهيه وتنظيم توسط : حُجَّةُ الاسلام سیدمحمدباقری پور |