در امتداد تاریکی-انعکاس مهربانی
رضا، نوجوان ۱۶ ساله ای که چند روز قبل سرگذشت او با عنوان «در آرزوی کفشی طبی» در ستون « درامتداد تاریکی» به چاپ رسید، اکنون در پرتو نگاه مهربان امام رأفت و مهربانی، امام رضا(ع) و با مدد دستان یاری گر خیران و شهروندان نیکوکار به آرزویش رسید و باران مهر و محبت و دستان بخشنده و سخاوتمند خیران خیرخواه مرهمی بر پاهای خسته و تاول زده اش شد. او که با پوشیدن کفش های طبی برای قدردانی از خیران به کلانتری آمده بود، روی صندلی اتاق مددکاری نشست. لحظه ای به کفش هایش خیره شد و لبخند امیدوارانه ای بر لبانش نقش بست. برق کفش هایش همچون برقی که در چشم هایش می درخشید، انعکاس مهربانی و انسانیت بود. او به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: از وقتی معنای زندگی را فهمیدم و توانستم خوب و بد را تشخیص بدهم، متوجه شدم که بیمار هستم. مادرم می گوید از هشت ماهگی گرفتار این بیماری پوستی شدم. کف پاهایم تاول می زد و چاک چاک می شد به طوری که نمی توانستم به درستی راه بروم. خوب به یاد دارم که مادرم با نگرانی مرا نزد چندین پزشک متخصص پوست برد، اما همگی جواب مان کردند و گفتند این بیماری صعب العلاج است و باید تا آخر عمر دارو مصرف کنم تا از پیشروی آن جلوگیری شود و در صورت قطع دارو، تاول ها مثل خوره تمام بدنم را می گیرند! دوست داشتم با بچه های هم سن خودم بازی کنم اما زخم پایم اجازه نمی داد. وقتی راه می رفتم پاهایم درد می گرفت. بنابراین خیلی وقت ها به جای بازی با دوستانم، بازی آن ها را از دور تماشا می کردم و لذت می بردم! با این که در رشته های ورزشی ناتوان بودم، اما معلمان از هوش و استعدادم در بقیه درس ها تعریف می کردند و همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. پدرم اعتیاد به مواد مخدر داشت و حتی هزینه های خورد و خوراک مان را هم پرداخت نمی کرد. مادرم صبح تا شب در خانه های مردم کار می کرد اما وقتی خسته و کوفته به خانه می آمد، پدرم با کتک کاری دستمزد کارگری اش را از او می گرفت تا مواد مخدر تهیه کند! مادرم گریه می کرد و من که فرزند ته تغاری خانه بودم، با دستان کوچکم اشک هایش را پاک می کردم و صورت مادرم را می بوسیدم تا دلداری اش بدهم. در این هنگام مادرم میان گریه می خندید و مرا در آغوش می گرفت. هیچ وقت دوست نداشتم شبیه پدرم باشم. دوست داشتم وقتی بزرگ شدم فرد موفقی برای جامعه باشم تا بتوانم زندگی خوبی را برای مادرم فراهم کنم و زحماتش را جبرانکنم. این قولی بود که من و خواهر بزرگ ترم در عالم بچگی به یکدیگر دادیم. اکنون او در مدرسه نمونه تحصیل می کند و کنکور سراسری را در رشته ریاضی با موفقیت پشت سر گذاشته است. من نیز رشته تجربی را انتخاب کردم. آرزو دارم روزی پزشک شوم تا بتوانم به مردم کشورم خدمت کنم.
بعد از شیوع کرونا وضعیت مالی ما خیلی بدتر شد. مادرم در خانه های مردم کارگری می کرد اما هیچ کس به او پیشنهاد کار نمی داد. به دلیل مشکلات اقتصادی، من دیگر توانایی خرید داروهایم را نداشتم و به مدت دو ماه داروهایم را قطع کردم و بیماری ام پیشروی کرد و تا ساق پایم را گرفت. پزشک متخصص پیشنهاد داد که کفش طبی تهیه کنم تا بتوانم راحت تر راه بروم اما هزینه خرید کفش را نیز نداشتم تا این که به کلانتری آمدم و مشکلم را مطرح کردم؛ چند روز بعد مشاور کلانتری با مادرم تماس گرفت و گفت که چند نفر از خیران که خواستند هویت شان پنهان بماند، هزینه خرید کفش و بخشی از هزینه های درمانم را تقبل کردند. با مادرم به دکتر رفتم و داروهایم را تهیه کردم و یک کفش طبی نیز خریدم. کفش های طبی را پوشیدم و به کلانتری آمدم تا از تمام کسانی که دستم را گرفتند و کمکم کردند تا من به آرزویم برسم، تشکر کنم. از راه دور دستان مهربان و یاری گرشان را می بوسم و به آن ها قول می دهم که درسم را بخوانم تا فرزند خوبی برای آن ها و فرد مفیدی برای جامعه و شهرم باشم. امیدوارم روزی فرا برسد که بتوانم مهربانی شان را جبران کنم...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20487 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۸ مهر
نگهبانیکه سرکرده دزدان بود!
سجادپور- با دستگیری اعضای یک باند سرقت در منطقه فردوسی مشهد، ماجرای نگهبانی لو رفت که خود سرکرده دزدان بود.
به گزارش اختصاصی خراسان، در پی افزایش سرقت از خانه باغ های اطراف آرامگاه فردوسی مشهد که موجب نگرانی باغداران و برخی اهالی منطقه شده بود، تلاش گسترده ای از سوی نیروهای پاسگاه انتظامی فردوسی برای شناسایی و دستگیری عامل یا عاملان سرقت های مذکور آغاز شد. آنان در اولین مرحله از اقدامات پلیسی به تجزیه و تحلیل های کارشناسی سرقت ها پرداختند و سپس رصدهای اطلاعاتی را در تعامل با شوراهای محلی، ریش سفیدان و به کارگیری منابع و مخبران ادامه دادند.
از سوی دیگر گروه تخصصی از نیروهای زبده تجسس با هدایت ستوان یکم رادپور (رئیس پاسگاه) و با راهنمایی و دستورات ویژه قاضی رحمانی (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی)، وارد عمل شدند و دامنه عملیات را به سمت افراد مظنون در منطقه کشاندند. آنان پس از مدتی فعالیت های اطلاعاتی به سرنخ هایی رسیدند که نشان می داد چند تن از اتباع خارجی غیرمجاز در سرقت های مذکور نقش دارند بنابراین عملیات نامحسوس پلیس به شناسایی دو تبعه خارجی به نام های احمد و اسماعیل انجامید و در ادامه پاتوق آن ها در بولوار شاهنامه به محاصره نیروهای تجسس درآمد.
ماموران انتظامی سپس با کسب مجوزهای قضایی و در یک عملیات ضربتی موفق شدند اسماعیل را در همین مخفیگاه دستگیر کنند و به مقر انتظامی انتقال دهند. این متهم که از دستگیری خود هنوز در شوک بود تلاش کرد خود را بی خبر از ماجرای دستبرد به باغ ویلاها نشان دهد به همین دلیل ارتکاب هرگونه جرمی را انکار می کرد تا این که نیروهای تجسس اسناد و مدارک مستندی را رو کردند که دیگر متهم با دیدن آن ها چاره ای جز بیان حقیقت نیافت.
گزارش خراسان حاکی است: او به ناچار لب به اعتراف گشود و راز یک باند سرقت از خانه باغ ها را فاش کرد. متهم این پرونده گفت: از مدتی قبل با همدستی پنج نفر دیگر از دوستان و هموطنان مان به اموال با ارزش داخل باغ ها دستبرد می زنیم و هیچ گاه فکر نمی کردیم دستگیر شویم چون «احمد» (یکی از متهمان) نگهبان باغ های مذکور بود و اهالی محل به او اطمینان داشتند به گونه ای که حتی برخی از اموال شان را به امانت نزد او می گذاشتند.
وی ادامه داد: زمانی که «احمد» نقشه سرقت از باغ ویلاها را با ما درمیان گذاشت ما هم با او همراهی کردیم چون کسی به او مشکوک نمی شد! «احمد» به بهانه سرکشی از باغ ها، شرایط، موقعیت و مکان های سرقت را می سنجید ، سپس ما به آن خانه باغ دستبرد می زدیم و لوازم سرقتی را به او می دادیم چون «احمد» سرکرده باند بود و پس از فروش لوازم سهم ما را هم می داد.
البته او بیشتر لوازم را در باغ های خالی از سکنه مخفی می کرد که نگهبانی از آن مکان ها را به عهده داشت اما درون باغ هایی که لوازمی با ارزش بیشتر نگهداری می شد، دیگر «احمد» خودش به آن جا دستبرد می زد!
بنابر گزارش خراسان، به دنبال اعترافات این متهم، بلافاصله افسران ورزیده تجسس با هماهنگی قضایی، مخفیگاه متهمان دیگر را نیز شناسایی کردند و «احمد» را به همراه دو تن از اعضای باند در بولوار شاهنامه 34 به دام انداختند.
در بازرسی از محل نگهبانی سرکرده باند و دیگر مخفیگاه های آنان مقادیر زیادی لوازم سرقتی به ارزش تقریبی یک میلیارد ریال کشف شد و تحقیقات برای دستگیری دیگر اعضای فراری باند و همچنین کشف سرقتهای احتمالی دیگر آنان ادامه یافت. خراسان : شماره : 20487 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۸ مهر
طلسم 11ساله!
سوءظن و شک و تردید زندگی ام را در آستانه فروپاشی قرار داده است. آن قدر دچار عذاب روحی شده ام که انگار در و دیوار هم مرا آزار می دهند. همه چیز از حدود یک ماه قبل، زمانی آغاز شد که دختری با من تماس گرفت و ادا کرد که من او را طلسم کرده ام و...
این ها بخشی از اظهارات زن 35ساله ای است که برای چاره جویی درباره مزاحمت های تلفنی یک دختر جوان وارد کلانتری آبکوه مشهد شده بود. او که دفتر خاطراتش را مقابل مشاور و مددکار اجتماعی به گذشته های دور ورق می زد، درباره سرگذشت خودش گفت: در کلاس سوم دبیرستان تحصیل می کردم که پسرعمه ام به خواستگاری ام آمد اما از همان روزهای آغازین دوران نامزدی متوجه شدم که ما هیچ گونه تفاهم اخلاقی با یکدیگر نداریم و ازدواج مان نیز سرانجامی نخواهد داشت. به همین دلیل تصمیم به طلاق گرفتم و پس از یک سال کشمکش و قهر و آشتی، بالاخره از او جدا شدم. این در حالی بود که همه فامیل با مادرم دچار مشکل شدند و او را به خاطر من سرزنش می کردند اما مادرم برای سعادت و خوشبختی من همه این ناملایمات و نامهربانی ها را تحمل می کرد، تا این که بعد از این ماجرا، من به تحصیلاتم ادامه دادم و وارد دانشگاه شدم. امادرحالی که گذشته را از یاد برده بودم ناگهان عاشق یکی از همکلاسی هایم شدم. وقتی دیدم «فرید» هم به من ابراز علاقه می کند، از او خواستم اگر مرا دوست دارد، به خواستگاری ام بیاید اما قبل از آن ماجرای ازدواج ناموفق با پسرعمه ام را برایش بازگو کردم. «فرید» که تک پسر خانواده بود، چند روز بعد در حالی که علاقه اش را برای ازدواج با من نشان می داد، به مخالفت خانواده اش اشاره کرد و گفت: آن ها حاضر نیستند با دختری مطلقه ازدواج کنم! با این جمله عرق سردی بر پیشانی ام نشست ودوباره طعم شکست را با همه وجودم حس کردم. به ناچار فرید را به فراموشی سپردم و فقط به درس هایم می اندیشیدم. بعد از پایان تحصیلات در رشته ادبیات فارسی هر کدام از ما به دنبال سرنوشت خودمان رفتیم. اما دو سال بعد این سرنوشت به گونه ای دیگر رقم خورد. یک روز مادرم بعد از پاسخ به تلفن زن غریبه، رو به من کرد و گفت: قرار است فردا شب خانواده فرید به خواستگاری ات بیایند! من که او را فراموش کرده بودم، با عصبانیت گفتم: چرا قبول کردی؟ مگر من مسخره آن ها هستم! اما بالاخره تقدیر من و فرید را بر سر راه یکدیگر قرار داد و من و او 12سال قبل ازدواج کردیم. دوباره عشق به او سراسر وجودم را فرا گرفت. خوشبختی را با همه روح و روانم حس می کردم و صاحب سه فرزند شدم. اما حدود یک ماه قبل، دختر ناشناسی با یک تلفن آرامش مرا به هم ریخت. او در حالی که خودش را دوست دختر قدیمی فرید معرفی می کرد، گفت: مرا حلال کن تا بتوانم ازدواج کنم. من زمانی عاشق همسرت بودم اما حالا که می خواهم ازدواج کنم، خواستگاری ندارم. نزد رمال رفتم که او گفت 11سال قبل شما مرا طلسم کرده اید و من نمی توانم ازدواج کنم! اگرچه همسرم قسم خورد که آن دختر دروغ می گوید اما مزاحمت های تلفنی او هر روز بیشتر می شود تا جایی که از محل رفت و آمدهای من و همسرم نیز خبر دارد. دیگر سوءظن و شک و تردید در وجودم ریشه دوانده است و احساس می کنم او همه رفتارهای ما را زیر نظر دارد و... شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) پرونده این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20486 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۷ مهر
قدس آنلاین : شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹ - ۰۹:۵۷
سارق لیسانسه، علت دزدی خود را درخواست نامزدش برای تغییر در ظاهر خود عنوان کرد.
قدس آنلاین: چند روز قبل خبر دستگیری یک سارق گوشی قاپ به مأموران پلیس اعلام شد. وقتی مأموران به محل دستگیری رفتند زن جوانی که شاکی بود گفت از بازار میوه و تره بار که خارج شدم در حال صحبت با تلفن همراهم بودم که موتورسواری با سرعت از کنارم رد شد و گوشی تلفن همراهم را قاپید.
به گزارش روزنامه ایران او ادامه داد: در حالی که شوکه شده بودم شروع به داد و فریاد کرده و از مردم کمک خواستم.چند موتورسوار و راننده یک خودرو که شاهد این ماجرا بودند به تعقیب سارق موتورسوار پرداختند وی که با کلاه کاسکت صورتش را پوشانده بود، در حال فرار بود که ناگهان با خودروی نیسانی برخورد کرد و تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد و دستگیرش کردند.
کشف گوشیهای مسروقه
مرد موتورسوار که دستگیر شده بود سعی داشت منکر ماجرا شود، اما در بازرسی بدنی از او نه تنها گوشی تلفن همراه زن جوان، بلکه چندین گوشی تلفن همراه مسروقه دیگر کشف شد. با شناسایی مالباختهها وبرملایی راز گوشی قاپیهای متهم جوان، پروندهای در دادسرای سرقت تشکیل شد و مرد جوان به سرقتهای سریالی اش اعتراف کرد.
بدنبال این اعتراف، او در اختیار مأموران پلیس قرار گرفت تا سایر سرقتهای احتمالی او شناسایی شود؛ تحقیقات در این خصوص ادامه دارد.
***
گفتگو با متهم
چند وقت است سرقت میکنی؟
تازه شروع کردم. اما من سارق سابقه دار و حرفهای نیستم من لیسانس دارم از خانواده آبروداری هستم، اما به خاطر عشق و عاشقی مجبور به دزدی شدم.
یعنی چی که به خاطر عشق و عاشقی دزد شدی؟
مدتی قبل در یک میهمانی شبانه با دختری آشنا شدم. خیلی زود مهرش به دلم افتاد و تصمیم به ازدواج گرفتم من تحصیلکرده هستم و در شرکتی خصوصی مشغول بهکارم. پدرم نیز قول داده بود که برای ازدواج کمکم میکند. بعد از مدتی وقتی به او پیشنهاد ازدواج دادم با جواب منفی او روبهرو شدم. هر چه بیشتر به او ابراز علاقه میکردم او کمتر به من توجه میکرد. ابتدا تصور کردم که شخص دیگری در زندگی شقایق است، اما اینطور نبود.
پس علت این کم محلیهای او چه بود؟
آنقدر اصرار کردم که واقعیت را گفت. شقایق گفت از ظاهر من خوشش نمیآید و نمیتواند جلوی دوستانش من را بهعنوان نامزد یا همسر آیندهاش معرفی کند. میگفت همه دوستانش و همسرانشان بینی عمل کردهاند دندانهایشان مرتب و سفید کرده است و ظاهری امروزی و زیبا دارند. بعد هم گفت اگر جواب مثبت از من میخواهی باید کمی به ظاهرت برسی.
چه شد که به سرقت رسیدید؟
مانده بودم سر دو راهی، از یک طرف فکر و ذهنم پیش شقایق بود و از طرفی آنقدر پول نداشتم که هزینه عمل زیبایی بدهم وقتی به یکی از دوستانم ماجرا را گفتم به شوخی گفت باید دزدی کنی. اما من جدی گرفتم.من موتورسوار ماهری هستم از بچگی عاشق موتورسواری بودم. برای همین یک موتور تهیه کردم و در خیابانهای بالای شهر پرسه زدم تصمیم داشتم فقط از خانمها سرقت کنم، چون راحتتر میشد گوشی را از دستشان قاپید. از طرفی خانمها معمولاً گوشیهایشان گرانتر است.
به دستگیری فکر نمیکردی؟
چرا فکر میکردم، اما هم پلاک موتور را پوشانده بودم و هم صورتم را، از طرفی با خودم گفتم به اندازه پول عمل جراحی بینی و لمینت دندانهایم سرقت میکنم و بعد هم کار خلاف را کنار میگذارم. اما نشد نه تنها به عشقم نرسیدم بلکه آبرویم هم رفت و مجرم و سابقه دار شدم.
اشک های فرمانده
هنوز به نماز مغرب قامت نبسته بود که خبری محرمانه ولوله ای در وجودش به پا کرد. از روزی که فرماندهی ستاد مبارزه با موادمخدر شهرستان فهرج را به عهده گرفته بود، دیگر شب و روز نداشت. با کشف هر محموله موادمخدر، پیشانی برخاک می سایید و سجده شکر به جای می آورد که جان تعداد زیادی از هموطنانش را از توزیع این افیون خانمان سوز نجات داده است. او سه سال قبل نیز شهادت دامادش را هنگام درگیری با سوداگران مرگ به چشم دیده بود اما اراده اش برای مبارزه با قاچاقچیان در هیچ کتاب لغتی معنا نداشت. سروان «هادی رئیسی» در حالی که دستانش را برای قرب به خدا و ذکر ا...اکبر بالا می برد، دستور آماده باش را به نیروهای تحت امرش صادر کرد تا بعد از «نماز» عازم عملیاتی سنگین شوند، چرا که خبر محرمانه نشان از حضور سوداگرانی داشت که از مدت ها قبل تحت تعقیب بودند. «سروان» آخرین نماز را در کنار همکارانش سلام داد و در حالی که هنوز ذکر صلوات بر لبش جاری بود، سلاح به دست گرفت و هیبت و اراده آهنین پلیس را به رخ کشید. دقایقی بعد، زمانی که گروه عملیاتی ستاد مبارزه با موادمخدر پلیس فهرج به سرپرستی سروان رئیسی عازم اطراف روستای «علی آباد چاهدگال» بودند، پیام فرمانده انتظامی کرمان، روحیه مضاعفی به نیروهای عملیاتی داد. هوا تاریک شده بود که «سردارناظری» از حضور در این عملیات خبر داد و اعلام کرد شخصا فرماندهی را به عهده می گیرد. در حالی که نیروها با شنیدن پیام سردار اطمینان خاطر بیشتری یافته بودند، سروان رئیسی از جان برکفان انتظامی خواست تا حدامکان قاچاقچیان را دستگیر کنند. عقربه های ساعت حدود نیمه شب را نشان می داد و گروه عملیاتی در مسیر تردد سوداگران مرگ چشم به راه دوخته بودند. سروان رئیسی سوار بر خودرو در اطراف روستا مشغول گشت زنی و تجسس بود که ناگهان در تاریکی شب لوله های سلاح از درون یک دستگاه وانت نیسان عبوری بیرون آمد و صدای رگبار گلوله ها سکوت شب را شکست. هر کدام از نیروها در حالی موضع گرفتند که سردارناظری و نیروهای کمکی در میان آتش و گلوله، خود را به منطقه رساندند و به این ترتیب دقایقی بعد با آتش سنگین جان برکفان انتظامی، خودروی قاچاقچیان مسلح با نیم تن موادمخدر توقیف شد و یکی از سوداگران مرگ نیز به هلاکت رسید اما این بار از سجده های سروان رئیسی خبری نبود! کمی آن سوتر، او هدف گلوله قرار گرفته بود و نمی توانست به رسم نظامی به «فرمانده» ادای احترام کند. سردار ناظری بی درنگ دستور انتقال این سرباز بی ادعای وطن را به مرکز درمانی صادر کرد و چند دقیقه بعد از اتمام عملیات، خود را به بیمارستان رساند اما سروان در اتاق عمل بود. سردار مضطرب و نگران دست به دعا برداشت و پشت در اتاق عمل از این سو به آن سو می رفت تا این که صدای زنگ تلفن همراه در فضای آرام بیمارستان پیچید. راننده سردار بلافاصله گوشی را پاسخ داد و از تماس گیرنده خواست ساعتی بعد تماس بگیرد اما اصرار و ضرورت موجب شد تا سردار به تماس گیرنده پاسخ بدهد! ناگهان رنگ چهره سردار پرید و اشک در چشمانش حلقه زد! بغض گلویش را فشرد و بی اختیار روی نیمکت نشست! «مادر سردار به رحمت خدا رفته بود!» راننده جوان با نگرانی روبهروی فرماندهاش ایستاد تا دلیل نگرانی سردار را جویا شود که فرمانده از او خواست خبری از حال سروان رئیسی بگیرد! هنوز سخن سردار تمام نشده بود که پزشک معالج از اتاق عمل بیرون آمد. او با دیدن چهره غمگین سردار به گمان این که فرمانده از شهادت همکارش خبر دارد، بی درنگ جمله «تسلیت می گویم!» را بر زبان راند! سردار که تا آن لحظه بغضش را فرو خورده بود، دیگر نتوانست خود را کنترل کند و در حالی که به دعا از خداوند برای خودش نیز طلب شهادت می کرد، دقایقی در گوشه سالن بیمارستان اشک هایش را بر زمین ریخت تا بار دیگر سلاح به دست گیرد و با اراده ای پولادین در کنار همرزمان دلاورش از جوانان این مرز و بوم در برابر توطئه های افیونی دشمنان دفاع کند. آری، سروان رئیسی سرباز فداکار وطن، آخرین نماز عشق را همپای نیروهای از جان گذشته اش به جای آورد و این بار سجده شکر کشف نیم تن موادمخدر را بر عهده فرمانده اش گذاشت و خود در کنار دامادش نظاره گر رشادت های حافظان امنیت این سرزمین شد.
ماجرای واقعی با همکاری مرکز اطلاع رسانی و ارتباطات ناجا . خراسان : شماره : 20484 - ۱۳۹۹ شنبه ۵ مهر
70 ضربه چاقوی عروس بر پیکر مادرشوهر!
سیدخلیل سجادپور- عروس 25 ساله ای در مشهد و با انگیزه اختلافات خانوادگی، مادرشوهر 66 ساله اش را با وارد آوردن حدود 70 ضربه چاقو به قتل رساند. به گزارش خراسان، ظهر پنج شنبه گذشته، زنگ تلفن پلیس 110 به صدا درآمد و خبر جنایتی وحشتناک در بی سیم های پلیس پیچید. «پیرزنی در طبقه اول منزل ویلایی در بولوار توس به قتل رسیده است!» در پی دریافت این خبر بلافاصله گروهی از نیروهای کلانتری آبکوه به فرماندهی سرهنگ محمدعلی محمدی (رئیس کلانتری) عازم نشانی مذکور شدند و به تحقیق در این باره پرداختند. آنان با تایید درستی خبر و با حفظ صحنه جنایت در حالی مراتب را به قاضی ویژه قتل عمد اطلاع دادند که پیکر بی جان پیرزن غرق در خون کف پذیرایی افتاده بود. دقایقی بعد با حضور قاضی کاظم میرزایی و کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی در محل وقوع جنایت، بررسی های تخصصی آغاز شد. قاضی میرزایی که در همان لحظات اولیه تحقیقات پی به ماجرای جنایت خانوادگی برده بود، ابتدا عروس خانواده را که با دستی خون آلود و بانداژ شده در محل حضور داشت، مورد بازجویی های فنی قرار داد. عروس 25 ساله ادعا کرد: دقایقی قبل پدرشوهرم عصبانی به منزل آمد و پس از مشاجره با همسرش او را هدف ضربات چاقو قرار داد. من هم که ترسیده بودم فرار کردم اما او به سراغم آمد و قصد کشتن مرا هم داشت که دستم را مقابل چاقو گرفتم و زخمی شد او سپس مرا با همین وضع رها کرد و از خانه گریخت! در این هنگام دختر مقتول نیز که اولین نفر بعد از وقوع جنایت پا به خانه پدرش گذاشته بود، به مقام قضایی اظهار کرد: وقتی من بعد از شنیدن ماجرای قتل مادرم، هراسان به خانه رسیدم، عروسمان در خانه تنها بود و همین ادعا را مطرح کرد! گزارش خراسان حاکی است، قاضی شعبه 211 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد که به نحوه رفتار و گفتار عروس خانم مشکوک شده بود، از او خواست باند دستش را بگشاید! قاضی نیم نگاهی به زخم ایجاد شده روی دست عروس انداخت و بلافاصله متوجه خودزنی شد! و او را در تنگنای سوالات تخصصی قرار داد اما عروس جوان سعی کرد با تناقض گویی های متعدد، راه گریزی برای فرار از این سوالات بیابد و هر بار داستانی را درباره چگونگی زخمی شدن دستش سرهم می کرد تا این که دختر شش ساله عروس وقتی با نگاه مهرآمیز قاضی روبه رو شد به طرف مادرش دوید و گفت: مادرم با چاقو خودش را زخمی کرد! من هم برایش باند آوردم که خونی نشود! زن جوان که دیگر همه راه ها را بسته می دید ناگهان فریاد زد من خودم او را کشتم!
بنابر گزارش خراسان، عروس جوان که دیگر چاره ای جز بیان حقیقت نداشت، با اشاره به سرزنش ها و نیش و کنایه های مادرشوهرش گفت: از هفت سال قبل که عروس این خانواده شدم، همواره مرا تحقیر می کردند، پدرم 10 سال قبل به اتهام قتل دستگیر شد و آن ها همین موضوع را هر بار مانند پتک به سرم می کوبیدند و هر اتفاقی را به گردن من می انداختند. من سعی می کردم این سرزنش ها و کنایه ها را تحمل کنم چون در طبقه بالای منزل آن ها سکونت داشتم و نمی توانستم حرفی بزنم ولی زمانی که گفت: "باید خانه را تخلیه کنید!" خیلی ناراحت شدم! همسرم سر کار رفته بود و کسی جز من و مادرشوهرم در خانه نبود! با همان حالت خشم به طبقه پایین رفتم و به مادرشوهرم گفتم ،از جان من چه می خواهید؟ او گفت تو همه را به جان هم می اندازی! پس بهتر است خانه را تخلیه کنید و به جای دیگری بروید! با این جمله دیگر چیزی نفهمیدم چاقو را برداشتم و چند ضربه بر پیکرش فرود آوردم زمانی که برگشت تا چیزی بردارد دیگر امانش ندادم و پشت سر هم ضربات چاقو را می زدم! نفهمیدم چند ضربه شد چون خیلی عصبانی بودم! بعد هم پیکر خون آلود او را در همان حال رها کردم و به طبقه بالا رفتم! فکر کردم دخترم خوابیده است به همین دلیل نقشه ای کشیدم تا قتل را به گردن پدرشوهرم بیندازم بنابراین با همان چاقو دستم را زخمی کردم و چاقو را به پشت بام همسایه ها انداختم! بعد هم فهمیدم که دخترم بیدار بود! اما جست وجوی کارآگاهان با دستور مقام قضایی برای یافتن آلت قتاله (چاقو) نتیجه ای نداشت. قاضی میرزایی که متوجه شده بود عروس جوان درباره چاقو دروغ می گوید، باز هم او را سوال پیچ کرد تا این که متهم به قتل برای رها شدن از این سوالات به سرویس بهداشتی اشاره کرد و گفت: چاقو را درون چاه انداختم! گزارش خراسان حاکی است، دقایقی بعد با کشف چاقوی خون آلود، ماجرای این جنایت هولناک در یک ساعت فاش شد و عروس جوان که با حدود 70 ضربه چاقو مادرشوهر 66 ساله اش را به قتل رسانده بود با دستور قاضی میرزایی روانه بازداشتگاه شد تا بررسی های بیشتر درباره زوایای پنهان این جنایت ادامه یابد. خراسان : شماره : 20484 - ۱۳۹۹ شنبه ۵ مهر
سرگذشت عجیب زن آواره!
از حدود دو سال قبل که از پسر بزرگم به دلیل کودک آزاری شکایت کرده ام دیگر نتوانستم در خانه او زندگی کنم این در حالی بود که دادگاه حضانت نوه ام را به من سپرد و اکنون که خودم آواره و سرگردان شده ام مرا تهدید می کند حق ندارم فرزندش را به بهزیستی بسپارم و ...
زن 58 ساله با بیان این که پنج فرزندم را به سختی بزرگ کرده ام و این نوه ام را نیز با چنگ و دندان سرپرستی می کنم اما به حمایت مالی نیاز دارم تا خانه ای اجاره کنم، درباره سرگذشت تلخ خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 20 ساله بودم که با «عزیزخان» ازدواج کردم.
خانواده همسرم از اوضاع مالی خوبی برخوردار بودند به طوری که خیلی زود وضعیت زندگی ما نیز خوب شد و من صاحب پنج فرزند شدم اما این روزگار خوب زیاد طول نکشید و من بعد از آن تصادف لعنتی دیگر هیچ گاه رنگ خوشبختی را ندیدم. 24 سال قبل زمانی که بزرگ ترین فرزندم در کلاس اول راهنمایی تحصیل می کرد و نوزاد 20 روزه ای را در آغوش داشتم، سوار خودرو شدیم تا به منزل پدر شوهرم برویم اما در مسیر جاده روستایی دو عابر قصد عبور از عرض جاده را داشتند که ناگهان همسرم به دلیل حواس پرتی، خودرو را به آن دو عابر کوبید و صحنه وحشتناکی مقابلمان رخ داد. همسرم خیلی ترسیده بود، هر دو عابر خون آلود کف جاده افتاده بودند. با اورژانس تماس گرفتیم اما یکی از آن ها فوت کرد و دیگری تا چند ماه در بیمارستان بستری بود. آن لحظه همسرم از من خواست تصادف را به گردن بگیرم و بگویم من پشت فرمان بودم. من هم که از نقشه شوم همسرم خبر نداشتم به خاطر همسر و فرزندانم در حالی تصادف را به گردن گرفتم که اصلا گواهی نامه رانندگی نداشتم. فکر می کردم همسرم از فرزندانم مراقبت می کند ولی زمانی که من راهی زندان شدم تازه فهمیدم که «عزیزخان» مدتی قبل با زن دیگری ازدواج کرده و همه این ها یک نقشه است. مادرم سرپرستی پنج فرزندم را به عهده گرفت و من هفت ماه در زندان بودم، آن زمان حتی قاضی دادگاه متوجه ماجرا شد و به من تذکر داد که جرم همسرم را به گردن نگیرم ولی من به او اعتماد داشتم و ... خلاصه پدرم با فروش چاه آب کشاورزی دیه آن افراد را پرداخت کرد و من آزاد شدم اما همسرم همه اموالم را بالا کشید و ناپدید شد! از روی خانواده ام شرمنده بودم چرا که آن ها به اصرار من با ازدواج من و عزیزخان موافقت کرده بودند. به همین دلیل فرزندانم را برداشتم و در یکی از روستاهای اطراف خانه ای اجاره کردم. گاهی چنان در تنگنای مالی قرار می گرفتم که حتی نمی توانستم برای فرزندانم صبحانه تهیه کنم و گاهی به آن ها روغن نباتی یا رب می دادم که با نان بخورند! در همین حال به کارگری در منزل یک زوج کارمند پرداختم. آن ها با هزینه خودشان مرا به زیارت کربلا فرستادند. در این میان پزشک انسان دوستی فرزندانم را رایگان معاینه می کرد و حتی پول داروهایم را به من می داد اما یک شب وقتی حال فرزند کوچکم خراب شد او را به آغوش گرفتم و پیاده به طرف شهر دویدم. در بین مسیر راننده شریفی از راه رسید و مرا از چنگ سگ هایی که به طرفم حمله کرده بودند نجات داد و به شهر رساند. چند سال بعد از این حادثه نزد پسرم رفتم. دراین زمان دیگر همه فرزندانم سر و سامان گرفته بودند و هر کدام زندگی مستقلی داشتند. احساس می کردم بقیه عمرم را زیر سایه پسرم زندگی می کنم اما این روزگار هم طولی نکشید چرا که «سعید» متوجه خیانت همسرش شد و اختلافات شدیدی بین آن ها درگرفت.
وساطت های من نیز کارساز نبود و در نهایت او همسرش را طلاق داد ولی این پایان ماجرا نبود چرا که پسرم دچار ناراحتی های روحی و روانی شده بود و مدام نوه کوچکم را به شدت کتک می زد تا جایی که با دیدن این صحنه های وحشتناک جگرم کباب می شد و برای نجات نوه ام دخالت می کردم. در این هنگام پسرم در همان حالت خشم و عصبانیت مرا نیز به طور هولناکی زیر مشت و لگد می گرفت و آن قدر کتک می زد که از حال می رفتم. وقتی شرایط را این گونه دیدم از پسرم به جرم کودک آزاری شکایت کردم و دادگاه حضانت نوه ام را به من سپرد اما دیگر جرئت نکردم پا به خانه پسرم بگذارم به همین دلیل به خانه دامادم رفتم و حدود دو سال نزد آن ها زندگی کردم ولی مدتی بعد دامادم به خاطر شرایط شغلی اش به شهرستان منتقل شد و من از یک ماه قبل دوباره آواره شدم و هر روز را در منزل یکی از اقوام می مانم. پسرم نیز تهدیدم می کند اگر فرزندش را به بهزیستی بسپارم مرا می کشد و ... شایان ذکر است به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) تلاش مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری برای معرفی این زن به مراکز حمایتی و خیریه ای آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی خراسان : شماره : 20483 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی