در امتداد تاریکی-سوداگری با اغفال یک کودک!
لحظه ای که فهمیدم زن همسایه با اغفال پسر کوچکم، از او برای انتقال و جابه جایی موادمخدر استفاده کرده است، همه وجودم لرزید و نگرانی و اضطراب چهره ام را فرا گرفت، به گونه ای که ...
زن 34ساله ای که به همراه مادر پیرش وارد کلانتری شده بود، با بیان این مطلب و در حالی که برگه معاینه پزشکی قانونی مادرش را در دست داشت، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: چندین سال قبل به طور غیرقانونی از افغانستان به ایران مهاجرت کردیم و من پنج فرزندم را به سختی بزرگ کردم چرا که همسرم شناسنامه و هویت ایرانی نداشت. با وجود این منزلی را در حاشیه شهر مشهد اجاره کردیم و با تلخ و شیرین های زندگی ساختیم. همسرم به عنوان کارگر ساختمانی کار می کرد و من هم که تحصیلاتی نداشتم، به امور خانه داری می پرداختم. ولی در همسایگی ما زن جوانی زندگی می کرد که به فروش موادمخدر شهره بود، به همین دلیل سعی می کردم با آن زن 22ساله رابطه ای نداشته باشم و این موضوع را به مادر پیرم نیز یادآوری می کردم. مدتی بعد، من هم برای کمک به هزینه های زندگی در بیرون از منزل مشغول کار شدم و نگهداری از فرزندانم را به مادرم سپردم. روزگار ما به همین ترتیب می گذشت تا این که چند روز قبل وقوع یک حادثه تلخ همه وجودم را لرزاند. آن روز وقتی از سر کار به منزل بازگشتم، مادرم را با سر و صورتی زخمی و چهره ای نگران دیدم. مادرم در برابر سوال من که چه اتفاقی افتاده است؟ با جملاتی همراه با نگرانی گفت: امروز بعدازظهر وقتی «خداداد» (پسر هفت ساله ام) وارد منزل شد مقداری خوراکی و تنقلات در دست داشت، چون پولی برای خرید تنقلات به او نداده بودم به ماجرا حساس شدم. «خداداد» در جواب این سوال که پول خرید آن ها را از کجا آورده است؟ به من گفت: «سپیده خانم» (زن همسایه) به من پول داد تا بسته ای را به مردی بدهم که در یک خیابان دیگر ایستاده بود! وقتی این موضوع را شنیدم یقین پیدا کردم «خداداد» بسته مواد مخدر را برای سپیده خانم جابه جا کرده است. به همین دلیل سراغش رفتم و به او اعتراض کردم اما او نه تنها این موضوع را نپذیرفت بلکه با توهین و فحاشی به شدت کتکم زد،به طوری که سر و صورتم زخمی شد و ... زن 34ساله ادامه داد: شنیدن این ماجرا برایم بسیار تلخ و ناگوار بود به همین دلیل مادرم را به پزشکی قانونی بردم و خودم نیز از زن همسایه به اتهام اغفال فرزندم شکایت کردم. سپیده خانم وقتی از شکایت ما مطلع شد ، من و مادرم را تهدید کرد و مدعی شد که ما او را کتک زدیم و ... شایان ذکر است، با صدور دستوری محرمانه از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد مشهد) تحقیقات غیرمحسوس پلیس درباره ادعای این زن جوان و رسیدگی قانونی به پرونده فحاشی و ضرب و جرح آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20498 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۲ مهر
ماجرای قتل در « پاتوق سیاه »
دختر 13 ساله چه رازی را فاش کرد؟
سجادپور- جوانی که چهار سال قبل در نزاعی به خاطر سهمیه مصرفی مواد مخدر دوستانش، جنایتی هولناک را در یک «پاتوق سیاه» رقم زد، سپیده دم یک شنبه گذشته در زندان مرکزی مشهد به چوبه دار سپرده شد و به مجازات رسید.
به گزارش اختصاصی خراسان، این حادثه هولناک که آسیب های اجتماعی تلخی را نیز در زیر پوست شهر نمایان کرد، هجدهم فروردین سال 95 زمانی اتفاق افتاد که دو جوان برای استعمال مواد افیونی وارد یکی از «پاتوق های سیاه» در منطقه محمدآباد مشهد شدند.
زن جوان که شوهری معلول داشت، منزلش را به پاتوقی برای مصرف مواد مخدر تبدیل کرده بود تا از این راه درآمدی هم کسب کند.
این زن جوان به همراه دختر 13 ساله اش تا پاسی از شب در کنار معتادان بیدار می ماند و با چای از آن ها پذیرایی می کرد.
اما آن شب هولناک، ماجرا به گونه ای دیگر رقم خورد و حادثه ای خونبار، سرنوشت اهالی «پاتوق سیاه» را تغییر داد.
گزارش خراسان حاکی است، علی به همراه جوان معتاد دیگر که از ساعتی قبل به درون «پاتوق» قدم گذاشته بودند، غرق در استعمال مواد مخدر شدند عقربه های ساعت از نیمه های شب گذشته بود که ناگهان سه جوان دیگر وارد پاتوق شدند. «علی» که با دیدن دوستان تازه واردش، متعجب و حیران به آن ها می نگریست، ابزار استعمال مواد را روی زمین گذاشت و به آن ها اعتراض کرد که چرا با کفش وارد خانه شده اند! اما کسی به حرف های او توجه نکرد چرا که دوستان «علی» مدتی بود که برای یافتن او زمین و زمان را به هم دوخته بودند. طولی نکشید که با فریاد ابراهیم (یکی از جوانان تازه وارد) که چرا خودت را مخفی می کنی؟ درگیری یقه به یقه شروع شد و کشمکش ها بالا گرفت. در این میان ناگهان «علی» تیغه چاقویی را بر قفسه سینه ابراهیم فرود آورد و او را خون آلود نقش بر زمین کرد. همهمه عجیبی بین پاتوق نشینان به راه افتاد. خون از سینه ابراهیم روی فرش می ریخت و دیگران از شدت وحشت جرئت انجام کاری را نداشتند. آن ها فقط حیرت زده و با چشمانی از حدقه بیرون زده به این صحنه هولناک می نگریستند که «علی» با دیدن این شرایط، پا به فرار گذاشت. دیگران که لحظاتی بعد به خود آمده بودند پیکر خون آلود ابراهیم را به بیمارستان امدادی رساندند ولی او جان خود را از دست داده بود. از سوی دیگر تعدادی از اهالی و اطرافیان ابراهیم که متوجه ماجرا شده بودند در حالی به تعقیب متهم فراری پرداختند که او قصد داشت از طریق پشت بام ها خود را به مکانی امن برساند و از چنگ قانون بگریزد. بنا به گزارش خراسان، در همین حال نیروهای کلانتری مصلای مشهد نیز که از طریق تماس شهروندان با پلیس 110، در جریان ماجرا قرار گرفته بودند، کوچه محل وقوع جنایت را به محاصره درآوردند و با یاری اهالی به تعقیب قاتل پرداختند. آن ها با دادن اخطارهای قانونی، از متهم فراری خواستند تا خود را تسلیم کند اما او همچنان به فرار ادامه داد تا این که شلیک های هوایی پلیس، این ماجرا را در حالی وارد مرحله جدیدی کرد که نیروهای اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی نیز به محل حادثه رسیدند. متهم فراری که دیگر همه راه های گریز را بسته می دید و می دانست که اگر چند قدم بیشتر بردارد هدف گلوله قرار می گیرد، به ناچار خود را تسلیم پلیس کرد و حلقه های قانون بر دستانش گره خورد. دقایقی بعد با حضور قاضی ویژه قتل عمد در صحنه وقوع جنایت، تحقیقات در این باره آغاز شد. «علی» (متهم به قتل) به قاضی احمدی نژاد گفت: شب از نیمه گذشته بود که دوستانم وارد «پاتوق» شدند. وقتی من اعتراض کردم که چرا با کفش روی فرش آمده اند؟ ابراهیم به من توهین کرد و با من درگیر شد. من هم چاقویی را از کمر او بیرون کشیدم و ضربه ای به قفسه سینه اش زدم! ...
به گزارش خراسان، اما وقتی جوان 33 ساله متوجه شد که ادعاهایش مورد توجه قاضی قرار نمی گیرد تصمیم گرفت حقیقت موضوع را بیان کند. او در ادامه اعترافاتش گفت: آن سه نفر از دوستان قدیمی من بودند که با هم مواد مصرف می کردیم. مدتی قبل نفری 50 هزار تومان روی هم گذاشتیم و به خرده فروش مواد مخدر دادیم تا مبلغ 200 هزار تومان برایمان مواد بیاورد! وقتی قاچاقچی مواد مخدر را آورد، از او خواستیم همه مواد را به من تحویل بدهد! از آن روز به بعد من مواد مخدرها را مصرف می کردم و خودم را از دید دوستانم پنهان کرده بودم! آن ها هم دربه در دنبال من می گشتند تا سهم مصرفی خودشان را بگیرند! ولی نمی دانم چگونه مرا در پاتوق آن زن پیدا کردند و اوایل بامداد به طور ناگهانی وارد خانه شدند! به همین دلیل درگیری بین ما شروع شد که من هم با چاقو ضربه ای به سینه اش زدم اما قصد کشتن او را نداشتم! فقط می خواستم از چنگ آن ها فرار کنم! و ...
ادامه گزارش اختصاصی خراسان حاکی است در همین حال دیگر اهالی این «پاتوق سیاه» به عنوان شاهدان صحنه و درگیری مورد تحقیق مقام قضایی قرار گرفتند که در این میان دختر 13 ساله زن جوان رازهای وحشتناکی را فاش کرد. او از برخی آسیب های اجتماعی تاسف باری در «پاتوق سیاه» پرده برداشت که زیر پوست شهر و در گوشه و کنار مناطق مختلف روی می دهد. او گفت: من در کنار مادرم باید بیدار می ماندم تا از معتادان پذیرایی کنم!
وقتی قاضی ویژه پرونده های جنایی، اظهارات تکان دهنده دختر 13 ساله را شنید، دستور داد برای پیشگیری از آسیب های اجتماعی دیگر، دختران این زن جوان تحت پوشش مراکز امدادی و حمایتی قرار بگیرند. به این ترتیب پرونده جنایت در «پاتوق سیاه» به شعبه پنجم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی ارسال شد و متهم پای میز محاکمه ایستاد. در جلسات دادگاه که به ریاست قاضی بنده ای (رئیس وقت دادگاه) و مستشاری قاضی شجاع پور فدکی برگزار شد، متهم با ابراز ندامت از وقوع این حادثه تلاش کرد تا اثبات کند قصد کشتن دوستش را نداشته اما دفاعیات او مورد قبول قضات با تجربه دادگاه قرار نگرفت و در نهایت، رای قصاص نفس وی صادر شد. با تایید این رای در شعبه نهم دیوان عالی کشور، بالاخره مقدمات اجرای حکم در دادسرای عمومی و انقلاب مشهد فراهم آمد و این قاتل 37 ساله سپیده دم یک شنبه گذشته در حالی با حضور قضات اجرای احکام دادسرا، به چوبه دار سپرده شد که در آخرین جملات مواد افیونی را عامل تیره روزی هایش ذکر کرد و گفت: کاش هیچ وقت رنگ این هیولای ترسناک را نمی دیدم! . خراسان : شماره : 20498 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۲ مهر
تصویر هیولای بدسرشت در آینه!
حیرت زده به مرد معتاد کارتن خواب خیره شده بود. سر و وضع ژولیده و آشفته مرد کارتن خواب که حلقه های فولادین قانون بر دستانش سنگینی می کرد، جوان 30ساله معتاد را به فکر فرو برد. گویی آینده خودش را در آینه چشمان مرد کارتن خواب می دید. او در یک خانواده مرفه زندگی می کرد و اکنون به کلانتری هدایت شده بود تا ...
جوان 30ساله که با یک کوله پشتی پر از لوازم و قطعات الکترونیکی و به عنوان مظنون به سرقت توسط نیروهای تجسس کلانتری سپاد مشهد دستگیر شده بود، در حالی که بیان می کرد من دزد نیستم و برای خرید مواد مخدر صنعتی به این منطقه آمده ام، درباره ماجرای اعتیادش، به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: در یک خانواده مرفه به دنیا آمدم و در منطقه احمدآباد مشهد زندگی می کنم و هیچ وقت طعم نداری را نچشیده ام. پدرم وضعیت مالی خوبی دارد و من هر آن چه دوست داشته باشم برای خودم مهیا می کنم اما از حدود چهار سال قبل، زمانی که در رشته کاردانی نرم افزار رایانه دانش آموخته شدم، به همراه دیگر دوستانم که آن ها نیز از خانواده های پولدار بودند، برای تفریح و خوشگذرانی به خارج شهر می رفتیم و بساط تریاک کشی به راه می انداختیم. دوستانم می گفتند با یک بار مصرف کسی معتاد نمی شود اما همین یک بارها ادامه یافت و من خیلی زود معتاد شدم. بعد از آن هم به سوی مواد مخدر صنعتی رفتم تا آن را هم تجربه کنم ولی دیگر نتوانستم خودم را از چنگ این هیولای بدسرشت برهانم. پدر و مادرم وقتی متوجه ماجرا شدند خیلی سرزنشم کردند و رفتار آن ها به کلی با من تغییر کرد. می گفتند در زندگی چه چیزی کم داشتی که به دنبال مواد رفتی؟! بالاخره یک بار در یکی از مراکز ترک اعتیاد خصوصی بستری شدم اما وقتی از آن جا بیرون آمدم بلافاصله سراغ دوستان هم بساطی ام رفتم و دوباره شروع کردم اما علاقه عجیبی به تعمیر لوازم الکترونیکی دارم و پس از مصرف مواد مخدر لوازم برقی را به هم می ریزم تا دوباره آن ها را سر هم کنم. امروز هم با همین کوله پشتی حاوی قطعات الکترونیکی و برای خرید مواد مخدر به اطراف میدان خیام آمدم که پلیس به من مظنون شد و مرا دستگیر کرد و ...
هنوز سخنان این جوان ادامه داشت که ماموران انتظامی سارق کارتن خواب را وارد اتاق بازجویی کردند. این جوان 30ساله با مشاهده مرد کارتن خواب به فکر فرو رفت چرا که آینده خود را در چشمان خمار سارق ژولیده می دید و ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد عامری (رئیس کلانتری سپاد) و هماهنگی مشاور کلانتری، این جوان به مراکز ترک اعتیاد معرفی شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20494 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۶ مهر
شرط عجیب دختر جوان برای گذشت از پسر متجاوز
به گزارش «ایران»، رسیدگی به این پرونده از یکسال قبل با شکایت دختری جوان که مدعی بود از سوی جوانی به نام حسن مورد تعرض قرار گرفته آغاز شد.
او در توضیح ماجرا به مأموران گفت: یک سال قبل در یک میهمانی با این پسر جوان آشنا شدم. در ابتدای آشناییمان او خودش را فردی معتقد و با اخلاق نشان میداد به همین خاطر وقتی به من پیشنهاد دوستی داد، پذیرفتم.
او به من و دوستانش گفته بود که با افراد بانفوذی ارتباط دارد و به همین خاطر هم در کارهای اقتصادی موفق بوده و ثروت زیادی دارد. همچنین متوجه شدم که او به واسطه روابط خاصی که دارد توانسته پیمانکار سرویس چند مدرسه خصوصی در تهران شود که دانشآموزان آن اغلب از خانوادههای خاص و با نفوذ هستند و از این طریق پول زیادی به دست آورده بود.
چند وقتی از دوستی ما گذشت و من کاملاً به او اعتماد کرده بودم که یکبار من را برای صرف شام به خانهاش دعوت کرد و من هم برای آنکه مشکلی پیش نیاید به همراه یکی از دوستانم به خانهاش رفتم. چند دقیقهای از حضور ما نگذشته بود که مادر حسن تماس گرفت و گفت یکی از اقوامشان فوت کرده و از او خواست تا خیلی زود به آنجا برود.
من هم همان موقع به وی گفتم که ما میرویم تا تو به کارت برسی اما او قبول نکرد و گفت شما بمانید تا من برگردم. ما شام خوردیم و او هم به خانه مادرش رفت. چند ساعت بعد دوستم گفت باید به خانه برگردد اما من چون قول داده بودم بمانم تا حسن برگردد به انتظار او ماندم. اما وقتی حسن آمد به زور مرا مورد تعرض قرار داد.
از ناراحتی داشتم سکته میکردم اما حسن گفت که مرا دوست دارد و میخواهد با من ازدواج کند و با این ترفند که خیلی زود به خواستگاریام میآید مرا آرام کرد. فردای آن روز در اولین فرصت موضوع خواستگاری را به خانوادهام گفتم و منتظر بودیم که او روز خواستگاری را معین کند اما به یکباره رفتار او با من تغییر کرد و گفت که دیگر تمایلی به ادامه ارتباط با من ندارد.
خیلی حالم بد شده بود تا مدتها پاسخ تماسهایم را نمیداد تا اینکه بعد از چند بار تماس گفت که به سفر رفته و وقتی برگشت با من تماس میگیرد. با اینکه منتظر تماسش بودم اما دلم آرام و قرار نداشت و برای اینکه مطمئن شوم به سفر رفته به خانهاش رفتم که دیدم ماجرای سفر دروغ بوده و در خانهاش میهمانی گرفته است. همان موقع زنگ خانهاش را زدم او وقتی من را دید شروع به داد و فریاد کرد و با اعتراض گفت که دیگر من را نمیخواهد و نباید مزاحمش شوم و من هم همان موقع با پلیس تماس گرفتم. البته حسن در پاسخ به این شکایت من گفت که آنقدر نفوذ دارد که شکایتم راه به جایی نمیبرد و وقتی هم مأموران کلانتری به محل آمدند عنوان کردند که چون حکم ورود به منزل ندارند باید در کلانتری شکایتم را مطرح کنم.
وی در ادامه ماجرا افزود: چند روز بعد متوجه شدم حسن با دختر دیگری دوست شده و همان موقع به یقین رسیدم که او با اغفالم فقط خواسته سوءاستفاده کند بنابراین تصمیم گرفتم شکایتم را پیگیری کنم. او آینده من را خراب کرد و موجب شد تا خانوادهام دیگر به من اعتماد نداشته باشند.
با توجه به اینکه پرونده با اتهام تعرض ثبت شده بود، شعبه 12 دادگاه کیفری استان تهران مسئول رسیدگی به آن شد و متهم احضار و نازنین به پزشکی قانونی معرفی شد. متهم در بازجویی اولیه ادعا کرد: هیچ رابطهای با نازنین نداشتهام و اتهامهای مطرح شده را قبول ندارم. من قصد داشتم با این دختر ازدواج کنم اما بعد از مدتی متوجه شدم که اخلاقمان به هم نمیخورد به همین خاطر تلاش کردم که ارتباطمان را قطع کنم که او دست به شکایت زد.
در ادامه نازنین که متوجه شد متهم قضیه را انکار کرده با ارائه مشخصات داخلی خانه وی به مأموران صحت ادعایش را ثابت کرد و متهم ناچار شد اعتراف کند و به مأموران گفت: آن روز نازنین را به خانهام دعوت کردم و با تلفن مادرم مجبور شدم چند ساعتی بیرون از خانهام بروم. چون نازنین به خانوادهاش گفته بود که شب در خانه یکی از دوستانش میماند نمیتوانست به خانه خودشان برود به همین خاطر به او گفتم در خانه من بماند تا برگردم با این شرط که ارتباطی با هم نداشته باشیم.
از سوی دیگر پزشکی قانونی پس از معاینه شاکی اعلام کرد که رابطه برقرار شده است و در دادگاه هم مستندات نشان داد که حسن اظهاراتش دروغ بوده و با نازنین ارتباط داشته است.
با مشخص شدن این موضوع حسن بازداشت شد اما او در تلاش بود تا از شاکی رضایت بگیرد که نازنین عنوان کرد فقط زمانی رضایت میدهد که متهم با او ازدواج کند. در ادامه متهم به زندان منتقل شد تا حکم او از سوی قضات دادگاه صادر شود. منبع: روزنامه ایران ۱۲:۵۰:۰۴ | سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹ |
ماجرای عشق پوشالی!
با آن که «کامبیز» 36 سال از من بزرگ تر بود اما چنان شیفته محبت هایش شدم که دیگر جز او به چیزی نمی اندیشیدم. عشق آن مرد 60ساله در بند بند وجودم موج می زد تا این که دو سال قبل به طور غیررسمی به عقد او درآمدم و ناگهان چشم باز کردم که ... این ها بخشی از اظهارات زن 24ساله ای است که مضطرب و نگران قدم به اتاق مددکاری اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گذاشته بود. این دختر جوان که ادعا می کرد با یک عشق هیجانی و پوشالی آینده اش را به تباهی کشانده است، درباره قصه پر فراز و نشیب زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: در مقطع ابتدایی تحصیل می کردم که از حرف های همکلاسی هایم فهمیدم پدرم معتاد است. او و مادرم همواره در جنگ و جدال بودند تا جایی که این کشمکش و درگیری ها با شکستن ظرف ها و لوازم خانه به پایان می رسید. من و برادرم نیز از ترس به گوشه اتاق می خزیدیم و شاهد انواع ناسزاها و فحاشی ها بودیم. در مدرسه هم هیچ دوستی نداشتم چرا که همکلاسی هایم پدر معتادم را دیده بودند و سعی می کردند از من دوری کنند. از سوی دیگر من به جای معاشرت با هم سن و سالانم، در واقع همنشین رفقای معتاد پدرم بودم و از آن ها پذیرایی می کردم، چرا که مادرم روزهای زیادی با حالت قهر منزل مان را ترک می کرد و به منزل خواهرانش می رفت. بالاخره در کشاکش همین قهر و آشتی ها یک روز به طور ناگهانی و توافقی از هم جدا شدند. مادرم سرپرستی من و برادرم را پذیرفت و با پول اندکی که از درآمد کارگری اش پس انداز کرده بود، با اجاره یک منزل در حاشیه شهر ما را زیر بال و پرش گرفت. اگرچه به سختی کار می کرد اما باز هم نمی توانست مخارج زندگی را تامین کند. از طرف دیگر من هیچ مهر و محبتی از سوی پدر و مادرم ندیدم. در واقع، احساساتم یخ زده بود و معنای دوست داشتن را نمی فهمیدم. خلاصه در حالی که به سن جوانی رسیده بودم مجبور شدم برای تامین هزینه های زندگی، من هم در منازل مردم کار کنم. با این حال همیشه احساس تنهایی می کردم و به دنبال یک محبت گم شده می گشتم. در این میان، یک روز که برای انجام امور نظافتی زنی به محله بالای شهر رفته بودم، «ژینوس خانم» بسیار از کارم ابراز رضایت کرد و از من خواست هر جمعه برای نظافت هفتگی به منزلش بروم تا این که بعد از چند بار رفت و آمد، شوهر ژینوس خانم دستمزدی بیش از حد تصورم به من داد و سرگذشتم را جویا شد. این گونه بود که من هم سفره دلم را گشودم و سیر تا پیاز تنهایی ام را برایش شرح دادم. با آن که «آقا کامبیز» از پدرم هم بزرگ تر بود اما همه مشکلاتم را پیگیری می کرد و برای رفع آن ها می کوشید. احساس می کردم مرا مانند دخترش دوست دارد به طوری که جملات محبت آمیزش تا اعماق وجودم رخنه می کرد. او سیم کارت و گوشی برایم خرید و دو میلیون تومان وجه نقد هم به حسابم واریز کرد. در حالی که احساس می کردم تعلق خاطر من به او رنگ و بوی دیگری گرفته است، از من خواست دیگر برای نظافت به منزل شان نروم و در صورت نیاز خودش با من تماس می گیرد. حس عجیبی داشتم. انگار تازه متولد شده بودم و یک عشق شیرین را تجربه می کردم. از طرف دیگر عذاب وجدان بدجوری آزارم می داد، زیرا ژینوس خانم همواره مرا دخترم صدا می زد. دختری که هیچ گاه نداشت و در آرزوی داشتن فرزند باقی مانده بود، اما از طرف دیگر دلبستگی ام به کامبیز به جایی رسید که دیگر وجدانم را نادیده می گرفتم، چون یک عشق هیجانی دوران جوانی با آن عقده های فروخورده در وجودم زبانه می کشید. بالاخره در یکی از دیدارهای پنهانی ما، کامبیز از من خواست صیغه محرمیت بین ما جاری شود. او وعده داد صد سکه بهار آزادی به عنوان مهریه به من می پردازد ولی این عقد غیررسمی در هیچ جا ثبت نشد و هیچ کس هم شاهد این ماجرا نبود. کامبیز خانه ای کوچک برایم اجاره کرد و من هم بدون اطلاع خانواده ام برای زندگی مشترک به آن خانه رفتم. اگرچه او 36سال از من بزرگ تر بود ولی احساس خوشبختی داشتم چرا که هیچ وقت رنگ محبت و جملات عاشقانه را ندیده بودم. بعد از دو سال، زمانی که آن شور و هیجان دوران جوانی رو به سردی گذاشت، اختلافات من و کامبیز هم شدت گرفت. او که مردی با اعتبار بود و نمی خواست کسی متوجه ازدواج پنهانی اش شود، تصمیم به قطع رابطه با من گرفت. از سوی دیگر وقتی فهمید همسرش به بیماری صعب العلاج دچار شده است، عذاب وجدان رهایش نمی کرد و بسیار عصبی شده بود. من هم که دیگر از این وضع خسته شده بودم، در حالی این رابطه را تمام کردم که همه چیزم را از دست داده ام و ... شایان ذکر است، به دستور سرهنگ احمد مجدی (رئیس کلانتری احمدآباد) پرونده این زن جوان توسط کارشناسان زبده اجتماعی کلانتری مورد بررسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20493 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۵ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی