
جنایت برای «پاکوتاه»!
سجادپور- جوان 20 ساله کارتن خوابی که به خاطر یک «توله سگ» دست به جنایت زده بود، روز گذشته به تشریح قتل «ماهی» پرداخت و زوایای پنهان این پرونده جنایی را فاش کرد. به گزارش اختصاصی خراسان، ماجرای تلخ این پرونده از چهاردهم بهمن هنگامی رقم خورد که جوان 20 ساله ای زنجیر قلاده یک سگ معروف به پاکوتاه را به دست گرفت و برای سگ گردانی به انتهای خیابانی در منطقه خواجه ربیع رفت. جایی که پارک بزرگی در آن وجود داشت و اهالی برای استفاده از فضای سبز و ورزش و تفریح به این مکان رفت و آمد می کردند.
این گزارش حاکی است، جوان معروف به «اصغر خردو» وارد پارک شد و روی یکی از نیمکت ها نشست تا به پاکوتاه پشمالویش، آشغال گوشت بدهد! هنوز مدت زیادی از حضور این جوان کارتن خواب در پارک نگذشته بود که یکی از دوستانش به سمت او رفت. «اسماعیل» جوان 26 ساله معروف به «ماهی» وقتی با یکی دیگر از دوستانش نزد «اصغر خردو» رسید ناگهان مشاجره ای بین آن ها در گرفت. «اصغر خردو» مدعی بود که «ماهی» قبل از رسیدن به نزدیکی نیمکت، به او توهین کرده است اما این مشاجره لفظی به خاطر «سگ خانگی پاکوتاه» شدت گرفت. «ماهی» ادعا می کرد که «سگ مذکور» متعلق به اوست و «اصغر خردو» آن را سرقت کرده است! این جنجال دو رفیق معتاد به جایی رسید که در یک لحظه تیغه چاقو بالا رفت و بر قلب «ماهی» نشست. این جوان 26 ساله در حالی که غرق خون شده بود، روی زمین افتاد و خون از قفسه سینه اش فواره زد.
کارتن خواب 20 ساله معروف به «اصغر خردو» که تازه فهمیده بود چه اشتباه بزرگی را مرتکب شده است، دستمالی را روی سینه دوستش گذاشت تا او را از مرگ نجات دهد. دوست همراه «ماهی» نیز با دیدن این وضعیت اسفناک، به طرف منزل دوستش رفت تا خانواده او را در جریان نزاع خون آلود قرار دهد. از سوی دیگر اهالی و رهگذران با اورژانس تماس گرفتند این در حالی بود که «اصغر خردو» پیکر نیمه جان دوست قدیمی اش را روی نیمکت پارک گذاشت و تلاش می کرد تا از شدت خون ریزی او بکاهد ولی تیغه چاقو قلب «ماهی» را شکافته بود! بنابر گزارش اختصاصی خراسان، دقایقی بعد خودروی اورژانس 115 آژیرکشان وارد پارک شد و نیروهای امدادی با معاینه پیکر خون آلود «ماهی» کار را تمام شده دانستند و اعلام کردند که او علایم حیاتی ندارد و بر اثر عوارض ناشی از اصابت تیغه چاقو به ناحیه قلب، جان باخته است. «اصغر خردو» که تا آن لحظه خود را دوست قدیمی اسماعیل (ماهی) معرفی می کرد با شنیدن این جمله هولناک، به آرامی از محل گریخت و هراسان و نگران نزد مادرش رفت. او ماجرای قتل دوستش را بازگو کرد و مادر معتاد که به سختی هزینه های زندگی اش را تامین می کرد مجبور شد مبلغی را به فرزندش بپردازد تا او به تهران برود و نزد پدرش مخفی شود! چرا که پدر و مادر «اصغر خردو» به دلیل اعتیاد از حدود سه سال قبل طلاق گرفته بودند و پدرش در تهران روزگار می گذرانید. گزارش خراسان حاکی است، جوان 20 ساله، ساعتی بعد سوار بر اتوبوس عازم تهران شد اما در آن سوی ماجرا، نیروهای اورژانس، مراتب را به پلیس 110 گزارش دادند و این گونه یک پرونده جنایی دیگر در مشهد شکل گرفت. چند دقیقه بعد با حضور قاضی ویژه قتل عمد مشهد در محل وقوع جنایت، تحقیقات میدانی آغاز شد. به دستور قاضی کاظم میرزایی، گروهی از کارآگاهان زبده پلیس آگاهی نیز به همراه عوامل بررسی صحنه جرم در پارک انتهای خیابان شهید یوسف زاده 22 حضور یافتند و در کنار مقام قضایی به بررسی ماجرا و اثربرداری از صحنه جنایت پرداختند. نیروهای اورژانس و برخی از شاهدان عینی از جوانی حدود 20 ساله سخن گفتند که زنجیر قلاده سگ پاکوتاهی را در دست داشت و بعد از شنیدن ماجرای مرگ دوستش از محل گریخته بود.
بنابراین، به دستور قاضی شعبه 211 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد، مشخصات این جوان فراری به عوامل گشت و دیگر مراکز انتظامی اعلام شد و تحقیقات گسترده ای از سوی کارآگاهان پلیس آگاهی زیر نظر سرهنگ محمدرضا غلامی ثانی (رئیس اداره جنایی آگاهی خراسان رضوی) برای شناسایی مخفیگاه متهم مذکور ادامه یافت تا این که ردیابی های اطلاعاتی و بررسی پرونده مجرمان سابقه دار نشان داد جوان 20 ساله معروف به «اصغر خردو» که چندین سابقه کیفری به اتهام سرقت و اعتیاد دارد به تهران گریخته است. درحالی که مقدمات دستگیری متهم فراری فراهم شده بود و کارآگاهان با دریافت نیابت قضایی عازم تهران بودند، وی با نصیحتهای پدرش به مشهد بازگشت و در حالی که خود را در تنگنای محاصره نیروهای کارآزموده آگاهی می دید، به پلیس آگاهی رفت و تسلیم قانون شد.
بنابر گزارش اختصاصی خراسان، متهم به قتل فراری که با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی میرزایی و توسط کارآگاه جمالی (افسر پرونده) مورد بازجویی های تخصصی قرار گرفته بود ابتدا سعی کرد با داستان سرایی روایت های متفاوتی از این جنایت را بازگو کند. او در مراحل اولیه تحقیقات پلیسی گفت: پدر و مادرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد دارند به همین دلیل من هم از هفت سالگی مصرف کریستال را به صورت پنهانی آغاز کردم تا جایی که دیگر کارتن خواب شدم و برای تامین هزینههای سنگین اعتیادم دست به سرقت می زدم. بارها روانه کانون اصلاح و تربیت شدم اما وقتی از زندان آزاد می شدم دوباره به سراغ مواد مخدر می رفتم تا این که پدرم اعتیادش را ترک کرد و به همین دلیل اختلافات او با مادرم شدت گرفت تا حدی که از یکدیگر جدا شدند و من نزد مادرم ماندم و کنار او به مصرف شیشه و کریستال پرداختم. حدود یک سال قبل برای آخرین بار از زندان آزاد شدم و مواد مصرف نکردم. وی درباره ماجرای تلخ جنایت نیز مدعی شد: آن روز «سگ پاکوتاه» خاله ام را که نزد من بود به خانه آن ها بردم ولی خاله ام در منزل نبود به همین خاطر به همسایه خاله ام گفتم اگر سراغ مرا گرفتند بگوید که سگ را به پارک بردم تا مقداری آشغال گوشت به او بدهم. وقتی در حال سگ گردانی بودم، ماهی به همراه دوستش و درحالی که به من فحش می داد و ناسزا می گفت، به کنارم آمد و ادعا کرد که این سگ مال اوست من هم گفتم اگر این سگ مال تو است بیا زنجیرش را بگیر! در همین حال سگ پارس کرد! به او گفتم دیدی این سگ مال تو نیست ولی او قبول نکرد و چاقویی را بیرون کشید که مرا بزند در همین هنگام من او را هل دادم و چاقو در حالی به قلبش فرو رفت که او روی زمین افتاد!!
به گزارش خراسان، متهم به قتل وقتی دید که این اظهارات مورد قبول قاضی قرار نمی گیرد بالاخره لب به اعتراف گشود و ضمن اقرار به قتل گفت: سگ را خریده بودم و می خواستم آن را به مادرم هدیه بدهم اما دوست قدیمی ام که او نیز مانند من اعتیاد شدیدی داشت، ادعا کرد که «سگ» متعلق به اوست من هم که در این مشاجره عصبانی شده بودم چاقویش را گرفتم تا ضربه ای به شانه اش بزنم ولی ناگهان چاقو به قفسه سینه اش فرو رفت. خیلی ترسیده بودم که دستمال را روی سینه اش گذاشتم و با اورژانس تماس گرفتم ولی وقتی متوجه شدم که او جان باخته است، به آرامی از محل گریختم و با پولی که از مادرم گرفتم به تهران رفتم. این گزارش حاکی است، در پی اعترافات این جوان 20 ساله تحقیقات بیشتر با دستور قاضی کاظم میرزایی برای روشن شدن دیگر نقاط تاریک این پرونده جنایی همچنان ادامه دارد . خراسان : شماره : 20322 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۳۰ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

قربانی ثروت!
زندگی ما مانند چینی شکسته ای است که دیگر هیچ بند زنی هم نمی تواند قطعات شکسته و خرد شده آن را به یکدیگر متصل کند، در واقع من قربانی ثروت و خوش گذرانی های خانوادهام شدم به گونهای که اکنون همسرم قصد دارد صدها میلیون تومان برای جاری شدن صیغه طلاق اخاذی کند و ...
این ها بخشی از اظهارات زن 20 ساله ای است که برای رهایی از درگیری های خانوادگی و مخمصه اختلافات بی انتها با همسر معتادش، دست به دامان قانون شده بود. این زن جوان که نوزادی چند ماهه را در آغوش می فشرد با بیان این که من قربانی «ثروت» هستم، درباره سرگذشت اسفبار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: در خانواده ای ثروتمند و مرفه به دنیا آمدم. پدرم با آن که تحصیلات عالیه داشت، شغل آزاد را برای خودش انتخاب کرده بود و همواره ثروت اندوزی می کرد. مادرم نیز مدرک کارشناسی خود را قاب گرفته و به خانه داری مشغول بود. با این که فرزند ارشد خانواده بودم و از نظر امکانات رفاهی و آموزشی چیزی در زندگی کم نداشتم اما همواره از کمبود محبت و مهر و عاطفه در زندگی رنج می بردم. از زمانی که دست راست و چپم را شناختم پدر و مادرم را می دیدم که همواره در حال توهین و درگیری و مشاجره بودند. آن ها به خاطر هر موضوع کم ارزشی اختلاف نظر پیدا می کردند و با هم درگیر می شدند. شدت این اختلافات خانوادگی به جایی رسید که آن ها نتوانستند به این زندگی مشترک ادامه بدهند. در نهایت کار به طلاق کشید و پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند. آن زمان من دختری نوجوان بودم و نتوانستم خودم را از چشمه مهر و عاطفه پدر و مادرم سیراب کنم در همین حال مادرم علاوه بر ثروتی که داشت، سرمایه هنگفتی به عنوان ارثیه پدری دریافت کرد و پولدارتر از گذشته شد. او در همین زمان با مردی کارخانه دار و ثروتمندتر از خودش ازدواج کرد و بدین ترتیب درگیر خوش گذرانی هایش شد. مادرم هیچ توجهی به نیازهای روحی و عاطفی من نداشت و همه اوقاتش را در جشن ها، مهمانی ها و پارتی ها می گذراند. در این میان من از یک خلأ عاطفی بزرگ در حالی رنج می بردم و تنها شده بودم که پدرم نیز سراغی از من نمی گرفت. از سوی دیگر به خاطر چهره و زیبایی ظاهری که داشتم همواره مورد توجه پسران فامیل و آشنایان قرار می گرفتم و هرکدام از آن ها به نوعی سعی داشتند توجه مرا به خودشان جلب کنند، خلاصه در همین زمان بود که «رامبد» به من ابراز علاقه کرد و خود را عاشق و شیدای من نشان داد. بزرگ ترین اشتباه زندگی من نیز از همین جا رقم خورد زیرا به سوی محبتهای دروغین خیابانی کشیده شدم و در جست وجوی مهر و عاطفه به او دل بستم.
«رامبد» 20 سال از من بزرگ تر بود و نقش خود را برای جلب توجه من خوب بازی می کرد. وقتی مادرم لحظه ای سرش را از عمق دریای خوش گذرانی هایش بیرون آورد و در جریان عشق و علاقه من به رامبد قرار گرفت، بی درنگ با این ازدواج مخالفت کرد زیرا اختلاف سنی زیاد را برنمی تابید و معتقد بود این گونه ازدواج ها فرجامی نخواهد داشت. با این حال بر ازدواج با رامبد پافشاری کردم و حرفم را به کرسی نشاندم. خلاصه زندگی مشترک ما آغاز شد اما من زمانی متوجه اشتباهم شدم که جنین شش ماهه ای را باردار بودم. وقتی آن شور و هیجانات عاشقانه سپری شد و به قول معروف سرم را از زیر برف بیرون کشیدم تازه فهمیدم که رامبد با دختران پولدار زیادی رابطه دارد و آن ها پول خوش گذرانی هایش را تامین می کنند. همسرم در مرداب مواد مخدر صنعتی، مشروبات الکلی و روابط نامشروع دست و پا می زد و به خاطر ثروت مادرم به من ابراز علاقه کرده بود. وقتی اعتراض کردم خیلی راحت گفت: خودت برای ازدواج با من پافشاری کردی! حالا هم به منزل مادرت بازگرد! به ناچار من هم نزد مادرم رفتم و دوران بارداری سختی را با درگیری های روحی و روانی شدید برای گرفتن طلاق سپری کردم. اکنون نیز نوزاد شش ماهه ام شناسنامه ندارد و رامبد قصد اخاذی 500 میلیون تومانی از مادرم را دارد تا حاضر به طلاق شود و برای فرزندم شناسنامه بگیرد. بارها به خاطر همه بی وفاییها و خیانت های همسرم تصمیم به انتقام گرفته ام اما ... شایان ذکر است به دستور سرگرد قاسم احمدی (رئیس کلانتری سیدی) پرونده این زوج توسط مشاوران زبده کلانتری در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . شماره : 20319 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۷ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

نوزادم را نمی خواهم!
دیگر توان نگهداری از نوزادم را ندارم و می خواهم به طور قانونی او را تحویل پدرش بدهم چرا که دوست ندارم آینده او نیز مانند سرنوشت من شود اگرچه یقین دارم دخترم عاقبت تلخی خواهد داشت و ...
این ها بخشی از اظهارات زن جوانی است که برای سپردن حضانت دختر کوچک به پدرش دست به دامان قانون شده بود. این زن جوان در حالی که نگران آینده تاریک فرزندش بود درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: پدرم شغل آزاد داشت اما از نظر مالی بسیار ضعیف بود به طوری که درآمدش کفاف هزینه های زندگی را نمی داد. مادرم نیز خانه دار بود و سعی می کرد با قناعت و کاستن از مخارج گوناگون زندگی، آبروداری کند که دست پدرم نزد دیگران دراز نشود با وجود این همه درآمد پدرم صرف خورد و خوراک، پوشاک و اجاره منزل می شد. دو خواهر بزرگ ترم در همین شرایط ازدواج کردند و من که سومین فرزند خانواده بودم فقط به آرزوهای بزرگ و کوچک خودم می اندیشیدم همواره از دوستی با دخترانی که وضعیت اقتصادی خوبی داشتند پرهیز می کردم تا نزد همکلاسی هایم تحقیر نشوم. گاهی حتی داشتن یک عروسک یا کفش کتانی و حتی یک پالتوی زمستانی برایم آرزویی دست نیافتنی بود. خلاصه با همین وضعیت تا پایان مقطع دبیرستان تحصیل کردم در حالی که دختری سرخورده و گوشه گیر بودم. پدر و مادرم خیلی تلاش می کردند تا حداقل امکانات رفاهی و تحصیلی را برایم فراهم کنند اما باز هم من احساس کمبود می کردم و دوست داشتم مانند خیلی از دختران هم سن و سالم به خواسته هایم برسم. خلاصه در همین روزهای پایانی تحصیلم بود که پسر عمویم به خواستگاری ام آمد اگرچه «قاسم» 13 سال از من بزرگ تر بود و تحصیلات ابتدایی داشت اما به اصرار پدرم پای سفره عقد نشستم. خانواده ام به این ازدواج فامیلی بسیار راضی بودند چرا که اعتقاد داشتند هر گونه کمبود و مشکلی در زندگی ما به وجود بیاید افراد غریبه در جریان قرار نمی گیرند و مشکلات مان به خاطر رشته فامیلی حل خواهد شد. پدرم می گفت: با این ازدواج هیچ گاه به خاطر جهیزیه یا شرایط خانوادگی تحقیر نمی شوی چرا که همه ما در یک سطح اقتصادی هستیم با وجود این قاسم جوانی بی احساس بود و شرایط روحی و روانی مرا درک نمی کرد. او آن قدر در روابط عاطفی اش به سردی با من برخورد می کرد که انگار زنی غریبه هستم ولی از سوی دیگر بسیار رفیق باز بود و برای دوستانش سنگ تمام می گذاشت. اهل کار کردن نبود اما همان درآمد اندکش را نیز صرف رفیق بازی می کرد و درباره من بی مسئولیت بود. آرام آرام حس نفرت در وجودم زبانه کشید. او حتی به آرزوهای کوچک من نیز توجهی نداشت. به طوری که گویی مهر و عاطفه در وجودش مرده بود. بالاخره این بی مهری های خانوادگی موجب شد تا قاسم بیشتر به معاشرت و رفت و آمد با دوستان نابابش ادامه بدهد تا جایی که بر اثر همین رفیق بازی ها به مصرف مواد مخدر آلوده شد. از آن روز به بعد زندگی لرزان من از هم گسست و شرایط این زندگی مشترک برایم به اندازه ای تحمل ناپذیر شد که تصمیم به طلاق گرفتم و نزد خانواده ام بازگشتم.
بعد از جدایی از قاسم در یک فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی مشغول کار شدم تا هزینه های زندگی خودم را تامین کنم. آن جا بود که با «پرویز» آشنا شدم. او ویزیتور لوازم بهداشتی بود و گاهی برای فروش و تبلیغ کالا نزد من می آمد. پرویز جوانی شیک پوش و بسیار عاطفی بود به همین خاطر خیلی زود نظر مرا به خودش جلب کرد. او ادعا می کرد با همسرش در کشاکش طلاق است و بعد از جدایی از همسرش به طور رسمی با من ازدواج می کند به همین دلیل بعد از مدتی به عقد موقت او درآمدم و خیلی زود ناخواسته باردار شدم.
در روزهای آغازین بارداری، نمی خواستم خانواده ام در جریان ازدواج موقتم قرار بگیرند تا زمانی که پرویز همسرش را طلاق بدهد و ما به طور رسمی زندگی مشترکمان را آغاز کنیم اما او نه تنها تصمیم نداشت همسرش را طلاق بدهد بلکه من و همسرش به طور همزمان باردار شده بودیم از سوی دیگر نیز پرویز به جرم کلاهبرداری راهی زندان شد و من هم به ناچار به منزل پدرم بازگشتم و ماجرا را برای آن ها بازگو کردم حالا هم فرزندم در حالی به دنیا آمده است که من نمی توانم هزینه های او را تامین کنم و باید سرپرستی دخترم را به پدرش بسپارم و ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ عابدی (رئیس کلانتری قاسم آباد) پرونده این زن جوان به دایره مددکاری اجتماعی ارجاع شد تا توسط مشاوران و کارشناسان زبده کلانتری مورد بررسی و رسیدگی قرار گیرد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20308 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۱۳ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

نقاب شیاد در «دیوار»!
چنان به ظاهر و حرف های آن مرد شیاد اعتماد کرده بودم که هیچ گاه به ذهنم نمیرسید او نیت سوئی دارد و می خواهد از یک زن سرپرست خانواده کلاهبرداری کند. زن 35 ساله در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود با بیان این جملات به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: حدود یک سال قبل و بعد از شش سال زندگی مشترک از همسرم طلاق گرفتم چرا که هیچ گونه تفاهم و سازگاری با هم نداشتیم در این میان من نمی توانستم وابستگی به دخترم را پنهان کنم چرا که او جگر گوشه ام بود و من نمی توانستم بدون او زندگی کنم به همین دلیل حضانت دخترم را پذیرفتم واز همسرم جدا شدم. از آن روز به بعد باید مخارج زندگی خود و دخترم را تامین میکردم ولی به دلیل این که مدرک تحصیلی دیپلم داشتم و سن استخدامم نیز گذشته بود به ناچار در پی شغلی خانگی بودم تا درآمدی کسب کنم. از سوی دیگر نیز همسر سابقم هیچ نفقه ای برای دخترم پرداخت نمی کرد و من باید تلاشم را برای آسایش دخترم بیشتر میکردم بالاخره از طریق معرفی آشنایان یا آگهیهای روزنامه ها به کارگری در خانه های مردم می پرداختم تا بتوانم اجاره منزل و مخارج روزانه ام را تامین کنم چرا که بعد از طلاق زیرزمین کوچکی را در بولوار توس مشهد اجاره کرده بودم و به همراه دخترم در آن جا به زندگی ادامه می دادیم. اگرچه درباره کلاهبرداری در سایت دیوار و کمین شیادان در فضای مجازی مطالب زیادی شنیده و خوانده بودم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم من نیز به همین راحتی و با اعتماد به این آگهیها به دام شیادان نقابدار بیفتم. ماجرا از آن جا آغاز شد که برای یافتن کار خانگی در سایت دیوار جست وجو می کردم که یک آگهی استخدام توجهم را جلب کرد در آن آگهی نوشته شده بود «به کارگری برای پخت و پز و نظافت منزل نیازمندیم.» من هم که به آشپزی خودم اعتماد داشتم بلافاصله با شماره تلفن درج شده در زیر آگهی تماس گرفتم. مردی بسیار مودبانه و متشخص پاسخ تلفنم را داد و درباره شرایط کاری اش گفت: «من صاحب کارخانه ای در شهرک صنعتی در جاده کلات هستم! و همه اعضای خانوادهام به خارج از کشور رفته اند بنابراین به کد بانویی نیاز دارم که حداقل دو روز در هفته برایم غذای گرم خانگی تهیه کند و همچنین به نظافت منزلم بپردازد!» آن مرد بعد از آن که درباره ساعات کاری و روزهای حضورم در منزل توضیح داد خیلی مودبانه درخواست کرد قبل از استخدام به منزلش بروم و شرایط کاری را از نزدیک مشاهده کنم. خلاصه نشانی آن منزل را گرفتم و با اتوبوس به منطقه احمدآباد مشهد رفتم. مردی حدودا 37 ساله در منزل را گشود و با خوشرویی و مهربانی مرا به درون منزل دعوت کرد. او در حالی که از من می خواست روزهای اول و آخر هفته را در منزلش کار کنم، ادامه داد شاید بتواند بقیه روزهای هفته را نیز در کارخانه اش استخدامم کند! او سپس از من خواست قبل از استخدام باید مدارک شناسایی ام را ملاحظه کند و نشانی محل سکونتم را بداند من هم کارت ملی و شناسنامه ام را که همیشه همراهم بود به او نشان دادم و نشانی منزلم را نیز روی تکه کاغذی نوشتم! بعد از این ماجرا به خانه ام بازگشتم و منتظر تماس آن مرد ماندم تااین که دو روز بعد زنگ منزلم به صدا درآمد وقتی در را گشودم آن مرد را روبه روی خودم دیدم. با حیرت و تعجب آن مرد را که یک جعبه شیرینی نیز در دست داشت به درون خانه ام تعارف کردم و مشغول گفت و گو شدیم. او در میان صحبت ها گفت: «برای آن که قرار است خانه و زندگی ام را به تو بسپارم باید ضمانتی داشته باشی!» به او گفتم کسی را ندارم که ضمانتم را بکند اما می توانم مبالغی سفته را به عنوان ضامن بگذارم! اما او با مهربانی و چرب زبانی و با این بهانه که این گونه به زحمت می افتی، از من خواست تا گوشی همراهم را به عنوان ضمانت نزد او بگذارم! به او گفتم: اما این گوشی را لازم دارم! آن مرد با لبخند ادامه داد حداقل به مدت یک هفته برای جلب اعتماد نزد من باشد! و سپس در حالی گوشی را به او دادم که حتی محتویات آن را نیز خالی نکردم. او رفت و دیگر گوشی تلفنش خاموش شد. وقتی به در منزلش رفتم همسایه اش گفت: این منزل مدتهاست خالی از سکنه است و ...
شایان ذکر است به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه مشهد) تحقیقات ماموران دایره تجسس درباره ادعای این زن جوان آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20304 - ۱۳۹۸ دوشنبه ۷ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

استخوان های طلسم شده!
از روزی که فهمیدم در دام یک شیاد حیله گر گرفتار شده ام و همه پس انداز و سرمایه ام را بر باد داده ام، عذاب وجدان رهایم نمی کند چرا که پول های زحمت کشی خودم و شوهر کارگرم را به مردی دادم که قرار بود گرهی از مشکلات خانوادگی من بگشاید اما...
زن 45 ساله که ده ها میلیون تومان سرمایه اش را به مرد رمال داده بود تا از دهن بینی شوهرش جلوگیری کند، درباره سرگذشت تاسف بار خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: وارد بیستمین بهار زندگی ام شده بودم که به خواستگاری «رسول» پاسخ مثبت دادم. او شاگرد گچ کار بود و با زحمت نان حلال به دست می آورد.
همسرم تا مقطع راهنمایی تحصیل کرده بود و خانواده اش نیز وضعیت اقتصادی مناسبی نداشتند. خلاصه زندگی من و رسول در حالی زیر یک سقف آغاز شد که من هم تصمیم گرفتم شغلی برای خودم دست و پا کنم تا کمک خرج خانواده باشم. همسرم اگرچه دیگر خودش استادکار شده بود اما باز هم درآمدش کفاف هزینه های زندگی را نمی داد.
بالاخره با کمک یکی از آشنایانم دوره بهیاری را گذراندم و سپس به عنوان کمک بهیار در یکی از مراکز درمانی مشهد استخدام شدم. از آن روز به بعد شرایط زندگی ما تغییر کرد و دو نفری برای آینده و سعادت و خوشبختی دو فرزندمان تلاش می کردیم. با آن که از زندگیام راضی بودم و روزهای خوبی را می گذراندم اما ماجرای دهن بینی های شوهرم از همان روزهای آغازین زندگی مشترک آزارم می داد. رسول فقط گوش به فرمان خانواده اش بود و تنها حرف های آن ها را می پذیرفت و بدون چون و چرا اطاعت می کرد.
رفتارهای همسرم به گونه ای بود که هیچ وقت به خواسته ها و نظرات من اهمیتی نمی داد و برای کم ارزش ترین امور زندگی نیز با پدر و مادرش مشورت می کرد و در نهایت همان کاری را انجام می داد که مادرش از او خواسته بود. من هم از این رفتارهای همسرم در حالی ناراحت بودم که کاری از دستم ساخته نبود.
شوهرم دهن بین بود و هیچ گاه درباره موضوعی که پدر و مادرش مطرح می کردند، از خود ارادهای نداشت و بدون اندیشیدن به نتیجه آن، خواسته های خانواده اش را انجام می داد. من هم که از این وضعیت در رنج بودم حدود سه سال قبل روزی با یکی از همکارانم به درد دل پرداختم و ماجرای دهن بینی های شوهرم را برایش بازگو کردم. آن روز «نسترن» وقتی مشکل زندگی مرا فهمید پیشنهاد داد برای حل آن نزد یک رمال حرفه ای بروم. همکارم خیلی از آن مرد رمال تعریف و تمجید می کرد به گونه ای که می تواند آینده را به راحتی پیش بینی کند. او طوری از کرامات آن مرد رمال سخن گفت که ناخودآگاه برای دیدنش ترغیب شدم. نشانی منزل مرد رمال را از او گرفتم و صبح روز بعد نزدش رفتم. مرد رمال وقتی در جریان مشکل من قرار گرفت به گونه ای روح و روانم را با حرف هایش تسخیر کرد که دیگر او را ناجی زندگی ام می دانستم.
مرد رمال با ایجاد سوءظن در وجودم، مرا به همسرم و خانواده اش بدبین کرد به طوری که احساس می کردم آن ها تلاش می کنند زندگی شیرین مرا به نابودی بکشانند. او مرا از آینده میترساند و چنین وانمود می کرد که شوهرم در نهایت مرا طلاق می دهد و با زن دیگری ازدواج می کند! او مدعی بود برای رفع این مشکل از زندگی ام باید گوسفندی را به دست او قربانی کنم تا بر استخوان های گوسفند قربانی طلسمی جاری کند. مرد رمال ابتدا دو میلیون و 500 هزار تومان برای خرید گوسفند و 800 هزار تومان برای نوشتن طلسم از من گرفت و ادعا کرد که باید در پایان کامل شدن ماه در آسمان، نزد او بروم تا زمینه های استحکام زندگی ام را فراهم کند و دهن بینی شوهرم را از بین ببرد. به همین دلیل مجبور بودم شیفت شب هم در مرکز درمانی کار کنم تا بتوانم هزینه های طلسم و جادوگری را بپردازم.
آن مرد در حالی هر بار حدود یک میلیون تومان از من پول می گرفت که ادعا می کرد بخت دخترم را نیز بسته اند و او برای ازدواجش با مشکل مواجه می شود. من هم که ترسیده بودم فقط تلاش می کردم تا پول رمالی های او را تامین کنم و کار به جایی رسید که نه تنها وام گرفتم بلکه النگوی طلایم را نیز فروختم و به او دادم. با این حال، زمانی به خود آمدم که بیش از 40 میلیون تومان سرمایه ام را از دست داده بودم و در این مدت نه تنها گرهی از مشکلاتم باز نشده بود بلکه بر شدت اختلافات خانوادگی ام روز به روز افزوده می شد و ...
شایان ذکر است، همزمان با تشکیل پرونده قضایی در این باره تحقیقات نیروهای انتظامی با دستور سرگرد جواد بیگی (رئیس کلانتری سناباد) برای دستگیری مرد رمال آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20301 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

دخترم را فروختم اما...
هیچ کس به اندازه خودم زجر نمی کشد از این که گرفتار این ماده وحشتناک شده ام و قدرت بیرون آمدن از منجلاب اعتیاد را ندارم و همچنان در عذاب هستم. وقتی به خاطر می آورم که چگونه دخترم را فروختم تا...
مرد 38 ساله که در پی اعلام شکایت همسرش مبنی بر ایجاد ضرب و جرح و نداشتن امنیت جانی به کلانتری احضار شده بود، در حالی که به شدت اشک می ریخت درباره سرگذشت تلخ خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: پدر و مادرم بی سواد بودند و همه تلاش خودشان را برای تامین مخارج من و هفت خواهر و برادر دیگرم به کار می بردند. پدرم به امور کشاورزی مشغول بود و مادرم نیز خانه داری می کرد اما وقتی خشکسالی، کشاورزی در روستا را سخت تر کرد ما نیز به حاشیه شهر مشهد مهاجرت کردیم. من هم مانند دیگر خواهر و برادرانم به تحصیل اهمیتی نمی دادم و پدر و مادرم نیز اصراری به ادامه تحصیل ما نداشتند به همین دلیل در دوران ابتدایی درس و مدرسه را رها کردم تا بتوانم درآمدی داشته باشم. از آن روز به بعد مدام در کوچه و خیابان بودم و پدر و مادرم نیز کاری به رفت و آمدهای من نداشتند. در این میان آرام آرام به دنبال رفاقت با جوان های خلافکار محله به مصرف مواد مخدر کشیده شدم. من هم مانند دیگر معتادان خودم را توجیه می کردم که به صورت تفریحی مصرف می کنم و هر زمان اراده کنم دیگر به آن لب نمی زنم! خلاصه چند سال بعد عازم خدمت سربازی شدم در حالی که همچنان با دوستان خلافکارم ارتباط داشتم و هیچ کس بر رفتارم نظارتی نداشت. به مصرف مواد مخدر ادامه دادم تا این که دوران سربازی ام به پایان رسید و از آن روز به بعد بر میزان مصرفم افزوده شد. البته آن زمان گاهی سر کار می رفتم و توان خرید مواد مخدر سنتی را داشتم ولی مقدار مصرفم به اندازه ای زیاد شد که دیگر همواره پای بساط بودم و فرصتی برای کار کردن نداشتم. پدر و مادرم که از دیدن وضعیت من رنج می کشیدند تلاش کردند مرا از این گرداب نجات دهند اما فایده ای نداشت. مادرم برای آن که راه درست زندگی را پیدا کنم پیشنهاد ازدواج داد. او معتقد بود وقتی مسئولیت یک زندگی به گردنم بیفتد همه چیز رو به راه می شود و من مجبور می شوم اعتیادم را کنار بگذارم اما من در برابر این هیولای وحشتناک مورچه ای بیش نبودم و توان مبارزه با آن را نداشتم. خلاصه من با «سپیده» ازدواج کردم، بدون آن که او را از اعتیادم مطلع کنم. همسرم زمانی متوجه اعتیادم شد که دیگر باردار بود و نمی توانست به خاطر فرزندش از من طلاق بگیرد. او با همه سختی ها و بی پولی های من کنار آمد ولی من نه تنها دست از اعتیاد نکشیدم بلکه روز به روز بیشتر آلوده مواد افیونی می شدم تا جایی که حدود سه سال قبل زمانی که بهای مواد مخدر سنتی به طور ناگهانی افزایش یافت من هم به مصرف شیشه و کریستال روی آوردم چرا که هر وعده مصرف آن در ابتدا کمتر بود اما وقتی آلوده مواد مخدر صنعتی شدم دیگر به دره تباهی سقوط کردم و تیره روزی ها و بدبختی هایم شدت گرفت تا جایی که حتی توان تامین هزینه یک بار مصرف مواد مخدر صنعتی را هم نداشتم. در وضعیت بسیار اسفناکی به سر می بردم. همه دار و ندارم را برای مواد مخدر فروخته بودم. همسرم دو فرزندم را با کمک های پنهانی خانواده اش بزرگ می کرد. در همین روزها بود که به فکر فروش دختر 9 ساله ام افتادم تا بتوانم مقداری مواد مخدر تهیه کنم. از طریق واسطه ها و خرده فروشان مواد مخدر وارد معامله با مردی شدم که مدعی بود همسرش نازاست و صاحب فرزند نمی شود من هم برای آن که پول بیشتری بگیرم هر بار بهانه ای می آوردم تا این که بالاخره با هم توافق کردیم که من دخترم را در قبال مقداری مواد مخدر صنعتی به آن مرد واگذار کنم و او هم دخترم را به مکان نامعلومی ببرد ولی در همین اثنا مادرم متوجه ماجرا شد و قبل از آن که دخترم را به آن مرد تحویل بدهم او را نزد خودش برد و سرپرستی اش را به عهده گرفت اگرچه مدتی بعد به خاطر همین موضوع به عذاب وجدان شدیدی دچار شدم ولی مواد مخدر صنعتی روح و روانم را تسخیر کرده بود و من دست به هر کار خطرناکی می زدم. اکنون نیز پس از هر بار مصرف شیشه یا کریستال دچار توهم می شوم به گونه ای که خودم نمی دانم دست به چه اعمال و رفتارهای خطرناکی زده ام. وقتی به خود می آیم که همسرم را تا سر حد مرگ کتک زده ام یا چاقو را زیر گلویش گذاشته ام و ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد قاسم احمدی (رئیس کلانتری سیدی مشهد) پس از انجام مشاوره های روان شناسی در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری اقدامات قانونی برای درمان این جوان به عمل آمد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20297 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۹ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

خروس آدم کش!
اگر آن روزها لحظه ای به عاقبت دوستی های خیابانی و هوسرانی های زودگذر می اندیشیدم هیچ گاه به خاطر ارتباط با یک دختر این گونه شاهرگم را باد نمی کردم و سال های جوانی ام را به نابودی نمی کشاندم. آن قدر بعد از ماجرای قتل پشیمان بودم که روزی در کنار زمین های کشاورزی سگی را دیدم که با آرامش در حال عبور بود، در آن هنگام آرزو کردم ای کاش یک سگ بودم تا از ترس دستگیری و اعدام وحشت زده و آشفته نبودم...
این ها بخشی از اظهارات جوان 22 ساله معروف به «خروس» است که مهرماه سال 93 بعداز یک ماه فرار به اتهام قتل هم محله ای اش با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی سیدجواد حسینی (قاضی ویژه قتل عمد در زمان حادثه) تحت تعقیب قرار گرفت و در نهایت تسلیم قانون شد. او که به خاطر دوستی با یک دختر 16 ساله دستش به خون آلوده شده بود با ابراز ندامت از این حادثه تلخ گفت: یکی از بستگانم از طریق فضاهای مجازی با دختر 18 سالهای آشنا شده بود و با او قرار ملاقات می گذاشت. پدر آن دختر ساکن یکی از کشورهای همسایه بود و مادرش با کارگری هزینه های زندگی آن ها را تامین می کرد. در این میان روزی من هم سر قرار آن دختر با «شهرام» به پارک رفتم. آن دختر به همراه خواهر کوچک ترش منتظر بود در یک لحظه با دیدن خواهر او تصمیم گرفتم که من هم با «هدی» دوست شوم. به همین دلیل شماره تلفن او را گرفتم و از آن روز به بعد با ارسال پیامک های عاشقانه روابط خیابانی ما آغاز شد و من به آن دختر دل بستم. از سوی دیگر مادرم منزلی در حاشیه شهر داشت که من آن جا را به خانه مجردی تبدیل کرده بودم و برای استعمال مواد مخدر به همراه دوستانم به آن جا می رفتم. آن خانه مجردی به پاتوق خلافکاری هایم تبدیل شده بود به گونه ای که بر اثر همین رفیق بازی ها و از حدود دو ماه قبل به مصرف مواد مخدر صنعتی از نوع شیشه آلوده شدم. خلاصه خیلی زود تماس های تلفنی و پیامکی به دیدارهای حضوری انجامید و من چندین بار هدی را به آن خانه مجردی بردم تا با یکدیگر برای آینده صحبت کنیم ولی نمی دانستم که او و خواهرش با پسران دیگری ارتباط دارند تا این که روزی به طور اتفاقی متوجه شدم «هدی» با یکی از دوستان خودم ارتباط نزدیکی دارد. وقتی موضوع را با دوستم در میان گذاشتم او ماجرا را انکار کرد در عین حال از «میعاد» خواستم تا دور «هدی» را خط بکشد! چرا که من به او دل باخته بودم و نمی خواستم با فرد دیگری در ارتباط باشد. چند روز بعد زمانی که من در همان منزل مجردی مشغول استعمال مواد مخدر بودم «هدی» پیامکی برای من فرستاد تا مرا ملاقات کند ولی من پاسخ دادم «الان دستم بند است و نمی توانم او را ببینم!» حدود دو ساعت بعد برای آن که «هدی» از من ناراحت نشده باشد با او تماس گرفتم و گفتم زمانی که به خانه خودشان رسید با من تماس بگیرد تا هدیه ای به او بدهم چرا که یک گردنبند بدلی برایش خریده بودم. آن شب بعد از صرف شام وقتی در کوچه هدی را دیدم رفتار سردی با من داشت و مدام تلفن همراهش زنگ می خورد! علت را که پرسیدم گفت: «یکی از دوستان خودت است!» آن شب افکارم به هم ریخته بود ، سوار موتورسیکلت شدم و سراغ خواهر «هدی» رفتم. به او گفتم خواهرت را نصیحت کن تا ارتباطش را با دوست من قطع کند. او هم قول داد که با خواهرش صحبت می کند! ولی هنوز به خانه نرسیده بودم که «هدی» پیامکی با این مضمون برایم فرستاد «برو گم شو! من با میعاد می روم!» با خواندن این جمله خیلی عصبانی شدم و در حالی که کنترلم را از دست داده بودم سوار بر موتورسیکلت دوباره به خیابان آمدم آن قدر خشمگین بودم که در جهت خلاف خیابان حرکت می کردم. در همین هنگام ناگهان چشمم به هدی افتاد که در حاشیه همان خیابان کنار میعاد ایستاده و مشغول گفت وگو بودند. با دیدن این صحنه، دیگر حال خودم را نمیفهمیدم غرور سراسر وجودم را فراگرفته بود و رگ های گردنم باد می کرد. آن لحظه چهره ام از شدت خشم سرخ شده بود که ناخودآگاه گاز موتورسیکلت را فشردم هنوز چندین متر با آن ها فاصله داشتم که موتورسیکلت را در همان حالت روشن رها کردم و خودم پایین پریدم. میعاد هنوز در برابر فحاشی های من سخنی نگفته بود که چاقویم را بیرون کشیدم و چند ضربه بر پیکرش فرود آوردم که یکی از ضربه ها به صورت کلنگی زیر گلویش خورد و ... اما ای کاش فقط یک لحظه به عاقبت این رابطه های خیابانی می اندیشیدم. ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20294 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۵ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

تهمت های شرم آور!
از زندگی من درس بگیرید و آگاهانه ازدواج کنید چرا که وضعیت و شرایط خانواده ای که خواستگارتان در آن بزرگ شده بسیار با اهمیت است و باید هنگام ازدواج مورد توجه جدی قرار گیرد. از سوی دیگر اختلافات سنی، تحصیلی و فرهنگی را نباید نادیده گرفت و ...
زن 38 ساله در حالی که بیان می کرد به خاطر فرزندان بیمارم جرئت جدایی از همسرم را ندارم و از سوی دیگر نمی توانم چنین وضعیتی را در زندگی تحمل کنم، درباره 11 سال زندگی مشترک خود به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: بعد از آن که در یکی از رشته های علوم انسانی از دانشگاه دانش آموخته شدم دیگر به ادامه تحصیل فکر نکردم و در کنار مادرم به امور خانه داری پرداختم. گاهی نیز در جلسات مذهبی و مناسبتی اهالی محل به همراه مادرم شرکت می کردم تا این که 12 سال قبل زمانی که در مراسم ختم قرآن یکی از همسایگان شرکت کرده بودم مورد توجه پسر صاحبخانه قرار گرفتم به طوری که چند روز بعداز آن زن همسایه مرا برای پسرش خواستگاری کرد اگرچه آن جوان پنج سال از من کوچک تر بود اما من هیچ گاه تصور نمی کردم که این اختلاف سنی روزی به مشکل اساسی زندگی ام تبدیل خواهد شد و همسرم این موضوع را بهانه ای برای تحقیر من قرار می دهد. از سوی دیگر همسرم و خانواده اش دختران تحصیل کرده در دانشگاه را افرادی بی بند و بار می پندارند که چیزی جز «هرزگی» در دانشگاه نیاموخته اند به همین دلیل آن ها سوءظن شدیدی به من دارند و اجازه بیرون رفتن از منزل را نمی دهند. همسرم نیز نه تنها با شاغل بودن من مخالفت می کند بلکه اجازه رفت و آمد به منزل مادرم را نیز نمی دهد. او در حالی مدعی است که باید با دختری کم سن و سال تر از خودش ازدواج می کرد که دانشگاه ندیده نیز می بود که با سوءظن های وحشتناکش روزگارم را سیاه کرده است. این بدبینی ها که از چند سال قبل در زندگی ام ریشه دوانده اکنون به جایی رسیده است که خانواده همسرم ادعا می کنند من با کسی ارتباط مخفیانه دارم به گونه ای که حتی وقتی برای شست و شوی فرزند خردسالم به حمام می روم نیز مورد تهمت های ناروا و زشتی قرار می گیرم که از بازگو کردن آن نیز شرم دارم این سوءظن ها تا حدی پیش رفته است که من اجازه داشتن گوشی همراه یا تلفن ثابت را ندارم و اگر حادثه ای برای دو فرزندم رخ دهد که بیماری خاص دارند به هیچ وجه نمی توانم حتی با اورژانس 115 تماس بگیرم یا از خانواده ام کمک بخواهم. با وجود این، مجبورم همه این رفتارهای زشت و تحقیرهای توهین آمیز همسرم را به خاطر فرزندان بیمارم تحمل کنم چرا که اگر از او طلاق بگیرم فرزندانم پناهگاهی نخواهند داشت. در عین حال همسرم به هیچ عنوان مرا شریک زندگی خودش نمی داند و ادعا می کند قید زندگی با مرا زده است در حالی که او فقط تهمت می زند و حاضر نیست هیچ کدام از ادعاهایش را اثبات کند. تهمت های ناروای همسرم از مرز تحمل گذشته است تا آن جا که اگر روزی در خانه تنها بمانم با هزاران افترا و آبروریزی روبه رو می شوم و باید اثبات کنم که در غیاب آن ها فرد غریبه ای به منزلم نیامده است. همه این ها از شرایط خاص خانواده همسرم نشئت می گیرد چرا که آن ها زندگی آشفته و بی سر و سامانی دارند به گونه ای که چند سال قبل یکی از برادران همسرم به خاطر همین ناهنجاری های خانوادگی دست به خودکشی زد و جان سپرد چرا که پدرش دو همسر داشت و درگیری های خانوادگی به خاطر موضوعات کم اهمیت بین آن ها موج می زد. این آشفته بازار در خانواده «کریم» اکنون در زندگی من نیز خودنمایی می کند. از طرف دیگر «کریم» به خاطر سوءظنی که به من دارد حاضر به رفتن به سر کار نیست و همین موضوع زندگی مرا با مشکلات مالی شدید روبه رو کرده است به طوری که توان پرداخت اجاره خانه را هم نداریم. اکنون نیز در حالی خانواده اش از طلاق من و ازدواج کریم با زن دیگری سخن می گویند که دلم به حال فرزندان بیمارم می سوزد و همه نیش و کنایه ها را به خاطر آن ها تحمل می کنم تا فرزندان طلاق نشوند. حالا هم به دختران جوان توصیه می کنم از زندگی من درس بگیرند و قبل از ازدواج شرایط خانواده خواستگارشان را مورد توجه قرار دهند و اشتباه مرا به خاطر ازدواج با جوانی بی سواد و بیکار تکرار نکنند که در یک خانواده آشفته و بی سر و سامان رشد کرده است چرا که هیچ لذتی برای یک زن بهتر از احساس آرامش و امنیت خاطر در کنار همسرش نیست و ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محسن باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) پرونده این زن جوان با دعوت از همسر و خانواده اش در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری مورد بررسی های کارشناسی و خدمات مشاوره ای قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20291 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۲ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
فریب در سومین ازدواج!
به خاطر اشتباهی که در دفتر ثبت ازدواج و طلاق رخ داد و ماجرای طلاق همسر دومم مقابل ازدواج اولم به ثبت رسید اکنون ازدواج سومم نیز با مشکل روبه رو شده و همسرم مدعی است او را فریب داده ام و ...
این ها بخشی از اظهارات مرد 55 ساله بازنشسته ای است که ادعا می کند به دلیل اشتباه متصدی ثبت احوال بهانه ای به دست همسر سومش افتاده است تا از او به اتهام فریب در ازدواج شکایت کند. این مرد میان سال که تا کلاس سوم راهنمایی تحصیل کرده است پس از احضار به کلانتری درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 18 سال قبل قصد داشتم از همسرم طلاق بگیرم چرا که پس از سال ها زندگی هیچ گونه تفاهم اخلاقی با یکدیگر نداشتیم و همواره در جنگ و جدل بودیم. این ناسازگاری ها موجب شد تا تصمیم به جدایی بگیریم به همین دلیل منزل و دارایی ام را به او بخشیدم تا با زن دیگری ازدواج کنم که از مدتی قبل با هم آشنا شده بودیم، با وجود این همسر اولم حاضر به طلاق نشد ولی من با «هایده» ازدواج کردم و دیگر به سراغ همسر اولم نرفتم. اگرچه زندگی مشترک من وهایده 14 سال طول کشید ولی باز هم روزگار خوشی نداشتم. او زن پرتوقعی بود و انتظارات زیادی از من داشت که نمی توانستم خواسته هایش را برآورده کنم. من یک کارمند ساده بودم و باید با حقوق اندک کارمندی مخارج زندگی دو خانواده را پرداخت می کردم ولی او با این درآمد اندک کنار نمی آمد و همواره سعی داشت به رویاهای بلندپروازانه اش جامه عمل بپوشاند. از سوی دیگر نیز پسر هایده بزرگ شده بود و در زندگی ما دخالت می کرد به طوری که گاهی با تهدیدهای او نیز روبه رو می شدم. این گونه بود که پس از 14 سال زندگی مشترک تصمیم گرفتم او را طلاق بدهم. بالاخره پس از کش و قوس های زیاد به توافق رسیدیم و هایده از من جداشد. اما هنگام ثبت طلاق اشتباهی رخ داده و طلاق هایده را در شناسنامه ام مقابل ازدواج اولم نوشته اند. من هم اصلا به این موضوع دقت نکردم و به آن اهمیتی نمی دادم تا این که حدود چهار سال قبل و درحالی که مدت زیادی از طلاق هایده نمی گذشت با زن مطلقه دیگری آشنا شدم. «طاهره»یک دختر 9 ساله داشت و پس از طلاق از همسرش به تنهایی زندگی می کرد زمانی که از «طاهره» خواستگاری کردم همه واقعیت ها را برایش شرح دادم و ماجرای دو ازدواج قبلی ام را بازگو کردم. او هم شرایط مرا پذیرفت و قرار شد با مهریه سه سکه تمام بهار آزادی به عقد من درآید. اما او اصرار کرد تا مهریه را 14 سکه بهار آزادی تعیین کنیم تا آبرویش نزد فامیل حفظ شود. طاهره مدعی بود تعیین سه سکه بهار آزادی، او را نزد بستگانش سرشکسته می کند ولی در عین حال قول داد پس از برگزاری مراسم عقدکنان دوباره به محضر ثبت ازدواج برگردیم و او 11 عدد از سکه های مهریه اش را ببخشد تا مهریه او همان سه سکه ثبت شود خلاصه من هم که عاشق او شده بودم به حرف هایش اعتماد کردم و این گونه زندگی مشترک من و طاهره آغاز شد. ولی او پس از برگزاری مراسم عقد وعده و وعیدها و قول و قرارش را فراموش کرد. من هم اهمیتی به این موضوع ندادم و دیگر سخنی درباره مهریه نگفتم خلاصه زندگی مشترک ما درحالی زیر یک سقف ادامه یافت که من مقداری از لوازم ضروری زندگی را خریدم و به خانه طاهره بردم ولی او لوازمی را که از قبل داشت به خانه مادرش انتقال داد.من هم این موضوع را نادیده گرفتم ولی زمانی که از او خواستگاری کردم قرار نبود دخترش نیز در کنار ما زندگی کند.
حالا هم اختلافات ما درحالی آغاز شده که دختر طاهره نیز وبال گردن من شده است و من با این حقوق اندک بازنشستگی نمی توانم از عهده اجاره خانه و دیگر مخارج زندگی او و دخترش برآیم.اکنون نیز همسر سومم درحالی از من به اتهام فریب در ازدواج شکایت کرده است که می داند من جراحی قلب انجام داده ام و به خاطر همین بیماری قلبی نباید دچار استرس های روانی شوم ولی او ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) پرونده این زوج در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری و زیر نظر کارشناسان مشاوره مورد بررسی و رسیدگی قرار گرفت . ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20281 - ۱۳۹۸ سه شنبه ۱۰ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
خوشبختی ظاهری!
همه اطرافیانم به زندگی من غبطه می خورند چرا که در ظاهر مرا خوشبخت ترین زنی میبینند که همه امکانات تفریحی و رفاهی برایم فراهم است. خانه ای در منطقه مرفه نشین شهر، خودروی مدل بالا و همسری سرشناس و ثروتمند شاید آرزوی خیلی از دختران باشد اما همه این خوشبختی ها تنها ظاهری از زندگی توام با تنهایی و بدبختی من است و ...
زن 25 ساله با بیان این جملات بغض فرو خوردهاش را شکست و با چشمانی اشکبار به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: 21 ساله بودم که «هادی» به خواستگاریام آمد. او فرزند یکی از افراد سرشناس شهر بود و در شغل و حرفه خودش نیز فردی موفق به شمار می رفت. به همین دلیل خانواده ام بلافاصله به این خواستگاری پاسخ مثبت دادند چرا که پدر و مادر من کارمند بودند و از نظر اقتصادی و اجتماعی در سطح متوسط جامعه قرار داشتیم. هادی همه ویژگی های یک مرد ایده آل را داشت و من فکر می کردم بخت در خانه ام را زده است! وقتی سر سفره عقد نشستم در رویاهای یک زندگی زیبا غرق بودم خانوادهام نیز از این که چنین دامادی نصیب شان شده است، در پوست خود نمی گنجیدند.
خلاصه خیلی زود جشن عروسی من و هادی برگزار شد و پدرم منزل ویلایی قدیمی را در مرکز شهر فروخت تا برای حفظ آبرویمان آپارتمانی را در بالای شهر خریداری کند. این گونه بود که پا به خانه بخت گذاشتم درحالی که ظواهر این زندگی موجب غبطه اطرافیانم شده بود و آنها مرا دختری خوشبخت و خوش شانس میپنداشتند. در شرایطی که آخرین ماههای دوران بارداری ام را می گذراندم یکی از صمیمیترین دوستانم همواره در کنارم بود و در این شرایط از من مراقبت می کرد.
او گاهی به منزلمان می آمد و با حرف هایش روحیات دوران بارداری ام را تقویت می کرد اما بعد از مدتی او به طور ناگهانی ارتباطش را با من قطع کرد و دیگر به منزلمان نیامد. نمیتوانستم دلیل این کار او را درک کنم آن قدر پیگیر ماجرا شدم تا این که روزی دوستم برایم پیامی فرستاد و مدعی شد که همسرم به او پیشنهاد رابطه داده است! با خواندن این پیامک چشمانم از تعجب گرد شد. حرف هایش را باور نکردم. با خودم اندیشیدم آن دختر حسود قصد برهم زدن زندگی ام را دارد! به همین دلیل ارتباطم را با او قطع کردم اما هنوز ذهنم درگیر این ماجرا بود تا این که چندین ماه بعد متوجه رفتارهای مشکوک همسرم شدم. بعد از به دنیا آمدن فرزندم هادی دیگر کمتر به منزل می آمد. او سروصدا و گریه های بچه را بهانه می کرد تا از منزل دور بماند.
تلفن های گاه و بی گاهش نیز بر سوء ظن هایم می افزود تا این که روزی او را در منزل مجردی یکی از دوستانش به همراه زن غریبه ای دیدم به طوری که دیگر نمی توانستم روی پاهایم
بایستم.
ناخودآگاه به یاد پیامک دوستم افتادم. هادی نیز نمی توانست این ماجرای آشکار را پنهان کند وقتی به چشمانش نگاه کردم خیلی دلم شکست اما به خاطر فرزندم او را بخشیدم و گناهش را نادیده گرفتم با وجود این رفتارهای همسرم نه تنها تغییری نکرد بلکه خیانت های او به من روز به روز بیشتر می شد. او در برابر اعتراض های من می گوید این شیوه زندگی من است من نمیتوانم آن را تغییر دهم اگر نمی توانی این شرایط را تحمل کنی، طلاقت را بگیر! اگر تو هم در زندگی من نباشی، زنان دیگر جای تو را خالی نخواهند گذاشت!
به ناچار حقیقت های پنهان زندگی ام را با مادرم درمیان گذاشتم اما او مرا دعوت به سازش کرد و گفت: اگر طلاق بگیری کسی را نداری که از تو حمایت کند. آن روز در کمال ناباوری مادرم به من گفت که پدرم نیز از مدت ها قبل با زن دیگری رابطه دارد و او برای حفظ آبروی خانوادگی سکوت می کند! مادرم همچنین گفت اگر طلاق بگیری چگونه در این آپارتمان کوچک به همراه فرزندت و برادرانت زندگی میکنی؟ هادی بهترین امکانات را برای تو فراهم کرده است و مخارج زندگی ات را پرداخت می کند! پس تو هم کوتاه بیا و به زندگیات ادامه بده و ...
اکنون نیز همسرم به خاطر شغلش در شهر دیگری ساکن شده است و گاهی برای سرکشی از من و فرزندش به مشهد می آید. خوب میدانم او با زنان غریبه دیگری ارتباط دارد اما سکوت می کنم و خود را به خاطر حفظ آبروی خانوادگیام خوشبخت نشان می دهم. اگرچه با خرید، سفر و تفریح خودم را سرگرم می کنم اما هیچ گاه احساس آرامش نمی کنم. چرا که ...
درخور یادآوری است، به دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) این پرونده در دایره مددکاری توسط کارشناسان زبده مورد بررسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . شماره : 20279 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۸ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
اعدام صدام حسین (۹ دی ۱۳۸۵)
صدام حسین رئیسجمهور سابق عراق (۸ اردیبهشت ۱۳۱۶ - ۹ دی ۱۳۸۵) پس از آنکه توسط دادگاه به اتهام جنایت علیه بشریت از جمله کشتار ۱۴۳ تن از مردم دجیل در سال ۱۳۶۱ مجرم شناخته شد، در ساعت ۶:۰۷ به وقت محلی (۳:۰۷ UTC) در تاریخ ۹ دی ۱۳۸۵ (۳۰ دسامبر ۲۰۰۶) به دار آویخته شد . صدام از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۸۲ (۱۹۷۹ تا ۲۰۰۳) که نیروهای ائتلاف بینالملی به رهبری آمریکا به عراق حمله کردند رئیس جمهور عراق بود. صدام حدوداً در ساعت ۶ بامداد به وقت محلی در تاریخ ۹ دی ۱۳۸۵ (۳۰ دسامبر ۲۰۰۶) در صبح روز عید قربان به دار آویخته شد. مراسم اعدام در اردوگاه عدالت در شهر کاظمین در شمال عراق برگزار شد. این مرکز سابقاً محل حضور سران اطلاعات نظامی بود. این اردوگاه بعدها با نام اردوگاه بانزای شناخته میشد که در آن شهروندان عراقی زیادی توسط مأموران صدام شکنجه و کشته شدند. برخلاف گزارشهای اولیه صدام به تنهایی و در غیاب دو وزیر خود به نامهای برزان ابراهیم التکریتی و عواد حامد البندر اعدام شد. این دو نفر پس از عید قربان اعدام شدند. خانوادهٔ صدام درخواست کردند تا جسد وی را به کشور یمن انتقال داده و دفن کنند تا سپس در صورت به گفتهٔ خودشان «آزاد شدن عراق» به این کشور برگردانده شود. با وجود گفتههای ضد و نقیض مسئولان عراقی در مورد جایگاه و شیوهٔ خاکسپاری صدام، سرانجام جنازه او را برای تدفین در روستای محل تولدش به نام عوجه در تکریت به سران عشیرهٔ بوناصر تحویل دادند. جسد صدام حسین نزدیک محل دفن پسرانش قصی و عدی به خاک سپرده شد.
صدام؛ نامردی که با جنایت بزرگ شد و زندگی کرد + تصاویر - YJC
اسرار جدید درباره دستگیری صدام حسین در سالروز اعدامش ...
جزئیات نحوه دستگیری صدام و کشته شدن پسرانش از زبان ...
ژنرالهای معروف صدام در جنگ با ایران را بشناسید | خبرگزاری ...
تصویری کمتر دیدهشده از لحظه دستگیری صدام - شبکه خبری ...
جديدترين جنايات صدام در كشتار اسراي ايراني | خبرگزاری فارس
یک راز صدام بعد از سی و شش سال فاش شد - Sputnik Iran
فیلم | بخشهایی از مستند کشتار خونین صدام حسین در حزب ...
كودتاي صدام بر عليه حسن البكر-قتل حسن البکر رئیس جمهور ...
ماجرای کشتن دایی صدام توسط او در 17 سالگی - خبرگزاری آنا
جلادی از نسل عمر سعد در عراق+تصاویر | خبرگزاری فارس
جديدترين جنايات صدام د ر كشتار اسراي ايراني - تابناک
آخرین حرفهای صدام قبل از اعدام درباره ایرانیان - نمناک
اخبار و مقالات در خصوص اعدام صدام (سایت ساجد)
وقتی صدام به تکریتیها خیانت کرد- اخبار رسانه ها
بخشی از جنایت های صدام +عکس - مشرق نیوز
جنایت های صدام از زبان «شبیه صدام» - بصیرت
مهمترین راز صدام حسین قبل از اعدام افشا شد
فیلم/ لحظه اعدام صدام در "9 دی" - مشرق نیوز
خاطرات بدل صدام؛ "میخائیل رمضان" - پارسینه
حزب بعث صدام و 4دهه جنایت - خراسان
تصویری از لحظه دستگیری صدام - تابناک
لحظه اعدام صدام حسین + فیلم - YJC
صدام حسین - ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
صدام حسین - ویکیپدیا ، دانشنامهٔ آزاد
فیلم/ لحظه اعدام صدام در "9 دی"
خاطرات خواندنی از بعث و صدام
صدام حسین - ويکی شيعه
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: وقایع تاریخی ماههای شمسی ، در امتداد تاریکی

هوسرانی دیوید جانسون رمال!
فقط به خاطر یک سوءظن بی جا به همسرم، با یک تصمیم احمقانه خودم را در گرداب مخوفی انداختم که نه تنها طلاهایم را از دست دادم بلکه طعمه هوسرانی های یک رمال شیاد شدم و آبرو و حیثیتم نیز بر باد رفت...
این ها بخشی از اظهارات زن 38 ساله ای است که به اتفاق همسرش و برای اعلام شکایت از رمال هوسران وارد کلانتری سناباد مشهد شده بود. او که مدعی بود با یک اشتباه احمقانه در دام رمال حیله گر افتاده است، درباره این ماجرای تلخ به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: سال ها بود که زندگی آرام و بی دغدغه ای را تجربه می کردم، همسرم به من عشق می ورزید و همه تلاش خود را برای سعادت و آرامش من به کار می گرفت. من هم سعی می کردم در این آسایش و آرامش خانوادگی سهیم باشم تا این زندگی شیرین غبارآلود نشود اما متاسفانه فقط به خاطر حرف و حدیث دیگران و با یک سوءظن پوچ زندگی ام را به نابودی کشاندم. چند ماه بود که احساس می کردم رفتارهای همسرم تغییر کرده است و او با زن دیگری ارتباط دارد. این افکار شیطانی مانند خوره به جانم افتاده بود و سراسر وجودم را می لرزاند. از سوی دیگر جرئت مطرح کردن این موضوع با همسرم را نداشتم زیرا من فقط به رفتارهایش مشکوک بودم و باید سند و مدرک محکمی به دست می آوردم، این گونه بود که راه را به اشتباه رفتم و دست به دامان رمال و جادوگر شدم. بالاخره در این کشاکش های ذهنی و روانی، یکی از دوستانم شماره تلفن رمالی را در اختیارم گذاشت که مدعی بود او از گذشته و آینده هر فرد به طور دقیق اطلاع دارد. این رمال که به «دیوید جانسون» معروف بود، در شهرستان ورامین اقامت داشت و من نمی توانستم به راحتی با او دیدار کنم به همین دلیل تلفنی با او به گفت وگو پرداختم و سیر تا پیاز زندگی ام را برایش بازگو کردم. او هم برخی از مسائل و مشکلات زندگی ام را به گونه ای دو پهلو روایت می کرد که من احساس می کردم از گذشته ام خبر دارد و بسیاری از مشکلات مرا می داند. خلاصه این ارتباط تلفنی حدود دو هفته طول کشید و من کاملا به حرف های او اعتماد پیدا کردم به گونه ای که رمال میان سال ذهن مرا کاملا شست و شو داد و به همسرم آن قدر بدبین شدم که دیگر از دیدن او نیز نفرت داشتم. مدتی بعد مرد رمال با من تماس گرفت و ادعا کرد طلسم هایی را به رشته تحریر درآورده است که من باید برای تحویل گرفتن آن ها به منزل او در ورامین بروم. آن مرد رمال سپس گفت که باید 24 قطعه طلا در وزن های متفاوت فراهم کنم تا او برخی خطوط و نقش و نگار تنفر از زنان دیگر را روی آن ها ترسیم کند و همچنین ورد مهر و محبت نسبت به مرا بر آن ها بخواند. خلاصه با هر ترفندی بود طلاها را تهیه کردم و به بهانه مسافرت شمال با دوستانم از همسرم اجازه گرفتم برای چند روز به تفریح بروم. بالاخره با هر مشقتی بود خودم را به تهران رساندم و از پایانه مسافربری با او تماس گرفتم. مرد رمال گفت برای آن که این سحر و جادو کارگر بیفتد باید برای اولین بار یکدیگر را در مکانی مسقف ملاقات کنیم که تاکنون هیچ کدام زیر آن سقف نبوده ایم و سپس از من خواست در پایانه مسافربری منتظرش بمانم. چند ساعت بعد او از راه رسید و مرا با خودش به رامسر برد. آن جا ویلایی را در منطقه ای خلوت اجاره کرد و مشغول نوشتن طلسمی شد که ادعا می کرد همزمان با ترسیم این خطوط، همسرم نیز ارتباط با زنان دیگر را کنار می گذارد. از سوی دیگر آن قدر با حیله گری و ابراز محبت مرا خام کرده بود که تصمیم به جدایی از همسرم گرفتم. در همین هنگام او یک لیوان ماءالشعیر به من داد که ادعا می کرد ورد مهمی را بر قطره قطره آن خوانده است و من باید آن را بنوشم، در همین حال بود که مرد رمال به من نزدیک شد و ... بعد از آن فهمیدم که او در وضعیت نامناسب و زننده ای از من فیلم و عکس تهیه کرده است. روز بعد از این ماجرا چشمانم را بست و مرا کنار اجاق گاز برد تا دودهایی را استنشاق کنم. اگرچه نمی دانستم او چه چیزی را دود می کند ولی احساس نیمه بیهوشی می کردم و ... بالاخره دو روز بعد او طلاها را بسیار زیبا بسته بندی کرد و با گرفتن بلیت مرا به مشهد فرستاد. این در حالی بود که 20 عدد کپسول دست ساز نیز به من داده بود تا روزی یک عدد مصرف کنم! 20 روز بعد وقتی کپسول ها تمام شد و از دنیای توهم زا خارج شدم تازه فهمیدم که آن مرد رمال چه بلایی بر سرم آورده است و هنگامی که قاب طلاها را باز کردم با جعبه های خالی روبه رو شدم و به ناچار حقیقت موضوع را برای همسرم شرح دادم و ... شایان ذکر است به دستور سرگرد جواد بیگی (رئیس کلانتری سناباد مشهد) تلاش ماموران انتظامی برای کشف زوایای پنهان این ماجرا و دستگیری مرد رمال آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20277 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۵ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

فرار از منجلاب
هر روز بیشتر از روز قبل در منجلاب یک ارتباط عاشقانه پنهانی فرو می رفتم، دیگر اعتقاداتم را کنار گذاشته بودم و به قول معروف شیوه دختران غربی و امروزی را تجربه می کردم، با هیاهو و رفتارهای زننده و غیرمتعارف در پارتی های شبانه خو گرفته بودم تا این که در برابر یک رسوایی بزرگ قرار گرفتم و ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 23 ساله ای است که برای اعلام شکایت از دوست پسر سابقش وارد کلانتری شده بود. این دختر که مدعی بود یک عشق خیابانی روزگارش را سیاه کرده است به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در خانواده ای پایبند به اصول و اعتقادات مذهبی به دنیا آمدم. پدرم کارمند است و زندگی متوسطی داریم. اما روزهای فلاکت بار زندگی من زمانی آغاز شد که با ورود به دانشگاه مسیر اشتباهی را طی کردم و به بیراهه رفتم. وقتی در یکی از رشته های مهندسی پذیرفته شدم و به دانشگاه رفتم، انگار دنیای جدیدی را تجربه می کردم. با افرادی آشنا شدم که دنیای دیگری داشتند. این دوستان جدید حد و مرزی در ارتباط با محرم و نامحرم نداشتند و احساس می کردم اعتقادات من کهنه و قدیمی است و اکنون وارد بهشتی زیبا شده ام و افکار و رفتار آن ها را تقلید می کردم. با خودم می گفتم می خواهم آزادانه و آن طور که دوست دارم زندگی کنم چرا که نمی خواستم دوستانم مرا دختری عقب افتاده و متحجر تصور کنند. آرام آرام شبیه دوستانم شدم. اول چادر را کنار گذاشتم و کم کم مقنعه ام نیز عقب و عقب تر رفت تا جایی که علاوه بر ظاهر نوبت به اندیشه و اعتقادات خانوادگی ام رسید. از آن روز به بعد چادر نمازم را با آن گل های آبی و قرمز زیبایش در گوشه صندوقچه انداختم و واجبات دینی را فراموش کردم. برای آن که نزد دوستان جدیدم خودم را دختری روشنفکر با فرهنگ غربی نشان بدهم، مدام از دوست پسرهای نداشته ام سخن می گفتم. یکی از دوستانم که با من خیلی صمیمی بود همیشه می گفت: اگر می خواهی دوست پسر با کلاس و پولدار داشته باشی باید آن را در پارتی ها و جشن های تولد آن سر شهر جست وجو کنی! بالاخره از طریق یکی از دوستانم به جشن تولد «کامبیز» دعوت شدم. او دوست پسر دوستم «لیدا» بود و خانواده ای ثروتمند داشت. آن شب احساس کردم شانس در خانه ام را زده است و باید در این مهمانی مختلط دوست پسری ثروتمند برای خودم انتخاب کنم تا بعد از ازدواج زندگی مرفهی داشته باشم. با این تفکر کودکانه خودم را به شکل دختران غربی آراستم و با لباس هایی که از دختر عمه ام قرض گرفته بودم راهی جشن تولد شدم. با همه پس اندازم کادویی برای کامبیز خریدم و به مادرم گفتم می خواهم در جشن عروسی یکی از دوستانم شرکت کنم. مراسم در یکی از باغ ویلاهای اطراف مشهد برگزار می شد و من سخت ترین لحظات عمرم را می گذراندم چرا که در هر حال به اعتقاداتی پایبند بودم وعمری نجابت و وقار را زیور و زیبایی یک زن می دانستم و اکنون باید همه آن اعتقادات را زیر پا می گذاشتم. در همان جشن بود که با «سینا» آشنا شدم. او دوست کامبیز بود و در همان دیدار اول به من پیشنهاد دوستی داد. اگرچه هنوز شرم و حیا مرا از بسیاری رفتارهای نامناسب برحذر می داشت اما از این که به آرزویم رسیده بودم بسیار خوشحال شدم. هنوز مدت زیادی از این عشق واهی نمی گذشت که متوجه رفتارهای عجیب و غریب سینا شدم. او علاوه بر مصرف قرص های روان گردان به مشروبات الکلی نیز اعتیاد داشت و با زنان و دختران غریبه زیادی در ارتباط بود. وقتی این موضوع را فهمیدم که از نظر عاطفی به او دل باخته بودم اما بالاخره راه درست را پیدا کردم و تصمیم به جدایی از او گرفتم چرا که این ارتباط خیابانی جز آسیب های جسمی و روحی چیزی برایم نداشت. آن جا بود که با نظر مشاوران و کارشناسان اجتماعی سیم کارتم را عوض کردم و دیگر سراغ او نرفتم اما سینا مرا تهدید می کند که این رابطه پنهانی را برای خانواده ام فاش می کند و با حضور در مقابل دانشگاه مرا تهدید و عربده کشی می کند. اگرچه او ادعا دارد که می خواهد با من ازدواج کند اما می دانم این گونه ارتباط ها عاقبتی جز رسوایی ندارد. اکنون نیز چادرم را از گنجه برداشتم تا غرور و وقارم لگدمال نشود. شایان ذکر است به دستور سرهنگ نوروزی (رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسی این پرونده در دستور کار کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی .
شماره : 20265 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۱ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

فرار از منجلاب
هر روز بیشتر از روز قبل در منجلاب یک ارتباط عاشقانه پنهانی فرو می رفتم، دیگر اعتقاداتم را کنار گذاشته بودم و به قول معروف شیوه دختران غربی و امروزی را تجربه می کردم، با هیاهو و رفتارهای زننده و غیرمتعارف در پارتی های شبانه خو گرفته بودم تا این که در برابر یک رسوایی بزرگ قرار گرفتم و ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 23 ساله ای است که برای اعلام شکایت از دوست پسر سابقش وارد کلانتری شده بود. این دختر که مدعی بود یک عشق خیابانی روزگارش را سیاه کرده است به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در خانواده ای پایبند به اصول و اعتقادات مذهبی به دنیا آمدم. پدرم کارمند است و زندگی متوسطی داریم. اما روزهای فلاکت بار زندگی من زمانی آغاز شد که با ورود به دانشگاه مسیر اشتباهی را طی کردم و به بیراهه رفتم. وقتی در یکی از رشته های مهندسی پذیرفته شدم و به دانشگاه رفتم، انگار دنیای جدیدی را تجربه می کردم. با افرادی آشنا شدم که دنیای دیگری داشتند. این دوستان جدید حد و مرزی در ارتباط با محرم و نامحرم نداشتند و احساس می کردم اعتقادات من کهنه و قدیمی است و اکنون وارد بهشتی زیبا شده ام و افکار و رفتار آن ها را تقلید می کردم. با خودم می گفتم می خواهم آزادانه و آن طور که دوست دارم زندگی کنم چرا که نمی خواستم دوستانم مرا دختری عقب افتاده و متحجر تصور کنند. آرام آرام شبیه دوستانم شدم. اول چادر را کنار گذاشتم و کم کم مقنعه ام نیز عقب و عقب تر رفت تا جایی که علاوه بر ظاهر نوبت به اندیشه و اعتقادات خانوادگی ام رسید. از آن روز به بعد چادر نمازم را با آن گل های آبی و قرمز زیبایش در گوشه صندوقچه انداختم و واجبات دینی را فراموش کردم. برای آن که نزد دوستان جدیدم خودم را دختری روشنفکر با فرهنگ غربی نشان بدهم، مدام از دوست پسرهای نداشته ام سخن می گفتم. یکی از دوستانم که با من خیلی صمیمی بود همیشه می گفت: اگر می خواهی دوست پسر با کلاس و پولدار داشته باشی باید آن را در پارتی ها و جشن های تولد آن سر شهر جست وجو کنی! بالاخره از طریق یکی از دوستانم به جشن تولد «کامبیز» دعوت شدم. او دوست پسر دوستم «لیدا» بود و خانواده ای ثروتمند داشت. آن شب احساس کردم شانس در خانه ام را زده است و باید در این مهمانی مختلط دوست پسری ثروتمند برای خودم انتخاب کنم تا بعد از ازدواج زندگی مرفهی داشته باشم. با این تفکر کودکانه خودم را به شکل دختران غربی آراستم و با لباس هایی که از دختر عمه ام قرض گرفته بودم راهی جشن تولد شدم. با همه پس اندازم کادویی برای کامبیز خریدم و به مادرم گفتم می خواهم در جشن عروسی یکی از دوستانم شرکت کنم. مراسم در یکی از باغ ویلاهای اطراف مشهد برگزار می شد و من سخت ترین لحظات عمرم را می گذراندم چرا که در هر حال به اعتقاداتی پایبند بودم وعمری نجابت و وقار را زیور و زیبایی یک زن می دانستم و اکنون باید همه آن اعتقادات را زیر پا می گذاشتم. در همان جشن بود که با «سینا» آشنا شدم. او دوست کامبیز بود و در همان دیدار اول به من پیشنهاد دوستی داد. اگرچه هنوز شرم و حیا مرا از بسیاری رفتارهای نامناسب برحذر می داشت اما از این که به آرزویم رسیده بودم بسیار خوشحال شدم. هنوز مدت زیادی از این عشق واهی نمی گذشت که متوجه رفتارهای عجیب و غریب سینا شدم. او علاوه بر مصرف قرص های روان گردان به مشروبات الکلی نیز اعتیاد داشت و با زنان و دختران غریبه زیادی در ارتباط بود. وقتی این موضوع را فهمیدم که از نظر عاطفی به او دل باخته بودم اما بالاخره راه درست را پیدا کردم و تصمیم به جدایی از او گرفتم چرا که این ارتباط خیابانی جز آسیب های جسمی و روحی چیزی برایم نداشت. آن جا بود که با نظر مشاوران و کارشناسان اجتماعی سیم کارتم را عوض کردم و دیگر سراغ او نرفتم اما سینا مرا تهدید می کند که این رابطه پنهانی را برای خانواده ام فاش می کند و با حضور در مقابل دانشگاه مرا تهدید و عربده کشی می کند. اگرچه او ادعا دارد که می خواهد با من ازدواج کند اما می دانم این گونه ارتباط ها عاقبتی جز رسوایی ندارد. اکنون نیز چادرم را از گنجه برداشتم تا غرور و وقارم لگدمال نشود. شایان ذکر است به دستور سرهنگ نوروزی (رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسی این پرونده در دستور کار کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی .
شماره : 20265 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۱ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

باج گیری از مردان هوسران!
آب از سرم گذشته بود و دیگر به چیزی جز خوش گذرانی و سرکیسه کردن مردان پولدار نمیاندیشیدم. در همه پارتی های مختلط حضور داشتم و با انواع واقسام آرایش های غلیظ و طنازی و عشوه گری خیلی راحت مردان هوسران را به دام می انداختم تا این که...
دختر 29 ساله در حالی که بیان می کرد عاشق خودروهای شاسی بلند بودم و دوست داشتم مانند زنان و دختران پولدار عینک دودی بزنم و با غرور خاصی پشت فرمان بنشینم، نگاهی به دست بندهای حلقه شده بر دستانش انداخت و درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: از همان دوران نوجوانی آرزو داشتم مانند افراد ثروتمند زندگی کنم زیرا سعادت و خوشبختی را فقط در پول می دیدم اما پدرم یک کارگر ساده بود و اوضاع مالی مناسبی نداشت. با وجود این احساس می کردم هیچ گاه به آرزوهایم نمی رسم چرا که با مرگ پدرم وضعیت اقتصادی ما نیز بدتر شد. آن زمان من 12 سال بیشتر نداشتم که مادرم سرپرستی من و خواهر و برادرانم را به عهده گرفت. خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بود و مادرم برای تامین مخارج زندگی خود را به آب و آتش می زد تا این که با سفارش عمویم در یک شرکت نیمه دولتی مشغول کار شد زیرا عمویم در یکی از ادارات دولتی سمت مهمی داشت و از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بود. با این حال، من همواره احساس کمبود می کردم و هر جا یک خودروی شاسی بلند می دیدم برای دقایقی به آن خیره می شدم و در رویاهایم فرو می رفتم تا این که در دوران دبیرستان با «پانته آ» آشنا شدم. پدر او پولدار بود و از نظر مالی کمبودی نداشت ولی دختری خوش گذران بود و از ارتباط با جنس مخالف ابایی نداشت. وقتی برای اولین بار «پانته آ» مرا با خودش به یک پارتی مختلط برد، مورد توجه مردان غریبه قرار گرفتم زیرا زیبایی ظاهری من توجه آن ها را جلب کرده بود به همین دلیل تصمیم به اخاذی از مردان هوسران گرفتم. از آن روز به بعد اهمیتی به درس و مدرسه نمی دادم و بیشتر اوقاتم را در مهمانی های شبانه می گذراندم. مردان غریبه ای را که خودروهای گران قیمت و به ویژه شاسی بلند داشتند، زیر نظر می گرفتم و با عشوه گری های زیرکانه با آن ها ارتباط برقرار می کردم و برایم مهم نبود که آن ها 20 یا 30 سال بیشتر از من سن دارند. اما طوری رفتار می کردم که بتوانم مردان ثروتمند را به راحتی سرکیسه کنم. هنوز دو سال بیشتر از پایان تحصیلاتم در مقطع دبیرستان نگذشته بود که یک دستگاه خودروی پژو خریدم. دیگر آن قدر در منجلاب فساد فرو رفته بودم که چیزی برایم اهمیت نداشت و تنها به باج گیری و سرکیسه کردن پسران و مردان غریبه می اندیشیدم. به مادرم که از دیدن خودرو حیرت زده شده بود به دروغ گفتم چون ترجمه زبان انگلیسی را به خوبی بلدم، در یک شرکت مترجمی زبان امور مربوط به ترجمه را انجام می دهم که دستمزد بالایی دارد و این گونه خلافکاری هایم را برای رسیدن به پول توجیه می کردم. خلاصه آب از سرم گذشته بود و با هر مرد پولداری وارد روابط غیراخلاقی می شدم تا این که روزی به یکی از همین مردانی که در یک پارتی مختلط آشنا شده بودم دل باختم اگرچه «هوشنگ» 15 سال از من بزرگ تر بود و همسر و سه فرزند داشت اما من مجذوب محبت هایش شده بودم و او را از صمیم قلب دوست داشتم. بالاخره روزی که با آرایشی غلیظ سوار خودروی شاسی بلند خارجی اش شده بودم علاقه ام را به او ابراز کردم. اما او که از ارتباط من با مردان غریبه اطلاع داشت حرفم را باور نکرد! آن جا بود که به هوشنگ قول دادم دیگر جز او به کسی فکر نمی کنم و دور خلافکاری هایم خط می کشم. از آن روز به بعد سیم کارت جدیدی خریدم و دیگر به مهمانی نمی رفتم. دیگر مشروب نمی نوشیدم و مواد مخدر گل مصرف نمی کردم. فقط می خواستم در کنار هوشنگ باشم تا به من اعتماد کند. او هم در این مدت هوای مرا داشت و با محبت هایش زندگی ام را دگرگون کرده بود. او از نظر مالی نیز آن قدر کمکم می کرد که هر چیزی دلم می خواست تهیه می کردم. با این حال نمی دانم چرا دوباره فیل من یاد هندوستان کرد و با دوست پسرهای سابقم ارتباط برقرار کردم. وقتی هوشنگ این موضوع را فهمید مرا ترک کرد واین گونه ریشه همه دلبستگی هایم سوخت ولی من دست بردار نبودم. به در منزل هوشنگ رفتم و سیر تا پیاز ماجرای عاشقانه ام را برای همسر و فرزندان او بازگو کردم. همسر هوشنگ با شنیدن این حرف ها نقش بر زمین شد و همزمان با رسیدن نیروهای امدادی پلیس 110 نیز مرا دستگیر کرد و ...
شایان ذکر است به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی توسط کارشناسان و مشاوران زبده مورد رسیدگی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . شماره : 20264 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۰ آذر
ماجرای نقره های سرقتی!
وقتی تصویر سرویس نقره ام را در سایت دیوار دیدم که برای فروش گذاشته بودند از تعجب چشمانم گرد شد. حیرت زده چند بار به تصویر نقره ها نگاه کردم آن عکس را بزرگ می کردم تا خوب ریزه کاری هایش را ببینم باورم نمی شد به همین دلیل بلافاصله سراغ کیف نقره هایم رفتم.
آن جا بود که فهمیدم...
این ها بخشی از اظهارات زن 22 ساله ای است که به اتهام سرقت جواهرات و ترک انفاق از همسرش شکایت کرده بود. این زن که ادعا می کرد همسر معتادش با سرقت لوازم برقی منزل او را بدون پرداخت هزینه های زندگی رها کرده است درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود سه سال قبل در یک دیدار خیابانی با «احمد» آشنا شدم. خیلی زود این آشنایی ساده به ابراز عشق و علاقه کشید و بدین ترتیب ارتباط های پنهانی من و او آغاز شد. اما احمد نه سربازی رفته بود و نه شغلی داشت. به همین دلیل وقتی به خواستگاری ام آمد پدر و مادرم بلافاصله با این ازدواج مخالفت کردند. پدرم حتی به ظاهر احمد مشکوک شده بود و اعتقاد داشت او علاوه بر بیکاری به مصرف مواد مخدر نیز آلوده است اما من که به او دل باخته بودم این حرف ها را باور نمی کردم در واقع چشمانم را به روی حقیقت بستم تا کسی به او تهمت نزند. با وجود این روزی احمد تلفنی با من تماس گرفت و ادعا کرد به خاطر مخالفت های خانواده ام صلاح نیست با یکدیگر ازدواج کنیم و سپس از من خواست برای آخرین بار و به منظور خداحافظی نزد او بروم. اما آن روز وقتی با یکدیگر در خلوت نشسته بودیم وسوسه های شیطانی سراغمان آمد و ... پدر و مادرم وقتی ماجرا را فهمیدند برای حفظ آبروی خودشان و به ناچار با ازدواج ما موافقت کردند اما بیکاری همسرم بعد از ازدواج نیز ادامه یافت و از سوی دیگر به خاطر اعتیادش تا پاسی از شب در پاتوق های استعمال مواد مخدر بود. او سپیده دم به منزل می رسید و تا بعد از ظهر می خوابید. در هر شغلی که به زحمت به دست می آورد نمی توانست بیشتر از دو سه روز دوام بیاورد از طرفی هم سرباز فراری بود و در جایی استخدام نمی شد درحالی که فرزندم به دنیا آمده بود بامشکلات شدید اقتصادی روبه رو بودیم تا جایی که برای پرداخت اجاره منزل و تامین بخشی از هزینه های زندگی مجبور شدم گوشی تلفن همراهم را بفروشم ولی باز هم اقساط وام ازدواجمان به تاخیر افتاده بود و من با سختی های زیادی دست و پنجه نرم می کردم. اگرچه مادرم به طور پنهانی اندکی کمک مالی می کرد ولی من به دلیل ماجرای ازدواجم با احمد از نگاه کردن به چشمان پدرم شرم داشتم چرا که بهترین خواستگارم را به خاطر احمد از دست داده بودم و اکنون در فلاکت و بدبختی زندگی می گذراندم به طوری که نمی توانستم مخارج فرزند کوچکم را تامین کنم. این درحالی بود که اعتیاد همسرم روز به روز بیشتر می شد و او برای تامین هزینه های خرید مواد دست به سرقت جهیزیه ام می زد. او لوازم برقی منزل را به بهای اندکی به مالخران می فروخت تا مخارج اعتیادش را تامین کند. روزگارم سیاه شده بود ولی هیچ کاری از دستم ساخته نبود تا این که چند روز قبل تصویر سرویس نقره ام را در سایت دیوار دیدم که برای فروش گذاشته بودند وقتی فهمیدم آن تصویر نقره هایم است به شماره تلفن فروشنده دقت کردم تازه متوجه شدم که همسرم آن ها را برای فروش گذاشته است با وجود این او با بی شرمی موضوع را انکار می کرد و مدعی بود شماره تلفن اش را به اشتباه گذاشته اند. اما در نهایت ماجرا را پذیرفت و گفت: وقتی اوضاع زندگی ام تغییر کند هم وزن این نقره ها برایت طلا می خرم ولی من می دانستم که همسرم فقط دروغ سرهم می کند تا هزینه های اعتیادش را تامین کند به همین دلیل با یکدیگر به مشاجره پرداختیم و من از او خواستم نقره هایم را بازگرداند. اما همسرم با همین بهانه منزل را ترک کرد و سراغ یکی از دوستانش رفت که مانند خودش معتاد و بیکار است. آن ها در مکان نامعلومی با یکدیگر هم بساط شدند و مرا که باردار هستم با فرزند کوچکم تنها رها کرده است اکنون نیز مرا تهدید می کند تا زمانی که جنینم را سقط نکرده ام به منزل بازنمی گردد اما ای کاش... شایان ذکر است به دستور سرهنگ عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد) بررسی این پرونده توسط مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20263 - ۱۳۹۸ سه شنبه ۱۹ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

خواستگار حیله گر
یک آشنایی ساده با جوانی که هیچ شناخت قبلی از او نداشتم همه پس اندازها و سرمایه ام را به باد داد چرا که فقط به قسم های دروغین آن جوان برای ازدواج اعتماد کردم و ... این ها بخشی از اظهارات زن 26 ساله ای است که مدعی بود فریب چرب زبانی های خواستگار قلابی را خورده و به راحتی همه طلاها و پول هایش را از دست داده است. این زن مطلقه در حالی که به شدت اشک می ریخت درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود یک سال قبل از همسرم طلاق گرفتم تا زندگی جدیدی را آغاز کنم چرا که همسرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داشت و مدام با هم درگیر بودیم. او به خاطر اعتیادش بیکار شده بود و هیچ مسئولیتی را درباره من احساس نمی کرد. خلاصه رهایی از این مخمصه را در جدایی دیدم و از همسرم طلاق گرفتم. بعد از این ماجرا و برای گذراندن زندگی به پرستاری از سالمندان پرداختم تا دستم نزد کسی دراز نشود. در این مدت با پس اندازهایم مقداری طلا خریدم تا در روز مبادا به دردم بخورد. با این حال به سختی کار می کردم و زحمت می کشیدم تا آینده ام را بسازم ولی از حدود یک هفته قبل بیکار شدم به طوری که حوصله ام در خانه سر می رفت به همین دلیل یک روز به منزل خواهرم رفتم تا کمی با او درد دل کنم اما آن جا با نیش و کنایه های دختر خواهرم روبه رو شدم که در نهایت نتوانستم این شرایط را تحمل کنم و با دختر خواهرم به مشاجره پرداختم. پس از این ماجرا با ناراحتی از منزل خواهرم بیرون زدم و به منزل یکی از دوستانم رفتم که از چند روز قبل با هم آشنا شده بودیم. می خواستم چند ساعتی را در کنار او آرامش پیدا کنم اما هنوز یک ساعت بیشتر از حضورم نگذشته بود که جوانی به نام «مسعود» وارد خانه دوستم شد. او وقتی فهمید که مطلقه هستم با چرب زبانی به ابراز علاقه و تعریف و تمجید از من پرداخت و اصرار کرد چند روز برای آشنایی بیشتر و آماده شدن مقدمات خواستگاری با یکدیگر رفت و آمد داشته باشیم. وقتی با مخالفت من روبه رو شد قسم خورد که هدفش از این ارتباط فقط ازدواج است و خواسته دیگری ندارد. من هم به راحتی به او اعتماد کردم. مسعود گفت: قبل از برگزاری مراسم خواستگاری می خواهد منزلی را برایم اجاره کند تا پدر و مادرش را به خانه خودم بیاورد من که دیگر خام حرف هایش شده بودم گفتم من سه میلیون و 500 هزار تومان وجه نقد و مقداری طلا دارم که برای رهن خانه می پردازم همان جا مبلغ 500 هزار تومان به کارت او واریز کردم و سپس سوار خودروی مسعود شدم تا برای آوردن طلاها از منزل مادرم به شهرستان برویم. حدود ساعت 11 شب بود که به منزل پدرم در یکی از روستاهای اطراف قاین رسیدیم و من با بیان ماجرای ازدواجم برای مادرم، طلاها را از او گرفتم و دوباره راهی مشهد شدیم. صبح بود که طلاها را به یک طلافروشی بردیم. او طلاها را وزن کرد و گفت همه آن ها را هفت میلیون تومان می خرد اما مسعود با طلافروش به مشاجره پرداخت و گفت: این طلاها ارزش بیشتری دارد او با این بهانه طلاها را در جیبش گذاشت و از من خواست به یک طلافروشی دیگر برویم وقتی از طلافروشی بیرون آمدیم مسعود گفت: الان ظهر است برای صرف ناهار به یک رستوران برویم و بعد از ظهر طلاها را بفروشیم من هم که خسته بودم پذیرفتم و او مرا به رستورانی برد که مدعی بود غذاهای با کیفیتی دارد در حالی که منتظر آماده شدن غذا بودیم مسعود برای شستن دستانش مرا ترک کرد در همین لحظه یکی از گارسن های رستوران که مردی مسن بود نزد من آمد و گفت دخترم مواظب باش این جوان هر روز با یک دختر غریبه به این رستوران می آید! با شنیدن این حرف ها شوکه شدم و بعد از صرف ناهار از او خواستم مرا به منزل دوستم برساند. وقتی آن جا رسیدیم مسعود خداحافظی کرد و گفت: بعد از ظهر به سراغم می آید! به او گفتم طلاهایم را بده تا در کیفم بگذارم اما او اخم هایش را در هم کشید و با این بهانه که به من اعتماد نداری سروصدا به راه انداخت به طوری که کار به فحاشی و الفاظ رکیک کشید در نهایت هم گوشی تلفنم را گرفت و زمانی که همه شماره هایم را پاک کرد با بی شرمی گفت از کدام طلاها حرف می زنی، طلایی دست من نداری! این گونه بود که مرا کتک زد و دیگر تلفن هایش را پاسخ نداد و ... شایان ذکر است به دستور سرهنگ عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) شکایت این زن از خواستگار قلابی به دایره تجسس ارجاع شد تا بررسی های بیشتری در این باره صورت گیرد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20260 - ۱۳۹۸ شنبه ۱۶ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی - از ازدواج دوم پشیمانم!
با ازدواج دومم آرامش و آسایش را از خودم سلب کرده ام، همسر صیغه ای ام هر روز با یک بهانه و شگردی تازه مرا تحت فشار قرار می دهد تا زن و فرزندانم را رها کنم و تنها در کنار او باشم اما من به خاطر خودخواهی و غرور بی جا ، خودم را درگیر ازدواجی کردم که حالا مرا به کلانتری کشانده است و...
مرد 36 ساله در حالی که به شدت کلافه و سرگردان بود و مدام خودش را ملامت می کرد، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود یک سال پیش با همسرم درگیر اختلافات خانوادگی شدم، این کشمکش ها تا جایی پیش رفت که شب ها را در کارگاه می خوابیدم و روزهای سختی را می گذراندم تا این که روزی وقتی در افکارم غوطه ور بودم، ناگهان یکی از کارگران کارگاهم وارد اتاق شد و من با چهره ای پریشان با او به درددل پرداختم.
«المیرا» چند سال قبل از همسرش طلاق گرفته و با کار در کارگاه هزینه های زندگی اش را تامین می کرد. از آن روز به بعد دیگر «المیرا» سنگ صبورم شد تا جایی که طی همین چند روز اختلاف خانوادگی، تصمیم گرفتم او را به عقد موقت خودم درآورم. «المیرا» نیز در حالی تن به ازدواج با من داد که از وضعیت زندگی ام خبر داشت. هنوز مدتی از ازدواجمان نگذشته بود که انتظارات و توقع های بی جای او شروع شد. المیرا درخواست نابه جای دریافت نفقه ای برابر نفقه همسر و فرزندانم را داشت اما این درحالی بود که ماهانه 700 هزار تومان به او می دادم و می گفت هر مبلغی که به همسر اولت می پردازی باید همان مقدار را به من هم بدهی! این گونه بود که او سرناسازگاری گذاشت. مدت ها بود از خانواده ام دور بودم. دلم برای فرزندانم تنگ شده بود، با یک تماس تلفنی می خواستم دلتنگی هایم را برطرف کنم اما با مخالفت های شدید المیرا روبه رو می شدم.
او حتی حاضر نبود من هیچ گونه ارتباطی با زن و فرزندانم داشته باشم به همین خاطر کم کم آرامش و اعصابم به هم ریخت به طوری که هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
او برای این که مرا از خانواده ام جدا کند گاهی چنان نقشه های هولناکی را طراحی می کرد که من تا سر حد مرگ پیش می رفتم. وقتی زنگ تلفنم به صدا درمی آمد روح از وجودم پرواز می کرد چرا که چندین بار المیرا برای ترساندن من از این که نزد خانواده ام بازگردم، دست به خودکشی زد که با رسیدن به موقع به بیمارستان از مرگ نجات یافت. او با سوء ظن و تهمت هایش چنان مرا عاصی کرده بود که حتی جرئت ارسال یک پیامک برای خانواده ام را نداشتم. المیرا با توسل به ترفندهای گوناگون و حتی با شوخی های زننده با افراد نامحرم در محیط کارگاهم سعی می کرد مرا زجر بدهد. بارها از او خواستم دست از این رفتارهای ناشایست بردارد اما او بیشتر لجبازی می کرد تا جایی که آن قدر در محیط کار مرا عصبانی کرد که با ابزار کارم ضربه ای به صورتش زدم که به شکستگی بینی اش منجر شد و به همین خاطر از من شکایت کرد. با وجود آن که شش ماه است خود را بازیچه زنی بیمار، پرتوقع و شکاک کرده ام اما همسر اولم حتی یک بار سرزنش آمیز به من نگاه نکرده است. با خیانتی که در حق او کردم نه تنها از من شاکی نشد بلکه با همان نفقه اندکی که برایش واریز می کنم در کنار فرزندانم روزگار می گذراند. حالا هم می خواهم با طلاق دادن المیرا به زندگی شیرین گذشته ام بازگردم شاید همسرم مرا ببخشد و ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19859 - ۱۳۹۷ شنبه ۱۶ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتدادتاریکی - کینه شتری!
غرور کاذب، خود بزرگ بینی و قدرت نمایی موجب شده بود تا به بهانه حمایت از پدرمان دچار درگیری های متعدد شویم و هر بار طوری عمل می کردیم که دیگران این صحنهها را ببینند و درس عبرت بگیرند چرا که ما چند برادر بودیم و در برابر خواسته هایمان کوتاه نمی آمدیم تا این که در یکی از همین درگیری ها ناگهان برق تیغه های چاقو در آسمان درخشید و ...
جوان 27 ساله ای که به اتهام قتل یک راننده کامیون تحت تعقیب قرار داشت وقتی در تنگنای محاصره پلیس قرار گرفت خود را تسلیم قانون کرد. او که دستبندهای آهنین عدالت بر دستانش گره خورده بود و خود را در نزدیکی چوبهدار می دید درباره چگونگی وقوع حادثه به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد گفت: در یک خانواده 10 نفره رشد کردم و از این که چهار برادر داشتم احساس غرور می کردم چرا که اگر اتفاقی برایم رخ می داد مورد حمایت برادرانم قرار می گرفتم و در واقع کسی نمی توانست بگوید بالای چشمتان ابروست. پدرم راننده کامیون بود و مخارج زندگی را با رانندگی در جاده های بین شهری تامین می کرد به همین دلیل من و برادرانم نیز به شغل پدر روی آوردیم و راننده کامیون شدیم چرا که رابطه صمیمی با پدرمان داشتیم و هنگام اوقات فراغت با او به سفرهای کاری می رفتیم. از سوی دیگر به دلیل علاقهای که به رانندگی داشتم در کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم چون تا حد خواندن و نوشتن، سواد آموخته بودم و بیشتر از آن را نیاز نمی دیدم. با وجود این درگیری های ما با طرف مقابل از یک مجلس عروسی شروع شد. سال ها قبل وقتی به مجلس عروسی یکی از اقوام دعوت شده بودیم فردی از طرف مقابل به پدرم توهین کرد همین موضوع موجب درگیری فامیلی شد و به نزاع دسته جمعی کشید چرا که احساس می کردیم پدرمان را تحقیر کرده اند. اگرچه آن شب به خاطر میانجیگری افراد دیگر نزاع خاتمه یافت ولی کینه عمیقی از فامیل طرف مقابل در دل ما باقی ماند تا جایی که خیلی از افراد برای شعله ورکردن این کینه قدیمی اقدام به سخن چینی می کردند. از سوی دیگر نیز هرگاه طرفین نزاع یافرزندان آن ها را در مکان های مختلف یا مجالس خانوادگی می دیدیم بلافاصله مشاجره و نزاع بین ما شکل می گرفت. کار به جایی رسید که دیگر میانجیگری بزرگان فامیل و ریش سفیدان نیز تاثیری در برطرف شدن این کینه های شتری نداشت. روزها به همین ترتیب می گذشت و ما برای یکدیگر خط و نشان می کشیدیم چرا که طرف های مقابل نیز راننده جاده بودند و گاهی در ایستگاه های مختلف با هم برخورد می کردیم. تا این که روزی در یک شرکت باربری در نزدیکی سبزوار با سه برادر از طرف مقابل برخورد کردیم که بلافاصله درگیری بین برادران من و آن سه برادر شروع شد در این میان من چاقو را از داخل کامیون برداشتم و وارد درگیری شدم اما قصد کشتن کسی را نداشتم فقط غرور کاذب و خشم آنی و همچنین کینه توزی های کودکانه این حادثه تلخ را رقم زد ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19873 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۲ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتدادتاریکی - عاشقی ناگهانی!
خراسان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتدادتاریکی - آن روی صفحه زندگی
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتدادتاریکی - اشک های شرمساری!
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتدادتاریکی - وقتی مادرم کارتن خواب شد!
خراسان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
خراسان/ همه دوستان نزدیکم که از گذشته با هم ارتباط داشتیم حتی برای یک بار، سفر به خارج از کشور را تجربه کرده بودند، آن ها چنان از مراکز تجاری و تفریحی برخی کشورها سخن می گفتند که حس حسادت در وجودم ریشه می دواند و به آن ها غبطه می خوردم.
آرزو می کردم کاش من هم می توانستم یک بار به یکی از کشورهای اروپایی سفر کنم و عکس هایم را در فضای مجازی به اشتراک بگذارم. اما شرایط من با دوستانم تفاوت زیادی داشت چرا که من نامزد داشتم و برای برگزاری مراسم ازدواج، در تنگنای مالی بودم. با وجود این، روزی گویی دست سرنوشت به سوی من چرخید و با دیدن یک آگهی در فضای مجازی، وسوسه شدم که ...
جوان 25 ساله ای که با گرفتار شدن در دام شیادان اینترنتی همه پس انداز و سرمایه برگزاری مراسم عروسی اش را از دست داده و برای به دام انداختن دزدان اینترنتی به کارشناسان زبده و تلاشگر پلیس فتای کرمان پناه آورده بود، با چهره ای غم زده به تشریح ماجرای «ماساژ تایلندی» پرداخت و گفت: چندین میلیون تومان پس انداز کرده بودم تا با گرفتن وام ازدواج چند ماه دیگر مراسم ازدواجم را برگزار کنم و آغاز زندگی مشترکم را جشن بگیرم با وجود این، خیلی دوست داشتم مانند دوستانم یک بار به خارج از کشور سفر کنم ولی شرایط اقتصادی مناسبی نداشتم و همواره به تعریف و تمجیدهای دوستانم از یک سفر خارجی با شرمندگی گوش می کردم. در همین اوضاع و احوال روزی هنگام گشت و گذار در فضای مجازی یک آگهی تبلیغاتی با مضمون «ماساژ تایلندی» توجهم را جلب کرد. با اشتیاق مشغول مطالعه شدم.
در آن آگهی انجام خدمات ماساژور حرفه ای با تبلیغاتی اغواکننده چنین معرفی می شد که انگار به کشورهای خارجی سفر کردی. با خودم اندیشیدم در حالت های مختلف ماساژ تایلندی چند عکس سلفی می گیرم و با ارسال آن ها برای دوستانم وانمود می کنم که به خارج از کشور سفر کرده ام. در حالی که داستان های زیادی را در ذهنم مرور می کردم تا آن ها را به عنوان سفر به تایلند برای دوستانم بازگو کنم، آن آگهی را در صفحه اجتماعی باز کردم و با خواندن شرایط دریافت خدمات به وبلاگی معرفی شدم که باید پنج هزار تومان برای دریافت فرم ویزیت از طریق درگاه پرداخت الکترونیکی واریز می کردم. بلافاصله عملیات مربوط به پرداخت وجه را انجام دادم. اما هیچ مبلغی از حسابم کسر نشد و با پیام «عملیات ناموفق» روبه رو شدم. این گونه بود که دیگر منصرف شدم و عملیات دوباره بانکی را ادامه ندادم. صبح روز بعد وقتی به محل کارم رسیدم با دیدن پیام برداشت 7 میلیون تومان از حساب بانکی ام روی گوشی تلفن همراه شوکه شدم. چرا که کارت بانکی ام را به کسی نداده بودم.
وقتی به بانک مراجعه کردم مشخص شد ساعت 2 بامداد به همه موجودی حساب بانکی ام دستبرد زده اند درحالی که هیچ کس از رمز دوم کارتم باخبر نبود. سپس با طرح شکایت در پلیس فتا و پیگیری کارشناسان زحمت کش پلیس، مشخص شد آگهی مذکور توسط کلاهبرداران اینترنتی برای کشاندن طعمه ها به درگاه قلابی بانک (فیشینگ) بارگذاری شده بود و من به راحتی همه اطلاعات بانکی را در اختیارشان قرار داده بودم و ...
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
