فرار از منجلاب
هر روز بیشتر از روز قبل در منجلاب یک ارتباط عاشقانه پنهانی فرو می رفتم، دیگر اعتقاداتم را کنار گذاشته بودم و به قول معروف شیوه دختران غربی و امروزی را تجربه می کردم، با هیاهو و رفتارهای زننده و غیرمتعارف در پارتی های شبانه خو گرفته بودم تا این که در برابر یک رسوایی بزرگ قرار گرفتم و ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 23 ساله ای است که برای اعلام شکایت از دوست پسر سابقش وارد کلانتری شده بود. این دختر که مدعی بود یک عشق خیابانی روزگارش را سیاه کرده است به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در خانواده ای پایبند به اصول و اعتقادات مذهبی به دنیا آمدم. پدرم کارمند است و زندگی متوسطی داریم. اما روزهای فلاکت بار زندگی من زمانی آغاز شد که با ورود به دانشگاه مسیر اشتباهی را طی کردم و به بیراهه رفتم. وقتی در یکی از رشته های مهندسی پذیرفته شدم و به دانشگاه رفتم، انگار دنیای جدیدی را تجربه می کردم. با افرادی آشنا شدم که دنیای دیگری داشتند. این دوستان جدید حد و مرزی در ارتباط با محرم و نامحرم نداشتند و احساس می کردم اعتقادات من کهنه و قدیمی است و اکنون وارد بهشتی زیبا شده ام و افکار و رفتار آن ها را تقلید می کردم. با خودم می گفتم می خواهم آزادانه و آن طور که دوست دارم زندگی کنم چرا که نمی خواستم دوستانم مرا دختری عقب افتاده و متحجر تصور کنند. آرام آرام شبیه دوستانم شدم. اول چادر را کنار گذاشتم و کم کم مقنعه ام نیز عقب و عقب تر رفت تا جایی که علاوه بر ظاهر نوبت به اندیشه و اعتقادات خانوادگی ام رسید. از آن روز به بعد چادر نمازم را با آن گل های آبی و قرمز زیبایش در گوشه صندوقچه انداختم و واجبات دینی را فراموش کردم. برای آن که نزد دوستان جدیدم خودم را دختری روشنفکر با فرهنگ غربی نشان بدهم، مدام از دوست پسرهای نداشته ام سخن می گفتم. یکی از دوستانم که با من خیلی صمیمی بود همیشه می گفت: اگر می خواهی دوست پسر با کلاس و پولدار داشته باشی باید آن را در پارتی ها و جشن های تولد آن سر شهر جست وجو کنی! بالاخره از طریق یکی از دوستانم به جشن تولد «کامبیز» دعوت شدم. او دوست پسر دوستم «لیدا» بود و خانواده ای ثروتمند داشت. آن شب احساس کردم شانس در خانه ام را زده است و باید در این مهمانی مختلط دوست پسری ثروتمند برای خودم انتخاب کنم تا بعد از ازدواج زندگی مرفهی داشته باشم. با این تفکر کودکانه خودم را به شکل دختران غربی آراستم و با لباس هایی که از دختر عمه ام قرض گرفته بودم راهی جشن تولد شدم. با همه پس اندازم کادویی برای کامبیز خریدم و به مادرم گفتم می خواهم در جشن عروسی یکی از دوستانم شرکت کنم. مراسم در یکی از باغ ویلاهای اطراف مشهد برگزار می شد و من سخت ترین لحظات عمرم را می گذراندم چرا که در هر حال به اعتقاداتی پایبند بودم وعمری نجابت و وقار را زیور و زیبایی یک زن می دانستم و اکنون باید همه آن اعتقادات را زیر پا می گذاشتم. در همان جشن بود که با «سینا» آشنا شدم. او دوست کامبیز بود و در همان دیدار اول به من پیشنهاد دوستی داد. اگرچه هنوز شرم و حیا مرا از بسیاری رفتارهای نامناسب برحذر می داشت اما از این که به آرزویم رسیده بودم بسیار خوشحال شدم. هنوز مدت زیادی از این عشق واهی نمی گذشت که متوجه رفتارهای عجیب و غریب سینا شدم. او علاوه بر مصرف قرص های روان گردان به مشروبات الکلی نیز اعتیاد داشت و با زنان و دختران غریبه زیادی در ارتباط بود. وقتی این موضوع را فهمیدم که از نظر عاطفی به او دل باخته بودم اما بالاخره راه درست را پیدا کردم و تصمیم به جدایی از او گرفتم چرا که این ارتباط خیابانی جز آسیب های جسمی و روحی چیزی برایم نداشت. آن جا بود که با نظر مشاوران و کارشناسان اجتماعی سیم کارتم را عوض کردم و دیگر سراغ او نرفتم اما سینا مرا تهدید می کند که این رابطه پنهانی را برای خانواده ام فاش می کند و با حضور در مقابل دانشگاه مرا تهدید و عربده کشی می کند. اگرچه او ادعا دارد که می خواهد با من ازدواج کند اما می دانم این گونه ارتباط ها عاقبتی جز رسوایی ندارد. اکنون نیز چادرم را از گنجه برداشتم تا غرور و وقارم لگدمال نشود. شایان ذکر است به دستور سرهنگ نوروزی (رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسی این پرونده در دستور کار کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی .
شماره : 20265 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۱ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
باج گیری از مردان هوسران!
آب از سرم گذشته بود و دیگر به چیزی جز خوش گذرانی و سرکیسه کردن مردان پولدار نمیاندیشیدم. در همه پارتی های مختلط حضور داشتم و با انواع واقسام آرایش های غلیظ و طنازی و عشوه گری خیلی راحت مردان هوسران را به دام می انداختم تا این که...
دختر 29 ساله در حالی که بیان می کرد عاشق خودروهای شاسی بلند بودم و دوست داشتم مانند زنان و دختران پولدار عینک دودی بزنم و با غرور خاصی پشت فرمان بنشینم، نگاهی به دست بندهای حلقه شده بر دستانش انداخت و درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: از همان دوران نوجوانی آرزو داشتم مانند افراد ثروتمند زندگی کنم زیرا سعادت و خوشبختی را فقط در پول می دیدم اما پدرم یک کارگر ساده بود و اوضاع مالی مناسبی نداشت. با وجود این احساس می کردم هیچ گاه به آرزوهایم نمی رسم چرا که با مرگ پدرم وضعیت اقتصادی ما نیز بدتر شد. آن زمان من 12 سال بیشتر نداشتم که مادرم سرپرستی من و خواهر و برادرانم را به عهده گرفت. خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بود و مادرم برای تامین مخارج زندگی خود را به آب و آتش می زد تا این که با سفارش عمویم در یک شرکت نیمه دولتی مشغول کار شد زیرا عمویم در یکی از ادارات دولتی سمت مهمی داشت و از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بود. با این حال، من همواره احساس کمبود می کردم و هر جا یک خودروی شاسی بلند می دیدم برای دقایقی به آن خیره می شدم و در رویاهایم فرو می رفتم تا این که در دوران دبیرستان با «پانته آ» آشنا شدم. پدر او پولدار بود و از نظر مالی کمبودی نداشت ولی دختری خوش گذران بود و از ارتباط با جنس مخالف ابایی نداشت. وقتی برای اولین بار «پانته آ» مرا با خودش به یک پارتی مختلط برد، مورد توجه مردان غریبه قرار گرفتم زیرا زیبایی ظاهری من توجه آن ها را جلب کرده بود به همین دلیل تصمیم به اخاذی از مردان هوسران گرفتم. از آن روز به بعد اهمیتی به درس و مدرسه نمی دادم و بیشتر اوقاتم را در مهمانی های شبانه می گذراندم. مردان غریبه ای را که خودروهای گران قیمت و به ویژه شاسی بلند داشتند، زیر نظر می گرفتم و با عشوه گری های زیرکانه با آن ها ارتباط برقرار می کردم و برایم مهم نبود که آن ها 20 یا 30 سال بیشتر از من سن دارند. اما طوری رفتار می کردم که بتوانم مردان ثروتمند را به راحتی سرکیسه کنم. هنوز دو سال بیشتر از پایان تحصیلاتم در مقطع دبیرستان نگذشته بود که یک دستگاه خودروی پژو خریدم. دیگر آن قدر در منجلاب فساد فرو رفته بودم که چیزی برایم اهمیت نداشت و تنها به باج گیری و سرکیسه کردن پسران و مردان غریبه می اندیشیدم. به مادرم که از دیدن خودرو حیرت زده شده بود به دروغ گفتم چون ترجمه زبان انگلیسی را به خوبی بلدم، در یک شرکت مترجمی زبان امور مربوط به ترجمه را انجام می دهم که دستمزد بالایی دارد و این گونه خلافکاری هایم را برای رسیدن به پول توجیه می کردم. خلاصه آب از سرم گذشته بود و با هر مرد پولداری وارد روابط غیراخلاقی می شدم تا این که روزی به یکی از همین مردانی که در یک پارتی مختلط آشنا شده بودم دل باختم اگرچه «هوشنگ» 15 سال از من بزرگ تر بود و همسر و سه فرزند داشت اما من مجذوب محبت هایش شده بودم و او را از صمیم قلب دوست داشتم. بالاخره روزی که با آرایشی غلیظ سوار خودروی شاسی بلند خارجی اش شده بودم علاقه ام را به او ابراز کردم. اما او که از ارتباط من با مردان غریبه اطلاع داشت حرفم را باور نکرد! آن جا بود که به هوشنگ قول دادم دیگر جز او به کسی فکر نمی کنم و دور خلافکاری هایم خط می کشم. از آن روز به بعد سیم کارت جدیدی خریدم و دیگر به مهمانی نمی رفتم. دیگر مشروب نمی نوشیدم و مواد مخدر گل مصرف نمی کردم. فقط می خواستم در کنار هوشنگ باشم تا به من اعتماد کند. او هم در این مدت هوای مرا داشت و با محبت هایش زندگی ام را دگرگون کرده بود. او از نظر مالی نیز آن قدر کمکم می کرد که هر چیزی دلم می خواست تهیه می کردم. با این حال نمی دانم چرا دوباره فیل من یاد هندوستان کرد و با دوست پسرهای سابقم ارتباط برقرار کردم. وقتی هوشنگ این موضوع را فهمید مرا ترک کرد واین گونه ریشه همه دلبستگی هایم سوخت ولی من دست بردار نبودم. به در منزل هوشنگ رفتم و سیر تا پیاز ماجرای عاشقانه ام را برای همسر و فرزندان او بازگو کردم. همسر هوشنگ با شنیدن این حرف ها نقش بر زمین شد و همزمان با رسیدن نیروهای امدادی پلیس 110 نیز مرا دستگیر کرد و ...
شایان ذکر است به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی توسط کارشناسان و مشاوران زبده مورد رسیدگی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . شماره : 20264 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۰ آذر
ماجرای نقره های سرقتی!
وقتی تصویر سرویس نقره ام را در سایت دیوار دیدم که برای فروش گذاشته بودند از تعجب چشمانم گرد شد. حیرت زده چند بار به تصویر نقره ها نگاه کردم آن عکس را بزرگ می کردم تا خوب ریزه کاری هایش را ببینم باورم نمی شد به همین دلیل بلافاصله سراغ کیف نقره هایم رفتم.
آن جا بود که فهمیدم...
این ها بخشی از اظهارات زن 22 ساله ای است که به اتهام سرقت جواهرات و ترک انفاق از همسرش شکایت کرده بود. این زن که ادعا می کرد همسر معتادش با سرقت لوازم برقی منزل او را بدون پرداخت هزینه های زندگی رها کرده است درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود سه سال قبل در یک دیدار خیابانی با «احمد» آشنا شدم. خیلی زود این آشنایی ساده به ابراز عشق و علاقه کشید و بدین ترتیب ارتباط های پنهانی من و او آغاز شد. اما احمد نه سربازی رفته بود و نه شغلی داشت. به همین دلیل وقتی به خواستگاری ام آمد پدر و مادرم بلافاصله با این ازدواج مخالفت کردند. پدرم حتی به ظاهر احمد مشکوک شده بود و اعتقاد داشت او علاوه بر بیکاری به مصرف مواد مخدر نیز آلوده است اما من که به او دل باخته بودم این حرف ها را باور نمی کردم در واقع چشمانم را به روی حقیقت بستم تا کسی به او تهمت نزند. با وجود این روزی احمد تلفنی با من تماس گرفت و ادعا کرد به خاطر مخالفت های خانواده ام صلاح نیست با یکدیگر ازدواج کنیم و سپس از من خواست برای آخرین بار و به منظور خداحافظی نزد او بروم. اما آن روز وقتی با یکدیگر در خلوت نشسته بودیم وسوسه های شیطانی سراغمان آمد و ... پدر و مادرم وقتی ماجرا را فهمیدند برای حفظ آبروی خودشان و به ناچار با ازدواج ما موافقت کردند اما بیکاری همسرم بعد از ازدواج نیز ادامه یافت و از سوی دیگر به خاطر اعتیادش تا پاسی از شب در پاتوق های استعمال مواد مخدر بود. او سپیده دم به منزل می رسید و تا بعد از ظهر می خوابید. در هر شغلی که به زحمت به دست می آورد نمی توانست بیشتر از دو سه روز دوام بیاورد از طرفی هم سرباز فراری بود و در جایی استخدام نمی شد درحالی که فرزندم به دنیا آمده بود بامشکلات شدید اقتصادی روبه رو بودیم تا جایی که برای پرداخت اجاره منزل و تامین بخشی از هزینه های زندگی مجبور شدم گوشی تلفن همراهم را بفروشم ولی باز هم اقساط وام ازدواجمان به تاخیر افتاده بود و من با سختی های زیادی دست و پنجه نرم می کردم. اگرچه مادرم به طور پنهانی اندکی کمک مالی می کرد ولی من به دلیل ماجرای ازدواجم با احمد از نگاه کردن به چشمان پدرم شرم داشتم چرا که بهترین خواستگارم را به خاطر احمد از دست داده بودم و اکنون در فلاکت و بدبختی زندگی می گذراندم به طوری که نمی توانستم مخارج فرزند کوچکم را تامین کنم. این درحالی بود که اعتیاد همسرم روز به روز بیشتر می شد و او برای تامین هزینه های خرید مواد دست به سرقت جهیزیه ام می زد. او لوازم برقی منزل را به بهای اندکی به مالخران می فروخت تا مخارج اعتیادش را تامین کند. روزگارم سیاه شده بود ولی هیچ کاری از دستم ساخته نبود تا این که چند روز قبل تصویر سرویس نقره ام را در سایت دیوار دیدم که برای فروش گذاشته بودند وقتی فهمیدم آن تصویر نقره هایم است به شماره تلفن فروشنده دقت کردم تازه متوجه شدم که همسرم آن ها را برای فروش گذاشته است با وجود این او با بی شرمی موضوع را انکار می کرد و مدعی بود شماره تلفن اش را به اشتباه گذاشته اند. اما در نهایت ماجرا را پذیرفت و گفت: وقتی اوضاع زندگی ام تغییر کند هم وزن این نقره ها برایت طلا می خرم ولی من می دانستم که همسرم فقط دروغ سرهم می کند تا هزینه های اعتیادش را تامین کند به همین دلیل با یکدیگر به مشاجره پرداختیم و من از او خواستم نقره هایم را بازگرداند. اما همسرم با همین بهانه منزل را ترک کرد و سراغ یکی از دوستانش رفت که مانند خودش معتاد و بیکار است. آن ها در مکان نامعلومی با یکدیگر هم بساط شدند و مرا که باردار هستم با فرزند کوچکم تنها رها کرده است اکنون نیز مرا تهدید می کند تا زمانی که جنینم را سقط نکرده ام به منزل بازنمی گردد اما ای کاش... شایان ذکر است به دستور سرهنگ عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد) بررسی این پرونده توسط مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20263 - ۱۳۹۸ سه شنبه ۱۹ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
خواستگار حیله گر
یک آشنایی ساده با جوانی که هیچ شناخت قبلی از او نداشتم همه پس اندازها و سرمایه ام را به باد داد چرا که فقط به قسم های دروغین آن جوان برای ازدواج اعتماد کردم و ... این ها بخشی از اظهارات زن 26 ساله ای است که مدعی بود فریب چرب زبانی های خواستگار قلابی را خورده و به راحتی همه طلاها و پول هایش را از دست داده است. این زن مطلقه در حالی که به شدت اشک می ریخت درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود یک سال قبل از همسرم طلاق گرفتم تا زندگی جدیدی را آغاز کنم چرا که همسرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داشت و مدام با هم درگیر بودیم. او به خاطر اعتیادش بیکار شده بود و هیچ مسئولیتی را درباره من احساس نمی کرد. خلاصه رهایی از این مخمصه را در جدایی دیدم و از همسرم طلاق گرفتم. بعد از این ماجرا و برای گذراندن زندگی به پرستاری از سالمندان پرداختم تا دستم نزد کسی دراز نشود. در این مدت با پس اندازهایم مقداری طلا خریدم تا در روز مبادا به دردم بخورد. با این حال به سختی کار می کردم و زحمت می کشیدم تا آینده ام را بسازم ولی از حدود یک هفته قبل بیکار شدم به طوری که حوصله ام در خانه سر می رفت به همین دلیل یک روز به منزل خواهرم رفتم تا کمی با او درد دل کنم اما آن جا با نیش و کنایه های دختر خواهرم روبه رو شدم که در نهایت نتوانستم این شرایط را تحمل کنم و با دختر خواهرم به مشاجره پرداختم. پس از این ماجرا با ناراحتی از منزل خواهرم بیرون زدم و به منزل یکی از دوستانم رفتم که از چند روز قبل با هم آشنا شده بودیم. می خواستم چند ساعتی را در کنار او آرامش پیدا کنم اما هنوز یک ساعت بیشتر از حضورم نگذشته بود که جوانی به نام «مسعود» وارد خانه دوستم شد. او وقتی فهمید که مطلقه هستم با چرب زبانی به ابراز علاقه و تعریف و تمجید از من پرداخت و اصرار کرد چند روز برای آشنایی بیشتر و آماده شدن مقدمات خواستگاری با یکدیگر رفت و آمد داشته باشیم. وقتی با مخالفت من روبه رو شد قسم خورد که هدفش از این ارتباط فقط ازدواج است و خواسته دیگری ندارد. من هم به راحتی به او اعتماد کردم. مسعود گفت: قبل از برگزاری مراسم خواستگاری می خواهد منزلی را برایم اجاره کند تا پدر و مادرش را به خانه خودم بیاورد من که دیگر خام حرف هایش شده بودم گفتم من سه میلیون و 500 هزار تومان وجه نقد و مقداری طلا دارم که برای رهن خانه می پردازم همان جا مبلغ 500 هزار تومان به کارت او واریز کردم و سپس سوار خودروی مسعود شدم تا برای آوردن طلاها از منزل مادرم به شهرستان برویم. حدود ساعت 11 شب بود که به منزل پدرم در یکی از روستاهای اطراف قاین رسیدیم و من با بیان ماجرای ازدواجم برای مادرم، طلاها را از او گرفتم و دوباره راهی مشهد شدیم. صبح بود که طلاها را به یک طلافروشی بردیم. او طلاها را وزن کرد و گفت همه آن ها را هفت میلیون تومان می خرد اما مسعود با طلافروش به مشاجره پرداخت و گفت: این طلاها ارزش بیشتری دارد او با این بهانه طلاها را در جیبش گذاشت و از من خواست به یک طلافروشی دیگر برویم وقتی از طلافروشی بیرون آمدیم مسعود گفت: الان ظهر است برای صرف ناهار به یک رستوران برویم و بعد از ظهر طلاها را بفروشیم من هم که خسته بودم پذیرفتم و او مرا به رستورانی برد که مدعی بود غذاهای با کیفیتی دارد در حالی که منتظر آماده شدن غذا بودیم مسعود برای شستن دستانش مرا ترک کرد در همین لحظه یکی از گارسن های رستوران که مردی مسن بود نزد من آمد و گفت دخترم مواظب باش این جوان هر روز با یک دختر غریبه به این رستوران می آید! با شنیدن این حرف ها شوکه شدم و بعد از صرف ناهار از او خواستم مرا به منزل دوستم برساند. وقتی آن جا رسیدیم مسعود خداحافظی کرد و گفت: بعد از ظهر به سراغم می آید! به او گفتم طلاهایم را بده تا در کیفم بگذارم اما او اخم هایش را در هم کشید و با این بهانه که به من اعتماد نداری سروصدا به راه انداخت به طوری که کار به فحاشی و الفاظ رکیک کشید در نهایت هم گوشی تلفنم را گرفت و زمانی که همه شماره هایم را پاک کرد با بی شرمی گفت از کدام طلاها حرف می زنی، طلایی دست من نداری! این گونه بود که مرا کتک زد و دیگر تلفن هایش را پاسخ نداد و ... شایان ذکر است به دستور سرهنگ عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) شکایت این زن از خواستگار قلابی به دایره تجسس ارجاع شد تا بررسی های بیشتری در این باره صورت گیرد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20260 - ۱۳۹۸ شنبه ۱۶ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی - از ازدواج دوم پشیمانم!
با ازدواج دومم آرامش و آسایش را از خودم سلب کرده ام، همسر صیغه ای ام هر روز با یک بهانه و شگردی تازه مرا تحت فشار قرار می دهد تا زن و فرزندانم را رها کنم و تنها در کنار او باشم اما من به خاطر خودخواهی و غرور بی جا ، خودم را درگیر ازدواجی کردم که حالا مرا به کلانتری کشانده است و...
مرد 36 ساله در حالی که به شدت کلافه و سرگردان بود و مدام خودش را ملامت می کرد، به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود یک سال پیش با همسرم درگیر اختلافات خانوادگی شدم، این کشمکش ها تا جایی پیش رفت که شب ها را در کارگاه می خوابیدم و روزهای سختی را می گذراندم تا این که روزی وقتی در افکارم غوطه ور بودم، ناگهان یکی از کارگران کارگاهم وارد اتاق شد و من با چهره ای پریشان با او به درددل پرداختم.
«المیرا» چند سال قبل از همسرش طلاق گرفته و با کار در کارگاه هزینه های زندگی اش را تامین می کرد. از آن روز به بعد دیگر «المیرا» سنگ صبورم شد تا جایی که طی همین چند روز اختلاف خانوادگی، تصمیم گرفتم او را به عقد موقت خودم درآورم. «المیرا» نیز در حالی تن به ازدواج با من داد که از وضعیت زندگی ام خبر داشت. هنوز مدتی از ازدواجمان نگذشته بود که انتظارات و توقع های بی جای او شروع شد. المیرا درخواست نابه جای دریافت نفقه ای برابر نفقه همسر و فرزندانم را داشت اما این درحالی بود که ماهانه 700 هزار تومان به او می دادم و می گفت هر مبلغی که به همسر اولت می پردازی باید همان مقدار را به من هم بدهی! این گونه بود که او سرناسازگاری گذاشت. مدت ها بود از خانواده ام دور بودم. دلم برای فرزندانم تنگ شده بود، با یک تماس تلفنی می خواستم دلتنگی هایم را برطرف کنم اما با مخالفت های شدید المیرا روبه رو می شدم.
او حتی حاضر نبود من هیچ گونه ارتباطی با زن و فرزندانم داشته باشم به همین خاطر کم کم آرامش و اعصابم به هم ریخت به طوری که هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
او برای این که مرا از خانواده ام جدا کند گاهی چنان نقشه های هولناکی را طراحی می کرد که من تا سر حد مرگ پیش می رفتم. وقتی زنگ تلفنم به صدا درمی آمد روح از وجودم پرواز می کرد چرا که چندین بار المیرا برای ترساندن من از این که نزد خانواده ام بازگردم، دست به خودکشی زد که با رسیدن به موقع به بیمارستان از مرگ نجات یافت. او با سوء ظن و تهمت هایش چنان مرا عاصی کرده بود که حتی جرئت ارسال یک پیامک برای خانواده ام را نداشتم. المیرا با توسل به ترفندهای گوناگون و حتی با شوخی های زننده با افراد نامحرم در محیط کارگاهم سعی می کرد مرا زجر بدهد. بارها از او خواستم دست از این رفتارهای ناشایست بردارد اما او بیشتر لجبازی می کرد تا جایی که آن قدر در محیط کار مرا عصبانی کرد که با ابزار کارم ضربه ای به صورتش زدم که به شکستگی بینی اش منجر شد و به همین خاطر از من شکایت کرد. با وجود آن که شش ماه است خود را بازیچه زنی بیمار، پرتوقع و شکاک کرده ام اما همسر اولم حتی یک بار سرزنش آمیز به من نگاه نکرده است. با خیانتی که در حق او کردم نه تنها از من شاکی نشد بلکه با همان نفقه اندکی که برایش واریز می کنم در کنار فرزندانم روزگار می گذراند. حالا هم می خواهم با طلاق دادن المیرا به زندگی شیرین گذشته ام بازگردم شاید همسرم مرا ببخشد و ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19859 - ۱۳۹۷ شنبه ۱۶ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتدادتاریکی - کینه شتری!
غرور کاذب، خود بزرگ بینی و قدرت نمایی موجب شده بود تا به بهانه حمایت از پدرمان دچار درگیری های متعدد شویم و هر بار طوری عمل می کردیم که دیگران این صحنهها را ببینند و درس عبرت بگیرند چرا که ما چند برادر بودیم و در برابر خواسته هایمان کوتاه نمی آمدیم تا این که در یکی از همین درگیری ها ناگهان برق تیغه های چاقو در آسمان درخشید و ...
جوان 27 ساله ای که به اتهام قتل یک راننده کامیون تحت تعقیب قرار داشت وقتی در تنگنای محاصره پلیس قرار گرفت خود را تسلیم قانون کرد. او که دستبندهای آهنین عدالت بر دستانش گره خورده بود و خود را در نزدیکی چوبهدار می دید درباره چگونگی وقوع حادثه به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد گفت: در یک خانواده 10 نفره رشد کردم و از این که چهار برادر داشتم احساس غرور می کردم چرا که اگر اتفاقی برایم رخ می داد مورد حمایت برادرانم قرار می گرفتم و در واقع کسی نمی توانست بگوید بالای چشمتان ابروست. پدرم راننده کامیون بود و مخارج زندگی را با رانندگی در جاده های بین شهری تامین می کرد به همین دلیل من و برادرانم نیز به شغل پدر روی آوردیم و راننده کامیون شدیم چرا که رابطه صمیمی با پدرمان داشتیم و هنگام اوقات فراغت با او به سفرهای کاری می رفتیم. از سوی دیگر به دلیل علاقهای که به رانندگی داشتم در کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم چون تا حد خواندن و نوشتن، سواد آموخته بودم و بیشتر از آن را نیاز نمی دیدم. با وجود این درگیری های ما با طرف مقابل از یک مجلس عروسی شروع شد. سال ها قبل وقتی به مجلس عروسی یکی از اقوام دعوت شده بودیم فردی از طرف مقابل به پدرم توهین کرد همین موضوع موجب درگیری فامیلی شد و به نزاع دسته جمعی کشید چرا که احساس می کردیم پدرمان را تحقیر کرده اند. اگرچه آن شب به خاطر میانجیگری افراد دیگر نزاع خاتمه یافت ولی کینه عمیقی از فامیل طرف مقابل در دل ما باقی ماند تا جایی که خیلی از افراد برای شعله ورکردن این کینه قدیمی اقدام به سخن چینی می کردند. از سوی دیگر نیز هرگاه طرفین نزاع یافرزندان آن ها را در مکان های مختلف یا مجالس خانوادگی می دیدیم بلافاصله مشاجره و نزاع بین ما شکل می گرفت. کار به جایی رسید که دیگر میانجیگری بزرگان فامیل و ریش سفیدان نیز تاثیری در برطرف شدن این کینه های شتری نداشت. روزها به همین ترتیب می گذشت و ما برای یکدیگر خط و نشان می کشیدیم چرا که طرف های مقابل نیز راننده جاده بودند و گاهی در ایستگاه های مختلف با هم برخورد می کردیم. تا این که روزی در یک شرکت باربری در نزدیکی سبزوار با سه برادر از طرف مقابل برخورد کردیم که بلافاصله درگیری بین برادران من و آن سه برادر شروع شد در این میان من چاقو را از داخل کامیون برداشتم و وارد درگیری شدم اما قصد کشتن کسی را نداشتم فقط غرور کاذب و خشم آنی و همچنین کینه توزی های کودکانه این حادثه تلخ را رقم زد ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان شماره : 19873 - ۱۳۹۷ سه شنبه ۲ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتدادتاریکی - عاشقی ناگهانی!
خراسان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتدادتاریکی - آن روی صفحه زندگی
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتدادتاریکی - اشک های شرمساری!
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتدادتاریکی - وقتی مادرم کارتن خواب شد!
خراسان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

خراسان/ همه دوستان نزدیکم که از گذشته با هم ارتباط داشتیم حتی برای یک بار، سفر به خارج از کشور را تجربه کرده بودند، آن ها چنان از مراکز تجاری و تفریحی برخی کشورها سخن می گفتند که حس حسادت در وجودم ریشه می دواند و به آن ها غبطه می خوردم.
آرزو می کردم کاش من هم می توانستم یک بار به یکی از کشورهای اروپایی سفر کنم و عکس هایم را در فضای مجازی به اشتراک بگذارم. اما شرایط من با دوستانم تفاوت زیادی داشت چرا که من نامزد داشتم و برای برگزاری مراسم ازدواج، در تنگنای مالی بودم. با وجود این، روزی گویی دست سرنوشت به سوی من چرخید و با دیدن یک آگهی در فضای مجازی، وسوسه شدم که ...
جوان 25 ساله ای که با گرفتار شدن در دام شیادان اینترنتی همه پس انداز و سرمایه برگزاری مراسم عروسی اش را از دست داده و برای به دام انداختن دزدان اینترنتی به کارشناسان زبده و تلاشگر پلیس فتای کرمان پناه آورده بود، با چهره ای غم زده به تشریح ماجرای «ماساژ تایلندی» پرداخت و گفت: چندین میلیون تومان پس انداز کرده بودم تا با گرفتن وام ازدواج چند ماه دیگر مراسم ازدواجم را برگزار کنم و آغاز زندگی مشترکم را جشن بگیرم با وجود این، خیلی دوست داشتم مانند دوستانم یک بار به خارج از کشور سفر کنم ولی شرایط اقتصادی مناسبی نداشتم و همواره به تعریف و تمجیدهای دوستانم از یک سفر خارجی با شرمندگی گوش می کردم. در همین اوضاع و احوال روزی هنگام گشت و گذار در فضای مجازی یک آگهی تبلیغاتی با مضمون «ماساژ تایلندی» توجهم را جلب کرد. با اشتیاق مشغول مطالعه شدم.
در آن آگهی انجام خدمات ماساژور حرفه ای با تبلیغاتی اغواکننده چنین معرفی می شد که انگار به کشورهای خارجی سفر کردی. با خودم اندیشیدم در حالت های مختلف ماساژ تایلندی چند عکس سلفی می گیرم و با ارسال آن ها برای دوستانم وانمود می کنم که به خارج از کشور سفر کرده ام. در حالی که داستان های زیادی را در ذهنم مرور می کردم تا آن ها را به عنوان سفر به تایلند برای دوستانم بازگو کنم، آن آگهی را در صفحه اجتماعی باز کردم و با خواندن شرایط دریافت خدمات به وبلاگی معرفی شدم که باید پنج هزار تومان برای دریافت فرم ویزیت از طریق درگاه پرداخت الکترونیکی واریز می کردم. بلافاصله عملیات مربوط به پرداخت وجه را انجام دادم. اما هیچ مبلغی از حسابم کسر نشد و با پیام «عملیات ناموفق» روبه رو شدم. این گونه بود که دیگر منصرف شدم و عملیات دوباره بانکی را ادامه ندادم. صبح روز بعد وقتی به محل کارم رسیدم با دیدن پیام برداشت 7 میلیون تومان از حساب بانکی ام روی گوشی تلفن همراه شوکه شدم. چرا که کارت بانکی ام را به کسی نداده بودم.
وقتی به بانک مراجعه کردم مشخص شد ساعت 2 بامداد به همه موجودی حساب بانکی ام دستبرد زده اند درحالی که هیچ کس از رمز دوم کارتم باخبر نبود. سپس با طرح شکایت در پلیس فتا و پیگیری کارشناسان زحمت کش پلیس، مشخص شد آگهی مذکور توسط کلاهبرداران اینترنتی برای کشاندن طعمه ها به درگاه قلابی بانک (فیشینگ) بارگذاری شده بود و من به راحتی همه اطلاعات بانکی را در اختیارشان قرار داده بودم و ...
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد