درامتداد تاریکی-قاچاقچی نیستم اما ...
من نه تنها قاچاق فروش نیستم بلکه از این کار به شدت متنفرم ولی یک اشتباه احساسی عاشقانه زندگی مرا نابود کرد و به اجبار با مواد مخدر سنتی و صنعتی آشنا شدم تا جایی که ...
زن 22 ساله ای که به اتهام همدستی در خرید و فروش مواد مخدر به همراه شوهرش در یکی از پارک های مشهد دستگیر شده است، در حالی که به شدت اشک می ریخت، با بیان این که من قاچاق فروش نیستم، درباره ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد گفت: فوق دیپلم گرفته بودم که با «امیرعباس» آشنا شدم. او جوانی خوش بیان و خنده رو بود، به همین دلیل من هم با یک لبخند خیابانی به او دل بستم و بدین ترتیب روابط پنهانی ما آغاز شد. آن قدر احساسات و هیجانات عشق و عاشقی های دوران جوانی چشمانم را کور کرده بود که حتی زشتی ها و پلیدی های وجود او را به گل و بلبل تشبیه می کردم و در ذهنم از او یک مرد ایده آل ساخته بودم تا جایی که وقتی فهمیدم «امیرعباس» سابقه دار است و قبلا به جرم حمل و نگهداری مواد مخدر مدتی را در زندان گذرانده، هیچ اهمیتی به آن ندادم و خیلی راحت از کنار این موضوع گذشتم. اگرچه در همین مدت ارتباط پنهانی او را جوانی شراب خوار و رفیق باز یافتم اما همه این ها را زیر پایم گذاشتم و او را بر بلندای قصر آرزوهایم دیدم. یک سال قبل، وقتی امیرعباس به خواستگاری ام آمد، پدرم در همان دیدار اول او را لایق من ندانست و با این ازدواج مخالفت کرد. مادرم نیز معتقد بود خانواده او در شأن ما نیستند ولی من به ازدواج با او اصرار می کردم زیرا با همین ادعاهای پوچ و هیجانی دوران جوانی به خودم ثابت می کردم که من با عشقی آتشین او را به زندگی عادی باز می گردانم و عشقم را به پایش می ریزم. اما یک ماه بعد از ازدواج، تازه فهمیدم که همه این ادعاهای بی اساس و هیجانی فقط یک مشت حرف های پوچ و بیهوده است که برای رسیدن به هوس ردیف می شوند. در همان آغاز زندگی مشترک، امیرعباس سراغ دوستان ناباب و کارهای خلاف گذشته اش رفت. شب ها دیر به خانه می آمد و پاسخ اعتراضم را با مشت و لگد می داد. دوست داشتم مانند روزهای اول عاشقی در کنارش باشم و با او حرف بزنم ولی چهره درهم و بی توجهی هایش دلسردم می کرد. امیرعباس مرا مجبور کرده بود برای فروش مواد مخدر همراهی اش کنم تا پلیس به او مشکوک نشود. در حالی که حتی نام مواد مخدر را نمی دانستم، مجبور بودم برای فریب پلیس، در کنار شوهرم قرار بگیرم. تا این که یک روز وقتی با همین شگرد در یکی از پارک های منطقه قاسم آباد مشهد در حال توزیع مواد مخدر بین معتادان پارک بودیم، ناگهان در محاصره نیروهای انتظامی قرار گرفتیم و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20442 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۴ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-همسرم متهم به اختلاس بود اما ...
نمی دانم در کجای مسیر زندگی اشتباه کرده ام و راه را به خطا رفته ام که این گونه زندگی ام به آوارگی و تلخ کامی کشید تا جایی که بعد از 25سال سرگردانی و تحمل سختی های فراوان خانه ای کلنگی در یکی از روستاهای حاشیه شهر مشهد خریدم که موش ها در سقف چوبی آن بالا و پایین می روند. با این حال، یکی از همسایگانم با همدستی برادرانش هر روز برایم مزاحمت ایجاد می کنند تا خانه را به آن ها بفروشم و...
زن 55ساله که برای شکایت از همسایه اش دست به دامان قانون شده بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: مادرم در خانواده ای تحصیلکرده زندگی می کرد و پدربزرگم که پزشک بود موقعیت اجتماعی خوبی داشت اما پدرم که آن زمان به تازگی دیپلم گرفته بود، عاشق مادرم شد که هنوز 15بهار بیشتر از عمرش نگذشته بود. اگرچه پدربزرگم مخالف این ازدواج بود اما با سماجت های پدرم، بالاخره به ازدواج آن ها رضایت داد. پدرم بعد از آن که در رشته مهندسی کشاورزی تحصیل کرد، مادرم را به یکی از شهرهای خراسان بزرگ برد و خودش مشغول مهندسی روی زمین های کشاورزی شد. مادرم نیز که به گفته پدربزرگم دختر ساده ای بود برای محکم کردن جای پایش در زندگی پدرم پشت سر هم باردار می شد تا جایی که شش فرزند به دنیا آورد. از آن جا که پدرم از چهره زیبایی برخوردار بود، مادرم همواره می ترسید که زن دیگری جای او را در زندگی پدرم بگیرد. این سوءظن ها بالاخره روح و روان مادرم را به هم ریخت و آرامش زندگی را از او گرفت تا جایی که مجبور شدیم مادرم را در بیمارستان بستری کنیم. کار به جایی رسید که دیگر صبر و تحمل پدرم نیز تمام شد و بالاخره تن به ازدواج دوم داد و زنی از اطرافیانمان را به عقد خودش در آورد که حدود 20سال از خودش کوچک تر بود. مادرم زمانی که از بیمارستان مرخص شد و اوضاع را این گونه دید شرایط افسردگی اش بدتر شد. او که نمی توانست زن دیگری را در زندگی خودش تحمل کند پس از 13سال زندگی مشترک از پدرم جدا شد و اکنون نیز نزد یکی از برادرانم زندگی می کند.
خلاصه، در 19سالگی جوانی با شغل پرطمطراق و دهان پرکن دولتی به خواستگاری ام آمد. پدرم که تا آن روز همه خواستگارانم را با هر بهانه ای رد می کرد، بلافاصله به «سعید» پاسخ مثبت داد. آن زمان همه دختران فامیل و دوستانم از خوش شانسی من تعریف می کردند که چنین جوانی به خواستگاری ام آمده است. من هم با این تعریف و تمجیدها در پوست خودم نمی گنجیدم.
خلاصه، من و سعید خیلی زود ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان آغاز شد. اما هنوز طعم خوشبختی را نچشیده بودم که همسرم را به دلیل اختلاس از محل کارش تعلیق کردند و این گونه او خانه نشین شد. به همین خاطر مجبور شدم در بیرون از منزل کار کنم تا هزینه های زندگی مان تامین شود. حتی همه طلاهایم را به همسرم دادم تا مشکلات زندگی را برطرف کند اما او همواره پای منقل می نشست و به فکر کار دیگری نبود ولی با گذشت پنج سال از این ماجرا و در حالی که شرایط بسیار سختی را تجربه می کردیم، دوباره همسرم دعوت به کار شد و به همان شغل سابق خودش بازگشت، اما باید یکی از شهرهای مرزی را برای ادامه کار انتخاب می کرد. او به منطقه مرزی شمال خراسان رضوی رفت و بعد از چند ماه به یکی از شهرهای جنوب کشور منتقل شد. سعید همچنان مرا در مشهد تنها گذاشت چرا که مدعی بود فعلا خانه سازمانی ندارد. او گفت: هر وقت منزل سازمانی به من واگذار شد، شما را هم با خودم به جنوب کشور می برم. از سوی دیگر، من رابطه خوبی با نامادری ام نداشتم. او 10سال از من بزرگ تر بود و همواره با هم در جنگ و جدل بودیم. در همین شرایط بود که یک روز همسرم تماس گرفت و از من خواست همه لوازم زندگی را از طریق شرکت باربری به شهر محل کارش بفرستم. من هم با این امید که دیگر روزهای تلخ و سخت زندگی ام به پایان رسیده است، همه لوازم را بار کامیون کردم و به جنوب کشور فرستادم، سپس منتظر ماندم تا با تماس همسرم به آن شهر بروم اما وقتی سعید لوازم را از شرکت باربری تحویل گرفت، به من زنگ زد و گفت: شما نمی توانید به این جا بیایید! وقتی علت را جویا شدم، پاسخی داد که همه وجودم لرزید. او بدون هیچ خجالت و حیایی گفت: در مدت دو سالی که این جا زندگی کردم زن دیگری را به عقد خودم در آورده ام و حالا قصد دارم تو را طلاق بدهم! با این جمله، دلم شکست و به خاطر همه کارها و تلاش هایی که برای زندگی ام کرده بودم افسوس خوردم.
خلاصه، چند سال طول کشید تا مهریه ام را از سعید گرفتم و با کمک برادرم منزلی کلنگی در روستا خریدم اما حالا با مزاحمت هایی رو به رو شده ام و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضویخراسان : شماره : 20437 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۸ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-ماجرای عروس پارک نشین!
خودم هم نفهمیدم چگونه به دره خلافکاری سقوط کردم، همه این ماجراها فقط پنج سال طول کشید به گونه ای که تا 20سالگی انواع و اقسام خلافکاری ها را تجربه کردم و ...
زن 20ساله ای که به اتهام کلاهبرداری از طریق رسیدهای جعلی با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی محمدرضا جعفری (بازپرس شعبه 407دادسرای عمومی و انقلاب مشهد) دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات ستوان باقری (افسر پرونده) پاسخ داد، به تشریح سرگذشت سیاه خود پرداخت و با بیان خلافکاری هایش گفت: 14سال داشتم که پدر و مادرم مرا پای سفره عقد نشاندند چرا که زودتر از حد معمول به سن بلوغ رسیدم و جثه ام بزرگ تر از دختران همسن و سالم بود. به همین دلیل پدر و مادرم به اولین خواستگارم پاسخ مثبت دادند تا این که به طور غیررسمی مراسم عقدکنان من برگزار شد، اما هنوز این ازدواج به طور رسمی در محضر ثبت نشده بود که فهمیدم نامزدم انگار از میان لجنزار خلاف و اعتیاد بیرون آمده است. پنج ماه از نامزدی ما می گذشت که تازه دریافتم همسرم فردی مشروب خوار است و به ماری جوانا اعتیاد دارد، اما این ها تنها خلافکاری او نبودند بلکه با دخترانی رابطه داشت که من از این موضوع بسیار زجر می کشیدم. «حامد» فردی بسیار بی مسئولیت بود و توجهی به من نداشت. برای همین اختلافات ما آغاز شد و به جنگ و جدل کشید به گونه ای که هر روز بیشتر از هم فاصله می گرفتیم و به مشاجره می پرداختیم. او در میان این کشمکش ها نه تنها ارتباطش با دختران غریبه را تکذیب نمی کرد بلکه زیبایی آن ها را به رخم می کشید. در این شرایط بزرگ ترها دخالت می کردند و ما را با هم آشتی می دادند. این قهر و آشتی ها همواره ادامه داشت اما نامزدم از کارهای خلافش دست بر نمی داشت و ما به هر بهانه ای رو در روی یکدیگر قرار می گرفتیم.
خلاصه، یک سال از دوران نامزدی ما با همین بگومگوها و قهر و آشتی ها به پایان رسید اما او هیچ گاه برای خرید ضروری ترین لوازم شخصی نیز پولی به من نمی داد تا این که من هم در آن سن و سال و برای لجبازی و انتقام از او تصمیم دیگری گرفتم. شعله های انتقام در سراسر وجودم زبانه می کشید و هیچ ارتباط عاطفی نیز با پدرو مادرم نداشتم. هیچ وقت دست پرمهرشان را احساس نکردم. در میان دریای مشکلاتم دست و پا می زدم و هیچ پشتیبانی نداشتم. این بود که به جمع دختران خلافکار پارک ملت پیوستم و با چند نفر از زنان و دخترانی که مشکلاتی شبیه خودم داشتند، آشنا شدم و رفتن به پارتی های شبانه و مهمانی های مختلط را شروع کردم. در این میان، به دلیل سن کم و زیبایی ظاهری، بیشتر از دوستانم مورد توجه پسران جوان قرار می گرفتم.
خلاصه، از همین پارتی ها بود که مصرف سیگار، مشروب و ... را آغاز کردم، برای آن که جلب توجه کنم، به پول بیشتری نیاز داشتم تا برای خودم کفش و لباس های شیک بخرم، اما دوستی های خیابانی و رفتن به کافی شاپ ها و رستوران ها برایم عادی شده بود. ارتباط های پنهانی و روابط خصوصی من به جایی رسید که برای حفظ آبرو و لو نرفتن خلافکاری هایم، دست به اعمال و رفتار شیطانی می زدم تا کسی متوجه روابط غیراخلاقی من نشود. حتی برای کسب درآمد، داروهای سقط جنین به برخی از دوستانم معرفی می کردم یا با تهیه این داروها به دلالی می پرداختم تا هزینه خوشگذرانی هایم را بپردازم.
دیگر از هیچ چیز ابایی نداشتم و هیچ کس هم از من سوال نمی کرد که تا پاسی از شب کجا هستم و چه می کنم؟ حتی مادرم نمی پرسید این بوی سیگار از کجا می آید؟ رفتارهای انتقام جویانه من که زندگی خودم را به نابودی کشاند، با دوستان پارک نشینم ادامه داشت و من هر روز بیشتر از گذشته در مرداب خلافکاری فرو می رفتم تا این که روزی وقتی با چند تن از همین دوستانم به یک پارتی شبانه رفته بودیم، به گشت و گذار در فضای مجازی و شبکه های اجتماعی پرداختیم. من هم که دیگر گوشی هوشمند مدل بالا داشتم سعی می کردم با انواع و اقسام نرم افزارهای خلافکاری آشنا شوم چرا که دوستانم آشنایی زیادی با فضای مجازی و شبکه های اجتماعی داشتند. در این میان، یکی از دوستانم مرا با نرم افزاری آشنا کرد که به راحتی می توانستم با استفاده از آن نرم افزار کلاهبرداری کنم. وقتی از مهمانی خارج شدیم کلاهبرداری هایم را از همان راننده تاکسی اینترنتی آغاز کردم و با نشان دادن رسید جعلی، پولی به او نپرداختم و ...
شایان ذکر است، تحقیقات بیشتر در این باره ادامه دارد. خراسان : شماره : 20433 - ۱۳۹۹ شنبه ۴ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-از هول حلیم در دیگ افتاد!
وقتی با اصرار خانواده ام ازدواج کردم، دیگر آرام و قرار روحی نداشتم چرا که دستم خالی بود و باید هزینه مراسم عروسی و لوازم ضروری زندگی را تامین می کردم. به همین دلیل برای گرفتن یک وام، درخواستی را در سایت دیوار مطرح کردم اما زمانی فهمیدم در دام شیادان و کلاهبرداران گرفتار شده ام که ده ها نفر از من شکایت کرده بودند و ...
این ها بخشی از اظهارات جوان 22ساله ای است که به قول خودش از هول حلیم در دیگ افتاده بود. این جوان با بیان این که زندگی ام در آستانه نابودی قرار دارد، به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: پدرم دارای تحصیلات ابتدایی و کارگر ساختمانی است و اوضاع مالی خوبی ندارد به همین دلیل من که فرزند ارشد خانواده هستم در کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم تا کمک خرج خانواده باشم. از همان دوران نوجوانی به شاگردی، پادویی و کارگری پرداختم تا حداقل سربار خانواده نباشم.
خلاصه، با اندک پس اندازی که داشتم، عازم خدمت سربازی شدم و پس از پایان خدمت دوباره به کارگری روی آوردم تازندگی مستقلی داشته باشم. در همین روزها، شبی در یک مهمانی خانوادگی برق چشمان «ترانه» وجودم را لرزاند. او خواهرشوهر عمه ام بود و من احساس کردم او هم به من علاقه دارد ولی آن ها از افراد متوسط جامعه بودند و اوضاع مالی نسبتا خوبی داشتند. از سوی دیگر «ترانه» خودش را برای آزمون سراسری آماده می کرد و من جرئت خواستگاری از او را نداشتم چرا که هنوز خواهر بزرگ تر او هم ازدواج نکرده بود. با وجود این، وقتی موضوع را با خانواده ام مطرح کردم، آن ها ترانه را برای ازدواج با من مناسب دانستند و معتقد بودند ما در کنار یکدیگر خوشبخت خواهیم شد. با آن که خانواده ترانه کاملا مخالف این ازدواج بودند و مرا پسری ساده لوح تصور می کردند ولی در برابر اصرار خانواده ام دوام نیاوردند و به خاطر ترانه به این ازدواج رضایت دادند. در این شرایط تصمیم گرفتم خودم را به آن ها ثابت کنم و زندگی خوبی را برای ترانه فراهم آورم. می خواستم به خانواده همسرم بفهمانم که نه تنها ساده لوح و مظلوم نیستم بلکه تیزهوش و بلند پرواز هستم. از سوی دیگر، به دنبال مبلغ زیادی وام بودم تا مقدمات جشن عروسی باشکوهی را فراهم کنم. حدود 10ماه ازنامزدی من و ترانه می گذشت که یک آگهی مبنی بر تقاضای وام یا کمک مالی برای ازدواج در سایت دیوار گذاشتم. طولی نکشید که فردی با من تماس گرفت و خود را از خیران یک موسسه خیریه معتبر در تهران معرفی کرد. او ابتدا با تبریک ازدواج، اطلاعاتی را درباره شرایط اجتماعی و اوضاع خانوادگی ام پرسید. آن مرد چنان با طمانینه و باوقار سخن می گفت که من سعی می کردم خیلی مودبانه با او صحبت کنم. در نهایت، وقتی شور و شوق مرا دید، عنوان کرد اگر مدارکم کامل باشد 50میلیون تومان به من وام می دهند که 10میلیون تومان آن هدیه عروسی و بلاعوض است و بقیه آن را باید 10ساله و با سود 4درصد بپردازم.
از خوشحالی جیغ می کشیدم و در پوست خودم نمی گنجیدم. ظرف یک ساعت همه مدارکی را که خواسته بود به اضافه شماره حساب بانکی و رمز دوم آن را برایش آماده کردم. آن مرد که به خاطر این سرعت عمل تحسینم می کرد، آن قدر از فعالیت های خیریه ای و کمک به زوج های جوان سخن گفت که مشخص بود مبلغ 50میلیون تومان برای موسسه خیریه آن ها پول خرد به حساب می آید. او از من خواست برای آن که هزینه پست ندهم مدارک وام بدون ضامن و کپی اسناد ازدواج و شماره حسابم را به راننده یک اتوبوس تحویل بدهم تا او در تهران آن ها را دریافت کند. من هم به پایانه مسافربری مشهد رفتم و مدارک را به راننده ای سپردم که آن فرد خیر مدعی بود از بستگانش است.
در حالی که هر روز نقشه های متفاوتی برای خرید لوازم یا رهن منزل می کشیدم، منتظر بودم تا شش ماه زمان سپری شود و نوبت وام من برسد. بعد از این مدت بارها با همان شماره تلفن تماس گرفتم و پیام گذاشتم ولی کسی پاسخ گو نبود تا این که فرد دیگری تلفن را پاسخ داد و گفت آن مرد خیر به دلیل یک بیماری سخت در بیمارستان بستری است و به محض ترخیص از بیمارستان مبلغ وام شما را واریز می کند. من هم که به دلیل شرایط عالی آن وام حاضر بودم یک سال هم صبر کنم، همچنان منتظر ماندم. سه ماه بعد اخطاریه ای از دادگاه به دستم رسید. متعجب و نگران روانه دادگاه شدم و تازه فهمیدم که با مدارک و حساب بانکی من کلاهبرداری های گسترده ای در فضای مجازی انجام شده است. من و همسرم از متهمان پرونده هستیم، اگرچه دادگاه مرا با ده ها شاکی با سپردن وثیقه آزاد کرد اما پدر ترانه با بیان این که من خیلی ساده لوح هستم، می خواهد طلاق دخترش را بگیرد و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20431 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-بخشش پای چوبه دار
سجادپور- یکی از درجه داران نیروی انتظامی که در یک درگیری شخصی، مرد 50 ساله ای را با شلیک گلوله از سلاح سازمانی به قتل رسانده بود، با گذشت اولیای دم، پای چوبه دار بخشیده شد و از قصاص نفس نجات یافت.
به گزارش اختصاصی خراسان، ماجرای این پرونده جنایی از نیمه شب پنجم اردیبهشت سال 96 هنگامی آغاز شد که ارتباط پیامکی بین یک دختر و پسر جوان در منطقه عباسآباد مشهد لو رفت و به درگیری خانواده ها انجامید. پسر جوان به دختر همسایه علاقه مند شده بود و به قصد ازدواج پیامک هایی را برای دختر نوجوان ارسال می کرد. این در حالی بود که خانواده دختر به شدت مخالف این ازدواج بودند اما پسر جوان دست بردار نبود و تلاش می کرد خانواده دختر را راضی کند! در این میان مادر دختر که متوجه تصاویری از دخترش در تلفن همراه شده بود با یکی از اعضای خانواده اش و درحالی که شیلنگی را زیر چادر داشت به طرف منزل پسر جوان به راه افتاد و مشاجره ای بین آن ها در گرفت. وقتی نیروهای گشت کلانتری خلق آباد در پی تماس اهالی به محل آمدند، خانواده دختر را راهنمایی کردند که موضوع را باید به طور قانونی و از طریق دستگاه قضایی پیگیری کنند و بدین ترتیب برای لحظاتی شعله این نزاع و مشاجره لفظی فروکش کرد. گزارش خراسان حاکی است، در این میان یکی از بستگان نزدیک دختر نوجوان با پدر وی تماس گرفت و ماجرای درگیری با خانواده پسر را برای «ابوالفضل- الف» بازگو کرد. ابوالفضل نیز که درجه دار نیروی انتظامی بود و در کلانتری طبرسی جنوبی (میرزاکوچک خان) خدمت می کرد از شنیدن این حرف ها به شدت عصبانی شد. او که با بستن سلاح سازمانی به کمر در حال گشت زنی بود با گرفتن مرخصی ساعتی از مسئول مافوق خود، سوار بر موتورسیکلت به طرف منزل پسر جوان به راه افتاد و در حالی که خشم سراسر وجودش را فراگرفته بود با ضربه لگد در حیاط طرف مقابل را گشود و یک تیر هوایی شلیک کرد. در این هنگام مرد 50 ساله با دیدن این وضعیت خطرناک، خود را مقابل پسر جوانش قرار داد ولی مامور خشمگین گلوله دیگری به سوی او شلیک کرد و بدین ترتیب مرد 50 ساله خون آلود نقش بر زمین شد.
به گزارش خراسان اطرافیان بلافاصله او را به مرکز درمانی رساندند اما دیگر دیر شده بود و «م» بر اثر عوارض ناشی از اصابت گلوله به زیر گلویش جان باخت. دقایقی بعد با گزارش ماجرای این جنایت هولناک، بی درنگ قاضی ویژه قتل عمد عازم محل وقوع حادثه شد و به تحقیق در این باره پرداخت. بررسی های قاضی کاظم میرزایی نشان داد گلوله پس از اصابت به گردن از شانه سمت راست مقتول خارج شده و به شیشه در ورودی برخورد کرده است. پسر مقتول که به همراه یکی از بستگانش پیکر مجروح پدرش را به مرکز درمانی رسانده بود در پاسخ به سوالات تخصصی قاضی شعبه 211 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد گفت: از مدتی قبل با دختر نوجوان آشنا شده بودم و به صورت پیامکی با هم ارتباط داشتیم اما چند ساعت قبل مادر و برادر آن دختر به منزل ما آمدند و سر و صدا کردند که ما هم با پلیس 110 تماس گرفتیم. بعد هم نیروهای گشت ما را راهنمایی کردند که درخواست مان را از طریق دستگاه قضایی پیگیری کنیم ولی هنوز زمان زیادی از این ماجرا نگذشته بود که پدر دختر با سلاح وارد حیاط ما شد و پدرم را با شلیک گلوله به قتل رساند.
بنابراین گزارش، در پی اظهارات شاکیان و شاهدان، بلافاصله قاضی کاظم میرزایی که سابقه دادستانی بویین زهرا را نیز در کارنامه قضایی خود دارد، دستور دستگیری مرد مسلح را صادر کرد. ضارب 42 ساله که خود را درجه دار نیروی انتظامی معرفی می کرد در بازجویی های فنی و تخصصی گفت: در محل خدمتم بودم که یکی از نزدیکانم تماس گرفت و از درگیری خانواده ام با پسری خبر داد که مدعی بود با دخترم ارتباط دارد! وقتی موضوع ناموسی شد موتورسیکلتی را از کنار خیابان گرفتم و به سمت روستای مان حرکت کردم اما آن ها با من درگیر شدند و پدر آن پسر در حالی که من روی زمین افتاده بودم قصد داشت اسلحه ام را بگیرد که گلوله شلیک شد. گزارش خراسان حاکی است اما با پیدا شدن مرمی خون آلود که به شیشه در ورودی ساختمان اصابت کرده بود، این پرونده جنایی وارد مرحله جدیدی شد و بدین ترتیب قاضی میرزایی از کارشناسان سلاح خواست نحوه و چگونگی شلیک را بررسی کنند. در همین حال مادر دختر نوجوان نیز به قاضی ویژه قتل عمد گفت: پسر مقتول عکس ها و تصاویر دخترمان را از تلفن همراه وی استخراج کرد و قصد داشت آن ها را در فضای مجازی منتشر کند که من و پسرم برای اعتراض به این موضوع نزد خانواده اش رفتیم و ...
گزارش اختصاصی خراسان حاکی است، با تکمیل تحقیقات و صدور کیفرخواست در دادسرای عمومی و انقلاب مشهد، این پرونده با توجه به اهمیت و حساسیت آن به شعبه پنجم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی ارسال شد تا قضات باتجربه و کارآزموده زوایای مختلف این جنایت را مورد بررسی های دقیق قضایی قرار دهند.
در همین حال و با برگزاری چندین جلسه محاکمه، در نهایت قضات دادگاه کیفری یک اتهام مامور انتظامی را محرز دانستند و با توجه به اسناد و دلایل محکمه پسند، وی را به قصاص نفس محکوم کردند. بنابر گزارش خراسان، با تایید این رای توسط قضات عالی رتبه دیوان عالی کشور، پرونده مذکور به اجرای احکام دادسرای عمومی و انقلاب مشهد ارسال شد اما در این میان تلاش ها برای صلح و سازش ادامه یافت. خانواده مقتول ابتدا راضی به گذشت نبودند تا این که مقدمات اجرای حکم فراهم شد و قرار بود هفته گذشته در زندان مرکزی مشهد به مرحله اجرا درآید که در نهایت تلاش اطرافیان و بستگان قاتل با راهنمایی و یاری قضات اجرای احکام دادسرا به نتیجه رسید و خانواده مقتول بالاخره در قبال دریافت مبلغی کمتر از یک میلیارد تومان از خونخواهی مرد 50 ساله گذشتند و بدین ترتیب مامور انتظامی پای چوبه دار بخشیده شد. شایان ذکر است، طبق قانون پرونده مذکور باید در دادگاه کیفری یک خراسان رضوی دوباره از جنبه عمومی جرم مورد بررسی قرار گیرد.
به استناد مواد قانونی در صورت گذشت اولیای دم، دادگاه مجرم را به 3 تا 10 سال زندان با احتساب ایام بازداشت محکوم می کند. خراسان : شماره : 20422 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۲ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-مسافر سوئیس
روزی که به خواستگاری ام آمد خیلی قاطع قول داد که تا شش ماه دیگر مرا به سوئیس ببرد اما اکنون که پنج سال از آن زمان می گذرد، نه تنها رنگ خارج از کشور را ندیده ام بلکه الان با دختر دیگری وارد رابطه غیراخلاقی شده است و قصد دارد بدون پرداخت هیچ گونه حق و حقوقی مرا طلاق بدهد تا ...
این ها بخشی از اظهارات زن 23ساله تبعه خارجی است که به قصد شکایت از همسرش وارد کلانتری شده بود. این زن جوان که ادعا می کرد «شوهرم می خواست مرا خفه کند که از چنگش فرار کردم!» درباره ماجرای ازدواجش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: در سال 94 یکی از هموطنانم که در کشور سوئیس زندگی می کند به خواستگاری ام آمد و قول داد که مرا تا شش ماه دیگر به محل اقامت خودش در آن کشور ببرد. من هم که پدر و مادرم را از دست داده بودم و درمنزل خواهران و برادرانم سرگردان بودم، به خواستگاری اش پاسخ مثبت دادم و پای سفره عقد نشستم اما او هیچ وقت نتوانست مرا به خارج از کشور ببرد و هر بار به بهانه های واهی مرا در انتظار می گذاشت. از روزی که به عقد «عادل» درآمدم، زندگی ام سخت تر شد چرا که مجبور بودم چندین سال را در خانه های اطرافیانم زندگی کنم و «عادل» تنها مخارج پوشاک مرا می داد. او هر چند ماه یک بار به مشهد می آمد و با چرب زبانی فقط وعده اقامت در سوئیس را می داد. سه سال بعد از برگزاری مراسم عقدکنان تصمیم به طلاق گرفتم چرا که نمی توانستم با این شرایط کنار بیایم. اما او باز هم با نیرنگ و حیله گری به خانواده ام قول داد که این بار مرا به صورت غیرقانونی و توسط قاچاقچیان انسان به خارج از کشور می برد. او گفت همه کارها را ردیف کرده و تا 20روز دیگر از ایران می رویم! «عادل» با این ترفند من و خانواده ام را راضی کرد تا جشن عروسی بگیریم و دوباره چند ماه بعد به سوئیس برگشت. وقتی یک سال بعد، بار دیگر به ایران آمد و گفت نتوانسته برایم گذرنامه بگیرد، تازه فهمیدم که او نمی تواند مرا به سوئیس ببرد! به همین دلیل چاره ای جز طلاق نداشتم ولی او طلاهایم و عقدنامه را از من گرفت تا از او جدا نشوم. به ناچار تصمیم به زندگی با عادل گرفتم. او هم خانه ای برای من اجاره کرد و دو ماه بعد به سوئیس رفت. مدام با او در تماس بودم تا این که گفتم از این بلاتکلیفی خسته شده ام، یا مرا به خارج از کشور ببر یا خودت بیا در ایران زندگی کن. عادل پیشنهادم را قبول نکرد اما وقتی چهار ماه بعد دوباره به ایران آمد، گفتم پس باید مهریه و حق و حقوقاتم را بدهی تا از هم جدا شویم! به همین دلیل قهر کردم و به منزل خواهرم رفتم ولی با وساطت آن ها دوباره به خانه ام بازگشتم. اما یک روز با بررسی پیام های گوشی تلفن همراهش تازه متوجه شدم که او با زنان و دختران دیگری هم ارتباط دارد و مدام در شبکه های اجتماعی با آن ها قرار می گذارد. عادل نه تنها این ارتباطات پنهانی را انکار نکرد بلکه خیلی راحت گفت قصد دارد با یک دختر ایرانی ازدواج کند! آن جا بود که فهمیدم رفت و آمدهای گاه و بی گاه او به یک شرکت خصوصی بی دلیل نبود. وقتی عادل را تعقیب کردم، از آن چه می دیدم بسیار حیرت زده شدم، چرا که او با خواهر یکی از کارکنان آن شرکت بیرون می رفت و پاسخ تلفن های مرا نیز نمی داد. بالاخره شماره تلفن آن دختر را پیدا کردم و به او گفتم: چرا با شوهرم رابطه داری؟ او با تعجب گفت: مگر عادل زن دارد؟ من هم همه ماجرا و سرگذشتم را برایش بازگو کردم تا این که «محبوبه» با او قطع رابطه کرد. عادل که فهمیده بود من با محبوبه تماس گرفته ام، با عصبانیت مرا کتک زد و گفت: تو را طلاق می دهم و سر سوزنی هم مهریه نمی دهم! با وجود این، عادل دست بردار نبود و سراغ برادر آن دختر رفت تا محبوبه را راضی به این ازدواج کند! از طرف دیگر من هم که کسی را نداشتم و سال های جوانی ام را بر باد رفته می دیدم، دست به دامان محبوبه شدم و ارتباط عادل با زنان و دختران دیگر را برایش فاش کردم. او هم مقابل شرکت منتظر عادل ایستاد و حدود یک ساعت او را نصیحت کرد که این گونه ازدواج ها عاقبت خوشی ندارد، به گونه ای که هوسرانی های زودگذر زندگی دیگران را ویران می کند و ...
عادل با شنیدن این حرف ها به خانه آمد و در حالی که با جملاتی زشت به من ناسزا می گفت، گلویم را فشار داد تا مرا خفه کند، ولی خودم را از زیر دست و پایش بیرون کشیدم و با پلیس تماس گرفتم.
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) رسیدگی به این پرونده به کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20418 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۷ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-مرگ بنفشه!
هنوز باورم نمی شود که باید با دستان خودم دختر 18 ساله ام را به خاک بسپارم. من چیزی درباره افسردگی بعد از زایمان نمی دانستم به همین خاطر هم دخترم و نوه تازه متولد شده ام را رها کردم و به شهرستان رفتم تا این که چند روز بعد با شنیدن خبر خودکشی دخترم دیگر چیزی نفهمیدم و...
این ها بخشی از اظهارات زن 47 ساله ای است که برای اعلام شکایت از داماد قاچاق فروشش وارد کلانتری شده بود. این زن که کوهی از غم را بر دوش می کشید اشک ریزان به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 7 سال قبل «مهیار» به خواستگاری دختر 11 ساله ام آمد. من هم به خاطر شناختی که از خانواده اش داشتم همسرم را راضی کردم تا با این ازدواج موافقت کند چرا که خودم نیز طبق آداب و رسوم محلی در همان سن و سال ازدواج کرده بودم و اعتقاد داشتم دختر باید زودتر ازدواج کند و سر و سامان بگیرد. اما نمی دانستم با این کار آینده دخترم را به نابودی می کشانم. بالاخره همسرم نیز رضایت داد و ما مراسم عقدکنان را در یکی از روستاهای سرخس در حالی برگزار کردیم که به خاطر خردسالی دخترم مجبور شدیم خطبه عقد را در منزل جاری کنیم تا چند سال بعد ازدواج آن ها به صورت رسمی و محضری ثبت شود. خلاصه زمانی که «بنفشه» باید کودکی می کرد و عروسک هایش را به آغوش می کشید ناگهان باردار شد و نوزادش را به جای عروسک در آغوش گرفت. اما مهیار درآمد خوبی نداشت و نمی توانست با کارگری هزینه های زندگی اش را تامین کند به همین دلیل تصمیم به مهاجرت گرفت و برای یافتن شغلی مناسب از سرخس عازم مشهد شد. او منزلی را در حاشیه شهر اجاره کرد و به زندگی خودش ادامه داد. هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدیم اوضاع اقتصادی دامادم خیلی بهتر شده است و درآمد خوبی دارد. از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم و از این که دامادم شغل مناسبی یافته است در پوست خود نمی گنجیدم با این حال نمی توانستم دام ها را در روستا رها کنم و به مشهد بیایم البته گاهی به مناسبت های مختلف من و همسرم سری به دختر و دامادم می زدیم و ساعاتی را در کنار نوه شیرین زبانمان سپری می کردیم ولی بیشتر دخترم به دیدار ما می آمد تا این که یک روز وقتی برای جشن تولد نوه ام به مشهد آمدم از رفت و آمد افراد غریبه و مشکوک دریافتم که «مهیار» به خرده فروشی مواد مخدر روی آورده است و به همین دلیل ادعا می کند که درآمد خوبی دارد. آن روز وقتی به سرخس بازگشتم در وجودم غوغایی برپا بود به طوری که از این موضوع بسیار زجر می کشیدم به ناچار ماجرای قاچاق فروشی دامادم را برای همسرم بازگو کردم اما جز ناراحتی و عذاب وجدان کاری از دستمان ساخته نبود. دیگر اشتیاقی برای دیدار مهیار نداشتیم و مهر و عاطفه ما نسبت به او کمتر شده بود اگرچه چند بار همسرم به او تذکر داد که دست از این کارها بردارد ولی گوش مهیار بدهکار این حرف ها نبود. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که سال گذشته دخترم دوباره باردار شد و طبق نظر پزشک قرار بود خرداد ماه امسال نوزادش را به دنیا بیاورد من که آشوبی در دلم برپا بود طاقت نیاوردم و برای کمک به دخترم به مشهد آمدم. خلاصه دخترم پسر زیبایی به دنیا آورد و من از او مراقبت می کردم پرستارش بودم و همه امور مربوط به خانه داری را برایش انجام می دادم ولی همچنان از این که دامادم خرده فروش موادمخدر است زجر می کشیدم این گونه بود که 10 روز بعد نوه کوچکم را استحمام کردم و پس از مرتب کردن امور ضروری زندگی دخترم عازم سرخس شدم چرا که همسرم به تنهایی از عهده نگهداری دام ها برنمی آمد، ولی سه روز بعد خبر رسید که دخترم به خاطر افسردگی بعد از زایمان و با بلعیدن مقداری موادمخدر خودکشی کرده است. با شنیدن این خبر آسمان دور سرم چرخید و دیگر چیزی نفهمیدم. چند دقیقه بعد همسایگان با پاشیدن آب روی صورتم مرا به هوش آوردند و من بی درنگ به مشهد آمدم حالا هم از دامادم به خاطر نگهداری موادمخدر در منزل و مراقبت نکردن از دخترم شکایت دارم و...
شایان ذکر است با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) شکایت این زن مورد بررسی های دقیق پلیسی قرار گرفت. خراسان : شماره : 20412 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۰ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-نگاه بی عشق!
اگرچه برای آرامش همسرم به او اجازه دادم زن دیگری اختیار کند اما نمیتوانستم زن دیگری را در کنار همسرم ببینم. به همین دلیل چادرم را به سر انداختم و نزد هووی 18ساله ام رفتم تا ...
این ها بخشی از اظهارات زن 38ساله ای است که به دنبال شکایت هوویش و به اتهام ایجاد مزاحمت به کلانتری احضار شده بود.
این زن درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: تازه دیپلم گرفته بودم که «برات» به خواستگاری ام آمد و من خیلی زود با شادمانی لباس سفید عروس را به تن کردم. همسرم اگرچه پادوی بازار بود و هر روز در یک فروشگاه کار می کرد اما من به درآمد اندکش توجهی نداشتم.
هر روز پای سفره شام انتظارش را می کشیدم چون بدون او لقمه غذا از گلویم پایین نمی رفت. عاشق «برات» بودم و چیزی جز او نمی دیدم، او هم با من مهربان بود و من در عمق چشمانش «دوست داشتن» را با همه وجودم حس می کردم اما هر روز، هر ماه و هر سال که از زندگی مشترک مان سپری می شد ترسی عجیب قلبم را می لرزاند و نگرانی در چشمانم موج می زد چرا که با گذشت چند سال از زندگی مشترک هنوز باردار نشده بودم. آرام آرام حرف و حدیثها در میان اطرافیانم آغاز شد به گونهای که مرا «اجاق کور» می خواندند. آن قدر برای معالجه نازایی نزد پزشکان مختلف رفته بودم که دیگر حتی شنیدن نام داروی نازایی نیز آزارم می داد. داروهای گیاهی، شیمیایی، سنتی و توصیهها و تجربه های دیگران هم فایده ای نداشت. همسرم اگرچه سعی می کرد خودش را خونسرد نشان بدهد اما می دانستم در وجودش غوغایی برپاست.
برای کاهش این فشارهای روحی و روانی، هر کاری را که از من می خواست برایش انجام می دادم. هیچ کدام از خواسته های همسرم را کسر شأن نمی دانستم و از صمیم قلبم در برابرش تعظیم می کردم. «برات» در زمینه تعمیر لوازم برقی و خانگی مهارت یافته بود و دیگر خودش تعمیرگاه داشت.
خلاصه، حدود 18سال از این زندگی مشترک می گذشت که آرام آرام سوءظن عجیبی در وجودم رخنه کرد. رفتار و گفتار «برات» به شدت تغییر کرده بود، دیگر آن حس عمیق «دوست داشتن» در چشم هایش وجود نداشت. هر روز با یک بهانه جدید پای سفره شام می نشست و طوری از بچه سخن می گفت یا به گوشه دیگر سفره خیره می شد که جگرم را آتش می زد. با چشمانی اشک آلود و بغضی در گلو لقمه غذا را می بلعیدم. اگرچه در این ماجرا تقصیری نداشتم ولی به دلیل همین نازایی انواع فشارهای روحی و روانی را تحمل می کردم تا جایی که بالاخره برات برگه ای را مقابلم گذاشت و از من برای ازدواج دوم رضایت گرفت.
با آن که از صمیم قلبم راضی به این کار نبودم اما برای خوشحالی شوهرم از هیچ کاری دریغ نداشتم. در عین حال حتی ذره ای تصور نمی کردم که روزی برات هوویی بر سرم بیاورد ولی سوءظنی عجیب مانند خوره به جانم افتاده بود، چرا که احساس می کردم او با زن دیگری در ارتباط است و دیگر عاشقانه نگاهم نمی کند. این بود که ناخواسته به تعقیب او پرداختم و متوجه شدم در منطقه پایین شهر وارد منزل فردی غریبه شد و چند دقیقه بعد در حالی از آن خانه خارج شد و پشت فرمان پرایدش نشست که دختری کم سن و سال او را همراهی می کرد. آن ها به منطقه ییلاقی طرقبه رفتند و داخل رستوران شدند. من هم بلافاصله با همان خودروی اجارهای به محله آن دختر بازگشتم. تحقیقاتم به بهانه امر خیر نشان داد «لیلا» دختری 16ساله و از اتباع خارجی است که بعد از فوت پدر، در کنار مادرش زندگی می کند. او با همسرم چهار ماه قبل از آن و زمانی که برای تعمیر تلویزیون به خانه آنها رفته بود آشنا شده بود.
حدود دو سال این راز را در سینهام نگه داشتم اما وقتی روزی در حال عصبانیت به این ارتباط اشاره کردم، دیگر برات هم رابطه اش را علنی کرد و گفت: «یا بساز یا طلاق بگیر! چون همسرم باردار است و من باید بیشتر روزها را نزد او باشم.» با دلی شکسته تصمیم به طلاق گرفتم و نزد آن دختر 18ساله رفتم و به عاشق شوهر 43سالهام گفتم: میدانی آشیانه مرا خراب کردی تا سایبانی برای خودت درست کنی؟! 20سال عاشقانه زحمت کشیدم اما ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) ماجرای شکایت هووی 18ساله توسط کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20408 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۵ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-زورگیری خونبار طلا در پوشش پاکبان
سجادپور- عاملان زورگیری خونبار طلاهای یک زن مشهدی درحالی با کمک شهروندان و حضور پلیس در صحنه حادثه به دام افتادند که آن ها بازوی جوانی را نیز با ضربه تبر به شدت مجروح کردند.
فرمانده انتظامی مشهد درباره این حادثه خونبار به خراسان گفت: زن جوانی در بولوار طبرسی شمالی داخل کوچه آمد تا پسر 14 ساله اش را صدا کند. او درحالی که مقابل مرد معتاد سابقه داری قرار گرفته بود بدون توجه به اطراف، دستش را از زیر چادر بیرون آورد و پسرش را خطاب قرار داد که به منزل بازگردد. در همین هنگام برق النگوهای طلای زن جوان، چشم مرد معتاد را گرفت و او را به وسوسه انداخت. همسایه سابقه دار که دیگر نمی توانست از فکر بهای میلیونی النگوهای طلا بیرون بیاید به درون منزلش رفت و نقشه دستبرد به طلاهای زن جوان را کشید. این مرد 45 ساله که علی اکبر نام دارد، ماجرای النگوها را برای یکی دیگر از هم بساطیهای سابقه دارش بازگو کرد و بدین ترتیب غلامحسین نیز برای این دستبرد وحشتناک با او همراه شد.
سرهنگ عباس صارمی ساداتی افزود: مرد45 ساله برای فریب پلیس بعد از وقوع سرقت نیز چاره ای اندیشید تا دستبرد را به یکی از پاکبانان زحمتکش محله نسبت دهد.این پاکبان هر روز بعد از اتمام کارش در محله طبرسی شمالی، لوازم کار و لباس هایش را درون گاری زباله ای می گذاشت که داخل زمین مخروبه ای بود، این موضوع نقشه شوم همسایه معتاد را کامل کرد. یک روز وقتی پاکبان با پایان یافتن شیفت خدمتیاش طبق معمول لوازمش را درون گاری گذاشت و رفت، مرد معتاد شبانه لباسهای او را سرقت کرد تا نقشه وحشتناک خود را اجرا کند. او و همدستش درحالی که تبر ، شوکر و افشانه فلفل تهیه کرده بودند کلاه کشی را نیز به سر کشیدند و چشم به در منزل زن جوان دوختند و به محض این که ساعت 7 صبح شوهر آن زن برای رفتن به محل کار از خانه بیرون آمد، نقابداران تبر به دست از روی دیوار وارد منزل شدند. زن جوان و پسرش با دیدن دزدان نقابدار وحشت زده جیغ می کشیدند تا این که توجه همسایگان را جلب کردند چرا که اهالی محل ابتدا تصور می کردند با یک مشاجره خانوادگی روبه رو هستند اما صدای دلخراش زن جوان که فریاد می زد «به پسرم کاری نداشته باشید هرچه می خواهید با خود ببرید!» اهالی را به سوی منزل زن جوان کشاند، در این هنگام دزدان خشن با شوکر و افشانه به مادر و پسر حمله ور شدند و با کتک زدن آن ها، 10 عدد النگوی زن جوان را نیز قیچی کردند. مقام ارشد انتظامی مشهد تصریح کرد: اهالی محل که به ماجرا مشکوک شده بودند ابتدا با پلیس 110 تماس گرفتند و در همین حال جوان 23 ساله ای به نام «سجاد» برای کمک به مادر و پسر وارد حیاط شد تا از فرار دزدان تبر به دست جلوگیری کند ولی معتاد زورگیر، ضربه ای با تبر به بازوی جوان مذکور زد و او را به شدت زخمی کرد. سرهنگ صارمی ساداتی ادامه داد: با وجود این، جوان زخمی به همراه دیگر اهالی تا رسیدن پلیس، آن ها را در محاصره نگه داشتند، از سوی دیگر با توجه به اهمیت ماجرای زورگیری، نیروهای گشت انتظامی، بی درنگ عازم محل حادثه شدند و درحالی مرد 45 ساله را با تیراندازی هوایی به دام انداختند که او برای فرار از چنگ پلیس با تبر به سوی شهروندان و نیروهای انتظامی حمله ور می شد.
رئیس پلیس مشهد خاطرنشان کرد: با دستگیری این متهم سابقه دار بلافاصله ماموران انتظامی به تعقیب همدست فراری او پرداختند وموفق شدند سارق دیگر را نیز در یکی از کوچه های اطراف دستگیر کنند.
سرهنگ عباس صارمی ساداتی اضافه کرد: با کشف النگوهای طلا، تبر، افشانه فلفل، شوکر، قیچی آهن بری، لباس های پاکبان و ... این متهمان با دستور قاضی اسماعیل عندلیب (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی) برای انجام تحقیقات بیشتر در اختیار کارآگاهان پلیس آگاهی قرار گرفتند. خراسان : شماره : 20400 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۵ خرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-دختری در چنگ شیاطین کثیف
اگر مهارت ارتباط دوستانه با پدر ومادرم را می آموختم یا چگونگی برخورد با کسی را می دانستم که اصرار به دوستی با من در فضای مجازی داشت این گونه آینده ام نابود نمی شد و در چنگ شیاطین کثیف نمی افتادم چرا که...
دختر 18 ساله ای که پس از رهایی از چنگ شیاطین کثیف در پناه قانون قرار گرفته بود در حالی که از شدت ترس و وحشت و آزارهای شیطانی آدم ربایان توان ایستادن روی پاهایش را نداشت ، اشک ریزان به افسر پرونده اش گفت: پدرم کارگری ساده است که با دستان پینه بستهاش برای تامین مخارج زندگی ما تلاش میکند، با این حال او درآمد اندکی دارد و به سختی روزگار می گذراند و به خاطر افزایش اجاره بهای منازل ما نیز مجبور بودیم خانه ای ارزان قیمت تهیه کنیم تا پدرم بتواند با درآمد کارگری اجاره آن را پرداخت کند. خلاصه از طریق یکی از بنگاه داران منزلی را در منطقه طلاب مشهد پیدا کردیم که مالک آن در شهرستان زندگی می کرد. برای نوشتن قرارداد من هم به همراه پدرم به بنگاه املاک رفتم تا پدر کم سوادم را هنگام تنظیم اجاره نامه یاری کنم. بالاخره قولنامه نوشته شد و من شماره تلفنی را که خط آن به نام پدرم بود برای ثبت در اجاره نامه به بنگاه دار دادم در حالی که آن خط تلفن دست من بود و من برای امور تحصیلی از آن استفاده می کردم. هنوز یک هفته از اجاره منزل مان نگذشته بود که مزاحمت تلفنی با ارسال پیامک در فضای مجازی شروع شد. البته این مزاحمت ها با خط تلفن ثابت منزل مان نیز ادامه یافت. آن جوان مزاحم که خودش را یک دوست و آشنا معرفی می کرد در تلاش بود با من در فضای مجازی ارتباطی عاشقانه برقرار کند . از طرف دیگر من نیز خیلی کنجکاو بودم تا از پشت پرده این ماجرا سردر بیاورم که آن جوان چگونه شماره تلفن منزل و همراه مرا به دست آورده است.با این حال به درخواست های شوم و زشت آن جوان اهمیتی نمی دادم به طوری که این موضوع را از پدر و مادرم نیز پنهان کردم و سخنی در این باره نگفتم اما این مزاحمت ها و درخواست های زشت او پایانی نداشت تا این که فهمیدم آن جوان مزاحم پسر صاحبخانه ای است که منزل را از پدرش اجاره کرده ایم و او شماره تلفن ها را از روی اجاره نامه تنظیمی یادداشت کرده بود چرا که می دانست آن خط تلفن در اختیار من است. وقتی متوجه ماجرا شدم که حدود دو ماه از این موضوع گذشته بود و من به ناچار شماره تلفن او را در فضای مجازی مسدود کردم ولی آن جوان که خود را «م- ت» معرفی می کرد دست بردار نبود و با خطوط تلفن مختلف همچنان به مزاحمتهایش ادامه میداد. با آن که خیلی از این ماجرا ناراحت بودم و عذاب می کشیدم ولی باز هم اهمیتی ندادم و به کسی چیزی نگفتم تا این که در نزدیکی منزل مان زمانی که به تنهایی قصد رفتن به خانه را داشتم ناگهان یک خودروی ریو سفید رنگ متوقف شد و سرنشینان آن در یک چشم به هم زدن مرا به زور داخل خودرو انداختند اگرچه با جیغ و فریادهای دلخراش من چند نفر از اهالی محل متوجه ربودن من شدند اما راننده خودرو با سرعت وحشتناکی به داخل کوچه پس کوچه ها پیچید و به طرف بیابان های اطراف منطقه سیدی مشهد حرکت کرد. آن جا بود که فهمیدم جوان راننده همان «م-ت» است. التماس کردم کاری به من نداشته باشند و رهایم کنند ولی او که شهوت و هوس چشمانش را کور کرده بود نه تنها به گریه ها و اشک های من توجهی نکرد بلکه با دوستان دیگرش تماس گرفت و مرا به منزل مجردی یک چوپان در اطراف منطقه سیدی بردند و با تهدید و کتک کاری مورد آزار و اذیت قرار دادند. تا صبح کتکم زدند و تهدیدم کردند ، بعد از آن هم «م-ت» مرا تهدید کرد که اگر درباره این ماجرا به کسی چیزی بگویم بلایی بدتر از این به سرم می آورند. من هم که از وحشت همچنان می لرزیدم و از کتک خوردن دوباره به شدت میترسیدم، اشک ریزان به او قول دادم که هیچ وقت این ماجرا را برای کسی بازگو نخواهم کرد. وقتی اعتماد «م-ت» جلب شد و ترس و وحشتم را دید مرا دوباره سوار خودرو کرد و در نزدیکی منزل مان از خودرو بیرون انداخت ولی در همین هنگام ماموران کلانتری میرزا کوچک خان که با شکایت پدرم تحقیقات خودشان را در محل زندگی ام آغاز کرده بودند ناگهان خودروی ریو را به محاصره درآوردند و «م-ت» را دستگیر کردند و...
شایان ذکر است در پی ادعاهای این دختر جوان بلافاصله گروه مشترکی از نیروهای اطلاعات و تجسس کلانتری در اجرای دستورات ویژه و محرمانه قاضی اسماعیل عندلیب (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی) وارد عمل شدند و با هدایت مستقیم سرهنگ محسن باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) دیگر متهمان این پرونده را به دام انداختند و... ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20394 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۸ خرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-سرنوشت سیاه
روزی که با دوستان هم دانشگاهی ام در دورهمنشینی های رفقای خارج از دانشگاه شرکت می کردم، حتی برای لحظه ای به این موضوع نمی اندیشیدم که این خوشگذرانیهای زودگذر آینده ام را به تباهی می کشاند، به گونهای که به دزدی حرفه ای تبدیل خواهم شد و سالهای جوانی ام را پشت میله های زندان میگذرانم، چرا که ...
این ها بخشی از اظهارات مرد 38 ساله ای است که هنگام سرقت قطعات و اموال داخلی یک دستگاه پراید توسط نیروهای گشت نامحسوس کلانتری شفای مشهد دستگیر شد. این مرد جوان که 10 سال از عمرش را پشت میله های زندان گذرانده، معاشرت با دوستان ناباب را عامل سرنوشت سیاهش دانست و به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: فرزند اول یک خانواده هفت نفره بودم که سه خواهر و یک برادر داشتم. پدرم یک کارگر ساده بود و مخارج زندگی ما را به سختی تامین می کرد. آن روزها در شهرستان قوچان زندگی می کردیم اما روزگار خوبی نداشتیم چرا که پدرم به مواد مخدر اعتیاد داشت و همواره با مادرم درگیر بود. مادرم نمیتوانست رفتارهای پدرم را تحمل کند به همین دلیل مدام با یکدیگر مشاجره می کردند و در نهایت با کتک کاری و قهر به این ناسازگاری ها و اختلافات خانوادگی پایان می دادند. بالاخره، این کشمکش ها و درگیری ها به طلاق انجامید و آنها از یکدیگر جدا شدند. پدرم به دنبال سرنوشت تاریک خودش رفت و من و خواهرانم نیز نزد مادرم ماندیم. او دیپلم خیاطی اش را از صندوقچه بیرون آورد و با دوخت و دوز لباسهای مردم مخارج تحصیل ما را فراهم می کرد. چند سال بعد پدرم به دلیل عوارض قلبی و ریوی از دنیا رفت و من در واقع، بزرگ خانواده شدم. از همان دوران کودکی به ورزش های رزمی علاقه مند بودم و دوست داشتم روزی بر سکوی قهرمانی بایستم و یک قهرمان ملی لقب بگیرم اما هزینه ثبت نام در کلاس های ورزشی را نداشتم، چرا که مادرم به سختی هزینه های زندگی ما را فراهم می کرد.
خلاصه، با تلاش های شبانه روزی مادرم دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم. سال آخر تحصیلم را می گذراندم که از طریق یکی از دوستان هم دانشگاهی ام با جوانی خارج از محیط دانشگاه آشنا شدم. او که شغل آزاد داشت، ما را به شبنشینی های دوستانه دعوت می کرد. در همین دورهمی ها پای بساط مواد مخدر نشستم و به قول معروف مصرف تفریحی را آغاز کردم. آرامآرام دوستان دیگر نیز به جمع ما پیوستند و این خوش گذرانی ها ادامه یافت، به گونه ای که هیچ گاه فکر نمی کردم روزی به یک معتاد بدبخت تبدیل می شوم.
تحصیلاتم به پایان رسید و من در حالی وارد بازار کار شدم که معاشرتم با دوستان معتاد و خردهفروشان مواد مخدر افزایش یافته بود. زمانی به خود آمدم که دیگر در گرداب اعتیاد دست و پا می زدم. چند بار تصمیم به ترک موادمخدر گرفتم اما فایده ای نداشت، فقط چند روز زجر می کشیدم و دوباره به مصرف ادامه میدادم. دیگر سر کار هم نمی توانستم بروم و برای تامین هزینه های اعتیادم مجبور به خرید و فروش مواد مخدر شدم ولی طولی نکشید که برای اولین بار طعم زندان را چشیدم. وقتی از زندان آزاد شدم، 26 سال داشتم. مادرم دختری را به من نشان داد تا با او ازدواج کنم و با تشکیل خانواده راه درست زندگی را بیابم.
خلاصه، من و «نفیسه» با یکدیگر ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان آغاز شد، اما با وجود علاقهای که به هم داشتیم این زندگی بیشتر از سه سال دوام نداشت چرا که من بین او و موادمخدر، دومی را انتخاب کردم. در واقع به نوعی سرگذشت پدر و مادرم در زندگی من تکرار شد با این تفاوت که خوشبختانه من فرزندی نداشتم تا او نیز به روزگار من دچار شود!
خودم می دانستم که در لجنزار اعتیاد و خلافکاری لایق پدر شدن نیستم. بعد از طلاق، روزگارم سیاه تر شد. وقتی به مدرک لیسانسم نگاه می کردم آه و افسوس از نهادم بر می خاست چرا که من هم باید مانند دیگر همکلاسی هایم از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار می بودم.
خلاصه، برای تامین هزینه های اعتیادم به سرقت از داخل خودروها روی آوردم. نیمه های شب پس از مصرف مواد مخدر از خانه بیرون می آمدم و در تاریکی شب قطعات خودروهای پارک شده مانند باتری و کامپیوتر را به سرقت می بردم و به مالخران لوازم مسروقه می فروختم تا حداقل هزینه های یک روز مصرفم را به دست آورم. معمولا به سراغ خودروهایی می رفتم که وسایل ایمنی نداشتند و مالکان، آن ها را در مکانهای خلوت و حاشیه ای پارک کرده بودند. بارها دستگیر شدم اما پس از آزادی دوباره به مصرف مواد مخدر آلوده می شدم و این دور تسلسل ادامه می یافت و... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20388 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۸ خرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-راز 10ساله
از روزی که راز 10ساله همسرم فاش شده است، دیگر شب و روز ندارم. آرامش و آسایش از زندگی ام رفته است، چشمانم از شدت خشم یک کاسه خون می شود و افکارم چنان به هم می ریزد که ...
زن 40ساله ای که دادخواست شکایت از هوویش را در دست می فشرد، وارد کلانتری شد و در حالی که مدعی بود مورد توهین، فحاشی و مزاحمت قرار گرفته است، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: بعد از آن که تحصیلاتم در مقطع راهنمایی به پایان رسید، دیگر درس و مدرسه را رها کردم و در کنار مادرم به خانه داری مشغول شدم اما طولی نکشید که خواستگاران در منزلمان را به صدا در آوردند تا این که در میان آن ها «میثم» توجهم را به خودش جلب کرد. او با پوششی به خواستگاری ام آمده بود که شغلش را نشان می داد. جوانی مودب و آراسته بود و طوری با طمانینه سخن می گفت که در همان برخورد اول عاشقش شدم. اگرچه ثروت و سرمایه ای نداشت اما جذبه و مردانگی اش غافل گیرم کرد. خلاصه، با لبخند من قول و قرارها گذاشته شد و در حالی که 17سال بیشتر نداشتم پای سفره عقد نشستم و زندگی عاشقانه ای را آغاز کردم. سختی های این زندگی مشترک از همان روزهای اول خودنمایی کرد چرا که به خاطر شغل همسرم باید در یکی از روستاهای دوردست و با حداقل امکانات زندگی می کردم. برای آن که پول بیشتری پس انداز کنم، در همه چیز قناعت می کردم، حتی لباس هایمان را با آب سرد می شستم تا کپسول گاز برای روشن کردن آبگرمکن مصرف نشود. با آن که چند روز بیشتر از تولد اولین دخترم نمی گذشت ولی مجبور بودم در سوز و سرمای زمستان، بسیاری از امور مربوط به بیرون از منزل را انجام بدهم و از فرزندم هم مراقبت کنم تا دچار بیماری نشود. آن زمان جوان بودم و درد استخوان هایم را جدی نمی گرفتم چرا که فقط به فراهم کردن محیطی امن و آرام برای همسرم و فرزندانم می اندیشیدم.
خلاصه، در همین شرایط یک دختر و پسر دیگر هم به دنیا آوردم و با همه کاستی ها و سختی های زندگی ساختم تا این که بعد از 23سال گذران زندگی در روستا، بالاخره بار و بندیلمان را بستیم و راهی مشهد شدیم. از این که دیگر همه امکانات رفاهی و درمانی برایم مهیا بود، در پوست خودم نمی گنجیدم و تنها به سر و سامان دادن فرزندانم فکر می کردم. با وجود این، بیماری آرتروز درد را به اعماق استخوان هایم می کشاند به طوری که به راحتی نمی توانستم از پله ها بالا بروم یا پیاده روی کنم. در همین روزها متوجه شدم زن غریبه ای مدام با «میثم» تماس می گیرد و همسرم به طرز مشکوکی با او صحبت می کند. وقتی موضوع را جویا شدم، به من گفت که آن زن مشکلات خانوادگی دارد و از من مشاوره و راهنمایی می خواهد ولی خیلی زود راز پنهان همسرم بعد از 10سال فاش شد. تازه فهمیدم سال ها قبل زمانی که من با آب سرد رخت و لباس می شستم، همسرم با زنی که شوهری معتاد داشته آشنا می شود اما بالاخره اختلافات آن زن با شوهرش شدت می یابد که فرجامی جز طلاق ندارد. میثم بعد از این ماجرا آن زن مطلقه را به عقد موقت خودش در می آورد و این راز را پنهان می کند. از آن روز به بعد زندگی برایم جهنم شد. کاش حداقل با زنی ازدواج می کرد که یک سر و گردن از من بالاتر بود. او نه تنها ظاهری زیبا ندارد بلکه بسیار بد دهن و بی حیاست به طوری که هر بار با همسرم تلفنی صحبت می کند صدای فحاشی و بی احترامی هایش را به راحتی می شنوم.
خلاصه، چاره ای نداشتم جز آن که از مادرشوهرم کمک بخواهم. با این تصور به سراغ مادرشوهرم رفتم. فکر می کردم او که زنی مومن و دنیا دیده است، پسرش را نصیحت می کند که این گونه پا روی قلب من نگذارد ولی برخلاف تصورم او نه تنها اشتباه پسرش را تایید کرد بلکه بیماری مرا بهانه ای برای ازدواج میثم قرار داد و گفت: یک همسر بیمار نمی تواند خواسته های همسرش را برآورده کند! به همین دلیل میثم نیز ازدواج کرده است. با شنیدن حرف هایی که انتظارش را نداشتم دیگر از مادرشوهرم نیز متنفر شدم چرا که من همسرم را عاشقانه دوست داشتم اما او پاسخ سال ها دلسوزی و قناعتم را این گونه داد. حالا هم اگرچه پشیمان است ولی توان پرداخت مهریه او را ندارد. با وجود این، من حاضرم خانه و خودرو را بفروشیم تا شر این زن از زندگی ام کم شود. از سوی دیگر نیز خوشحالم که هوویم به خاطر یک بیماری خاص نمی تواند باردار شود و در صورت بارداری خطر مرگ او را تهدید می کند...
اکنون نیز که این ماجرا لو رفته، هوویم که «شوکت» نام دارد مدام مزاحم زندگی ام می شود و به من فحاشی می کند اما ای کاش ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) پرونده شکایت این زن جوان توسط کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی و رسیدگی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20382 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۹ ارديبهشت
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی- دسیسه شوم با نغمه شیطان!
در این حادثه تلخ که زندگی ام را از هم پاشید، من هیچ تقصیری نداشتم چرا که به خاطر ترس از آبروریزی و تهدیدهای آن جوان غریبه، با او همراه شدم اما ... زن 15ساله که برای اثبات بی گناهی اش در ماجرایی که او را به مرز طلاق کشانده، دست به دامان قانون شده بود تا پلیس با دستگیری یک شیاد حیله گر راز چگونگی اغفال او را فاش کند، درباره این حادثه تلخ به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: هفت سال بیشتر نداشتم که پدرم، مادرم را طلاق داد و به مکان نامعلومی رفت که دیگر هیچ گاه او را ندیدم. درگیری پدر و مادرم فقط به خاطر سوءظن های فضای مجازی رخ داد. آن زمان چیزی درباره این گونه اختلافات نمی دانستم، فقط به خاطر دارم که مادرم همواره قسم می خورد گناهی مرتکب نشده است و کسی را که در صفحات شبکه های اجتماعی برایش پیام می دهد هیچ وقت ندیده و نمی شناسد. اما درگیری ها و کتک کاری های پدر و مادرم بالاخره با مهر طلاق خاتمه یافت و من نزد مادرم ماندم. در حالی از خرید کیف و کفش مدرسه خوشحال و سرحال بودم که نمی دانستم مادرم با چه سختی و مشقتی لوازم و پوشش مدرسه ام را فراهم کرده است. با آن که هیچ گاه نتوانستم تلخکامی ها و رنج و عذاب مادرم را برای تامین هزینه های زندگی درک کنم، تا کلاس اول راهنمایی درس خواندم اما وقتی افکارم رشد کرد و حقیقت سختی های روزگار را دریافتم، دیگر ادامه تحصیل ندادم و در خانه ماندم تا مادرم با خیال راحت سر کار برود. خلاصه، روزگارمان به همین ترتیب سپری می شد که «فرامرز» به خواستگاری ام آمد. او جوانی موقر و زحمتکش بود. تحقیقات مقدماتی مادرم نشان می داد که فرامرز با آن که با کارگری در سر گذر روزگار می گذراند اما جوانی پاک و مسئولیت پذیر است. به همین خاطر من هم در سن 14سالگی تصمیم به ازدواج با او گرفتم اما پدرم نبود تا مقدمات ازدواج با رضایت پدر را مهیا کند، بنابراین مجبور شدم از دادگاه حکم رشد بگیرم. بالاخره، من و فرامرز پای سفره عقد نشستیم و بدین ترتیب دوران نامزدی ما شروع شد. مدتی بعد در میان رفت و آمدهای خانوادگی، یکی از بستگان همسرم با اصرار زیاد مرا در یکی از گروه های فامیلی خودشان در فضای مجازی عضو کرد. چند روز بعد همان دختر که «نغمه» نام داشت، گوشی مرا گرفت تا برای یکی از دوستانش پیامکی در فضای مجازی ارسال کند. او مدعی بود شماره تلفنش بلاک شده و نمی تواند به پی وی کسی برود. من هم که به شیادی و حیله گری در این گونه فضاهای اجتماعی آشنا نبودم، تلفنم را در اختیارش گذاشتم اما از روز بعد پیامک های مزاحمت گونه یک جوان غریبه به گوشی من آغاز شد. وقتی با درخواست رابطه دوستی آن جوان رو به رو شدم که خودش را «سپند» معرفی می کرد، به او پیام دادم که من متاهل هستم. اما او نه تنها توجهی نداشت بلکه مرا تهدید می کرد که اگر به تماس هایش پاسخ ندهم، آبرویم را نزد همسرم و خانواده اش می برد. اگرچه نمی دانستم او اطلاعات خصوصی زندگی مرا از کجا به دست آورده بود اما حتی رنگ لباس های داخل کمد مرا نیز می دانست! با شنیدن این حرف ها خیلی ترسیده بودم و نمی خواستم زندگی ام شکل نگرفته متلاشی شود چرا که خودم فرزند طلاق بودم و از عاقبت این ماجرا وحشت داشتم. از سوی دیگر سرگذشت مادرم درس عبرتی برای من بود تا بی گناه قربانی این فضاهای دروغین نشوم، به همین خاطر با اشتباهی بزرگ ماجرای مزاحمت و تهدیدهای آن جوان غریبه را از نامزدم پنهان کردم تا شاید دست از مزاحمت هایش بردارد اما تهدیدهای او هر روز بیشتر می شد و از برخی مسائل خصوصی زندگی ام مرا می ترساند که هیچ کس از آن ها خبر نداشت. بالاخره، چند روز بعد در آخرین تماسش از من خواست به در منزل مان بروم و با او صحبت کنم، در حالی که به شدت ترسیده بودم، با اضطراب و نگرانی در حیاط را باز کردم و او را پشت فرمان خودرواش دیدم. با آن که ضربان قلبم به شدت می زد، در خودرو را باز کردم و او را قسم دادم که مزاحم نشود ولی او باز هم مرا تهدید کرد و از من خواست سوار خودرو شوم تا با هم گفت وگو کنیم. او در همین حال مرا به خارج از شهر برد و چند ساعت بعد در حالی به محل سکونتم بازگرداند که همسرم متوجه ماجرا شده بود و من به ناچار همه حقیقت را برایش بازگو کردم اما او نپذیرفت و تصمیم به طلاق من گرفت و ... شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) و در اجرای حکم قضایی، پیگیری این پرونده برای دستگیری «سپند» به نیروهای ورزیده دایره اطلاعات کلانتری سپرده شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20372 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
عشق خون آلود!
آن شب دوست دخترم را به منزلمان کشاندم تا عشقم را به او ثابت کنم! به همین دلیل ناگهان تیغ را روی دستم کشیدم تا با جاری شدن خون، به آن دختر بگویم که من دیگر به او وابسته شده ام و نباید با دوست من ارتباطی داشته باشد اما هنوز خون از دستم می چکید که تلفن او زنگ خورد و پیامد آن یک حادثه هولناک بود و ...
جوان 23ساله که به اتهام قتل مردی بی گناه در ماجرای یک عشق خیابانی و با تلاش کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر و در شعبه ششم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی به قصاص نفس در ملأعام محکوم شد، در تشریح قصه تلخ زندگی اش گفت: ترم اول دانشگاه آزاد بودم که اختلافات بین من و پدرم آغاز شد، به همین دلیل ترک تحصیل کردم و در فروشگاه لوازم آرایشی مشغول کار شدم .پدرم آن جا را برای مادرم اجاره کرده بود. در آن مرکز تجاری با «بهاره» آشنا شدم و با رد و بدل کردن شماره تلفن به عشق خیابانی روی آوردم. او یک سال از من بزرگ تر بود و می دانستم با افراد دیگری در همان مرکز تجاری ارتباط دارد اما خودم را قانع می کردم که نباید به گذشته او توجه کنم! حدود دو ماه از این ارتباط عاشقانه می گذشت که روزی در منزل یکی از دوستانم به نام «امیر» متوجه شدم ارتباط مشکوکی بین او و بهاره وجود دارد. از آن روز به بعد مدتی از بهاره خبر نداشتم. او گوشی تلفن را خاموش کرده بود و پاسخ مرا نمی داد، در حالی که همه کارکنان و فروشندگان آن مرکز تجاری می دانستند که «بهاره» «دوست اجتماعی» من است و به او علاقه مندم. بالاخره از خط تلفن دیگری به او پیام دادم که نگرانش هستم! حدود ساعت 7 شب بود که «بهاره» با من تماس گرفت و در پاسخ گلایه های من گفت که به طرقبه رفته است اما من از آن سوی خط فهمیدم تنها نیست! به همین دلیل اصرار کردم بگوید با چه کسی رفته است. او هم در نهایت از دوستم «امیر» نام برد! همان شب در حالی که آرام و قرار نداشتم، به بهانه تفریح و دور زدن او را به منزلمان بردم تا عشقم را به او ثابت کنم یا حداقل گوشی تلفنی را که به او داده بودم، پس بگیرم! در یک لحظه تیغ را روی دستم کشیدم تا با خون خودم وابستگی و علاقه ام را ابراز کنم ولی هنوز خون از دستم می چکید که تلفن او زنگ خورد، «امیر» پشت خط بود. خیلی عصبانی شدم. ناگهان گوشی را از دست «بهاره» گرفتم و با فحاشی به امیر گفتم که خیلی بی وجدان هستی! اگر او را دوست داری پس چرا ازدواج نمی کنی! ولی او مرا تهدید کرد و ...
آن شب وقتی نظر «بهاره» را جویا شدم، گفت: زمانی که برای اولین بار به خانه «امیر» رفتم، او مرا به عنوان «عروس» به خانواده اش معرفی کرد در حالی که ارتباط من و تو هنوز پنهانی است! و ...
با این همه، «بهاره» هنوز در انتخاب بین من و «امیر» تردید داشت. به او گفتم: مدت کمی از آشنایی ما می گذرد اما همه می دانند که من تو را دوست دارم! در عین حال اگر می خواهی با «امیر» ازدواج کنی ، من مشکلی ندارم و حتی به شما کمک می کنم! از سوی دیگر، افکارم به هم ریخته بود و قصد داشتم از «امیر» زهرچشم بگیرم! چند بار به بهانه گفت و گو در مناطق مختلف شهر با او قرار گذاشتم ولی برخی مواقع می ترسیدم سر قرار بروم! گاهی هم «امیر» از این رویارویی وحشت داشت چرا که می دانست احتمال دارد کار به چاقوکشی برسد!
خلاصه، من در شرایط روحی مناسبی نبودم، اولین بار در 17سالگی لب به مشروبات الکلی زدم و از یک سال قبل از وقوع قتل، به خاطر مشکلاتی که با پدرم داشتم، به مصرف قرص های مخدر روی آوردم ولی مقداری مشروب در کمد منزل پنهان کرده بودم .آن شب یکی از دوستانم به منزل ما آمد و اصرار کرد مقداری مشروب به او بدهم! پدر و مادرم به مسافرت شمال رفته بودند و من تنها بودم! بعد از نوشیدن مشروبات الکلی با «امیر» تماس گرفتم و دوباره با او در منطقه قاسم آباد قرار گذاشتم. وقتی او به همراه مردی که سرنشین خودرواش بود (مقتول) سر قرار آمد و میله آهنی را در دستم دید، پدال گاز را فشرد و از محل فرار کرد. چند دقیقه بعد سرنشین خودرو نزد من بازگشت. او خودش را پسرخاله «امیر» معرفی کرد، مشاجره ما به درگیری کشید و در این میان من با چاقو به او حمله ور شدم و ضرباتی به سرش زدم و ...
حالا هم خیلی پشیمانم. کاش به نصیحت های خیرخواهانه پدر و مادرم گوش می دادم و دور دختربازی و عرق خوری را خط می کشیدم و از همه مهم تر با دوستان ناباب رفت و آمد نمی کردم، اما دیگر گذشته باز نمی گردد و ... ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20354 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۷ فروردين
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-خرافات میلیاردی!
آن ها چنان مرا از حوادث و پدیده های ماوراءالطبیعه ترسانده بودند که حتی جرئت نمی کردم این موضوعات را با نزدیک ترین افراد خانواده ام مطرح کنم، فقط برای فرار از چنگ اجنه و باطل شدن طلسم جادو، میلیون ها تومان پول پرداخت می کردم تا جایی که آن شیادان با سوءاستفاده از عواطف و احساسات مذهبی من بیشتر از 300میلیون تومان کلاهبرداری کردند و ...
این ها بخشی از اظهارات مرد ثروتمندی است که دل به دریا زد و راز کلاهبرداری های میلیاردی با شگرد ادعای ارتباط با اجنه را برای پلیس فاش کرد. این مرد میان سال که در آخرین روزهای سال گذشته شکایتی را علیه دو جوان 30ساله مطرح کرده بود، درباره چگونگی ماجرا به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: از سال های دور به خاطر اعتقادات مذهبی ام در بسیاری از هیئت ها شرکت می کردم تا این که بسیاری از تجار و بازاریان نیز با من همراه شدند و به همین دلیل جلسات دوره ای خانگی و خانوادگی به راه انداختیم که در این جلسات معنوی از خواندن دعا و سخنرانی لذت می بردیم. در این میان و از چند سال قبل، دو جوان تبعه خارجی با ظاهری موجه و صوت زیبایی که داشتند، طرح دوستی با من ریختند به طوری که من هم آن ها را برای شرکت در این جلسات خانوادگی دعوت می کردم تا اشعاری را با صدای زیبایشان دکلمه کنند ولی آرام آرام آن ها وانمود کردند که با اجنه در ارتباط هستند و گاهی خواب هایی می بینند که به حقیقت می پیوندد ولی حق ندارند این خواب ها را بازگو کنند چرا که در آن صورت نه تنها ارتباط خودشان با ماوراءالطبیعه را از دست می دهند بلکه آثار منفی نیز به بار خواهد آورد.
خلاصه، کلام آن ها طوری در وجودم می نشست که چشم و گوش بسته به همه حرف هایشان اعتماد داشتم و عمل می کردم. آن ها حتی اعتماد بسیار دیگری از اعضای این دورهمی دوستانه خانوادگی را جلب کرده بودند به گونه ای که مورد احترام همه اعضا بودند.
یک روز یکی از آن دو نفر با چهره ای گرفته و غمگین نزد من آمد و گفت: خواب دیده ام که همسر و فرزندت را اجنه طلسم کرده اند و من باید 30گوسفند قربانی کنم. آن زمان هر رأس گوسفند حدود یک میلیون تومان بود، من هم بدون تفکر 30میلیون تومان به او دادم تا این کار را برایم انجام بدهد. این تازه آغاز ماجرا بود. مدتی بعد، دوست آن جوان هم به محل کارم آمد و از خواب های آشفته اش سخن گفت که روح پدرم به دلیل گناهانش در برزخ سرگردان است و چشم یاری به من دارد. او آن روز مبلغ 100 میلیون تومان برای نذر و نیاز و قربانی کردن ده ها رأس گوسفند از من گرفت تا با ذبح کردن آن ها روح پدرم آزاد شود. من پول ها را به او می دادم بدون آن که حتی ذره ای به ماجرای کلاهبرداری و ادعاهای دروغین آن ها فکر کنم. آن ها در حرف هایشان چنان مرا از حوادث و پدیده های ماوراءالطبیعه ترسانده بودند که حتی جرئت تردید یا شک در گفته هایشان را نداشتم. آن ها در طول این مدت با همین شگرد با اجنه و خواب های گاه و بیگاهشان بیشتر از 300میلیون تومان از من کلاهبرداری کردند. آن ها با توسل به همین شیوه از دیگر اعضای جلسه که همه آن ها از تاجران سرشناس و پولدار بودند، مبالغ زیادی راکلاهبرداری کرده بودند اما با آن که همه یکدیگر را می شناختند هیچ گاه این ماجرا را برای همدیگر بازگو نمی کردند چرا که می ترسیدند تاثیر این سحر و جادوها از بین برود و دوباره اجنه در روح آن ها رسوخ کند.
خلاصه، ماجرای کلاهبرداری آن ها را زمانی فهمیدم که یکی از همکارانم در کشاکش طلاق با همسرش بود، وقتی با او به گفت وگوی دوستانه نشستم، ناگهان حیرت زده شدم، او گفت: از آن جوان تبعه خارجی شنیدم که همسرم به من خیانت می کند و اکنون در آخرین مراحل طلاق توافقی هستیم. آن جا بود که فهمیدم همه ادعاهای آن دو جوان دروغ است و هرکدام از دوستان و همکارانم را به طریقی سرکیسه کرده اند اما ای کاش ...
شایان ذکر است، با کسب مجوزهای قضایی و صدور دستورات ویژه ای از سوی سرهنگ احمد مجدی (رئیس کلانتری احمدآباد) دو متهم مذکور دستگیر شدند و اعتراف کردند که برای فرد دیگری به صورت درصدی کار می کنند. آن ها در حالی با 14شاکی رو به رو شدند که تحقیقات با دستورات خاص قضایی توسط ماموران زبده دایره اطلاعات کلانتری ادامه دارد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . حراسان : شماره : 20362 - ۱۳۹۹ شنبه ۶ ارديبهشت
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
انتقام زهرآگین
شیوع کرونا و کسادی بازار عید بهانه خوبی به دست همسرم داد تا من و نوزاد چند ماهه ام را در خانه مادرم رها کند و عقده های فرو خورده اش در هم بریزد تا جایی که ...
زن 35 ساله در حالی که بیان می کرد انتقام گرفتن و زجر دادن همسر سابقم چشمانم را کور کرده بود، درباره سرگذشت تاسف برانگیز زندگی خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: خودم را برای شرکت در آزمون سراسری دانشگاه آماده می کردم که «همایون» به خواستگاری ام آمد. من و او از حدود یک ماه قبل با یکدیگر آشنا شده بودیم و به قول معروف مهرش به دلم نشسته بود! پدر و مادرم نیز وقتی علاقه مرا به همایون دیدند مخالفتی نکردند.
بدین ترتیب من و همایون به همین سادگی پای سفره عقد نشستیم و من هم آزمون سراسری را فراموش کردم تا به زندگی ام برسم ولی خیلی زود غده سرطانی اختلاف در زندگی ما ریشه دواند، به طوری که همایون اعتمادش را به من از دست داد ومن هم او را باور نداشتم. همسرم معتقد بود نباید با هیچ جنس مخالفی سخن بگویم یا رابطه ای داشته باشم. او مرا زنی بی بند و بار می دانست که هر لحظه احتمال داشت دست دوستی به سوی پسر دیگری دراز کنم همان گونه که به راحتی با خودش ارتباط برقرار کردم! خلاصه همین سوء ظن ها زندگی ام را به آشفتگی کشید تا جایی که دیگر تحمل این وضعیت را نداشتم. در همان دوران نامزدی ناسازگاری و اختلافات ما به حدی رسید که تصمیم به طلاق گرفتم به همین دلیل مهریه ام را هم بخشیدم تا بیشتر از این مرگ آرزوهایم را نظاره گر نباشم.
آخرین مراحل قانونی طلاق را می گذراندم و همه وجودم لبریز از انتقام شده بود. در همین حال با «کیوان» وارد یک ارتباط تلفنی شدم. او پسر همسایه ما بود و از همان دوران مجردی نگاه های محبت آمیزی به من داشت. من هم که این رابطه خیابانی را فرصت مناسبی برای انتقام زهرآگین از همایون می دانستم به این دوستی تلفنی دامن زدم تا جایی که کیوان تصمیم به ازدواج با من گرفت. او اگرچه بیکار و رفیق باز بود اما ژستی مردانه و ظاهری زیبا داشت به همین دلیل تلاش می کردم طوری برنامه ریزی کنم تا نامزدم مرا با او ببیند و زجرکش شود.
درحالی که امور اداری و قانونی طلاق را انجام می دادم، برای ازدواج با کیوان نیز لحظه شماری می کردم، انتقام از همایون چشمانم را کور کرده بود و به چیزی جز ضربه زدن به او نمی اندیشیدم. وقتی برگه طلاق را به دست گرفتم و قرار بود ساعت یک بعد از ظهر به محضر برویم تا صیغه طلاق جاری شود، بلافاصله با کیوان تماس گرفتم و از او خواستم در آن ساعت به محضر بیاید و در کنارم باشد تا همایون بفهمد که چه گوهری را از دست داده است! و به طور غیرمستقیم در جریان رابطه نزدیک من و کیوان قرار بگیرد. خلاصه آن روز در حالی که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشتم طوری از محضر بیرون آمدم که انگار قله اورست را فتح کرده ام.
بالاخره چند ماه بعد و در میان مخالفت خانواده کیوان، ما با هم ازدواج کردیم و زندگی مستقلی را تشکیل دادیم. اما خیلی زود به بزرگ ترین اشتباه زندگی ام پی بردم زیرا همسرم فردی بی مسئولیت و رفیق باز بود که تا پاسی از شب به خانه نمی آمد. از سوی دیگر نیز خانواده کیوان همواره با بدگویی از من و سرزنش و تحقیر پسرشان او را به من بدبین می کردند که چگونه نامزدم را رها کردم و با کیوان وارد رابطه شدم.
این سوء ظن ها به درگیری و توهین می کشید تا حدی که کیوان نسبت به من سرد و بی تفاوت شد. او نه تنها بیکار بود بلکه برخی از شب ها نیز به منزل نمی آمد و خانواده ام مجبور بودند مخارج زندگی مرا بپردازند تا دوباره زندگی ام متلاشی نشود.
دراین میان با آن که همسرم مخالف باردار شدن من بود اما من به خواسته او اهمیتی ندادم و باردار شدم زیرا فکر می کردم با به دنیا آمدن فرزندم تغییری در رفتارهای کیوان به وجود می آید اما اوضاع بدتر شد. به ناچار و با پیشنهاد برادرم طلاهایم را فروختم تا همسرم با اجاره یک مغازه کار و کاسبی راه بیندازد.
او هم اجناس فروشگاه را با چک خریداری کرد تا از مشکلات مالی رها شویم ولی ناگهان با شیوع ویروس کرونا بازار کاسبی خوابید و همسرم با همین بهانه من ونوزادم را در خانه مادرم رها کرد و گفت: حالا کنار مادرت بنشین و فرزندت را بزرگ کن! ...
اکنون نه تنها از فروش جهیزیه ام توسط همسرم نگرانم بلکه می ترسم این زندگی بی سروسامان هم به طلاق بکشد و ...
شایان ذکر است بررسی کارشناسی این ماجرا به دستور سرگرد امارلو (سرپرست کلانتری شفا) در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . شماره : 20342 - ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۶ اسفند
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
چاقویی در کمر!
از این که به خاطر یک غرور بی جا و خودنمایی چاقو را بیرون کشیدم و دستم به خون آلوده شد خیلی پشیمانم! اگرچه قبلا جوانی شرور بودم و مانند خیلی از جوانان هم محله ای ام سرکوچه می ایستادم اما از چند ماه قبل که ازدواج کردم و متاهل شدم تصمیم گرفته بودم آدم سربه زیری بشوم و درست زندگی کنم اما باز هم همین چاقویی که به کمر داشتم زندگی مرا نابود کرد و ...
جوان 20 ساله ای که به اتهام قتل نوجوان 16 ساله افغانستانی با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی علی اکبر احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستگیر شده است پس از پاسخ به سوالات مقام قضایی در حضور کارآگاه حمیدفر (افسرپرونده) در تشریح سرگذشت خود نیز گفت: پدرم کارگر است و امور مربوط به نقاشی ساختمان یا کاشی کاری را انجام می داد من هم تک پسر هستم و دو خواهر کوچک تر از خودم دارم با این حال خیلی زود در دوران نوجوانی عاشق شدم و به همین دلیل ترک تحصیل کردم چرا که وضع مالی خوبی نداشتیم و من هم قصد داشتم با رفتن به سرکار درآمد کسب کنم تا بتوانم ازدواج کنم در این میان عاشق دختر یکی از بستگانم شده بودم اما او از علاقه من به خودش خبری نداشت در واقع به هیچ کس چیزی در این باره نگفته بودم تا این که آن دختر با فرد دیگری ازدواج کرد و این راز همچنان در سینه ام ماند اگرچه برخی از اعضای خانوادهام از رفتارها و گفتارم متوجه ماجرا شده بودند و آن دختر هم بعد از ازدواج احساس کرده بود که من به او علاقه داشتم اما دیگر کار از کار گذشته بود و او به دنبال سرنوشت خودش رفته بود و من هم باید به دنبال سرنوشت خودم می رفتم. این بود که ماجرای علاقه به آن دختر را فراموش کردم و به امید تقدیر ماندم. در این میان گاهی با پدرم سرکار میرفتم و با بچه های محله دم خور شده بودم، بیشتر دوستانم به دنبال مشروب خوری و دعوا بودند من هم تحت تاثیر رفتارهای آن ها قرار گرفتم و مدام با دوستانم مشروب می خوردم و با آن ها سرکوچه می ایستادم گاهی برای خودنمایی و نترس نشان دادن خودمان چاقویی به کمر می بستیم. پاتوق ما سرکوچه بود دور هم جمع می شدیم و قدرتمان را به رخ یکدیگر می کشاندیم آرام آرام به یک جوان شرور تبدیل شده بودم و همیشه چاقویی با خودم حمل می کردم. تا این که حدود شش ماه قبل با یکی از دوستان پدرم آشنا شدم و فهمیدم او دختر شایسته ای دارد. پدرم نیز که متوجه علاقه من به دختر دوستش شده بود با او صحبت کرد و ما به خواستگاری رفتیم این رفت و آمدها ادامه داشت تا این که من و آن دختر نیز درباره ازدواج و آینده گفت وگو کردیم و به توافق رسیدیم. بالاخره چند ماه قبل به طور غیررسمی و در یکی از مراکز مذهبی شهر صیغه محرمیت بین ما جاری شد تا بعد از فراهم شدن مقدمات مراسم عقدکنان پای سفره عقد بنشینیم و ازدواجمان را رسمی کنیم در این مدت من گاهی سرکار می رفتم تا پولی برای ازدواجمان پس انداز کنم. حدود 300 هزار تومان از درآمدم را جمع کرده بودم که تصمیم گرفتم گوشی همراهم را نیز در جمعه بازار بفروشم تا پول خرید مراسم عقدکنان فراهم شود تخمین زده بودم که مبلغ 400 یا 500 هزار تومان کم دارم به همین دلیل شب هجدهم بهمن به منزل نامزدم رفتم تا روز بعد به اتفاق برادرزنم به بازار برویم و من گوشی همراهم را بفروشم چرا که بعد از جاری شدن صیغه عقد با خودم عهد کردم همه شرارت ها را کنار بگذارم و دیگر به دنبال خلاف و مشروب خوری نروم می خواستم زندگی آرام و بی دغدغه ای داشته باشم. اما گویی تقدیر من به شیوه دیگری رقم خورده بود آن شب که در منزل نامزدم بودم و به یک باره صدای فریاد و کوبیدن به در را شنیدم چند جوان و نوجوان که گویی با خانواده همسرم اختلاف داشتند و همیشه سرکوچه آن ها می ایستادند با قمه و شیشه نوشابه به در حیاط میکوبیدند. آن ها همان جوانان کوچه نشین بودند که روزی من هم مانند آن ها بودم. خلاصه برادرزنم به سراغ آن ها رفت من هم پشت سر او وارد حیاط شدم اما مادرزنم مقابلم ایستاد و نگذاشت بیرون بروم خلاصه وقتی برادرزنم به خانه بازگشت من با پسرعمویم تماس گرفتم تا به آن جا بیاید و برای فروش گوشی برویم اما در بیرون از منزل با آن جوانان کوچه نشین درگیر شدیم و من هم یکی از آن ها را با چاقو زدم و زندگی ام را نابود کردم. حالا هم می خواهم فریاد بزنم که به همراه داشتن همین چاقو و خودنمایی با آن روزگارم را سیاه کرد و ... ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20328 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۷ اسفند
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
جنایت برای «پاکوتاه»!
سجادپور- جوان 20 ساله کارتن خوابی که به خاطر یک «توله سگ» دست به جنایت زده بود، روز گذشته به تشریح قتل «ماهی» پرداخت و زوایای پنهان این پرونده جنایی را فاش کرد. به گزارش اختصاصی خراسان، ماجرای تلخ این پرونده از چهاردهم بهمن هنگامی رقم خورد که جوان 20 ساله ای زنجیر قلاده یک سگ معروف به پاکوتاه را به دست گرفت و برای سگ گردانی به انتهای خیابانی در منطقه خواجه ربیع رفت. جایی که پارک بزرگی در آن وجود داشت و اهالی برای استفاده از فضای سبز و ورزش و تفریح به این مکان رفت و آمد می کردند.
این گزارش حاکی است، جوان معروف به «اصغر خردو» وارد پارک شد و روی یکی از نیمکت ها نشست تا به پاکوتاه پشمالویش، آشغال گوشت بدهد! هنوز مدت زیادی از حضور این جوان کارتن خواب در پارک نگذشته بود که یکی از دوستانش به سمت او رفت. «اسماعیل» جوان 26 ساله معروف به «ماهی» وقتی با یکی دیگر از دوستانش نزد «اصغر خردو» رسید ناگهان مشاجره ای بین آن ها در گرفت. «اصغر خردو» مدعی بود که «ماهی» قبل از رسیدن به نزدیکی نیمکت، به او توهین کرده است اما این مشاجره لفظی به خاطر «سگ خانگی پاکوتاه» شدت گرفت. «ماهی» ادعا می کرد که «سگ مذکور» متعلق به اوست و «اصغر خردو» آن را سرقت کرده است! این جنجال دو رفیق معتاد به جایی رسید که در یک لحظه تیغه چاقو بالا رفت و بر قلب «ماهی» نشست. این جوان 26 ساله در حالی که غرق خون شده بود، روی زمین افتاد و خون از قفسه سینه اش فواره زد.
کارتن خواب 20 ساله معروف به «اصغر خردو» که تازه فهمیده بود چه اشتباه بزرگی را مرتکب شده است، دستمالی را روی سینه دوستش گذاشت تا او را از مرگ نجات دهد. دوست همراه «ماهی» نیز با دیدن این وضعیت اسفناک، به طرف منزل دوستش رفت تا خانواده او را در جریان نزاع خون آلود قرار دهد. از سوی دیگر اهالی و رهگذران با اورژانس تماس گرفتند این در حالی بود که «اصغر خردو» پیکر نیمه جان دوست قدیمی اش را روی نیمکت پارک گذاشت و تلاش می کرد تا از شدت خون ریزی او بکاهد ولی تیغه چاقو قلب «ماهی» را شکافته بود! بنابر گزارش اختصاصی خراسان، دقایقی بعد خودروی اورژانس 115 آژیرکشان وارد پارک شد و نیروهای امدادی با معاینه پیکر خون آلود «ماهی» کار را تمام شده دانستند و اعلام کردند که او علایم حیاتی ندارد و بر اثر عوارض ناشی از اصابت تیغه چاقو به ناحیه قلب، جان باخته است. «اصغر خردو» که تا آن لحظه خود را دوست قدیمی اسماعیل (ماهی) معرفی می کرد با شنیدن این جمله هولناک، به آرامی از محل گریخت و هراسان و نگران نزد مادرش رفت. او ماجرای قتل دوستش را بازگو کرد و مادر معتاد که به سختی هزینه های زندگی اش را تامین می کرد مجبور شد مبلغی را به فرزندش بپردازد تا او به تهران برود و نزد پدرش مخفی شود! چرا که پدر و مادر «اصغر خردو» به دلیل اعتیاد از حدود سه سال قبل طلاق گرفته بودند و پدرش در تهران روزگار می گذرانید. گزارش خراسان حاکی است، جوان 20 ساله، ساعتی بعد سوار بر اتوبوس عازم تهران شد اما در آن سوی ماجرا، نیروهای اورژانس، مراتب را به پلیس 110 گزارش دادند و این گونه یک پرونده جنایی دیگر در مشهد شکل گرفت. چند دقیقه بعد با حضور قاضی ویژه قتل عمد مشهد در محل وقوع جنایت، تحقیقات میدانی آغاز شد. به دستور قاضی کاظم میرزایی، گروهی از کارآگاهان زبده پلیس آگاهی نیز به همراه عوامل بررسی صحنه جرم در پارک انتهای خیابان شهید یوسف زاده 22 حضور یافتند و در کنار مقام قضایی به بررسی ماجرا و اثربرداری از صحنه جنایت پرداختند. نیروهای اورژانس و برخی از شاهدان عینی از جوانی حدود 20 ساله سخن گفتند که زنجیر قلاده سگ پاکوتاهی را در دست داشت و بعد از شنیدن ماجرای مرگ دوستش از محل گریخته بود.
بنابراین، به دستور قاضی شعبه 211 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد، مشخصات این جوان فراری به عوامل گشت و دیگر مراکز انتظامی اعلام شد و تحقیقات گسترده ای از سوی کارآگاهان پلیس آگاهی زیر نظر سرهنگ محمدرضا غلامی ثانی (رئیس اداره جنایی آگاهی خراسان رضوی) برای شناسایی مخفیگاه متهم مذکور ادامه یافت تا این که ردیابی های اطلاعاتی و بررسی پرونده مجرمان سابقه دار نشان داد جوان 20 ساله معروف به «اصغر خردو» که چندین سابقه کیفری به اتهام سرقت و اعتیاد دارد به تهران گریخته است. درحالی که مقدمات دستگیری متهم فراری فراهم شده بود و کارآگاهان با دریافت نیابت قضایی عازم تهران بودند، وی با نصیحتهای پدرش به مشهد بازگشت و در حالی که خود را در تنگنای محاصره نیروهای کارآزموده آگاهی می دید، به پلیس آگاهی رفت و تسلیم قانون شد.
بنابر گزارش اختصاصی خراسان، متهم به قتل فراری که با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی میرزایی و توسط کارآگاه جمالی (افسر پرونده) مورد بازجویی های تخصصی قرار گرفته بود ابتدا سعی کرد با داستان سرایی روایت های متفاوتی از این جنایت را بازگو کند. او در مراحل اولیه تحقیقات پلیسی گفت: پدر و مادرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد دارند به همین دلیل من هم از هفت سالگی مصرف کریستال را به صورت پنهانی آغاز کردم تا جایی که دیگر کارتن خواب شدم و برای تامین هزینههای سنگین اعتیادم دست به سرقت می زدم. بارها روانه کانون اصلاح و تربیت شدم اما وقتی از زندان آزاد می شدم دوباره به سراغ مواد مخدر می رفتم تا این که پدرم اعتیادش را ترک کرد و به همین دلیل اختلافات او با مادرم شدت گرفت تا حدی که از یکدیگر جدا شدند و من نزد مادرم ماندم و کنار او به مصرف شیشه و کریستال پرداختم. حدود یک سال قبل برای آخرین بار از زندان آزاد شدم و مواد مصرف نکردم. وی درباره ماجرای تلخ جنایت نیز مدعی شد: آن روز «سگ پاکوتاه» خاله ام را که نزد من بود به خانه آن ها بردم ولی خاله ام در منزل نبود به همین خاطر به همسایه خاله ام گفتم اگر سراغ مرا گرفتند بگوید که سگ را به پارک بردم تا مقداری آشغال گوشت به او بدهم. وقتی در حال سگ گردانی بودم، ماهی به همراه دوستش و درحالی که به من فحش می داد و ناسزا می گفت، به کنارم آمد و ادعا کرد که این سگ مال اوست من هم گفتم اگر این سگ مال تو است بیا زنجیرش را بگیر! در همین حال سگ پارس کرد! به او گفتم دیدی این سگ مال تو نیست ولی او قبول نکرد و چاقویی را بیرون کشید که مرا بزند در همین هنگام من او را هل دادم و چاقو در حالی به قلبش فرو رفت که او روی زمین افتاد!!
به گزارش خراسان، متهم به قتل وقتی دید که این اظهارات مورد قبول قاضی قرار نمی گیرد بالاخره لب به اعتراف گشود و ضمن اقرار به قتل گفت: سگ را خریده بودم و می خواستم آن را به مادرم هدیه بدهم اما دوست قدیمی ام که او نیز مانند من اعتیاد شدیدی داشت، ادعا کرد که «سگ» متعلق به اوست من هم که در این مشاجره عصبانی شده بودم چاقویش را گرفتم تا ضربه ای به شانه اش بزنم ولی ناگهان چاقو به قفسه سینه اش فرو رفت. خیلی ترسیده بودم که دستمال را روی سینه اش گذاشتم و با اورژانس تماس گرفتم ولی وقتی متوجه شدم که او جان باخته است، به آرامی از محل گریختم و با پولی که از مادرم گرفتم به تهران رفتم. این گزارش حاکی است، در پی اعترافات این جوان 20 ساله تحقیقات بیشتر با دستور قاضی کاظم میرزایی برای روشن شدن دیگر نقاط تاریک این پرونده جنایی همچنان ادامه دارد . خراسان : شماره : 20322 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۳۰ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
قربانی ثروت!
زندگی ما مانند چینی شکسته ای است که دیگر هیچ بند زنی هم نمی تواند قطعات شکسته و خرد شده آن را به یکدیگر متصل کند، در واقع من قربانی ثروت و خوش گذرانی های خانوادهام شدم به گونهای که اکنون همسرم قصد دارد صدها میلیون تومان برای جاری شدن صیغه طلاق اخاذی کند و ...
این ها بخشی از اظهارات زن 20 ساله ای است که برای رهایی از درگیری های خانوادگی و مخمصه اختلافات بی انتها با همسر معتادش، دست به دامان قانون شده بود. این زن جوان که نوزادی چند ماهه را در آغوش می فشرد با بیان این که من قربانی «ثروت» هستم، درباره سرگذشت اسفبار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: در خانواده ای ثروتمند و مرفه به دنیا آمدم. پدرم با آن که تحصیلات عالیه داشت، شغل آزاد را برای خودش انتخاب کرده بود و همواره ثروت اندوزی می کرد. مادرم نیز مدرک کارشناسی خود را قاب گرفته و به خانه داری مشغول بود. با این که فرزند ارشد خانواده بودم و از نظر امکانات رفاهی و آموزشی چیزی در زندگی کم نداشتم اما همواره از کمبود محبت و مهر و عاطفه در زندگی رنج می بردم. از زمانی که دست راست و چپم را شناختم پدر و مادرم را می دیدم که همواره در حال توهین و درگیری و مشاجره بودند. آن ها به خاطر هر موضوع کم ارزشی اختلاف نظر پیدا می کردند و با هم درگیر می شدند. شدت این اختلافات خانوادگی به جایی رسید که آن ها نتوانستند به این زندگی مشترک ادامه بدهند. در نهایت کار به طلاق کشید و پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند. آن زمان من دختری نوجوان بودم و نتوانستم خودم را از چشمه مهر و عاطفه پدر و مادرم سیراب کنم در همین حال مادرم علاوه بر ثروتی که داشت، سرمایه هنگفتی به عنوان ارثیه پدری دریافت کرد و پولدارتر از گذشته شد. او در همین زمان با مردی کارخانه دار و ثروتمندتر از خودش ازدواج کرد و بدین ترتیب درگیر خوش گذرانی هایش شد. مادرم هیچ توجهی به نیازهای روحی و عاطفی من نداشت و همه اوقاتش را در جشن ها، مهمانی ها و پارتی ها می گذراند. در این میان من از یک خلأ عاطفی بزرگ در حالی رنج می بردم و تنها شده بودم که پدرم نیز سراغی از من نمی گرفت. از سوی دیگر به خاطر چهره و زیبایی ظاهری که داشتم همواره مورد توجه پسران فامیل و آشنایان قرار می گرفتم و هرکدام از آن ها به نوعی سعی داشتند توجه مرا به خودشان جلب کنند، خلاصه در همین زمان بود که «رامبد» به من ابراز علاقه کرد و خود را عاشق و شیدای من نشان داد. بزرگ ترین اشتباه زندگی من نیز از همین جا رقم خورد زیرا به سوی محبتهای دروغین خیابانی کشیده شدم و در جست وجوی مهر و عاطفه به او دل بستم.
«رامبد» 20 سال از من بزرگ تر بود و نقش خود را برای جلب توجه من خوب بازی می کرد. وقتی مادرم لحظه ای سرش را از عمق دریای خوش گذرانی هایش بیرون آورد و در جریان عشق و علاقه من به رامبد قرار گرفت، بی درنگ با این ازدواج مخالفت کرد زیرا اختلاف سنی زیاد را برنمی تابید و معتقد بود این گونه ازدواج ها فرجامی نخواهد داشت. با این حال بر ازدواج با رامبد پافشاری کردم و حرفم را به کرسی نشاندم. خلاصه زندگی مشترک ما آغاز شد اما من زمانی متوجه اشتباهم شدم که جنین شش ماهه ای را باردار بودم. وقتی آن شور و هیجانات عاشقانه سپری شد و به قول معروف سرم را از زیر برف بیرون کشیدم تازه فهمیدم که رامبد با دختران پولدار زیادی رابطه دارد و آن ها پول خوش گذرانی هایش را تامین می کنند. همسرم در مرداب مواد مخدر صنعتی، مشروبات الکلی و روابط نامشروع دست و پا می زد و به خاطر ثروت مادرم به من ابراز علاقه کرده بود. وقتی اعتراض کردم خیلی راحت گفت: خودت برای ازدواج با من پافشاری کردی! حالا هم به منزل مادرت بازگرد! به ناچار من هم نزد مادرم رفتم و دوران بارداری سختی را با درگیری های روحی و روانی شدید برای گرفتن طلاق سپری کردم. اکنون نیز نوزاد شش ماهه ام شناسنامه ندارد و رامبد قصد اخاذی 500 میلیون تومانی از مادرم را دارد تا حاضر به طلاق شود و برای فرزندم شناسنامه بگیرد. بارها به خاطر همه بی وفاییها و خیانت های همسرم تصمیم به انتقام گرفته ام اما ... شایان ذکر است به دستور سرگرد قاسم احمدی (رئیس کلانتری سیدی) پرونده این زوج توسط مشاوران زبده کلانتری در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . شماره : 20319 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۷ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
نوزادم را نمی خواهم!
دیگر توان نگهداری از نوزادم را ندارم و می خواهم به طور قانونی او را تحویل پدرش بدهم چرا که دوست ندارم آینده او نیز مانند سرنوشت من شود اگرچه یقین دارم دخترم عاقبت تلخی خواهد داشت و ...
این ها بخشی از اظهارات زن جوانی است که برای سپردن حضانت دختر کوچک به پدرش دست به دامان قانون شده بود. این زن جوان در حالی که نگران آینده تاریک فرزندش بود درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: پدرم شغل آزاد داشت اما از نظر مالی بسیار ضعیف بود به طوری که درآمدش کفاف هزینه های زندگی را نمی داد. مادرم نیز خانه دار بود و سعی می کرد با قناعت و کاستن از مخارج گوناگون زندگی، آبروداری کند که دست پدرم نزد دیگران دراز نشود با وجود این همه درآمد پدرم صرف خورد و خوراک، پوشاک و اجاره منزل می شد. دو خواهر بزرگ ترم در همین شرایط ازدواج کردند و من که سومین فرزند خانواده بودم فقط به آرزوهای بزرگ و کوچک خودم می اندیشیدم همواره از دوستی با دخترانی که وضعیت اقتصادی خوبی داشتند پرهیز می کردم تا نزد همکلاسی هایم تحقیر نشوم. گاهی حتی داشتن یک عروسک یا کفش کتانی و حتی یک پالتوی زمستانی برایم آرزویی دست نیافتنی بود. خلاصه با همین وضعیت تا پایان مقطع دبیرستان تحصیل کردم در حالی که دختری سرخورده و گوشه گیر بودم. پدر و مادرم خیلی تلاش می کردند تا حداقل امکانات رفاهی و تحصیلی را برایم فراهم کنند اما باز هم من احساس کمبود می کردم و دوست داشتم مانند خیلی از دختران هم سن و سالم به خواسته هایم برسم. خلاصه در همین روزهای پایانی تحصیلم بود که پسر عمویم به خواستگاری ام آمد اگرچه «قاسم» 13 سال از من بزرگ تر بود و تحصیلات ابتدایی داشت اما به اصرار پدرم پای سفره عقد نشستم. خانواده ام به این ازدواج فامیلی بسیار راضی بودند چرا که اعتقاد داشتند هر گونه کمبود و مشکلی در زندگی ما به وجود بیاید افراد غریبه در جریان قرار نمی گیرند و مشکلات مان به خاطر رشته فامیلی حل خواهد شد. پدرم می گفت: با این ازدواج هیچ گاه به خاطر جهیزیه یا شرایط خانوادگی تحقیر نمی شوی چرا که همه ما در یک سطح اقتصادی هستیم با وجود این قاسم جوانی بی احساس بود و شرایط روحی و روانی مرا درک نمی کرد. او آن قدر در روابط عاطفی اش به سردی با من برخورد می کرد که انگار زنی غریبه هستم ولی از سوی دیگر بسیار رفیق باز بود و برای دوستانش سنگ تمام می گذاشت. اهل کار کردن نبود اما همان درآمد اندکش را نیز صرف رفیق بازی می کرد و درباره من بی مسئولیت بود. آرام آرام حس نفرت در وجودم زبانه کشید. او حتی به آرزوهای کوچک من نیز توجهی نداشت. به طوری که گویی مهر و عاطفه در وجودش مرده بود. بالاخره این بی مهری های خانوادگی موجب شد تا قاسم بیشتر به معاشرت و رفت و آمد با دوستان نابابش ادامه بدهد تا جایی که بر اثر همین رفیق بازی ها به مصرف مواد مخدر آلوده شد. از آن روز به بعد زندگی لرزان من از هم گسست و شرایط این زندگی مشترک برایم به اندازه ای تحمل ناپذیر شد که تصمیم به طلاق گرفتم و نزد خانواده ام بازگشتم.
بعد از جدایی از قاسم در یک فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی مشغول کار شدم تا هزینه های زندگی خودم را تامین کنم. آن جا بود که با «پرویز» آشنا شدم. او ویزیتور لوازم بهداشتی بود و گاهی برای فروش و تبلیغ کالا نزد من می آمد. پرویز جوانی شیک پوش و بسیار عاطفی بود به همین خاطر خیلی زود نظر مرا به خودش جلب کرد. او ادعا می کرد با همسرش در کشاکش طلاق است و بعد از جدایی از همسرش به طور رسمی با من ازدواج می کند به همین دلیل بعد از مدتی به عقد موقت او درآمدم و خیلی زود ناخواسته باردار شدم.
در روزهای آغازین بارداری، نمی خواستم خانواده ام در جریان ازدواج موقتم قرار بگیرند تا زمانی که پرویز همسرش را طلاق بدهد و ما به طور رسمی زندگی مشترکمان را آغاز کنیم اما او نه تنها تصمیم نداشت همسرش را طلاق بدهد بلکه من و همسرش به طور همزمان باردار شده بودیم از سوی دیگر نیز پرویز به جرم کلاهبرداری راهی زندان شد و من هم به ناچار به منزل پدرم بازگشتم و ماجرا را برای آن ها بازگو کردم حالا هم فرزندم در حالی به دنیا آمده است که من نمی توانم هزینه های او را تامین کنم و باید سرپرستی دخترم را به پدرش بسپارم و ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ عابدی (رئیس کلانتری قاسم آباد) پرونده این زن جوان به دایره مددکاری اجتماعی ارجاع شد تا توسط مشاوران و کارشناسان زبده کلانتری مورد بررسی و رسیدگی قرار گیرد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20308 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۱۳ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
نقاب شیاد در «دیوار»!
چنان به ظاهر و حرف های آن مرد شیاد اعتماد کرده بودم که هیچ گاه به ذهنم نمیرسید او نیت سوئی دارد و می خواهد از یک زن سرپرست خانواده کلاهبرداری کند. زن 35 ساله در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود با بیان این جملات به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: حدود یک سال قبل و بعد از شش سال زندگی مشترک از همسرم طلاق گرفتم چرا که هیچ گونه تفاهم و سازگاری با هم نداشتیم در این میان من نمی توانستم وابستگی به دخترم را پنهان کنم چرا که او جگر گوشه ام بود و من نمی توانستم بدون او زندگی کنم به همین دلیل حضانت دخترم را پذیرفتم واز همسرم جدا شدم. از آن روز به بعد باید مخارج زندگی خود و دخترم را تامین میکردم ولی به دلیل این که مدرک تحصیلی دیپلم داشتم و سن استخدامم نیز گذشته بود به ناچار در پی شغلی خانگی بودم تا درآمدی کسب کنم. از سوی دیگر نیز همسر سابقم هیچ نفقه ای برای دخترم پرداخت نمی کرد و من باید تلاشم را برای آسایش دخترم بیشتر میکردم بالاخره از طریق معرفی آشنایان یا آگهیهای روزنامه ها به کارگری در خانه های مردم می پرداختم تا بتوانم اجاره منزل و مخارج روزانه ام را تامین کنم چرا که بعد از طلاق زیرزمین کوچکی را در بولوار توس مشهد اجاره کرده بودم و به همراه دخترم در آن جا به زندگی ادامه می دادیم. اگرچه درباره کلاهبرداری در سایت دیوار و کمین شیادان در فضای مجازی مطالب زیادی شنیده و خوانده بودم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم من نیز به همین راحتی و با اعتماد به این آگهیها به دام شیادان نقابدار بیفتم. ماجرا از آن جا آغاز شد که برای یافتن کار خانگی در سایت دیوار جست وجو می کردم که یک آگهی استخدام توجهم را جلب کرد در آن آگهی نوشته شده بود «به کارگری برای پخت و پز و نظافت منزل نیازمندیم.» من هم که به آشپزی خودم اعتماد داشتم بلافاصله با شماره تلفن درج شده در زیر آگهی تماس گرفتم. مردی بسیار مودبانه و متشخص پاسخ تلفنم را داد و درباره شرایط کاری اش گفت: «من صاحب کارخانه ای در شهرک صنعتی در جاده کلات هستم! و همه اعضای خانوادهام به خارج از کشور رفته اند بنابراین به کد بانویی نیاز دارم که حداقل دو روز در هفته برایم غذای گرم خانگی تهیه کند و همچنین به نظافت منزلم بپردازد!» آن مرد بعد از آن که درباره ساعات کاری و روزهای حضورم در منزل توضیح داد خیلی مودبانه درخواست کرد قبل از استخدام به منزلش بروم و شرایط کاری را از نزدیک مشاهده کنم. خلاصه نشانی آن منزل را گرفتم و با اتوبوس به منطقه احمدآباد مشهد رفتم. مردی حدودا 37 ساله در منزل را گشود و با خوشرویی و مهربانی مرا به درون منزل دعوت کرد. او در حالی که از من می خواست روزهای اول و آخر هفته را در منزلش کار کنم، ادامه داد شاید بتواند بقیه روزهای هفته را نیز در کارخانه اش استخدامم کند! او سپس از من خواست قبل از استخدام باید مدارک شناسایی ام را ملاحظه کند و نشانی محل سکونتم را بداند من هم کارت ملی و شناسنامه ام را که همیشه همراهم بود به او نشان دادم و نشانی منزلم را نیز روی تکه کاغذی نوشتم! بعد از این ماجرا به خانه ام بازگشتم و منتظر تماس آن مرد ماندم تااین که دو روز بعد زنگ منزلم به صدا درآمد وقتی در را گشودم آن مرد را روبه روی خودم دیدم. با حیرت و تعجب آن مرد را که یک جعبه شیرینی نیز در دست داشت به درون خانه ام تعارف کردم و مشغول گفت و گو شدیم. او در میان صحبت ها گفت: «برای آن که قرار است خانه و زندگی ام را به تو بسپارم باید ضمانتی داشته باشی!» به او گفتم کسی را ندارم که ضمانتم را بکند اما می توانم مبالغی سفته را به عنوان ضامن بگذارم! اما او با مهربانی و چرب زبانی و با این بهانه که این گونه به زحمت می افتی، از من خواست تا گوشی همراهم را به عنوان ضمانت نزد او بگذارم! به او گفتم: اما این گوشی را لازم دارم! آن مرد با لبخند ادامه داد حداقل به مدت یک هفته برای جلب اعتماد نزد من باشد! و سپس در حالی گوشی را به او دادم که حتی محتویات آن را نیز خالی نکردم. او رفت و دیگر گوشی تلفنش خاموش شد. وقتی به در منزلش رفتم همسایه اش گفت: این منزل مدتهاست خالی از سکنه است و ...
شایان ذکر است به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه مشهد) تحقیقات ماموران دایره تجسس درباره ادعای این زن جوان آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20304 - ۱۳۹۸ دوشنبه ۷ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
استخوان های طلسم شده!
از روزی که فهمیدم در دام یک شیاد حیله گر گرفتار شده ام و همه پس انداز و سرمایه ام را بر باد داده ام، عذاب وجدان رهایم نمی کند چرا که پول های زحمت کشی خودم و شوهر کارگرم را به مردی دادم که قرار بود گرهی از مشکلات خانوادگی من بگشاید اما...
زن 45 ساله که ده ها میلیون تومان سرمایه اش را به مرد رمال داده بود تا از دهن بینی شوهرش جلوگیری کند، درباره سرگذشت تاسف بار خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: وارد بیستمین بهار زندگی ام شده بودم که به خواستگاری «رسول» پاسخ مثبت دادم. او شاگرد گچ کار بود و با زحمت نان حلال به دست می آورد.
همسرم تا مقطع راهنمایی تحصیل کرده بود و خانواده اش نیز وضعیت اقتصادی مناسبی نداشتند. خلاصه زندگی من و رسول در حالی زیر یک سقف آغاز شد که من هم تصمیم گرفتم شغلی برای خودم دست و پا کنم تا کمک خرج خانواده باشم. همسرم اگرچه دیگر خودش استادکار شده بود اما باز هم درآمدش کفاف هزینه های زندگی را نمی داد.
بالاخره با کمک یکی از آشنایانم دوره بهیاری را گذراندم و سپس به عنوان کمک بهیار در یکی از مراکز درمانی مشهد استخدام شدم. از آن روز به بعد شرایط زندگی ما تغییر کرد و دو نفری برای آینده و سعادت و خوشبختی دو فرزندمان تلاش می کردیم. با آن که از زندگیام راضی بودم و روزهای خوبی را می گذراندم اما ماجرای دهن بینی های شوهرم از همان روزهای آغازین زندگی مشترک آزارم می داد. رسول فقط گوش به فرمان خانواده اش بود و تنها حرف های آن ها را می پذیرفت و بدون چون و چرا اطاعت می کرد.
رفتارهای همسرم به گونه ای بود که هیچ وقت به خواسته ها و نظرات من اهمیتی نمی داد و برای کم ارزش ترین امور زندگی نیز با پدر و مادرش مشورت می کرد و در نهایت همان کاری را انجام می داد که مادرش از او خواسته بود. من هم از این رفتارهای همسرم در حالی ناراحت بودم که کاری از دستم ساخته نبود.
شوهرم دهن بین بود و هیچ گاه درباره موضوعی که پدر و مادرش مطرح می کردند، از خود ارادهای نداشت و بدون اندیشیدن به نتیجه آن، خواسته های خانواده اش را انجام می داد. من هم که از این وضعیت در رنج بودم حدود سه سال قبل روزی با یکی از همکارانم به درد دل پرداختم و ماجرای دهن بینی های شوهرم را برایش بازگو کردم. آن روز «نسترن» وقتی مشکل زندگی مرا فهمید پیشنهاد داد برای حل آن نزد یک رمال حرفه ای بروم. همکارم خیلی از آن مرد رمال تعریف و تمجید می کرد به گونه ای که می تواند آینده را به راحتی پیش بینی کند. او طوری از کرامات آن مرد رمال سخن گفت که ناخودآگاه برای دیدنش ترغیب شدم. نشانی منزل مرد رمال را از او گرفتم و صبح روز بعد نزدش رفتم. مرد رمال وقتی در جریان مشکل من قرار گرفت به گونه ای روح و روانم را با حرف هایش تسخیر کرد که دیگر او را ناجی زندگی ام می دانستم.
مرد رمال با ایجاد سوءظن در وجودم، مرا به همسرم و خانواده اش بدبین کرد به طوری که احساس می کردم آن ها تلاش می کنند زندگی شیرین مرا به نابودی بکشانند. او مرا از آینده میترساند و چنین وانمود می کرد که شوهرم در نهایت مرا طلاق می دهد و با زن دیگری ازدواج می کند! او مدعی بود برای رفع این مشکل از زندگی ام باید گوسفندی را به دست او قربانی کنم تا بر استخوان های گوسفند قربانی طلسمی جاری کند. مرد رمال ابتدا دو میلیون و 500 هزار تومان برای خرید گوسفند و 800 هزار تومان برای نوشتن طلسم از من گرفت و ادعا کرد که باید در پایان کامل شدن ماه در آسمان، نزد او بروم تا زمینه های استحکام زندگی ام را فراهم کند و دهن بینی شوهرم را از بین ببرد. به همین دلیل مجبور بودم شیفت شب هم در مرکز درمانی کار کنم تا بتوانم هزینه های طلسم و جادوگری را بپردازم.
آن مرد در حالی هر بار حدود یک میلیون تومان از من پول می گرفت که ادعا می کرد بخت دخترم را نیز بسته اند و او برای ازدواجش با مشکل مواجه می شود. من هم که ترسیده بودم فقط تلاش می کردم تا پول رمالی های او را تامین کنم و کار به جایی رسید که نه تنها وام گرفتم بلکه النگوی طلایم را نیز فروختم و به او دادم. با این حال، زمانی به خود آمدم که بیش از 40 میلیون تومان سرمایه ام را از دست داده بودم و در این مدت نه تنها گرهی از مشکلاتم باز نشده بود بلکه بر شدت اختلافات خانوادگی ام روز به روز افزوده می شد و ...
شایان ذکر است، همزمان با تشکیل پرونده قضایی در این باره تحقیقات نیروهای انتظامی با دستور سرگرد جواد بیگی (رئیس کلانتری سناباد) برای دستگیری مرد رمال آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20301 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
دخترم را فروختم اما...
هیچ کس به اندازه خودم زجر نمی کشد از این که گرفتار این ماده وحشتناک شده ام و قدرت بیرون آمدن از منجلاب اعتیاد را ندارم و همچنان در عذاب هستم. وقتی به خاطر می آورم که چگونه دخترم را فروختم تا...
مرد 38 ساله که در پی اعلام شکایت همسرش مبنی بر ایجاد ضرب و جرح و نداشتن امنیت جانی به کلانتری احضار شده بود، در حالی که به شدت اشک می ریخت درباره سرگذشت تلخ خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: پدر و مادرم بی سواد بودند و همه تلاش خودشان را برای تامین مخارج من و هفت خواهر و برادر دیگرم به کار می بردند. پدرم به امور کشاورزی مشغول بود و مادرم نیز خانه داری می کرد اما وقتی خشکسالی، کشاورزی در روستا را سخت تر کرد ما نیز به حاشیه شهر مشهد مهاجرت کردیم. من هم مانند دیگر خواهر و برادرانم به تحصیل اهمیتی نمی دادم و پدر و مادرم نیز اصراری به ادامه تحصیل ما نداشتند به همین دلیل در دوران ابتدایی درس و مدرسه را رها کردم تا بتوانم درآمدی داشته باشم. از آن روز به بعد مدام در کوچه و خیابان بودم و پدر و مادرم نیز کاری به رفت و آمدهای من نداشتند. در این میان آرام آرام به دنبال رفاقت با جوان های خلافکار محله به مصرف مواد مخدر کشیده شدم. من هم مانند دیگر معتادان خودم را توجیه می کردم که به صورت تفریحی مصرف می کنم و هر زمان اراده کنم دیگر به آن لب نمی زنم! خلاصه چند سال بعد عازم خدمت سربازی شدم در حالی که همچنان با دوستان خلافکارم ارتباط داشتم و هیچ کس بر رفتارم نظارتی نداشت. به مصرف مواد مخدر ادامه دادم تا این که دوران سربازی ام به پایان رسید و از آن روز به بعد بر میزان مصرفم افزوده شد. البته آن زمان گاهی سر کار می رفتم و توان خرید مواد مخدر سنتی را داشتم ولی مقدار مصرفم به اندازه ای زیاد شد که دیگر همواره پای بساط بودم و فرصتی برای کار کردن نداشتم. پدر و مادرم که از دیدن وضعیت من رنج می کشیدند تلاش کردند مرا از این گرداب نجات دهند اما فایده ای نداشت. مادرم برای آن که راه درست زندگی را پیدا کنم پیشنهاد ازدواج داد. او معتقد بود وقتی مسئولیت یک زندگی به گردنم بیفتد همه چیز رو به راه می شود و من مجبور می شوم اعتیادم را کنار بگذارم اما من در برابر این هیولای وحشتناک مورچه ای بیش نبودم و توان مبارزه با آن را نداشتم. خلاصه من با «سپیده» ازدواج کردم، بدون آن که او را از اعتیادم مطلع کنم. همسرم زمانی متوجه اعتیادم شد که دیگر باردار بود و نمی توانست به خاطر فرزندش از من طلاق بگیرد. او با همه سختی ها و بی پولی های من کنار آمد ولی من نه تنها دست از اعتیاد نکشیدم بلکه روز به روز بیشتر آلوده مواد افیونی می شدم تا جایی که حدود سه سال قبل زمانی که بهای مواد مخدر سنتی به طور ناگهانی افزایش یافت من هم به مصرف شیشه و کریستال روی آوردم چرا که هر وعده مصرف آن در ابتدا کمتر بود اما وقتی آلوده مواد مخدر صنعتی شدم دیگر به دره تباهی سقوط کردم و تیره روزی ها و بدبختی هایم شدت گرفت تا جایی که حتی توان تامین هزینه یک بار مصرف مواد مخدر صنعتی را هم نداشتم. در وضعیت بسیار اسفناکی به سر می بردم. همه دار و ندارم را برای مواد مخدر فروخته بودم. همسرم دو فرزندم را با کمک های پنهانی خانواده اش بزرگ می کرد. در همین روزها بود که به فکر فروش دختر 9 ساله ام افتادم تا بتوانم مقداری مواد مخدر تهیه کنم. از طریق واسطه ها و خرده فروشان مواد مخدر وارد معامله با مردی شدم که مدعی بود همسرش نازاست و صاحب فرزند نمی شود من هم برای آن که پول بیشتری بگیرم هر بار بهانه ای می آوردم تا این که بالاخره با هم توافق کردیم که من دخترم را در قبال مقداری مواد مخدر صنعتی به آن مرد واگذار کنم و او هم دخترم را به مکان نامعلومی ببرد ولی در همین اثنا مادرم متوجه ماجرا شد و قبل از آن که دخترم را به آن مرد تحویل بدهم او را نزد خودش برد و سرپرستی اش را به عهده گرفت اگرچه مدتی بعد به خاطر همین موضوع به عذاب وجدان شدیدی دچار شدم ولی مواد مخدر صنعتی روح و روانم را تسخیر کرده بود و من دست به هر کار خطرناکی می زدم. اکنون نیز پس از هر بار مصرف شیشه یا کریستال دچار توهم می شوم به گونه ای که خودم نمی دانم دست به چه اعمال و رفتارهای خطرناکی زده ام. وقتی به خود می آیم که همسرم را تا سر حد مرگ کتک زده ام یا چاقو را زیر گلویش گذاشته ام و ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد قاسم احمدی (رئیس کلانتری سیدی مشهد) پس از انجام مشاوره های روان شناسی در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری اقدامات قانونی برای درمان این جوان به عمل آمد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20297 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۹ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
خروس آدم کش!
اگر آن روزها لحظه ای به عاقبت دوستی های خیابانی و هوسرانی های زودگذر می اندیشیدم هیچ گاه به خاطر ارتباط با یک دختر این گونه شاهرگم را باد نمی کردم و سال های جوانی ام را به نابودی نمی کشاندم. آن قدر بعد از ماجرای قتل پشیمان بودم که روزی در کنار زمین های کشاورزی سگی را دیدم که با آرامش در حال عبور بود، در آن هنگام آرزو کردم ای کاش یک سگ بودم تا از ترس دستگیری و اعدام وحشت زده و آشفته نبودم...
این ها بخشی از اظهارات جوان 22 ساله معروف به «خروس» است که مهرماه سال 93 بعداز یک ماه فرار به اتهام قتل هم محله ای اش با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی سیدجواد حسینی (قاضی ویژه قتل عمد در زمان حادثه) تحت تعقیب قرار گرفت و در نهایت تسلیم قانون شد. او که به خاطر دوستی با یک دختر 16 ساله دستش به خون آلوده شده بود با ابراز ندامت از این حادثه تلخ گفت: یکی از بستگانم از طریق فضاهای مجازی با دختر 18 سالهای آشنا شده بود و با او قرار ملاقات می گذاشت. پدر آن دختر ساکن یکی از کشورهای همسایه بود و مادرش با کارگری هزینه های زندگی آن ها را تامین می کرد. در این میان روزی من هم سر قرار آن دختر با «شهرام» به پارک رفتم. آن دختر به همراه خواهر کوچک ترش منتظر بود در یک لحظه با دیدن خواهر او تصمیم گرفتم که من هم با «هدی» دوست شوم. به همین دلیل شماره تلفن او را گرفتم و از آن روز به بعد با ارسال پیامک های عاشقانه روابط خیابانی ما آغاز شد و من به آن دختر دل بستم. از سوی دیگر مادرم منزلی در حاشیه شهر داشت که من آن جا را به خانه مجردی تبدیل کرده بودم و برای استعمال مواد مخدر به همراه دوستانم به آن جا می رفتم. آن خانه مجردی به پاتوق خلافکاری هایم تبدیل شده بود به گونه ای که بر اثر همین رفیق بازی ها و از حدود دو ماه قبل به مصرف مواد مخدر صنعتی از نوع شیشه آلوده شدم. خلاصه خیلی زود تماس های تلفنی و پیامکی به دیدارهای حضوری انجامید و من چندین بار هدی را به آن خانه مجردی بردم تا با یکدیگر برای آینده صحبت کنیم ولی نمی دانستم که او و خواهرش با پسران دیگری ارتباط دارند تا این که روزی به طور اتفاقی متوجه شدم «هدی» با یکی از دوستان خودم ارتباط نزدیکی دارد. وقتی موضوع را با دوستم در میان گذاشتم او ماجرا را انکار کرد در عین حال از «میعاد» خواستم تا دور «هدی» را خط بکشد! چرا که من به او دل باخته بودم و نمی خواستم با فرد دیگری در ارتباط باشد. چند روز بعد زمانی که من در همان منزل مجردی مشغول استعمال مواد مخدر بودم «هدی» پیامکی برای من فرستاد تا مرا ملاقات کند ولی من پاسخ دادم «الان دستم بند است و نمی توانم او را ببینم!» حدود دو ساعت بعد برای آن که «هدی» از من ناراحت نشده باشد با او تماس گرفتم و گفتم زمانی که به خانه خودشان رسید با من تماس بگیرد تا هدیه ای به او بدهم چرا که یک گردنبند بدلی برایش خریده بودم. آن شب بعد از صرف شام وقتی در کوچه هدی را دیدم رفتار سردی با من داشت و مدام تلفن همراهش زنگ می خورد! علت را که پرسیدم گفت: «یکی از دوستان خودت است!» آن شب افکارم به هم ریخته بود ، سوار موتورسیکلت شدم و سراغ خواهر «هدی» رفتم. به او گفتم خواهرت را نصیحت کن تا ارتباطش را با دوست من قطع کند. او هم قول داد که با خواهرش صحبت می کند! ولی هنوز به خانه نرسیده بودم که «هدی» پیامکی با این مضمون برایم فرستاد «برو گم شو! من با میعاد می روم!» با خواندن این جمله خیلی عصبانی شدم و در حالی که کنترلم را از دست داده بودم سوار بر موتورسیکلت دوباره به خیابان آمدم آن قدر خشمگین بودم که در جهت خلاف خیابان حرکت می کردم. در همین هنگام ناگهان چشمم به هدی افتاد که در حاشیه همان خیابان کنار میعاد ایستاده و مشغول گفت وگو بودند. با دیدن این صحنه، دیگر حال خودم را نمیفهمیدم غرور سراسر وجودم را فراگرفته بود و رگ های گردنم باد می کرد. آن لحظه چهره ام از شدت خشم سرخ شده بود که ناخودآگاه گاز موتورسیکلت را فشردم هنوز چندین متر با آن ها فاصله داشتم که موتورسیکلت را در همان حالت روشن رها کردم و خودم پایین پریدم. میعاد هنوز در برابر فحاشی های من سخنی نگفته بود که چاقویم را بیرون کشیدم و چند ضربه بر پیکرش فرود آوردم که یکی از ضربه ها به صورت کلنگی زیر گلویش خورد و ... اما ای کاش فقط یک لحظه به عاقبت این رابطه های خیابانی می اندیشیدم. ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20294 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۵ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
تهمت های شرم آور!
از زندگی من درس بگیرید و آگاهانه ازدواج کنید چرا که وضعیت و شرایط خانواده ای که خواستگارتان در آن بزرگ شده بسیار با اهمیت است و باید هنگام ازدواج مورد توجه جدی قرار گیرد. از سوی دیگر اختلافات سنی، تحصیلی و فرهنگی را نباید نادیده گرفت و ...
زن 38 ساله در حالی که بیان می کرد به خاطر فرزندان بیمارم جرئت جدایی از همسرم را ندارم و از سوی دیگر نمی توانم چنین وضعیتی را در زندگی تحمل کنم، درباره 11 سال زندگی مشترک خود به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: بعد از آن که در یکی از رشته های علوم انسانی از دانشگاه دانش آموخته شدم دیگر به ادامه تحصیل فکر نکردم و در کنار مادرم به امور خانه داری پرداختم. گاهی نیز در جلسات مذهبی و مناسبتی اهالی محل به همراه مادرم شرکت می کردم تا این که 12 سال قبل زمانی که در مراسم ختم قرآن یکی از همسایگان شرکت کرده بودم مورد توجه پسر صاحبخانه قرار گرفتم به طوری که چند روز بعداز آن زن همسایه مرا برای پسرش خواستگاری کرد اگرچه آن جوان پنج سال از من کوچک تر بود اما من هیچ گاه تصور نمی کردم که این اختلاف سنی روزی به مشکل اساسی زندگی ام تبدیل خواهد شد و همسرم این موضوع را بهانه ای برای تحقیر من قرار می دهد. از سوی دیگر همسرم و خانواده اش دختران تحصیل کرده در دانشگاه را افرادی بی بند و بار می پندارند که چیزی جز «هرزگی» در دانشگاه نیاموخته اند به همین دلیل آن ها سوءظن شدیدی به من دارند و اجازه بیرون رفتن از منزل را نمی دهند. همسرم نیز نه تنها با شاغل بودن من مخالفت می کند بلکه اجازه رفت و آمد به منزل مادرم را نیز نمی دهد. او در حالی مدعی است که باید با دختری کم سن و سال تر از خودش ازدواج می کرد که دانشگاه ندیده نیز می بود که با سوءظن های وحشتناکش روزگارم را سیاه کرده است. این بدبینی ها که از چند سال قبل در زندگی ام ریشه دوانده اکنون به جایی رسیده است که خانواده همسرم ادعا می کنند من با کسی ارتباط مخفیانه دارم به گونه ای که حتی وقتی برای شست و شوی فرزند خردسالم به حمام می روم نیز مورد تهمت های ناروا و زشتی قرار می گیرم که از بازگو کردن آن نیز شرم دارم این سوءظن ها تا حدی پیش رفته است که من اجازه داشتن گوشی همراه یا تلفن ثابت را ندارم و اگر حادثه ای برای دو فرزندم رخ دهد که بیماری خاص دارند به هیچ وجه نمی توانم حتی با اورژانس 115 تماس بگیرم یا از خانواده ام کمک بخواهم. با وجود این، مجبورم همه این رفتارهای زشت و تحقیرهای توهین آمیز همسرم را به خاطر فرزندان بیمارم تحمل کنم چرا که اگر از او طلاق بگیرم فرزندانم پناهگاهی نخواهند داشت. در عین حال همسرم به هیچ عنوان مرا شریک زندگی خودش نمی داند و ادعا می کند قید زندگی با مرا زده است در حالی که او فقط تهمت می زند و حاضر نیست هیچ کدام از ادعاهایش را اثبات کند. تهمت های ناروای همسرم از مرز تحمل گذشته است تا آن جا که اگر روزی در خانه تنها بمانم با هزاران افترا و آبروریزی روبه رو می شوم و باید اثبات کنم که در غیاب آن ها فرد غریبه ای به منزلم نیامده است. همه این ها از شرایط خاص خانواده همسرم نشئت می گیرد چرا که آن ها زندگی آشفته و بی سر و سامانی دارند به گونه ای که چند سال قبل یکی از برادران همسرم به خاطر همین ناهنجاری های خانوادگی دست به خودکشی زد و جان سپرد چرا که پدرش دو همسر داشت و درگیری های خانوادگی به خاطر موضوعات کم اهمیت بین آن ها موج می زد. این آشفته بازار در خانواده «کریم» اکنون در زندگی من نیز خودنمایی می کند. از طرف دیگر «کریم» به خاطر سوءظنی که به من دارد حاضر به رفتن به سر کار نیست و همین موضوع زندگی مرا با مشکلات مالی شدید روبه رو کرده است به طوری که توان پرداخت اجاره خانه را هم نداریم. اکنون نیز در حالی خانواده اش از طلاق من و ازدواج کریم با زن دیگری سخن می گویند که دلم به حال فرزندان بیمارم می سوزد و همه نیش و کنایه ها را به خاطر آن ها تحمل می کنم تا فرزندان طلاق نشوند. حالا هم به دختران جوان توصیه می کنم از زندگی من درس بگیرند و قبل از ازدواج شرایط خانواده خواستگارشان را مورد توجه قرار دهند و اشتباه مرا به خاطر ازدواج با جوانی بی سواد و بیکار تکرار نکنند که در یک خانواده آشفته و بی سر و سامان رشد کرده است چرا که هیچ لذتی برای یک زن بهتر از احساس آرامش و امنیت خاطر در کنار همسرش نیست و ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محسن باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) پرونده این زن جوان با دعوت از همسر و خانواده اش در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری مورد بررسی های کارشناسی و خدمات مشاوره ای قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20291 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۲ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
فریب در سومین ازدواج!
به خاطر اشتباهی که در دفتر ثبت ازدواج و طلاق رخ داد و ماجرای طلاق همسر دومم مقابل ازدواج اولم به ثبت رسید اکنون ازدواج سومم نیز با مشکل روبه رو شده و همسرم مدعی است او را فریب داده ام و ...
این ها بخشی از اظهارات مرد 55 ساله بازنشسته ای است که ادعا می کند به دلیل اشتباه متصدی ثبت احوال بهانه ای به دست همسر سومش افتاده است تا از او به اتهام فریب در ازدواج شکایت کند. این مرد میان سال که تا کلاس سوم راهنمایی تحصیل کرده است پس از احضار به کلانتری درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 18 سال قبل قصد داشتم از همسرم طلاق بگیرم چرا که پس از سال ها زندگی هیچ گونه تفاهم اخلاقی با یکدیگر نداشتیم و همواره در جنگ و جدل بودیم. این ناسازگاری ها موجب شد تا تصمیم به جدایی بگیریم به همین دلیل منزل و دارایی ام را به او بخشیدم تا با زن دیگری ازدواج کنم که از مدتی قبل با هم آشنا شده بودیم، با وجود این همسر اولم حاضر به طلاق نشد ولی من با «هایده» ازدواج کردم و دیگر به سراغ همسر اولم نرفتم. اگرچه زندگی مشترک من وهایده 14 سال طول کشید ولی باز هم روزگار خوشی نداشتم. او زن پرتوقعی بود و انتظارات زیادی از من داشت که نمی توانستم خواسته هایش را برآورده کنم. من یک کارمند ساده بودم و باید با حقوق اندک کارمندی مخارج زندگی دو خانواده را پرداخت می کردم ولی او با این درآمد اندک کنار نمی آمد و همواره سعی داشت به رویاهای بلندپروازانه اش جامه عمل بپوشاند. از سوی دیگر نیز پسر هایده بزرگ شده بود و در زندگی ما دخالت می کرد به طوری که گاهی با تهدیدهای او نیز روبه رو می شدم. این گونه بود که پس از 14 سال زندگی مشترک تصمیم گرفتم او را طلاق بدهم. بالاخره پس از کش و قوس های زیاد به توافق رسیدیم و هایده از من جداشد. اما هنگام ثبت طلاق اشتباهی رخ داده و طلاق هایده را در شناسنامه ام مقابل ازدواج اولم نوشته اند. من هم اصلا به این موضوع دقت نکردم و به آن اهمیتی نمی دادم تا این که حدود چهار سال قبل و درحالی که مدت زیادی از طلاق هایده نمی گذشت با زن مطلقه دیگری آشنا شدم. «طاهره»یک دختر 9 ساله داشت و پس از طلاق از همسرش به تنهایی زندگی می کرد زمانی که از «طاهره» خواستگاری کردم همه واقعیت ها را برایش شرح دادم و ماجرای دو ازدواج قبلی ام را بازگو کردم. او هم شرایط مرا پذیرفت و قرار شد با مهریه سه سکه تمام بهار آزادی به عقد من درآید. اما او اصرار کرد تا مهریه را 14 سکه بهار آزادی تعیین کنیم تا آبرویش نزد فامیل حفظ شود. طاهره مدعی بود تعیین سه سکه بهار آزادی، او را نزد بستگانش سرشکسته می کند ولی در عین حال قول داد پس از برگزاری مراسم عقدکنان دوباره به محضر ثبت ازدواج برگردیم و او 11 عدد از سکه های مهریه اش را ببخشد تا مهریه او همان سه سکه ثبت شود خلاصه من هم که عاشق او شده بودم به حرف هایش اعتماد کردم و این گونه زندگی مشترک من و طاهره آغاز شد. ولی او پس از برگزاری مراسم عقد وعده و وعیدها و قول و قرارش را فراموش کرد. من هم اهمیتی به این موضوع ندادم و دیگر سخنی درباره مهریه نگفتم خلاصه زندگی مشترک ما درحالی زیر یک سقف ادامه یافت که من مقداری از لوازم ضروری زندگی را خریدم و به خانه طاهره بردم ولی او لوازمی را که از قبل داشت به خانه مادرش انتقال داد.من هم این موضوع را نادیده گرفتم ولی زمانی که از او خواستگاری کردم قرار نبود دخترش نیز در کنار ما زندگی کند.
حالا هم اختلافات ما درحالی آغاز شده که دختر طاهره نیز وبال گردن من شده است و من با این حقوق اندک بازنشستگی نمی توانم از عهده اجاره خانه و دیگر مخارج زندگی او و دخترش برآیم.اکنون نیز همسر سومم درحالی از من به اتهام فریب در ازدواج شکایت کرده است که می داند من جراحی قلب انجام داده ام و به خاطر همین بیماری قلبی نباید دچار استرس های روانی شوم ولی او ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) پرونده این زوج در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری و زیر نظر کارشناسان مشاوره مورد بررسی و رسیدگی قرار گرفت . ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20281 - ۱۳۹۸ سه شنبه ۱۰ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
خوشبختی ظاهری!
همه اطرافیانم به زندگی من غبطه می خورند چرا که در ظاهر مرا خوشبخت ترین زنی میبینند که همه امکانات تفریحی و رفاهی برایم فراهم است. خانه ای در منطقه مرفه نشین شهر، خودروی مدل بالا و همسری سرشناس و ثروتمند شاید آرزوی خیلی از دختران باشد اما همه این خوشبختی ها تنها ظاهری از زندگی توام با تنهایی و بدبختی من است و ...
زن 25 ساله با بیان این جملات بغض فرو خوردهاش را شکست و با چشمانی اشکبار به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: 21 ساله بودم که «هادی» به خواستگاریام آمد. او فرزند یکی از افراد سرشناس شهر بود و در شغل و حرفه خودش نیز فردی موفق به شمار می رفت. به همین دلیل خانواده ام بلافاصله به این خواستگاری پاسخ مثبت دادند چرا که پدر و مادر من کارمند بودند و از نظر اقتصادی و اجتماعی در سطح متوسط جامعه قرار داشتیم. هادی همه ویژگی های یک مرد ایده آل را داشت و من فکر می کردم بخت در خانه ام را زده است! وقتی سر سفره عقد نشستم در رویاهای یک زندگی زیبا غرق بودم خانوادهام نیز از این که چنین دامادی نصیب شان شده است، در پوست خود نمی گنجیدند.
خلاصه خیلی زود جشن عروسی من و هادی برگزار شد و پدرم منزل ویلایی قدیمی را در مرکز شهر فروخت تا برای حفظ آبرویمان آپارتمانی را در بالای شهر خریداری کند. این گونه بود که پا به خانه بخت گذاشتم درحالی که ظواهر این زندگی موجب غبطه اطرافیانم شده بود و آنها مرا دختری خوشبخت و خوش شانس میپنداشتند. در شرایطی که آخرین ماههای دوران بارداری ام را می گذراندم یکی از صمیمیترین دوستانم همواره در کنارم بود و در این شرایط از من مراقبت می کرد.
او گاهی به منزلمان می آمد و با حرف هایش روحیات دوران بارداری ام را تقویت می کرد اما بعد از مدتی او به طور ناگهانی ارتباطش را با من قطع کرد و دیگر به منزلمان نیامد. نمیتوانستم دلیل این کار او را درک کنم آن قدر پیگیر ماجرا شدم تا این که روزی دوستم برایم پیامی فرستاد و مدعی شد که همسرم به او پیشنهاد رابطه داده است! با خواندن این پیامک چشمانم از تعجب گرد شد. حرف هایش را باور نکردم. با خودم اندیشیدم آن دختر حسود قصد برهم زدن زندگی ام را دارد! به همین دلیل ارتباطم را با او قطع کردم اما هنوز ذهنم درگیر این ماجرا بود تا این که چندین ماه بعد متوجه رفتارهای مشکوک همسرم شدم. بعد از به دنیا آمدن فرزندم هادی دیگر کمتر به منزل می آمد. او سروصدا و گریه های بچه را بهانه می کرد تا از منزل دور بماند.
تلفن های گاه و بی گاهش نیز بر سوء ظن هایم می افزود تا این که روزی او را در منزل مجردی یکی از دوستانش به همراه زن غریبه ای دیدم به طوری که دیگر نمی توانستم روی پاهایم
بایستم.
ناخودآگاه به یاد پیامک دوستم افتادم. هادی نیز نمی توانست این ماجرای آشکار را پنهان کند وقتی به چشمانش نگاه کردم خیلی دلم شکست اما به خاطر فرزندم او را بخشیدم و گناهش را نادیده گرفتم با وجود این رفتارهای همسرم نه تنها تغییری نکرد بلکه خیانت های او به من روز به روز بیشتر می شد. او در برابر اعتراض های من می گوید این شیوه زندگی من است من نمیتوانم آن را تغییر دهم اگر نمی توانی این شرایط را تحمل کنی، طلاقت را بگیر! اگر تو هم در زندگی من نباشی، زنان دیگر جای تو را خالی نخواهند گذاشت!
به ناچار حقیقت های پنهان زندگی ام را با مادرم درمیان گذاشتم اما او مرا دعوت به سازش کرد و گفت: اگر طلاق بگیری کسی را نداری که از تو حمایت کند. آن روز در کمال ناباوری مادرم به من گفت که پدرم نیز از مدت ها قبل با زن دیگری رابطه دارد و او برای حفظ آبروی خانوادگی سکوت می کند! مادرم همچنین گفت اگر طلاق بگیری چگونه در این آپارتمان کوچک به همراه فرزندت و برادرانت زندگی میکنی؟ هادی بهترین امکانات را برای تو فراهم کرده است و مخارج زندگی ات را پرداخت می کند! پس تو هم کوتاه بیا و به زندگیات ادامه بده و ...
اکنون نیز همسرم به خاطر شغلش در شهر دیگری ساکن شده است و گاهی برای سرکشی از من و فرزندش به مشهد می آید. خوب میدانم او با زنان غریبه دیگری ارتباط دارد اما سکوت می کنم و خود را به خاطر حفظ آبروی خانوادگیام خوشبخت نشان می دهم. اگرچه با خرید، سفر و تفریح خودم را سرگرم می کنم اما هیچ گاه احساس آرامش نمی کنم. چرا که ...
درخور یادآوری است، به دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) این پرونده در دایره مددکاری توسط کارشناسان زبده مورد بررسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . شماره : 20279 - ۱۳۹۸ يکشنبه ۸ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
اعدام صدام حسین (۹ دی ۱۳۸۵)
صدام حسین رئیسجمهور سابق عراق (۸ اردیبهشت ۱۳۱۶ - ۹ دی ۱۳۸۵) پس از آنکه توسط دادگاه به اتهام جنایت علیه بشریت از جمله کشتار ۱۴۳ تن از مردم دجیل در سال ۱۳۶۱ مجرم شناخته شد، در ساعت ۶:۰۷ به وقت محلی (۳:۰۷ UTC) در تاریخ ۹ دی ۱۳۸۵ (۳۰ دسامبر ۲۰۰۶) به دار آویخته شد . صدام از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۸۲ (۱۹۷۹ تا ۲۰۰۳) که نیروهای ائتلاف بینالملی به رهبری آمریکا به عراق حمله کردند رئیس جمهور عراق بود. صدام حدوداً در ساعت ۶ بامداد به وقت محلی در تاریخ ۹ دی ۱۳۸۵ (۳۰ دسامبر ۲۰۰۶) در صبح روز عید قربان به دار آویخته شد. مراسم اعدام در اردوگاه عدالت در شهر کاظمین در شمال عراق برگزار شد. این مرکز سابقاً محل حضور سران اطلاعات نظامی بود. این اردوگاه بعدها با نام اردوگاه بانزای شناخته میشد که در آن شهروندان عراقی زیادی توسط مأموران صدام شکنجه و کشته شدند. برخلاف گزارشهای اولیه صدام به تنهایی و در غیاب دو وزیر خود به نامهای برزان ابراهیم التکریتی و عواد حامد البندر اعدام شد. این دو نفر پس از عید قربان اعدام شدند. خانوادهٔ صدام درخواست کردند تا جسد وی را به کشور یمن انتقال داده و دفن کنند تا سپس در صورت به گفتهٔ خودشان «آزاد شدن عراق» به این کشور برگردانده شود. با وجود گفتههای ضد و نقیض مسئولان عراقی در مورد جایگاه و شیوهٔ خاکسپاری صدام، سرانجام جنازه او را برای تدفین در روستای محل تولدش به نام عوجه در تکریت به سران عشیرهٔ بوناصر تحویل دادند. جسد صدام حسین نزدیک محل دفن پسرانش قصی و عدی به خاک سپرده شد.
صدام؛ نامردی که با جنایت بزرگ شد و زندگی کرد + تصاویر - YJC
اسرار جدید درباره دستگیری صدام حسین در سالروز اعدامش ...
جزئیات نحوه دستگیری صدام و کشته شدن پسرانش از زبان ...
ژنرالهای معروف صدام در جنگ با ایران را بشناسید | خبرگزاری ...
تصویری کمتر دیدهشده از لحظه دستگیری صدام - شبکه خبری ...
جديدترين جنايات صدام در كشتار اسراي ايراني | خبرگزاری فارس
یک راز صدام بعد از سی و شش سال فاش شد - Sputnik Iran
فیلم | بخشهایی از مستند کشتار خونین صدام حسین در حزب ...
كودتاي صدام بر عليه حسن البكر-قتل حسن البکر رئیس جمهور ...
ماجرای کشتن دایی صدام توسط او در 17 سالگی - خبرگزاری آنا
جلادی از نسل عمر سعد در عراق+تصاویر | خبرگزاری فارس
جديدترين جنايات صدام د ر كشتار اسراي ايراني - تابناک
آخرین حرفهای صدام قبل از اعدام درباره ایرانیان - نمناک
اخبار و مقالات در خصوص اعدام صدام (سایت ساجد)
وقتی صدام به تکریتیها خیانت کرد- اخبار رسانه ها
بخشی از جنایت های صدام +عکس - مشرق نیوز
جنایت های صدام از زبان «شبیه صدام» - بصیرت
مهمترین راز صدام حسین قبل از اعدام افشا شد
فیلم/ لحظه اعدام صدام در "9 دی" - مشرق نیوز
خاطرات بدل صدام؛ "میخائیل رمضان" - پارسینه
حزب بعث صدام و 4دهه جنایت - خراسان
تصویری از لحظه دستگیری صدام - تابناک
لحظه اعدام صدام حسین + فیلم - YJC
صدام حسین - ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
صدام حسین - ویکیپدیا ، دانشنامهٔ آزاد
فیلم/ لحظه اعدام صدام در "9 دی"
خاطرات خواندنی از بعث و صدام
صدام حسین - ويکی شيعه
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: وقایع تاریخی ماههای شمسی ، در امتداد تاریکی
هوسرانی دیوید جانسون رمال!
فقط به خاطر یک سوءظن بی جا به همسرم، با یک تصمیم احمقانه خودم را در گرداب مخوفی انداختم که نه تنها طلاهایم را از دست دادم بلکه طعمه هوسرانی های یک رمال شیاد شدم و آبرو و حیثیتم نیز بر باد رفت...
این ها بخشی از اظهارات زن 38 ساله ای است که به اتفاق همسرش و برای اعلام شکایت از رمال هوسران وارد کلانتری سناباد مشهد شده بود. او که مدعی بود با یک اشتباه احمقانه در دام رمال حیله گر افتاده است، درباره این ماجرای تلخ به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: سال ها بود که زندگی آرام و بی دغدغه ای را تجربه می کردم، همسرم به من عشق می ورزید و همه تلاش خود را برای سعادت و آرامش من به کار می گرفت. من هم سعی می کردم در این آسایش و آرامش خانوادگی سهیم باشم تا این زندگی شیرین غبارآلود نشود اما متاسفانه فقط به خاطر حرف و حدیث دیگران و با یک سوءظن پوچ زندگی ام را به نابودی کشاندم. چند ماه بود که احساس می کردم رفتارهای همسرم تغییر کرده است و او با زن دیگری ارتباط دارد. این افکار شیطانی مانند خوره به جانم افتاده بود و سراسر وجودم را می لرزاند. از سوی دیگر جرئت مطرح کردن این موضوع با همسرم را نداشتم زیرا من فقط به رفتارهایش مشکوک بودم و باید سند و مدرک محکمی به دست می آوردم، این گونه بود که راه را به اشتباه رفتم و دست به دامان رمال و جادوگر شدم. بالاخره در این کشاکش های ذهنی و روانی، یکی از دوستانم شماره تلفن رمالی را در اختیارم گذاشت که مدعی بود او از گذشته و آینده هر فرد به طور دقیق اطلاع دارد. این رمال که به «دیوید جانسون» معروف بود، در شهرستان ورامین اقامت داشت و من نمی توانستم به راحتی با او دیدار کنم به همین دلیل تلفنی با او به گفت وگو پرداختم و سیر تا پیاز زندگی ام را برایش بازگو کردم. او هم برخی از مسائل و مشکلات زندگی ام را به گونه ای دو پهلو روایت می کرد که من احساس می کردم از گذشته ام خبر دارد و بسیاری از مشکلات مرا می داند. خلاصه این ارتباط تلفنی حدود دو هفته طول کشید و من کاملا به حرف های او اعتماد پیدا کردم به گونه ای که رمال میان سال ذهن مرا کاملا شست و شو داد و به همسرم آن قدر بدبین شدم که دیگر از دیدن او نیز نفرت داشتم. مدتی بعد مرد رمال با من تماس گرفت و ادعا کرد طلسم هایی را به رشته تحریر درآورده است که من باید برای تحویل گرفتن آن ها به منزل او در ورامین بروم. آن مرد رمال سپس گفت که باید 24 قطعه طلا در وزن های متفاوت فراهم کنم تا او برخی خطوط و نقش و نگار تنفر از زنان دیگر را روی آن ها ترسیم کند و همچنین ورد مهر و محبت نسبت به مرا بر آن ها بخواند. خلاصه با هر ترفندی بود طلاها را تهیه کردم و به بهانه مسافرت شمال با دوستانم از همسرم اجازه گرفتم برای چند روز به تفریح بروم. بالاخره با هر مشقتی بود خودم را به تهران رساندم و از پایانه مسافربری با او تماس گرفتم. مرد رمال گفت برای آن که این سحر و جادو کارگر بیفتد باید برای اولین بار یکدیگر را در مکانی مسقف ملاقات کنیم که تاکنون هیچ کدام زیر آن سقف نبوده ایم و سپس از من خواست در پایانه مسافربری منتظرش بمانم. چند ساعت بعد او از راه رسید و مرا با خودش به رامسر برد. آن جا ویلایی را در منطقه ای خلوت اجاره کرد و مشغول نوشتن طلسمی شد که ادعا می کرد همزمان با ترسیم این خطوط، همسرم نیز ارتباط با زنان دیگر را کنار می گذارد. از سوی دیگر آن قدر با حیله گری و ابراز محبت مرا خام کرده بود که تصمیم به جدایی از همسرم گرفتم. در همین هنگام او یک لیوان ماءالشعیر به من داد که ادعا می کرد ورد مهمی را بر قطره قطره آن خوانده است و من باید آن را بنوشم، در همین حال بود که مرد رمال به من نزدیک شد و ... بعد از آن فهمیدم که او در وضعیت نامناسب و زننده ای از من فیلم و عکس تهیه کرده است. روز بعد از این ماجرا چشمانم را بست و مرا کنار اجاق گاز برد تا دودهایی را استنشاق کنم. اگرچه نمی دانستم او چه چیزی را دود می کند ولی احساس نیمه بیهوشی می کردم و ... بالاخره دو روز بعد او طلاها را بسیار زیبا بسته بندی کرد و با گرفتن بلیت مرا به مشهد فرستاد. این در حالی بود که 20 عدد کپسول دست ساز نیز به من داده بود تا روزی یک عدد مصرف کنم! 20 روز بعد وقتی کپسول ها تمام شد و از دنیای توهم زا خارج شدم تازه فهمیدم که آن مرد رمال چه بلایی بر سرم آورده است و هنگامی که قاب طلاها را باز کردم با جعبه های خالی روبه رو شدم و به ناچار حقیقت موضوع را برای همسرم شرح دادم و ... شایان ذکر است به دستور سرگرد جواد بیگی (رئیس کلانتری سناباد مشهد) تلاش ماموران انتظامی برای کشف زوایای پنهان این ماجرا و دستگیری مرد رمال آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20277 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۵ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
فرار از منجلاب
هر روز بیشتر از روز قبل در منجلاب یک ارتباط عاشقانه پنهانی فرو می رفتم، دیگر اعتقاداتم را کنار گذاشته بودم و به قول معروف شیوه دختران غربی و امروزی را تجربه می کردم، با هیاهو و رفتارهای زننده و غیرمتعارف در پارتی های شبانه خو گرفته بودم تا این که در برابر یک رسوایی بزرگ قرار گرفتم و ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 23 ساله ای است که برای اعلام شکایت از دوست پسر سابقش وارد کلانتری شده بود. این دختر که مدعی بود یک عشق خیابانی روزگارش را سیاه کرده است به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در خانواده ای پایبند به اصول و اعتقادات مذهبی به دنیا آمدم. پدرم کارمند است و زندگی متوسطی داریم. اما روزهای فلاکت بار زندگی من زمانی آغاز شد که با ورود به دانشگاه مسیر اشتباهی را طی کردم و به بیراهه رفتم. وقتی در یکی از رشته های مهندسی پذیرفته شدم و به دانشگاه رفتم، انگار دنیای جدیدی را تجربه می کردم. با افرادی آشنا شدم که دنیای دیگری داشتند. این دوستان جدید حد و مرزی در ارتباط با محرم و نامحرم نداشتند و احساس می کردم اعتقادات من کهنه و قدیمی است و اکنون وارد بهشتی زیبا شده ام و افکار و رفتار آن ها را تقلید می کردم. با خودم می گفتم می خواهم آزادانه و آن طور که دوست دارم زندگی کنم چرا که نمی خواستم دوستانم مرا دختری عقب افتاده و متحجر تصور کنند. آرام آرام شبیه دوستانم شدم. اول چادر را کنار گذاشتم و کم کم مقنعه ام نیز عقب و عقب تر رفت تا جایی که علاوه بر ظاهر نوبت به اندیشه و اعتقادات خانوادگی ام رسید. از آن روز به بعد چادر نمازم را با آن گل های آبی و قرمز زیبایش در گوشه صندوقچه انداختم و واجبات دینی را فراموش کردم. برای آن که نزد دوستان جدیدم خودم را دختری روشنفکر با فرهنگ غربی نشان بدهم، مدام از دوست پسرهای نداشته ام سخن می گفتم. یکی از دوستانم که با من خیلی صمیمی بود همیشه می گفت: اگر می خواهی دوست پسر با کلاس و پولدار داشته باشی باید آن را در پارتی ها و جشن های تولد آن سر شهر جست وجو کنی! بالاخره از طریق یکی از دوستانم به جشن تولد «کامبیز» دعوت شدم. او دوست پسر دوستم «لیدا» بود و خانواده ای ثروتمند داشت. آن شب احساس کردم شانس در خانه ام را زده است و باید در این مهمانی مختلط دوست پسری ثروتمند برای خودم انتخاب کنم تا بعد از ازدواج زندگی مرفهی داشته باشم. با این تفکر کودکانه خودم را به شکل دختران غربی آراستم و با لباس هایی که از دختر عمه ام قرض گرفته بودم راهی جشن تولد شدم. با همه پس اندازم کادویی برای کامبیز خریدم و به مادرم گفتم می خواهم در جشن عروسی یکی از دوستانم شرکت کنم. مراسم در یکی از باغ ویلاهای اطراف مشهد برگزار می شد و من سخت ترین لحظات عمرم را می گذراندم چرا که در هر حال به اعتقاداتی پایبند بودم وعمری نجابت و وقار را زیور و زیبایی یک زن می دانستم و اکنون باید همه آن اعتقادات را زیر پا می گذاشتم. در همان جشن بود که با «سینا» آشنا شدم. او دوست کامبیز بود و در همان دیدار اول به من پیشنهاد دوستی داد. اگرچه هنوز شرم و حیا مرا از بسیاری رفتارهای نامناسب برحذر می داشت اما از این که به آرزویم رسیده بودم بسیار خوشحال شدم. هنوز مدت زیادی از این عشق واهی نمی گذشت که متوجه رفتارهای عجیب و غریب سینا شدم. او علاوه بر مصرف قرص های روان گردان به مشروبات الکلی نیز اعتیاد داشت و با زنان و دختران غریبه زیادی در ارتباط بود. وقتی این موضوع را فهمیدم که از نظر عاطفی به او دل باخته بودم اما بالاخره راه درست را پیدا کردم و تصمیم به جدایی از او گرفتم چرا که این ارتباط خیابانی جز آسیب های جسمی و روحی چیزی برایم نداشت. آن جا بود که با نظر مشاوران و کارشناسان اجتماعی سیم کارتم را عوض کردم و دیگر سراغ او نرفتم اما سینا مرا تهدید می کند که این رابطه پنهانی را برای خانواده ام فاش می کند و با حضور در مقابل دانشگاه مرا تهدید و عربده کشی می کند. اگرچه او ادعا دارد که می خواهد با من ازدواج کند اما می دانم این گونه ارتباط ها عاقبتی جز رسوایی ندارد. اکنون نیز چادرم را از گنجه برداشتم تا غرور و وقارم لگدمال نشود. شایان ذکر است به دستور سرهنگ نوروزی (رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسی این پرونده در دستور کار کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی .
شماره : 20265 - ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۱ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد