
در امتداد تاریکی-شگرد جدید گوشی دزدی از دانش آموزان!
سجادپور- با اعلام شکایت دو نوجوان 15 ساله در مشهد، مشخص شد که گوشی دزدان، شگرد جدیدی را برای سرقت گوشی تلفن همراه دانش آموزان در حاشیه شهر آغاز کرده اند. به گزارش اختصاصی خراسان، ماجرای این پرونده چند روز قبل از آن جا آغاز شد که چند نوجوان دانش آموز از منازلشان بیرون آمدند و کنار دیواری در منطقه سپاد مشهد نشستند. این نوجوانان هم محله ای که با یکدیگر دوست بودند، گوشی های هوشمند خود را از جیب هایشان بیرون کشیدند تا تصاویر و فیلم هایی را که ذخیره کرده بودند به یکدیگر نشان بدهند. دقایقی بعد آن ها سرگرم گفت وگو و تماشای تصاویر داخل گوشی یکدیگر شدند و از هر دری سخن می گفتند و می خندیدند در این هنگام مرد جوانی به نوجوانان کوچه نشین نزدیک شد و در حالی که سعی می کرد بسیار مودبانه و خیرخواهانه صحبت کند خطاب به دانش آموزان گفت: بچه ها چه کار می کنید؟ یکی از نوجوانان نگاهی به مرد مذکور انداخت و با لهجه خاص خودش گفت: هیچی! کلیپ ها و تصاویر شبکه های اجتماعی را نگاه می کنیم! مرد خوش برخورد که خیلی دوستانه با نوجوانان کنار آمده بود آرام آرام، اعتماد آنان را جلب کرد و از مدل و نوع گوشی های تلفن همراهشان پرسید. هرکدام از دانش آموزان پاسخی به او دادند و مدل و نوع گوشی خودشان را گفتند. در میان این گفت وگوها ناگهان چهره مرد جوان در هم کشیده شد و او با آه و افسوسی که از نهادش برمی خاست تلاش کرد تا خود را غمگین و ناراحت نشان بدهد. مرد مذکور با بغضی در گلو گفت: نباید فرزندان ما چنین وضعیتی داشته باشند! هرکدام از شما باید الان بهترین لپ تاپ و تبلت ها را داشته باشید! نه این که با گوشی های رنگ و رو رفته و دست دوم، درس بخوانید!
یکی از دانش آموزان نوجوان که از حرف های آن مرد به وجد آمده بود، در حالی که گوشی تلفن همراهش را خاموش می کرد خطاب به آن مرد گفت: شما چه می گویید! همین گوشی کارکرده را هم با هزار بدبختی تهیه کرده ایم تا از درس هایمان عقب نمانیم! مرد یاد شده که دیگر به هدف پلید خود نزدیک شده بود، آهی عمیق کشید و گفت: من صاحب یک شرکت معتبر هستم که از مدتی قبل در جست وجوی دانش آموزان و نوجوانان بی بضاعت به حاشیه شهر و مناطق محروم می روم تا این گونه کودکان و نوجوانان را شناسایی کنم! وجدانم قبول نمی کند که خیلی از بچه ها گوشی تلفن ندارند یا از گوشی های دست دوم استفاده می کنند! وقتی مطمئن شدم که آن ها وضعیت مالی خوبی ندارند، گوشی هوشمند کهنه و کارکرده آن ها را می گیرم و در عوض به آن ها لپ تاپ و تبلت های نو آکبند می دهم! حالا هم که شما را دیدم، خیلی دلم به حالتان سوخت، گوشی هایتان را به من بدهید تا لپ تاپ های نو و بسته بندی شده به شما بدهم! مرد جوان در حالی که این سخنان را بر زبان می راند، به طرف موتورسیکلت رفت و دو دستگاه لپ تاپ پلاستیک پیچ را از داخل کارتن بیرون آورد و به دست نوجوانان داد. دانش آموزان هم محلهای که ناباورانه و هاج و واج به یکدیگر نگاه می کردند در میان بهت و حیرت کارتنهای حاوی لپ تاپ را از آن مرد جوان گرفتند و گوشیهای تلفن همراه خودشان را به او دادند. در این هنگام مرد مذکور سوار موتورسیکلت شد و با خداحافظی از نوجوانان، به سرعت از آن محل دور شد. هنوز مرد جوان مسافت زیادی را طی نکرده بود که دو نوجوان لپ تاپ هایشان را به دست گرفتند و با خوشحالی وصف ناپذیری به طرف منزلشان دویدند تا لپ تاپ های نو را به اعضای خانواده خود نشان بدهند اما وقتی با شادمانی پلاستیک های اطراف لپ تاپ را باز کردند تازه متوجه شدند که ماکت پلاستیکی لپ تاپ دریافت کرده و در دام یک شیاد سارق گرفتار شده اند. یکی از دو نوجوان مذکور که 15 سال دارد و شکایت خود را در دادسرای عمومی و انقلاب مشهد مطرح کرده است درباره چگونگی این ماجرا گفت: پدرم کارگر است و به سختی مخارج زندگی را تامین می کند اما من او را مجبور کردم که یک دستگاه گوشی تلفن همراه هوشمند برایم بخرد چون می خواستم نزد دوستانم کم نیاورم با آن که مادرم نیز با پاک کردن گل زعفران به پدرم برای هزینه های زندگی کمک می کند ولی من به این وضعیت خانوادگی توجهی نداشتم تا این که گوشی تلفن را برایم خریدند اما آن مرد شیاد این گونه فریبم داد و گوشی را به سرقت برد. وقتی فهمیدم لپ تاپ آکبند، فقط یک ماکت پلاستیکی است بلافاصله سراغ دوستم رفتم که دیدم او هم گریه می کند! به همین دلیل به کلانتری سپاد مشهد رفتیم و ماجرای سرقت را بازگو کردیم! گزارش خراسان حاکی است، با صدور دستوری از سوی قاضی سیدجواد حسینی (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی) تلاش گسترده ماموران تجسس کلانتری سپاد با راهنمایی و نظارت سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری) برای شناسایی و دستگیری این دزد شیاد آغاز شد. قاضی حسینی در این باره به خانواده ها هشدار داد: با توجه به شگردها و ترفندهای مختلف سارقان و کلاهبرداران باید بزرگ ترها آموزش های لازم را به کودکان و نوجوانان بدهند تا به راحتی فریب افراد شیاد و کلاهبردار را نخورند. این مقام ارشد قضایی افزود: جوانان و نوجوانان نیز باید هوشیار باشند و به افراد ناشناس اعتماد نکنند چرا که احتمال دارد حوادث جبران ناپذیری رخ دهد. معاون دادستان مرکز خراسان رضوی همچنین تصریح کرد: از سوی دیگر نیز خانواده ها مراقب فرزندان خود هنگام استفاده از فضاهای مجازی باشند و خطرات و مضرات شبکه های مختلف اجتماعی را به آنان گوشزد کنند و توصیه های پلیسی را برای استفاده و مراقبت از گوشی تلفن همراه جدی بگیرند. خراسان : شماره : 20520 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۱ آبان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

در امتداد تاریکی-فرار از محیط آلوده!
در خانواده ام هیچ آسایش و آرامشی ندارم. آن ها از پیشرفت من جلوگیری کردند چون همه اعضای خانواده ام به موادمخدر اعتیاد دارند و همواره مرا کتک می زنند تا جایی که ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 22ساله ای است که برای دومین بار دست به دامان قانون شده بود تا راهی برای فرار از مشکلات خانوادگی اش بیابد. این دختر جوان درباره داستان زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: از روزی که چشم باز کردم جز اعتیاد، پرخاشگری و زندگی در مکانی کثیف و غیربهداشتی چیزی ندیدم. البته این مسائل در خانواده آشفته و بی سر و سامان من هیچ اهمیتی نداشت، چون اعضای خانواده ام همواره برای ذره ای موادمخدر با هم درگیر می شدند و کارشان به توهین و فحاشی و گاهی کتک کاری می کشید. در این شرایط، من تا کلاس سوم راهنمایی تحصیل کردم، اما دیگر به دلیل فضای متشنج خانواده ام نتوانستم به تحصیلاتم ادامه بدهم و پیشرفت کنم. از سوی دیگر نیز رفتارهای برادر بزرگ ترم بسیار آزاردهنده است. اعتیاد از او جوانی ژولیده و کثیف ساخته است که نه تنها بهداشت شخصی را رعایت نمی کند بلکه دست به رفتارهای عجیب و غریبی می زند که حتی از بازگو کردن آن خجالت می کشم. او گاهی وارد سرویس بهداشتی می شود و با باز گذاشتن در سرویس بهداشتی رفتارهای زشتی از خود بروز می دهد که برای هیچ کس باورپذیر نیست. بارها خواستگارانی داشتم که با دیدن محیط آلوده زندگی خانوادگی ام یا حرکات و رفتارهای برادرم، از ازدواج با من منصرف شده اند.
سال گذشته به دلیل کتک کاری های پدرم و همچنین نداشتن امنیت جانی در خانواده ام مجبور شدم از آن ها در همین کلانتری شکایت کنم اما وقتی خانواده ام تعهد دادند که از این رفتارهای زشت دست بردارند، من هم از شکایت خودم گذشتم و رضایت دادم. با این حال رفتار اعضای خانواده ام نه تنها تغییری نکرد بلکه روز به روز بدتر شد تا جایی که گاهی مجبور می شدم از خانه بیرون بروم و ساعت ها در خیابان سرگردان شوم. از سوی دیگر پدرم که با راهنمایی مسافران به مراکز گردشگری هزینه های اعتیادش را تامین می کرد، با انتشار ویروس کرونا بیکار شده است و من دیگر آسایش و آرامش ندارم، چون برادر و پدر و مادرم مدام با یکدیگر درگیر می شوند و من حتی نمی توانم در کوچه و محله سرم را بالا بگیرم و دوست دارم به صورت مستقل زندگی کنم چرا که اکنون دچار افسردگی شده ام و ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) این دختر جوان پس از هماهنگی های لازم با اورژانس اجتماعی به بهزیستی منتقل شد تا اقدامات حمایتی از وی صورت گیرد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20523 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۵ آبان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

در امتداد تاریکی-ماجرای پیامک های مرد هوسران!
نمی دانم این گونه افراد چگونه وجدانشان را زیر پا می گذارند و با سرنوشت و آینده یک دختر معصوم بازی می کنند. آن ها برای رسیدن به هوی و هوس های شیطانی نه تنها زندگی دختری را به آتش می کشند بلکه به همسر و فرزندان خودشان نیز خیانت می کنند به طوری که ...
دختر 25ساله ای که برای شکایت از یک شیاد اینترنتی وارد اتاق مددکاری اجتماعی کلانتری سپاد مشهد شده بود، در حالی که بیان می کرد مردی 40ساله خواهر 15ساله ام را اغفال کرده است، درباره این ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: وقتی در رشته مهندسی رایانه دانش آموخته شدم، تصمیم گرفتم برای استفاده از تخصصم و تامین بخشی از هزینه های زندگی در یکی از شرکت های تعمیر رایانه و گوشی تلفن همراه مشغول کار شوم، به همین دلیل خواهر کوچک ترم در منزل تنها ماند. با توجه به این که آموزش تحصیلی مدارس نیز از طریق فضای مجازی انجام می شد، مدل پیشرفته تر گوشی تلفن همراه را برای خواهرم خریدیم تا او از امکانات بهتری استفاده کند. ولی از حدود دو ماه قبل مادرم متوجه تغییر خاصی در رفتارهای خواهرم شد. او دیگر مانند قبل خورد و خوراک نداشت و مدام سرش در گوشی بود. حتی شب ها نیز گوشی را زمین نمی گذاشت و با فردی ناشناس چت می کرد. مادرم که احتمال می داد خواهرم دچار مشکلی شده است، از من خواست تا با خواهرم صحبت کنم تا ماجرای تغییر رفتارش را متوجه شوم. به همین دلیل یک شب به آرامی کنار خواهرم نشستم و خیلی دوستانه سر صحبت را با او باز کردم. با آن که خواهرم درباره مشکلاتش چیزی به من نگفت ولی از میان حرف هایش فهمیدم که با فردی در فضای مجازی ارتباط دارد. این بود که وقتی دستم را به سمت گوشی تلفنش بردم هراسان گوشی را از دستم قاپید و با نگرانی فریاد زد که «حق نداری به گوشی من دست بزنی!» این موضوع شک مرا به یقین تبدیل کرد تا این که روز بعد، به طور پنهانی وارد محتویات گوشی تلفن خواهرم شدم و دریافتم که او برخی برنامه ها و پیام ها را مخفی کرده است. با توجه به تخصصی که در این زمینه دارم، خیلی زود فهمیدم که شماره ناشناسی را به نام یک دختر ذخیره کرده است. وقتی پیامک های آن شماره ناشناس را بررسی کردم چشمانم از تعجب گرد شد. مرد 40ساله ای که همسر و دو فرزند دارد خواهرم را با پیامک های عاشقانه اش اغفال کرده بود تا به هوس های شیطانی خودش برسد. خواهرم نیز به دلیل احساسات و هیجانات خاص دوران نوجوانی دلباخته آن مرد شده بود. وقتی موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم، تهدیدم کرد که اگر از آن مرد شکایت کنیم، از خانه فرار می کند. حالا مانده ایم که ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) این ماجرا با دعوت از دختر 15ساله در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20516 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۷ آبان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

در امتداد تاریکی-ماجرای قاچاقچی زرنگ!
روزی که بار و بندیلم را بستم و به همراه همسر و دو فرزند کوچکم به مشهد مهاجرت کردیم، حتی برای لحظه ای هم تصور نمی کردم که من و همسرم پشت میله های زندان قرار بگیریم و کودکانم آواره و سرگردان شوند چرا که ... زن 42ساله که به اتهام خرده فروشی مواد مخدر توسط نیروهای ورزیده کلانتری سپاد مشهد دستگیر شده است، در حالی که بیان می کرد از کارهای خود پشیمانم و نگران فرزندانم هستم، درباره سرگذشت خود به مددکار اجتماعی کلانتری گفت: چند سال قبل و در حالی که دومین فرزندم به دنیا آمده بود، روزگار سختی را می گذراندم چون همسرم بیکار بود و درآمدی نداشت. از سوی دیگر نیز به مصرف مواد مخدر آلوده شده بود و نمی توانست حتی هزینه های اعتیادش را تامین کند. این گونه بود که تصمیم به مهاجرت گرفتیم تا در شهری بزرگ به خوشبختی برسیم و همسرم شغل مناسبی پیدا کند. با این افکار بار و بندیل را بستیم و از سرخس عازم مشهد شدیم اما در همان روزهای اول فهمیدم این جا مکان مناسبی برای سکونت ما نیست چون اجاره خانه ها حتی در حاشیه شهر سر به فلک می کشید. در این حال خاله همسرم که از مدتی قبل به مشهد آمده بودند و از طریق خرید و فروش مواد مخدر روزگار خوبی داشتند، همسرم را ترغیب کرد در مشهد بماند و با خرید و فروش مواد مخدر درآمد زیادی داشته باشد. خلاصه خانه ای در اطراف میدان بار سپاد اجاره کردیم و همسرم به خرده فروشی مواد مخدر پرداخت. هنوز دو هفته از این ماجرا نگذشته بود که ماموران انتظامی همسرم را دستگیر کردند اما به خاطر آن که مقدار کمی مواد مخدر در دست داشت و سابقه دار هم نبود، دادگاه با رأفت اسلامی برخورد کرد و همسرم با پرداخت جریمه ای سنگین از زندان آزاد شد. تصمیم گرفتیم دوباره به سرخس باز گردیم ولی دیگر روی بازگشت نداشتیم. از سوی دیگر هم باید پول جریمه ای را که اطرافیان مان پرداخته بودند ، به آن ها باز می گرداندیم. این بود که دوباره همسرم خرده فروشی مواد مخدر را آغاز کرد. آرام آرام در وضعیت مالی بهتری قرار گرفته بودیم تا این که چند روز قبل دوباره همسرم با مقداری مواد مخدر دستگیر و روانه زندان شد. وقتی همسرم را به زندان بردند من سراغ جاساز دیگری رفتم که از دید ماموران مخفی مانده بود و مواد مخدر را بسته بندی کردم تا خودم آن ها را بفروشم. فکر می کردم خیلی زرنگ هستم ولی نیروهای کلانتری که رفتارهای مرا زیر نظر داشتند، در پوشش خریدار مقداری مواد مخدر صنعتی از من خریدند و سپس با حکم قضایی وارد منزلم شدند و باقی مانده مواد مخدر را که 33بسته کریستال و 9بسته شیشه بود ، کشف کردند. اکنون در حالی من هم باید پشت میله های زندان قرار بگیرم که نگران فرزندانم هستم و از کارهایی که کرده ام پشیمانم. کاش همسرم لقمه ای حلال می آورد و ... شایان ذکر است، تحقیقات بیشتر در این باره با دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) ادامه دارد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20511 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۰ آبان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

در امتداد تاریکی-آشیانه لرزان!
دلسوزی و آبروداری های خانوادگی موجب شد تا اکنون زندگی ام در آستانه فروپاشی قرار گیرد. اگر روزی که متوجه رفتارهای غیرمتعارف همسرم شدم با متخصصان و کارشناسان مشورت می کردم و تصمیم عاقلانه ای می گرفتم امروز ...
این ها بخشی از اظهارات زن 27ساله ای است که برای رهایی از یک زندگی جهنمی وارد کلانتری شده بود. او در حالی که بیان می کرد پایه های آشیانه هشت ساله اش به لرزه درآمده است، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: 18ساله بودم که پسرخالهام به خواستگاری ام آمد. چند ماه بود که خاله ام مدام به منزل ما رفت و آمد می کرد و به همراه مادرم زمزمه های خوشبختی بعد از ازدواج با پسرخاله ام را کنار گوشم سر می دادند. آن ها از سر دلسوزی مرا وادار به ازدواج با «رحمان» می کردند چرا که معتقد بودند شناخت ما از یکدیگر، سعادت و خوشبختی مان را تضمین می کند. پسرخاله ام چهار سال از من بزرگ تر بود و به صافکاری خودرو اشتغال داشت. با وجود این جوانی آرام و گوشه گیر بود که کاری به کسی نداشت.
خلاصه اصرارهای خانوادگی به نتیجه رسید و من و «رحمان» پای سفره عقد نشستیم. در حالی که حدود یک سال از مراسم عقدکنان می گذشت، من رفتار نامتعارف یا ناشایستی از او ندیدم چرا که مشغول کارش بود و در روزهای تعطیل نیز کنار من می ماند. یک سال بعد، جشن عروسی ما با کمک خانواده ها برگزار شد و من و رحمان زندگی مشترکمان را در طبقه بالای منزل خاله ام آغاز کردیم. اما هنوز مدت زیادی از ازدواجمان سپری نشده بود که رفتارهای نامتعارف رحمان توجه مرا به خودش جلب کرد. او شب ها دیر به منزل می آمد و صبح ها نیز تا ظهر می خوابید. کم کم مشتریانش را از دست داد و به خاطر بدقولی هایش همواره با رانندگان خودروها درگیری داشت. وقتی رفتارهای او را برای خاله ام توضیح می دادم، او این رفتارها را توجیه می کرد و به کار زیاد پسرش و خستگی های شغلی ارتباط می داد، تا این که روزی مقداری مواد مخدر (تریاک) از جیب همسرم پیدا کردم اما خاله ام مرا نصیحت می کرد که با این مشکل باید کنار بیایم و چیزی به همسرم نگویم، چرا که آن روزها پسرم «حامد» را باردار بودم. من هم به دلیل بیماری مادرم و حفظ آبروی خانوادگی این موضوع را پنهان کردم ولی همسرم به حدی در گرداب مواد مخدر غرق شد که دیگر مرا کتک می زد و با توهین و فحاشی و سوءظن هایش روزگارم را سیاه کرده بود. طولی نکشید که رحمان به مصرف مواد مخدر صنعتی روی آورد و تعادل روحی و روانی اش را از دست داد. او شیشه های منزل و خودروی پدرش را برای هزینه های اعتیادش تخریب می کرد. امروز هم که پسرم هفت ساله است جز درگیری و دعوا در منزل چیزی نمی بیند و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20507 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۵ آبان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

در امتداد تاریکی-دام شیطان!
وقتی از چنگ دوست پسرهای مان گریختیم ، حال طبیعی نداشتند اما به دام شیطان دیگری افتادیم که احساس می کردیم به خاطر دلسوزی قصد کمک به ما را دارد ... این ها بخشی از اظهارات دختر 15ساله ای است که به همراه دوست 16ساله اش از یک «پاتوق سیاه» در منطقه سناباد مشهد سر در آورده بود. این دختر نوجوان که اکنون در پناه پلیس احساس آرامش می کرد، درباره چگونگی ورود به «پاتوق سیاه» به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: حدود یک سال قبل من و دوستم با دو پسر جوان در یکی از پارک های نزدیک منزل مان آشنا شدیم و به امید این که با هم ازدواج می کنیم، به ارتباطات تلفنی و دیدارهای حضوری مان ادامه دادیم. در این میان، به خاطر آن که پدرم یک کارگر ساده بود و اوضاع مالی مناسبی نداشت، مادرم نیز در مزارع سبزی انتهای قلعه ساختمان مشهد کار می کرد و من هم گاهی برای درآمد بیشتر به کمک مادرم می رفتم. این شرایط موجب شد پس از پایان مقطع ابتدایی ترک تحصیل کنم. از سوی دیگر نیز کمبود محبت در خانواده و احساس تنهایی مرا به سوی این آشنایی خیابانی سوق داد، به گونه ای که در کنار «پژمان» احساس آرامش می کردم. او به حرف هایم گوش می داد و من هم سعی داشتم با پوشیدن لباس های شیک و آرایش های غلیظ توجه او را بیشتر جلب کنم. به همین دلیل دیدارهای حضوری من و دوستم در پارک با پژمان و دوستش زیادتر می شد تا این که آن ها ما را به یک جشن در یکی از باغ های منطقه شاندیز دعوت کردند. من هم که تاکنون در این گونه جشن ها شرکت نکرده بودم، خیلی زود پذیرفتم و از آن جایی که به پژمان اعتماد زیادی داشتم، شبانه چهارنفری به آن باغ رفتیم، اما آن جا برخی از دوستان دیگر پژمان نیز حضور داشتند. نیمه های شب بود که پژمان و دوستانش مشروبات الکلی نوشیدند و از حالت طبیعی خارج شدند. وقتی من و «سمیرا» احساس کردیم که آن ها قصد آزار و اذیت ما را دارند، بلافاصله نقشه ای کشیدیم و با ترفندی از آن باغ فرار کردیم. در حاشیه یک جاده خاکی حرکت می کردیم که با دیدن نور چراغ های یک خودرو خوشحال شدیم. آن راننده جوان ما را سوار کرد و من هم ماجرای دوستی خیابانی و فرار از باغ ویلا را برایش بازگو کردم. او هم با چرب زبانی و این که قصد کمک به ما را دارد، من و دوستم را به خانه ای برد که چند دوست دیگرش در آن جا حضور داشتند. او ما را ترساند که اگر در آن وقت شب و به جرم رابطه نامشروع دستگیر شویم، ما را به زندان می برند و ... در همین حال بود که فهمیدیم آن راننده و دوستانش نیز قصد آزار ما را دارند اما اوایل صبح بود که با تماس اهالی دیگر ساختمان نیروهای انتظامی وارد آن منزل شدند و ما را از چنگ آن راننده شیطان صفت نجات دادند. اگر پلیس کمی دیرتر می رسید نمی دانم چه سرنوشت شومی انتظار ما را می کشید و ... شایان ذکر است، تحقیقات پلیسی با دستورات سرگرد جواد بیگی (رئیس کلانتری سناباد) درباره جرایم احتمالی دستگیر شدگان در پاتوق سیاه در حالی ادامه دارد که تعدادی شمشیر و قمه نیز از این محل کشف شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20503 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۹ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

در امتداد تاریکی-سوداگری با اغفال یک کودک!
لحظه ای که فهمیدم زن همسایه با اغفال پسر کوچکم، از او برای انتقال و جابه جایی موادمخدر استفاده کرده است، همه وجودم لرزید و نگرانی و اضطراب چهره ام را فرا گرفت، به گونه ای که ...
زن 34ساله ای که به همراه مادر پیرش وارد کلانتری شده بود، با بیان این مطلب و در حالی که برگه معاینه پزشکی قانونی مادرش را در دست داشت، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: چندین سال قبل به طور غیرقانونی از افغانستان به ایران مهاجرت کردیم و من پنج فرزندم را به سختی بزرگ کردم چرا که همسرم شناسنامه و هویت ایرانی نداشت. با وجود این منزلی را در حاشیه شهر مشهد اجاره کردیم و با تلخ و شیرین های زندگی ساختیم. همسرم به عنوان کارگر ساختمانی کار می کرد و من هم که تحصیلاتی نداشتم، به امور خانه داری می پرداختم. ولی در همسایگی ما زن جوانی زندگی می کرد که به فروش موادمخدر شهره بود، به همین دلیل سعی می کردم با آن زن 22ساله رابطه ای نداشته باشم و این موضوع را به مادر پیرم نیز یادآوری می کردم. مدتی بعد، من هم برای کمک به هزینه های زندگی در بیرون از منزل مشغول کار شدم و نگهداری از فرزندانم را به مادرم سپردم. روزگار ما به همین ترتیب می گذشت تا این که چند روز قبل وقوع یک حادثه تلخ همه وجودم را لرزاند. آن روز وقتی از سر کار به منزل بازگشتم، مادرم را با سر و صورتی زخمی و چهره ای نگران دیدم. مادرم در برابر سوال من که چه اتفاقی افتاده است؟ با جملاتی همراه با نگرانی گفت: امروز بعدازظهر وقتی «خداداد» (پسر هفت ساله ام) وارد منزل شد مقداری خوراکی و تنقلات در دست داشت، چون پولی برای خرید تنقلات به او نداده بودم به ماجرا حساس شدم. «خداداد» در جواب این سوال که پول خرید آن ها را از کجا آورده است؟ به من گفت: «سپیده خانم» (زن همسایه) به من پول داد تا بسته ای را به مردی بدهم که در یک خیابان دیگر ایستاده بود! وقتی این موضوع را شنیدم یقین پیدا کردم «خداداد» بسته مواد مخدر را برای سپیده خانم جابه جا کرده است. به همین دلیل سراغش رفتم و به او اعتراض کردم اما او نه تنها این موضوع را نپذیرفت بلکه با توهین و فحاشی به شدت کتکم زد،به طوری که سر و صورتم زخمی شد و ... زن 34ساله ادامه داد: شنیدن این ماجرا برایم بسیار تلخ و ناگوار بود به همین دلیل مادرم را به پزشکی قانونی بردم و خودم نیز از زن همسایه به اتهام اغفال فرزندم شکایت کردم. سپیده خانم وقتی از شکایت ما مطلع شد ، من و مادرم را تهدید کرد و مدعی شد که ما او را کتک زدیم و ... شایان ذکر است، با صدور دستوری محرمانه از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد مشهد) تحقیقات غیرمحسوس پلیس درباره ادعای این زن جوان و رسیدگی قانونی به پرونده فحاشی و ضرب و جرح آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20498 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۲ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

در امتداد تاریکی- ماجرای دزد ژولیده!
به خاطر رفتارها و خلافکاری های من، پسرم و خانواده ام دچار افسردگی شده بودند. دوستان و همکلاسی های پسر 11 ساله ام او را به خاطر وضعیت ظاهری و آشفته من مسخره می کردند، به گونه ای که فرزندم دچار لکنت زبان شده بود و به درستی نمی توانست خواسته هایش را بازگو کند. حالا هم نمی دانم وقتی دوستانش به او می گویند پدر مو ژولیده تو یک دزد است، چه احساسی دارد و ...
این ها بخشی از اظهارات سارق 32ساله ای است که به جرم دستبرد به کامپیوتر خودروها و با هوشیاری نیروهای کارآزموده تجسس کلانتری شفای مشهد دستگیر شده است. این جوان معتاد که مدعی است در طول دو ماه گذشته سه بار به اتهام مظنون بودن به سرقت دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات تخصصی و فنی ستوان آریایی (افسر پرونده) پاسخ داد، درباره سرگذشت خود نیز گفت: در کلاس دوم راهنمایی ترک تحصیل کردم، چرا که به دنبال شرارت بودم و به درس و مدرسه اهمیتی نمی دادم. پدرم وقتی دید مدام از مدرسه فرار می کنم و علاقه ای به تحصیل ندارم، از من خواست در کنار او کار کنم ولی من علاقه عجیبی به قنادی و شیرینی پزی داشتم. با آن که پدرم در زمینه حمل و نقل چوب و نئوپان فعالیت داشت اما من در مغازه قنادی پدرم به همراه برادر دیگرم مشغول کار شدم. با آن که پدرم دو زن و فرزندان زیادی دارد ولی همواره از ما حمایت می کرد و به هر طریق ممکن مخارج زندگی مان را می پرداخت، تا این که در 19سالگی عاشق دختر همسایه شدم و با وجود همه مخالفت ها با یکدیگر ازدواج کردیم ولی روزگار سیاه من از روزی آغاز شد که در مدت کوتاهی بعد از ازدواج، به مصرف قرص های مخدر دار مانند متادون روی آوردم و آرام آرام در دام اعتیاد گرفتار شدم. اوایل که در فروشگاه قنادی کار می کردم و درآمدی داشتم ماجرای اعتیادم پنهان مانده بود ولی دیگر نمی توانستم به درستی کارم را انجام بدهم. این بود که به تغییر شغل پرداختم و میوه فروشی و ساندویچ فروشی را تجربه کردم. وضعیت ظاهری ام روز به روز آشفته تر می شد و من بیشتر در منجلاب مواد افیونی فرو می رفتم. با این حال خودم را توجیه می کردم که من هر وقت اراده کنم می توانم اعتیادم را ترک کنم. در حالی که پسر دومم به دنیا آمده بود و پسر اولم به مدرسه می رفت، چندین بار تلاش کردم تا اعتیادم را ترک کنم، اما این دست و پا زدن ها کاملا بی فایده بود، چرا که این ترک کردن ها فقط چند روز دوام داشت و دوباره سر از پاتوق های مصرف مواد در می آوردم. وضعیتم از چهار سال قبل کاملا به هم ریخت به طوری که دیگر نمی توانستم هزینه های سنگین مواد مخدر را تامین کنم. آخرین بار به اجبار خانواده و بستگانم در حالی به مدت دو ماه در مرکز ترک اعتیاد بستری شدم که انواع روش ها را برای ترک مواد امتحان کرده بودم و بعد از آن به جلسات انجمن معتادان گمنام می رفتم. تا زمانی که پا به این انجمن گذاشته بودم به دنبال مواد نرفتم، ولی سه ماه بعد به قول معروف لغزش کردم و دوباره در مسیر سقوط قرار گرفتم ولی نمی خواستم خانواده ام متوجه ماجرا شوند، به همین دلیل پنهانی نزد دوستانم می رفتم و در کنار آن ها مواد مصرف می کردم. از سوی دیگر تامین هزینه های اعتیاد برایم مشکل بود، به همین دلیل به سرقت کامپیوتر خودروهای 206 روی آوردم چرا که نحوه باز کردن کاپوت خودروهای پژو206 را مانند آب خوردن آموخته بودم. آن قدر در گرداب مواد مخدر غرق بودم که هیچ وقت به خانواده ام فکر نمی کردم. همکلاسی های پسر 11 ساله ام او را مسخره می کردند که موهای پدرت ژولیده است! ولی من اهمیتی به این حرف ها نمی دادم. کامپیوترها را به مالخران می فروختم تا هزینه های اعتیادم تامین شود. سارقان حتی در زندان نیز آرامش ندارند چرا که از دیگر زندانیان خجالت می کشند اما باز هم خودشان را توجیه می کنند. من هم یکی از همین افراد بودم که تازه فهمیدم اشتباه کرده ام! وقتی به این موضوع فکر می کنم که پسرم به خاطر سرقت های من چه پاسخی برای دوستانش خواهد داشت، با همه وجودم ابراز ندامت می کنم. در واقع زمانی به خود آمدم که دیگر دیر شده بود. آن شب برای آخرین بار با همدستانم قرار گذاشتیم آخرین سرقت را انجام بدهیم و بعد من به مرکز ترک اعتیاد بروم. خلاصه در حالی که همه لوازمم را جمع کرده بودم، به یک خودروی پژو405 دستبرد زدیم اما ناگهان افسران تجسس کلانتری را بالای سرمان دیدیم و ... شایان ذکر است، در حالی تحقیقات گسترده برای کشف سرقت های دیگر اعضای این باند با دستور سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) ادامه دارد که متهمان در بازداشت به سر می برند.
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20491 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۳ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

در امتداد تاریکی-انعکاس مهربانی
رضا، نوجوان ۱۶ ساله ای که چند روز قبل سرگذشت او با عنوان «در آرزوی کفشی طبی» در ستون « درامتداد تاریکی» به چاپ رسید، اکنون در پرتو نگاه مهربان امام رأفت و مهربانی، امام رضا(ع) و با مدد دستان یاری گر خیران و شهروندان نیکوکار به آرزویش رسید و باران مهر و محبت و دستان بخشنده و سخاوتمند خیران خیرخواه مرهمی بر پاهای خسته و تاول زده اش شد. او که با پوشیدن کفش های طبی برای قدردانی از خیران به کلانتری آمده بود، روی صندلی اتاق مددکاری نشست. لحظه ای به کفش هایش خیره شد و لبخند امیدوارانه ای بر لبانش نقش بست. برق کفش هایش همچون برقی که در چشم هایش می درخشید، انعکاس مهربانی و انسانیت بود. او به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: از وقتی معنای زندگی را فهمیدم و توانستم خوب و بد را تشخیص بدهم، متوجه شدم که بیمار هستم. مادرم می گوید از هشت ماهگی گرفتار این بیماری پوستی شدم. کف پاهایم تاول می زد و چاک چاک می شد به طوری که نمی توانستم به درستی راه بروم. خوب به یاد دارم که مادرم با نگرانی مرا نزد چندین پزشک متخصص پوست برد، اما همگی جواب مان کردند و گفتند این بیماری صعب العلاج است و باید تا آخر عمر دارو مصرف کنم تا از پیشروی آن جلوگیری شود و در صورت قطع دارو، تاول ها مثل خوره تمام بدنم را می گیرند! دوست داشتم با بچه های هم سن خودم بازی کنم اما زخم پایم اجازه نمی داد. وقتی راه می رفتم پاهایم درد می گرفت. بنابراین خیلی وقت ها به جای بازی با دوستانم، بازی آن ها را از دور تماشا می کردم و لذت می بردم! با این که در رشته های ورزشی ناتوان بودم، اما معلمان از هوش و استعدادم در بقیه درس ها تعریف می کردند و همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. پدرم اعتیاد به مواد مخدر داشت و حتی هزینه های خورد و خوراک مان را هم پرداخت نمی کرد. مادرم صبح تا شب در خانه های مردم کار می کرد اما وقتی خسته و کوفته به خانه می آمد، پدرم با کتک کاری دستمزد کارگری اش را از او می گرفت تا مواد مخدر تهیه کند! مادرم گریه می کرد و من که فرزند ته تغاری خانه بودم، با دستان کوچکم اشک هایش را پاک می کردم و صورت مادرم را می بوسیدم تا دلداری اش بدهم. در این هنگام مادرم میان گریه می خندید و مرا در آغوش می گرفت. هیچ وقت دوست نداشتم شبیه پدرم باشم. دوست داشتم وقتی بزرگ شدم فرد موفقی برای جامعه باشم تا بتوانم زندگی خوبی را برای مادرم فراهم کنم و زحماتش را جبرانکنم. این قولی بود که من و خواهر بزرگ ترم در عالم بچگی به یکدیگر دادیم. اکنون او در مدرسه نمونه تحصیل می کند و کنکور سراسری را در رشته ریاضی با موفقیت پشت سر گذاشته است. من نیز رشته تجربی را انتخاب کردم. آرزو دارم روزی پزشک شوم تا بتوانم به مردم کشورم خدمت کنم.
بعد از شیوع کرونا وضعیت مالی ما خیلی بدتر شد. مادرم در خانه های مردم کارگری می کرد اما هیچ کس به او پیشنهاد کار نمی داد. به دلیل مشکلات اقتصادی، من دیگر توانایی خرید داروهایم را نداشتم و به مدت دو ماه داروهایم را قطع کردم و بیماری ام پیشروی کرد و تا ساق پایم را گرفت. پزشک متخصص پیشنهاد داد که کفش طبی تهیه کنم تا بتوانم راحت تر راه بروم اما هزینه خرید کفش را نیز نداشتم تا این که به کلانتری آمدم و مشکلم را مطرح کردم؛ چند روز بعد مشاور کلانتری با مادرم تماس گرفت و گفت که چند نفر از خیران که خواستند هویت شان پنهان بماند، هزینه خرید کفش و بخشی از هزینه های درمانم را تقبل کردند. با مادرم به دکتر رفتم و داروهایم را تهیه کردم و یک کفش طبی نیز خریدم. کفش های طبی را پوشیدم و به کلانتری آمدم تا از تمام کسانی که دستم را گرفتند و کمکم کردند تا من به آرزویم برسم، تشکر کنم. از راه دور دستان مهربان و یاری گرشان را می بوسم و به آن ها قول می دهم که درسم را بخوانم تا فرزند خوبی برای آن ها و فرد مفیدی برای جامعه و شهرم باشم. امیدوارم روزی فرا برسد که بتوانم مهربانی شان را جبران کنم...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20487 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۸ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-خودم را فریب دادم!
زمانی که پس از جدایی از همسرم، به عقد موقت یک جوان مجرد درآمدم، یقین داشتم که روزی با یک دختر دیگر ازدواج می کند و من باز هم آواره می شوم اما نمی دانستم او همه پس انداز و سرمایه ام را نیز به یغما می برد و ... زن 34ساله ای که با مهریه یک شاخه گل به عقد موقت جوان مجردی درآمده بود، در حالی که ادعا می کرد همسرش قصد دارد پول رهن منزلش را به ناحق از او بگیرد، درباره داستان تلخ زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد گفت: تا کلاس سوم دبیرستان درس خواندم اما علاقه ای به تحصیل نداشتم، به همین دلیل درس و مدرسه را رها کردم و به خانه داری پرداختم. 22ساله بودم که برادرشوهر عمه ام به خواستگاری ام آمد و من و «اکبر» ازدواج کردیم اما هنوز بیشتر از سه سال از زندگی مشترکمان نگذشته بود که ریشه های خیانت در زندگی ام نمایان شد. با آن که به دلیل ازدواج فامیلی شناختی از اکبر داشتم اما تصور نمی کردم او به من خیانت کند. وقتی ماجرای ارتباط همسرم با زنان غریبه را فهمیدم، دیگر آن عشق و علاقه جای خود را به تنفر داد و زندگی ما سرد و بی روح شد. در همین حال همسرم که مدعی بود دیگران به زندگی شیرین ما حسادت می کنند و ما را چشم زده اند، مرا فریب داد تا به صورت توافقی از یکدیگر جدا شویم تا طلسم بشکند! من هم باور کردم و با بخشیدن مهریه ام از او طلاق گرفتم، به این امید که دوباره به عقد او در می آیم ولی اکبر نه تنها دوباره مرا عقد نکرد بلکه دختر خردسالم را نیز از من گرفت و من از دیدار «فرحناز» که اکنون 9ساله است محروم مانده ام. خلاصه بعد از طلاق، به عنوان نظافتچی در خانه های مردم مشغول کار شدم و زندگی جدیدی را آغاز کردم. همه پول هایی را که با کارگری به دست می آوردم طلا می خریدم یا پس انداز می کردم تا روزی برای خوشبختی ام هزینه کنم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که چهار سال قبل با جوان مجردی آشنا شدم. با آن که «یوسف» دوسال از من کوچک تر بود اما ادعا می کرد مرا دوست دارد و عشقش را به پایم می ریزد. با وجود این، یقین داشتم او روزی مرا رها می کند تا ازدواج با یک دختر را تجربه کند. به همین دلیل به یوسف گفتم من سختی های زیادی در زندگی ام کشیده ام و نمی خواهم بار دیگر زجر بکشم و زندگی ام متلاشی شود، اما او با قاطعیت به من ابراز علاقه می کرد و ادعا داشت هیچ گاه تنهایم نمی گذارد. خلاصه با همه این حرف های پوچ و فریب دهنده خودم را قانع کردم تا با او ازدواج کنم، اما بعد از سه سال زندگی مشترک روزی فهمیدم که یوسف از دو سال قبل دختری کم سن و سال را به عقد خودش درآورده است و من از این موضوع بی خبر بودم. زمانی که از ازدواج پنهانی همسرم مطلع شدم چند ساعت گریه کردم و اشک ریختم. به یوسف گفتم ازدواج حق تو بود و من می دانستم تو روزی مرا رها می کنی! می دانستم من فقط طعمه ای برای هوسرانی های تو هستم اما اکنون ناراحتم که چرا ازدواجت را پنهان کردی!؟ با این حال، یوسف باز هم مدعی شد که مرا دوست دارد و با وجود بیماری صعب العلاج رهایم نمی کند. باز هم او با حرف هایش مرا فریب داد. من هم مجبور شدم خانه ای را که یک زیرزمین نمور و تاریک است به مبلغ 10میلیون تومان رهن کنم. آن روز طلاهایم را فروختم و پول اجاره را نیز با دستمزد کارگری می پرداختم فقط به این امید که سایه یک مرد بالای سرم باشد به زندگی با یوسف ادامه دادم. او سیر تا پیاز گذشته مرا می دانست. من حتی کارت بانکی ام را در اختیارش گذاشته بودم ولی درباره همسرم چیزی نمی دانستم و از حقوق دریافتی اش خبر نداشتم و تازه فهمیدم که دو واحد آپارتمان دارد. وقتی متوجه شدم یوسف آن دختر نوجوان را فریب داده و حتی برای جهیزیه اش لوازم دست دوم خریده است، دیگر طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم آن دختر بی گناه را آگاه کنم یوسف وقتی ماجرا را فهمید، دوباره سعی کرد مرا خام کند تا نامزدش بویی از ماجرای ازدواج با من نبرد ولی من راضی نشدم آینده آن دختر نابود شود. در همین حال همسرم برای آن که مرا تحت فشار بگذارد، از بنگاه املاک مبلغ رهن منزلم را گرفته است چرا که من قولنامه را به نام او ثبت کرده بودم تا دیگران بدانند که یوسف همسر من است. اکنون در حالی پول و سرمایه یک زن بی پناه را بالا کشیده است که من حاضر شدم خودم بار دیگر طعم تلخ طلاق را بچشم اما با زندگی یک دختر بیچاره بازی نکنم. با وجود این کاش از همان روز آشنایی به این ماجراها می اندیشیدم و خودم را با حرف های پوچ و بی ارزش قانع نمی کردم و ... شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محسن باقی زاده حکاک پرونده این زن جوان در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20476 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۶ شهريور
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریک-کلاهبرداری از مردان هوسران!
خیلی خوب می دانستم مردان هوسرانی که به دنبال دوستیهای خیابانی هستند و در شبکه های غیراخلاقی فضای مجازی پرسه می زنند، به راحتی نیز فریب می خورند! به همین دلیل تصمیم گرفتم تا در پوشش «خاله ویدا» آن ها را سر کار بگذارم و به این ترتیب از این افراد کلاهبرداری کنم چرا که ترس از رسوایی و آبروریزی موجب می شود مردان هوسران ماجرا را پیگیری نکنند... این ها بخشی از اظهارات جوان 20سالهای است که به اتهام کلاهبرداری از طریق فضای مجازی در یکی از شهرهای مرزی شمالی خراسان رضوی دستگیر شده بود. این پسر جوان که مدعی بود دانشجوی یکی از دانشگاه های غیردولتی است، درباره سرگذشت خود و چگونگی به دام انداختن طعمه هایش در فضای مجازی گفت: هیچ تصویری از پدر و مادرم در ذهن ندارم چرا که فقط مادرم را چند بار در دوران خردسالی دیده ام و دیگر خبری از آن ها ندارم. پدر و مادرم قاچاقچی موادمخدر بودند و با یکدیگر برای حمل و خرید و فروش مواد افیونی فعالیت می کردند تا این که آن ها هنگام انتقال محموله سنگین موادمخدر از شهر مرزی محل سکونتمان به مشهد دستگیر و روانه زندان شدند. آن زمان مادرم مرا باردار بود تا این که در مرخصی از زندان مرا به دنیا آورد و تحویل مادربزرگم داد. پدرم حکم بسیار سنگینی داشت اما مادرم بعد از تحمل چند سال زندان آزاد شد و از پدرم طلاق گرفت. او زمانی که زندان بود، گاهی به دیدارم می آمد و مرا در آغوش می گرفت اما پس از آزادی از زندان با مرد جوانی ازدواج کرد و به مکان نامعلومی رفت. من هم نزد مادربزرگم ماندم و به تحصیلاتم ادامه دادم. در این میان به خاطر چهره زیبا و تیپ و قیافه ظاهری ام با دختران زیادی ارتباط برقرار کردم. هر کدام از آن ها هم به امید ازدواج با من، برایم هدیه های گران قیمت میخریدند و بسیاری از هزینه هایم را می پرداختند. وقتی دیدم در فضای مجازی هم بسیاری از دختران به راحتی فریب می خورند، تصویر زنی را در پروفایلم گذاشتم و خودم را «خاله ویدا» معرفی کردم، به طوری که مدعی شدم دوستانی را در شهرهای مختلف دارم که حاضرند با پسران جوان دوست شوند. خیلی زود به پرسه زنی در شبکه های غیراخلاقی پرداختم و دیدم مردان هوسران برایم پیام می گذارند و حاضرند برای این دوستی های خیالی هزینههای زیادی بپردازند. وقتی اوضاع را این گونه دیدم، با آن ها در شبکههای اجتماعی قرار می گذاشتم و در هر شهری که بودند آدرس اداره پست را می دادم که بعد از واریز وجه این آشنایی، مقابل اداره پست منتظر دختر یا زنی بمانند که تصاویر دروغین و فتوشاپی او را دیده بودند اما نمی دانستم پلیس این گونه شبکه ها را کنترل می کند و من زمانی به خود آمدم که دستبندهای آهنین بر دستانم گره خورده بود.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20472 - ۱۳۹۹ شنبه ۲۲ شهريور
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-سرگذشت نوجوان هکر!
هک کردن حساب های بانکی افراد را از فضای مجازی و اعضای برخی از شبکه های اجتماعی آموخته ام اما کنجکاوی ام در این باره اجازه نمی داد به راحتی از کنار این موضوع بگذرم، به همین دلیل وسوسه شدم و برای اولین بار به حساب بانکی مادرم دستبرد زدم تا این که ...
نوجوان 16ساله ای که برای سومین بار و به اتهام دستبرد به حساب بانکی شهروندان در یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی دستگیر شده است، درباره ماجرای هک کردن حساب کارت های عابربانک گفت: در خانواده ای به دنیا آمدم که از نظر مالی بسیار ضعیف بودیم. پدرم یک کارگر ساده بود و از عهده مخارج زندگی بر نمی آمد. با این حال ، چند سال قبل زمانی که من بیشتر از هشت سال نداشتم، پدرم در پی ابتلا به یک بیماری فوت کرد. این در حالی بود که من خواهری معلول و کوچک تر از خودم داشتم. مادرم سرپرستی ما را به عهده گرفت و گاهی در منازل مردم یا زمین های کشاورزی کار می کرد تا هزینه های زندگی ما را پرداخت کند. اما در بسیاری از فصول سال مادرم نمی توانست کارگری کند و تنها با یارانه دولتی و همچنین مبلغی که بهزیستی به خاطر خواهر معلولم می پرداخت، مخارج زندگی ما را تامین می کرد. خلاصه با این وضعیت مالی نامناسب من به مدرسه می رفتم تا این که وقتی در 12سالگی در مقطع متوسطه اول تحصیل می کردم از مادرم خواستم برایم گوشی هوشمند بخرد. او هم برای آن که دوست داشت من و خواهرم را خوشحال کند، یک گوشی دست دوم برایم خرید. من هم بلافاصله وارد شبکه های اجتماعی شدم و به دنیای عجیبی قدم گذاشتم. در برخی گروه های تلگرامی عضو شدم و پاسخ بسیاری از سوالاتم را در فضای مجازی دریافت می کردم تا این که روزی از طریق یکی از دوستانم، راز و رمز هک کردن شماره کارت های عابربانک را آموختم. از آن روز به بعد خیلی کنجکاو بودم و وسوسه می شدم که بتوانم یک حساب بانکی را هک کنم. به همین دلیل شماره کارت بانکی یارانه مادرم را هک کردم و مقداری از پول هایش را برداشتم ولی نمی دانستم مادرم به پلیس شکایت کرده است. خلاصه اولین بار در 12سالگی دستگیر شدم اما مادرم بلافاصله رضایت داد و قاضی هم مرا آزاد کرد. وقتی مطمئن شدم که شیوه هک کردن حساب های بانکی را به درستی آموخته ام، موضوع را برای دوستانم بازگو کردم اما آن ها این ماجرا را باور نمی کردند. من هم برای آن که توانایی هایم را به دوستانم ثابت کنم، دوباره به حساب چند نفر در شهرهای مختلف دستبرد زدم تا این که باز هم پلیس به سراغم آمد و در 14سالگی روانه دادگاه شدم. این بار نیز مادرم رضایت شاکیان را گرفت و قاضی مرا آزاد کرد. اما باز هم متنبه نشدم و با تحریک دوستانم در شبکه های اجتماعی به کارهای خلاف ادامه دادم که این بار قاضی مرا روانه کانون اصلاح و تربیت کرد تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20467 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۶ شهريور
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-سرگذشت قاتل طماع
مواد مخدر عامل اصلی بدبختی هایم بود چرا که بیکار بودم و برای تامین هزینه های اعتیادم دست به هر کاری می زدم. از سوی دیگر هم طمع و زیاده خواهی زندگی ام را به نابودی کشاند تا جایی که برای یک آرزوی واهی، فریب وعده و وعیدهای پوچ برادرم را خوردم و امروز به اتهام قتل پای میز محاکمه نشستم تا ...
جوان 22ساله که با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) و به اتهام مشارکت در قتل عمدی مرد پژوسوار دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات کارآگاه نجفی (افسر پرونده) درباره چگونگی و جزئیات این جنایت هولناک پاسخ داد، به تشریح سرگذشت اسفبارش پرداخت و گفت: 22سال قبل در یکی از روستاهای سرخس به دنیا آمدم و دیپلم کشاورزی را در هنرستان گرفتم.
سال 95 بود که در رشته دانشگاهی تولیدات باغی پذیرفته شدم اما در همان ترم اول دانشگاه ترک تحصیل کردم و به روستا بازگشتم چرا که احساس می کردم درس خواندن برایم سخت است و از سوی دیگر هم تامین هزینه رفت و آمد و دیگر مخارج تحصیلی برایم دشوار بود، اما در روستا به رفیق بازی و دور هم نشینی پرداختم و به عنوان تفریح، مواد مخدر مصرف می کردم. البته مصرف تفریحی مواد را از چند سال قبل و با سرقت مقداری از مواد مصرفی پدرم آغاز کرده بودم. پدرم نیز متوجه ماجرا نبود چرا که هر بار مواد مخدر زیادی برای خودش خریداری می کرد و دستبردهای من به مواد مخدرش نمایان نبود.
خلاصه، به خاطر مجانی بودن مواد مخدر خیلی از دوستانم دور و بر من جمع شده بودند و از این مواد استفاده می کردند. این مصرف های پنهانی ادامه داشت تا این که در سال 97 زمانی که هشت ماه به پایان خدمت سربازی ام باقی مانده بود با یکی از بستگان خاله ام نامزد کردم. چند ماه اول همه چیز رنگ و بوی عاشقانه داشت ولی خیلی زود با پایان خدمت سربازی اختلافات ما نیز آغاز شد چرا که من یک کارگر ساده بودم و نمی توانستم خواسته های مادی نامزدم را فراهم کنم. از سوی دیگر هم به دلیل اعتیاد پنهانی کمتر سر کار می رفتم و از عهده خرید هدایا و پوشاک همسرم بر نمی آمدم. آرام آرام چهره ام داد می زد که معتاد هستم اما من همچنان این موضوع را انکار می کردم. پدرم که دیگر همه چیز را فهمیده بود، نصیحتم می کرد که مصرف مواد آخر و عاقبت خوبی ندارد. او می گفت من نمونه عینی یک معتاد در برابر چشمانت هستم، خودت را بدبخت نکن! ولی من همچنان بر طبل انکار می کوبیدم و طلبکارانه فریاد می زدم اگر باور ندارید آزمایش بدهم و ...
خلاصه، همه این عوامل موجب شد تا اختلافات من و همسرم رنگ قهر و آشتی چند ماهه به خود بگیرد، به گونه ای که دیگر بزرگ ترها هم از آشتی دادن ما خسته شده بودند. در همین حال، خانواده همسرم به ماجرای اعتیادم پی بردند و اوضاغ بغرنج تر شد چرا که من برای فرار از این درگیری های خانوادگی بیشتر به مواد پناه می بردم و مصرفم هر روز بالاتر می رفت.
سیزده به در سال گذشته هم زمانی که به کوه و بیابان رفته بودیم، مادرزنم متوجه استعمال مواد مخدر من و برادر باجناقم شد به طوری که نمی توانستم موضوع را انکار کنم. بالاخره بعد از شش ماه جدایی عاطفی، در نهایت خانواده همسرم از من خواستند تا دخترشان را طلاق بدهم. من که دیگر چاره ای نداشتم، اوایل امسال در حالی نامزدم را طلاق دادم که دیگر مصرف مواد مخدرم علنی شده بود. حتی بدون شرم و حیا نزد پدر و مادرم نیز مصرف می کردم. تا این که برادر بزرگم از من خواست برای چند روز به مشهد بیایم. قبلا وقتی نزد برادرم می آمدم به طور پنهانی مواد می کشیدم تا او متوجه اعتیادم نشود اما این بار وقتی به خانه مجردی برادرم آمدم که یک زن غریبه برایش اجاره کرده بود، به شدت خمار شدم و جای دیگری هم برای استعمال مواد نداشتم، این بود که حقیقت اعتیادم را برای برادرم بازگو کردم ولی او در میان حیرت و تعجب من کنارم نشست و به همراه من مصرف کرد.
دیگر خیالم راحت شد و از برادرم خواستم تا موضوعی را بیان کند که به خاطر آن مرا به مشهد کشانده بود. سپس برادرم با یک مقدمه چینی طولانی و با بیان این که شوهر زن غریبه ای که منزل را برایش اجاره کرده است مردی پولدار است که چندین واحد آپارتمان و مغازه دارد، ادامه داد اگر شوهر او را بکشیم همه این اموال به من و آن زن می رسد و تو هم در یکی از مغازه هایی که به نامت سند می زنیم کار و کاسبی و تجارت می کنی. من هم که با این رویاهای دروغین فریب خورده بودم و از طرفی می توانستم به راحتی در کنار برادرم مواد مصرف کنم، قبول کردم و با نقشه شوم آن زن غریبه، شوهرش را در همان خانه مجردی کشتیم و ...
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20446 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۰ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-قاچاقچی نیستم اما ...
من نه تنها قاچاق فروش نیستم بلکه از این کار به شدت متنفرم ولی یک اشتباه احساسی عاشقانه زندگی مرا نابود کرد و به اجبار با مواد مخدر سنتی و صنعتی آشنا شدم تا جایی که ...
زن 22 ساله ای که به اتهام همدستی در خرید و فروش مواد مخدر به همراه شوهرش در یکی از پارک های مشهد دستگیر شده است، در حالی که به شدت اشک می ریخت، با بیان این که من قاچاق فروش نیستم، درباره ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد گفت: فوق دیپلم گرفته بودم که با «امیرعباس» آشنا شدم. او جوانی خوش بیان و خنده رو بود، به همین دلیل من هم با یک لبخند خیابانی به او دل بستم و بدین ترتیب روابط پنهانی ما آغاز شد. آن قدر احساسات و هیجانات عشق و عاشقی های دوران جوانی چشمانم را کور کرده بود که حتی زشتی ها و پلیدی های وجود او را به گل و بلبل تشبیه می کردم و در ذهنم از او یک مرد ایده آل ساخته بودم تا جایی که وقتی فهمیدم «امیرعباس» سابقه دار است و قبلا به جرم حمل و نگهداری مواد مخدر مدتی را در زندان گذرانده، هیچ اهمیتی به آن ندادم و خیلی راحت از کنار این موضوع گذشتم. اگرچه در همین مدت ارتباط پنهانی او را جوانی شراب خوار و رفیق باز یافتم اما همه این ها را زیر پایم گذاشتم و او را بر بلندای قصر آرزوهایم دیدم. یک سال قبل، وقتی امیرعباس به خواستگاری ام آمد، پدرم در همان دیدار اول او را لایق من ندانست و با این ازدواج مخالفت کرد. مادرم نیز معتقد بود خانواده او در شأن ما نیستند ولی من به ازدواج با او اصرار می کردم زیرا با همین ادعاهای پوچ و هیجانی دوران جوانی به خودم ثابت می کردم که من با عشقی آتشین او را به زندگی عادی باز می گردانم و عشقم را به پایش می ریزم. اما یک ماه بعد از ازدواج، تازه فهمیدم که همه این ادعاهای بی اساس و هیجانی فقط یک مشت حرف های پوچ و بیهوده است که برای رسیدن به هوس ردیف می شوند. در همان آغاز زندگی مشترک، امیرعباس سراغ دوستان ناباب و کارهای خلاف گذشته اش رفت. شب ها دیر به خانه می آمد و پاسخ اعتراضم را با مشت و لگد می داد. دوست داشتم مانند روزهای اول عاشقی در کنارش باشم و با او حرف بزنم ولی چهره درهم و بی توجهی هایش دلسردم می کرد. امیرعباس مرا مجبور کرده بود برای فروش مواد مخدر همراهی اش کنم تا پلیس به او مشکوک نشود. در حالی که حتی نام مواد مخدر را نمی دانستم، مجبور بودم برای فریب پلیس، در کنار شوهرم قرار بگیرم. تا این که یک روز وقتی با همین شگرد در یکی از پارک های منطقه قاسم آباد مشهد در حال توزیع مواد مخدر بین معتادان پارک بودیم، ناگهان در محاصره نیروهای انتظامی قرار گرفتیم و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20442 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۴ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-همسرم متهم به اختلاس بود اما ...
نمی دانم در کجای مسیر زندگی اشتباه کرده ام و راه را به خطا رفته ام که این گونه زندگی ام به آوارگی و تلخ کامی کشید تا جایی که بعد از 25سال سرگردانی و تحمل سختی های فراوان خانه ای کلنگی در یکی از روستاهای حاشیه شهر مشهد خریدم که موش ها در سقف چوبی آن بالا و پایین می روند. با این حال، یکی از همسایگانم با همدستی برادرانش هر روز برایم مزاحمت ایجاد می کنند تا خانه را به آن ها بفروشم و...
زن 55ساله که برای شکایت از همسایه اش دست به دامان قانون شده بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: مادرم در خانواده ای تحصیلکرده زندگی می کرد و پدربزرگم که پزشک بود موقعیت اجتماعی خوبی داشت اما پدرم که آن زمان به تازگی دیپلم گرفته بود، عاشق مادرم شد که هنوز 15بهار بیشتر از عمرش نگذشته بود. اگرچه پدربزرگم مخالف این ازدواج بود اما با سماجت های پدرم، بالاخره به ازدواج آن ها رضایت داد. پدرم بعد از آن که در رشته مهندسی کشاورزی تحصیل کرد، مادرم را به یکی از شهرهای خراسان بزرگ برد و خودش مشغول مهندسی روی زمین های کشاورزی شد. مادرم نیز که به گفته پدربزرگم دختر ساده ای بود برای محکم کردن جای پایش در زندگی پدرم پشت سر هم باردار می شد تا جایی که شش فرزند به دنیا آورد. از آن جا که پدرم از چهره زیبایی برخوردار بود، مادرم همواره می ترسید که زن دیگری جای او را در زندگی پدرم بگیرد. این سوءظن ها بالاخره روح و روان مادرم را به هم ریخت و آرامش زندگی را از او گرفت تا جایی که مجبور شدیم مادرم را در بیمارستان بستری کنیم. کار به جایی رسید که دیگر صبر و تحمل پدرم نیز تمام شد و بالاخره تن به ازدواج دوم داد و زنی از اطرافیانمان را به عقد خودش در آورد که حدود 20سال از خودش کوچک تر بود. مادرم زمانی که از بیمارستان مرخص شد و اوضاع را این گونه دید شرایط افسردگی اش بدتر شد. او که نمی توانست زن دیگری را در زندگی خودش تحمل کند پس از 13سال زندگی مشترک از پدرم جدا شد و اکنون نیز نزد یکی از برادرانم زندگی می کند.
خلاصه، در 19سالگی جوانی با شغل پرطمطراق و دهان پرکن دولتی به خواستگاری ام آمد. پدرم که تا آن روز همه خواستگارانم را با هر بهانه ای رد می کرد، بلافاصله به «سعید» پاسخ مثبت داد. آن زمان همه دختران فامیل و دوستانم از خوش شانسی من تعریف می کردند که چنین جوانی به خواستگاری ام آمده است. من هم با این تعریف و تمجیدها در پوست خودم نمی گنجیدم.
خلاصه، من و سعید خیلی زود ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان آغاز شد. اما هنوز طعم خوشبختی را نچشیده بودم که همسرم را به دلیل اختلاس از محل کارش تعلیق کردند و این گونه او خانه نشین شد. به همین خاطر مجبور شدم در بیرون از منزل کار کنم تا هزینه های زندگی مان تامین شود. حتی همه طلاهایم را به همسرم دادم تا مشکلات زندگی را برطرف کند اما او همواره پای منقل می نشست و به فکر کار دیگری نبود ولی با گذشت پنج سال از این ماجرا و در حالی که شرایط بسیار سختی را تجربه می کردیم، دوباره همسرم دعوت به کار شد و به همان شغل سابق خودش بازگشت، اما باید یکی از شهرهای مرزی را برای ادامه کار انتخاب می کرد. او به منطقه مرزی شمال خراسان رضوی رفت و بعد از چند ماه به یکی از شهرهای جنوب کشور منتقل شد. سعید همچنان مرا در مشهد تنها گذاشت چرا که مدعی بود فعلا خانه سازمانی ندارد. او گفت: هر وقت منزل سازمانی به من واگذار شد، شما را هم با خودم به جنوب کشور می برم. از سوی دیگر، من رابطه خوبی با نامادری ام نداشتم. او 10سال از من بزرگ تر بود و همواره با هم در جنگ و جدل بودیم. در همین شرایط بود که یک روز همسرم تماس گرفت و از من خواست همه لوازم زندگی را از طریق شرکت باربری به شهر محل کارش بفرستم. من هم با این امید که دیگر روزهای تلخ و سخت زندگی ام به پایان رسیده است، همه لوازم را بار کامیون کردم و به جنوب کشور فرستادم، سپس منتظر ماندم تا با تماس همسرم به آن شهر بروم اما وقتی سعید لوازم را از شرکت باربری تحویل گرفت، به من زنگ زد و گفت: شما نمی توانید به این جا بیایید! وقتی علت را جویا شدم، پاسخی داد که همه وجودم لرزید. او بدون هیچ خجالت و حیایی گفت: در مدت دو سالی که این جا زندگی کردم زن دیگری را به عقد خودم در آورده ام و حالا قصد دارم تو را طلاق بدهم! با این جمله، دلم شکست و به خاطر همه کارها و تلاش هایی که برای زندگی ام کرده بودم افسوس خوردم.
خلاصه، چند سال طول کشید تا مهریه ام را از سعید گرفتم و با کمک برادرم منزلی کلنگی در روستا خریدم اما حالا با مزاحمت هایی رو به رو شده ام و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضویخراسان : شماره : 20437 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۸ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-ماجرای عروس پارک نشین!
خودم هم نفهمیدم چگونه به دره خلافکاری سقوط کردم، همه این ماجراها فقط پنج سال طول کشید به گونه ای که تا 20سالگی انواع و اقسام خلافکاری ها را تجربه کردم و ...
زن 20ساله ای که به اتهام کلاهبرداری از طریق رسیدهای جعلی با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی محمدرضا جعفری (بازپرس شعبه 407دادسرای عمومی و انقلاب مشهد) دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات ستوان باقری (افسر پرونده) پاسخ داد، به تشریح سرگذشت سیاه خود پرداخت و با بیان خلافکاری هایش گفت: 14سال داشتم که پدر و مادرم مرا پای سفره عقد نشاندند چرا که زودتر از حد معمول به سن بلوغ رسیدم و جثه ام بزرگ تر از دختران همسن و سالم بود. به همین دلیل پدر و مادرم به اولین خواستگارم پاسخ مثبت دادند تا این که به طور غیررسمی مراسم عقدکنان من برگزار شد، اما هنوز این ازدواج به طور رسمی در محضر ثبت نشده بود که فهمیدم نامزدم انگار از میان لجنزار خلاف و اعتیاد بیرون آمده است. پنج ماه از نامزدی ما می گذشت که تازه دریافتم همسرم فردی مشروب خوار است و به ماری جوانا اعتیاد دارد، اما این ها تنها خلافکاری او نبودند بلکه با دخترانی رابطه داشت که من از این موضوع بسیار زجر می کشیدم. «حامد» فردی بسیار بی مسئولیت بود و توجهی به من نداشت. برای همین اختلافات ما آغاز شد و به جنگ و جدل کشید به گونه ای که هر روز بیشتر از هم فاصله می گرفتیم و به مشاجره می پرداختیم. او در میان این کشمکش ها نه تنها ارتباطش با دختران غریبه را تکذیب نمی کرد بلکه زیبایی آن ها را به رخم می کشید. در این شرایط بزرگ ترها دخالت می کردند و ما را با هم آشتی می دادند. این قهر و آشتی ها همواره ادامه داشت اما نامزدم از کارهای خلافش دست بر نمی داشت و ما به هر بهانه ای رو در روی یکدیگر قرار می گرفتیم.
خلاصه، یک سال از دوران نامزدی ما با همین بگومگوها و قهر و آشتی ها به پایان رسید اما او هیچ گاه برای خرید ضروری ترین لوازم شخصی نیز پولی به من نمی داد تا این که من هم در آن سن و سال و برای لجبازی و انتقام از او تصمیم دیگری گرفتم. شعله های انتقام در سراسر وجودم زبانه می کشید و هیچ ارتباط عاطفی نیز با پدرو مادرم نداشتم. هیچ وقت دست پرمهرشان را احساس نکردم. در میان دریای مشکلاتم دست و پا می زدم و هیچ پشتیبانی نداشتم. این بود که به جمع دختران خلافکار پارک ملت پیوستم و با چند نفر از زنان و دخترانی که مشکلاتی شبیه خودم داشتند، آشنا شدم و رفتن به پارتی های شبانه و مهمانی های مختلط را شروع کردم. در این میان، به دلیل سن کم و زیبایی ظاهری، بیشتر از دوستانم مورد توجه پسران جوان قرار می گرفتم.
خلاصه، از همین پارتی ها بود که مصرف سیگار، مشروب و ... را آغاز کردم، برای آن که جلب توجه کنم، به پول بیشتری نیاز داشتم تا برای خودم کفش و لباس های شیک بخرم، اما دوستی های خیابانی و رفتن به کافی شاپ ها و رستوران ها برایم عادی شده بود. ارتباط های پنهانی و روابط خصوصی من به جایی رسید که برای حفظ آبرو و لو نرفتن خلافکاری هایم، دست به اعمال و رفتار شیطانی می زدم تا کسی متوجه روابط غیراخلاقی من نشود. حتی برای کسب درآمد، داروهای سقط جنین به برخی از دوستانم معرفی می کردم یا با تهیه این داروها به دلالی می پرداختم تا هزینه خوشگذرانی هایم را بپردازم.
دیگر از هیچ چیز ابایی نداشتم و هیچ کس هم از من سوال نمی کرد که تا پاسی از شب کجا هستم و چه می کنم؟ حتی مادرم نمی پرسید این بوی سیگار از کجا می آید؟ رفتارهای انتقام جویانه من که زندگی خودم را به نابودی کشاند، با دوستان پارک نشینم ادامه داشت و من هر روز بیشتر از گذشته در مرداب خلافکاری فرو می رفتم تا این که روزی وقتی با چند تن از همین دوستانم به یک پارتی شبانه رفته بودیم، به گشت و گذار در فضای مجازی و شبکه های اجتماعی پرداختیم. من هم که دیگر گوشی هوشمند مدل بالا داشتم سعی می کردم با انواع و اقسام نرم افزارهای خلافکاری آشنا شوم چرا که دوستانم آشنایی زیادی با فضای مجازی و شبکه های اجتماعی داشتند. در این میان، یکی از دوستانم مرا با نرم افزاری آشنا کرد که به راحتی می توانستم با استفاده از آن نرم افزار کلاهبرداری کنم. وقتی از مهمانی خارج شدیم کلاهبرداری هایم را از همان راننده تاکسی اینترنتی آغاز کردم و با نشان دادن رسید جعلی، پولی به او نپرداختم و ...
شایان ذکر است، تحقیقات بیشتر در این باره ادامه دارد. خراسان : شماره : 20433 - ۱۳۹۹ شنبه ۴ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-از هول حلیم در دیگ افتاد!
وقتی با اصرار خانواده ام ازدواج کردم، دیگر آرام و قرار روحی نداشتم چرا که دستم خالی بود و باید هزینه مراسم عروسی و لوازم ضروری زندگی را تامین می کردم. به همین دلیل برای گرفتن یک وام، درخواستی را در سایت دیوار مطرح کردم اما زمانی فهمیدم در دام شیادان و کلاهبرداران گرفتار شده ام که ده ها نفر از من شکایت کرده بودند و ...
این ها بخشی از اظهارات جوان 22ساله ای است که به قول خودش از هول حلیم در دیگ افتاده بود. این جوان با بیان این که زندگی ام در آستانه نابودی قرار دارد، به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: پدرم دارای تحصیلات ابتدایی و کارگر ساختمانی است و اوضاع مالی خوبی ندارد به همین دلیل من که فرزند ارشد خانواده هستم در کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم تا کمک خرج خانواده باشم. از همان دوران نوجوانی به شاگردی، پادویی و کارگری پرداختم تا حداقل سربار خانواده نباشم.
خلاصه، با اندک پس اندازی که داشتم، عازم خدمت سربازی شدم و پس از پایان خدمت دوباره به کارگری روی آوردم تازندگی مستقلی داشته باشم. در همین روزها، شبی در یک مهمانی خانوادگی برق چشمان «ترانه» وجودم را لرزاند. او خواهرشوهر عمه ام بود و من احساس کردم او هم به من علاقه دارد ولی آن ها از افراد متوسط جامعه بودند و اوضاع مالی نسبتا خوبی داشتند. از سوی دیگر «ترانه» خودش را برای آزمون سراسری آماده می کرد و من جرئت خواستگاری از او را نداشتم چرا که هنوز خواهر بزرگ تر او هم ازدواج نکرده بود. با وجود این، وقتی موضوع را با خانواده ام مطرح کردم، آن ها ترانه را برای ازدواج با من مناسب دانستند و معتقد بودند ما در کنار یکدیگر خوشبخت خواهیم شد. با آن که خانواده ترانه کاملا مخالف این ازدواج بودند و مرا پسری ساده لوح تصور می کردند ولی در برابر اصرار خانواده ام دوام نیاوردند و به خاطر ترانه به این ازدواج رضایت دادند. در این شرایط تصمیم گرفتم خودم را به آن ها ثابت کنم و زندگی خوبی را برای ترانه فراهم آورم. می خواستم به خانواده همسرم بفهمانم که نه تنها ساده لوح و مظلوم نیستم بلکه تیزهوش و بلند پرواز هستم. از سوی دیگر، به دنبال مبلغ زیادی وام بودم تا مقدمات جشن عروسی باشکوهی را فراهم کنم. حدود 10ماه ازنامزدی من و ترانه می گذشت که یک آگهی مبنی بر تقاضای وام یا کمک مالی برای ازدواج در سایت دیوار گذاشتم. طولی نکشید که فردی با من تماس گرفت و خود را از خیران یک موسسه خیریه معتبر در تهران معرفی کرد. او ابتدا با تبریک ازدواج، اطلاعاتی را درباره شرایط اجتماعی و اوضاع خانوادگی ام پرسید. آن مرد چنان با طمانینه و باوقار سخن می گفت که من سعی می کردم خیلی مودبانه با او صحبت کنم. در نهایت، وقتی شور و شوق مرا دید، عنوان کرد اگر مدارکم کامل باشد 50میلیون تومان به من وام می دهند که 10میلیون تومان آن هدیه عروسی و بلاعوض است و بقیه آن را باید 10ساله و با سود 4درصد بپردازم.
از خوشحالی جیغ می کشیدم و در پوست خودم نمی گنجیدم. ظرف یک ساعت همه مدارکی را که خواسته بود به اضافه شماره حساب بانکی و رمز دوم آن را برایش آماده کردم. آن مرد که به خاطر این سرعت عمل تحسینم می کرد، آن قدر از فعالیت های خیریه ای و کمک به زوج های جوان سخن گفت که مشخص بود مبلغ 50میلیون تومان برای موسسه خیریه آن ها پول خرد به حساب می آید. او از من خواست برای آن که هزینه پست ندهم مدارک وام بدون ضامن و کپی اسناد ازدواج و شماره حسابم را به راننده یک اتوبوس تحویل بدهم تا او در تهران آن ها را دریافت کند. من هم به پایانه مسافربری مشهد رفتم و مدارک را به راننده ای سپردم که آن فرد خیر مدعی بود از بستگانش است.
در حالی که هر روز نقشه های متفاوتی برای خرید لوازم یا رهن منزل می کشیدم، منتظر بودم تا شش ماه زمان سپری شود و نوبت وام من برسد. بعد از این مدت بارها با همان شماره تلفن تماس گرفتم و پیام گذاشتم ولی کسی پاسخ گو نبود تا این که فرد دیگری تلفن را پاسخ داد و گفت آن مرد خیر به دلیل یک بیماری سخت در بیمارستان بستری است و به محض ترخیص از بیمارستان مبلغ وام شما را واریز می کند. من هم که به دلیل شرایط عالی آن وام حاضر بودم یک سال هم صبر کنم، همچنان منتظر ماندم. سه ماه بعد اخطاریه ای از دادگاه به دستم رسید. متعجب و نگران روانه دادگاه شدم و تازه فهمیدم که با مدارک و حساب بانکی من کلاهبرداری های گسترده ای در فضای مجازی انجام شده است. من و همسرم از متهمان پرونده هستیم، اگرچه دادگاه مرا با ده ها شاکی با سپردن وثیقه آزاد کرد اما پدر ترانه با بیان این که من خیلی ساده لوح هستم، می خواهد طلاق دخترش را بگیرد و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20431 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-بخشش پای چوبه دار
سجادپور- یکی از درجه داران نیروی انتظامی که در یک درگیری شخصی، مرد 50 ساله ای را با شلیک گلوله از سلاح سازمانی به قتل رسانده بود، با گذشت اولیای دم، پای چوبه دار بخشیده شد و از قصاص نفس نجات یافت.
به گزارش اختصاصی خراسان، ماجرای این پرونده جنایی از نیمه شب پنجم اردیبهشت سال 96 هنگامی آغاز شد که ارتباط پیامکی بین یک دختر و پسر جوان در منطقه عباسآباد مشهد لو رفت و به درگیری خانواده ها انجامید. پسر جوان به دختر همسایه علاقه مند شده بود و به قصد ازدواج پیامک هایی را برای دختر نوجوان ارسال می کرد. این در حالی بود که خانواده دختر به شدت مخالف این ازدواج بودند اما پسر جوان دست بردار نبود و تلاش می کرد خانواده دختر را راضی کند! در این میان مادر دختر که متوجه تصاویری از دخترش در تلفن همراه شده بود با یکی از اعضای خانواده اش و درحالی که شیلنگی را زیر چادر داشت به طرف منزل پسر جوان به راه افتاد و مشاجره ای بین آن ها در گرفت. وقتی نیروهای گشت کلانتری خلق آباد در پی تماس اهالی به محل آمدند، خانواده دختر را راهنمایی کردند که موضوع را باید به طور قانونی و از طریق دستگاه قضایی پیگیری کنند و بدین ترتیب برای لحظاتی شعله این نزاع و مشاجره لفظی فروکش کرد. گزارش خراسان حاکی است، در این میان یکی از بستگان نزدیک دختر نوجوان با پدر وی تماس گرفت و ماجرای درگیری با خانواده پسر را برای «ابوالفضل- الف» بازگو کرد. ابوالفضل نیز که درجه دار نیروی انتظامی بود و در کلانتری طبرسی جنوبی (میرزاکوچک خان) خدمت می کرد از شنیدن این حرف ها به شدت عصبانی شد. او که با بستن سلاح سازمانی به کمر در حال گشت زنی بود با گرفتن مرخصی ساعتی از مسئول مافوق خود، سوار بر موتورسیکلت به طرف منزل پسر جوان به راه افتاد و در حالی که خشم سراسر وجودش را فراگرفته بود با ضربه لگد در حیاط طرف مقابل را گشود و یک تیر هوایی شلیک کرد. در این هنگام مرد 50 ساله با دیدن این وضعیت خطرناک، خود را مقابل پسر جوانش قرار داد ولی مامور خشمگین گلوله دیگری به سوی او شلیک کرد و بدین ترتیب مرد 50 ساله خون آلود نقش بر زمین شد.
به گزارش خراسان اطرافیان بلافاصله او را به مرکز درمانی رساندند اما دیگر دیر شده بود و «م» بر اثر عوارض ناشی از اصابت گلوله به زیر گلویش جان باخت. دقایقی بعد با گزارش ماجرای این جنایت هولناک، بی درنگ قاضی ویژه قتل عمد عازم محل وقوع حادثه شد و به تحقیق در این باره پرداخت. بررسی های قاضی کاظم میرزایی نشان داد گلوله پس از اصابت به گردن از شانه سمت راست مقتول خارج شده و به شیشه در ورودی برخورد کرده است. پسر مقتول که به همراه یکی از بستگانش پیکر مجروح پدرش را به مرکز درمانی رسانده بود در پاسخ به سوالات تخصصی قاضی شعبه 211 دادسرای عمومی و انقلاب مشهد گفت: از مدتی قبل با دختر نوجوان آشنا شده بودم و به صورت پیامکی با هم ارتباط داشتیم اما چند ساعت قبل مادر و برادر آن دختر به منزل ما آمدند و سر و صدا کردند که ما هم با پلیس 110 تماس گرفتیم. بعد هم نیروهای گشت ما را راهنمایی کردند که درخواست مان را از طریق دستگاه قضایی پیگیری کنیم ولی هنوز زمان زیادی از این ماجرا نگذشته بود که پدر دختر با سلاح وارد حیاط ما شد و پدرم را با شلیک گلوله به قتل رساند.
بنابراین گزارش، در پی اظهارات شاکیان و شاهدان، بلافاصله قاضی کاظم میرزایی که سابقه دادستانی بویین زهرا را نیز در کارنامه قضایی خود دارد، دستور دستگیری مرد مسلح را صادر کرد. ضارب 42 ساله که خود را درجه دار نیروی انتظامی معرفی می کرد در بازجویی های فنی و تخصصی گفت: در محل خدمتم بودم که یکی از نزدیکانم تماس گرفت و از درگیری خانواده ام با پسری خبر داد که مدعی بود با دخترم ارتباط دارد! وقتی موضوع ناموسی شد موتورسیکلتی را از کنار خیابان گرفتم و به سمت روستای مان حرکت کردم اما آن ها با من درگیر شدند و پدر آن پسر در حالی که من روی زمین افتاده بودم قصد داشت اسلحه ام را بگیرد که گلوله شلیک شد. گزارش خراسان حاکی است اما با پیدا شدن مرمی خون آلود که به شیشه در ورودی ساختمان اصابت کرده بود، این پرونده جنایی وارد مرحله جدیدی شد و بدین ترتیب قاضی میرزایی از کارشناسان سلاح خواست نحوه و چگونگی شلیک را بررسی کنند. در همین حال مادر دختر نوجوان نیز به قاضی ویژه قتل عمد گفت: پسر مقتول عکس ها و تصاویر دخترمان را از تلفن همراه وی استخراج کرد و قصد داشت آن ها را در فضای مجازی منتشر کند که من و پسرم برای اعتراض به این موضوع نزد خانواده اش رفتیم و ...
گزارش اختصاصی خراسان حاکی است، با تکمیل تحقیقات و صدور کیفرخواست در دادسرای عمومی و انقلاب مشهد، این پرونده با توجه به اهمیت و حساسیت آن به شعبه پنجم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی ارسال شد تا قضات باتجربه و کارآزموده زوایای مختلف این جنایت را مورد بررسی های دقیق قضایی قرار دهند.
در همین حال و با برگزاری چندین جلسه محاکمه، در نهایت قضات دادگاه کیفری یک اتهام مامور انتظامی را محرز دانستند و با توجه به اسناد و دلایل محکمه پسند، وی را به قصاص نفس محکوم کردند. بنابر گزارش خراسان، با تایید این رای توسط قضات عالی رتبه دیوان عالی کشور، پرونده مذکور به اجرای احکام دادسرای عمومی و انقلاب مشهد ارسال شد اما در این میان تلاش ها برای صلح و سازش ادامه یافت. خانواده مقتول ابتدا راضی به گذشت نبودند تا این که مقدمات اجرای حکم فراهم شد و قرار بود هفته گذشته در زندان مرکزی مشهد به مرحله اجرا درآید که در نهایت تلاش اطرافیان و بستگان قاتل با راهنمایی و یاری قضات اجرای احکام دادسرا به نتیجه رسید و خانواده مقتول بالاخره در قبال دریافت مبلغی کمتر از یک میلیارد تومان از خونخواهی مرد 50 ساله گذشتند و بدین ترتیب مامور انتظامی پای چوبه دار بخشیده شد. شایان ذکر است، طبق قانون پرونده مذکور باید در دادگاه کیفری یک خراسان رضوی دوباره از جنبه عمومی جرم مورد بررسی قرار گیرد.
به استناد مواد قانونی در صورت گذشت اولیای دم، دادگاه مجرم را به 3 تا 10 سال زندان با احتساب ایام بازداشت محکوم می کند. خراسان : شماره : 20422 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۲ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-مسافر سوئیس
روزی که به خواستگاری ام آمد خیلی قاطع قول داد که تا شش ماه دیگر مرا به سوئیس ببرد اما اکنون که پنج سال از آن زمان می گذرد، نه تنها رنگ خارج از کشور را ندیده ام بلکه الان با دختر دیگری وارد رابطه غیراخلاقی شده است و قصد دارد بدون پرداخت هیچ گونه حق و حقوقی مرا طلاق بدهد تا ...
این ها بخشی از اظهارات زن 23ساله تبعه خارجی است که به قصد شکایت از همسرش وارد کلانتری شده بود. این زن جوان که ادعا می کرد «شوهرم می خواست مرا خفه کند که از چنگش فرار کردم!» درباره ماجرای ازدواجش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: در سال 94 یکی از هموطنانم که در کشور سوئیس زندگی می کند به خواستگاری ام آمد و قول داد که مرا تا شش ماه دیگر به محل اقامت خودش در آن کشور ببرد. من هم که پدر و مادرم را از دست داده بودم و درمنزل خواهران و برادرانم سرگردان بودم، به خواستگاری اش پاسخ مثبت دادم و پای سفره عقد نشستم اما او هیچ وقت نتوانست مرا به خارج از کشور ببرد و هر بار به بهانه های واهی مرا در انتظار می گذاشت. از روزی که به عقد «عادل» درآمدم، زندگی ام سخت تر شد چرا که مجبور بودم چندین سال را در خانه های اطرافیانم زندگی کنم و «عادل» تنها مخارج پوشاک مرا می داد. او هر چند ماه یک بار به مشهد می آمد و با چرب زبانی فقط وعده اقامت در سوئیس را می داد. سه سال بعد از برگزاری مراسم عقدکنان تصمیم به طلاق گرفتم چرا که نمی توانستم با این شرایط کنار بیایم. اما او باز هم با نیرنگ و حیله گری به خانواده ام قول داد که این بار مرا به صورت غیرقانونی و توسط قاچاقچیان انسان به خارج از کشور می برد. او گفت همه کارها را ردیف کرده و تا 20روز دیگر از ایران می رویم! «عادل» با این ترفند من و خانواده ام را راضی کرد تا جشن عروسی بگیریم و دوباره چند ماه بعد به سوئیس برگشت. وقتی یک سال بعد، بار دیگر به ایران آمد و گفت نتوانسته برایم گذرنامه بگیرد، تازه فهمیدم که او نمی تواند مرا به سوئیس ببرد! به همین دلیل چاره ای جز طلاق نداشتم ولی او طلاهایم و عقدنامه را از من گرفت تا از او جدا نشوم. به ناچار تصمیم به زندگی با عادل گرفتم. او هم خانه ای برای من اجاره کرد و دو ماه بعد به سوئیس رفت. مدام با او در تماس بودم تا این که گفتم از این بلاتکلیفی خسته شده ام، یا مرا به خارج از کشور ببر یا خودت بیا در ایران زندگی کن. عادل پیشنهادم را قبول نکرد اما وقتی چهار ماه بعد دوباره به ایران آمد، گفتم پس باید مهریه و حق و حقوقاتم را بدهی تا از هم جدا شویم! به همین دلیل قهر کردم و به منزل خواهرم رفتم ولی با وساطت آن ها دوباره به خانه ام بازگشتم. اما یک روز با بررسی پیام های گوشی تلفن همراهش تازه متوجه شدم که او با زنان و دختران دیگری هم ارتباط دارد و مدام در شبکه های اجتماعی با آن ها قرار می گذارد. عادل نه تنها این ارتباطات پنهانی را انکار نکرد بلکه خیلی راحت گفت قصد دارد با یک دختر ایرانی ازدواج کند! آن جا بود که فهمیدم رفت و آمدهای گاه و بی گاه او به یک شرکت خصوصی بی دلیل نبود. وقتی عادل را تعقیب کردم، از آن چه می دیدم بسیار حیرت زده شدم، چرا که او با خواهر یکی از کارکنان آن شرکت بیرون می رفت و پاسخ تلفن های مرا نیز نمی داد. بالاخره شماره تلفن آن دختر را پیدا کردم و به او گفتم: چرا با شوهرم رابطه داری؟ او با تعجب گفت: مگر عادل زن دارد؟ من هم همه ماجرا و سرگذشتم را برایش بازگو کردم تا این که «محبوبه» با او قطع رابطه کرد. عادل که فهمیده بود من با محبوبه تماس گرفته ام، با عصبانیت مرا کتک زد و گفت: تو را طلاق می دهم و سر سوزنی هم مهریه نمی دهم! با وجود این، عادل دست بردار نبود و سراغ برادر آن دختر رفت تا محبوبه را راضی به این ازدواج کند! از طرف دیگر من هم که کسی را نداشتم و سال های جوانی ام را بر باد رفته می دیدم، دست به دامان محبوبه شدم و ارتباط عادل با زنان و دختران دیگر را برایش فاش کردم. او هم مقابل شرکت منتظر عادل ایستاد و حدود یک ساعت او را نصیحت کرد که این گونه ازدواج ها عاقبت خوشی ندارد، به گونه ای که هوسرانی های زودگذر زندگی دیگران را ویران می کند و ...
عادل با شنیدن این حرف ها به خانه آمد و در حالی که با جملاتی زشت به من ناسزا می گفت، گلویم را فشار داد تا مرا خفه کند، ولی خودم را از زیر دست و پایش بیرون کشیدم و با پلیس تماس گرفتم.
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) رسیدگی به این پرونده به کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20418 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۷ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-مرگ بنفشه!
هنوز باورم نمی شود که باید با دستان خودم دختر 18 ساله ام را به خاک بسپارم. من چیزی درباره افسردگی بعد از زایمان نمی دانستم به همین خاطر هم دخترم و نوه تازه متولد شده ام را رها کردم و به شهرستان رفتم تا این که چند روز بعد با شنیدن خبر خودکشی دخترم دیگر چیزی نفهمیدم و...
این ها بخشی از اظهارات زن 47 ساله ای است که برای اعلام شکایت از داماد قاچاق فروشش وارد کلانتری شده بود. این زن که کوهی از غم را بر دوش می کشید اشک ریزان به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 7 سال قبل «مهیار» به خواستگاری دختر 11 ساله ام آمد. من هم به خاطر شناختی که از خانواده اش داشتم همسرم را راضی کردم تا با این ازدواج موافقت کند چرا که خودم نیز طبق آداب و رسوم محلی در همان سن و سال ازدواج کرده بودم و اعتقاد داشتم دختر باید زودتر ازدواج کند و سر و سامان بگیرد. اما نمی دانستم با این کار آینده دخترم را به نابودی می کشانم. بالاخره همسرم نیز رضایت داد و ما مراسم عقدکنان را در یکی از روستاهای سرخس در حالی برگزار کردیم که به خاطر خردسالی دخترم مجبور شدیم خطبه عقد را در منزل جاری کنیم تا چند سال بعد ازدواج آن ها به صورت رسمی و محضری ثبت شود. خلاصه زمانی که «بنفشه» باید کودکی می کرد و عروسک هایش را به آغوش می کشید ناگهان باردار شد و نوزادش را به جای عروسک در آغوش گرفت. اما مهیار درآمد خوبی نداشت و نمی توانست با کارگری هزینه های زندگی اش را تامین کند به همین دلیل تصمیم به مهاجرت گرفت و برای یافتن شغلی مناسب از سرخس عازم مشهد شد. او منزلی را در حاشیه شهر اجاره کرد و به زندگی خودش ادامه داد. هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدیم اوضاع اقتصادی دامادم خیلی بهتر شده است و درآمد خوبی دارد. از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم و از این که دامادم شغل مناسبی یافته است در پوست خود نمی گنجیدم با این حال نمی توانستم دام ها را در روستا رها کنم و به مشهد بیایم البته گاهی به مناسبت های مختلف من و همسرم سری به دختر و دامادم می زدیم و ساعاتی را در کنار نوه شیرین زبانمان سپری می کردیم ولی بیشتر دخترم به دیدار ما می آمد تا این که یک روز وقتی برای جشن تولد نوه ام به مشهد آمدم از رفت و آمد افراد غریبه و مشکوک دریافتم که «مهیار» به خرده فروشی مواد مخدر روی آورده است و به همین دلیل ادعا می کند که درآمد خوبی دارد. آن روز وقتی به سرخس بازگشتم در وجودم غوغایی برپا بود به طوری که از این موضوع بسیار زجر می کشیدم به ناچار ماجرای قاچاق فروشی دامادم را برای همسرم بازگو کردم اما جز ناراحتی و عذاب وجدان کاری از دستمان ساخته نبود. دیگر اشتیاقی برای دیدار مهیار نداشتیم و مهر و عاطفه ما نسبت به او کمتر شده بود اگرچه چند بار همسرم به او تذکر داد که دست از این کارها بردارد ولی گوش مهیار بدهکار این حرف ها نبود. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که سال گذشته دخترم دوباره باردار شد و طبق نظر پزشک قرار بود خرداد ماه امسال نوزادش را به دنیا بیاورد من که آشوبی در دلم برپا بود طاقت نیاوردم و برای کمک به دخترم به مشهد آمدم. خلاصه دخترم پسر زیبایی به دنیا آورد و من از او مراقبت می کردم پرستارش بودم و همه امور مربوط به خانه داری را برایش انجام می دادم ولی همچنان از این که دامادم خرده فروش موادمخدر است زجر می کشیدم این گونه بود که 10 روز بعد نوه کوچکم را استحمام کردم و پس از مرتب کردن امور ضروری زندگی دخترم عازم سرخس شدم چرا که همسرم به تنهایی از عهده نگهداری دام ها برنمی آمد، ولی سه روز بعد خبر رسید که دخترم به خاطر افسردگی بعد از زایمان و با بلعیدن مقداری موادمخدر خودکشی کرده است. با شنیدن این خبر آسمان دور سرم چرخید و دیگر چیزی نفهمیدم. چند دقیقه بعد همسایگان با پاشیدن آب روی صورتم مرا به هوش آوردند و من بی درنگ به مشهد آمدم حالا هم از دامادم به خاطر نگهداری موادمخدر در منزل و مراقبت نکردن از دخترم شکایت دارم و...
شایان ذکر است با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) شکایت این زن مورد بررسی های دقیق پلیسی قرار گرفت. خراسان : شماره : 20412 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۰ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-نگاه بی عشق!
اگرچه برای آرامش همسرم به او اجازه دادم زن دیگری اختیار کند اما نمیتوانستم زن دیگری را در کنار همسرم ببینم. به همین دلیل چادرم را به سر انداختم و نزد هووی 18ساله ام رفتم تا ...
این ها بخشی از اظهارات زن 38ساله ای است که به دنبال شکایت هوویش و به اتهام ایجاد مزاحمت به کلانتری احضار شده بود.
این زن درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: تازه دیپلم گرفته بودم که «برات» به خواستگاری ام آمد و من خیلی زود با شادمانی لباس سفید عروس را به تن کردم. همسرم اگرچه پادوی بازار بود و هر روز در یک فروشگاه کار می کرد اما من به درآمد اندکش توجهی نداشتم.
هر روز پای سفره شام انتظارش را می کشیدم چون بدون او لقمه غذا از گلویم پایین نمی رفت. عاشق «برات» بودم و چیزی جز او نمی دیدم، او هم با من مهربان بود و من در عمق چشمانش «دوست داشتن» را با همه وجودم حس می کردم اما هر روز، هر ماه و هر سال که از زندگی مشترک مان سپری می شد ترسی عجیب قلبم را می لرزاند و نگرانی در چشمانم موج می زد چرا که با گذشت چند سال از زندگی مشترک هنوز باردار نشده بودم. آرام آرام حرف و حدیثها در میان اطرافیانم آغاز شد به گونهای که مرا «اجاق کور» می خواندند. آن قدر برای معالجه نازایی نزد پزشکان مختلف رفته بودم که دیگر حتی شنیدن نام داروی نازایی نیز آزارم می داد. داروهای گیاهی، شیمیایی، سنتی و توصیهها و تجربه های دیگران هم فایده ای نداشت. همسرم اگرچه سعی می کرد خودش را خونسرد نشان بدهد اما می دانستم در وجودش غوغایی برپاست.
برای کاهش این فشارهای روحی و روانی، هر کاری را که از من می خواست برایش انجام می دادم. هیچ کدام از خواسته های همسرم را کسر شأن نمی دانستم و از صمیم قلبم در برابرش تعظیم می کردم. «برات» در زمینه تعمیر لوازم برقی و خانگی مهارت یافته بود و دیگر خودش تعمیرگاه داشت.
خلاصه، حدود 18سال از این زندگی مشترک می گذشت که آرام آرام سوءظن عجیبی در وجودم رخنه کرد. رفتار و گفتار «برات» به شدت تغییر کرده بود، دیگر آن حس عمیق «دوست داشتن» در چشم هایش وجود نداشت. هر روز با یک بهانه جدید پای سفره شام می نشست و طوری از بچه سخن می گفت یا به گوشه دیگر سفره خیره می شد که جگرم را آتش می زد. با چشمانی اشک آلود و بغضی در گلو لقمه غذا را می بلعیدم. اگرچه در این ماجرا تقصیری نداشتم ولی به دلیل همین نازایی انواع فشارهای روحی و روانی را تحمل می کردم تا جایی که بالاخره برات برگه ای را مقابلم گذاشت و از من برای ازدواج دوم رضایت گرفت.
با آن که از صمیم قلبم راضی به این کار نبودم اما برای خوشحالی شوهرم از هیچ کاری دریغ نداشتم. در عین حال حتی ذره ای تصور نمی کردم که روزی برات هوویی بر سرم بیاورد ولی سوءظنی عجیب مانند خوره به جانم افتاده بود، چرا که احساس می کردم او با زن دیگری در ارتباط است و دیگر عاشقانه نگاهم نمی کند. این بود که ناخواسته به تعقیب او پرداختم و متوجه شدم در منطقه پایین شهر وارد منزل فردی غریبه شد و چند دقیقه بعد در حالی از آن خانه خارج شد و پشت فرمان پرایدش نشست که دختری کم سن و سال او را همراهی می کرد. آن ها به منطقه ییلاقی طرقبه رفتند و داخل رستوران شدند. من هم بلافاصله با همان خودروی اجارهای به محله آن دختر بازگشتم. تحقیقاتم به بهانه امر خیر نشان داد «لیلا» دختری 16ساله و از اتباع خارجی است که بعد از فوت پدر، در کنار مادرش زندگی می کند. او با همسرم چهار ماه قبل از آن و زمانی که برای تعمیر تلویزیون به خانه آنها رفته بود آشنا شده بود.
حدود دو سال این راز را در سینهام نگه داشتم اما وقتی روزی در حال عصبانیت به این ارتباط اشاره کردم، دیگر برات هم رابطه اش را علنی کرد و گفت: «یا بساز یا طلاق بگیر! چون همسرم باردار است و من باید بیشتر روزها را نزد او باشم.» با دلی شکسته تصمیم به طلاق گرفتم و نزد آن دختر 18ساله رفتم و به عاشق شوهر 43سالهام گفتم: میدانی آشیانه مرا خراب کردی تا سایبانی برای خودت درست کنی؟! 20سال عاشقانه زحمت کشیدم اما ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) ماجرای شکایت هووی 18ساله توسط کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20408 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۵ تير
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-زورگیری خونبار طلا در پوشش پاکبان
سجادپور- عاملان زورگیری خونبار طلاهای یک زن مشهدی درحالی با کمک شهروندان و حضور پلیس در صحنه حادثه به دام افتادند که آن ها بازوی جوانی را نیز با ضربه تبر به شدت مجروح کردند.
فرمانده انتظامی مشهد درباره این حادثه خونبار به خراسان گفت: زن جوانی در بولوار طبرسی شمالی داخل کوچه آمد تا پسر 14 ساله اش را صدا کند. او درحالی که مقابل مرد معتاد سابقه داری قرار گرفته بود بدون توجه به اطراف، دستش را از زیر چادر بیرون آورد و پسرش را خطاب قرار داد که به منزل بازگردد. در همین هنگام برق النگوهای طلای زن جوان، چشم مرد معتاد را گرفت و او را به وسوسه انداخت. همسایه سابقه دار که دیگر نمی توانست از فکر بهای میلیونی النگوهای طلا بیرون بیاید به درون منزلش رفت و نقشه دستبرد به طلاهای زن جوان را کشید. این مرد 45 ساله که علی اکبر نام دارد، ماجرای النگوها را برای یکی دیگر از هم بساطیهای سابقه دارش بازگو کرد و بدین ترتیب غلامحسین نیز برای این دستبرد وحشتناک با او همراه شد.
سرهنگ عباس صارمی ساداتی افزود: مرد45 ساله برای فریب پلیس بعد از وقوع سرقت نیز چاره ای اندیشید تا دستبرد را به یکی از پاکبانان زحمتکش محله نسبت دهد.این پاکبان هر روز بعد از اتمام کارش در محله طبرسی شمالی، لوازم کار و لباس هایش را درون گاری زباله ای می گذاشت که داخل زمین مخروبه ای بود، این موضوع نقشه شوم همسایه معتاد را کامل کرد. یک روز وقتی پاکبان با پایان یافتن شیفت خدمتیاش طبق معمول لوازمش را درون گاری گذاشت و رفت، مرد معتاد شبانه لباسهای او را سرقت کرد تا نقشه وحشتناک خود را اجرا کند. او و همدستش درحالی که تبر ، شوکر و افشانه فلفل تهیه کرده بودند کلاه کشی را نیز به سر کشیدند و چشم به در منزل زن جوان دوختند و به محض این که ساعت 7 صبح شوهر آن زن برای رفتن به محل کار از خانه بیرون آمد، نقابداران تبر به دست از روی دیوار وارد منزل شدند. زن جوان و پسرش با دیدن دزدان نقابدار وحشت زده جیغ می کشیدند تا این که توجه همسایگان را جلب کردند چرا که اهالی محل ابتدا تصور می کردند با یک مشاجره خانوادگی روبه رو هستند اما صدای دلخراش زن جوان که فریاد می زد «به پسرم کاری نداشته باشید هرچه می خواهید با خود ببرید!» اهالی را به سوی منزل زن جوان کشاند، در این هنگام دزدان خشن با شوکر و افشانه به مادر و پسر حمله ور شدند و با کتک زدن آن ها، 10 عدد النگوی زن جوان را نیز قیچی کردند. مقام ارشد انتظامی مشهد تصریح کرد: اهالی محل که به ماجرا مشکوک شده بودند ابتدا با پلیس 110 تماس گرفتند و در همین حال جوان 23 ساله ای به نام «سجاد» برای کمک به مادر و پسر وارد حیاط شد تا از فرار دزدان تبر به دست جلوگیری کند ولی معتاد زورگیر، ضربه ای با تبر به بازوی جوان مذکور زد و او را به شدت زخمی کرد. سرهنگ صارمی ساداتی ادامه داد: با وجود این، جوان زخمی به همراه دیگر اهالی تا رسیدن پلیس، آن ها را در محاصره نگه داشتند، از سوی دیگر با توجه به اهمیت ماجرای زورگیری، نیروهای گشت انتظامی، بی درنگ عازم محل حادثه شدند و درحالی مرد 45 ساله را با تیراندازی هوایی به دام انداختند که او برای فرار از چنگ پلیس با تبر به سوی شهروندان و نیروهای انتظامی حمله ور می شد.
رئیس پلیس مشهد خاطرنشان کرد: با دستگیری این متهم سابقه دار بلافاصله ماموران انتظامی به تعقیب همدست فراری او پرداختند وموفق شدند سارق دیگر را نیز در یکی از کوچه های اطراف دستگیر کنند.
سرهنگ عباس صارمی ساداتی اضافه کرد: با کشف النگوهای طلا، تبر، افشانه فلفل، شوکر، قیچی آهن بری، لباس های پاکبان و ... این متهمان با دستور قاضی اسماعیل عندلیب (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی) برای انجام تحقیقات بیشتر در اختیار کارآگاهان پلیس آگاهی قرار گرفتند. خراسان : شماره : 20400 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۵ خرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-دختری در چنگ شیاطین کثیف
اگر مهارت ارتباط دوستانه با پدر ومادرم را می آموختم یا چگونگی برخورد با کسی را می دانستم که اصرار به دوستی با من در فضای مجازی داشت این گونه آینده ام نابود نمی شد و در چنگ شیاطین کثیف نمی افتادم چرا که...
دختر 18 ساله ای که پس از رهایی از چنگ شیاطین کثیف در پناه قانون قرار گرفته بود در حالی که از شدت ترس و وحشت و آزارهای شیطانی آدم ربایان توان ایستادن روی پاهایش را نداشت ، اشک ریزان به افسر پرونده اش گفت: پدرم کارگری ساده است که با دستان پینه بستهاش برای تامین مخارج زندگی ما تلاش میکند، با این حال او درآمد اندکی دارد و به سختی روزگار می گذراند و به خاطر افزایش اجاره بهای منازل ما نیز مجبور بودیم خانه ای ارزان قیمت تهیه کنیم تا پدرم بتواند با درآمد کارگری اجاره آن را پرداخت کند. خلاصه از طریق یکی از بنگاه داران منزلی را در منطقه طلاب مشهد پیدا کردیم که مالک آن در شهرستان زندگی می کرد. برای نوشتن قرارداد من هم به همراه پدرم به بنگاه املاک رفتم تا پدر کم سوادم را هنگام تنظیم اجاره نامه یاری کنم. بالاخره قولنامه نوشته شد و من شماره تلفنی را که خط آن به نام پدرم بود برای ثبت در اجاره نامه به بنگاه دار دادم در حالی که آن خط تلفن دست من بود و من برای امور تحصیلی از آن استفاده می کردم. هنوز یک هفته از اجاره منزل مان نگذشته بود که مزاحمت تلفنی با ارسال پیامک در فضای مجازی شروع شد. البته این مزاحمت ها با خط تلفن ثابت منزل مان نیز ادامه یافت. آن جوان مزاحم که خودش را یک دوست و آشنا معرفی می کرد در تلاش بود با من در فضای مجازی ارتباطی عاشقانه برقرار کند . از طرف دیگر من نیز خیلی کنجکاو بودم تا از پشت پرده این ماجرا سردر بیاورم که آن جوان چگونه شماره تلفن منزل و همراه مرا به دست آورده است.با این حال به درخواست های شوم و زشت آن جوان اهمیتی نمی دادم به طوری که این موضوع را از پدر و مادرم نیز پنهان کردم و سخنی در این باره نگفتم اما این مزاحمت ها و درخواست های زشت او پایانی نداشت تا این که فهمیدم آن جوان مزاحم پسر صاحبخانه ای است که منزل را از پدرش اجاره کرده ایم و او شماره تلفن ها را از روی اجاره نامه تنظیمی یادداشت کرده بود چرا که می دانست آن خط تلفن در اختیار من است. وقتی متوجه ماجرا شدم که حدود دو ماه از این موضوع گذشته بود و من به ناچار شماره تلفن او را در فضای مجازی مسدود کردم ولی آن جوان که خود را «م- ت» معرفی می کرد دست بردار نبود و با خطوط تلفن مختلف همچنان به مزاحمتهایش ادامه میداد. با آن که خیلی از این ماجرا ناراحت بودم و عذاب می کشیدم ولی باز هم اهمیتی ندادم و به کسی چیزی نگفتم تا این که در نزدیکی منزل مان زمانی که به تنهایی قصد رفتن به خانه را داشتم ناگهان یک خودروی ریو سفید رنگ متوقف شد و سرنشینان آن در یک چشم به هم زدن مرا به زور داخل خودرو انداختند اگرچه با جیغ و فریادهای دلخراش من چند نفر از اهالی محل متوجه ربودن من شدند اما راننده خودرو با سرعت وحشتناکی به داخل کوچه پس کوچه ها پیچید و به طرف بیابان های اطراف منطقه سیدی مشهد حرکت کرد. آن جا بود که فهمیدم جوان راننده همان «م-ت» است. التماس کردم کاری به من نداشته باشند و رهایم کنند ولی او که شهوت و هوس چشمانش را کور کرده بود نه تنها به گریه ها و اشک های من توجهی نکرد بلکه با دوستان دیگرش تماس گرفت و مرا به منزل مجردی یک چوپان در اطراف منطقه سیدی بردند و با تهدید و کتک کاری مورد آزار و اذیت قرار دادند. تا صبح کتکم زدند و تهدیدم کردند ، بعد از آن هم «م-ت» مرا تهدید کرد که اگر درباره این ماجرا به کسی چیزی بگویم بلایی بدتر از این به سرم می آورند. من هم که از وحشت همچنان می لرزیدم و از کتک خوردن دوباره به شدت میترسیدم، اشک ریزان به او قول دادم که هیچ وقت این ماجرا را برای کسی بازگو نخواهم کرد. وقتی اعتماد «م-ت» جلب شد و ترس و وحشتم را دید مرا دوباره سوار خودرو کرد و در نزدیکی منزل مان از خودرو بیرون انداخت ولی در همین هنگام ماموران کلانتری میرزا کوچک خان که با شکایت پدرم تحقیقات خودشان را در محل زندگی ام آغاز کرده بودند ناگهان خودروی ریو را به محاصره درآوردند و «م-ت» را دستگیر کردند و...
شایان ذکر است در پی ادعاهای این دختر جوان بلافاصله گروه مشترکی از نیروهای اطلاعات و تجسس کلانتری در اجرای دستورات ویژه و محرمانه قاضی اسماعیل عندلیب (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی) وارد عمل شدند و با هدایت مستقیم سرهنگ محسن باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) دیگر متهمان این پرونده را به دام انداختند و... ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20394 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۸ خرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-سرنوشت سیاه
روزی که با دوستان هم دانشگاهی ام در دورهمنشینی های رفقای خارج از دانشگاه شرکت می کردم، حتی برای لحظه ای به این موضوع نمی اندیشیدم که این خوشگذرانیهای زودگذر آینده ام را به تباهی می کشاند، به گونهای که به دزدی حرفه ای تبدیل خواهم شد و سالهای جوانی ام را پشت میله های زندان میگذرانم، چرا که ...
این ها بخشی از اظهارات مرد 38 ساله ای است که هنگام سرقت قطعات و اموال داخلی یک دستگاه پراید توسط نیروهای گشت نامحسوس کلانتری شفای مشهد دستگیر شد. این مرد جوان که 10 سال از عمرش را پشت میله های زندان گذرانده، معاشرت با دوستان ناباب را عامل سرنوشت سیاهش دانست و به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: فرزند اول یک خانواده هفت نفره بودم که سه خواهر و یک برادر داشتم. پدرم یک کارگر ساده بود و مخارج زندگی ما را به سختی تامین می کرد. آن روزها در شهرستان قوچان زندگی می کردیم اما روزگار خوبی نداشتیم چرا که پدرم به مواد مخدر اعتیاد داشت و همواره با مادرم درگیر بود. مادرم نمیتوانست رفتارهای پدرم را تحمل کند به همین دلیل مدام با یکدیگر مشاجره می کردند و در نهایت با کتک کاری و قهر به این ناسازگاری ها و اختلافات خانوادگی پایان می دادند. بالاخره، این کشمکش ها و درگیری ها به طلاق انجامید و آنها از یکدیگر جدا شدند. پدرم به دنبال سرنوشت تاریک خودش رفت و من و خواهرانم نیز نزد مادرم ماندیم. او دیپلم خیاطی اش را از صندوقچه بیرون آورد و با دوخت و دوز لباسهای مردم مخارج تحصیل ما را فراهم می کرد. چند سال بعد پدرم به دلیل عوارض قلبی و ریوی از دنیا رفت و من در واقع، بزرگ خانواده شدم. از همان دوران کودکی به ورزش های رزمی علاقه مند بودم و دوست داشتم روزی بر سکوی قهرمانی بایستم و یک قهرمان ملی لقب بگیرم اما هزینه ثبت نام در کلاس های ورزشی را نداشتم، چرا که مادرم به سختی هزینه های زندگی ما را فراهم می کرد.
خلاصه، با تلاش های شبانه روزی مادرم دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم. سال آخر تحصیلم را می گذراندم که از طریق یکی از دوستان هم دانشگاهی ام با جوانی خارج از محیط دانشگاه آشنا شدم. او که شغل آزاد داشت، ما را به شبنشینی های دوستانه دعوت می کرد. در همین دورهمی ها پای بساط مواد مخدر نشستم و به قول معروف مصرف تفریحی را آغاز کردم. آرامآرام دوستان دیگر نیز به جمع ما پیوستند و این خوش گذرانی ها ادامه یافت، به گونه ای که هیچ گاه فکر نمی کردم روزی به یک معتاد بدبخت تبدیل می شوم.
تحصیلاتم به پایان رسید و من در حالی وارد بازار کار شدم که معاشرتم با دوستان معتاد و خردهفروشان مواد مخدر افزایش یافته بود. زمانی به خود آمدم که دیگر در گرداب اعتیاد دست و پا می زدم. چند بار تصمیم به ترک موادمخدر گرفتم اما فایده ای نداشت، فقط چند روز زجر می کشیدم و دوباره به مصرف ادامه میدادم. دیگر سر کار هم نمی توانستم بروم و برای تامین هزینه های اعتیادم مجبور به خرید و فروش مواد مخدر شدم ولی طولی نکشید که برای اولین بار طعم زندان را چشیدم. وقتی از زندان آزاد شدم، 26 سال داشتم. مادرم دختری را به من نشان داد تا با او ازدواج کنم و با تشکیل خانواده راه درست زندگی را بیابم.
خلاصه، من و «نفیسه» با یکدیگر ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان آغاز شد، اما با وجود علاقهای که به هم داشتیم این زندگی بیشتر از سه سال دوام نداشت چرا که من بین او و موادمخدر، دومی را انتخاب کردم. در واقع به نوعی سرگذشت پدر و مادرم در زندگی من تکرار شد با این تفاوت که خوشبختانه من فرزندی نداشتم تا او نیز به روزگار من دچار شود!
خودم می دانستم که در لجنزار اعتیاد و خلافکاری لایق پدر شدن نیستم. بعد از طلاق، روزگارم سیاه تر شد. وقتی به مدرک لیسانسم نگاه می کردم آه و افسوس از نهادم بر می خاست چرا که من هم باید مانند دیگر همکلاسی هایم از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار می بودم.
خلاصه، برای تامین هزینه های اعتیادم به سرقت از داخل خودروها روی آوردم. نیمه های شب پس از مصرف مواد مخدر از خانه بیرون می آمدم و در تاریکی شب قطعات خودروهای پارک شده مانند باتری و کامپیوتر را به سرقت می بردم و به مالخران لوازم مسروقه می فروختم تا حداقل هزینه های یک روز مصرفم را به دست آورم. معمولا به سراغ خودروهایی می رفتم که وسایل ایمنی نداشتند و مالکان، آن ها را در مکانهای خلوت و حاشیه ای پارک کرده بودند. بارها دستگیر شدم اما پس از آزادی دوباره به مصرف مواد مخدر آلوده می شدم و این دور تسلسل ادامه می یافت و... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20388 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۸ خرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-راز 10ساله
از روزی که راز 10ساله همسرم فاش شده است، دیگر شب و روز ندارم. آرامش و آسایش از زندگی ام رفته است، چشمانم از شدت خشم یک کاسه خون می شود و افکارم چنان به هم می ریزد که ...
زن 40ساله ای که دادخواست شکایت از هوویش را در دست می فشرد، وارد کلانتری شد و در حالی که مدعی بود مورد توهین، فحاشی و مزاحمت قرار گرفته است، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: بعد از آن که تحصیلاتم در مقطع راهنمایی به پایان رسید، دیگر درس و مدرسه را رها کردم و در کنار مادرم به خانه داری مشغول شدم اما طولی نکشید که خواستگاران در منزلمان را به صدا در آوردند تا این که در میان آن ها «میثم» توجهم را به خودش جلب کرد. او با پوششی به خواستگاری ام آمده بود که شغلش را نشان می داد. جوانی مودب و آراسته بود و طوری با طمانینه سخن می گفت که در همان برخورد اول عاشقش شدم. اگرچه ثروت و سرمایه ای نداشت اما جذبه و مردانگی اش غافل گیرم کرد. خلاصه، با لبخند من قول و قرارها گذاشته شد و در حالی که 17سال بیشتر نداشتم پای سفره عقد نشستم و زندگی عاشقانه ای را آغاز کردم. سختی های این زندگی مشترک از همان روزهای اول خودنمایی کرد چرا که به خاطر شغل همسرم باید در یکی از روستاهای دوردست و با حداقل امکانات زندگی می کردم. برای آن که پول بیشتری پس انداز کنم، در همه چیز قناعت می کردم، حتی لباس هایمان را با آب سرد می شستم تا کپسول گاز برای روشن کردن آبگرمکن مصرف نشود. با آن که چند روز بیشتر از تولد اولین دخترم نمی گذشت ولی مجبور بودم در سوز و سرمای زمستان، بسیاری از امور مربوط به بیرون از منزل را انجام بدهم و از فرزندم هم مراقبت کنم تا دچار بیماری نشود. آن زمان جوان بودم و درد استخوان هایم را جدی نمی گرفتم چرا که فقط به فراهم کردن محیطی امن و آرام برای همسرم و فرزندانم می اندیشیدم.
خلاصه، در همین شرایط یک دختر و پسر دیگر هم به دنیا آوردم و با همه کاستی ها و سختی های زندگی ساختم تا این که بعد از 23سال گذران زندگی در روستا، بالاخره بار و بندیلمان را بستیم و راهی مشهد شدیم. از این که دیگر همه امکانات رفاهی و درمانی برایم مهیا بود، در پوست خودم نمی گنجیدم و تنها به سر و سامان دادن فرزندانم فکر می کردم. با وجود این، بیماری آرتروز درد را به اعماق استخوان هایم می کشاند به طوری که به راحتی نمی توانستم از پله ها بالا بروم یا پیاده روی کنم. در همین روزها متوجه شدم زن غریبه ای مدام با «میثم» تماس می گیرد و همسرم به طرز مشکوکی با او صحبت می کند. وقتی موضوع را جویا شدم، به من گفت که آن زن مشکلات خانوادگی دارد و از من مشاوره و راهنمایی می خواهد ولی خیلی زود راز پنهان همسرم بعد از 10سال فاش شد. تازه فهمیدم سال ها قبل زمانی که من با آب سرد رخت و لباس می شستم، همسرم با زنی که شوهری معتاد داشته آشنا می شود اما بالاخره اختلافات آن زن با شوهرش شدت می یابد که فرجامی جز طلاق ندارد. میثم بعد از این ماجرا آن زن مطلقه را به عقد موقت خودش در می آورد و این راز را پنهان می کند. از آن روز به بعد زندگی برایم جهنم شد. کاش حداقل با زنی ازدواج می کرد که یک سر و گردن از من بالاتر بود. او نه تنها ظاهری زیبا ندارد بلکه بسیار بد دهن و بی حیاست به طوری که هر بار با همسرم تلفنی صحبت می کند صدای فحاشی و بی احترامی هایش را به راحتی می شنوم.
خلاصه، چاره ای نداشتم جز آن که از مادرشوهرم کمک بخواهم. با این تصور به سراغ مادرشوهرم رفتم. فکر می کردم او که زنی مومن و دنیا دیده است، پسرش را نصیحت می کند که این گونه پا روی قلب من نگذارد ولی برخلاف تصورم او نه تنها اشتباه پسرش را تایید کرد بلکه بیماری مرا بهانه ای برای ازدواج میثم قرار داد و گفت: یک همسر بیمار نمی تواند خواسته های همسرش را برآورده کند! به همین دلیل میثم نیز ازدواج کرده است. با شنیدن حرف هایی که انتظارش را نداشتم دیگر از مادرشوهرم نیز متنفر شدم چرا که من همسرم را عاشقانه دوست داشتم اما او پاسخ سال ها دلسوزی و قناعتم را این گونه داد. حالا هم اگرچه پشیمان است ولی توان پرداخت مهریه او را ندارد. با وجود این، من حاضرم خانه و خودرو را بفروشیم تا شر این زن از زندگی ام کم شود. از سوی دیگر نیز خوشحالم که هوویم به خاطر یک بیماری خاص نمی تواند باردار شود و در صورت بارداری خطر مرگ او را تهدید می کند...
اکنون نیز که این ماجرا لو رفته، هوویم که «شوکت» نام دارد مدام مزاحم زندگی ام می شود و به من فحاشی می کند اما ای کاش ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) پرونده شکایت این زن جوان توسط کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی و رسیدگی قرار گرفت. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20382 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۹ ارديبهشت
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی- دسیسه شوم با نغمه شیطان!
در این حادثه تلخ که زندگی ام را از هم پاشید، من هیچ تقصیری نداشتم چرا که به خاطر ترس از آبروریزی و تهدیدهای آن جوان غریبه، با او همراه شدم اما ... زن 15ساله که برای اثبات بی گناهی اش در ماجرایی که او را به مرز طلاق کشانده، دست به دامان قانون شده بود تا پلیس با دستگیری یک شیاد حیله گر راز چگونگی اغفال او را فاش کند، درباره این حادثه تلخ به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: هفت سال بیشتر نداشتم که پدرم، مادرم را طلاق داد و به مکان نامعلومی رفت که دیگر هیچ گاه او را ندیدم. درگیری پدر و مادرم فقط به خاطر سوءظن های فضای مجازی رخ داد. آن زمان چیزی درباره این گونه اختلافات نمی دانستم، فقط به خاطر دارم که مادرم همواره قسم می خورد گناهی مرتکب نشده است و کسی را که در صفحات شبکه های اجتماعی برایش پیام می دهد هیچ وقت ندیده و نمی شناسد. اما درگیری ها و کتک کاری های پدر و مادرم بالاخره با مهر طلاق خاتمه یافت و من نزد مادرم ماندم. در حالی از خرید کیف و کفش مدرسه خوشحال و سرحال بودم که نمی دانستم مادرم با چه سختی و مشقتی لوازم و پوشش مدرسه ام را فراهم کرده است. با آن که هیچ گاه نتوانستم تلخکامی ها و رنج و عذاب مادرم را برای تامین هزینه های زندگی درک کنم، تا کلاس اول راهنمایی درس خواندم اما وقتی افکارم رشد کرد و حقیقت سختی های روزگار را دریافتم، دیگر ادامه تحصیل ندادم و در خانه ماندم تا مادرم با خیال راحت سر کار برود. خلاصه، روزگارمان به همین ترتیب سپری می شد که «فرامرز» به خواستگاری ام آمد. او جوانی موقر و زحمتکش بود. تحقیقات مقدماتی مادرم نشان می داد که فرامرز با آن که با کارگری در سر گذر روزگار می گذراند اما جوانی پاک و مسئولیت پذیر است. به همین خاطر من هم در سن 14سالگی تصمیم به ازدواج با او گرفتم اما پدرم نبود تا مقدمات ازدواج با رضایت پدر را مهیا کند، بنابراین مجبور شدم از دادگاه حکم رشد بگیرم. بالاخره، من و فرامرز پای سفره عقد نشستیم و بدین ترتیب دوران نامزدی ما شروع شد. مدتی بعد در میان رفت و آمدهای خانوادگی، یکی از بستگان همسرم با اصرار زیاد مرا در یکی از گروه های فامیلی خودشان در فضای مجازی عضو کرد. چند روز بعد همان دختر که «نغمه» نام داشت، گوشی مرا گرفت تا برای یکی از دوستانش پیامکی در فضای مجازی ارسال کند. او مدعی بود شماره تلفنش بلاک شده و نمی تواند به پی وی کسی برود. من هم که به شیادی و حیله گری در این گونه فضاهای اجتماعی آشنا نبودم، تلفنم را در اختیارش گذاشتم اما از روز بعد پیامک های مزاحمت گونه یک جوان غریبه به گوشی من آغاز شد. وقتی با درخواست رابطه دوستی آن جوان رو به رو شدم که خودش را «سپند» معرفی می کرد، به او پیام دادم که من متاهل هستم. اما او نه تنها توجهی نداشت بلکه مرا تهدید می کرد که اگر به تماس هایش پاسخ ندهم، آبرویم را نزد همسرم و خانواده اش می برد. اگرچه نمی دانستم او اطلاعات خصوصی زندگی مرا از کجا به دست آورده بود اما حتی رنگ لباس های داخل کمد مرا نیز می دانست! با شنیدن این حرف ها خیلی ترسیده بودم و نمی خواستم زندگی ام شکل نگرفته متلاشی شود چرا که خودم فرزند طلاق بودم و از عاقبت این ماجرا وحشت داشتم. از سوی دیگر سرگذشت مادرم درس عبرتی برای من بود تا بی گناه قربانی این فضاهای دروغین نشوم، به همین خاطر با اشتباهی بزرگ ماجرای مزاحمت و تهدیدهای آن جوان غریبه را از نامزدم پنهان کردم تا شاید دست از مزاحمت هایش بردارد اما تهدیدهای او هر روز بیشتر می شد و از برخی مسائل خصوصی زندگی ام مرا می ترساند که هیچ کس از آن ها خبر نداشت. بالاخره، چند روز بعد در آخرین تماسش از من خواست به در منزل مان بروم و با او صحبت کنم، در حالی که به شدت ترسیده بودم، با اضطراب و نگرانی در حیاط را باز کردم و او را پشت فرمان خودرواش دیدم. با آن که ضربان قلبم به شدت می زد، در خودرو را باز کردم و او را قسم دادم که مزاحم نشود ولی او باز هم مرا تهدید کرد و از من خواست سوار خودرو شوم تا با هم گفت وگو کنیم. او در همین حال مرا به خارج از شهر برد و چند ساعت بعد در حالی به محل سکونتم بازگرداند که همسرم متوجه ماجرا شده بود و من به ناچار همه حقیقت را برایش بازگو کردم اما او نپذیرفت و تصمیم به طلاق من گرفت و ... شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) و در اجرای حکم قضایی، پیگیری این پرونده برای دستگیری «سپند» به نیروهای ورزیده دایره اطلاعات کلانتری سپرده شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20372 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

عشق خون آلود!
آن شب دوست دخترم را به منزلمان کشاندم تا عشقم را به او ثابت کنم! به همین دلیل ناگهان تیغ را روی دستم کشیدم تا با جاری شدن خون، به آن دختر بگویم که من دیگر به او وابسته شده ام و نباید با دوست من ارتباطی داشته باشد اما هنوز خون از دستم می چکید که تلفن او زنگ خورد و پیامد آن یک حادثه هولناک بود و ...
جوان 23ساله که به اتهام قتل مردی بی گناه در ماجرای یک عشق خیابانی و با تلاش کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر و در شعبه ششم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی به قصاص نفس در ملأعام محکوم شد، در تشریح قصه تلخ زندگی اش گفت: ترم اول دانشگاه آزاد بودم که اختلافات بین من و پدرم آغاز شد، به همین دلیل ترک تحصیل کردم و در فروشگاه لوازم آرایشی مشغول کار شدم .پدرم آن جا را برای مادرم اجاره کرده بود. در آن مرکز تجاری با «بهاره» آشنا شدم و با رد و بدل کردن شماره تلفن به عشق خیابانی روی آوردم. او یک سال از من بزرگ تر بود و می دانستم با افراد دیگری در همان مرکز تجاری ارتباط دارد اما خودم را قانع می کردم که نباید به گذشته او توجه کنم! حدود دو ماه از این ارتباط عاشقانه می گذشت که روزی در منزل یکی از دوستانم به نام «امیر» متوجه شدم ارتباط مشکوکی بین او و بهاره وجود دارد. از آن روز به بعد مدتی از بهاره خبر نداشتم. او گوشی تلفن را خاموش کرده بود و پاسخ مرا نمی داد، در حالی که همه کارکنان و فروشندگان آن مرکز تجاری می دانستند که «بهاره» «دوست اجتماعی» من است و به او علاقه مندم. بالاخره از خط تلفن دیگری به او پیام دادم که نگرانش هستم! حدود ساعت 7 شب بود که «بهاره» با من تماس گرفت و در پاسخ گلایه های من گفت که به طرقبه رفته است اما من از آن سوی خط فهمیدم تنها نیست! به همین دلیل اصرار کردم بگوید با چه کسی رفته است. او هم در نهایت از دوستم «امیر» نام برد! همان شب در حالی که آرام و قرار نداشتم، به بهانه تفریح و دور زدن او را به منزلمان بردم تا عشقم را به او ثابت کنم یا حداقل گوشی تلفنی را که به او داده بودم، پس بگیرم! در یک لحظه تیغ را روی دستم کشیدم تا با خون خودم وابستگی و علاقه ام را ابراز کنم ولی هنوز خون از دستم می چکید که تلفن او زنگ خورد، «امیر» پشت خط بود. خیلی عصبانی شدم. ناگهان گوشی را از دست «بهاره» گرفتم و با فحاشی به امیر گفتم که خیلی بی وجدان هستی! اگر او را دوست داری پس چرا ازدواج نمی کنی! ولی او مرا تهدید کرد و ...
آن شب وقتی نظر «بهاره» را جویا شدم، گفت: زمانی که برای اولین بار به خانه «امیر» رفتم، او مرا به عنوان «عروس» به خانواده اش معرفی کرد در حالی که ارتباط من و تو هنوز پنهانی است! و ...
با این همه، «بهاره» هنوز در انتخاب بین من و «امیر» تردید داشت. به او گفتم: مدت کمی از آشنایی ما می گذرد اما همه می دانند که من تو را دوست دارم! در عین حال اگر می خواهی با «امیر» ازدواج کنی ، من مشکلی ندارم و حتی به شما کمک می کنم! از سوی دیگر، افکارم به هم ریخته بود و قصد داشتم از «امیر» زهرچشم بگیرم! چند بار به بهانه گفت و گو در مناطق مختلف شهر با او قرار گذاشتم ولی برخی مواقع می ترسیدم سر قرار بروم! گاهی هم «امیر» از این رویارویی وحشت داشت چرا که می دانست احتمال دارد کار به چاقوکشی برسد!
خلاصه، من در شرایط روحی مناسبی نبودم، اولین بار در 17سالگی لب به مشروبات الکلی زدم و از یک سال قبل از وقوع قتل، به خاطر مشکلاتی که با پدرم داشتم، به مصرف قرص های مخدر روی آوردم ولی مقداری مشروب در کمد منزل پنهان کرده بودم .آن شب یکی از دوستانم به منزل ما آمد و اصرار کرد مقداری مشروب به او بدهم! پدر و مادرم به مسافرت شمال رفته بودند و من تنها بودم! بعد از نوشیدن مشروبات الکلی با «امیر» تماس گرفتم و دوباره با او در منطقه قاسم آباد قرار گذاشتم. وقتی او به همراه مردی که سرنشین خودرواش بود (مقتول) سر قرار آمد و میله آهنی را در دستم دید، پدال گاز را فشرد و از محل فرار کرد. چند دقیقه بعد سرنشین خودرو نزد من بازگشت. او خودش را پسرخاله «امیر» معرفی کرد، مشاجره ما به درگیری کشید و در این میان من با چاقو به او حمله ور شدم و ضرباتی به سرش زدم و ...
حالا هم خیلی پشیمانم. کاش به نصیحت های خیرخواهانه پدر و مادرم گوش می دادم و دور دختربازی و عرق خوری را خط می کشیدم و از همه مهم تر با دوستان ناباب رفت و آمد نمی کردم، اما دیگر گذشته باز نمی گردد و ... ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20354 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۷ فروردين
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

درامتداد تاریکی-خرافات میلیاردی!
آن ها چنان مرا از حوادث و پدیده های ماوراءالطبیعه ترسانده بودند که حتی جرئت نمی کردم این موضوعات را با نزدیک ترین افراد خانواده ام مطرح کنم، فقط برای فرار از چنگ اجنه و باطل شدن طلسم جادو، میلیون ها تومان پول پرداخت می کردم تا جایی که آن شیادان با سوءاستفاده از عواطف و احساسات مذهبی من بیشتر از 300میلیون تومان کلاهبرداری کردند و ...
این ها بخشی از اظهارات مرد ثروتمندی است که دل به دریا زد و راز کلاهبرداری های میلیاردی با شگرد ادعای ارتباط با اجنه را برای پلیس فاش کرد. این مرد میان سال که در آخرین روزهای سال گذشته شکایتی را علیه دو جوان 30ساله مطرح کرده بود، درباره چگونگی ماجرا به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: از سال های دور به خاطر اعتقادات مذهبی ام در بسیاری از هیئت ها شرکت می کردم تا این که بسیاری از تجار و بازاریان نیز با من همراه شدند و به همین دلیل جلسات دوره ای خانگی و خانوادگی به راه انداختیم که در این جلسات معنوی از خواندن دعا و سخنرانی لذت می بردیم. در این میان و از چند سال قبل، دو جوان تبعه خارجی با ظاهری موجه و صوت زیبایی که داشتند، طرح دوستی با من ریختند به طوری که من هم آن ها را برای شرکت در این جلسات خانوادگی دعوت می کردم تا اشعاری را با صدای زیبایشان دکلمه کنند ولی آرام آرام آن ها وانمود کردند که با اجنه در ارتباط هستند و گاهی خواب هایی می بینند که به حقیقت می پیوندد ولی حق ندارند این خواب ها را بازگو کنند چرا که در آن صورت نه تنها ارتباط خودشان با ماوراءالطبیعه را از دست می دهند بلکه آثار منفی نیز به بار خواهد آورد.
خلاصه، کلام آن ها طوری در وجودم می نشست که چشم و گوش بسته به همه حرف هایشان اعتماد داشتم و عمل می کردم. آن ها حتی اعتماد بسیار دیگری از اعضای این دورهمی دوستانه خانوادگی را جلب کرده بودند به گونه ای که مورد احترام همه اعضا بودند.
یک روز یکی از آن دو نفر با چهره ای گرفته و غمگین نزد من آمد و گفت: خواب دیده ام که همسر و فرزندت را اجنه طلسم کرده اند و من باید 30گوسفند قربانی کنم. آن زمان هر رأس گوسفند حدود یک میلیون تومان بود، من هم بدون تفکر 30میلیون تومان به او دادم تا این کار را برایم انجام بدهد. این تازه آغاز ماجرا بود. مدتی بعد، دوست آن جوان هم به محل کارم آمد و از خواب های آشفته اش سخن گفت که روح پدرم به دلیل گناهانش در برزخ سرگردان است و چشم یاری به من دارد. او آن روز مبلغ 100 میلیون تومان برای نذر و نیاز و قربانی کردن ده ها رأس گوسفند از من گرفت تا با ذبح کردن آن ها روح پدرم آزاد شود. من پول ها را به او می دادم بدون آن که حتی ذره ای به ماجرای کلاهبرداری و ادعاهای دروغین آن ها فکر کنم. آن ها در حرف هایشان چنان مرا از حوادث و پدیده های ماوراءالطبیعه ترسانده بودند که حتی جرئت تردید یا شک در گفته هایشان را نداشتم. آن ها در طول این مدت با همین شگرد با اجنه و خواب های گاه و بیگاهشان بیشتر از 300میلیون تومان از من کلاهبرداری کردند. آن ها با توسل به همین شیوه از دیگر اعضای جلسه که همه آن ها از تاجران سرشناس و پولدار بودند، مبالغ زیادی راکلاهبرداری کرده بودند اما با آن که همه یکدیگر را می شناختند هیچ گاه این ماجرا را برای همدیگر بازگو نمی کردند چرا که می ترسیدند تاثیر این سحر و جادوها از بین برود و دوباره اجنه در روح آن ها رسوخ کند.
خلاصه، ماجرای کلاهبرداری آن ها را زمانی فهمیدم که یکی از همکارانم در کشاکش طلاق با همسرش بود، وقتی با او به گفت وگوی دوستانه نشستم، ناگهان حیرت زده شدم، او گفت: از آن جوان تبعه خارجی شنیدم که همسرم به من خیانت می کند و اکنون در آخرین مراحل طلاق توافقی هستیم. آن جا بود که فهمیدم همه ادعاهای آن دو جوان دروغ است و هرکدام از دوستان و همکارانم را به طریقی سرکیسه کرده اند اما ای کاش ...
شایان ذکر است، با کسب مجوزهای قضایی و صدور دستورات ویژه ای از سوی سرهنگ احمد مجدی (رئیس کلانتری احمدآباد) دو متهم مذکور دستگیر شدند و اعتراف کردند که برای فرد دیگری به صورت درصدی کار می کنند. آن ها در حالی با 14شاکی رو به رو شدند که تحقیقات با دستورات خاص قضایی توسط ماموران زبده دایره اطلاعات کلانتری ادامه دارد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . حراسان : شماره : 20362 - ۱۳۹۹ شنبه ۶ ارديبهشت
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

انتقام زهرآگین
شیوع کرونا و کسادی بازار عید بهانه خوبی به دست همسرم داد تا من و نوزاد چند ماهه ام را در خانه مادرم رها کند و عقده های فرو خورده اش در هم بریزد تا جایی که ...
زن 35 ساله در حالی که بیان می کرد انتقام گرفتن و زجر دادن همسر سابقم چشمانم را کور کرده بود، درباره سرگذشت تاسف برانگیز زندگی خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: خودم را برای شرکت در آزمون سراسری دانشگاه آماده می کردم که «همایون» به خواستگاری ام آمد. من و او از حدود یک ماه قبل با یکدیگر آشنا شده بودیم و به قول معروف مهرش به دلم نشسته بود! پدر و مادرم نیز وقتی علاقه مرا به همایون دیدند مخالفتی نکردند.
بدین ترتیب من و همایون به همین سادگی پای سفره عقد نشستیم و من هم آزمون سراسری را فراموش کردم تا به زندگی ام برسم ولی خیلی زود غده سرطانی اختلاف در زندگی ما ریشه دواند، به طوری که همایون اعتمادش را به من از دست داد ومن هم او را باور نداشتم. همسرم معتقد بود نباید با هیچ جنس مخالفی سخن بگویم یا رابطه ای داشته باشم. او مرا زنی بی بند و بار می دانست که هر لحظه احتمال داشت دست دوستی به سوی پسر دیگری دراز کنم همان گونه که به راحتی با خودش ارتباط برقرار کردم! خلاصه همین سوء ظن ها زندگی ام را به آشفتگی کشید تا جایی که دیگر تحمل این وضعیت را نداشتم. در همان دوران نامزدی ناسازگاری و اختلافات ما به حدی رسید که تصمیم به طلاق گرفتم به همین دلیل مهریه ام را هم بخشیدم تا بیشتر از این مرگ آرزوهایم را نظاره گر نباشم.
آخرین مراحل قانونی طلاق را می گذراندم و همه وجودم لبریز از انتقام شده بود. در همین حال با «کیوان» وارد یک ارتباط تلفنی شدم. او پسر همسایه ما بود و از همان دوران مجردی نگاه های محبت آمیزی به من داشت. من هم که این رابطه خیابانی را فرصت مناسبی برای انتقام زهرآگین از همایون می دانستم به این دوستی تلفنی دامن زدم تا جایی که کیوان تصمیم به ازدواج با من گرفت. او اگرچه بیکار و رفیق باز بود اما ژستی مردانه و ظاهری زیبا داشت به همین دلیل تلاش می کردم طوری برنامه ریزی کنم تا نامزدم مرا با او ببیند و زجرکش شود.
درحالی که امور اداری و قانونی طلاق را انجام می دادم، برای ازدواج با کیوان نیز لحظه شماری می کردم، انتقام از همایون چشمانم را کور کرده بود و به چیزی جز ضربه زدن به او نمی اندیشیدم. وقتی برگه طلاق را به دست گرفتم و قرار بود ساعت یک بعد از ظهر به محضر برویم تا صیغه طلاق جاری شود، بلافاصله با کیوان تماس گرفتم و از او خواستم در آن ساعت به محضر بیاید و در کنارم باشد تا همایون بفهمد که چه گوهری را از دست داده است! و به طور غیرمستقیم در جریان رابطه نزدیک من و کیوان قرار بگیرد. خلاصه آن روز در حالی که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشتم طوری از محضر بیرون آمدم که انگار قله اورست را فتح کرده ام.
بالاخره چند ماه بعد و در میان مخالفت خانواده کیوان، ما با هم ازدواج کردیم و زندگی مستقلی را تشکیل دادیم. اما خیلی زود به بزرگ ترین اشتباه زندگی ام پی بردم زیرا همسرم فردی بی مسئولیت و رفیق باز بود که تا پاسی از شب به خانه نمی آمد. از سوی دیگر نیز خانواده کیوان همواره با بدگویی از من و سرزنش و تحقیر پسرشان او را به من بدبین می کردند که چگونه نامزدم را رها کردم و با کیوان وارد رابطه شدم.
این سوء ظن ها به درگیری و توهین می کشید تا حدی که کیوان نسبت به من سرد و بی تفاوت شد. او نه تنها بیکار بود بلکه برخی از شب ها نیز به منزل نمی آمد و خانواده ام مجبور بودند مخارج زندگی مرا بپردازند تا دوباره زندگی ام متلاشی نشود.
دراین میان با آن که همسرم مخالف باردار شدن من بود اما من به خواسته او اهمیتی ندادم و باردار شدم زیرا فکر می کردم با به دنیا آمدن فرزندم تغییری در رفتارهای کیوان به وجود می آید اما اوضاع بدتر شد. به ناچار و با پیشنهاد برادرم طلاهایم را فروختم تا همسرم با اجاره یک مغازه کار و کاسبی راه بیندازد.
او هم اجناس فروشگاه را با چک خریداری کرد تا از مشکلات مالی رها شویم ولی ناگهان با شیوع ویروس کرونا بازار کاسبی خوابید و همسرم با همین بهانه من ونوزادم را در خانه مادرم رها کرد و گفت: حالا کنار مادرت بنشین و فرزندت را بزرگ کن! ...
اکنون نه تنها از فروش جهیزیه ام توسط همسرم نگرانم بلکه می ترسم این زندگی بی سروسامان هم به طلاق بکشد و ...
شایان ذکر است بررسی کارشناسی این ماجرا به دستور سرگرد امارلو (سرپرست کلانتری شفا) در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد. ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . شماره : 20342 - ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۶ اسفند
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد

چاقویی در کمر!
از این که به خاطر یک غرور بی جا و خودنمایی چاقو را بیرون کشیدم و دستم به خون آلوده شد خیلی پشیمانم! اگرچه قبلا جوانی شرور بودم و مانند خیلی از جوانان هم محله ای ام سرکوچه می ایستادم اما از چند ماه قبل که ازدواج کردم و متاهل شدم تصمیم گرفته بودم آدم سربه زیری بشوم و درست زندگی کنم اما باز هم همین چاقویی که به کمر داشتم زندگی مرا نابود کرد و ...
جوان 20 ساله ای که به اتهام قتل نوجوان 16 ساله افغانستانی با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی علی اکبر احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستگیر شده است پس از پاسخ به سوالات مقام قضایی در حضور کارآگاه حمیدفر (افسرپرونده) در تشریح سرگذشت خود نیز گفت: پدرم کارگر است و امور مربوط به نقاشی ساختمان یا کاشی کاری را انجام می داد من هم تک پسر هستم و دو خواهر کوچک تر از خودم دارم با این حال خیلی زود در دوران نوجوانی عاشق شدم و به همین دلیل ترک تحصیل کردم چرا که وضع مالی خوبی نداشتیم و من هم قصد داشتم با رفتن به سرکار درآمد کسب کنم تا بتوانم ازدواج کنم در این میان عاشق دختر یکی از بستگانم شده بودم اما او از علاقه من به خودش خبری نداشت در واقع به هیچ کس چیزی در این باره نگفته بودم تا این که آن دختر با فرد دیگری ازدواج کرد و این راز همچنان در سینه ام ماند اگرچه برخی از اعضای خانوادهام از رفتارها و گفتارم متوجه ماجرا شده بودند و آن دختر هم بعد از ازدواج احساس کرده بود که من به او علاقه داشتم اما دیگر کار از کار گذشته بود و او به دنبال سرنوشت خودش رفته بود و من هم باید به دنبال سرنوشت خودم می رفتم. این بود که ماجرای علاقه به آن دختر را فراموش کردم و به امید تقدیر ماندم. در این میان گاهی با پدرم سرکار میرفتم و با بچه های محله دم خور شده بودم، بیشتر دوستانم به دنبال مشروب خوری و دعوا بودند من هم تحت تاثیر رفتارهای آن ها قرار گرفتم و مدام با دوستانم مشروب می خوردم و با آن ها سرکوچه می ایستادم گاهی برای خودنمایی و نترس نشان دادن خودمان چاقویی به کمر می بستیم. پاتوق ما سرکوچه بود دور هم جمع می شدیم و قدرتمان را به رخ یکدیگر می کشاندیم آرام آرام به یک جوان شرور تبدیل شده بودم و همیشه چاقویی با خودم حمل می کردم. تا این که حدود شش ماه قبل با یکی از دوستان پدرم آشنا شدم و فهمیدم او دختر شایسته ای دارد. پدرم نیز که متوجه علاقه من به دختر دوستش شده بود با او صحبت کرد و ما به خواستگاری رفتیم این رفت و آمدها ادامه داشت تا این که من و آن دختر نیز درباره ازدواج و آینده گفت وگو کردیم و به توافق رسیدیم. بالاخره چند ماه قبل به طور غیررسمی و در یکی از مراکز مذهبی شهر صیغه محرمیت بین ما جاری شد تا بعد از فراهم شدن مقدمات مراسم عقدکنان پای سفره عقد بنشینیم و ازدواجمان را رسمی کنیم در این مدت من گاهی سرکار می رفتم تا پولی برای ازدواجمان پس انداز کنم. حدود 300 هزار تومان از درآمدم را جمع کرده بودم که تصمیم گرفتم گوشی همراهم را نیز در جمعه بازار بفروشم تا پول خرید مراسم عقدکنان فراهم شود تخمین زده بودم که مبلغ 400 یا 500 هزار تومان کم دارم به همین دلیل شب هجدهم بهمن به منزل نامزدم رفتم تا روز بعد به اتفاق برادرزنم به بازار برویم و من گوشی همراهم را بفروشم چرا که بعد از جاری شدن صیغه عقد با خودم عهد کردم همه شرارت ها را کنار بگذارم و دیگر به دنبال خلاف و مشروب خوری نروم می خواستم زندگی آرام و بی دغدغه ای داشته باشم. اما گویی تقدیر من به شیوه دیگری رقم خورده بود آن شب که در منزل نامزدم بودم و به یک باره صدای فریاد و کوبیدن به در را شنیدم چند جوان و نوجوان که گویی با خانواده همسرم اختلاف داشتند و همیشه سرکوچه آن ها می ایستادند با قمه و شیشه نوشابه به در حیاط میکوبیدند. آن ها همان جوانان کوچه نشین بودند که روزی من هم مانند آن ها بودم. خلاصه برادرزنم به سراغ آن ها رفت من هم پشت سر او وارد حیاط شدم اما مادرزنم مقابلم ایستاد و نگذاشت بیرون بروم خلاصه وقتی برادرزنم به خانه بازگشت من با پسرعمویم تماس گرفتم تا به آن جا بیاید و برای فروش گوشی برویم اما در بیرون از منزل با آن جوانان کوچه نشین درگیر شدیم و من هم یکی از آن ها را با چاقو زدم و زندگی ام را نابود کردم. حالا هم می خواهم فریاد بزنم که به همراه داشتن همین چاقو و خودنمایی با آن روزگارم را سیاه کرد و ... ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20328 - ۱۳۹۸ چهارشنبه ۷ اسفند
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
