در امتداد تاریکی-سرقت با کیسه پلاستیکی پاره!
اگرچه شگرد این دزدان ناجوانمرد بسیار نخ نما بود و من درباره این شیوه کلاهبرداری و سرقت بارها مطالبی شنیده بودم اما هیچ گاه فکر نمی کردم که خودم به همین راحتی فریب بخورم و ...
پیرزن 68 ساله ای که برای اعلام شکایت از دزدان ناجوانمرد وارد کلانتری سپاد مشهد شده بود در حالی که بیان می کرد سارقان برای سرقت انگشتر یادگاری اجدادم گویی مرا هیپنوتیزم کردند درباره این ماجرا به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: چند روز قبل برای خرید از خانه خارج شده بودم که یک دستگاه خودروی پیکان با دو سرنشین مقابلم توقف کرد و راننده از من نشانی مسجد محل را پرسید وقتی آن ها را راهنمایی کردم به راهم ادامه دادم دوباره سرنشین خودرو مرا صدا زد و گفت: مادرجان! ما افراد ثروتمندی هستیم و قصد کمک به نیازمندان این محل را داریم. او در حالی که کیسه پلاستیکی حاوی مقداری لباس را نشانم می داد با چرب زبانی ادامه داد اما نیازمندان این محله را نمی شناسیم! به آن ها گفتم اگر به مسجد محل بروید شما را برای این امر خیر یاری می کنند ولی راننده پیکان سخنم را قطع کرد و گفت: لابه لای این لباس ها پنج میلیون تومان وجه نقد است که دوست داریم به دست مستحق واقعی برسد. او سپس برای جلب اطمینان من چند اسکناس 10 هزار تومانی که به صورت لول درآورده بود نشانم داد و دوباره داخل پلاستیک لباس ها انداخت. او آن قدر چرب زبانی کرد که من خام حرف هایش شدم. او می گفت: شما چند سال است که در این محل سکونت دارید و افراد نیازمند را بهتر می شناسی بنابراین برای آن که این پول ها فقط به نیازمند واقعی برسد از شما خواهش می کنیم تا این ها را شما خودتان به دست افراد مستحق برسانی! وقتی با شنیدن این حرف ها تصمیم گرفتم در این کار خیر شریک باشم ناگهان چشم سرنشین خودرو به انگشتر طلایم افتاد که چندین نسل از اجدادم به من رسیده بود او با دیدن انگشتر گفت همسرم به تازگی زایمان کرده و من می خواهم انگشتری برایش هدیه بگیرم سپس با تعریف از زیبایی انگشتر، از من خواست تا انگشترم را برای مشاهده عیار و نقش و نگار آن به او بدهم! من هم بلافاصله آن را از انگشتم بیرون کشیدم و به او دادم. او هم درحالی که با شیفتگی خاصی از زیبایی انگشتر سخن می گفت آن را داخل همان پلاستیکی انداخت که اسکناس های لول شده را انداخته بود. بعد هم پلاستیک لباس ها را به دستم داد. من هم که با چشم خودم دیدم پول و انگشتر را داخل همان پلاستیک انداخت دیگر حساسیت به خرج ندادم و درون آن را نگاه نکردم وقتی به خانه بازگشتم دیدم که داخل پلاستیک فقط چند تکه لباس کهنه مردانه است اما از انگشتر و پول خبری نبود زمانی که با دقت پلاستیک ها را بررسی کردم تازه متوجه شدم که دزدان ناجوانمرد لباس های کهنه را درون دو پلاستیک گذاشته اند که زیر یکی از آن ها پاره بود در آن هنگام فهمیدم که آن سارق پول و انگشتر را داخل کیسه پلاستیکی پاره انداخته و از آن طرف به درون خودرو افتاده است ولی دیگر سارقان رفته بودند و من با چشمانی اشکبار به کلانتری آمدم تا ...
شایان ذکر است با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) تلاش نیروهای تجسس برای شناسایی و دستگیری دزدان کلاهبردار آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20622 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۶ اسفند
ارتباط سیاه در پاتوقها ی کثیف!
این روزها به جای نیمکت های مدرسه، پشت میز و نیمکت اعتیاد نشستم و به جای دفتر و قلم نیز پایپ شیشه ای را به دست گرفتم. خوب می دانم آینده ای جز تباهی ندارم چرا که در امتداد تاریکی ها قدم در مسیر ویرانگر اعتیاد به مواد مخدر صنعتی گذاشتم و.... دختر نوجوان 15 ساله که با چشمانی اشکبار و نگاهی سرزنش آمیز به دستان دست بند زده پدر و مادرش خیره شده بود، در شرح داستان تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: از زمانی که چشم به این جهان گشودم جز بدبختی و سیه روزی چیزی ندیدم. پدر و مادرم هر دو اعتیاد شدید به مواد مخدر صنعتی داشتند و هنگامی که علایم خماری شیشه به سراغشان می آمد، زمین و زمان را به هم می دوختند و همچون اژدهایی خشمگین تمام ناراحتی و عقده هایشان را بر سر من و خواهر کوچک ترم خالی می کردند. ما هم گریه کنان در کنج گوشه اتاقمان به یکدیگر پناه می بردیم. پدرم بسیار رفیق باز بود و بیشتر اوقات که پول تهیه مواد مخدر را نداشت، دوستان معتادش را به خانه می آورد تا او هم در کنار آنان چند دود سیاه را به ریه های سنگینش فروبرد و به نوایی برسد! بدین ترتیب بیشتر اوقات منزل ما پاتوق استعمال مواد مخدر بود و من و خواهر کوچک ترم هیچ گاه روی آرامش و خوشبختی را در زندگی مان ندیدیم؛ به جایش کودکی ما به زندگی شیشه ای پدر و مادرمان گره خورد و شکست و تکه های آن تمام وجودمان را زخمی کرد. تنها چیزی که پدر و مادرمان نمی توانستند آن را از ما بگیرند، آرزوهایمان بود. من دوست داشتم روزی پزشک شوم البته خوب می دانستم با پوشیدن لباس سفید پزشکی هم نمی توانم دردهای پدر و مادرم را درمان کنم اما تصور می کردم شاید به گونه ای بتوانم با محقق شدن آرزوهایم کمی از زخم های عمیق درونم را التیام بخشم؛ هر چه زمان می گذشت اوضاع زندگی مان بدتر می شد. پدرم برای تامین هزینه های مواد مخدر دست به خلاف می زد و هر از چند گاهی راهی زندان می شد. وقتی به سن نوجوانی رسیدم، شرایط برایم سخت تر شد و در حالی که از لحاظ روحی و روانی وضعیت نابسامانی را تجربه می کردم، به پیشنهاد یکی از اقوام نزدیکمان مصرف شیشه را آغاز کردم. می خواستم لحظاتی زندگی سراسر نکبت باری را که تقدیر برایم رقم زده بود، فراموش کنم و وارد دنیای خیالی دیگری شوم. دنیایی که سراسر آرامش است، غافل از این که این آرامش و آسایش، پوشالی و زودگذر است و انتهایش به همان تاریکی و بدبختی گره خواهد خورد. به تدریج دوز مصرفم بالا رفت و به شدت به استعمال شیشه وابسته شدم به طوری که من نیز همچون پدر و مادرم اعتیاد شدیدی به این ماده مخدر صنعتی پیدا کردم. این گونه بود که تمام آرزوهایم را به دست فراموشی سپردم و ترک تحصیل کردم. ناگفته نماند خواهر کوچک ترم نیز همچون من گرفتار اعتیاد شد به طوری که بعد از گذشت مدتی من و خواهر کوچک ترم برای تهیه مواد مخدر سر از پاتوق ها و محلات جرم خیز شهر درآوردیم و در یکی از این پاتوق ها با مجید آشنا شدم البته او را دورادور می شناختم. پسر همسایه مان بود و در خلافکاری ید طولایی داشت. از دور که نگاهش می کردی، چهره اش فریاد می زد او هم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر صنعتی دارد اما من در دنیای کودکانه خود او را یک «قهرمان» تصور می کردم چون دیگر مجبور نبودم برای تهیه مواد مخدر سر از پاتوق های سیاه و ناامن شهر درآورم. از طرفی دیگر هزینه های استعمال مواد مخدر من و خواهرم به روزی ۳۰۰ هزار تومان رسیده بود که او این هزینه را تقبل می کرد. می دانستم برای تهیه این پول گزاف حتما خلاف می کند اما برای من هیچ تفاوتی نداشت که از چه راهی این پول را به دست می آورد. من دیگر معتاد شده بودم و همین که بدون دردسر می توانستم شیشه بکشم، برایم کافی بود. از طرفی مجید تمام محبتی را که پدر و مادرم از من دریغ کردند، نثارم می کرد. او که هیچ نسبت خونی با من نداشت بیشتر از آن ها از من و خواهرم مراقبت و محافظت می کرد تا جایی که مواد موردنیاز پدر و مادرم را نیز فراهم می کرد تا مبادا پدرم به بهانه استعمال مواد مخدر، دوستانش را به خانه بیاورد و مردان غریبه به خانه مان رفت و آمد کنند. پدر و مادرم نیز چشم به روی این ارتباط سیاه بستند و سکوت پیشه کردند تا مجید جیره هر روزه موادشان را قطع نکند. نمی دانم گاهی با خود می گویم شاید پدر و مادرم در دلشان نیز خوشحال هستند که من و خواهرم معتادیم چون که بدین وسیله آن ها دردسر کمتری برای تهیه مواد دارند. حال که پدر و مادرم را با دستانی دربند در کلانتری می بینم، ناراحتم اما از دستگیری مجید جیغی بیشتر ناراحت و نگرانم چرا که نمی دانم پس از دستگیری او، چه کسی موادمان را تهیه می کند و سرنوشت من و خواهر کوچک ترم در پاتوق های کثیف و سیاه شهر به کجا خواهد رسید؟
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20620 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۴ اسفند
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-نقشه پلید!
اگر مادرم در جریان رابطه بین من و «جمشید» قرار بگیرد، دیگر نه تنها اجازه نمی دهد با هیچ کسی به صورت تلفنی ارتباط داشته باشم یا پیامک ارسال کنم بلکه گوشی ام را هم می گیرد و باز از درس هایم عقب می مانم چرا که ... دختر 13ساله ای که به همراه پسر غریبه ای در یکی از پارک های مشهد شناسایی و به کلانتری هدایت شده بود، در حالی که اشک ریزان ادعا می کرد توسط پسر جوان در فضای مجازی اغفال شده است، درباره چگونگی آشنایی خود با آن پسر غریبه به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: در کلاس اول ابتدایی تحصیل می کردم که روزی مادرم دست مرا گرفت و به خانه پدربزرگم برد. آن روزها خواهر کوچک ترم شیرخواره بود و من زمانی که می دیدم چشمان مادرم پر از اشک می شود، فکر می کردم خواهر کوچکم شیر نمی خورد و مادرم را اذیت می کند اما نمی دانستم که وقتی مادرم از طلاق حرف می زند یعنی دیگر پدرم را نمی بینم. خلاصه در حالی که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شده بودند، من از خواهر کوچکم مراقبت می کردم تا مادرم سر کارش برود. مدتی بعد مادرم خانه ای را اجاره کرد و ما به آن منزل اسباب کشی کردیم. من هم که دیگر آرام آرام معنای طلاق را فهمیده بودم ،سعی می کردم بیشتر به مادرم کمک کنم و کارهای منزل را انجام بدهم تا او خسته نشود. هنگامی که وارد مقطع راهنمایی شدم، کمبود مهر پدری را با همه وجودم حس می کردم و دوست داشتم پدرم نزد ما زندگی می کرد و دست نوازش بر سرم می کشید ولی او به دنبال سرنوشت خودش رفته بود و مادرم خیلی تلاش می کرد تا من و خواهرم نبود پدر را احساس نکنیم. تا این که شیوع بیماری کرونا مدارس را تعطیل کرد و من با اصرار خیلی زیاد مادرم را مجبور کردم که تلفن هوشمند برایم تهیه کند. خوب می دانستم که مادرم پس اندازی برای خرید گوشی ندارد اما برای آن که من از درس هایم عقب نمانم، با هر مشقتی بود گوشی را برایم خرید و من چون نحوه استفاده از گوشی هوشمند و ورود به برنامه های شاد را بلد نبودم، از دوستم کمک خواستم. او هم ضمن آموزش استفاده از فضای مجازی، مرا در یکی از کانال های تلگرامی عضو کرد که خودش در همان کانال فعالیت داشت. چند روز بعد پیامی از یک پسر جوان دریافت کردم و پاسخش را دادم. این گونه بود که ارتباط پیامکی و سپس تلفنی من و جمشید آغاز شد. او حرف های زیبایی می زد و مرا در رویاهایم غرق کرده بود. جمشید خیلی از من تعریف می کرد و اصرار داشت که نباید مادرم در جریان ارتباط مان قرار بگیرد زیرا او اکنون موقعیت ازدواج ندارد و مادرم به این ارتباط پایان می دهد! من هم حرف هایش را باور کردم و به مادرم چیزی نگفتم، تا این که از من خواست یکدیگر را در پارک نزدیک منزل مان ملاقات کنیم. من هم دور از چشم مادرم سر قرار رفتم. وقتی مدتی با هم گفت و گو کردیم، جمشید از من خواست برای ادامه گفت و گو درباره آینده به مکان خلوتی برویم. در حالی که من با این پیشنهاد او دچار تردید شده بودم، ناگهان ماموران گشت کلانتری سپاد از راه رسیدند و ما را به کلانتری آوردند. این جا بود که فهمیدم جمشید نقشه پلیدی را در سر می پروراند که اگر پلیس نمی رسید احتمال داشت به حرف های حیله گرانه او اعتماد کنم و ... شایان ذکر است، به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) این دختر نوجوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد مشاوره های روان شناختی قرار گرفت و در حالی که از فرجام تلخ و تاسف بار آشنایی دیگر قربانیان فضاهای مجازی حیرت زده شده بود، با هماهنگی دستور قضایی تحویل مادرش شد تا این پرونده مسیر قانونی را طی کند.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20613 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۴ اسفند
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-دزدی با یک سیم مفتولی!
من دزد نبودم و از سرقت اموال مردم تنفر داشتم اما گرفتاری در دام اعتیاد مرا به روزی رساند که به اموال داخل خودروهای مردم دستبرد می زدم و همان اموال سرقتی را به رهگذرانی می فروختم که می دانستند این اموال سرقتی است و ... این ها بخشی از اظهارات جوان 40ساله ای است که به اتهام سرقت محتویات داخل خودروها توسط نیروهای ورزیده کلانتری فیاض بخش مشهد دستگیر شد. این جوان که مدعی بود کارتن خواب است و جا و مکان مشخصی ندارد، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: اهل کرمانشاه هستم و با آن که همیشه احساس می کردم هیچ استعدادی ندارم تا مقطع دبیرستان درس خواندم اما از همان دوران کودکی پسری کنجکاو و شر بودم، به همین دلیل همواره برای شیطنت های کودکانه ام مورد سرزنش قرار می گرفتم و کتک می خوردم. اگرچه علاقه زیادی به برقراری ارتباط با دوستان و هم سن و سالانم داشتم اما در مدرسه به من اهمیت نمی دادند و همواره مرا مسخره می کردند. پدرم نیز رابطه خوبی با من نداشت به طوری که احساس می کردم افسرده هستم و غم زیادی دارم. خلأ عاطفی عجیبی در وجودم موج می زد و من برای جبران این تحقیرها به جمع جوانان بزرگ تر از خودم پیوستم و برای اولین بار سیگار را لای انگشتانم گذاشتم تا این گونه بزرگ شدنم را به رخ دیگران بکشم. ابتدا برای تفریح و خودبزرگ بینی سیگار می کشیدم اما به مرور سیگار یکی از لوازم ضروری زندگی ام شد. این در حالی بود که در همان زمان و در ساعات تعطیلی مدرسه پای بساط موادمخدر می نشستم تا به قول معروف غم هایم را فراموش کنم. بالاخره به هر سختی و بدبختی بود دیپلم گرفتم اما آن قدر آلوده مواد مخدر شده بودم که دیگر آثار آن کاملا در چهره ام هویدا بود. نشئگی، خماری و بی قراری هایم خانواده ام را متوجه من کرد زیرا رفت و آمدهایم به منزل کاملا بی نظم و به هم ریخته شده بود. بدین ترتیب اوضاع از قبل هم بدتر شد و من از چشم خانواده ام افتادم. دیگر کسی مرا آدم به حساب نمی آورد و همه از من گریزان بودند چون به هر بهانه ای سعی می کردم از اطرافیانم پول بگیرم تا هزینه های اعتیادم را تامین کنم. یک بار در یکی از مراکز ترک اعتیاد بستری شدم تا از شر اعتیاد رهایی یابم اما فقط یک هفته دوام آوردم و دوباره برای پر کردن خلأهای عاطفی ام به مواد مخدر پناه بردم. حالا دیگر نه تنها از خانواده بلکه از جامعه نیز طرد شده بودم و خودم را زباله ای بی مصرف می دیدم. این بود که تصمیم گرفتم از کرمانشاه به مشهد بیایم. جایی که کسی مرا نشناسد و بتوانم در گوشه ای به این زندگی فلاکت بار ادامه بدهم. خلاصه در مشهد به دنبال نان خشک و غذا در سطل زباله می گشتم ولی پول اعتیادم را نمی توانستم تهیه کنم. این بود که یک سیم مفتولی برداشتم تا در خودروهای مدل پایین را باز و اموال و لوازم داخل آن ها را سرقت کنم. اگرچه از این کار نفرت داشتم ولی خماری آن قدر به من فشار می آورد که چاره ای جز این کار نداشتم. بعد هم لوازم سرقتی را با بهایی اندک به رهگذران می فروختم. آن ها هم با آن که می دانستند این لوازم را سرقت کرده ام ولی به خاطر بهای اندک، آن ها را از من می خریدند، در حالی که شاید همین لوازم را از خودروی یکی از بستگان آن ها سرقت کرده بودم. به دلیل همین وضعیت آشفته هیچ گاه نتوانستم حتی به ازدواج فکر کنم و تنها در اندیشه تامین هزینه های موادمخدر بودم تا این که روز گذشته، زمانی که در حال دستبرد به یک خودروی پراید بودم ناگهان ماموران نیروی انتظامی را بالای سرم دیدم و آن ها مرا به کلانتری انتقال دادند و ...شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرهنگ امیرعباس نادی (رئیس کلانتری فیاض بخش) بازجویی های تخصصی از این سارق جوان در دایره تجسس کلانتری آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20593 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۸ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-مالخر زیرک در باند دزدان!
با آن که همه اختیارات کارگاه تراشکاری پدرم را داشتم اما از همان روزهای آغازین دوران جوانی در حالی بر اثر معاشرت با دوستان ناباب به سوی خلاف کشیده شدم که احساس می کردم من از آن ها زرنگ ترم و پول مفتی به دست می آورم تا این که ... این ها بخشی از اظهارات جوان 30ساله ای است که به عنوان مالخر در باند سارقان قطعات و اموال داخل خودرو فعالیت می کرد. این مالخر حرفه ای که با تلاش شبانه روزی نیروهای ورزیده تجسس کلانتری سجاد مشهد دستگیر شده است، پس از پاسخ به سوالات تخصصی افسر پرونده اش درباره سرگذشت خود و چگونگی سقوط در گرداب خلافکاری به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: 14ساله بودم که مادرم را بر اثر یک بیماری از دست دادم. بعد از این ماجرا درس و مدرسه را رها کردم و به همراه یکی از دوستانم در کارگاه تراشکاری پدرم مشغول کار شدم. با آن که هوشنگ یک سال کوچک تر از من بود اما ارتباط صمیمانه ای با او داشتم چون او فرزند طلاق بود و با پدربزرگش زندگی می کرد. در واقع به خاطر کمبودهای عاطفی و مهر مادری وضعیت یکسانی داشتیم و همین موضوع رفاقت ما را در کارگاه تراشکاری پدرم صمیمی تر کرد. پدرم نیز توجه بیشتری به هوشنگ نشان می داد تا او این حرفه را به خوبی بیاموزد. اما ماجرای خلافکاری های من از روزی شروع شد که هوشنگ یک دریچه آهنی فاضلاب را به کارگاه آورد و مدعی شد آن را در خیابان پیدا کرده است. روز بعد نیز تعداد زیادی آرم مربوط به خودروهای مختلف را به کارگاه آورد و آن ها را نیز مخفی کرد. چند روز بعد فهمیدم که هوشنگ آن ها را سرقت می کند و به افراد دیگری می فروشد. وقتی موضوع را با او در میان گذاشتم خیلی راحت گفت: ما با شاگردی در تراشکاری پدرت به جایی نمی رسیم و پولی از شاگردی گیرم نمی آید! آن روز از میان حرف های هوشنگ متوجه شدم که او سرقت های خیابانی انجام می دهد و به مالخران می فروشد. پس از آن تحت تاثیر رفتار و گفتار هوشنگ قرار گرفتم و در حالی که خودم را زرنگ تر از او می دانستم، به او گفتم اگر قرار است لوازم سرقتی را در مغازه پدرم مخفی کند باید سهم مرا نیز بپردازد. او هم پذیرفت و سرقت هایش را افزایش داد تا جایی که پل های آهنی مقابل منازل را سرقت می کرد یا به خودروها دستبرد می زد. هوشنگ دوستی داشت که برای خرید لوازم سرقتی به کارگاه می آمد و با هوشنگ معامله می کرد. مدتی بعد پلیس هوشنگ را هنگام سرقت دستگیر کرد و او روانه کانون اصلاح و تربیت شد. از آن روز به بعد دوست هوشنگ در حالی پیشنهاد خرید لوازم سرقتی را به من داد که دیگر کارگاه تراشکاری پدرم به مرکز خرید و فروش قطعات سرقتی خودروها تبدیل شده بود. پدرم نیز کمتر به کارگاه می آمد و به همین دلیل من به راحتی می توانستم پول مفتی از این راه به دست آورم. دیگر همه سارقان و مالخران را می شناختم و تقریبا شغل تراشکاری را فراموش کرده بودم. آرام آرام کار به جایی رسید که دیگر تلفن های همراه سرقتی را با قیمت ناچیزی می خریدم و با ترفندی خاص به مغازه داران یا دوستانم می فروختم. تا این که چند روز قبل یکی از سارقان قطعات داخل خودرو توسط ماموران تجسس کلانتری سجاد دستگیر شد و همه همدستانش را لو داد. در این میان مرا هم به عنوان مالخر باند معرفی کرده بود که ناگهان ماموران وارد تراشکاری شدند و مقدار زیادی از لوازم سرقتی را کشف کردند و ... شایان ذکر است، با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ مجدی (رئیس کلانتری سجاد مشهد) تحقیقات نیروهای تجسس برای ریشه یابی سرقت های اعضای این باند و دستگیری دیگر افراد مرتبط با آنان همچنان ادامه دارد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : خراسان : شماره : 20597 - ۱۳۹۹ شنبه ۲۵ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-رابطه شوم مثلثی!
این بی بند و باری های کثیف که نام رابطه مثلثی بر آن نهاده اند، زندگی و آینده ام را در آستانه نابودی قرار داده است زیرا با این روابط زشت و هرزگی بنیان های اعتقادی، مذهبی و خانوادگی از بین می رود و اجتماع به فساد کشیده می شود، به همین دلیل ...
این ها بخشی از اظهارات زن 36ساله ای است که برای شکایت از همسرش به اتهام ضرب و جرح عمدی وارد کلانتری سجاد مشهد شده بود. این زن جوان که چهره غمبارش حکایت از یک آشوب درونی داشت، در حالی که با شرمندگی و خجالت زده راز عجیبی را فاش می کرد، درباره ماجرای وحشتناک رابطه شوم مثلثی به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: 15سال قبل با همسرم که آن زمان دانشجوی یکی از رشته های مهندسی بود، ازدواج کردم. اگرچه «جمال» دانشجوی کارشناسی ارشد بود و به همین دلیل در تنگنای مالی قرار داشتیم اما از این ازدواج بسیار راضی و خوشحال بودیم. با آن که حتی برای اجاره منزل از اطرافیان مان پول قرض می گرفتیم اما پشتکار و تخصص همسرم آینده خوبی را نوید می داد. به همین دلیل هم خیلی زود روزگار سخت به پایان رسید و همسرم در یکی از ادارات مهم شهری استخدام شد و پله های ترقی را طی کرد تا جایی که به عنوان یکی از مهندسان سرشناس مشهد مطرح شد. طولی نکشید که صاحب بهترین امکانات و خانه و زندگی در منطقه بالای شهر شدیم. با به دنیا آمدن اولین فرزندم خوشبختی ما کامل تر شد و من هیچ کمبودی را در زندگی احساس نمی کردم اما متاسفانه پول و شهرت و لذت های زودگذر آرام آرام به کم رنگ شدن معنویات در زندگی ما انجامید. کار به جایی رسید که همسرم نه تنها واجبات دینی را انجام نمی داد بلکه اعتقادات اطرافیان مان را نیز به سخره می گرفت و آنان را با نیش و کنایه مورد تمسخر قرار می داد. او برخی اعتقادات مذهبی را خرافه می دانست و در اعتقادات نشئت گرفته از فرهنگ برهنگی و بی بند و باری غرب غرق شده بود. کم کم افکار و رفتار همسرم در زندگی من نیز تاثیر گذاشت تا حدی که من هم به برخی اعمال مذهبی کم توجه شدم و به حلال و حرام اهمیتی نمی دادم.دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت و با افراد جدیدی دوست شدیم و با آن ها رفت و آمد خانوادگی برقرار کردیم که همه آن ها نیز از خانواده هایی بی بند و بار و معتقد به فرهنگ برهنگی غربی بودند. دیگر نوشیدن مشروبات الکلی در مهمانی ها و مجالس خانوادگی و دوستانه موضوعی کاملا عادی و معمولی بود ولی این ماجراها زمانی بسیار شرم آور شد که اعتقادات زشت غربی در حریم خصوصی و خانوادگی ما جا باز کرد. روزی که همسرم پیشنهاد رابطه مثلثی را برای اولین بار مطرح کرد، چشمانم از تعجب گرد شد و سرم درد گرفت اما او با بیان این که انسان نباید خودش را محدود و محصور کند، به سخن سرایی درباره روابط خصوصی افراد در جوامع غربی پرداخت و ارتباط خصوصی زوج ها با حضور دیگر دوستان شان را عادی جلوه داد. او آن قدر فلسفه بافی کرد که بالاخره من تسلیم خواسته حیوانی و شرم آور او شدم. اگرچه این گونه بی بند و باری های وحشتناک بین دوستان خانوادگی ما رواج داشت و طوری برای آن ها عادی بود که هیچ کدام مخالفتی با برقراری رابطه خصوصی در حضور فردی دیگر نداشتند اما من نمی توانستم این صحنه های زننده را تحمل کنم. دیگر پول و لذت های زودگذر بنیان های آشیانه ام را سست کرده بود زیرا این رفتارها ریشه های اعتقادات مذهبی مرا نشانه گرفته بود، در حالی که من هنوز به این اعتقادات هر چند کم رنگ شده باور قلبی داشتم و نمی توانستم این اعتقادات را زیر پا بگذارم. به همین دلیل دچار افسردگی شدم و از خودم تنفر پیدا کردم. دیگر هیچ چیزی در زندگی مرا شاد نمی کرد و همه چیز در سیاهی و تاریکی فرو رفته بود. وقتی برای دومین بار همسرم چنین درخواست شومی را از من کرد، مقابلش ایستادم و او را تهدید به شکایت کردم. این گونه بود که همسرم به شدت عصبانی شد و مرا زیر مشت و لگد گرفت. من هم به کلانتری آمدم و دیگر حاضر به زندگی در کنار فردی با این افکار کثیف نیستم و ... شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرهنگ مجدی (رئیس کلانتری سجاد) این پرونده حساس به دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد و به طور ویژه مورد بررسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20587 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۱ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-خاکستر آرزوهای بر باد رفته!
یک اشتباه بزرگ در دوران جوانی زندگی ام را به آتش کشید و همه آرزوهایم را بر باد داد. به گونه ای که حتی حسرت پوشیدن لباس سفید عروسی هم در دلم باقی ماند و خبر بارداری ام چون پتکی بود که بر سرم فرود آمد و ... زن 39ساله که به اتهام ترک انفاق از همسرش شکایت کرده بود، درباره سرگذشت اسف بار خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: پدرم بازنشسته ای آبرودار و بسیار مظلوم است که هیچ وقت در برابر خواسته ها و توقعات من و خواهر و برادرم «نه» نمی گفت و به خانواده اش عشق می ورزید. در این شرایط من تا مقطع لیسانس تحصیل کردم و چند سال بعد، در حالی که 27سال داشتم، در یک آزمایشگاه صنایع غذایی مشغول کار شدم. آن روزها در محیط کارم به دختری مغرور و خشک معروف بودم، به طوری که حتی همکاران مرد مرا دختری «غد» می دانستند. در میان مشتریان آزمایشگاه که نمونه هایی از مواد غذایی را هر هفته به آزمایشگاه می آوردند، مرد میان سالی به نام «حبیب» بود که توجهم را به خودش جلب کرد ، او همواره با ادب و متانت رفتار می کرد و با ابراز علاقه های عامیانه سخن نمی گفت. او در حالی سعی می کرد به من نزدیک شود که متوجه شدم هر دو نفر در یک محله زندگی می کنیم. این بود که من هم تلاش می کردم با رعایت حد و حدود و احترام با او برخورد کنم. خلاصه خودم هم نفهمیدم چگونه شیفته آن مرد شدم و به او دل باختم. هیچ کس نمی تواند باور کند که این رابطه شوم در حالی 10سال طول کشید که او در این مدت خودش را مجرد معرفی می کرد و من حتی نفهمیدم او متأهل است و چهار فرزند دارد. اشتباه بزرگی که مرا درگیر عشقی سیاه کرده بود و ارتباط های خیابانی و دیدارهای پنهانی ادامه یافت تا این که بالاخره حبیب به خواستگاری ام آمد، اما پدرم با این ازدواج مخالفت کرد. در همین گیر و دار «سامان» که تنها برادرم بود، بر اثر یک حادثه اتفاقی از دنیا رفت و همه ما را عزادار کرد. به همین دلیل ماجرای ازدواج ما چند ماه مسکوت ماند تا این که حبیب دوباره موضوع را با پدرم مطرح کرد. در حالی که پدرم این بار کمی نرم تر شده بود، حبیب از من خواست برای دیدن یک واحد آپارتمانی همراهش بروم تا با اجاره آن منزل به صورت رسمی از من خواستگاری کند و بعد زندگی مشترک مان را در همان خانه آغاز کنیم. من هم به همراهش رفتم ولی زمانی که مشغول دیدن اتاق های آن واحد آپارتمانی بودم او خودش را به من نزدیک کرد و ... آن روز با چهره ای پریشان به خانه بازگشتم اما نمی توانستم از بلایی که به سرم آمده بود با کسی سخن بگویم. تا صبح خوابم نبرد و فقط گریه می کردم. نمی دانستم چگونه باید از این آبروریزی جلوگیری کنم. مدام به حبیب پیامک می دادم و از او می خواستم چاره ای بیندیشد. اما از سوی دیگر همسر حبیب با دیدن این پیامک ها پی به ماجرا برده بود و حالا من با مشکلی حادتر رو به رو بودم. نمی دانستم به ننگی که به بار آورده ام بیندیشم یا به دروغی فکر کنم که 10سال باورش کرده بودم. وقتی از حبیب توضیح خواستم فقط گفت: «می ترسیدم تو را از دست بدهم!» در همین گیر و دار همسر حبیب با من تماس گرفت تا یکدیگر را ملاقات کنیم. من که نمی توانستم این راز را در خانواده ام فاش کنم، ماجرا را برای خاله کوچکم شرح دادم و او را به جای خودم نزد همسر حبیب فرستادم ولی «پوپک» اصلا عصبانی نبود و تنها قصد داشت بر اشتباه فاحش شوهرش سرپوش بگذارد. به همین دلیل خودم در قرار بعدی نزد پوپک رفتم. او توقع داشت من از حقم بگذرم و شکایتی را مطرح نکنم چرا که پوپک ادعا می کرد پشت همسرش را خالی نمی کند! درگیری های ما چند ماه ادامه داشت تا این که روزی حبیب به محل کارم آمد و مدعی شد به خاطر عذاب وجدان قصد دارد مرا عقد کند. با آن که دیگر از او نفرت داشتم اما به ناچار پیشنهادش را پذیرفتم و نام من وارد شناسنامه حبیب شد. چند ماه بعد و در حالی که از شدت شرم نمی توانستم به چهره پدر و مادرم نگاه کنم، زندگی مشترکم را در یک سوئیت اجاره ای آغاز کردم و آن جا بود که تازه فهمیدم به طور ناخواسته باردار شده ام. در این وضعیت آشفته، ناگهان تنها خواهرم نیز بدون هیچ دلیلی سکته کرد و دوباره همه خانواده در حالی داغدار شدیم که من نیز جنینم را سقط کردم. اکنون بیش از یک سال از آن روزها می گذرد اما حبیب نه سراغی از من گرفته و نه حتی نفقه ای پرداخت کرده است. حالا من مانده ام و دنیایی از خاکستر آرزوهای بر باد رفته!.... شایان ذکر است، به دستور سرگرد احسان رسایی (رئیس کلانتری سیدی) پرونده این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20581 - ۱۳۹۹ شنبه ۴ بهمن
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-طلاق برای ارثیه!
اگرچه مادرشوهرم دیه مرا پرداخت کرد و همسرم از زندان آزاد شد اما من توان نگهداری از دو فرزند او را ندارم و در صورتی که همسرم حضانت فرزندانش را نپذیرد، باید آن ها را تحویل بهزیستی بدهم چرا که ... زن 35ساله که با ترفندی خاص و با نقشه خواهرانش شرط وکالت طلاق را برای بازگشت به زندگی اش مطرح کرده بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در یک خانواده 12 نفره به دنیا آمدم و رشد کردم تا این که در 28 سالگی مادر احمد به خواستگاری ام آمد. او بی پرده و صادقانه از اعتیاد پسرش سخن گفت ولی به من اطمینان داد که احمد از شش سال قبل سراغ مواد مخدر نرفته است و زندگی پاکی دارد. من هم با اعتماد به حرف های پیرزن پای سفره عقد نشستم و با احمد ازدواج کردم اما در همان آغاز زندگی مشترک متوجه شدم که احمد به طور پنهانی مواد مصرف می کند و هنوز اعتیاد دارد. با وجود این به زندگی با او ادامه دادم و صاحب دو فرزند شدم. در حالی که هفت سال از ازدواج من و احمد می گذشت، او هیچ گاه شغلی پیدا نکرد و مادرش مخارج زندگی ما را از حقوق بازنشستگی پدر احمد پرداخت می کرد. با وجود این او مدام مرا کتک می زد و با توهین و فحاشی هایش روزگارم را تلخ کرده بود. تا این که چند ماه قبل وقتی به شدت کتکم زد به ناچار از او شکایت کردم که در نهایت به پرداخت دیه محکوم شد و به زندان افتاد ولی چند روز قبل مادرشوهرم با پرداخت دیه او را از زندان آزاد کرد. در این مدت من به همراه دو فرزند خردسالم نزد پدرم زندگی می کردم چرا که مادرم سال گذشته بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت و پدرم نیز که به بیماری سرطان مبتلا شده است، توان پرداخت هزینه های درمانش را ندارد چه برسد به این که مخارج من و فرزندانم را تامین کند. از سوی دیگر نیز فرزندان من در سن شیطنت و بازیگوشی هستند و پدر بیمارم تحمل رفتارهای کودکانه و شیطنت آمیز آن ها را ندارد، به همین دلیل من و فرزندانم را از خانه بیرون انداخت و من به ناچار در منزل برادرانم آواره شدم. حالا هم که احمد از زندان آزاد شده است، نمی خواهم به زندگی مشترک با او بازگردم چرا که می ترسم دوباره به اعتیاد روی آورد و زندگی ام را سیاه کند، مگر آن که وکالت بی قید و شرط طلاق به من بدهد که هر زمان زندگی با او برایم زجرآور شد، به راحتی از او جدا شوم. زن جوان که احساس می کرد قصه ساختگی اش برای مشاور کلانتری باورپذیر نیست، ناگهان در میان سوالات پیچیده روان شناختی رازی را فاش کرد و ادامه داد: حقیقت آن است که پدرم بعد از مرگ مادرم قصد ازدواج مجدد دارد تا همدمی برای خودش بیابد که در دوران بیماری از او مراقبت کند. همچنین پدرم قصد دارد بخشی از اموالش را به عنوان ارثیه به زنی بدهد که با او ازدواج می کند. این موضوع ما را به شدت نگران کرد و به همین دلیل با خواهرانم مشورت کردیم و قرار شد حالا که من زندگی خوبی با احمد ندارم، از او طلاق بگیرم و در خانه پدرم با فرزندانم زندگی کنم و با مراقبت از او، همان ارثیه را نیز من بردارم تا پای شخص دیگری به زندگی ما باز نشود. به همین دلیل شرط وکالت طلاق را مطرح کردم و برای فرزندانم نیز قصه هایی از بازی های کودکانه در بهزیستی بازگو کردم تا در صورتی که قرار شد طبق قانون تحویل بهزیستی شوند، بهانه نگیرند و بدانند که در آن جا انواع اسباب بازی ها را خواهند داشت اما اکنون که عاقلانه فکر می کنم تازه می فهمم که مسیری اشتباه را در پیش گرفته ام. ساعتی بعد با تماس تلفنی مشاور کلانتری، همسر و مادرشوهر زن جوان نیز به دایره مددکاری اجتماعی آمدند و این گونه ماجرای طلاق به فراموشی سپرده شد و احمد نیز تعهد داد که دیگر هیچ گاه سراغ مواد مخدر نرود و برای اطمینان از این موضوع، هفته ای یک بار در کلانتری حضور یابد. شایان ذکر است، در حالی که فرزندان خردسال زن جوان نقاشی هایشان را به مشاور کلانتری هدیه کردند، در آغوش پدر و مادرشان آرام گرفتند تا زندگی جدیدی را تجربه کنند.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20574 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۴ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-دسیسه شرم آور مرد مرموز
هر بار که پرایدم را برای تعمیر نزد او می بردم، دستمزد بسیار اندکی از من می گرفت. به همین دلیل ارتباط بین من و آن تعمیرکار ادامه داشت تا این که از یک رابطه دوستی فراتر رفت و تقاضای بی شرمانه ای از من کرد. آن جا بود که ... این ها بخشی از اظهارات زن 35ساله ای است که به همراه دو نفر از دوستانش برای اعلام شکایت از مرد تعمیرکار وارد کلانتری قاسم آباد شد. او درباره ماجرای این آشنایی خیابانی به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: 10سال قبل با جوانی بیکار و رفیق باز ازدواج کردم. «قربان» هیچ اهمیتی به زندگی نمی داد و مدام دنبال تفریح و خوشگذرانی بود. تا این که دو سال بعد زندگی مشترکمان آغاز شد و در حالی صاحب یک پسر شدم که همسرم فقط پای بساط مواد مخدر می نشست و من مجبور بودم به هر طریق ممکن هزینه های زندگی را تامین کنم. در این میان همسرم به جرم خرده فروشی مواد مخدر دستگیر و روانه زندان شد. با وجود این من اراده ام را از دست ندادم و همچنان کار می کردم. تا این که با پراید مدل پایینی که داشتم در یکی از شرکت های تاکسی اینترنتی به کارم ادامه دادم تا دست نیاز پیش کسی دراز نکنم. حدود یک سال قبل برای سوار کردن یک مسافر به نشانی در شهرک غرب رفتم اما نمی توانستم نشانی دقیق مسافرم را پیدا کنم. وقتی با شماره تلفن همراهش تماس گرفتم فهمیدم که مسیر را اشتباه آمده ام. خلاصه آن روز وقتی «بابک» سوار خودرو شد، خودش را تعمیرکار خودروهای سبک معرفی کرد. به همین دلیل گفت وگوی بین من و او گرم شد. زمانی که به مقصد رسیدیم از من خواست کاپوت خودرو را بالا بزنم تا او ایراد دیر روشن شدن خودروام را پیدا کند. روز بعد با من تماس گرفت و گفت حاضر است به صورت رایگان پرایدم را تعمیر کند. من هم که درآمد زیادی نداشتم و تامین مخارج زندگی برایم سخت بود پیشنهادش را پذیرفتم. اگرچه تعجب کردم که شماره تلفن مرا چگونه به دست آورده است ولی بعد فهمیدم از تماسی که برای پیدا کردن نشانی دقیق منزلش با او گرفته بودم، شماره ام را ذخیره کرده است. بالاخره او پرایدم را تعمیر کرد و از آن روز به بعد ارتباط من و بابک ادامه یافت و صمیمی تر شد تا جایی که هر بار برای تعمیر خودروام دستمزد خیلی اندکی می گرفت اما من نمی دانستم او نقشه شومی را در سر دارد تا این که چند روز قبل وقتی برای آخرین بار خودروام را به تعمیرگاهش بردم به من گفت که برطرف کردن عیب خودرو حدود یک روز کار دارد. من هم قبول کردم. به خانه بازگشتم ولی او چند ساعت بعد تماس گرفت و مدعی شد پرایدم را تعمیر کرده است. وقتی دوباره به تعمیرگاهش رفتم ناگهان تقاضای نامربوط و بی شرمانه ای از من کرد! من هم که ناراحت شده بودم با دلخوری سوار خودروام شدم و از تعمیرگاهش بیرون آمدم ولی او از طریق واتساپ صوتی را برایم فرستاد و تهدید به آبروریزی و اخاذی کرد. نمی دانم او چگونه شماره تلفن دوستانم را پیدا کرده بود و از آن ها می خواست تا مرا برای رسیدن به خواسته شرم آورش راضی کنند، به طوری که دوستانم نیز از اذیت و آزارهای او در امان نبودند. وقتی موضوع را با دقت بررسی کردم تازه فهمیدم که او با نصب مخفیانه یک دستگاه کوچک ضبط صدا، همه مکالمات من با دوستان و اطرافیانم را ضبط کرده بود. حالا هم به همراه دوستانم قصد شکایت از او را داریم اما ای کاش ... شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرهنگ معطری (رئیس کلانتری قاسم آباد) این پرونده به طور ویژه توسط کارشناسان و مشاوران زبده در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری مورد بررسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20568 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۷ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-ماجرای دی جی لیلا!
آن قدر در مهمانی ها و پارتی های مخفیانه مورد توجه قرار می گرفتم که در مدت کوتاهی زندگی و سرنوشتم دگرگون شد. برای آن که آهنگ سازی می کردم و صدای خوبی داشتم، به دی جی لیلا معروف بودم تا این که ...
دختر 17ساله در حالی که بیان می کرد همه زندگی ام را در قمار نادانی و غرور نوجوانی باخته ام و اکنون می خواهم از این مرداب کثیف بیرون بیایم، درباره سرگذشت خود به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: پدر و مادرم تحصیلکرده هستند و موقعیت اجتماعی خوبی دارند اما هیچ تفاهم اخلاقی با یکدیگر نداشتند و مدام در قهر و آشتی و مشاجره و سر و صدا به سر می بردند.آن ها در دوران دانشگاه عاشق هم شده بودند اما هر کدام به دنبال خوشگذرانی خودش بود، به همین دلیل بعد از 13سال زندگی مشترک از یکدیگر طلاق گرفتند و به دنبال سرنوشت خودشان رفتند. آن روزها من 11سال بیشتر نداشتم و در کلاس های آهنگ سازی و خوانندگی شرکت می کردم. علاقه عجیبی به موسیقی داشتم و بیشتر اوقاتم را برای ساخت آهنگ یا آواز صرف می کردم. از سوی دیگر من کنار مادرم ماندم چرا که او کاری به کارم نداشت و راحت تر می توانستم بیرون بروم یا در کلاس های موسیقی شرکت کنم. خلاصه در 16سالگی همه فنون موسیقی را آموختم و به خوانندگی و آهنگ سازی پرداختم. تصمیم گرفتم چند آهنگ بخوانم و آن ها را در فضای مجازی منتشر کنم. به همین دلیل و برای ضبط آهنگ به یکی از سالن های غیرمجاز و زیرزمینی می رفتم که با پسری به نام «شادمهر» آشنا شدم و با هم ارتباط برقرار کردیم. او 10سال از من بزرگ تر بود و از یک دنیای آرمانی برایم سخن می گفت. در این میان من به طور پنهانی در مجالس و مهمانی های شبانه شرکت می کردم و به آوازخوانی ادامه می دادم، به طوری که به دی جی لیلا معروف شده بودم. تبحر خاص من در نواختن انواع سازها و صدای دلنشینی که داشتم، دیگران را وادار به رقص و پایکوبی می کرد یا لحظات خوشی را برای حاضران به وجود می آورد. به همین دلیل صاحبان پارتی یا مهمانی مرا ترغیب می کردند برای آوازخوانی بیشتر مشروب بنوشم و مواد مخدر مصرف کنم. کار به جایی رسید که به دلیل نادانی و غرور نوجوانی در منجلاب کثیف فساد غرق شدم. همه چیز را فراموش کرده بودم و تنها به خاطر تشویق های احمقانه دیگران با سرنوشتم بازی می کردم. هیچ کس هم نبود تا از سقوط بیشتر من در این مرداب هولناک جلوگیری کند. یک سال بعد، زمانی به خود آمدم که شادمهر با دختر دیگری ازدواج کرده بود و من چون زباله ای بودم که برای کسی اهمیتی نداشت. در این شرایط روحی عجیب و در یک تصمیم احمقانه بدتر، دست به خودکشی زدم اما به طور اتفاقی یکی از دوستانم متوجه موضوع شد و من از مرگ حتمی نجات یافتم. بعد از این ماجرا بود که خواستم خودم را از این لجنزار بیرون بکشم، مواد مخدر را ترک کنم و در دانشکده هنر صداوسیما ادامه تحصیل بدهم. می خواهم پدر و مادرم در کنار هم زندگی کنند و به روزهای عاشقانه خودشان برگردند و ... شایان ذکر است، با راهنمایی مشاور کلانتری این دختر نوجوان به یکی از مراکز ترک اعتیاد معرفی شد و پدر و مادر او نیز تصمیم گرفتند به زندگی گذشته بازگردند.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20560 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۸ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-ماجرای فیلمی که خواستگار را فراری داد!
از روزی که رابطه غیراخلاقی من و «فرشید» قطع شد، دیگر از او خبر نداشتم تا این که مردی به خواستگاری ام آمد و تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم ولی ناگهان در حالی سر و کله فرشید پیدا شد که ... زن 29ساله که برای رهایی از اخاذی های یک پسر جوان دست به دامان قانون شده بود، درباره چگونگی ماجرایی که آینده اش را در مسیر تباهی قرار داده است، به کارشناس اجتماعی کلانتری فیاض بخش مشهد گفت: در 17سالگی وقتی تحصیلاتم در هنرستان به پایان رسید، با یکی از خواستگارانم که مورد تایید پدر و مادرم بود ازدواج کردم اما هنوز دوران نامزدی را می گذراندیم که متوجه شدم نامزدم مشکل عصبی دارد چرا که هر چند روز یک بار، آن هم بر سر مسائل پوچ و بی اهمیت سر و صدا به راه می انداخت و با همان حالت عصبانیت کتکم می زد. او حتی زمانی که خشمگین می شد مرا نزد پدر و مادرم نیز مورد ضرب و جرح قرار می داد. این رفتارهای او به جایی رسید که خانواده ام متوجه شدند که او بیماری عصبی دارد و زندگی من با او فرجامی نخواهد داشت. به همین دلیل من و نصیر بعد از چند ماه به صورت توافقی از هم جدا شدیم و من هم همه حق و حقوقم را به او بخشیدم. بعد از این ماجرا بود که دچار افسردگی شدم و برای رهایی از این وضعیت، معمولا برای خرید یا وقت گذرانی به مراکز تجاری می رفتم. در این میان با جوانی به نام «فرشید» که در یک فروشگاه لباس زنانه کار می کرد آشنا شدم چرا که چند بار از او خرید کرده بودم. این رفت و آمدها موجب برقراری ارتباط غیراخلاقی بین من و او شد تا جایی که با یکدیگر بیرون می رفتیم و ساعت های زیادی را کنار هم بودیم. گاهی نیز به خانه مجردی فرشید می رفتم. خلاصه ارتباط مخفیانه من و او حدود یک سال طول کشید تا این که به طور ناگهانی مرا رها کرد و دیگر به تلفن ها و پیام هایم پاسخی نداد. وقتی به فروشگاهی که در آن جا کار می کرد رفتم، او محل کارش را نیز ترک کرده بود و هیچ کس خبری از او نداشت. چند ماه از این ماجرا می گذشت که روزی جوانی به خواستگاری ام آمد و همه آداب و رسوم برای ازدواج من و او طی شد. در حالی که مقدمات برگزاری مراسم عقدرا فراهم می کردیم، ناگهان سر و کله فرشید پیدا شد. او به من پیام داد که از روابط خصوصی من و خودش فیلم و عکس هایی دارد که اگر مبلغ 20میلیون تومان به او ندهم آن ها را به خواستگارم نشان می دهد. من هم که فکر می کردم بلوف می زند، موضوع را جدی نگرفتم اما او این کار را انجام داد و فیلم ها را برای خواستگارم ارسال کرد. به همین دلیل هم خواستگارم پا پس کشید و از ازدواج با من منصرف شد. از آن روز به بعد ترس از لو رفتن آن فیلم ها نزد خانواده و دوستانم برایم به موضوعی زجرآور تبدیل شده بود به طوری که دیگر جرئت ازدواج هم نداشتم و همواره با دلهره و نگرانی روزگار می گذراندم. تا این که یک سال بعد از این ماجرا، دوباره جوانی مهربان و مودب به خواستگاری ام آمد اما باز هم فرشید متوجه ماجرا شد و زمانی که فهمید قصد ازدواج با او را دارم این بار تقاضای پول بیشتری کرد. من هم برای آن که خانواده ام پی به آن رابطه غیراخلاقی نبرند، با هیچ کس نمی توانستم مشورت کنم. خلاصه پس از آن که مدتی را با خودم درگیر بودم، بالاخره موضوع را با خواستگارم در میان گذاشتم و با راهنمایی او به کلانتری آمدم تا ... شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرهنگ امیرعباس نادی (رئیس کلانتری فیاض بخش) پرونده این زن جوان توسط مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت و تلاش نیروهای انتظامی برای دستگیری فرشید آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20556 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۳ دي
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-سرابی در آن سوی مرز!
با آن که مدرک تحصیلی فوق دکترا در یکی از رشته های مهم زیرمجموعه پزشکی دارم و مدت زیادی برای مهاجرت به خارج از کشور تحقیق کردم اما نمی دانم چگونه برای رسیدن به سرابی در آن سوی مرز، مقدار زیادی از سرمایه ام را از دست دادم و ... این ها بخشی از اظهارات زن 37ساله ای است که در سودای مهاجرت به کانادا، در دام کلاهبرداران گرفتار شده بود. این زن جوان که ناامیدانه به قانون پناه برده بود، درباره این ماجرای تاسف بار به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: در یکی از رشته های زیرمجموعه پزشکی از دانشگاه تهران دانش آموخته شدم و با مدرک فوق دکترا به جامعه و مردم خدمت می کردم تا این که مدتی قبل سودای مهاجرت به خارج از کشور برای یک زندگی بهتر، افکارم را به هم ریخت اما چون می دانستم مهاجرت به کشورهای اروپایی به این سادگی نیست و خیلی از افراد برای رسیدن به این رویا، حتی جان شان را از دست داده اند، تصمیم گرفتم به طور قانونی مهاجرت کنم. به همین دلیل حدود دو سال در این باره تحقیق کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که با شرایط کاری و تحصیلی من، کشور کانادا بهترین گزینه برای مهاجرت آسان است، زیرا وقتی از طریق دوستانم در این باره تحقیق کردم، فهمیدم در میان همه کشورها ، کانادا کشوری مهاجر پذیر است و از سوی دیگر تسلط به زبان انگلیسی امتیاز بسیار مهمی به شمار می رود. من هم که از این امتیاز برخوردار بودم، شرایط را مناسب دیدم و با یکی از دوستانم که در کشور هلند سکونت داشت مشورت کردم. او هم شخصی را در خارج از کشور به من معرفی کرد که مدعی بود در زمینه مهاجرت فردی قابل اعتماد و مجرب است و می تواند همه امور قانونی مرا خیلی زود به سرانجام برساند چون دوستم مدعی بود همان فرد که «سام» نام دارد ،همه امور مهاجرت او و فرزندش را انجام داده تا بدون هیچ مشکلی در کشور هلند ساکن شوند. خلاصه با این اظهارات دوستم، از طریق شبکه های اجتماعی با سام تماس گرفتم. او که فردی ایرانی و خبره به نظر می رسید وقتی متوجه مدرک تحصیلی و تسلط من به زبان انگلیسی شد، آن قدر وعده های رویایی و فریبنده در آن سوی مرز به من داد که هر روز بیشتر ترغیب به مهاجرت می شدم. او حتی به من وعده داد که علاوه بر انجام امور قانونی اقامت و گرفتن ویزا، اتاقی را در یکی از هتل های معروف کانادا برایم رزرو می کند تا به محض ورود به کانادا مشکلی برای اقامت نداشته باشم. بالاخره به دنبال وسوسه های رویایی آن فرد تصمیم قطعی برای مهاجرت گرفتم تا به یک زندگی با آسایش بیشتر برسم. مدتی بعد فردی که ساکن تهران بود به عنوان نماینده سام به منزل ما در مشهد آمد و علاوه بر برخی مدارک مبلغ پنج هزار یورو نیز از من دریافت کرد که آن ها را به آن فرد رابط در خارج از کشور برساند تا امور مربوط به ویزا و اقامتم را انجام دهد. آن مرد تهرانی در قبال دریافت پول، رسیدی نیز به من داد که اثر انگشت اش روی آن وجود دارد ولی با گذشت یک ماه از این ماجرا از سفارت یا وزارت امور خارجه خبری نشد. من هم بعد از تماس های مکرر با خارج از کشور متوجه شدم سام به خاطر ابتلا به بیماری کرونا در مرکز درمانی بستری است. حدود یک هفته قبل نیز وقتی با دوستم در هلند تماس گرفتم تازه فهمیدم که سام به دلیل کرونا جان خود را از دست داده است. حالا هم هیچ کس مسئولیت پول هایی را که برای او فرستاده ام به عهده نمی گیرد. آن فردی که از تهران رابط من و سام بود نیز ادعا می کند طبق اسناد و مدارک مستند تمام پنج هزار یورو را برای سام در خارج از کشور ارسال کرده است. اکنون من در حالی برای رسیدن به یک سراب، بیشتر از 140میلیون تومان هزینه کرده ام که نمی توانم به حق و حقوقم برسم. شایان ذکر است، در پی اظهارات این زن جوان و با صدور دستور ویژه از سوی سرهنگ احمد مجدی (رئیس کلانتری سجاد) رسیدگی به این پرونده در دایره قضایی و با همکاری مشاوران و کارشناسان دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20553 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۳۰ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-مجازاتم کنید!
از عذاب وجدانی که دچار آن شده ام به شدت زجر می کشم. دیگر تحمل نگاه های سنگین همسرم را ندارم. روزگار تلخی را می گذرانم و هیچ راهی را برای فرار از این دنیای زجرآور خودساخته پیدا نمی کنم و تنها راه نجاتم را در مجازاتی سخت می بینم، به طوری که ... زن جوان در حالی که اشک می ریخت، با اصرار همسرش در ادامه این ماجرای تاسف بار به کارشناس اجتماعی کلانتری شهیدهاشمی نژاد مشهد گفت: پدرم مردی معتاد بود و همواره مادرم را مقابل چشمان من و خواهرانم کتک می زد. رفتارهای خشن و وحشتناک پدرم موجب شد تا حس بدی نسبت به مردان پیدا بکنم و از آن ها متنفر شوم. به همین دلیل به هر خواستگاری جواب رد می دادم تا این که در 25سالگی «مرتضی» به خواستگاری ام آمد. آن ها اگرچه از طبقه متوسط جامعه بودند اما از نظر مالی در رفاه نسبی قرار داشتند. به همین دلیل پدرم مرا مجبور کرد تا به خواستگاری او پاسخ مثبت بدهم چرا که خواهر بزرگ ترم نیز از همسرش طلاق گرفته بود و نزد ما زندگی می کرد. پدرم از این وضعیت رضایت نداشت و اصرار می کرد تا من زودتر ازدواج کنم. خلاصه با وجود آن که هیچ علاقه قلبی به مرتضی نداشتم، پای سفره عقد نشستم. مرتضی پسری مهربان و با گذشت بود که مرا خیلی دوست داشت، به همین دلیل روزهای خوبی را می گذراندم و هیچ کمبودی را احساس نمی کردم. مرتضی در مغازه لاستیک فروشی پدرش کار می کرد و اوضاع مالی خوبی داشت اما او مردی تعصبی بود و به خاطر سوءظن هایش مدام مرا سوال پیچ می کرد. با آن که چندین سال از زندگی مشترکمان می گذشت و صاحب یک دختر 15ساله بودیم ولی از رفتارهای همسرم بسیار عصبانی بودم چرا که او مدعی بود با پسرعمه و چند نفر دیگر ارتباط نامتعارف دارم. او می گفت فقط به خاطر آبروی خانوادگی سکوت می کنم تا فرزندم نیز بی مادر نشود وگرنه تو با این گونه رفتارهای غیراخلاقی برای من مرده ای بیش نیستی! و ... در همین آشفته بازار زندگی ام بود که روزی خواهر مطلقه ام سیم کارتی را در گوشی تلفن من گذاشت که بلافاصله پیامک های عاشقانه و تماس های فردی به نام «هوشنگ» آغاز شد. ابتدا اهمیتی به آن ها ندادم ولی چند روز بعد به ناچار به یکی از پیامک ها پاسخ دادم و به این ترتیب رابطه من و هوشنگ در حالی آغاز شد که او اهل یکی از روستاهای سرخس بود و ادعا می کرد به زودی برای دیدار من به مشهد می آید. خلاصه خودم هم نفهمیدم چگونه با وسوسه های شیطانی، همسر و فرزندم را فراموش کردم و با آن جوان غریبه وارد رابطه تلفنی و پیامکی شدم. از سوی دیگر مرتضی که به من سوءظن داشت بیشتر مرا زیر نظر گرفته بود تا این که متوجه این رابطه غیراخلاقی شد. حالا هم در حالی عذاب وجدان رهایم نمی کند که تحمل نگاه های سرزنش آمیز همسرم را ندارم چرا که او در زندگی خیلی به من محبت کرد، به طوری که به مناسبت تولدم یک دستگاه خودروی پژو206 آلبالویی رنگ به من هدیه داد ولی من پاسخ محبت هایش را با خیانت دادم و ... شایان ذکر است، به دستور سرگرد علی فاطمی (رئیس کلانتری شهید هاشمی نژاد) پرونده این زوج جوان برای بررسی های کارشناسی و روان شناختی در اختیار مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20548 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۴ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-مخمصه وحشتناک
روزی که از نیروی انتظامی با من تماس گرفتند و درباره حساب بانکی از من سوال کردند خیلی متعجب شدم چرا که کارت و رمز بانکی آن حساب دست شریکم بود که از مدتی قبل به قصد ازدواج با هم در فضای مجازی آشنا شده بودیم. آن جا بود که فهمیدم چه بلای وحشتناکی بر سرم آمده است و ... دختر 18ساله ای که با یک ارتباط عاشقانه در فضای مجازی دچار مخمصه عجیبی شده بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: مادرم به دلیل ازدواج با پسرخاله اش دچار مشکلات بارداری شده بود و مدام فرزندانش سقط می شدند تا این که از شهر محل سکونتمان به مشهد مهاجرت کردند و پس از درمان های متوالی در مراکز ژنتیکی و نازایی، بالاخره صاحب دو دختر شدند اما پدرم که عاشق فرزند پسر بود مخفیانه در همان شهر محل سکونتمان با زن دیگری ازدواج کرده بود. مادرم وقتی ماجرا را فهمید، در مشهد ماند و برای تامین مخارج زندگی به کارگری در خانه های مردم پرداخت. از سوی دیگر پدرم نیز با همسر دومش در شهرستان زندگی می کرد و هفته ای یک بار به ما سر می زد. در این شرایط خواهرم که دیپلم گرفته بود، در یک شرکت خصوصی مشغول کار شد تا بتواند کمک خرج مادرم باشد و جهیزیه اش را تهیه کند. من هم که تلاش آن ها را می دیدم، از خودم خجالت می کشیدم و از مادرم می خواستم اجازه بدهد تا من هم در بیرون از منزل کار کنم، اما او معتقد بود من باید به تحصیلاتم ادامه بدهم تا به خوشبختی برسم. اما در این میان، من از حدود یک سال قبل با جوانی به نام «امید» در شبکه های اجتماعی آشنا شده بودم، به طوری که او با مهربانی و شیرین زبانی هایش کمبودهای عاطفی ام را جبران می کرد. امید مدعی بود در یکی از شرکت های پخش دارو فعالیت می کند و سود زیادی نصیبش می شود. در همین روزها امید از من خواست در زمینه فروش دارو با او شریک شوم و درآمدمان را نیز تقسیم کنیم. این بود که به پیشنهاد امید حساب بانکی باز کردم تا او سود حاصل از فروش دارو را به آن حساب واریز کند اما او بعد از افتتاح حساب، کارت بانکی و رمز حساب را از من گرفت تا برای واریزو برداشت پول مشکلی نداشته باشد. او ادعا می کرد باید با این حساب کار کند تا بتوانیم برای فعالیت های اقتصادی بیشتر دسته چک تهیه کنیم. با آن که یک سال از این ماجرا می گذرد اما او هیچ سودی به من نداده است و ادعا می کند با سود حاصل از فروش داروها دایره فعالیتش را گسترده کرده است. این در حالی بود که ارتباط عاطفی من و امید نیز هر روز بیشتر می شد تا جایی که حتی عکس و تصاویر خصوصی ام را در اختیارش می گذاشتم. او که ادعا داشت قصد ازدواج با مرا دارد، در جریان ریز و درشت مسائل خانوادگی ما قرار گرفته بود و من هم چیزی را از او پنهان نمی کردم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که از نیروی انتظامی با من تماس گرفتند و از من خواستند توضیحاتی را درباره حساب بانکی ام به آن ها ارائه کنم. من که می دانستم کارت و رمز آن حساب در دست امید است، حیرت زده به پلیس مراجعه کردم. آن جا بود که فهمیدم امید با عکس شخصی و حساب بانکی من یک کانال همسریابی به راه انداخته است، به طوری که مردان بسیاری فریب او را خورده اند و پول های زیادی را از دست داده اند. این بود که بلافاصله با تنها شماره تلفنی که از امید داشتم با او تماس گرفتم و ماجرا را برایش بازگو کردم اما امید با شنیدن موضوع کانال همسریابی، گوشی تلفن را قطع کرد و دیگر پاسخم را نداد. حالا هم من که هیچ مشخصات دیگری جز همین شماره تلفن از او ندارم، در مخمصه وحشتناکی افتاده ام و نمی دانم چگونه خودم را از این گرداب هولناک نجات بدهم و ... شایان ذکر است، به دستور سرهنگ معطری (رئیس کلانتری قاسم آباد مشهد) پرونده این دختر جوان برای بررسی های کارشناسی و قضایی در دایره مددکاری اجتماعی مورد رسیدگی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20535 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۹ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-ماجرای شرمندگی مرد لحاف دوز!
از لحظه ای که فهمیدم همسرم از پدر و مادرش شکایت کرده است تا از آن ها دیه بگیرد، خیلی خجالت کشیدم و با سرعت خودم را به کلانتری رساندم چرا که ...
مرد 38ساله در حالی که بیان می کرد از این جمله همسرم که «اگر پدرش 20میلیون تومان پول نقد به حسابش واریز نکند شکایت اش را در مراجع قضایی پیگیری می کند» بسیار شرمنده هستم، درباره چگونگی این ماجرا و داستان ازدواجش به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: روزی که به خواستگاری «زینت» رفتم، به شغل لحاف دوزی مشغول بودم و امورم را از این راه می گذراندم. او هم که تازه دیپلم گرفته بود، قصد ادامه تحصیل نداشت. اما هنوز مدت زیادی از ازدواج من و زینت سپری نشده بود که متوجه شدم همسرم نه تنها زنی تجمل گرا و خودخواه است بلکه حسادت در سراسر وجودش موج می زند. او حتی به خواهر و برادران خودش حسادت می کرد و معتقد بود که پدر و مادرش بین او و دیگر فرزندان شان تبعیض قائل می شوند. تا جایی که حتی همسرم به بهانه این که پدرش جهیزیه بیشتری به خواهرش داده است، قهر کرد و به عروسی او نرفت. این در حالی بود که پدر و مادر زینت همواره در زندگی از ما حمایت می کردند و هر وقت از نظر مالی نیاز پیدا می کردیم دستان مقتدر آن ها پشتیبان مان بود. به طوری که نه تنها از نظر مالی کمک مان می کردند بلکه مهر و محبت آن ها نیز قابل جبران نبود. اما حرص و طمع و حسد چنان چشمان زینت را کور کرده بود که این همه از خودگذشتگی را نمی دید و قدر پدر و مادرش را نمی دانست.
از سوی دیگر زینت به موقعیت اجتماعی و وضعیت مالی شوهرخواهرم نیز حسادت می کرد و همواره با تحقیر و سرزنش از من می خواست تا شغلم را تغییر بدهم چون مدعی بود از این که با یک لحاف دوز ازدواج کرده است خجالت می کشد. کار به جایی رسید که با بدرفتاری ها و ناسازگاری هایش مرا مجبور کرد خانه کوچکی را که با هزاران امید و آرزو و کمک های مالی پدرم خریده بودم ، بفروشم و مسافرخانه ای اجاره کنم تا خودش را به عنوان همسر مردی هتل دار معرفی کند.
در همین روزها بود که متوجه شدم زینت با زن مطلقه و معتادی معاشرت دارد که آن زن نه تنها با مردان غریبه رفت و آمد می کند بلکه به صورت پنهانی در منزل من نیز به استعمال موادمخدر می پردازد. تازه فهمیدم زینت مانند یک موم در دستان «رکسانا» است و او برای همسرم تصمیم می گیرد و خواسته ها و آرزوهایش را به زینت تلقین می کند. با این حال برای حفظ زندگی مشترک و آسایش و آرامش دو فرزند کوچکم، بالاخره خانه ام را فروختم و مسافرخانه ای را اجاره کردم. در چند ماه اول درآمدم بد نبود و روزگارم به خوبی می گذشت اما به دنبال شیوع ویروس کرونا من نیزورشکسته شدم و خانه ام نیز از دست رفت.
در این شرایط بود که تصمیم گرفتم به شغل قبلی ام بازگردم و دوباره دست به زانویم بگیرم تا وضعیت اقتصادی ام را از صفر شروع کنم. این ماجرا موجب درگیری و مشاجره بیشتر بین من و همسرم شد تا جایی که او به گرفتن طلاق اصرار کرد. در این مدت زینت، پدر و مادرش را نیز به خاطر این که از من حمایت می کردند به خانه راه نمی داد و حتی به آن ها توهین می کرد. در همین روزها دختر کوچکم بیمار شد و پدر و مادرزنم که نتوانستند طاقت بیاورند، در حالی به دیدار نوه خودشان آمده بودند که من هم در خانه نبودم. وقتی پدر و مادر زینت به منزل آمده بودند همسرم از ورود آن ها به خانه جلوگیری کرده بود اما پدرزنم با استشمام بوی موادمخدر از داخل منزل نگران می شود و از لای در می بیند که رکسانا، همان زن مطلقه ای که با همسرم رابطه دارد، در کنار «زینت» مشغول استعمال موادمخدر است. به همین دلیل پدر و مادر زینت که نمی توانند این صحنه را ببینند، وارد خانه می شوند اما پس از یک مشاجره لفظی، درگیری فیزیکی بین آن ها رخ می دهد و همسرم از پدر و مادرش شکایت می کند. هنگامی که من به خانه بازگشتم و متوجه ماجرا شدم، بلافاصله دست فرزندانم را گرفتم و خودم را به کلانتری رساندم چون از نگاه کردن به چشمان محبت آمیز پدر و مادرزنم شرم دارم. اما این جا هم نه تنها همسرم فرزندانش را با بی ادبی و بی احترامی از آغوش پدر و مادرش بیرون کشید و چشمان آن ها را اشک بار کرد بلکه ادعا می کند باید پدرش 20میلیون تومان به حساب او واریز کند و در غیر این صورت ...
شایان ذکر است پرونده شکایت این زن 35ساله از پدر و مادرش با صدور دستور ویژه ای از سوی سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد تا مورد بررسی های ویژه قرار گیرد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20539 - ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۳ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-انتقام عجیب 2 برادر از پدر و برادرشان
صدیقی- 2 برادر بابت توجه پدر به برادر بزرگ ترشان، برای گرفتن انتقام دست به ماجراجویی عجیبی زدند. پدر روستایی زمانی که بیشتر اموالش را در اختیار پسر بزرگش گذاشت خبر نداشت که 2 پسر دیگرش به خاطر این کار دست به اقدام عجیبی می زنند. بنا بر اظهارات و ادعاهای برادر بزرگ تر و البته مصدوم، ماجرا این گونه است که پدر او به خاطر برخی دلایل بیشتر از سایر اعضای خانواده به او رسیدگی می کند و تصمیم می گیرد اموال بیشتری را در اختیارش قرار دهد.
2 پسر دیگر خانواده که آن ها هم تشکیل خانواده داده بودند، انتظار داشتند پدرشان به آن ها هم از اموالش به اندازه برادر بزرگ ترشان بدهد اما این خیال باطلی بود چون پدرشان به نوعی آن ها را طرد کرده بود.
سر این ماجرا 2 برادر کوچک تر با پدر و برادر بزرگ ترشان اختلاف پیدا می کنند و حتی گاهی اوقات کار به درگیری می کشد اما همسایه ها هر بار وساطت می کنند. این اختلاف تا جایی پیش می رود که 2 برادر کوچک تر تصمیم می گیرند انتقام سختی از پدر و برادرشان بگیرند.
شبی 2 برادر کینه توز با چماق و یک جسم نوک تیز وارد خانه پدرشان می شوند و برای این که شناسایی نشوند کنتور برق را قطع و با تهدید و ضرب و شتم و بستن دهان و دست پدر و مادرشان آن ها را سوار خودرو و در بیابان رها می کنند تا مانع کمک آن ها به برادرشان شوند. 2 برادر کینه جو به خانه برادربزرگ ترشان که در همسایگی پدرشان زندگی می کرد، بر می گردند و مثل قبل ابتدا کنتور برق را قطع می کنند.
2 برادر عصبانی ابتدا با دیدن همسر برادرشان او را تهدید می کنند که فریاد نزند و کسی را با خبر نکند. آن ها بعد از ساکت کردن زن جوان در تاریکی با چماق و یک جسم نوک تیز به جان برادر بزرگ ترشان می افتند و به شدت او را مجروح و از خانه فرار می کنند. بعد از این حادثه با کمک فامیل فرد مجروح به درمانگاه منتقل می شود.
مرد جوان و مصدوم می گوید: مدت ها بود که 2 برادر کوچک ترم با من و پدرم سر چند قطعه زمین مشکل داشتند، چون آن ها مدام به پدرم اعتراض می کردند که اموال بیشتری را به من داده است، سر همین چند بار با آن ها درگیر شدم.
مدتی از این اختلاف و کشمکش بین ما گذشت تا این که شبی موقع خواب 2 نفر با چماق به من حمله ور شدند و بعد از شکستن یک دست و پایم با یک جسم نوک تیز من را زخمی و به سرعت فرار کردند.
هنگام ضرب و شتم در تاریکی از صدای ضاربان متوجه شدم که برادران کوچک ترم هستند و به خاطر کینه های قبلی به جانم افتادند. تازه بعد از این که تحت درمان قرار گرفتم، متوجه شدم دو ضارب قبل از من پدر و مادرم را با دستان بسته در بیابان رها کرده بودند تا هم انتقام شان را از آن ها گرفته باشند و هم این که مبادا به کمک من بیایند. بعد از شکایتم پلیس خیلی زود 2 ضارب را دستگیر کرد تا مقابل قانون جوابگوی اعمال مجرمانه شان باشند. خراسان شمالی : شماره : 20534 - ۱۳۹۹ شنبه ۸ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-شکایت عجیب!
با هم در یکی از کانال های تلگرامی آشنا شدیم. او به من ابراز علاقه کرد و من هم عاشقش شدم، تا جایی که «هاشم» را شریک زندگی ام می دانستم اما او بعد از آن که هستی و آینده مرا به نابودی کشاند، حالا مدعی است که ... دختر 15ساله ای که در پی شکایت یک زن مبنی بر ایجاد مزاحمت و ارتباط نامشروع با پسرش به کلانتری احضار شده بود، درباره داستان زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: در دوران ابتدایی تحصیل می کردم که پدرم را در یک حادثه از دست دادم. از آن روز به بعد من که تنها فرزند خانواده بودم نزد مادرم زندگی می کردم اما تامین هزینه های زندگی و تحصیل من برای مادرم بسیار سخت بود. به همین دلیل در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم تا در امور خانه داری به مادرم کمک کنم. با این حال مادرم با مرد دیگری ازدواج کرد و سرگرم زندگی جدید خود شد، به طوری که دیگر مرا فراموش کرده بود. از سوی دیگر ناپدری ام حاضر به پذیرش من نبود و مادرم نیز برای حفظ زندگی اش سکوت می کرد. به همین دلیل من ناچار شدم نزد پدربزرگم زندگی کنم اما آن ها شرایط روحی مرا درک نمی کردند و اختلاف نظر زیادی با هم داشتیم. این گونه بود که من در جست و جوی محبت و پر کردن خلأهای عاطفی زندگی ام به فضای مجازی روی آوردم و در گروه های مختلف و کانال های اینترنتی عضو شدم، تا این که در یکی از کانال های تلگرام با «هاشم» آشنا شدم و سرنوشتم به گونه ای دیگر رقم خورد. او که شش سال از من بزرگ تر بود، با ارسال پیامک های عاشقانه و تماس های تلفنی، به من ابراز علاقه می کرد تا جایی که من هم یک دل نه، صد دل عاشق او شدم و بدین ترتیب ماجرای عشق و عاشقی ما ادامه یافت و به دیدارهای حضوری در پارک و خیابان کشید. مدتی بعد هاشم مرا به منزل خودشان برد ، آن روز مادرش در خانه حضور نداشت. پدر و مادر هاشم از یکدیگر جدا شده بودند و او با مادرش زندگی می کرد. از آن روز به بعد حتی زمانی که مادرش نیز در خانه بود مرا به اتاقش می برد و با یکدیگر قلیان و سیگار می کشیدیم. اگرچه هاشم جوانی خلافکار بود و با فروش موادمخدر زندگی اش را می گذراند اما من اهمیتی به آن نمی دادم و رفت و آمدهایم با هاشم ادامه داشت تا این که در یکی از همین روزها او با وعده و وعید ازدواج، هستی مرا به نابودی کشاند و آینده ام را تباه کرد ولی من باز هم به امید ازدواج رسمی با او همچنان به این ارتباط عاطفی ادامه می دادم، تا این که مادر هاشم به بهانه این که پسرش به خاطر ارتباط با من خلافکار شده است و شب ها دیر به منزل می آید، از من شکایت کرد در حالی که هاشم مرا به خاک سیاه نشانده است و... شایان ذکر است، وقتی با دستور سرهنگ باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) هاشم به کلانتری دعوت شد، ارتباط خود با دختر 15ساله را انکار کرد و او را دختری مزاحم خواند. به همین دلیل پرونده مذکور با نظر مشاور کلانتری برای رسیدگی به مراجع قضایی ارسال شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20529 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-سرقتهایپسرقاروندرمشهد
سجادپور- جوان 23 ساله ای که در پوشش راننده «اسنپ» و با معرفی خود به عنوان پسر یک تاجر پولدار معروف، کیف و اموال زنان را با شگردی خاص می ربود در حالی با تلاش پلیس مشهد به دام افتاد که با شاکیان زیادی روبه رو شده است. به گزارش اختصاصی خراسان، چند روز قبل زن 28 ساله ای هراسان وارد کلانتری سناباد مشهد شد و از شگرد حیله گرانه سارق جوانی پرده برداشت که با سوءاستفاده از نام اسنپ، اموالش را به یغما برده بود! این زن که از شدت اضطراب دستانش می لرزید و نگرانی عجیبی در چهره اش موج می زد به افسر نگهبان کلانتری گفت: مدتی قبل سوار یک دستگاه پراید هاچ بک شدم که راننده جوان آن کرایه کمتری از من گرفت و سپس شماره تلفنش را داد که اگر باز هم نیاز به تاکسی تلفنی داشتم با او تماس بگیرم چرا که مدعی بود راننده تاکسی اینترنتی اسنپ است و بسیار کمتر از تاکسی تلفنی های دیگر کرایه می گیرد. من هم دوباره با او تماس گرفتم و در اطراف میدان تختی سوار خودرواش شدم او این بار با حرف هایش کاملا اعتماد مرا جلب کرده بود به طوری که حتی لحظه ای هم به ذهنم خطور نمی کرد که او یک سارق حرفه ای باشد. خلاصه هنوز مسیر کوتاهی را طی نکرده بود که خودرو را مقابل یک شیرینی فروشی متوقف کرد و به بهانه ترافیک و جریمه از من خواست مقداری شیرینی شکرک دار برای مادرش بخرم چرا که ادعا می کرد مادرش این نوع شیرینی را دوست دارد! من هم به راحتی کیف و لوازم دیگرم را روی صندلی گذاشتم و برای خرید شیرینی از خودرو پیاده شدم اما هنوز وارد فروشگاه نشده بودم که او پدال گاز را فشرد و فرار کرد! تازه فهمیدم که در دام یک شیاد سارق گرفتار شده ام ولی نه تنها پولی برای آمدن به کلانتری نداشتم بلکه او گوشی تلفنم را نیز با خود برده بود و من نمی توانستم با پلیس تماس بگیرم! بالاخره با کمک شهروندان خودم را به کلانتری رساندم تا از جوان راننده شکایت کنم!... گزارش خراسان حاکی است، با توجه به شکایت این زن جوان و احتمال وقوع جرایم مشابه، این پرونده در دایره تجسس کلانتری مورد تجزیه و تحلیل های اطلاعاتی و تخصصی قرار گرفت و سپس گروه ویژه ای از نیروهای کارآزموده تجسس با هدایت و نظارت مستقیم سرگرد جواد بیگی (رئیس کلانتری سناباد) برای دستگیری این سارق جوان وارد عمل شدند و به تحقیق در این باره پرداختند. بررسی های ماموران تجسس بیانگر آن بود که پرونده های مشابهی نیز در دیگر کلانتری های مشهد وجود دارد به همین دلیل ردیابی این سارق از اهمیت ویژه ای برخوردار شد و آنان مراتب را به قاضی قنبری راد (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی) اطلاع دادند. این مقام ارشد در دادسرای مشهد که سابقه دادستانی تربت جام را نیز در پرونده قضایی خود دارد، بی درنگ دستورات محرمانه ویژه ای را برای دستگیری سارق مذکور صادر کرد چرا که براساس سال ها تجربیات قضایی خود احتمال می داد افراد زیادی طعمه شگرد خاص این راننده جوان شده باشند و دامنه ارتکاب جرایم او در نقاط مختلف شهر گسترده باشد. بنابر گزارش خراسان، با صدور این دستور قضایی، ماموران انتظامی با استفاده از شیوه های تخصصی به ردیابی های اطلاعاتی پرداختند و به سرنخ هایی رسیدند که نشان می داد او در منطقه بولوار آیت ا... عبادی سکونت دارد و خود را با نام جعلی «ماکان» معرفی می کند! بالاخره بعد از چند روز فعالیت های گسترده اطلاعاتی که زیر نظر مقام قضایی صورت گرفت، مشخص شد که این راننده سارق، پرونده دیگری نیز در دادسرای ناحیه 2 مشهد دارد. بررسی های بیشتر بیانگر آن بود که وی قبلا در یک گل فروشی در همان منطقه کار می کرد. وقتی نیروهای تجسس با فرماندهی رئیس کلانتری به گل فروشی مذکور مراجعه کردند مشخص شد که راننده سارق (شاگرد سابق گل فروشی) نشانی آن جا را به طعمه هایش داده است به طوری که متصدی گل فروشی مدعی بود تاکنون چندین زن برای پیدا کردن «ماکان» به آن جا رفته اند! با لو رفتن ماجرای سرقت های متعدد سارق جوان که نام قلابی «ماکان» را یدک می کشید، نیروهای زبده تجسس در یک عملیات ضربتی موفق شدند محل سکونت او را در خیابان عبادی مشهد شناسایی کنند و به محاصره خود درآورند. آنان سپس با مجوز قاضی قنبری راد وارد مخفیگاه اوشدند و او را در کنار زنی دستگیر کردند که مدعی بود از حدود دو ماه قبل به عقد موقت خودش درآورده است. به گزارش خراسان، با انتقال این متهم بدون سابقه به کلانتری سناباد در حالی راز سرقت های متعدد از بانوان مشهدی فاش شد که حدود 10 شاکی در همان مراحل اولیه دستگیری به کلانتری مراجعه کردند چرا که چندین کیف، لوازم آرایشی، عینک، کارت های بانکی و مدارک دیگر مربوط به طعمه ها، از مخفیگاه وی کشف شده بود. بررسی های تخصصی پلیس در این باره نشان داد، این جوان 23 ساله که فرزند طلاق است و «م-خ» نام دارد با معرفی دروغین خود به عنوان راننده «اسنپ» زنان و دختران را سوار پراید هاچ بک می کرد و مدعی می شد که پدرش یکی از تاجران معروف شهر است و شرکت های حمل و نقل باربری دارد. یکی از شاکیان این متهم گفت: او طوری صحبت می کرد که انگار پسر قارون است و ادعا می کرد به دلیل این که با پدرش دعوا کرده و قصد دارد روی پای خودش بایستد با خودرو مسافرکشی می کند!
گزارش خراسان حاکی است، ادامه تحقیقات پلیس براساس اظهارات شاکیان و محتویات پرونده همچنین بیانگر آن بود که متهم بار اول پول کمتری از مسافران زن می گرفت و سپس با دادن شماره تلفن اعتماد آن ها را جلب می کرد اما وقتی بار دوم طعمه هایش با او تماس می گرفتند مقابل مراکز خرید، رستوران ها و ... از آنان می خواست تا لوازم و کیف همراهشان را داخل خودرو بگذارند و سپس در یک فرصت مناسب از محل فرار می کرد که تحقیقات بیشتر برای شناسایی دیگر شاکیان در کلانتری سناباد مشهد همچنان ادامه دارد. خراسان : شماره : 20528 - ۱۳۹۹ شنبه ۱ آذر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-شگرد جدید گوشی دزدی از دانش آموزان!
سجادپور- با اعلام شکایت دو نوجوان 15 ساله در مشهد، مشخص شد که گوشی دزدان، شگرد جدیدی را برای سرقت گوشی تلفن همراه دانش آموزان در حاشیه شهر آغاز کرده اند. به گزارش اختصاصی خراسان، ماجرای این پرونده چند روز قبل از آن جا آغاز شد که چند نوجوان دانش آموز از منازلشان بیرون آمدند و کنار دیواری در منطقه سپاد مشهد نشستند. این نوجوانان هم محله ای که با یکدیگر دوست بودند، گوشی های هوشمند خود را از جیب هایشان بیرون کشیدند تا تصاویر و فیلم هایی را که ذخیره کرده بودند به یکدیگر نشان بدهند. دقایقی بعد آن ها سرگرم گفت وگو و تماشای تصاویر داخل گوشی یکدیگر شدند و از هر دری سخن می گفتند و می خندیدند در این هنگام مرد جوانی به نوجوانان کوچه نشین نزدیک شد و در حالی که سعی می کرد بسیار مودبانه و خیرخواهانه صحبت کند خطاب به دانش آموزان گفت: بچه ها چه کار می کنید؟ یکی از نوجوانان نگاهی به مرد مذکور انداخت و با لهجه خاص خودش گفت: هیچی! کلیپ ها و تصاویر شبکه های اجتماعی را نگاه می کنیم! مرد خوش برخورد که خیلی دوستانه با نوجوانان کنار آمده بود آرام آرام، اعتماد آنان را جلب کرد و از مدل و نوع گوشی های تلفن همراهشان پرسید. هرکدام از دانش آموزان پاسخی به او دادند و مدل و نوع گوشی خودشان را گفتند. در میان این گفت وگوها ناگهان چهره مرد جوان در هم کشیده شد و او با آه و افسوسی که از نهادش برمی خاست تلاش کرد تا خود را غمگین و ناراحت نشان بدهد. مرد مذکور با بغضی در گلو گفت: نباید فرزندان ما چنین وضعیتی داشته باشند! هرکدام از شما باید الان بهترین لپ تاپ و تبلت ها را داشته باشید! نه این که با گوشی های رنگ و رو رفته و دست دوم، درس بخوانید!
یکی از دانش آموزان نوجوان که از حرف های آن مرد به وجد آمده بود، در حالی که گوشی تلفن همراهش را خاموش می کرد خطاب به آن مرد گفت: شما چه می گویید! همین گوشی کارکرده را هم با هزار بدبختی تهیه کرده ایم تا از درس هایمان عقب نمانیم! مرد یاد شده که دیگر به هدف پلید خود نزدیک شده بود، آهی عمیق کشید و گفت: من صاحب یک شرکت معتبر هستم که از مدتی قبل در جست وجوی دانش آموزان و نوجوانان بی بضاعت به حاشیه شهر و مناطق محروم می روم تا این گونه کودکان و نوجوانان را شناسایی کنم! وجدانم قبول نمی کند که خیلی از بچه ها گوشی تلفن ندارند یا از گوشی های دست دوم استفاده می کنند! وقتی مطمئن شدم که آن ها وضعیت مالی خوبی ندارند، گوشی هوشمند کهنه و کارکرده آن ها را می گیرم و در عوض به آن ها لپ تاپ و تبلت های نو آکبند می دهم! حالا هم که شما را دیدم، خیلی دلم به حالتان سوخت، گوشی هایتان را به من بدهید تا لپ تاپ های نو و بسته بندی شده به شما بدهم! مرد جوان در حالی که این سخنان را بر زبان می راند، به طرف موتورسیکلت رفت و دو دستگاه لپ تاپ پلاستیک پیچ را از داخل کارتن بیرون آورد و به دست نوجوانان داد. دانش آموزان هم محلهای که ناباورانه و هاج و واج به یکدیگر نگاه می کردند در میان بهت و حیرت کارتنهای حاوی لپ تاپ را از آن مرد جوان گرفتند و گوشیهای تلفن همراه خودشان را به او دادند. در این هنگام مرد مذکور سوار موتورسیکلت شد و با خداحافظی از نوجوانان، به سرعت از آن محل دور شد. هنوز مرد جوان مسافت زیادی را طی نکرده بود که دو نوجوان لپ تاپ هایشان را به دست گرفتند و با خوشحالی وصف ناپذیری به طرف منزلشان دویدند تا لپ تاپ های نو را به اعضای خانواده خود نشان بدهند اما وقتی با شادمانی پلاستیک های اطراف لپ تاپ را باز کردند تازه متوجه شدند که ماکت پلاستیکی لپ تاپ دریافت کرده و در دام یک شیاد سارق گرفتار شده اند. یکی از دو نوجوان مذکور که 15 سال دارد و شکایت خود را در دادسرای عمومی و انقلاب مشهد مطرح کرده است درباره چگونگی این ماجرا گفت: پدرم کارگر است و به سختی مخارج زندگی را تامین می کند اما من او را مجبور کردم که یک دستگاه گوشی تلفن همراه هوشمند برایم بخرد چون می خواستم نزد دوستانم کم نیاورم با آن که مادرم نیز با پاک کردن گل زعفران به پدرم برای هزینه های زندگی کمک می کند ولی من به این وضعیت خانوادگی توجهی نداشتم تا این که گوشی تلفن را برایم خریدند اما آن مرد شیاد این گونه فریبم داد و گوشی را به سرقت برد. وقتی فهمیدم لپ تاپ آکبند، فقط یک ماکت پلاستیکی است بلافاصله سراغ دوستم رفتم که دیدم او هم گریه می کند! به همین دلیل به کلانتری سپاد مشهد رفتیم و ماجرای سرقت را بازگو کردیم! گزارش خراسان حاکی است، با صدور دستوری از سوی قاضی سیدجواد حسینی (معاون دادستان مرکز خراسان رضوی) تلاش گسترده ماموران تجسس کلانتری سپاد با راهنمایی و نظارت سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری) برای شناسایی و دستگیری این دزد شیاد آغاز شد. قاضی حسینی در این باره به خانواده ها هشدار داد: با توجه به شگردها و ترفندهای مختلف سارقان و کلاهبرداران باید بزرگ ترها آموزش های لازم را به کودکان و نوجوانان بدهند تا به راحتی فریب افراد شیاد و کلاهبردار را نخورند. این مقام ارشد قضایی افزود: جوانان و نوجوانان نیز باید هوشیار باشند و به افراد ناشناس اعتماد نکنند چرا که احتمال دارد حوادث جبران ناپذیری رخ دهد. معاون دادستان مرکز خراسان رضوی همچنین تصریح کرد: از سوی دیگر نیز خانواده ها مراقب فرزندان خود هنگام استفاده از فضاهای مجازی باشند و خطرات و مضرات شبکه های مختلف اجتماعی را به آنان گوشزد کنند و توصیه های پلیسی را برای استفاده و مراقبت از گوشی تلفن همراه جدی بگیرند. خراسان : شماره : 20520 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۱ آبان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-فرار از محیط آلوده!
در خانواده ام هیچ آسایش و آرامشی ندارم. آن ها از پیشرفت من جلوگیری کردند چون همه اعضای خانواده ام به موادمخدر اعتیاد دارند و همواره مرا کتک می زنند تا جایی که ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 22ساله ای است که برای دومین بار دست به دامان قانون شده بود تا راهی برای فرار از مشکلات خانوادگی اش بیابد. این دختر جوان درباره داستان زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: از روزی که چشم باز کردم جز اعتیاد، پرخاشگری و زندگی در مکانی کثیف و غیربهداشتی چیزی ندیدم. البته این مسائل در خانواده آشفته و بی سر و سامان من هیچ اهمیتی نداشت، چون اعضای خانواده ام همواره برای ذره ای موادمخدر با هم درگیر می شدند و کارشان به توهین و فحاشی و گاهی کتک کاری می کشید. در این شرایط، من تا کلاس سوم راهنمایی تحصیل کردم، اما دیگر به دلیل فضای متشنج خانواده ام نتوانستم به تحصیلاتم ادامه بدهم و پیشرفت کنم. از سوی دیگر نیز رفتارهای برادر بزرگ ترم بسیار آزاردهنده است. اعتیاد از او جوانی ژولیده و کثیف ساخته است که نه تنها بهداشت شخصی را رعایت نمی کند بلکه دست به رفتارهای عجیب و غریبی می زند که حتی از بازگو کردن آن خجالت می کشم. او گاهی وارد سرویس بهداشتی می شود و با باز گذاشتن در سرویس بهداشتی رفتارهای زشتی از خود بروز می دهد که برای هیچ کس باورپذیر نیست. بارها خواستگارانی داشتم که با دیدن محیط آلوده زندگی خانوادگی ام یا حرکات و رفتارهای برادرم، از ازدواج با من منصرف شده اند.
سال گذشته به دلیل کتک کاری های پدرم و همچنین نداشتن امنیت جانی در خانواده ام مجبور شدم از آن ها در همین کلانتری شکایت کنم اما وقتی خانواده ام تعهد دادند که از این رفتارهای زشت دست بردارند، من هم از شکایت خودم گذشتم و رضایت دادم. با این حال رفتار اعضای خانواده ام نه تنها تغییری نکرد بلکه روز به روز بدتر شد تا جایی که گاهی مجبور می شدم از خانه بیرون بروم و ساعت ها در خیابان سرگردان شوم. از سوی دیگر پدرم که با راهنمایی مسافران به مراکز گردشگری هزینه های اعتیادش را تامین می کرد، با انتشار ویروس کرونا بیکار شده است و من دیگر آسایش و آرامش ندارم، چون برادر و پدر و مادرم مدام با یکدیگر درگیر می شوند و من حتی نمی توانم در کوچه و محله سرم را بالا بگیرم و دوست دارم به صورت مستقل زندگی کنم چرا که اکنون دچار افسردگی شده ام و ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) این دختر جوان پس از هماهنگی های لازم با اورژانس اجتماعی به بهزیستی منتقل شد تا اقدامات حمایتی از وی صورت گیرد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20523 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۵ آبان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-ماجرای پیامک های مرد هوسران!
نمی دانم این گونه افراد چگونه وجدانشان را زیر پا می گذارند و با سرنوشت و آینده یک دختر معصوم بازی می کنند. آن ها برای رسیدن به هوی و هوس های شیطانی نه تنها زندگی دختری را به آتش می کشند بلکه به همسر و فرزندان خودشان نیز خیانت می کنند به طوری که ...
دختر 25ساله ای که برای شکایت از یک شیاد اینترنتی وارد اتاق مددکاری اجتماعی کلانتری سپاد مشهد شده بود، در حالی که بیان می کرد مردی 40ساله خواهر 15ساله ام را اغفال کرده است، درباره این ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: وقتی در رشته مهندسی رایانه دانش آموخته شدم، تصمیم گرفتم برای استفاده از تخصصم و تامین بخشی از هزینه های زندگی در یکی از شرکت های تعمیر رایانه و گوشی تلفن همراه مشغول کار شوم، به همین دلیل خواهر کوچک ترم در منزل تنها ماند. با توجه به این که آموزش تحصیلی مدارس نیز از طریق فضای مجازی انجام می شد، مدل پیشرفته تر گوشی تلفن همراه را برای خواهرم خریدیم تا او از امکانات بهتری استفاده کند. ولی از حدود دو ماه قبل مادرم متوجه تغییر خاصی در رفتارهای خواهرم شد. او دیگر مانند قبل خورد و خوراک نداشت و مدام سرش در گوشی بود. حتی شب ها نیز گوشی را زمین نمی گذاشت و با فردی ناشناس چت می کرد. مادرم که احتمال می داد خواهرم دچار مشکلی شده است، از من خواست تا با خواهرم صحبت کنم تا ماجرای تغییر رفتارش را متوجه شوم. به همین دلیل یک شب به آرامی کنار خواهرم نشستم و خیلی دوستانه سر صحبت را با او باز کردم. با آن که خواهرم درباره مشکلاتش چیزی به من نگفت ولی از میان حرف هایش فهمیدم که با فردی در فضای مجازی ارتباط دارد. این بود که وقتی دستم را به سمت گوشی تلفنش بردم هراسان گوشی را از دستم قاپید و با نگرانی فریاد زد که «حق نداری به گوشی من دست بزنی!» این موضوع شک مرا به یقین تبدیل کرد تا این که روز بعد، به طور پنهانی وارد محتویات گوشی تلفن خواهرم شدم و دریافتم که او برخی برنامه ها و پیام ها را مخفی کرده است. با توجه به تخصصی که در این زمینه دارم، خیلی زود فهمیدم که شماره ناشناسی را به نام یک دختر ذخیره کرده است. وقتی پیامک های آن شماره ناشناس را بررسی کردم چشمانم از تعجب گرد شد. مرد 40ساله ای که همسر و دو فرزند دارد خواهرم را با پیامک های عاشقانه اش اغفال کرده بود تا به هوس های شیطانی خودش برسد. خواهرم نیز به دلیل احساسات و هیجانات خاص دوران نوجوانی دلباخته آن مرد شده بود. وقتی موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم، تهدیدم کرد که اگر از آن مرد شکایت کنیم، از خانه فرار می کند. حالا مانده ایم که ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) این ماجرا با دعوت از دختر 15ساله در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20516 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۷ آبان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-ماجرای قاچاقچی زرنگ!
روزی که بار و بندیلم را بستم و به همراه همسر و دو فرزند کوچکم به مشهد مهاجرت کردیم، حتی برای لحظه ای هم تصور نمی کردم که من و همسرم پشت میله های زندان قرار بگیریم و کودکانم آواره و سرگردان شوند چرا که ... زن 42ساله که به اتهام خرده فروشی مواد مخدر توسط نیروهای ورزیده کلانتری سپاد مشهد دستگیر شده است، در حالی که بیان می کرد از کارهای خود پشیمانم و نگران فرزندانم هستم، درباره سرگذشت خود به مددکار اجتماعی کلانتری گفت: چند سال قبل و در حالی که دومین فرزندم به دنیا آمده بود، روزگار سختی را می گذراندم چون همسرم بیکار بود و درآمدی نداشت. از سوی دیگر نیز به مصرف مواد مخدر آلوده شده بود و نمی توانست حتی هزینه های اعتیادش را تامین کند. این گونه بود که تصمیم به مهاجرت گرفتیم تا در شهری بزرگ به خوشبختی برسیم و همسرم شغل مناسبی پیدا کند. با این افکار بار و بندیل را بستیم و از سرخس عازم مشهد شدیم اما در همان روزهای اول فهمیدم این جا مکان مناسبی برای سکونت ما نیست چون اجاره خانه ها حتی در حاشیه شهر سر به فلک می کشید. در این حال خاله همسرم که از مدتی قبل به مشهد آمده بودند و از طریق خرید و فروش مواد مخدر روزگار خوبی داشتند، همسرم را ترغیب کرد در مشهد بماند و با خرید و فروش مواد مخدر درآمد زیادی داشته باشد. خلاصه خانه ای در اطراف میدان بار سپاد اجاره کردیم و همسرم به خرده فروشی مواد مخدر پرداخت. هنوز دو هفته از این ماجرا نگذشته بود که ماموران انتظامی همسرم را دستگیر کردند اما به خاطر آن که مقدار کمی مواد مخدر در دست داشت و سابقه دار هم نبود، دادگاه با رأفت اسلامی برخورد کرد و همسرم با پرداخت جریمه ای سنگین از زندان آزاد شد. تصمیم گرفتیم دوباره به سرخس باز گردیم ولی دیگر روی بازگشت نداشتیم. از سوی دیگر هم باید پول جریمه ای را که اطرافیان مان پرداخته بودند ، به آن ها باز می گرداندیم. این بود که دوباره همسرم خرده فروشی مواد مخدر را آغاز کرد. آرام آرام در وضعیت مالی بهتری قرار گرفته بودیم تا این که چند روز قبل دوباره همسرم با مقداری مواد مخدر دستگیر و روانه زندان شد. وقتی همسرم را به زندان بردند من سراغ جاساز دیگری رفتم که از دید ماموران مخفی مانده بود و مواد مخدر را بسته بندی کردم تا خودم آن ها را بفروشم. فکر می کردم خیلی زرنگ هستم ولی نیروهای کلانتری که رفتارهای مرا زیر نظر داشتند، در پوشش خریدار مقداری مواد مخدر صنعتی از من خریدند و سپس با حکم قضایی وارد منزلم شدند و باقی مانده مواد مخدر را که 33بسته کریستال و 9بسته شیشه بود ، کشف کردند. اکنون در حالی من هم باید پشت میله های زندان قرار بگیرم که نگران فرزندانم هستم و از کارهایی که کرده ام پشیمانم. کاش همسرم لقمه ای حلال می آورد و ... شایان ذکر است، تحقیقات بیشتر در این باره با دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) ادامه دارد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20511 - ۱۳۹۹ شنبه ۱۰ آبان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-آشیانه لرزان!
دلسوزی و آبروداری های خانوادگی موجب شد تا اکنون زندگی ام در آستانه فروپاشی قرار گیرد. اگر روزی که متوجه رفتارهای غیرمتعارف همسرم شدم با متخصصان و کارشناسان مشورت می کردم و تصمیم عاقلانه ای می گرفتم امروز ...
این ها بخشی از اظهارات زن 27ساله ای است که برای رهایی از یک زندگی جهنمی وارد کلانتری شده بود. او در حالی که بیان می کرد پایه های آشیانه هشت ساله اش به لرزه درآمده است، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: 18ساله بودم که پسرخالهام به خواستگاری ام آمد. چند ماه بود که خاله ام مدام به منزل ما رفت و آمد می کرد و به همراه مادرم زمزمه های خوشبختی بعد از ازدواج با پسرخاله ام را کنار گوشم سر می دادند. آن ها از سر دلسوزی مرا وادار به ازدواج با «رحمان» می کردند چرا که معتقد بودند شناخت ما از یکدیگر، سعادت و خوشبختی مان را تضمین می کند. پسرخاله ام چهار سال از من بزرگ تر بود و به صافکاری خودرو اشتغال داشت. با وجود این جوانی آرام و گوشه گیر بود که کاری به کسی نداشت.
خلاصه اصرارهای خانوادگی به نتیجه رسید و من و «رحمان» پای سفره عقد نشستیم. در حالی که حدود یک سال از مراسم عقدکنان می گذشت، من رفتار نامتعارف یا ناشایستی از او ندیدم چرا که مشغول کارش بود و در روزهای تعطیل نیز کنار من می ماند. یک سال بعد، جشن عروسی ما با کمک خانواده ها برگزار شد و من و رحمان زندگی مشترکمان را در طبقه بالای منزل خاله ام آغاز کردیم. اما هنوز مدت زیادی از ازدواجمان سپری نشده بود که رفتارهای نامتعارف رحمان توجه مرا به خودش جلب کرد. او شب ها دیر به منزل می آمد و صبح ها نیز تا ظهر می خوابید. کم کم مشتریانش را از دست داد و به خاطر بدقولی هایش همواره با رانندگان خودروها درگیری داشت. وقتی رفتارهای او را برای خاله ام توضیح می دادم، او این رفتارها را توجیه می کرد و به کار زیاد پسرش و خستگی های شغلی ارتباط می داد، تا این که روزی مقداری مواد مخدر (تریاک) از جیب همسرم پیدا کردم اما خاله ام مرا نصیحت می کرد که با این مشکل باید کنار بیایم و چیزی به همسرم نگویم، چرا که آن روزها پسرم «حامد» را باردار بودم. من هم به دلیل بیماری مادرم و حفظ آبروی خانوادگی این موضوع را پنهان کردم ولی همسرم به حدی در گرداب مواد مخدر غرق شد که دیگر مرا کتک می زد و با توهین و فحاشی و سوءظن هایش روزگارم را سیاه کرده بود. طولی نکشید که رحمان به مصرف مواد مخدر صنعتی روی آورد و تعادل روحی و روانی اش را از دست داد. او شیشه های منزل و خودروی پدرش را برای هزینه های اعتیادش تخریب می کرد. امروز هم که پسرم هفت ساله است جز درگیری و دعوا در منزل چیزی نمی بیند و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20507 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۵ آبان
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-دام شیطان!
وقتی از چنگ دوست پسرهای مان گریختیم ، حال طبیعی نداشتند اما به دام شیطان دیگری افتادیم که احساس می کردیم به خاطر دلسوزی قصد کمک به ما را دارد ... این ها بخشی از اظهارات دختر 15ساله ای است که به همراه دوست 16ساله اش از یک «پاتوق سیاه» در منطقه سناباد مشهد سر در آورده بود. این دختر نوجوان که اکنون در پناه پلیس احساس آرامش می کرد، درباره چگونگی ورود به «پاتوق سیاه» به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: حدود یک سال قبل من و دوستم با دو پسر جوان در یکی از پارک های نزدیک منزل مان آشنا شدیم و به امید این که با هم ازدواج می کنیم، به ارتباطات تلفنی و دیدارهای حضوری مان ادامه دادیم. در این میان، به خاطر آن که پدرم یک کارگر ساده بود و اوضاع مالی مناسبی نداشت، مادرم نیز در مزارع سبزی انتهای قلعه ساختمان مشهد کار می کرد و من هم گاهی برای درآمد بیشتر به کمک مادرم می رفتم. این شرایط موجب شد پس از پایان مقطع ابتدایی ترک تحصیل کنم. از سوی دیگر نیز کمبود محبت در خانواده و احساس تنهایی مرا به سوی این آشنایی خیابانی سوق داد، به گونه ای که در کنار «پژمان» احساس آرامش می کردم. او به حرف هایم گوش می داد و من هم سعی داشتم با پوشیدن لباس های شیک و آرایش های غلیظ توجه او را بیشتر جلب کنم. به همین دلیل دیدارهای حضوری من و دوستم در پارک با پژمان و دوستش زیادتر می شد تا این که آن ها ما را به یک جشن در یکی از باغ های منطقه شاندیز دعوت کردند. من هم که تاکنون در این گونه جشن ها شرکت نکرده بودم، خیلی زود پذیرفتم و از آن جایی که به پژمان اعتماد زیادی داشتم، شبانه چهارنفری به آن باغ رفتیم، اما آن جا برخی از دوستان دیگر پژمان نیز حضور داشتند. نیمه های شب بود که پژمان و دوستانش مشروبات الکلی نوشیدند و از حالت طبیعی خارج شدند. وقتی من و «سمیرا» احساس کردیم که آن ها قصد آزار و اذیت ما را دارند، بلافاصله نقشه ای کشیدیم و با ترفندی از آن باغ فرار کردیم. در حاشیه یک جاده خاکی حرکت می کردیم که با دیدن نور چراغ های یک خودرو خوشحال شدیم. آن راننده جوان ما را سوار کرد و من هم ماجرای دوستی خیابانی و فرار از باغ ویلا را برایش بازگو کردم. او هم با چرب زبانی و این که قصد کمک به ما را دارد، من و دوستم را به خانه ای برد که چند دوست دیگرش در آن جا حضور داشتند. او ما را ترساند که اگر در آن وقت شب و به جرم رابطه نامشروع دستگیر شویم، ما را به زندان می برند و ... در همین حال بود که فهمیدیم آن راننده و دوستانش نیز قصد آزار ما را دارند اما اوایل صبح بود که با تماس اهالی دیگر ساختمان نیروهای انتظامی وارد آن منزل شدند و ما را از چنگ آن راننده شیطان صفت نجات دادند. اگر پلیس کمی دیرتر می رسید نمی دانم چه سرنوشت شومی انتظار ما را می کشید و ... شایان ذکر است، تحقیقات پلیسی با دستورات سرگرد جواد بیگی (رئیس کلانتری سناباد) درباره جرایم احتمالی دستگیر شدگان در پاتوق سیاه در حالی ادامه دارد که تعدادی شمشیر و قمه نیز از این محل کشف شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20503 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۹ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-سوداگری با اغفال یک کودک!
لحظه ای که فهمیدم زن همسایه با اغفال پسر کوچکم، از او برای انتقال و جابه جایی موادمخدر استفاده کرده است، همه وجودم لرزید و نگرانی و اضطراب چهره ام را فرا گرفت، به گونه ای که ...
زن 34ساله ای که به همراه مادر پیرش وارد کلانتری شده بود، با بیان این مطلب و در حالی که برگه معاینه پزشکی قانونی مادرش را در دست داشت، به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: چندین سال قبل به طور غیرقانونی از افغانستان به ایران مهاجرت کردیم و من پنج فرزندم را به سختی بزرگ کردم چرا که همسرم شناسنامه و هویت ایرانی نداشت. با وجود این منزلی را در حاشیه شهر مشهد اجاره کردیم و با تلخ و شیرین های زندگی ساختیم. همسرم به عنوان کارگر ساختمانی کار می کرد و من هم که تحصیلاتی نداشتم، به امور خانه داری می پرداختم. ولی در همسایگی ما زن جوانی زندگی می کرد که به فروش موادمخدر شهره بود، به همین دلیل سعی می کردم با آن زن 22ساله رابطه ای نداشته باشم و این موضوع را به مادر پیرم نیز یادآوری می کردم. مدتی بعد، من هم برای کمک به هزینه های زندگی در بیرون از منزل مشغول کار شدم و نگهداری از فرزندانم را به مادرم سپردم. روزگار ما به همین ترتیب می گذشت تا این که چند روز قبل وقوع یک حادثه تلخ همه وجودم را لرزاند. آن روز وقتی از سر کار به منزل بازگشتم، مادرم را با سر و صورتی زخمی و چهره ای نگران دیدم. مادرم در برابر سوال من که چه اتفاقی افتاده است؟ با جملاتی همراه با نگرانی گفت: امروز بعدازظهر وقتی «خداداد» (پسر هفت ساله ام) وارد منزل شد مقداری خوراکی و تنقلات در دست داشت، چون پولی برای خرید تنقلات به او نداده بودم به ماجرا حساس شدم. «خداداد» در جواب این سوال که پول خرید آن ها را از کجا آورده است؟ به من گفت: «سپیده خانم» (زن همسایه) به من پول داد تا بسته ای را به مردی بدهم که در یک خیابان دیگر ایستاده بود! وقتی این موضوع را شنیدم یقین پیدا کردم «خداداد» بسته مواد مخدر را برای سپیده خانم جابه جا کرده است. به همین دلیل سراغش رفتم و به او اعتراض کردم اما او نه تنها این موضوع را نپذیرفت بلکه با توهین و فحاشی به شدت کتکم زد،به طوری که سر و صورتم زخمی شد و ... زن 34ساله ادامه داد: شنیدن این ماجرا برایم بسیار تلخ و ناگوار بود به همین دلیل مادرم را به پزشکی قانونی بردم و خودم نیز از زن همسایه به اتهام اغفال فرزندم شکایت کردم. سپیده خانم وقتی از شکایت ما مطلع شد ، من و مادرم را تهدید کرد و مدعی شد که ما او را کتک زدیم و ... شایان ذکر است، با صدور دستوری محرمانه از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد مشهد) تحقیقات غیرمحسوس پلیس درباره ادعای این زن جوان و رسیدگی قانونی به پرونده فحاشی و ضرب و جرح آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20498 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۲ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی- ماجرای دزد ژولیده!
به خاطر رفتارها و خلافکاری های من، پسرم و خانواده ام دچار افسردگی شده بودند. دوستان و همکلاسی های پسر 11 ساله ام او را به خاطر وضعیت ظاهری و آشفته من مسخره می کردند، به گونه ای که فرزندم دچار لکنت زبان شده بود و به درستی نمی توانست خواسته هایش را بازگو کند. حالا هم نمی دانم وقتی دوستانش به او می گویند پدر مو ژولیده تو یک دزد است، چه احساسی دارد و ...
این ها بخشی از اظهارات سارق 32ساله ای است که به جرم دستبرد به کامپیوتر خودروها و با هوشیاری نیروهای کارآزموده تجسس کلانتری شفای مشهد دستگیر شده است. این جوان معتاد که مدعی است در طول دو ماه گذشته سه بار به اتهام مظنون بودن به سرقت دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات تخصصی و فنی ستوان آریایی (افسر پرونده) پاسخ داد، درباره سرگذشت خود نیز گفت: در کلاس دوم راهنمایی ترک تحصیل کردم، چرا که به دنبال شرارت بودم و به درس و مدرسه اهمیتی نمی دادم. پدرم وقتی دید مدام از مدرسه فرار می کنم و علاقه ای به تحصیل ندارم، از من خواست در کنار او کار کنم ولی من علاقه عجیبی به قنادی و شیرینی پزی داشتم. با آن که پدرم در زمینه حمل و نقل چوب و نئوپان فعالیت داشت اما من در مغازه قنادی پدرم به همراه برادر دیگرم مشغول کار شدم. با آن که پدرم دو زن و فرزندان زیادی دارد ولی همواره از ما حمایت می کرد و به هر طریق ممکن مخارج زندگی مان را می پرداخت، تا این که در 19سالگی عاشق دختر همسایه شدم و با وجود همه مخالفت ها با یکدیگر ازدواج کردیم ولی روزگار سیاه من از روزی آغاز شد که در مدت کوتاهی بعد از ازدواج، به مصرف قرص های مخدر دار مانند متادون روی آوردم و آرام آرام در دام اعتیاد گرفتار شدم. اوایل که در فروشگاه قنادی کار می کردم و درآمدی داشتم ماجرای اعتیادم پنهان مانده بود ولی دیگر نمی توانستم به درستی کارم را انجام بدهم. این بود که به تغییر شغل پرداختم و میوه فروشی و ساندویچ فروشی را تجربه کردم. وضعیت ظاهری ام روز به روز آشفته تر می شد و من بیشتر در منجلاب مواد افیونی فرو می رفتم. با این حال خودم را توجیه می کردم که من هر وقت اراده کنم می توانم اعتیادم را ترک کنم. در حالی که پسر دومم به دنیا آمده بود و پسر اولم به مدرسه می رفت، چندین بار تلاش کردم تا اعتیادم را ترک کنم، اما این دست و پا زدن ها کاملا بی فایده بود، چرا که این ترک کردن ها فقط چند روز دوام داشت و دوباره سر از پاتوق های مصرف مواد در می آوردم. وضعیتم از چهار سال قبل کاملا به هم ریخت به طوری که دیگر نمی توانستم هزینه های سنگین مواد مخدر را تامین کنم. آخرین بار به اجبار خانواده و بستگانم در حالی به مدت دو ماه در مرکز ترک اعتیاد بستری شدم که انواع روش ها را برای ترک مواد امتحان کرده بودم و بعد از آن به جلسات انجمن معتادان گمنام می رفتم. تا زمانی که پا به این انجمن گذاشته بودم به دنبال مواد نرفتم، ولی سه ماه بعد به قول معروف لغزش کردم و دوباره در مسیر سقوط قرار گرفتم ولی نمی خواستم خانواده ام متوجه ماجرا شوند، به همین دلیل پنهانی نزد دوستانم می رفتم و در کنار آن ها مواد مصرف می کردم. از سوی دیگر تامین هزینه های اعتیاد برایم مشکل بود، به همین دلیل به سرقت کامپیوتر خودروهای 206 روی آوردم چرا که نحوه باز کردن کاپوت خودروهای پژو206 را مانند آب خوردن آموخته بودم. آن قدر در گرداب مواد مخدر غرق بودم که هیچ وقت به خانواده ام فکر نمی کردم. همکلاسی های پسر 11 ساله ام او را مسخره می کردند که موهای پدرت ژولیده است! ولی من اهمیتی به این حرف ها نمی دادم. کامپیوترها را به مالخران می فروختم تا هزینه های اعتیادم تامین شود. سارقان حتی در زندان نیز آرامش ندارند چرا که از دیگر زندانیان خجالت می کشند اما باز هم خودشان را توجیه می کنند. من هم یکی از همین افراد بودم که تازه فهمیدم اشتباه کرده ام! وقتی به این موضوع فکر می کنم که پسرم به خاطر سرقت های من چه پاسخی برای دوستانش خواهد داشت، با همه وجودم ابراز ندامت می کنم. در واقع زمانی به خود آمدم که دیگر دیر شده بود. آن شب برای آخرین بار با همدستانم قرار گذاشتیم آخرین سرقت را انجام بدهیم و بعد من به مرکز ترک اعتیاد بروم. خلاصه در حالی که همه لوازمم را جمع کرده بودم، به یک خودروی پژو405 دستبرد زدیم اما ناگهان افسران تجسس کلانتری را بالای سرمان دیدیم و ... شایان ذکر است، در حالی تحقیقات گسترده برای کشف سرقت های دیگر اعضای این باند با دستور سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) ادامه دارد که متهمان در بازداشت به سر می برند.
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20491 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۳ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
در امتداد تاریکی-انعکاس مهربانی
رضا، نوجوان ۱۶ ساله ای که چند روز قبل سرگذشت او با عنوان «در آرزوی کفشی طبی» در ستون « درامتداد تاریکی» به چاپ رسید، اکنون در پرتو نگاه مهربان امام رأفت و مهربانی، امام رضا(ع) و با مدد دستان یاری گر خیران و شهروندان نیکوکار به آرزویش رسید و باران مهر و محبت و دستان بخشنده و سخاوتمند خیران خیرخواه مرهمی بر پاهای خسته و تاول زده اش شد. او که با پوشیدن کفش های طبی برای قدردانی از خیران به کلانتری آمده بود، روی صندلی اتاق مددکاری نشست. لحظه ای به کفش هایش خیره شد و لبخند امیدوارانه ای بر لبانش نقش بست. برق کفش هایش همچون برقی که در چشم هایش می درخشید، انعکاس مهربانی و انسانیت بود. او به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: از وقتی معنای زندگی را فهمیدم و توانستم خوب و بد را تشخیص بدهم، متوجه شدم که بیمار هستم. مادرم می گوید از هشت ماهگی گرفتار این بیماری پوستی شدم. کف پاهایم تاول می زد و چاک چاک می شد به طوری که نمی توانستم به درستی راه بروم. خوب به یاد دارم که مادرم با نگرانی مرا نزد چندین پزشک متخصص پوست برد، اما همگی جواب مان کردند و گفتند این بیماری صعب العلاج است و باید تا آخر عمر دارو مصرف کنم تا از پیشروی آن جلوگیری شود و در صورت قطع دارو، تاول ها مثل خوره تمام بدنم را می گیرند! دوست داشتم با بچه های هم سن خودم بازی کنم اما زخم پایم اجازه نمی داد. وقتی راه می رفتم پاهایم درد می گرفت. بنابراین خیلی وقت ها به جای بازی با دوستانم، بازی آن ها را از دور تماشا می کردم و لذت می بردم! با این که در رشته های ورزشی ناتوان بودم، اما معلمان از هوش و استعدادم در بقیه درس ها تعریف می کردند و همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. پدرم اعتیاد به مواد مخدر داشت و حتی هزینه های خورد و خوراک مان را هم پرداخت نمی کرد. مادرم صبح تا شب در خانه های مردم کار می کرد اما وقتی خسته و کوفته به خانه می آمد، پدرم با کتک کاری دستمزد کارگری اش را از او می گرفت تا مواد مخدر تهیه کند! مادرم گریه می کرد و من که فرزند ته تغاری خانه بودم، با دستان کوچکم اشک هایش را پاک می کردم و صورت مادرم را می بوسیدم تا دلداری اش بدهم. در این هنگام مادرم میان گریه می خندید و مرا در آغوش می گرفت. هیچ وقت دوست نداشتم شبیه پدرم باشم. دوست داشتم وقتی بزرگ شدم فرد موفقی برای جامعه باشم تا بتوانم زندگی خوبی را برای مادرم فراهم کنم و زحماتش را جبرانکنم. این قولی بود که من و خواهر بزرگ ترم در عالم بچگی به یکدیگر دادیم. اکنون او در مدرسه نمونه تحصیل می کند و کنکور سراسری را در رشته ریاضی با موفقیت پشت سر گذاشته است. من نیز رشته تجربی را انتخاب کردم. آرزو دارم روزی پزشک شوم تا بتوانم به مردم کشورم خدمت کنم.
بعد از شیوع کرونا وضعیت مالی ما خیلی بدتر شد. مادرم در خانه های مردم کارگری می کرد اما هیچ کس به او پیشنهاد کار نمی داد. به دلیل مشکلات اقتصادی، من دیگر توانایی خرید داروهایم را نداشتم و به مدت دو ماه داروهایم را قطع کردم و بیماری ام پیشروی کرد و تا ساق پایم را گرفت. پزشک متخصص پیشنهاد داد که کفش طبی تهیه کنم تا بتوانم راحت تر راه بروم اما هزینه خرید کفش را نیز نداشتم تا این که به کلانتری آمدم و مشکلم را مطرح کردم؛ چند روز بعد مشاور کلانتری با مادرم تماس گرفت و گفت که چند نفر از خیران که خواستند هویت شان پنهان بماند، هزینه خرید کفش و بخشی از هزینه های درمانم را تقبل کردند. با مادرم به دکتر رفتم و داروهایم را تهیه کردم و یک کفش طبی نیز خریدم. کفش های طبی را پوشیدم و به کلانتری آمدم تا از تمام کسانی که دستم را گرفتند و کمکم کردند تا من به آرزویم برسم، تشکر کنم. از راه دور دستان مهربان و یاری گرشان را می بوسم و به آن ها قول می دهم که درسم را بخوانم تا فرزند خوبی برای آن ها و فرد مفیدی برای جامعه و شهرم باشم. امیدوارم روزی فرا برسد که بتوانم مهربانی شان را جبران کنم...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20487 - ۱۳۹۹ سه شنبه ۸ مهر
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-خودم را فریب دادم!
زمانی که پس از جدایی از همسرم، به عقد موقت یک جوان مجرد درآمدم، یقین داشتم که روزی با یک دختر دیگر ازدواج می کند و من باز هم آواره می شوم اما نمی دانستم او همه پس انداز و سرمایه ام را نیز به یغما می برد و ... زن 34ساله ای که با مهریه یک شاخه گل به عقد موقت جوان مجردی درآمده بود، در حالی که ادعا می کرد همسرش قصد دارد پول رهن منزلش را به ناحق از او بگیرد، درباره داستان تلخ زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد گفت: تا کلاس سوم دبیرستان درس خواندم اما علاقه ای به تحصیل نداشتم، به همین دلیل درس و مدرسه را رها کردم و به خانه داری پرداختم. 22ساله بودم که برادرشوهر عمه ام به خواستگاری ام آمد و من و «اکبر» ازدواج کردیم اما هنوز بیشتر از سه سال از زندگی مشترکمان نگذشته بود که ریشه های خیانت در زندگی ام نمایان شد. با آن که به دلیل ازدواج فامیلی شناختی از اکبر داشتم اما تصور نمی کردم او به من خیانت کند. وقتی ماجرای ارتباط همسرم با زنان غریبه را فهمیدم، دیگر آن عشق و علاقه جای خود را به تنفر داد و زندگی ما سرد و بی روح شد. در همین حال همسرم که مدعی بود دیگران به زندگی شیرین ما حسادت می کنند و ما را چشم زده اند، مرا فریب داد تا به صورت توافقی از یکدیگر جدا شویم تا طلسم بشکند! من هم باور کردم و با بخشیدن مهریه ام از او طلاق گرفتم، به این امید که دوباره به عقد او در می آیم ولی اکبر نه تنها دوباره مرا عقد نکرد بلکه دختر خردسالم را نیز از من گرفت و من از دیدار «فرحناز» که اکنون 9ساله است محروم مانده ام. خلاصه بعد از طلاق، به عنوان نظافتچی در خانه های مردم مشغول کار شدم و زندگی جدیدی را آغاز کردم. همه پول هایی را که با کارگری به دست می آوردم طلا می خریدم یا پس انداز می کردم تا روزی برای خوشبختی ام هزینه کنم. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که چهار سال قبل با جوان مجردی آشنا شدم. با آن که «یوسف» دوسال از من کوچک تر بود اما ادعا می کرد مرا دوست دارد و عشقش را به پایم می ریزد. با وجود این، یقین داشتم او روزی مرا رها می کند تا ازدواج با یک دختر را تجربه کند. به همین دلیل به یوسف گفتم من سختی های زیادی در زندگی ام کشیده ام و نمی خواهم بار دیگر زجر بکشم و زندگی ام متلاشی شود، اما او با قاطعیت به من ابراز علاقه می کرد و ادعا داشت هیچ گاه تنهایم نمی گذارد. خلاصه با همه این حرف های پوچ و فریب دهنده خودم را قانع کردم تا با او ازدواج کنم، اما بعد از سه سال زندگی مشترک روزی فهمیدم که یوسف از دو سال قبل دختری کم سن و سال را به عقد خودش درآورده است و من از این موضوع بی خبر بودم. زمانی که از ازدواج پنهانی همسرم مطلع شدم چند ساعت گریه کردم و اشک ریختم. به یوسف گفتم ازدواج حق تو بود و من می دانستم تو روزی مرا رها می کنی! می دانستم من فقط طعمه ای برای هوسرانی های تو هستم اما اکنون ناراحتم که چرا ازدواجت را پنهان کردی!؟ با این حال، یوسف باز هم مدعی شد که مرا دوست دارد و با وجود بیماری صعب العلاج رهایم نمی کند. باز هم او با حرف هایش مرا فریب داد. من هم مجبور شدم خانه ای را که یک زیرزمین نمور و تاریک است به مبلغ 10میلیون تومان رهن کنم. آن روز طلاهایم را فروختم و پول اجاره را نیز با دستمزد کارگری می پرداختم فقط به این امید که سایه یک مرد بالای سرم باشد به زندگی با یوسف ادامه دادم. او سیر تا پیاز گذشته مرا می دانست. من حتی کارت بانکی ام را در اختیارش گذاشته بودم ولی درباره همسرم چیزی نمی دانستم و از حقوق دریافتی اش خبر نداشتم و تازه فهمیدم که دو واحد آپارتمان دارد. وقتی متوجه شدم یوسف آن دختر نوجوان را فریب داده و حتی برای جهیزیه اش لوازم دست دوم خریده است، دیگر طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم آن دختر بی گناه را آگاه کنم یوسف وقتی ماجرا را فهمید، دوباره سعی کرد مرا خام کند تا نامزدش بویی از ماجرای ازدواج با من نبرد ولی من راضی نشدم آینده آن دختر نابود شود. در همین حال همسرم برای آن که مرا تحت فشار بگذارد، از بنگاه املاک مبلغ رهن منزلم را گرفته است چرا که من قولنامه را به نام او ثبت کرده بودم تا دیگران بدانند که یوسف همسر من است. اکنون در حالی پول و سرمایه یک زن بی پناه را بالا کشیده است که من حاضر شدم خودم بار دیگر طعم تلخ طلاق را بچشم اما با زندگی یک دختر بیچاره بازی نکنم. با وجود این کاش از همان روز آشنایی به این ماجراها می اندیشیدم و خودم را با حرف های پوچ و بی ارزش قانع نمی کردم و ... شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محسن باقی زاده حکاک پرونده این زن جوان در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20476 - ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۶ شهريور
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریک-کلاهبرداری از مردان هوسران!
خیلی خوب می دانستم مردان هوسرانی که به دنبال دوستیهای خیابانی هستند و در شبکه های غیراخلاقی فضای مجازی پرسه می زنند، به راحتی نیز فریب می خورند! به همین دلیل تصمیم گرفتم تا در پوشش «خاله ویدا» آن ها را سر کار بگذارم و به این ترتیب از این افراد کلاهبرداری کنم چرا که ترس از رسوایی و آبروریزی موجب می شود مردان هوسران ماجرا را پیگیری نکنند... این ها بخشی از اظهارات جوان 20سالهای است که به اتهام کلاهبرداری از طریق فضای مجازی در یکی از شهرهای مرزی شمالی خراسان رضوی دستگیر شده بود. این پسر جوان که مدعی بود دانشجوی یکی از دانشگاه های غیردولتی است، درباره سرگذشت خود و چگونگی به دام انداختن طعمه هایش در فضای مجازی گفت: هیچ تصویری از پدر و مادرم در ذهن ندارم چرا که فقط مادرم را چند بار در دوران خردسالی دیده ام و دیگر خبری از آن ها ندارم. پدر و مادرم قاچاقچی موادمخدر بودند و با یکدیگر برای حمل و خرید و فروش مواد افیونی فعالیت می کردند تا این که آن ها هنگام انتقال محموله سنگین موادمخدر از شهر مرزی محل سکونتمان به مشهد دستگیر و روانه زندان شدند. آن زمان مادرم مرا باردار بود تا این که در مرخصی از زندان مرا به دنیا آورد و تحویل مادربزرگم داد. پدرم حکم بسیار سنگینی داشت اما مادرم بعد از تحمل چند سال زندان آزاد شد و از پدرم طلاق گرفت. او زمانی که زندان بود، گاهی به دیدارم می آمد و مرا در آغوش می گرفت اما پس از آزادی از زندان با مرد جوانی ازدواج کرد و به مکان نامعلومی رفت. من هم نزد مادربزرگم ماندم و به تحصیلاتم ادامه دادم. در این میان به خاطر چهره زیبا و تیپ و قیافه ظاهری ام با دختران زیادی ارتباط برقرار کردم. هر کدام از آن ها هم به امید ازدواج با من، برایم هدیه های گران قیمت میخریدند و بسیاری از هزینه هایم را می پرداختند. وقتی دیدم در فضای مجازی هم بسیاری از دختران به راحتی فریب می خورند، تصویر زنی را در پروفایلم گذاشتم و خودم را «خاله ویدا» معرفی کردم، به طوری که مدعی شدم دوستانی را در شهرهای مختلف دارم که حاضرند با پسران جوان دوست شوند. خیلی زود به پرسه زنی در شبکه های غیراخلاقی پرداختم و دیدم مردان هوسران برایم پیام می گذارند و حاضرند برای این دوستی های خیالی هزینههای زیادی بپردازند. وقتی اوضاع را این گونه دیدم، با آن ها در شبکههای اجتماعی قرار می گذاشتم و در هر شهری که بودند آدرس اداره پست را می دادم که بعد از واریز وجه این آشنایی، مقابل اداره پست منتظر دختر یا زنی بمانند که تصاویر دروغین و فتوشاپی او را دیده بودند اما نمی دانستم پلیس این گونه شبکه ها را کنترل می کند و من زمانی به خود آمدم که دستبندهای آهنین بر دستانم گره خورده بود.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20472 - ۱۳۹۹ شنبه ۲۲ شهريور
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-سرگذشت نوجوان هکر!
هک کردن حساب های بانکی افراد را از فضای مجازی و اعضای برخی از شبکه های اجتماعی آموخته ام اما کنجکاوی ام در این باره اجازه نمی داد به راحتی از کنار این موضوع بگذرم، به همین دلیل وسوسه شدم و برای اولین بار به حساب بانکی مادرم دستبرد زدم تا این که ...
نوجوان 16ساله ای که برای سومین بار و به اتهام دستبرد به حساب بانکی شهروندان در یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی دستگیر شده است، درباره ماجرای هک کردن حساب کارت های عابربانک گفت: در خانواده ای به دنیا آمدم که از نظر مالی بسیار ضعیف بودیم. پدرم یک کارگر ساده بود و از عهده مخارج زندگی بر نمی آمد. با این حال ، چند سال قبل زمانی که من بیشتر از هشت سال نداشتم، پدرم در پی ابتلا به یک بیماری فوت کرد. این در حالی بود که من خواهری معلول و کوچک تر از خودم داشتم. مادرم سرپرستی ما را به عهده گرفت و گاهی در منازل مردم یا زمین های کشاورزی کار می کرد تا هزینه های زندگی ما را پرداخت کند. اما در بسیاری از فصول سال مادرم نمی توانست کارگری کند و تنها با یارانه دولتی و همچنین مبلغی که بهزیستی به خاطر خواهر معلولم می پرداخت، مخارج زندگی ما را تامین می کرد. خلاصه با این وضعیت مالی نامناسب من به مدرسه می رفتم تا این که وقتی در 12سالگی در مقطع متوسطه اول تحصیل می کردم از مادرم خواستم برایم گوشی هوشمند بخرد. او هم برای آن که دوست داشت من و خواهرم را خوشحال کند، یک گوشی دست دوم برایم خرید. من هم بلافاصله وارد شبکه های اجتماعی شدم و به دنیای عجیبی قدم گذاشتم. در برخی گروه های تلگرامی عضو شدم و پاسخ بسیاری از سوالاتم را در فضای مجازی دریافت می کردم تا این که روزی از طریق یکی از دوستانم، راز و رمز هک کردن شماره کارت های عابربانک را آموختم. از آن روز به بعد خیلی کنجکاو بودم و وسوسه می شدم که بتوانم یک حساب بانکی را هک کنم. به همین دلیل شماره کارت بانکی یارانه مادرم را هک کردم و مقداری از پول هایش را برداشتم ولی نمی دانستم مادرم به پلیس شکایت کرده است. خلاصه اولین بار در 12سالگی دستگیر شدم اما مادرم بلافاصله رضایت داد و قاضی هم مرا آزاد کرد. وقتی مطمئن شدم که شیوه هک کردن حساب های بانکی را به درستی آموخته ام، موضوع را برای دوستانم بازگو کردم اما آن ها این ماجرا را باور نمی کردند. من هم برای آن که توانایی هایم را به دوستانم ثابت کنم، دوباره به حساب چند نفر در شهرهای مختلف دستبرد زدم تا این که باز هم پلیس به سراغم آمد و در 14سالگی روانه دادگاه شدم. این بار نیز مادرم رضایت شاکیان را گرفت و قاضی مرا آزاد کرد. اما باز هم متنبه نشدم و با تحریک دوستانم در شبکه های اجتماعی به کارهای خلاف ادامه دادم که این بار قاضی مرا روانه کانون اصلاح و تربیت کرد تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی . خراسان : شماره : 20467 - ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۶ شهريور
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد
درامتداد تاریکی-سرگذشت قاتل طماع
مواد مخدر عامل اصلی بدبختی هایم بود چرا که بیکار بودم و برای تامین هزینه های اعتیادم دست به هر کاری می زدم. از سوی دیگر هم طمع و زیاده خواهی زندگی ام را به نابودی کشاند تا جایی که برای یک آرزوی واهی، فریب وعده و وعیدهای پوچ برادرم را خوردم و امروز به اتهام قتل پای میز محاکمه نشستم تا ...
جوان 22ساله که با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) و به اتهام مشارکت در قتل عمدی مرد پژوسوار دستگیر شده است، پس از آن که به سوالات کارآگاه نجفی (افسر پرونده) درباره چگونگی و جزئیات این جنایت هولناک پاسخ داد، به تشریح سرگذشت اسفبارش پرداخت و گفت: 22سال قبل در یکی از روستاهای سرخس به دنیا آمدم و دیپلم کشاورزی را در هنرستان گرفتم.
سال 95 بود که در رشته دانشگاهی تولیدات باغی پذیرفته شدم اما در همان ترم اول دانشگاه ترک تحصیل کردم و به روستا بازگشتم چرا که احساس می کردم درس خواندن برایم سخت است و از سوی دیگر هم تامین هزینه رفت و آمد و دیگر مخارج تحصیلی برایم دشوار بود، اما در روستا به رفیق بازی و دور هم نشینی پرداختم و به عنوان تفریح، مواد مخدر مصرف می کردم. البته مصرف تفریحی مواد را از چند سال قبل و با سرقت مقداری از مواد مصرفی پدرم آغاز کرده بودم. پدرم نیز متوجه ماجرا نبود چرا که هر بار مواد مخدر زیادی برای خودش خریداری می کرد و دستبردهای من به مواد مخدرش نمایان نبود.
خلاصه، به خاطر مجانی بودن مواد مخدر خیلی از دوستانم دور و بر من جمع شده بودند و از این مواد استفاده می کردند. این مصرف های پنهانی ادامه داشت تا این که در سال 97 زمانی که هشت ماه به پایان خدمت سربازی ام باقی مانده بود با یکی از بستگان خاله ام نامزد کردم. چند ماه اول همه چیز رنگ و بوی عاشقانه داشت ولی خیلی زود با پایان خدمت سربازی اختلافات ما نیز آغاز شد چرا که من یک کارگر ساده بودم و نمی توانستم خواسته های مادی نامزدم را فراهم کنم. از سوی دیگر هم به دلیل اعتیاد پنهانی کمتر سر کار می رفتم و از عهده خرید هدایا و پوشاک همسرم بر نمی آمدم. آرام آرام چهره ام داد می زد که معتاد هستم اما من همچنان این موضوع را انکار می کردم. پدرم که دیگر همه چیز را فهمیده بود، نصیحتم می کرد که مصرف مواد آخر و عاقبت خوبی ندارد. او می گفت من نمونه عینی یک معتاد در برابر چشمانت هستم، خودت را بدبخت نکن! ولی من همچنان بر طبل انکار می کوبیدم و طلبکارانه فریاد می زدم اگر باور ندارید آزمایش بدهم و ...
خلاصه، همه این عوامل موجب شد تا اختلافات من و همسرم رنگ قهر و آشتی چند ماهه به خود بگیرد، به گونه ای که دیگر بزرگ ترها هم از آشتی دادن ما خسته شده بودند. در همین حال، خانواده همسرم به ماجرای اعتیادم پی بردند و اوضاغ بغرنج تر شد چرا که من برای فرار از این درگیری های خانوادگی بیشتر به مواد پناه می بردم و مصرفم هر روز بالاتر می رفت.
سیزده به در سال گذشته هم زمانی که به کوه و بیابان رفته بودیم، مادرزنم متوجه استعمال مواد مخدر من و برادر باجناقم شد به طوری که نمی توانستم موضوع را انکار کنم. بالاخره بعد از شش ماه جدایی عاطفی، در نهایت خانواده همسرم از من خواستند تا دخترشان را طلاق بدهم. من که دیگر چاره ای نداشتم، اوایل امسال در حالی نامزدم را طلاق دادم که دیگر مصرف مواد مخدرم علنی شده بود. حتی بدون شرم و حیا نزد پدر و مادرم نیز مصرف می کردم. تا این که برادر بزرگم از من خواست برای چند روز به مشهد بیایم. قبلا وقتی نزد برادرم می آمدم به طور پنهانی مواد می کشیدم تا او متوجه اعتیادم نشود اما این بار وقتی به خانه مجردی برادرم آمدم که یک زن غریبه برایش اجاره کرده بود، به شدت خمار شدم و جای دیگری هم برای استعمال مواد نداشتم، این بود که حقیقت اعتیادم را برای برادرم بازگو کردم ولی او در میان حیرت و تعجب من کنارم نشست و به همراه من مصرف کرد.
دیگر خیالم راحت شد و از برادرم خواستم تا موضوعی را بیان کند که به خاطر آن مرا به مشهد کشانده بود. سپس برادرم با یک مقدمه چینی طولانی و با بیان این که شوهر زن غریبه ای که منزل را برایش اجاره کرده است مردی پولدار است که چندین واحد آپارتمان و مغازه دارد، ادامه داد اگر شوهر او را بکشیم همه این اموال به من و آن زن می رسد و تو هم در یکی از مغازه هایی که به نامت سند می زنیم کار و کاسبی و تجارت می کنی. من هم که با این رویاهای دروغین فریب خورده بودم و از طرفی می توانستم به راحتی در کنار برادرم مواد مصرف کنم، قبول کردم و با نقشه شوم آن زن غریبه، شوهرش را در همان خانه مجردی کشتیم و ...
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی . خراسان : شماره : 20446 - ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۰ مرداد
اين مطلب درفهرست عناوين مطالب-رديف: در امتداد تاریکی
ادامه مطلب را ببينيد